eitaa logo
٬٬مَشق‌وسـَرمَشق٬٬
1.2هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
4هزار ویدیو
37 فایل
مآگُم‌‌شُدِگآنـیم‌کِه‌اَندَرخَم‌دُنیآ؛ تَنهآهُنَرمآست‌کِه‌مَجنون‌حُسِینیم:)❤️‍🩹⛓️️ .❁. کپی؟ راحت باش!:) .❁. اینجا: @Naghofte_Deli
مشاهده در ایتا
دانلود
سه قسمته دیگه از رمان تقدیم نگاهتون..👆🏽 امیدوارم از خوندنش لذت ببرید🙂🌱
٬٬مَشق‌وسـَرمَشق٬٬
#در‌دام‌شیطان😱🔥 #قسمت_چهل‌و‌دوم بالاخره تموم شد... بعد از صرف شام به اتاق هامون رفتیم.. فردا برای ی
😱🔥 با زبان عبری تکرار میکردن! کنار مهرابیان بودم.. چشمم به جمعیت بود و اما فکرم دنبال اون در مرموز..! مهرابیان: "خانم سعادت..میدونم به چی فکر میکنید!اونجا احتمالا یکی از تونل های مخفی هست که این شیاطین برای مقاصدشون حفر کردن!اگر بخوای نزدیک اونجا بشی بی شک بهت مشکوک میشن!" من: "اما فکرم درگیرشه!من باید اونجا رو ببینم!اگه دیدم برای شما هم فیلم میگیرم آقای مهرابیان!" مهرابیان: "خانم سعادت!این اخرین تذکرمه دیگه نمیخوام بحث کنم!موقعیت خودمون رو به خطر نندازید با کنجکاوی بچه گونه تون!ما بچه شیعه ها خیلی زرنگتر از این یهودیای شیطان پرست هستیم و کاملا میدونیم تو اون تونل چی میگذره!بعدا بهت میگم!فقط خواهشا حرکت خطرناکی نکن!من مراقبتم ها!" من: "روچشمم.....!" اما در حقیقت داشتم نقشه می کشیدم که چه جوری به هدفم برسم..! به همه ش*ر*ا*ب تعارف میکردن! اخه یکی از احکام و رسومی که در روز پوریم یهودیا انجام میدن نوشیدن ش*ر*ا*ب تا حد جنون هستش..! اما برای من که ادعای شیعه بودن و پیرو مولا علی(ع)بودن دارم این نوشیدنی مثل نجاست میمونه....! پس حتی نگاهی هم بهش نمیندازم! چون از دیدنش هم حال آدم بهم میخوره! در روایات زیادی از معصومین داریم که: "نوشیدنی هر روز ابلیس(شراب الکلی)هست" و چه خوب اینجا با چشم خودم میبینم ابلیسک هایی که با این نوشیدنی سرمست میشن..! چشمم به دیوید افتاد... بس که نوشیده بود هیچ درکی از اطرافش نداشت...! وای خدای من درسته! راهش همینه.....! فقط باید مهرابیان رو قال بزارم..!
٬٬مَشق‌وسـَرمَشق٬٬
#در_دام_شیطان 😱🔥 #قسمت_چهل‌و‌سوم با زبان عبری تکرار میکردن! کنار مهرابیان بودم.. چشمم به جمعیت بود
😱🔥 از جام بلند شدم... مهرابیان با حالت سوالی پرسید: "کجا؟!" گفتم: "اینا که تو حال خودشون نیستن!میرم یک دوری بزنم و یه فیلم هم بگیرم..!" مهرابیان: "مراقب باش خانم سعادت..!" از روی میز یه جام ش*ر*ا*ب برداشتم و خیلی نامحسوس ریختمش کنار گلدون کنارم.. اه مرگتون بزنه چه بوی گندی میده! جام خالی رو به دستم گرفتم.. طوری برخورد میکردم که منم خوردم! نزدیک دیوید شدم... دیوید با چشماش که معلوم بود دو دو میزنه نگام کرد و با عبری یه چیزی بلغور کرد! لبخندی بهش زدم... وقتی مطمئن شدم که تو این عالم نیست اهسته دست کردم جیبش و کارت رو برداشتم..! کارت که به دستم رسید بدون توقف حرکت کردم سمت اون در مرموز..! اکثر سربازا دور و ور مکان جشن بودن! یکی دو تا هم که اطراف پرسه میزدن معلوم بود یک سَری به نوشیدنی ها زدن! شانس باهام یار بود که روز پوریم بود و اینها هم یه مشت ادم لایعقل...! به در رسیدم.. کارت رو وارد کردم و خیلی راحت در باز شد..! خدای من عجب هُرم جانسوزی از داخلش می اومد! انگار در جهنم باز شده..! شروع کردم ایت الکرسی رو خواندن و وارد اونجا شدم! اونچه که من میدیدم تونل وحشتناکی بود! جای جای تونل حفاری شده بود! انگار دنبال چیزی میگشتن! همینجور که جلو میرفتم به یک سه راهی رسیدم... یکباره یادم اومد دوربین رو روشن نکردم! سریع دکمه روشن رو لمس کردم... نمیدونستم از کدوم راه برم! از هر سه تا تونل صدا می اومد! چشمام رو بستم و گفتم: "با چشم بسته هر کدوم رو رفتم که رفتم..!" در همین حین احساس کردم دست مردی گلوم رو گرفته! چشام رو باز کردم... نفسم گرفته بود! انگاری داشتم خفه میشدم..! تا چشم بازکردم....😱👹
٬٬مَشق‌وسـَرمَشق٬٬
#در_دام_شیطان 😱🔥 #قسمت_چهل‌و‌چهارم از جام بلند شدم... مهرابیان با حالت سوالی پرسید: "کجا؟!" گفتم: "
😱🔥 دست پشمالوی سیاهی دیدم که گلوم رو فشار میده...! بلند بلند گفتم: "اعوذ و بالله من الشیطان الرجیم..!" و دست پشمالو شل شد...! در ادامه اش شروع کردم سوره ی جن رو خوندن..! حرکت کردم داخل همون تونل... خدای من انواع و اقسام وسایل جادوگری روی صندوقچه ای اهنین در انتهای تونل دیده میشد! دور تا دور صندوقچه رو شیاطینی از جن گرفته بودن! به گمونم اینها ادوات جادوگری ای بودن که از زمان هایی دور در معبد حضرت سلیمان(ع)مخفی شده بود اما این یهودیهای شیطان پرست هنوز به وسیله ی اصلی یا همان(جادوی سیاه)که با آن شیاطین قدرت عجیبی می گیرند رو کشف نکرده بودن! جادوی سیاه در زمان حضرت سلیمان(ع)پیامبر زیر تختش پنهان کرده بود و اینجور که معلوم بود هنوز اون رو کشف نکرده بودن! برگشتم دو تونل بعدی رو دیدم... در جای جای تونل ها چاله هایی حفر شده بود که درونش مملو از دینامیت های منفجر نشده بود..! خدای من... بی شک این ابلیسان قصد انفجار و تخریب قدس رو دارن...! دیدنی ها رو دیدم! سریع به سمت در خروجی حرکت کردم به در رسیدم.. کارت رو وارد کردم.. همزمان با باز شدن در آژیر وحشتناکی شروع به صدا دادن کرد..! وای یادم رفته بود دوربین رو خاموش کنم! دکمه ی خاموش رو لمس کردم.. بیرون که اومدم دو سرباز مسلح و نیمه هوشیار با اسلحه های پر انتظارم رو میکشیدن! ناخوداگاه دستام رو بالا بردم! یکدفعه قنداق تفنگ اومد روی دماغ و دهنم و صورتم پر از خون شد! دو طرفم رو گرفتن و هرکدوم به نوعی میزدن! بردنم داخل اتاقی... بعد از چند دقیقه یه زن پیر و نفرت انگیز اومد داخل.. با مشت و لگد به جونم افتاد و با فارسی شکسته ای شروع کرد به فحش دادن: "ایرانی کثیف...ایرانی خائن...!"
سه قسمته دیگه از رمان تقدیم نگاهتون..👆🏽 امیدوارم از خوندنش لذت ببرید🙂🌱
٬٬مَشق‌وسـَرمَشق٬٬
#در_دام_شیطان 😱🔥 #قسمت_چهل‌و‌پنجم دست پشمالوی سیاهی دیدم که گلوم رو فشار میده...! بلند بلند گفتم:
😱🔥 مدام تکرار میکرد: "ایرانی جاسوس!" و بینش با انگلیسی هم چیزی میگفت! دوباره ادامه داد: "چند بار گفتم از ایرانیها باید ترسید!یک جاسوس در اورشلیم!!در جشن پوریم!" بعدش با صدای بلندی خندید و گفت: "مثل اینکه باید جشن پوریم واقعی بگیریم!دوباره کشتار ایرانیان به دست قوم برگزیده!به دست یهود....!" رو کرد به دو تا سرباز... چیزی بهشون گفت و دو تا سرباز دو طرفم رو گرفتن و کشون کشون جسم بی رمقم رو به اتاق تاریک و نموری انتقال دادن! پرت شدم گوشه ی اتاق... بس که خون از بدنم رفته بود و کتک خورده بودم بی حال شدم! فشارم افتاده بود...! گاهی صداهایی از داخل اتاق میشنیدم.. به خیال اینکه اجنه هستن زیر لب با بی رمقی قرآن میخوندم..! میدونستم که باید فاتحه خودم رو بخونم اما نمیدونستم کی و چطور کشته میشم..! یکدفعه یاد سفارش بابام افتادم... دست توسل به دامان ارباب زدم..! به یاد اسیران کربلا گریه کردم و شروع کردم به روضه خوندن: "یاحسین غریب مادر... تویی ارباب دل من.. یه گوشه چشم تو بسه... واسه حل مشکل من.." یکدفعه هاله ای از نور بالای سرم ظاهر شد! فکر کردم دوباره گرفتار اجنه شدم! بلند بلند تکرار میکردم" "یاصاحب الزمان ادرکنی و لا تهلکنی...!" دوباره از حال رفتم.... مثل اینکه بیهوش شده بودم.. با کشیدن چیزی روی صورتم بهوش اومدم..! باورم نمیشد یک پسر بچه ی نحیف با لباس عربی سرم رو روی دامنش گرفته بود و با گوشه ی لباسش خون های صورتم رو پاک میکرد..! تا چشمام رو باز کردم با رعشه گفت: "لاتخف!انا عقیل..." شکر خدا به برکت حفظ قران زبان عربی رو یاد گرفته بودم..! مثل اینکه اسمش عقیل بود! با زبان خودش بهش گفتم: "اسم من هماست تو کی هستی و اینجا چکار میکنی؟!" عقیل: "من عقیل هستم..اینجا زندانیم کردن!" من: "برای چی؟!تو که هنوز بچه ای!گناه نداری!پدر و مادرت کجا هستن؟!" با این سوالم اشکاش ریخت و با استین لباسش پاکش کرد و گفت: "من مال یمن هستم!پدر و مادرم رو تو جنگ کشتن!یکی از همین سربازا با گلوله کشتشون! من و برادرم علی رو به همراه تعداد زیادی کودک از یمن به اینجا آوردن!ما رو در کلاس هایی تعلیم میدادن!برادرم همیشه میگفت اینا کافرن!پدر و مادرمون رو کشتن!یک روز یکی از سربازانی که در یمن ما رو گرفته بود دید!بهش حمله کرد و فحشش داد!اونها هم اینقدر برادرم رو زدن تا دیگه نفس نمیکشید!چشماش باز مونده بود و از کل بدنش خون میرفت!من رفتم بالای سرش..خودم رو روی جسدش انداختم!سربازی که میخواست بلندم کنه رو با پام زدم بعدش منم کتک زدن و انداختن اینجا...!" عقیل با یادآوری خاطرات تلخ و مرگ عزیزانش به گریه افتاده بود.. بااینکه حالم خوب نبود خودم رو کشیدم بغل دیوار و تکیه به دیوار آغوشم رو باز کردم... عقیل انگار منتظر این لحظه بود خودش رو انداخت تو بغلم و در اغوش هم گریه کردیم...
٬٬مَشق‌وسـَرمَشق٬٬
#در_دام_شیطان 😱🔥 #قسمت_چهل‌وششم مدام تکرار میکرد: "ایرانی جاسوس!" و بینش با انگلیسی هم چیزی میگفت!
😱🔥 یک باره یادم اومد تو ایام فاطمیه هستیم! امسال پوریم یهودیا مصادف با ایام فاطمیه هست! با زبان عربی به عقیل گفتم: "عقیل همه ی ما یه مادر داریم!خیلی مهربونه!محاله چیزی ازش بخواهیم و عطا نکنه!شاید اسمش رو بدونی..حضرت فاطمه زهرا(س)است!حالا دوتایی میریم در خونه ی مادرمون تا به کمکمون بیاد...!" شروع کردم به زمزمه: باز باران بی بهانه.... میشود از دیده ی زینب.. روانه! باز هم هق هق.. مخفیانه....! از ستم های نامردان زمانه! یادم آرد پشت آن در.. شد شکسته بازو.. و پهلوی مادر...! یک لگد آمد به شانه.. باب من بردند ز خانه! مادرم ناباورانه.. در پی شویش روانه! آخ مادر! تازیانه..تازیانه! باز باران با بهانه! غسل و تدفین شبانه! دید پهلو سینه و بازو و شانه! وای مادر.. گریه های حیدرانه! اشکهای کودکانه...! روی قبری.. مخفیانه....! باز باران با بهانه.. بی بهانه.. گشته از دیده.. روانه...! کودکانه... زینبانه... حیدرانه... غربتانه... مخفیانه... لرزیده شانه.. با بهانه...بی بهانه!" میخوندم و اشک میریختم! عقیل هم با اینکه زبونم رو نمیفهمید مثل ابر بهار گریه میکرد! نذر کردم اگر راه نجاتی باز شد عقیل رو با خودم بیارم ایران و مثل برادر نداشته ام بزرگش کنم..! دیگه رمقی تو بدنم نمونده بود.. میدونستم شب شده اما نمیفهمیدم چه وقت شبه! اصلا انگاری ما رو یادشون رفته بود! گمونم نگهمون داشته بودن تا فردا تو مراسم اختتامیه ی جشنشون پوریم واقعی راه بندازن! همینجور که چشمام بسته بود اول صدای در و بعدش نوری رو روی چشمام احساس کردم! عقیل خودش رو به من چسبوند! دلم سوخت... تو این بی پناهی..به منه بی پناه پناه آورده بود..! یک مردی با لباس نظامی و چراغ قوه اومد داخل! فکر کردم اسراییلی هست! خودم رو کشیدم گوشه ی دیوار و عقیل رو محکم چسبوندم به سینه ام....! یکدفعه صدایی آشنا گفت: "خانم سعادت؟!هما خانم کجایی؟!" باورم نمیشد! مهرابیان بود! اما دو تا سرباز هم باهاش بودند... با صدای ضعیفی از ته گلوم گفتم: "اینجام...!" اومد نزدیکم و گفت: "پاشو!سریع بجنب باید بریم وقت نیست..!" نور چراغ قوه رو انداخت روی صورتم و گفت: "آه خدای من...!"
٬٬مَشق‌وسـَرمَشق٬٬
#در_دام_شیطان 😱🔥 #قسمت_چهل‌و‌هفتم یک باره یادم اومد تو ایام فاطمیه هستیم! امسال پوریم یهودیا مصادف
😱🔥 ...این نامردا چی به روزت آوردن؟!" ادامه داد: "میتونی پا بشی؟!یادستت رو بگیرم؟!" گفتم: "نه نمیتونم!" باکمک عقیل بلند شدم... مهرابیان نگاهی به عقیل کرد و گفت: "این کیه دیگه؟!" گفتم: "یه دوست..یه برادر...!" گفت: "ببین هما خانم نمیشه این پسر بچه رو برد!اخه اگر گیرمون بیارن درجا تیر بارونیم!اینجا بمونه امن تره..!" گفتم: "اگه بیاد و با عزت بمیره بهتر از اینه که اینجا زنده بمونه و تربیت بشه برای کشتن هم نوع های خودش..!" مهرابیان دید اصرار دارم دیگه حرفی نزد و حرکت کردیم... دو نفری که همراهش اومده بودن چند قدمی جلوتر حرکت میکردن تا اگر خطری بود جلوش رو بگیرن! منم شروع کردم ایه ی(وجعلنا من بین ایدیهم سدا ومن خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لابیصرون)رو خوندن! چون شنیده بود که پیامبر(ص)هنگام خروج مخفیانه از مکه با همین آیه چشم و گوش کفار و یهود رو که قصد جانش رو کرده بودن بست..! توی حیاط‌... چند نفری سرباز بودن که از بس نوشیده بودن درکی از اتفاقات اطرافشون نداشتن! خلاصه... با هزاران استرس از اون مکان خارج شدیم! حالا میدونستم کنار مهرابیان و چریک های فلسطینی هستم....!
سه قسمته دیگه از رمان تقدیم نگاهتون..👆🏽 امیدوارم از خوندنش لذت ببرید🙂🌱
٬٬مَشق‌وسـَرمَشق٬٬
#در_دام_شیطان 😱🔥 #قسمت_چهل‌وهشتم ...این نامردا چی به روزت آوردن؟!" ادامه داد: "میتونی پا بشی؟!یادس
😱🔥 آخر شب بود... خیابون ها خلوت و ساکت! گویی مردم بعد از روزی سرشار از نوشیدن می به خواب مرگ رفته اند! آهسته..خیابون های شهر رو رد میکردیم... ساختمون های بزرگ و نوساز وشیک.. کم کم به جایی رسیدیم که بیشتر شبیه خرابه هایی از شهر بود! ساختمون های نیمه مخروبه! کاملا مشهود بود که اهالی اینجا در فقر مطلقن! مهرابیان اشاره کرد به خونه ها و گفت: "اینجا قسمت مسلمان نشین شهرِ!بی شک اگر صهیونیست ها از فرار ما اگاه بشن اولین جایی که سراغش میان اینجاست..!" یکی از فلسطینی ها جلوی در خونه ای توقف کرد و با اشاره به ما فهموند که برای تعویض لباس و زدن ابی به سر و رومون داخل میریم..! به سرعت لباس هامون رو با لباسهای عربی تعویض کردیم و ابی به دست و صورتمون زدیم.. حتی غذایی رو که برامون مهیا کرده بودن رو همراهمون برداشتیم! اخه سپیده سر میزد و موندنمون خطرناک بود! همراه دو جوان فلسطینی سوار بر موتری که اتاقکی رویش نصب شده بود حرکت کردیم.. از شهر خارج شدیم و بعد از طی مسافتی موتور رو زیر سایه ی درختی پارک کردن و دوباره پیاده حرکت کردیم.. بعد از حدود نیم ساعت پیاده روی با اشاره ی عربها ایستادیم... دو جوان عرب مشغول کنار زدن خاکها شدن.. ناگهان دری مخفی از زیر خاک نمایان شد..! از در وارد تونلی تاریک شدیم.. دو چراغ قوه روشن کردن و حرکت کردیم..
٬٬مَشق‌وسـَرمَشق٬٬
#در_دام_شیطان 😱🔥 #قسمت_چهل‌و‌نهم آخر شب بود... خیابون ها خلوت و ساکت! گویی مردم بعد از روزی سرشار
😱🔥 در طول مسیر... هر چند کیلومتر یک جا دریچه هایی برای ورود هوا به داخل تونل تعبیه شده بود.. به طوری که از بیرون کاملا استتار بود و قابل رؤیت نبود..! مهرابیان که متوجه ی تعجبم شده بود گفت: "تعجب نکنید خانم سعادت!از این تونل های مخفی در سرتاسر فلسطین اشغالی وجود داره که به همت مجاهدین فلسطینی ساخته شده تا در مواقع لزوم و خطر و گاهی برای عملیات های سری از اونها استفاده بشه! این تونل ها گاهی صدها کیلومتر طول داره!اسراییل کلی هزینه کرده تا این راه های مخفی رو کشف کنه! منتها هنوز به هدفش نرسیده و ان‌شاءالله دیگه هم نمی رسه!" چند ساعتی میشد که پیاده می رفتیم.. من که خسته شده بودم.. عقیل این پسرک مظلوم هم مشخص بود خسته است! اما انقدر سختی کشیده بود که این خستگی ها به چشمش نمی اومد! کنار یکی از دریچه های تهویه نشستیم... مقداری نان و خرما خوردیم.. برای لحظاتی چشمام رو بستم. خواب شیرینی بر من مستولی شد..... نمیدونم چند ساعت و یا چند روز داخل تونل در حرکت بودیم... فقط هر از چند گاهی به اشاره ی دو جوان عرب با تیمم نماز میخوندیم و غذامون هم که محدود میشد به نون و خرما میخوردیم و راه میافتادیم..! بالاخره کورسو نوری از انتهای تونل به چشم میخورد! به منبع نور رسیدیم... دالانی بود که از چوب و خاشاک و برگ پوشیده شده بود! چوب ها رو کناری زدیم و یکی یکی بیرون اومدیم.. دور نمایی از یک روستا دیده میشد! یکی از جوان های عرب با مهرابیان صحبت کرد و گفت: "اینجا دیگه کار ما تمومِ!بعد از این روستا شما به مرز لبنان میرسید!" با موبایلش تماسی گرفت... بعد از نیم ساعت یک سواری که به نظر میرسید قدیمی باشه از راه رسید! من و مهرابیان و عقیل سوار شدیم.. از دو جوان فلسطینی خداحافظی کردیم.. مهرابیان صندلی جلو نشست و من و عقیل عقب ماشین.. به محض سوار شدن در آیینه ماشین چشمم به زنی عرب خورد که چشم هاش به گودی نشسته بود و دهنش ورم داشت! این زن اصلا شباهتی به همای سعادت نداشت! سرم رو تکون دادم و با خودم گفتم: "خدا رو شکر زنده موندم!" با خودم زمزمه کردم: "کسی که از دست ابلیسان اجنه سالم بیرون آید ابلیسان اسراییلی که برایش چیزی نیستند خخخخ!" لبخند به لب نگاهم به عقیل افتاد... پاک و معصوم سرش رو روی زانوم گذاشته بود! در خوابی شیرین سیر میکرد... کم کم چشمهای من هم گرم شد و هیچ چیز از پیرامونم نفهمیدم....! با صدای راننده همزمان با مهرابیان از خواب پریدم.. خداییش نمیدونستم چقدر خوابیدم!