eitaa logo
«مَشْ‍‌ق‌وَسَ‍‌رمَشْ‍‌ق»
396 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
20 فایل
کَشتی ِ‌نوح‌ نشد منتظر ِ هیچ‌ کسی این‌حسین.ع.است‌که‌باخودهمه‌راخواهدبرد! 🌿🫀❤️‍🩹 کپی؟! حلالِ حلالت😄 -❁- اینجاهم‌سربزن‌به‌ما! 🙂 @Naghofte_Deli
مشاهده در ایتا
دانلود
«مَشْ‍‌ق‌وَسَ‍‌رمَشْ‍‌ق»
#در_دام_شیطان 😱🔥 #قسمت_بیست‌و‌چهارم بعد از برگشتن از سفر معنوی و پر برکت کربلا.. اقای محمدی باهام
😱🔥 از دوسال پیش گاهی اوقات شبحی از اجنه اطراف بعضی اشخاص میدیدم! و فقط به اقای موسوی این حالت ها رو گفته بودم! اقای موسوی میگفت: "این خیلی طبیعیِ!شما وارد این حلقه شدید.. بعدش موفق به تهذیب نفس و عرفان واقعی شدید!اگر چهره ی واقعی افراد‌ هم ببینید کار شاقی نیست...!" البته من چهره ی واقعی افراد رو نمیدیدم.. حاج اقا موسوی به من لطف داشتن! از اتاق استاد ابراهیمی اومدم بیرون و راهی خونه شدم.. دم در دانشگاه دیدم کسی پشت سرم صدام میزنه.. برگشتم ..... وااای اینکه معینیِ...! یعنی چکار داره؟! برگشتم با غرور خاص خودم گفتم: "بله بفرمایید؟!" معینی: "ببخشید مزاحمتون شدم..حقیقتش یه موضوع رو میخواستم خدمتتون عرض کنم.!" من: "بفرمایید؟!" معینی: "راستش ما یک انجمن داریم که همه ی اعضاشون جزو نخبه های دنیا هستند!نه تنها از ایران بلکه از تمام دنیا نخبه ها رو دور هم جمع کردیم!اگر شما مایل باشید میتونم عضوتون کنم!؟" خداییش وقتی حرف میزد چندشم میشد ازش! یه جورایی شیطان درونش من رو دفع میکرد...! بهش گفتم: "ببخشید من یه کم غافلگیر شدم..اگر امکان داره برای تصمیم گیری یه چند روز به من فرصت بدید!" معینی: "بله بله..حتما!این کارت منه اگر تصمیمتون مثبت بود من رو مطلع کنید!فقط خانم سعادت این موضوع بین خودمون باشه...!اشکال نداره؟!" گفتم: "مگه چیزه مخفی هست که بین خودمون باشه؟!" با خنده خداحافظی کرد و گفت: "من به شما اطمینان دارم.!" رسیدم خونه... مامان رفته بود سرکارش.. باباهم که نبود.. این موضوع برام خیلی مشکوک بود...! انجمن... نخبه..... دنیا.... و مهم تر از همه اون اتیش چشماش..! شماره ی سرکار محمدی رو پیدا کردم و گرفتمش... _الو بفرمایید؟ +الو؟!سلام..آقای محمدی؟! _بله بفرمایید شما؟ +خانم سعادت هستم..دوسال پیش به خاطر عرفان! _بله بله..یادم اومد!حالتون چطوره؟!بفرمایید امرتون؟! +ببخشید اقای محمدی امروز با یکی برخورد کردم که فکر میکنم مشکوک بود!گفتم شما رو در جریان بذارم..! اقای محمدی با یک شوق خاصی تو صداش گفت: "راست میگین؟!چه عالی..لطفا اگر میشه حضوری تشریف بیارید...!" بعدش یه لحظه مکث کرد و گفت: "نه نه...شما نیایید اینجا!شاید تحت نظر باشید!تمام چیزی رو که دیدید روی کاغذ بنویسید و بدید دست پدرتون ما خودمون یه جوری از دست ایشون میگیریم.!" +چشم حتما..خدانگهدار...! _خداحافظ... ‎‌