#کتاب_ردپایی_در_رمل
#خاطرات ولحظه هایی ناب در چند صباحی عاشقی
🌷یادبود ستارگان مظلوم تفحص شهدا
سرداران شهید علی محمودوند ومجید پازوکی
شهریورماه۷۹_فکه_اهواز
🏴علی آقا که از صبح با یکی از بچه ها به کمیته ی مفقودین اهواز رفته بود،موقع غروب برگشت.می گفت:(سردار باقرزاده دستور داده بچه های گروه تفحص لشکر ۳۱ عاشورا تبریز کارشان را خاتمه دهند و از منطقه برگردند.)
حاج رحیم صارمی فرمانده گروه تفحص عاشورا از این قضیه خیلی ناراحت بود ونمی دانست چطوری این را به بچه هایشان بگوید.
اما بالاخره آنها نیز متوجه شدند.از اول شب تا صبح،مدام گریه وعزاداری می کردند.خیلی ناراحت بودند.واقعا برایشان سخت بود.
آنها قطعا نمی توانستند به این راحتی منطقه را ترک کنند. به قول خودمان از خواب و غذا افتاده بودند.کارشان همه اش شده بود گریه و دعا.
آخرش علی آقا مجبور شد با سردار صحبت بکند تا قضیه جور دیگری تمام شود.بالاخره دعاهایشان مستجاب شد. قرار شد از منطقه فکه به شلمچه بروند وکارشان را دوباره شروع کنند.ص۱۶۳
✍خاطرات محمدحسن منافی
📕به اهتمام استاد مهدی امینی
✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
#کتاب_ردپایی_در_رمل
#خاطرات ولحظه هایی ناب در چند صباحی عاشقی
🌷یاد بود ستارگان مظلوم تفحص شهدا
سرداران شهید علی محمودوند و مجید پازوکی
🏴 با اینکه خودم را با درس مشغول کرده بودم و تمام فکر و ذکرم درس بود،گاها بدجوری هوای منطقه به سرم می زد.تماس تلفنی که با علی آقا داشتم ،خبر خوبی داد،شهید پیدا کرده بودند.
دوماهی در قم ماندم تا اینکه ماه مبارک رمضان فرا رسید و درس هایمان به خاطر ایام تبلیغات ماه رمضان تعطیل شد.
تصمیم گرفتم از همان جا بلیط بگیرم و به منطقه بر گردم. قبل از رفتن با علی آقا تماس گرفتم. ایشان نیز در تهران بودند.
گفتند:که آقای سید مجید هاشمی فر در منطقه است و دوباره به گروه پیوسته است. خیلی خوشحال شدم.
بعد از دوماه به منطقه رفتم. فکه کاملا سرسبز شده بود. میرافضل هم در منطقه بود و با بیل کار می کرد.مجید گلرخی که تازه به جمع پیوسته،مشغول تمرین رانندگی با بیل بود.
روحیه ی بچه ها با آمدن سید مجید عالی بود.ما نیز خوشحال بودیم که سیدمجید آمده و علی آقا دست تنها نیست. چون بعد از رفتن آقا مجید،علی آقا دست تنها مانده بود.ص۱۷۹
✍خاطرات محمدحسن منافی
📕به اهتمام مهدی امینی
✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
#کتاب_ردپایی_در_رمل
#خاطرات و لحظه هایی ناب در چند صباحی عاشقی
🏴 روز به روز کاروانیان بیشتری می آمدند. اکثرشان از شنیدن شهادت علی آقا متاثر می شدند و دوست داشتند که برای زیارت مقتل علی آقا بروند.تازه اینها علی آقا را از تلویزیون دیده بودند و می خواستند از خصوصیات علی آقا برایشان بگوییم.
اولش رفتن علی آقا برای همیشه را باور نداشتیم.فکر می کردیم به مرخصی رفته و برمی گردد.ولی کم کم به این فراق عادت کردیم و تنها با چند حلقه نوار ویدئویی که از او به یادگار مانده بود،یاد وخاطراتش را مرور می کردیم.
تقریبا بیست روزی از شهادت علی آقا می گذشت که خبر دادند،حضرت امام خامنه ای(حفظه الله) وقت ملاقات با بچه های تفحص داده است.همگی به تهران رفتیم.
روز نوزده اسفند ۷۹ با آقا دیدار کردیم و ایشان در بین صحبت هایشان یادی نیز از علی آقا کردند.همان روز بعد از مراسم دیدار دوباره به منطقه برگشتیم.
در این مدتی که علی آقا از بینمان رفته بود،هر موقعی که آمبولانس سفید از سر جاده پیدایش می شد و به طرف مقر می آمد،بچه ها حسرت می خوردند که ای کاش علی آقا بود.ص۲۱۵
✍خاطرات محمدحسن منافی
📕به اهتمام مهدی امینی
✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
#کتاب_ردپایی_در_رمل
#خاطرات ولحظه هایی ناب در چند صباحی عاشقی
🌷یاد بود ستارگان مظلوم تفحص شهدا
سرداران شهید علی محمودوند ومجید پازوکی
🏴 هر روز خبرهای تازه ای از تعطیلی گروه به گوش می رسید. لحظات بسیار تلخ و سختی را در منطقه پشت سر می گذاشتیم.
هر روز در فراق عزیزان به شهدا التماس می کردیم تا هر طوری است، نگذارند این اتفاق بیفتد.چون همه تلاش هایی که علی آقا و آقامجید انجام داده بودند، یکدفعه از بین می رفت و خراب می شد. در این چند روزی که بچه ها برای مراسم به تهران رفته بودند از فرصت استفاده کردیم و آن جاهایی که به نظرمان مشکوک بودند را، تفحص کردیم تا بعدا حسرت نخوریم.
در دهم دی ماه خبر دادند که دیگر بیل مکانیکی را از جایش تکان ندهیم. افراد هم، به غیر از چند نفر، از منطقه به دوکوهه برگردند. کار تعطیل شد.
ما منتظر آقایان لشکر و سردار باقرزاده بودیم که بیایند و فاتحه ی آن را بخوانند و ماموریت گروه را تمام شده اعلام کنند.
همه در لاک خود فرو رفته بودند. من از بچه ها جدا شدم و به طرف مقتل شهدا رفتم. ص۲۶۸
✍خاطرات محمدحسن منافی
📕به اهتمام مهدی امینی
✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
#کتاب_ردپایی_در_رمل
#خاطرات ولحظه هایی ناب در چند صباحی عاشقی
🏴 به علی آقا و آقامجید و به بچه هایی که در این گروه با جان و دل زحمت کشیدند و الان جایشان در پیش ما خالی بود،فکر می کردم که حاضر نبودند حتی یک لحظه هم کار بخوابد.خاطرات شان یکی یکی از ذهنم می گذشت.
لحظاتی که در گرمای ۵۰ درجه ی جنوب علی آقا با پای مصنوعی اش در لابه لای میدان مین به شناسایی می رفت، عصا برداشتنش، شب ها تا صبح خاکریز زدن ها،به خاطر کلیه درد هفت ساعت پشت سر هم روی بیل نشستن، تاصبح از درد کلیه به خود پیچیدن ها و... .
یاد آقامجید که با آن وضیعت جسمانی اش شب ها تا صبح به خاطر درد معده ضجه می زد و نمی خوابید و توی قبر گریه و زاری می کرد.
همه و همه از جلوی چشمانم می گذشت واشک از صورتم آرام آرام بر روی رمل های تشنه و بی ادعا می ریخت.
باور نمی شد، دیگر نمی توانیم در کنار سفره ی شهدا باشیم. لحظات خیلی سختی بود.می دانستم زمانی می رسد که دیگر حتی ما را به این مقر که سال ها در آن زندگی کردیم و از لحظه به لحظه ی ساختنش خاطره داریم، راه نمی دهند.ص۲۶۸وص۲۶۹
✍خاطرات محمدحسن منافی
📕به اهتمام مهدی امینی
✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
#کتاب_ردپایی_در_رمل
#خاطرات ولحظه هایی ناب در چند صباحی عاشقی
🏴دور هم جمع بودیم و منتظر فرماندهان لشکر بودیم که قرار بود فردا به منطقه بیایند. سردار باقرزاده می خواست مراسم تودیع برگزار کند واز گروه های تفحص نیز دعوت کرده بود.
بچه ها حیران و سرگردان در اطراف مقر پرسه می زدند.هیچ کس آرام و قرار نداشت. ناخودآگاه مراسم عزاداری شروع شد. در کنار شهدا چند ساعتی سینه زدیم. بعد هم به معبری که منتهی به مقتل علی آقا می شد، رفتیم و مدتی نیز در آنجا به عزاداری مشغول شدیم.
بعد دور مقر گشتیم و در نقطه به نقطه اش به عزاداری پرداختیم.کنار بیل، موتورخانه، مقتل شهدا، از علی آقا و آقامجید،علی رضا شهبازی، محمد زمانی، صابری ها، موسوی، شاهدی، علی رضا حیدری، غلامی یاد می کردیم و مدد می خواستیم. همه گریه می کردند و به سینه می زدند.تا صبح عزاداری کردیم.
بعد از اذان صبح، بچه ها از شدت خستگی در مقر به خواب رفتند. به مدت خیلی کوتاه استراحت کردند. بچه ها از خواب و غذا افتاده بودند. فقط ذکرشان تعطیلی تفحص بود و خدا خدا می کردند که این اتفاق نیفتد.ص۲۷۱
✍خاطرات محمدحسن منافی
📕به اهتمام مهدی امینی
✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
#کتاب_ردپایی_در_رمل
#خاطرات ولحظه هایی ناب در چند صباحی عاشقی
🌷یادبود ستارگان مظلوم تفحص شهدا
سرداران شهید علی محمودوند و مجید پازوکی
🏴 ساعت یازده ظهر میهمانان رسیدند.بعدازظهر، سردار باقرزاده و بقیه گروه های تفحص هم آمدند.آقایان تصمیم خود را گرفته بودند، فعلا کار را به مدت دوماه تعطیل کردند.
دیگر همه چیز تمام شده بود. می دانستیم که همه این ها بهانه است و دیگر کار شروع نخواهد شد و ماموریت گروه هم در منطقه تمام شده است.تعدادی از سربازان در مقر ماندند تا در ایام عید به کارهای فرهنگی بپردازند و بقیه به دوکوهه رفتند.
بالاخره گروه تفحص لشکر ۲۷حضرت محمد رسول الله(ص) بعد از یازده سال کار در امر تفحص پیکر مطهر شهدا، در مناطق مختلف عملیاتی با کشف بیش از ده هزار شهید و با تقدیم ده شهید گران قدر، در هجدهم دی یک هزار و سیصد و هشتاد، به ماموریت خود برای همیشه پایان داد.
واقعا خداحافظی از شهدایی که یک عمر در کنارشان بودیم وبا آن ها زندگی می کردیم، خیلی سخت بود. تازه می فهمیدم که روز پایان یافتن جنگ، چقدر برای رزمنده ها سخت تمام شده بود.ص۲۷۲
✍خاطرات محمدحسن منافی
📕به اهتمام مهدی امینی
✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
#کتاب_ردپایی_در_رمل
#خاطرات و لحظه هایی ناب در چند صباحی عاشقی
🌷 یاد بود ستارگان مظلوم تفحص شهدا
سرداران شهید علی محمودوند و مجید پازوکی
🏴 علی آقا آدم کمی نبود، یعنی اگر بروید از دوستانش در تهران بپرسید یا آن هایی که او را می شناختند، همه می گویند او شخص عجیب و غریبی بود. علی آقا بعضی وقت ها می گفت: هر وقت بخواهم، می توانم شهید بشوم. خیلی کم حرف می زد.
در این مدتی که با هم رفیق بودیم، آخرش هم نفهمیدم تاریخ اعزامش کی بوده است. خیلی تودار بود. با خنده و شوخی همه چیز را رد می کرد.
ولی مثل یک برادر بزرگ تر، همه را راهنمایی می کرد. به بچه ها تا می توانست کمک می رساند. آن قدر توان داشت که مشکلات برادر، مادر، خانواده، دوستانش و خیلی از بچه های دیگر را حل می کرد.ص۲۷۷
✍خاطرات محمدحسن منافی
📕به اهتمام مهدی امینی
✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
#کتاب_ردپایی_در_رمل
#خاطرات ولحظه هایی ناب درچند صباحی عاشقی
🌷 یادبود ستارگان مظلوم تفحص شهدا
سرداران شهید علی محمودوند و مجید پازوکی
🏴 علی آقا خیلی وقت ها پیش می گفت: برای نماز صبح و نمازشب شهدا می آیند، بیدارم می کنند. می گویند: بلند شو! نمازت را بخوان. با شهدا حشر و نشر داشت.
خیلی معمولی بود. زیاد دنبال سر وصدا وهیئت و عزاداری و کارهای هوچی بازی نبود، خیلی عادی کارش را می کرد.
می گفت: همین جا (منطقه) کارتان را بکنید. همین نماز شب است، همین عبادت است، همین سینه زنی است. نمی خواهد بروید دو ساعت سینه بزنید، ده تا هیئت بروید. من همه اش هیئت، این طرف و آن طرف می رفتم.
علی آقا می گفت: برای چه این قدر هیئت می روی؟ بنشین خانه ات! پیش زن و بچه ات باش. لااقل با بچه هایت هیئت برو. خیلی هوای خانواده اش را داشت.
(بالاخره توی این قصه علی آقا هم رفت.) ص۲۷۹
✍خاطرات محمدحسن منافی
📕به اهتمام مهدی امینی
✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
#کتاب_ردپایی_در_رمل
#خاطرات ولحظه هایی ناب درچند صباحی عاشقی
🌷 یادبود ستارگان مظلوم تفحص شهدا
سرداران شهید علی محمودوند و مجید پازوکی
📜خاطره شماره ی یک از سردار شهید علی محمودوند
پسرم بیدار شو
🏴علی آقا می گفت: هر روز احساس می کنم یک نفر مرا برای نماز صبح بیدار می کند.
یک شب که خیلی خسته بودم، نماز صبحم دیر شده بود. احساس کردم کسی مرا برای نماز صدا می کند. همه اش می گفت: پسرم بیدار شو، نماز است. گفتم: خیلی خسته هستم.
وقتی بیدار شدم، دیدم خانمی با چادر سفید از اتاق بیرون رفت. به دنبالش رفتم، اتاق به اتاق گشتم، ولی اثری از آن خانم نبود که نبود. بوی عطرش تمام خانه را فرا گرفته بود.
بعد از این خواب، علی آقا احتمال می داد که سید باشد و آن خانم حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) بوده است. تا آخرین لحظه هم دنبال این بود که بفهمد سید است یا نه. ص۲۸۱
✍خاطرات محمدحسن منافی
📕به اهتمام مهدی امینی
✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
#کتاب_ردپایی_در_رمل
#خاطرات ولحظه هایی ناب درچند صباحی عاشقی
🌷 یادبود ستارگان مظلوم تفحص شهدا
سرداران شهید علی محمودوند و مجید پازوکی
📜خاطره شماره ی دو از سردار شهید علی محمودوند
مُهر از هم پاشید
🏴 علی آقا می گفت: عاشورای سال ۱۳۶۳ همه ی رزمندگان در حسینیه ی حاج همت دوکوهه، مشغول عزاداری بودند.
قریب به سیصد، چهارصد نفر جمعیت بود.
هوای مجلس کاملا متحول شده بود.
ظهر که شد، مُهر تربت کربلایی که داشتم از جیبم درآوردم و به یاد عاشورا و مصیبت هایی که حضرت سید الشهدا (علیه السلام) کشیده بودند، افتادم.
به تربت کربلا نگاه می کردم که یکدفعه مُهر در دستم از هم پاشید و متلاشی شد. ص۲۸۲
✍خاطرات محمدحسن منافی
📕به اهتمام مهدی امینی
✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
#کتاب_ردپایی_در_رمل
#خاطرات ولحظه هایی ناب درچند صباحی عاشقی
🌷 یادبود ستارگان مظلوم تفحص شهدا
سرداران شهید علی محمودوند و مجید پازوکی
📜 خاطره شماره ی سه از سردار شهید علی محمودوند
همه چیز در مدح خدا
🏴 می گفت: (شخصی نذر کرده بود، چهل شب سوره ای را بخواند. وقتی شب چهلم پشت خاکریز ها خلوت کرده و سوره را شروع کرد که بخواند، متوجه شده بود، تمام چیزهایی که در اطرافش هستند، شروع به خواندن قرآن کرده اند.
حتی شن ریزه هایی که در اطرافش بودند، قرآن می خواندند. حالت جنون به او دست داده بود. چند روز در این حالت بود تا حالش خوب شد.)
چند روز قبل از شهادتش فهمیدم که آن شخص خود علی آقا بوده است، ولی دیگر از جزئیات آن شب نگفت. ص۲۸۲
✍خاطرات محمدحسن منافی
📕به اهتمام مهدی امینی
✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح