eitaa logo
اندیشکده راهبردی فتح
2.6هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
82 فایل
کانال رسمی استاد مهدی امینی رئیس اندیشکده فتح andishkadefath.ir ارتباط باما @Mahdiamini1400 rubika.ir/mastermahdiamini t.me/Mastermahdiamini twitter.com/m_amini313?s=08 aparat.com/andishkadefath گروه بحث و گفتگو: eitaa.com/joinchat/2094465035C2c9f3e6e0f
مشاهده در ایتا
دانلود
ولحظه هایی ناب درچند صباحی عاشقی 🌷 یادبود ستارگان مظلوم تفحص شهدا سرداران شهید علی محمودوند و مجید پازوکی 📜خاطره شماره ی سه از سردار شهید علی محمودوند همه چیز در مدح خدا 🏴 می گفت: (شخصی نذر کرده بود، چهل شب سوره ای را بخواند. وقتی شب چهلم پشت خاکریز ها خلوت کرده و سوره را شروع کرد که بخواند، متوجه شده بود، تمام چیزهایی که در اطرافش هستند، شروع به خواندن قرآن کرده اند. حتی شن ریزه هایی که در اطرافش بودند، قرآن می خواندند. حالت جنون به او دست داده بود. چند روز در این حالت بود تا حالش خوب شد.) چند روز قبل از شهادتش فهمیدم که آن شخص خود علی آقا بوده است، ولی دیگر از جزئیات آن شب نگفت. ص۲۸۲ ✍خاطرات محمدحسن منافی 📕به اهتمام مهدی امینی ✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح 🆔@Mastermahdiamini
ولحظه هایی ناب درچند صباحی عاشقی 🌷یادبود ستارگان مظلوم تفحص شهدا 🏴 مقر ما کاملا به هم ریخته بود.چند ماه پیدا نشدن شهید؛گرمای ۵۰درجه وتعطیلی کار در روز ولادت حضرت علی(ع) ازیک طرف ویافتن پیکر دو شهید توسط برادران گروه تفحص لشکر۳۱ عاشورا،از طرف دیگر حال وهوای بچه ها را دگرگون کرده بود. کاش این اتفاق در مقر ما می افتاد. شب پانزده رجب که از حضرت علی (ع) نتوانسته بودیم عیدی بگیریم ، دست به دامن بی بی حضرت زینب (س)شدیم.بچه ها خواب بودند. من وآقا مجید از خلوت شب استفاده کرده، در اطراف مقر قدم می زدیم واز شهدا صحبت می کردیم. آقا مجید گفت (حال داری یک یا زینب(س) بنویسی وسردر مقر بزنیم واز او مدد بخواهیم.گفتم (بله. حتما) شب معنوی و با صفایی بود. تنها چیزی که در آن میان جایش خالی بود،وجود شهدا بودتا معراج مان را منورکنند. وقتی بچه ها برای نماز صبح بیدار شدند،از دیدن نام مبارک حضرت زینب (س)در بالای سرشان کلی تعجب کردند. این اسم ،مقدمه ای شد که آن روز را با ذکر حضرت زینب (س)آغاز کنیم.ص۲۴ ✍خاطرات محمد حسن منافی 📕به اهتمام مهدی امینی 🆔@mastermahdiamini
ولحظه هایی ناب در چند صباحی عاشقی 🌷یاد بود ستارگان مظلوم تفحص شهدا 🏴اولین بار وقتی پا به دشت فکه گذاشتم حس عجیبی تمام وجودم را فرا گرفت. شاید فکر نمی کردم روزی مفتخر به هم نشینی ولو کوتاه در کنار کسانی باشم که تاریخ ساز آینده ای خواهند بود که سال ها می گذرد وخاطره ی رشادت وفداکاری هاشان می ماند وسینه به سینه ونسل به نسل در گوش زمان خواهد پیچید. چه زیبا پیامبر مهربانی،حضرت رسول اکرم (ص) در وصفشان فرموده اند: در آخر الزمان بهترین امت من را خداوند با شهادت گلچین می کند. سال ها قبل وقتی با دست نوشته ها وصدای دلنشین آقا سید مرتضی آوینی آشنا شدم، پنجره جدیدی از زندگی به رویم گشوده شد. جنس حرف های او از جنس دیگری بود. سید مرتضی در فکه کاری نا تمام داشت که می بایست انجامش می داد. صدای بچه های گردان را می شنید که همت را صدا می زدند(حاجی ،سلام ما را به امام برسان. بگو عاشورایی جنگیدیم.) وگریه ی همت را که ملتمسانه سوگند شان می داد ( تو را به خدا تماستان را قطع نکنید. با من حرف بزنید،حرف بزنید.)ص۱۴ ✍خاطرات محمد حسن منافی 📕به اهتمام مهدی امینی 🆔 @Mastermahdiamini
ولحظه هایی ناب در چند صباحی عاشقی 🌷یادبود ستارگان مظلوم تفحص شهدا 🏴وقتی برای اولین بار در آذر ماه به مقر تفحص وارد شدم دوماه قبل از شهادت علی آقا بود. گویی واردقطعه ای از بهشت شده بودم. همه چیز با شهر فرق داشت. چهره ها، رفتارها،آداب ورسوم. احساس شادابی داشتم. با کسانی آشنا می شدم که از جنس آفتاب بودند و از همه لذت بخش تر که به مقتل سید مرتضی آمده بودم.دوست نداشتم لحظه ای منطقه را ترک کنم. جایی را که بچه های گردان کمیل وحنظله چنان جنگیدند ومقاومت کردند که وقتی بیسیم چی گردان حنظله حاج همت را پشت بی سیم خواسته بود. گفت: (احمد رفت ،حسین هم رفت باطری بی سیم دارد تمام می شود. عراقی ها عن قریب می آیند تا ما را خلاص کنند. من هم خداحافظی می کنم.) جایی را که وقتی استقامت و مقاومت و مردانگی بچه ها ی گردان کمیل و حنظله راخدمت حضرت امام روح الله شرح می دهند ایشان می فرمایند: (آنها یقینا از ملائکه الله بودند.) ص۱۴وص۱۵ ✍️خاطرات محمد حسن منافی 📕به اهتمام مهدی امینی 🆔@Mastermahdiamini
ولحظه هایی ناب در چند صباحی عاشقی 🌷یادبودستارگان مظلوم تفحص شهدا 🏴 فکه از نظرمن انتهای عالم بود. هیاهوی آتش وخون آن روزها حالا تبدیل شده بود به سکوتی غم انگیز و ناله ی آرام باد که قصه ی شیرین شهیدان رادر گوش ها زمزمه می کرد و رقص خون برشمشیر هارا. دیگر از تیر وترکش خبری نبود. این جا بیل مکانیکی وبیلچه ها بودند که سینه ی فکه را می شکافتند تا قطعه استخوانی،تکه ی پیراهنی ویا پلاک بی صاحبی بیابند تا آن ها که قصه ی مردانگی فکه را رویا می خوانند، کمی به خود آیند.یکی از موهبت های زندگی در فکه، آشنایی با برادر عزیزم حجت السلام محمدحسن منافی بود که به حق نقش بزرگی در مقطع حضورم در منطقه را داشت وچون من در سال های نوجوانی توفیق پوشیدن لباس سبز پاسداری را یافته بودم، ایشان همانند برادری بزرگ ،من را در شناخت بهتر مسیر شهدا ونفس کار تفحص آشنا ساخت.غریب به ۱۵سال از آن روز می گذرد وخدا می داند که یکی از بهترین مقاطع زندگی ام هم نشینی وحضور در قطعه ای از بهشت بود.ص۱۵ ✍خاطرات محمد حسن منافی 📕به اهتمام مهدی امینی 🆔@Mastermahdiamini
ولحظه هایی ناب درچند صباحی عاشقی 🏴 هوای داغ فکه همه را کلافه کرده بود.دما از۵۰ درجه پایین نمی آمد. مخصوصا چند ماهی که چیزی از میان خاک ها به دست نیاورده بودیم، روحیه ی بچه ها کاملا به هم ریخته بود.ولی با رسیدن ولادت حضرت علی(ع)امید داشتیم که لااقل در این ماه پر برکت به نتیجه ای برسیم ودست خالی نمانیم. درمیان جمع، علی آقا بیش تراز همه به سیزده رجب عشق می ورزید.چرا که سیزده رجب متولدشده بود.ویک بارهم درسیزده رجب سال۶۳مجروح شده بود وپای راستش را از دست داده بود.آن روز به خاطر ولادت امام علی(ع)کار را تعطیل کرده وعید گرفته بودیم.بچه ها مشغول استراحت بودندکه ناگهان با صدای یا حسین والله اکبر بچه های گروه تفحص لشکر ۳۱عاشورا از جاپریدیم.درست از کنارمقرشان دردویست متری ما،در کانال شهیدی پیدا شده بود.با کمک بچه ها،پیکر مقدس شهید را باذکر سلام وصلوات،تقریبا از عمق یک متری خاک بیرون کشیدیم.حال بچه ها دگرگون شد.بچه ها هرکدام در گوشه ای مشغول سجده ی شکر، ذکر صلوات وزیارت عاشورا شدندوآرام وقرار نداشتند.ص۲۱وص۲۲ ✍خاطرات محمدحسن منافی 📕به اهتمام مهدی امینی 🆔@mastermahdiamini
ولحظه هایی ناب درچند صباحی عاشقی 🌷یادبود ستارگان مظلوم تفحص شهدا 🏴 مقر ما کاملا به هم ریخته بود.چند ماه پیدا نشدن شهید؛گرمای ۵۰درجه وتعطیلی کار در روز ولادت حضرت علی(ع) ازیک طرف ویافتن پیکر دو شهید توسط برادران گروه تفحص لشکر۳۱ عاشورا،از طرف دیگر حال وهوای بچه ها را دگرگون کرده بود. کاش این اتفاق در مقر ما می افتاد. شب پانزده رجب که از حضرت علی (ع) نتوانسته بودیم عیدی بگیریم ، دست به دامن بی بی حضرت زینب(س)شدیم. بچه ها خواب بودند. من وآقا مجید از خلوت شب استفاده کرده، در اطراف مقر قدم می زدیم واز شهدا صحبت می کردیم. آقا مجید گفت (حال داری یک یا زینب(س) بنویسی وسردر مقر بزنیم واز او مدد بخواهیم.گفتم (بله. حتما) شب معنوی و با صفایی بود. تنها چیزی که در آن میان جایش خالی بود،وجود شهدا بودتا معراج مان را منورکنند. وقتی بچه ها برای نماز صبح بیدار شدند،از دیدن نام مبارک حضرت زینب (س)در بالای سرشان کلی تعجب کردند. این اسم ،مقدمه ای شد که آن روز را با ذکر حضرت زینب (س)آغاز کنیم.ص۲۴ ✍خاطرات محمد حسن منافی 📕به اهتمام مهدی امینی 🆔@mastermahdiamini
ولحظه هایی ناب درچند صباحی عاشقی 🏴 روزهای اول که همگی به فکه آمده بودیم، ماشین ها دائما بین اندیمشک وفکه رفت وآمد می کردند. یخ، مواد غذایی،سوخت و روغن ماشین آلات را تهیه می کردند. اوایل کار به دلیل نبود امکانات، در طول روز چند ساعتی از ظهر کولرآبی روشن می کردیم تا بچه ها استراحت کنند و برای بعدازظهر سر حال باشند. دوباره موتوربرق ها خاموش می شدند. قبل از شروع کار، کلمن ها را با یخ پر کرده بیل دستی، الک و کیسه ی شهید را پشت تویوتا می گذاشتیم و به سوی جایی که تفحص می کردیم، راه می افتادیم. غروب ها هوا کمی خنک تر می شد واین فرصت خوبی بود که چند ساعتی بیشتر کار کنیم و با تاریک شدن هوا به مقر برمی گشتیم. همه ی بچه ها دل شان می خواست که پای کار باشند. چون تا به حال شهیدی پیدا نشده بود، همه در آرزوی آن به سر می بردیم. اشتیاق مان زیادتر می شد و شور و شوق عجیبی در دلمان به وجود آمده بود. این شور و شوق تنها با پیدا شدن شهدا آرام می گرفت. حتی گرمای ۵۰ درجه ی جنوب هم نتوانست در عزم راسخ بچه ها کوچکترین خللی ایجاد کند. ص۴۷ ✍خاطرات محمدحسن منافی 📕به اهتمام مهدی امینی 🆔@mastermahdiamini
ولحظه هایی ناب در چند صباحی عاشقی ۷۸/۶/۱۷ -مقرتفحص 🏴 به خاطر گرمای داخل سنگر،تخت ها را بالای سنگر پهن کرده بودیم و هر کس پشه بند خود را می بست،روی تخت دراز کشیدم وچشم هایم را به آسمان پرستاره دوخته بودم.ستاره ها از هر طرف سوسو می زدند و بعضی ها که نزدیک تر بودند،قشنگ تر چشمک می زدند. چشمانم را روی هم گذاشتم و در فکر وخیال خود سیر می کردم. هراز گاهی با نیش پشه ها نگاهم به پرچم روی سوله می افتاد. خدا خدا می کردیم نسیمی بوزد واین پرچم تکانی بخورد تا ما را از دست پشه ها نجات دهد. اکثر بچه ها تا نصف های شب بیداری می کشیدند، درحقیقت پشه ها نمی گذاشتند که بخوابند. یک شب نزدیکی های ساعت یک نصفه شب بود که ناگهان صدای یکی از سربازان،سکوت شبانه ی مقر را شکست.فریاد می زد (بیایید بخوریدم! بیایید بخوریدم! چه از جانم می خواهید؟بیایید بکشیدم!) رفتیم بالای تختش.دیدیم پیراهنش را بالا زده.تازه فهمیدیم جریان ازچه قرار است وچرا کلافه شده بود.بعد از این که فهمیدیم از دست پشه ها این قدر عصبانی شده،کلی به او خندیدیم. ص۴۹وص۵۰ ✍ خاطرات محمدحسن منافی 📕به اهتمام مهدی امینی 🆔@mastermahdiamini
ولحظه هایی ناب در چند صباحی عاشقی تابستان ۷۸- فکه -مقر تفحص 🏴 زندگی در منطقه، زیبایی خاصی داشت.روزها به تندی سپری می شد.آن قدر خوش بودیم که حرکت زمان را درک نمی کردیم.انگار در دنیایی دیگر به سر می بردیم.آن جا دلها یکی بود.بحث مادیات مطرح نبود.فکر و ذکرمان فقط شهدا بودند و بس. روزها از صبح تا غروب مدام کار می کردیم،ولی باز هم اثری از شهدا نبود.بچه های لشکر عاشورا، سه شهید از میدان مین پیدا کرده بودند،ولی ما هم چنان در انتظار یک شهید بودیم.ایام فاطمیه را پشت سرگذاشتیم.آقا مجید هیئت به راه انداخته بود.هر شب در یکی از معراج ها عزاداری می کردیم. در یکی از این شبها،علی آقا مخفیانه از پشت پرده ی معراج فیلمی گرفته بود که کلی به آقا مجید خندیدیم.آقا مجید چفیه ای را روی صورتش انداخته بود و مثل اطلاعاتی ها، دم درمعراج نشسته بود وهمه را زیر نظر داشت.در آن تاریکی معراج،چفیه را بالا می زد ویکی یکی بچه ها را نگاه می کرد.بعدش هم چفیه را روی صورتش می انداخت.علی آقا هم از تمام حرکات او فیلم گرفته بود.ص۵۱وص۵۲ ✍خاطرات محمدحسن منافی 📕به اهتمام مهدی امینی 🆔@mastermahdiamini
ولحظه هایی ناب در چند صباحی عاشقی ۷۸/۷/۴ _فکه 🏴 وقتی دراطراف پاسگاه طاووسیه چیزی عایدمان نشد.بیل را به داخل میدان مین نزدیک مقر بردیم ومشغول شدیم. یکی از روزها نزدیک ساعت ده صبح، ناگهان انفجار شدیدی همه یمان را میخکوب کرد.علی آقا به سرعت به طرف محل انفجار رفت.صدای انفجار درست از همان جایی بود که بچه ها کار می کردند.خودمان را به بچه ها رساندیم.بچه ها شکر خدا آسیب جدی ندیده بودند.چند تا ترکش به هر کدام اصابت کرده و موج انفجار آنها را اذیت کرده بود.انفجار از برخورد پاکت بیل به مین ضد تانک،ایجاد شده بود.از این انفجار کلی خسارت به بیل وارد شد. زخم بچه ها زیاد عمیق وکاری نبود،ولی با این حال از میرافضل خون زیادی می رفت.رضا درویش زخم هایش سطحی بود.آنها را زود به بیمارستان رساندیم. بعد از انفجار، علی آقا بیل را از میدان مین بیرون آورد.تصمیم گرفتیم به خاطر خشک شدن آب های فصلی منطقه ی چذابه، بیل را از فکه به منطقه ی چذابه ببریم و کار را در آن جا ادامه دهیم.ص۶۵ ✍خاطرات محمدحسن منافی 📕به اهتمام مهدی امینی 🆔@mastermahdiamini
ولحظه هایی ناب در چند صباحی عاشقی 🌷یاد بود ستارگان مظلوم تفحص شهدا بهمن ماه۷۸_مقر تفحص 🏴دنیای تفحص دنیای شکافتن بود. دنیایی که پا در سرزمینی می گذاشتی که زیر خاکهایش شهدا به آرامی خوابیده بودند.احساس می کردی پا روی شهدا می گذاری. خاک منطقه حرف هایی برای گفتن داشت که باید گوش می دادی ومی فهمیدی. اگر اهل دل بودی و درد آشنا؛ می توانستی درد درون سینه اش را معنا کنی. فکه واقعا جای مردان خدا بود. حکایت هایی که از مقتل شهدا،کانال حنظله وکانال کمیل می شنویم، همه عشق است و ایثار، محبت است وصفا، زیبایی است و یک دلی، صمیمیت است و از جان گذشتگی ودر نهایت به خدا پیوستن، راه صد ساله را یک شبه با سلاح ایمان در نور دیدن است. آری خواهر، برادر، زندگی زیباست.اما در مقابل تیروترکش زیباتر. جان دادن زیباست، ولی تکه تکه شدن در محضر دوست زیباتر. آنهایی که از کانال کمیل و حنظله گذشتند، آری برگشتند ولی با دلی رنجور وتنی خسته و روحی حیران! ص۹۹ ✍خاطرات محمدحسن منافی 📕به اهتمام مهدی امینی ✅تنها کانال رسمی استاد مهدی امینی واندیشکده راهبردی فتح
ولحظه های ناب در چند صباحی عاشقی بهمن ماه ۷۸_مقر فکه 🏴علی آقا تعریف می کرد:موقعی که در محور مقدماتی فکه در کنار کانال کمیل مشغول تفحص بودیم،ناخودآگاه شروع به حرکت در کنار کانال کردم. سرم را پایین انداخته بودم و بدون توجه به داد و فریاد بچه ها که می گفتند:کجا می روی؟ به راه خود ادامه می دادم. واقعا خدایی بود،چون بعد از اینکه حدود سه چهارکیلومتر در کنار کانال پیاده رفتم،به یکباره نگاهم به مقدار زیادی تجهیزات انفرادی(لوازم به جا مانده ی شهدا) افتاد. در دلم گفتم:این ها همه از دعای خانواده هاست،مادران،پدران،همسران و فرزندان شهدا،که باعث وجود چنین صحنه هایی می شود. نزدیک تجهیزات که رسیدم،متوجه شدم در میدان مین هستم.صحنه ی شب عملیات از میدان مین برایم تداعی شد. این معبر متعلق به گردان کمیل بود. یعنی همان معبری که خودم در شب عملیات والفجر مقدماتی از میان آن عبور کردم.در بین مین ها،بوته هایی سبز شده بودند واز لابه لای استخوان های شهدا گذشته بودند.صحنه ی بسیار زیبا وتکان دهنده ای بود.ص۱۰۷ ✍خاطرات محمد حسن منافی 📕به اهتمام مهدی امینی ✅تنها کانال رسمی استاد مهدی امینی و اندیشکده راهبردی فتح
ولحظه هایی ناب در چند صباحی عاشقی 🌷یادبود ستارگان مظلوم تفحص شهدا سرداران شهید علی محمودوند ومجید پازوکی شهریورماه۷۹_فکه_اهواز 🏴علی آقا که از صبح با یکی از بچه ها به کمیته ی مفقودین اهواز رفته بود،موقع غروب برگشت.می گفت:(سردار باقرزاده دستور داده بچه های گروه تفحص لشکر ۳۱ عاشورا تبریز کارشان را خاتمه دهند و از منطقه برگردند.) حاج رحیم صارمی فرمانده گروه تفحص عاشورا از این قضیه خیلی ناراحت بود ونمی دانست چطوری این را به بچه هایشان بگوید. اما بالاخره آنها نیز متوجه شدند.از اول شب تا صبح،مدام گریه وعزاداری می کردند.خیلی ناراحت بودند.واقعا برایشان سخت بود. آنها قطعا نمی توانستند به این راحتی منطقه را ترک کنند. به قول خودمان از خواب و غذا افتاده بودند.کارشان همه اش شده بود گریه و دعا. آخرش علی آقا مجبور شد با سردار صحبت بکند تا قضیه جور دیگری تمام شود.بالاخره دعاهایشان مستجاب شد. قرار شد از منطقه فکه به شلمچه بروند وکارشان را دوباره شروع کنند.ص۱۶۳ ✍خاطرات محمدحسن منافی 📕به اهتمام استاد مهدی امینی ✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
ولحظه هایی ناب در چند صباحی عاشقی 🌷یاد بود ستارگان مظلوم تفحص شهدا سرداران شهید علی محمودوند و مجید پازوکی 🏴 با اینکه خودم را با درس مشغول کرده بودم و تمام فکر و ذکرم درس بود،گاها بدجوری هوای منطقه به سرم می زد.تماس تلفنی که با علی آقا داشتم ،خبر خوبی داد،شهید پیدا کرده بودند. دوماهی در قم ماندم تا اینکه ماه مبارک رمضان فرا رسید و درس هایمان به خاطر ایام تبلیغات ماه رمضان تعطیل شد. تصمیم گرفتم از همان جا بلیط بگیرم و به منطقه بر گردم. قبل از رفتن با علی آقا تماس گرفتم. ایشان نیز در تهران بودند. گفتند:که آقای سید مجید هاشمی فر در منطقه است و دوباره به گروه پیوسته است. خیلی خوشحال شدم. بعد از دوماه به منطقه رفتم. فکه کاملا سرسبز شده بود. میرافضل هم در منطقه بود و با بیل کار می کرد.مجید گلرخی که تازه به جمع پیوسته،مشغول تمرین رانندگی با بیل بود. روحیه ی بچه ها با آمدن سید مجید عالی بود.ما نیز خوشحال بودیم که سیدمجید آمده و علی آقا دست تنها نیست. چون بعد از رفتن آقا مجید،علی آقا دست تنها مانده بود.ص۱۷۹ ✍خاطرات محمدحسن منافی 📕به اهتمام مهدی امینی ✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
و لحظه هایی ناب در چند صباحی عاشقی 🏴 روز به روز کاروانیان بیشتری می آمدند. اکثرشان از شنیدن شهادت علی آقا متاثر می شدند و دوست داشتند که برای زیارت مقتل علی آقا بروند.تازه اینها علی آقا را از تلویزیون دیده بودند و می خواستند از خصوصیات علی آقا برایشان بگوییم. اولش رفتن علی آقا برای همیشه را باور نداشتیم.فکر می کردیم به مرخصی رفته و برمی گردد.ولی کم کم به این فراق عادت کردیم و تنها با چند حلقه نوار ویدئویی که از او به یادگار مانده بود،یاد وخاطراتش را مرور می کردیم. تقریبا بیست روزی از شهادت علی آقا می گذشت که خبر دادند،حضرت امام خامنه ای(حفظه الله) وقت ملاقات با بچه های تفحص داده است.همگی به تهران رفتیم. روز نوزده اسفند ۷۹ با آقا دیدار کردیم و ایشان در بین صحبت هایشان یادی نیز از علی آقا کردند.همان روز بعد از مراسم دیدار دوباره به منطقه برگشتیم. در این مدتی که علی آقا از بینمان رفته بود،هر موقعی که آمبولانس سفید از سر جاده پیدایش می شد و به طرف مقر می آمد،بچه ها حسرت می خوردند که ای کاش علی آقا بود.ص۲۱۵ ✍خاطرات محمدحسن منافی 📕به اهتمام مهدی امینی ✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
ولحظه هایی ناب در چند صباحی عاشقی 🌷یاد بود ستارگان مظلوم تفحص شهدا سرداران شهید علی محمودوند ومجید پازوکی 🏴 هر روز خبرهای تازه ای از تعطیلی گروه به گوش می رسید. لحظات بسیار تلخ و سختی را در منطقه پشت سر می گذاشتیم. هر روز در فراق عزیزان به شهدا التماس می کردیم تا هر طوری است، نگذارند این اتفاق بیفتد.چون همه تلاش هایی که علی آقا و آقامجید انجام داده بودند، یکدفعه از بین می رفت و خراب می شد. در این چند روزی که بچه ها برای مراسم به تهران رفته بودند از فرصت استفاده کردیم و آن جاهایی که به نظرمان مشکوک بودند را، تفحص کردیم تا بعدا حسرت نخوریم. در دهم دی ماه خبر دادند که دیگر بیل مکانیکی را از جایش تکان ندهیم. افراد هم، به غیر از چند نفر، از منطقه به دوکوهه برگردند. کار تعطیل شد. ما منتظر آقایان لشکر و سردار باقرزاده بودیم که بیایند و فاتحه ی آن را بخوانند و ماموریت گروه را تمام شده اعلام کنند. همه در لاک خود فرو رفته بودند. من از بچه ها جدا شدم و به طرف مقتل شهدا رفتم. ص۲۶۸ ✍خاطرات محمدحسن منافی 📕به اهتمام مهدی امینی ✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
ولحظه هایی ناب در چند صباحی عاشقی 🏴 به علی آقا و آقامجید و به بچه هایی که در این گروه با جان و دل زحمت کشیدند و الان جایشان در پیش ما خالی بود،فکر می کردم که حاضر نبودند حتی یک لحظه هم کار بخوابد.خاطرات شان یکی یکی از ذهنم می گذشت. لحظاتی که در گرمای ۵۰ درجه ی جنوب علی آقا با پای مصنوعی اش در لابه لای میدان مین به شناسایی می رفت، عصا برداشتنش، شب ها تا صبح خاکریز زدن ها،به خاطر کلیه درد هفت ساعت پشت سر هم روی بیل نشستن، تاصبح از درد کلیه به خود پیچیدن ها و... . یاد آقامجید که با آن وضیعت جسمانی اش شب ها تا صبح به خاطر درد معده ضجه می زد و نمی خوابید و توی قبر گریه و زاری می کرد. همه و همه از جلوی چشمانم می گذشت واشک از صورتم آرام آرام بر روی رمل های تشنه و بی ادعا می ریخت. باور نمی شد، دیگر نمی توانیم در کنار سفره ی شهدا باشیم. لحظات خیلی سختی بود.می دانستم زمانی می رسد که دیگر حتی ما را به این مقر که سال ها در آن زندگی کردیم و از لحظه به لحظه ی ساختنش خاطره داریم، راه نمی دهند.ص۲۶۸وص۲۶۹ ✍خاطرات محمدحسن منافی 📕به اهتمام مهدی امینی ✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
ولحظه هایی ناب در چند صباحی عاشقی 🏴دور هم جمع بودیم و منتظر فرماندهان لشکر بودیم که قرار بود فردا به منطقه بیایند. سردار باقرزاده می خواست مراسم تودیع برگزار کند واز گروه های تفحص نیز دعوت کرده بود. بچه ها حیران و سرگردان در اطراف مقر پرسه می زدند.هیچ کس آرام و قرار نداشت. ناخودآگاه مراسم عزاداری شروع شد. در کنار شهدا چند ساعتی سینه زدیم. بعد هم به معبری که منتهی به مقتل علی آقا می شد، رفتیم و مدتی نیز در آنجا به عزاداری مشغول شدیم. بعد دور مقر گشتیم و در نقطه به نقطه اش به عزاداری پرداختیم.کنار بیل، موتورخانه، مقتل شهدا، از علی آقا و آقامجید،علی رضا شهبازی، محمد زمانی، صابری ها، موسوی، شاهدی، علی رضا حیدری، غلامی یاد می کردیم و مدد می خواستیم. همه گریه می کردند و به سینه می زدند.تا صبح عزاداری کردیم. بعد از اذان صبح، بچه ها از شدت خستگی در مقر به خواب رفتند. به مدت خیلی کوتاه استراحت کردند. بچه ها از خواب و غذا افتاده بودند. فقط ذکرشان تعطیلی تفحص بود و خدا خدا می کردند که این اتفاق نیفتد.ص۲۷۱ ✍خاطرات محمدحسن منافی 📕به اهتمام مهدی امینی ✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
ولحظه هایی ناب در چند صباحی عاشقی 🌷یادبود ستارگان مظلوم تفحص شهدا سرداران شهید علی محمودوند و مجید پازوکی 🏴 ساعت یازده ظهر میهمانان رسیدند.بعدازظهر، سردار باقرزاده و بقیه گروه های تفحص هم آمدند.آقایان تصمیم خود را گرفته بودند، فعلا کار را به مدت دوماه تعطیل کردند. دیگر همه چیز تمام شده بود. می دانستیم که همه این ها بهانه است و دیگر کار شروع نخواهد شد و ماموریت گروه هم در منطقه تمام شده است.تعدادی از سربازان در مقر ماندند تا در ایام عید به کارهای فرهنگی بپردازند و بقیه به دوکوهه رفتند. بالاخره گروه تفحص لشکر ۲۷حضرت محمد رسول الله(ص) بعد از یازده سال کار در امر تفحص پیکر مطهر شهدا، در مناطق مختلف عملیاتی با کشف بیش از ده هزار شهید و با تقدیم ده شهید گران قدر، در هجدهم دی یک هزار و سیصد و هشتاد، به ماموریت خود برای همیشه پایان داد. واقعا خداحافظی از شهدایی که یک عمر در کنارشان بودیم وبا آن ها زندگی می کردیم، خیلی سخت بود. تازه می فهمیدم که روز پایان یافتن جنگ، چقدر برای رزمنده ها سخت تمام شده بود.ص۲۷۲ ✍خاطرات محمدحسن منافی 📕به اهتمام مهدی امینی ✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
و لحظه هایی ناب در چند صباحی عاشقی 🌷 یاد بود ستارگان مظلوم تفحص شهدا سرداران شهید علی محمودوند و مجید پازوکی 🏴 علی آقا آدم کمی نبود، یعنی اگر بروید از دوستانش در تهران بپرسید یا آن هایی که او را می شناختند، همه می گویند او شخص عجیب و غریبی بود. علی آقا بعضی وقت ها می گفت: هر وقت بخواهم، می توانم شهید بشوم. خیلی کم حرف می زد. در این مدتی که با هم رفیق بودیم، آخرش هم نفهمیدم تاریخ اعزامش کی بوده است. خیلی تودار بود. با خنده و شوخی همه چیز را رد می کرد. ولی مثل یک برادر بزرگ تر، همه را راهنمایی می کرد. به بچه ها تا می توانست کمک می رساند. آن قدر توان داشت که مشکلات برادر، مادر، خانواده، دوستانش و خیلی از بچه های دیگر را حل می کرد.ص۲۷۷ ✍خاطرات محمدحسن منافی 📕به اهتمام مهدی امینی ✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
ولحظه هایی ناب درچند صباحی عاشقی 🌷 یادبود ستارگان مظلوم تفحص شهدا سرداران شهید علی محمودوند و مجید پازوکی 🏴 علی آقا خیلی وقت ها پیش می گفت: برای نماز صبح و نمازشب شهدا می آیند، بیدارم می کنند. می گویند: بلند شو! نمازت را بخوان. با شهدا حشر و نشر داشت. خیلی معمولی بود. زیاد دنبال سر وصدا وهیئت و عزاداری و کارهای هوچی بازی نبود، خیلی عادی کارش را می کرد. می گفت: همین جا (منطقه) کارتان را بکنید. همین نماز شب است، همین عبادت است، همین سینه زنی است. نمی خواهد بروید دو ساعت سینه بزنید، ده تا هیئت بروید. من همه اش هیئت، این طرف و آن طرف می رفتم. علی آقا می گفت: برای چه این قدر هیئت می روی؟ بنشین خانه ات! پیش زن و بچه ات باش. لااقل با بچه هایت هیئت برو. خیلی هوای خانواده اش را داشت. (بالاخره توی این قصه علی آقا هم رفت.) ص۲۷۹ ✍خاطرات محمدحسن منافی 📕به اهتمام مهدی امینی ✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
ولحظه هایی ناب درچند صباحی عاشقی 🌷 یادبود ستارگان مظلوم تفحص شهدا سرداران شهید علی محمودوند و مجید پازوکی 📜خاطره شماره ی یک از سردار شهید علی محمودوند پسرم بیدار شو 🏴علی آقا می گفت: هر روز احساس می کنم یک نفر مرا برای نماز صبح بیدار می کند. یک شب که خیلی خسته بودم، نماز صبحم دیر شده بود. احساس کردم کسی مرا برای نماز صدا می کند. همه اش می گفت: پسرم بیدار شو، نماز است. گفتم: خیلی خسته هستم. وقتی بیدار شدم، دیدم خانمی با چادر سفید از اتاق بیرون رفت. به دنبالش رفتم، اتاق به اتاق گشتم، ولی اثری از آن خانم نبود که نبود. بوی عطرش تمام خانه را فرا گرفته بود. بعد از این خواب، علی آقا احتمال می داد که سید باشد و آن خانم حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) بوده است. تا آخرین لحظه هم دنبال این بود که بفهمد سید است یا نه. ص۲۸۱ ✍خاطرات محمدحسن منافی 📕به اهتمام مهدی امینی ✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
ولحظه هایی ناب درچند صباحی عاشقی 🌷 یادبود ستارگان مظلوم تفحص شهدا سرداران شهید علی محمودوند و مجید پازوکی 📜خاطره شماره ی دو از سردار شهید علی محمودوند مُهر از هم پاشید 🏴 علی آقا می گفت: عاشورای سال ۱۳۶۳ همه ی رزمندگان در حسینیه ی حاج همت دوکوهه، مشغول عزاداری بودند. قریب به سیصد، چهارصد نفر جمعیت بود. هوای مجلس کاملا متحول شده بود. ظهر که شد، مُهر تربت کربلایی که داشتم از جیبم درآوردم و به یاد عاشورا و مصیبت هایی که حضرت سید الشهدا (علیه السلام) کشیده بودند، افتادم. به تربت کربلا نگاه می کردم که یکدفعه مُهر در دستم از هم پاشید و متلاشی شد. ص۲۸۲ ✍خاطرات محمدحسن منافی 📕به اهتمام مهدی امینی ✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح
ولحظه هایی ناب درچند صباحی عاشقی 🌷 یادبود ستارگان مظلوم تفحص شهدا سرداران شهید علی محمودوند و مجید پازوکی 📜 خاطره شماره ی سه از سردار شهید علی محمودوند همه چیز در مدح خدا 🏴 می گفت: (شخصی نذر کرده بود، چهل شب سوره ای را بخواند. وقتی شب چهلم پشت خاکریز ها خلوت کرده و سوره را شروع کرد که بخواند، متوجه شده بود، تمام چیزهایی که در اطرافش هستند، شروع به خواندن قرآن کرده اند. حتی شن ریزه هایی که در اطرافش بودند، قرآن می خواندند. حالت جنون به او دست داده بود. چند روز در این حالت بود تا حالش خوب شد.) چند روز قبل از شهادتش فهمیدم که آن شخص خود علی آقا بوده است، ولی دیگر از جزئیات آن شب نگفت. ص۲۸۲ ✍خاطرات محمدحسن منافی 📕به اهتمام مهدی امینی ✅ کانال رسمی اندیشکده راهبردی فتح