رنج_مقدس
قسمت_هشتاد_و_دوم
از صداقت گلبهار خوشم می آيد. حداقل اقرار می کند که بی هدف سر کار می رود... اين ويژگی خوب است که اگر بتوانم درست از آن استفاده کنم، می شود از خر شيطان پياده اش کرد:
- خب چه فرقی می کنه. کار کاره ديگه. چه کار خونه، چه کار کامپيوتری. هر دو تاش بايد زحمت بکشی.
- وا! ليلا! اون حقوق داره.
- تو که می گی پولش فقط خرج اضافه می شه! يعنی نياز نداری. تازه وقتی پول می آد دستت، ذهنت درگير می شه که کجا خرجش کنی؟ حيف نيست به خاطرش يه آينده رو خراب کنی؟
- خب چه کار کنم الآن جامعه اين رو می پسنده؟!
- شايد جامعه داره اشتباه می کنه. آرامشت مهم تره يا حرف مردم؟
- آره به خدا! يه روز که سر کار نمی رم توی خونه انقدر آرومم که دوست ندارم اون روزم تموم بشه. هر دو تاش يه جوريه. رفتنش يه جوريه، نرفتنش هم می شه بيکاری. حوصله آدم سر می ره.
- کی گفته بيکار باش. اين همه کار که می شه تو خونه انجام داد. هم آرامش داری، هم مشغولی، هم زندگيت رو از دست نمی دی.
- آخه دوستام چيز ديگه می گن.
من و گلبهار از صدای کوبيده شدن چاقو به ظرف از جا می پريم. منفجر شد. عطيه را می گويم.
- دوستات کيان؟ همونايی که دارند طلاق می گيرند؟ به نظرت اونا دلسوزن يا می خوان يکی مثل خودشون پيدا کنند تا بشينن ساعت ها حرف مفت بزنند. خودشون رو به نفهمی بزنن و حق جلوه بدن؟ برای چی زندگی که با محبت شروع کردی به خاطر حرف چهار تا عوضی ديگه که معلوم نيست دلسوزتن داری می پاشونی؟ خسرو که بد نمی گه. نمی خواد بری سر کار. به هر دليلی. همکارای مردت، خستگی های زيادش. بيشعور دوستت داره.
ادبيات دهکده جهانی من را کشته است. گلبهار هم عصبی جواب می دهد.
- خودشم با چند تا خانم همکاره. ديدم که بدش هم نمی آد.
کار از بيخ خراب است. بايد اساسی خراب کرد و از نو ساخت. هر چند زندگی را که نمی شود خراب کرد، عقيده خراب را می شود ساخت. بدجور همه چيز را مدرنيته و درهم کرده اند.
- به چی فکر می کنی؟ مگه بد می گم ليلاجان. واقعيته ديگه!
- نه می دونی گلی جون! بد نمی گی. بد فکر می کنی. راستش من هنوز ازدواج نکردم؛ اما فکر می کنم ازدواج گروکشی نيست؛ يعنی چون تو گفتی، پس من هم می گم. چون تو رفتی پس من هم می رم. من اون چيزی که توی خانواده خودم می بينم محبته. حالا گاهی از سر محبت مادرم نديد می گيره، گاهی پدرم کوتاه می آد که بالاخره زندگيشون جلو رفته ديگه.
- مردا رو اگه محبت زيادی بکنی پررو می شن!
عطيه فقط مُشت نمی زند؛ که آن هم فکر کنم جايی اگر گلی را تنها گير بياورد، دريغ نمی کند:
- يعنی الآن تو می خوای از شوهرت جدا بشی، اون روش کم می شه. نه خير خانم. اصلاً می دونی چيه؟ همونجور که تو آزادی سر کارت هر طور که می خوای بپوشی و با هر کی می خوای راحت باشی، اون هم حق داره. فقط مطمئن باش اين وسط تو ضرر می کنی.
گلی از همه حرف فقط قسمت منفی اش را گرفت. ناراحت شد:
- من به خاطر دل خودم تيپ ميزنم نه برای کشتن مردا که الهی همه شون يه جا بميرن!
- دخترای همکار خسرو هم به خاطر خودشون تيپ می زنن. اونام يه جا بميرند ديگه؟
خنده ام می گيرد. بشر به خاطر آنکه نمی خواهد دست از خودخواهی اش بردارد حاضر است همه چيزهای سر راهش را قلع و قمع کند. بحث کج شده را بايد صاف کرد:
- گلی جان تو فکر می کنی اگه جدا بشی چی می شه؟
- هيچی! ميشم مطلّقه! راحت می شم. البته دروغ چرا، هنوزم دوستش دارم. داغون هم می شم!
بغض می کند و درجا اشکش که تا حالا با غرورش نگه داشته بود جاری می شود. سعی می کند با دستمال اشک ها را بگيرد تا آرايشش خراب نشود.
- گلی همين قدر که مواظبی آرايشت خراب نشه، مواظب هم هستی که يه اشتباه کوچيک زندگيت رو خراب نکنه؟
- به خدا من دلم نمی خواد خراب بشه. اون داره حرف زور می زنه.
عطيه با چاقو تپه ای را که از پوست ميوه ها درست کرده به هم می ريزد و با تأسف می گويد:
- تو به خاطر لذتی که از خانم مهندس خانم مهندس شنيدن می بری داری آتش می زنی به آينده ت. گور بابای هر چی مدرک مهندسی و پزشکی و ليسانس زپرتيه! الآن سر کار، با بداخلاقی هر چی دستور بدن، غر بزنن، ماها سرمونو بالا نمی آريم و همش هم بله قربان گو هستيم. خب فکر کن شوهرت رييسته، بهش بگو چشم. نمی ميری که! تازه اين زندگيته. دو روز ديگه هم اون بِهِت می گه چشم و نازتو می خره. بيشعور بازيت منو کشته!
منتظرم که گلی جواب عطيه را بدهد و هر چه از دهانش در می آيد بارش کند، اما آن قدر خموده شده که سکوت می کند. همه ساکت شده ايم.
رنج_مقدس
قسمت_هشتاد_و_سوم
يکی به تأسف. يکی به تحير. يکی هم مثل من به... حالم از همه جهت خراب است. نمی دانم چرا؛ اما فکر می کنم اگر به گلی کمی اميد بدهم بد نباشد:
- وای گلی جون! فکر کن يکی دو ماه ديگه می ری سر زندگيت. بعد هم سه چهار تا بچه تپل مپل می آری. انقدر سرت شلوغ می شه که به اين روزا می خندی.
- چه دل خوشی داری ليلا!
اميد فايده نداشت! نااميدانه حرف بزنم ببينم می گيرد. اين بچه ها انگار غصه را بيشتر از شادی و خنده دوست دارند!
- اگه جدا بشی، چند سال ديگه فقط کارای شرکت رو انجام دادی، يه حساب پر پول هم داری، اما همش دنبال آرامشی. کسی که لحظه های تنهاييت رو با شادی پر کنه. يه کسی که حرف تو رو بفهمه و خوشبختت کنه. چه می دونم بالاخره هر زنی نياز به يه مرد داره، هر مردي هم نياز به يه زن تا زندگيشون کامل بشه.
عطيه هم می پرد وسط حرفم:
- الکی هم شعار نده که اين همه دختر که ازدواج نکردن و مشکلی ندارن. چون همش دروغه. همين دوستای مزخرف ما با قرص اعصاب می چرخن. منتهی مثل الآن تو اَند که اگه کسی قيافه تو ببينه فکر می کنه خوش بخت تر از تو کسی نيست.
بلند می شوم تا چای بياورم. کمی از اين فضا دور بشوم بد نيست. انرژی منفی اش خيلی زياد است. دارم فکر می کنم که قيد ازدواج را بزنم. به سختی اش نمی ارزد.
چای را که تعارف می کنم شوهر گلی زنگ می زند.
- خسروس. ببين شده بپّای من. کجا می رم؟ کی می رم؟ با کی می رم؟
خيلی سرد و تخاصمی صحبت می کند. قطع که می کند به اين نتيجه می رسم بايد مرکز مشاوره ام را جمع کنم. تازه می فهمم انسان موجود عجيب الخلقه ای است. پيچيده و حيران. همان بهتر که طرف حسابش نشوم.
- يه چيزی نمی گی ليلا جون!
- چی بگم؟
- حداقل بگو چه کار کنم؟
به خدا من اگر مسئول مملکتی می شدم به جای راه انداختن مراکز مشاوره، اول يک مرکز «چگونه تفکر کنيم تا خوشبخت زندگی کنيم» راه می انداختم. آدم ها بايد ياد بگيرند فکر کنند. تا بتوانند برای زندگی خودشان، در شرايط خودشان، با امکانات و توانمندی های خودشان راه حل پيدا کنند. ولی حالا من اينجا نشسته ام. نه مسئولم، نه هيچ. مستأصل شده ام مقابل گلبهار.
- راستش اين زندگی خودته! اگر من راه حل بدم. همون قدر اشتباهه که دوستات راه حل طلاق دادند. اگه بگم برو يا نرو سر کار، همون قدر دخالت در عقل تو کرده ام که جامعه تو رو بی عقلِ مقلّد دوست داره؛ که می گه اگه نری سر کار عقب مونده ای. ولی خودت بشين فکر کن، اول زندگيت رو بسنج، ببين توی اين چند سال راهی که رفتی با طبع و اهدافت همسان بوده؟ اصلاً هدفت درست بوده؟ يا نه فقط برای کم نياوردن مقابل ديگران اين مسير رو رفتی؟ من حتی فکر می کنم اين تيپ و آرايشت برای اينه که به خسرو نشون بدی که خيلی راحتی!
سرش را به نشانه تأييد تکان می دهد:
- تو بودی چه کار می کردی؟
- نظر من مهم نيست. ولی فکر کنم همديگه رو دوست داريد. پس بی خيال!
موقع خداحافظی می گويد:
- تورو خدا دعام کن!
گلبهار می رود. به مزاح می گويم:
- عطيه تو چرا شوهر نکردی بياد دنبالت؟ بايد پياده بکشی به جاده.
- خريت عزيزم! اما الآن يکی خواهانمه. بگو خب!
خنده ام می گيرد و می گويم:
- خب.
- هيچي من نمی خوامش.
دهانم جمع می شود:
- وا چرا خب؟
- چون خوب نيست. با هر کی که بهم گفت عزيزم که نمی تونم راه بيفتم برم. بهم نخنديا، دوست دارم پسر پاک و مؤمنی باشه. مثل خسرو زياده، اما من شوهر با روابط عمومی بالا نمی خوام.
آب دهنم می پرد توی گلويم. تا عطيه برود سرفه دست از سرم بر نمی دارد. دنيای عجيبی است. تحليل می کنم چرايی زير و رو شدن فرهنگمان را. کمی هايش، خوبی هايش. می خواهم يک مقصر پيدا کنم که يقه اش را بچسبم. پيدا می کنم و نمی کنم.
پدر و مادر که می آيند دل از اتاقم می کنم. قاليچه کوچکی را بر می دارم و راهی حياط می شوم. صدای صحبت پدر و مادر را می شنوم. بندگان خدا چه قدر بايد غصه ما را بخورند. توی حياط ولو می شوم رو به آسمان. با ابرها حرکت می کنم تا انتهای پشت بامی که پشتش پنهان می شوند. ابر ديگری می شود مرکب خيال های من. توی ذهنم آينده را سوار اين ابرها جلو می برم. بيست و دو سال دارم، اما به خاطر تمام درگيری هايم جز سهيل هنوز با خواستگار طرف نشده ام. الآن اگر مبينا بود چه قدر خوب می شد. بايد قبل از آمدنشان زنگ بزنم. خيالات زمان را گم می کند.
رنج_مقدس
قسمت_هشتاد_و_چهارم
دوست دارم زمان کش بيايد. تمام ذهن و فکر و خيالم را به کمک طلبيدم. چند صفحه از سؤال ها و خواسته هايم را سياهه کردم، اما باز هم دلم نمی خواهد که زمان برسد. حالت تهوع هم که دست از سرم بر نمی دارد.
زنگ در خانه به صدا در می آيد. به در اتاقم نگاه می کنم، بسته است. خيالم راحت می شود.
استقبال از آينده ای که برايم قطعی نيست و من از رو به رو شدن با آن ترس دارم، خوشايندم نيست. هيچکس هم کاری با من ندارد. حتی علی که مخالف بوده، سکوت کرده و آرام گرفته است. کاش مخالفت می کرد و من در اين برزخ نمی افتادم. چرا اين قدر موافق و مخالفم؟ بايد ها و نبايد هايی که ذهنم را پر کرده است، روحم را هم به غليان واداشته. نمی خواهم مثل الکی خوش ها شوم. چند فصل نشده به بن بست ها برسم. از يک بن بست برگردی عيبی ندارد، اما اگر هر باز بخواهی اشتباهی بن بست ها را بروی و برگردی، خستگی نمی گذارد ديگر راه را ادامه بدهی. مثل گلبهار قيد همه چيز را می زنی. يک بار درست انتخاب کردن شرف دارد به بی قيدانه جلو راندن زندگی. خدايا! چرا هر وقت شروع يک فصل جديد می شود، من اين قدر احساس ناتوانی می کنم؟
کاغذی مقابلم از طراحی های متضاد و ناهماهنگ پرشده است. مدادم نوکش چند بار تمام شده و من هربار رنگ ديگری را برداشته ام و مشغول شده ام. گل هايم همه رنگی است. کاغذ را روی ميز گذاشته ام و به جای سياه مشق، رنگين نقش کار کرده ام. تقه ای به در می خورد. دری که آهسته باز می شود و چشمان ملتمس من که به علی دوخته می شود. دلم گريه می خواهد که می چکد. علی در را می بندد و می آيد طرفم. اشکم را که می بيند، خم می شود و می گويد:
- ليلی!
صدای تعجبش خيلی بلند است. دستم را می گيرد و مرا از روی صندلی پايين می کشد و کنارم می نشيند و می گويد:
- دختر خوب! خبری نيست که. تازه اومدن خواستگاری.
سرم را بالا می آورم و به صورت علی نگاه می کنم. حرفم را می خواند.
اين علی را بايد آب طلا گرفت.
- مطمئن باش بابا اينقدر که هوای تو رو داره، اين قدر که دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی های تو رو می شناسه، به هيچکدوم از ما چهار تا اينطوری دقت نکرده. اين بنده خدا رو هم که راه داده، صد پله از من بهتره. من يه داداش قلدر، بداخلاق، خودخواه کجا؟ و اين شادوماد کجا؟
علی را بايد کتک مفصلی زد. حيف از آب طلا.
- ببين، من خيلی با بابا صحبت کردم. حتی ديروز باهاش رفتيم کوه. من به تو کاری ندارم؛ اما به دل من خيلی نشسته، و الا عمراً اگه می ذاشتم بيان. البته قرارم بود مثلاً بهت نگم.
اشکم يادم می رود. با خودم می گويم:
- اين علی عجب موجود خواهرپرستی است. همان آب طلا لياقتش است.
علی نگاهش را مثل نگاه من به پرزهای قالی می دوزد.
- ليلا! من تو رو انقدر می شناسم که خودم رو؛ اما مطمئنم بابا تو رو از خودت بهتر می شناسه. تمام خواستگارهايی که برای تو زنگ می زدن و اصرار می کردن، باهاشون صحبت می کرده، اينو می دونستی؟
با تعجب سرم را تکان می دهم. علی دستش را از زير چانه اش آزاد می کند، به صورتش می کشد و می گويد:
- به بابا اعتماد کن. ريحانه هم انتخاب بابا و مامان بود. من نمی دونم چه جوری بهت بگم که اونا از ما حساس ترن. تو هم قبول کن که حداقل با طرفت رو به رو بشی. حالا هم بلند شو چادرت رو بپوش. همه منتظرن.
در صدايی می کند و بابا آهسته سرش را داخل می آورد و می گويد:
- ليلاجان! بابا!
شرمنده می شوم از اينکه پدر دنبال من آمده است. اين خلاف رسم است و يعنی که... و علی می گويد:
- چايی را که من به جات تعارف کردم. اگه نمی آی، چادر هم به جات سرکنم و برم بگم: ليلا شکل من است.
پدر خنده ای می کند و می گويد:
- علی! دخترمو اذيت نکن. بيا برو بيرون.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
مطلع عشق
♨️نمیشه که به نامحرم نگاه نکرد! ♨️ اونم با این وضعیت بعضی خانوما‼️آخه چطوری نگاهمون رو کنترل کنیم؟
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۶
🎧 آنچه می شنوید؛👇
✍سه شنبه ها دلمان، بهانه میگیرد؛
اما؛
می گذرد!
دلمان، هوايت را می کند؛
اما؛
بی قرارت نیست!
عجب دردیست؛ بی دردی؛
که به جانمان افتاده است
@ostad_shojae
مطلع عشق
8️⃣1️⃣ قسمت هجدهم 9- من الصلوات زِنَة عَرشِ اللهِ ؛ صلواتی هم وزن عرش خدا ✅ علاقه به امام زمان (
📝🌺📝🌺📝🌺
9️⃣1️⃣ قسمت نوزدهم
11- وَ مااَحصاهُ عِلمُهُ ؛ و آنچه را دانشش شماره کرده
❇️ احصاه یعنی شمردن بادقت ، به گونه ای ک هیچ چیز از قلم نیوفتد . خداوند متعال همه چیز را دقیق میداند .
✅ در سوره مریم آیه 94 آمده است ؛ قطعاً خداوند ، همه آنان را حساب کرده و بادقت شمره است .
🌹====================🌹
12- وَ اَحاطَ بِهِ کِتابُهُ ؛ و کتاب و دفترش به آن احاطه دارد
❇️ خداوند بر همه چیز و در همه حال آگاه است ، او بر همه چیز احاطه دارد ، ولی دیگران بدون اراده او حتی به گوشه ای از علم او احاطه ندارند .
✅ در سوره نساء آیه 126 میخوانیم : و آنچه در آسمان ها و آنچه در زمین 🌍 است تنها از آن خداوند است و خدا همواره بر هرچیز احاطه دارد .
🔹 خدایی قابل عبادت است که : 👇
الف) بر همه چیز احاطه دارد
ب) علم او دقیق است
ج) علم او حضوری است
د) علم او دائمی است
🔹ادامه دارد ...
#زندگی_مهدوی_در_سایه_دعای_عهد
❣ @Mattla_eshgh
9.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ تحلیل استاد #مهدی_طائب از مراسم اربعین امسال:
🎙️رهبری خواستند زیارت #اربعین امسال در خانهها بپا شود برای اینکه ملت خود را در خطر میدیدند.
🎙️#مبلغین به دنبال برگزاری مراسم اربعین با شکل جدید باشند.
❣ @Mattla_eshgh
🔰 باز هم عده ای که نمی دانم به آنها چه بگویم ، متن زیر را پخش کرده اند و می گویند نشانه دیگر ظهور رخ داده !!!!
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
🔴 به زودی پرچم های #سیاه داعش به #سرخ تغییر می کنه ...
🌕 علامه مجلسی از کعب بن حارث نقل می کند:
...سپس بربر می آیند درحالی که پرچمهای زرد دارند و بر اسبهای گوش بریده سوارند تا اینکه وارد مصر می شوند، پس مردی از اولاد صخر(سفیانی) خروج می کند و پرچمهای سیاه را به سرخ تبدیل کرده و کارهای حرام را حلال می کند.
📜 بحار الأنوار (ط – بیروت)، ج۵۱، ص: ۱۶۳
✅ منظور از پرچم سیاه همان داعش است و پرچم قرمز نیز همان سفیانی میباشد!
#سفیانی
#تحولات_منطقه
#فتنه_ها
⬅️⬅️⬅️ این جماعت بی علم و بی سند حتی نمی روند ببینند که علامه این مطلب را در باب نوادر و مواردی که در کتب معتبر نیافته نقل می کند و درضمن همین مطلب را کعب بن حارث نقل کرده
نه امام معصوم!!!!
از کی تا حالا نقل یک غیرمعصوم برای ما شده حجت؟؟؟
واقعا جای تاسف دارد
برخی نیروهای مومن و انقلابی ما به جای اینکه دنبال مطالب علمی و مستند باشند ، دنبال جذابیت هستند
علمی باشد یا نه مهم نیست!!!
به کجا داریم می رویم؟؟
آیا نمونه های متعدد تطبیقات غلط علائم ظهور، برای ما درس عبرت نشده؟؟؟
روزی هجوم ملخ ها را علامت ظهور می دانیم، روزی ترک برداشتن دیوار مسجد کوفه ، روزی هم جنگ ارمنستان و آذربایجان!!!
انگار نه انگار رهبری عزیز برای نزدیک بودن ظهور ، روی رشد معرفتی تاکید داشتند ، نه این نشانه بازی ها!!!
حتی فرمودند کار روی نشانه های ظهور کار کسی هست که رجال شناس باشد، حدیث شناس باشد
آیا به نظر شما ، کسی که حتی نمی داند یک جمله را معصوم گفته یا فردی دیگر، حدیث شناس هست؟؟؟
👈 امروزه مهدویت در حوزه علمیه ، در سطح دکتری دارد تدریس می شود، این انصاف است که برویم مطالب علمی مهدویت را از این کانال ها و پیج های زرد و بدون علم یاد بگیریم؟؟؟
✍️ احسان عبادی / مدرس مهدویت و پژوهشگر علوم حدیث و تاریخ
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
هدایت شده از سدرة المنتهى
4_6026355968357433576.mp3
7.43M
🔉 #تاریخ_تحلیلی_اسلام (۵۸)
📅 جلسه ۵۸ | نفاق
#هیئت_شهدای_گمنام
🔍 #ولایت_و_سیاست
@Panahian_ir
@Panahian_mp3
هدایت شده از سدرة المنتهى
4_6026355968357433577.mp3
3.22M
🔉 #تاریخ_تحلیلی_اسلام (۵۹)
📅 جلسه ۵۹ | نفاق
#هیئت_شهدای_گمنام
🔍 #ولایت_و_سیاست
@Panahian_ir
@Panahian_mp3