eitaa logo
مطلع عشق
281 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
9.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ تحلیل استاد از مراسم اربعین امسال: 🎙️رهبری خواستند زیارت امسال در خانه‌ها بپا شود برای اینکه ملت خود را در خطر می‌دیدند. 🎙️ به دنبال برگزاری مراسم اربعین با شکل جدید باشند. ‌❣ @Mattla_eshgh
🔰 باز هم عده ای که نمی دانم به آنها چه بگویم ، متن زیر را پخش کرده اند و می گویند نشانه دیگر ظهور رخ داده !!!! ⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️ 🔴 به زودی پرچم های داعش به تغییر می کنه ... 🌕 علامه مجلسی از کعب بن حارث نقل می کند: ...سپس بربر می آیند درحالی که پرچمهای زرد دارند و بر اسبهای گوش بریده سوارند تا اینکه وارد مصر می شوند، پس مردی از اولاد صخر(سفیانی) خروج می کند و پرچمهای سیاه را به سرخ تبدیل کرده و کارهای حرام را حلال می کند. 📜 بحار الأنوار (ط – بیروت)، ج‏۵۱، ص: ۱۶۳ ✅ منظور از پرچم سیاه همان داعش است و پرچم قرمز نیز همان سفیانی میباشد! ⬅️⬅️⬅️ این جماعت بی علم و بی سند حتی نمی روند ببینند که علامه این مطلب را در باب نوادر و مواردی که در کتب معتبر نیافته نقل می کند و درضمن همین مطلب را کعب بن حارث نقل کرده نه امام معصوم!!!! از کی تا حالا نقل یک غیرمعصوم برای ما شده حجت؟؟؟ واقعا جای تاسف دارد برخی نیروهای مومن و انقلابی ما به جای اینکه دنبال مطالب علمی و مستند باشند ، دنبال جذابیت هستند علمی باشد یا نه مهم نیست!!! به کجا داریم می رویم؟؟ آیا نمونه های متعدد تطبیقات غلط علائم ظهور، برای ما درس عبرت نشده؟؟؟ روزی هجوم ملخ ها را علامت ظهور می دانیم، روزی ترک برداشتن دیوار مسجد کوفه ، روزی هم جنگ ارمنستان و آذربایجان!!! انگار نه انگار رهبری عزیز برای نزدیک بودن ظهور ، روی رشد معرفتی تاکید داشتند ، نه این نشانه بازی ها!!! حتی فرمودند کار روی نشانه های ظهور کار کسی هست که رجال شناس باشد، حدیث شناس باشد آیا به نظر شما ، کسی که حتی نمی داند یک جمله را معصوم گفته یا فردی دیگر، حدیث شناس هست؟؟؟ 👈 امروزه مهدویت در حوزه علمیه ، در سطح دکتری دارد تدریس می شود، این انصاف است که برویم مطالب علمی مهدویت را از این کانال ها و پیج های زرد و بدون علم یاد بگیریم؟؟؟ ✍️ احسان عبادی / مدرس مهدویت و پژوهشگر علوم حدیث و تاریخ ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
🔰 بازی کثیف برخی اصلاح طلبان درباره استعفای آقای روحانی 👌 حتما عکسهای مربوطه را در پایین همین پست تماشا بفرمایید 💠 «مصطفی تاجزاده» از محکومین فتنه ۸۸ - ۵ مهر ۹۹- در مصاحبه با روزنامه آرمان گفت: «روحانی باید پیش از این...استعفا می‌داد و به مردم می‌گفت می‌توان جلوی تحریم را گرفت، اما نمی‌گذارند. بسیاری از مردم اکنون همین را می‌گویند که اگر نمی‌خواهند مذاکره کنند، به‌جای روحانی، جلیلی بنشیند تا لااقل مسئولیت اداره کشور و گرانی و تورم و بیکاری به خودشان بازگردد، شاید متنبه شوند». «سعید حجاریان» از دستگیرشدگان فتنه ۸۸ نیز چندین بار پیشنهاد مغرضانه استعفای روحانی را مطرح کرده است. ✳️ همچنین «عبدالله ناصری» -مشاور خاتمی و عضو شورای سیاستگذاری اصلاح‌طلبان- که از تصریح‌کنندگان نگاه «رحم اجاره‌ای» به دولت روحانی بود، چندی پیش گفت: «روحانی به خاطر عملکرد نامناسب، هزینه سنگینی را به کشور تحمیل و کار مهم او می‌تواند جرأت استعفا دادن باشد. واقعیت این است که بخش اعظم جامعه او را قبول ندارد». 👈👈👈فشار اصلاح طلبان به روحانی برای استعفا در حالی است که این طیف در دو انتخابات گذشته ریاست جمهوری- ۹۲ و ۹۶- پیروز شده و به پاستور راه یافتند. «دولتِ اصلاح طلبان» تمام تخم مرغهای خود را در سبد مذاکره با آمریکا چید و برهمین اساس پرونده مذاکرات هسته ای از شورای عالی امنیت ملی به وزارت خارجه منتقل شد. ⬇️ عکسهای مربوطه در پست پایین ⬇️ ‌❣ @Mattla_eshgh
طرفداری علنی آقای تاجزاده از روحانی در ایام انتخابات 96 ! حالا خواهان استعفای او شدند!
حمایت حجاریان
حمایت سعید حجاریان از روحانی در ایام انتخابات
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_هشتاد_و_چهارم دوست دارم زمان کش بيايد. تمام ذهن و فکر و خيالم را به کمک طلبيدم. چند ص
هشتاد و پنجم و هر دو می روند. صورتم را با آب ليوان می شويم. سلول هايم زنده می شوند. حوله را محکم روی صورتم می کشم تا سلول هايم را به تقلّا وادار کنم و رنگ پريده ام برگردد. می دانم الآن مثل ماست شده ام. چادرم را مرتب می کنم و با بسم الله، دستگيره در را پايين می کشم. خودم را که مقابل آن ها می بينم، يک لحظه پشيمان می شوم. وقتی به خودم می آيم که مقابلم بلند شده اند و من دارم با خانمی روبوسی می کنم. مادرش خوش برخورد است و حتماً آن دو نفر هم خواهرهايش هستند. راحتم می گذارند که با چشمان و انگشتانم دور تا دور بشقاب خط بکشم و ميوه و گل هايش را ببينم و لمس کنم. بابا مرا صدا می زند. دلم نمی خواهد بلند شوم. چون می دانم که ميخواهد چه بگويد، اما به سختی می روم کنارش. علی هم می آيد. - می خواهيد يه چند دقيقه ای با همديگه صحبت کنيد. دوباره سرخ می شوم و حرفی نمی زنم. - شما برو توی اتاقت بگم اين بنده خدا هم بياد. تندی می گويم: - نه، اتاق من نه. - اتاق ما هم مرتبه. بريد اتاق ما. اتاق سه پسرها، عمراً اگر مرتب باشد. مگر اينکه... - مامان، عصر مثل دسته گلش کرده. بابا خيالتون راحت. - باشه هرطور ميل ليلاست. همراهش می روم. در اتاق را برايم باز می کند و با هم وارد می شويم. هم زمان «يا الله» پدر هم بلند می شود. سلامی را که می کند آن قدر آرام جواب می دهم که خودم هم نمی شنوم؛ اما صدای در اتاق که بسته می شود، مرا بر می گرداند. با ترس، سرم را بالا می آورم. سرش را پايين انداخته و فرش را نگاه می کند. سرم را پايين می اندازم. هر دو ايستاده ايم... دستش را آرام در جيبش می کند. می نشينم و او هم می نشيند... سکوت، ترجمان تمام لحظات حيرت است که انسان در مقابل آن لحظات، نه تدبيری دارد و نه راهی. واماندگی روح است و جسمی که تنها علامت حضور فرد است. من الآن اول راهی قرار گرفته ام که می شود طول و عرض مابقی عمرم. نقش جديد پيدا می کنم و سبک و سياقم را بر يک زندگی ديگر سوار می کنم. شايد هم در مقابل سبک ديگری با ادبيات ديگر سر تسليم فرو بياورم. حالا کدام راه به سلامت است؟ سکوت بينمان را علی با آمدنش می شکند...فرشته ها زن بودند يا مرد؟ در ذهنم دنبالش می گردم. جنسيت نداشتند اما فعلاً که علی، فرشته نجات من است. چای و ميوه آورده است و در حالی که تعارف می کند می گويد: «ببخشيد. من مأمورم و معذور». زمان کُند می گذرد. تمام بدنم خيس عرق شده است. بخار چايی چهقدر زيبا بالا می رود. تا به حال اين قدر دلم نمی خواسته چايی يا ميوه بخورم. آرام می گويد: - راستش من فکر نمی کردم که امشب صحبتی داشته باشيم. اين برنامه ريزی بزرگترهاست و من بی تقصير. حالا اگر شما حرفی داشته باشيد خوشحال می شوم بشنوم و سؤالی هم باشه در خدمتم. ميوه ها را نگاه می کنم. حالم بدتر می شود. تمام معده ام به فغان آمده. فشارخونِ پايين و حرارت توليد شده، دو متضادی است که نظيرش فقط در وجود من رخ داده است. بی تاب شده ام. سکوتم را که می بيند می گويد: - خب من رو پدر خوب می شناسن. يعنی ايشون استاد من هستند و قطعاً حرف هايی درباره من براتون گفتند؛ اما اگه اجازه بدين، امشب مرخص بشم. به سمت در می رود. به پاهايم فرمان می دهم که بلند شوند. می ايستم و به ديوار تکيه می دهم. آرام به در می زند؛ با يکی دو بار «يا الله» گفتن، بيرون می رود. به آشپزخانه پناه می برم، چند بار صورتم را می شويم. بهتر می شوم. سر که بلند می کنم، علی را می بينم. با نگرانی می گويد: - خوبی؟ سرم را تکان می دهم. دوباره می روم کنار مهمان ها می نشينم. مادرش ميوه می گذارد مقابلم و می گويد: - درست نيس يه مادر از بچه اش تعريف کنه اما ليلاجان! مصطفای من خيلی پسر خود ساخته ايه. شايد بعضی ها رو، تنبيه های دنيا توی طولانی مدت بسازه، اما سيد مصطفی خودش به خودش مسلطه و اينی که می بينی با اراده خودش شکل گرفته. فقط می خواستم بگم خيالت از هر جهتی راحت باشه مادر. سکوتم را تنها با لبخند و صورت سرخ شده می شکنم و به زحمت سری تکان می دهم. مادر می گويد: - خدا براتون حفظش کنه. مهمان ها که می روند يک راست می روم سمت اتاقم و ولو می شوم. بی حالی و کم خوابی اين دوشبه باعث می شود که بی اختيار پلک هايم روی هم بيفتند. مطمئناً اين برای من بهترين کار است.
رنج_مقدس قسمت_هشتاد_و_ششم - من مطمئنم اين دوتا اصلا با هم حرف نزدن. سعی می کنم جوابی ندهم و آرامشم را حفظ کنم و بعداً سر فرصت حساب علی را برسم. پدر می گويد: - ليلاجان! اگر نظرت منفی باشه هيچ عيبی نداره؛ اما با خيال راحت می تونی چند جلسه ای صحبت کنی. علی می گويد: - نظرش که منفی نيست. فقط فکر کنم بهتر باشه يکی دو بار تلفنی صحبت کنن تا ليلا راه بيفته و بتونيم براش کفش جغ جغه ای بخريم! نه، نقد را ول کردن و نسيه را چسبيدن کار من نيست. نقداً سيبی را به طرفش پرت می کنم. در هوا می گيرد. سری به تشکر تکان می دهد. پدر لبخند می زند و به تلويزيون نگاه می کند و می گويد: - ليلاجان به علی کار نداشته باش. هر چی خودت بگی. صدای تلفن بلند می شود. نزديک ترين فرد به تلفن هستم. از سلام گرمی که می کند و می گويد: - عروس قشنگم خوبی؟ ذهنم لکنت می گيرد، حواسم را به زحمت جمع می کنم. تا درست جواب بدهم. گوشی را که به مادر می دهم، پدر اشاره می کند کنارش بنشينم. همراهش را می دهد دستم. صفحه روشن است و پيامی که توجهم را جلب می کند: - حاج آقا جسارت نباشد، فکر می کنم ليلا خانم ديروز خيلی اذيت شدند. اگر صلاح می دانيد تلفنی صحبت کنيم تا اگر قبول کردند، ادامه بدهيم. هرجور شما بفرماييد. چندبار می خوانم. حواسم وقتی سر جايش می آيد که مادر گوشی را می گذارد و با خنده می گويد: - ليلاجان، مادرشوهرت خيلی عجله داره. علی می گويد: - نه بابا باور نکنيد، مصطفی مجبورشون کرده به اين زودی زنگ بزنند. بی اختيار می گويم: - آقا مصطفی! چنان شليک خنده در خانه می پيچد که خودم هم خنده ام می گيرد. لبم را گاز می گيرم. گوشی بابا را پس می دهم و به طرف اتاقم می روم. صدای علی را می شنوم که بلندبلند می گويد: - هرچی من مظلومم اين با آقا مصطفی، مصطفی جون، سيدم، عزيزم، ما رو می کشه. اين خط، اين نشون. پنجره را باز می کنم و خنکی هوای شب را بو می کشم. اگر برق خانه ها نبود الآن می شد ميليون ها ستاره را ديد؛ اما فقط يکی دو تا از دور چشمکی می زنند. دلم می خواهد مثل شازده کوچولو، ساکن يکی از همين ستاره ها بشوم تا تکليف زندگی ام دست خودم باشد. دور از مدل و اجبار انسان ها، هرطور که صلاح می دانم و درست است زندگی کنم. البته به شرطی که مثل آدم های شازده کوچوله همه راست بگويند که دارند چه غلطی می کنند. آن وقت من جوگير دروغ ها نمی شوم. علی که با در قفل شده رو به رو می شود، غر می زند، از فکر شازده کوچولو درم می آورد؛ اما محال است در را باز کنم. دوسه باری صدايم می زند و ناکام می رود. پيامک آمده را باز می کنم. علی است. نوشته: - «خودت خواستي اينطور بشود.» و پيام بعديش که: - «پدر گفته بود جواب مثبت و منفيه شماره دادن به آقا مصطفی رو بگيرم ازت.» و پيام بعدی: - «در رو باز نکردی.» با عجله و عصبی پيام بعدی را می خوانم: - «از طرف خودم به پدر گفتم جوابت مثبت است. الآن هم عصبی نباش. کار از کار گذشته، شماره ات دست مصطفی جون است.»
رنج_مقدس قسمت_هشتاد_و_هفتم اولين عکس العملم، هين بلندی است که می کشم و دومی اش هجوم به در اتاق. تا باز می کنم، علی با گوشی اش می افتند داخل. خودش را جمع و جور می کند. دست و پايش را می مالد و می گويد: - کليد اتاقت رو بده. تو آدم بشو نيستی. زود کليد را در می آورم و توی جيب لباسم می گذارم. به روی خودش نمی آورد و می گويد: - يه اتاق بِهِت دادن، اين قدر بی جنبه بازی در می آری؟ قفل کردن چه معنی می ده؟ با اخم می گويم: - علی به بابا چی گفتی؟ کمرش را با دستش می مالد و با ابروهای در هم رفته نگاهم می کند. - برات نوشتم که. - واقعاً اين کارو کردی؟ يعنی به جای من جواب دادی؟ می کشمت! چشمانش را گرد می کند و می گويد: - يادم باشه بهمصطفی بگم که يک قاتل بالقوه هستی. و در مقابل چشم های حيرت زده من از اتاق می رود. همراهم را خاموش می کنم. تا صبح می نشينم به مرور سال هايی که در آرامش کنار پدربزرگ و مادربزرگ گذشت. هم خوب بود و هم دلگير و اين دوسالی که بعد از فوت مادربزرگ آمدم پيش خانواده ای که همه اش آرزويم شده بود. در اين مدت مبينا ازدواج کرد و رفت. مسعود و سعيد هم رفتند دانشگاه. علی ازدواج کرد و پدر که اين دو سال سر سنگينی هايم را با محبت رد می کرد. و حالا چند ماهی می شود که تمام معادلات چند مجهولی ام حل شده و رابطه ام با پدر در يک مدار قرار گرفته است. مدتی است برايم آرامش با طعم ديگر می خواهند. شايد هم برق چشمانم را در بودن علی و ريحانه ديده اند. چشمانم را می بندم. حدوداً بايد ساعت سه باشد. دلم می خواهد فرای همه فکر و خيال ها برای چند لحظه چشمانم خواب را در آغوش بگيرد. ياد کار پدر می افتم: صحبت کردن او با خواستگارهايم و دقت و سختگيری اش. از محبت و دقتش لذتی در وجودم به جريان می افتد. بايد دختر بود تا محبت خاص پدر را درک کرد. غلت می زنم. متکّا را بر می دارم و روی صورتم می گذارم. شب وقتی نخواهد تمام شود، نمی شود. حالا تو به هذيان گفتن و تشنج هم بيفتی، زمين سر صبر بر مدار خودش می چرخد. بميری هم مشکل شخص خودت است. زمين يک تکليف و يک برنامه مشخص دارد. غير از آن هم عمل نمی کند. انسان زبان نفهم است که دستورالعمل و برنامه ای را که دارد کنار گذاشته و پرادعا می گويد که خودش می فهمد چگونه زندگی کند. اولين کاری که می کند حذف خالق است. بعد که به برنامه دست نويس هوس آلود خودش عمل کرد، می افتد به ايدز و آنفولانزای خوکی و قتل و دزدی و طلاق و قرص افسردگی و چه کنم چه کنم و باز صدای التماسش به خدايی بالا می رود که تا حالا برايش نبوده و حالا که محتاج می شود می بايد باشد. صدای اذان که می آيد، بلند می شوم از جا. اگر همراهم را خاموش نکرده بودم شايد اين قدر دردسر نمی کشيدم.