eitaa logo
مطلع عشق
272 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
بله...قطعاً همینطوره ! به هر حال این تازه اولین دیدارمونه و ما هنوز باید خیلی بیشتر با هم حرفبزنیم
نوزدهم 🍃 از کار امروزش پشیمان بود ! نه از اینکه بر سر صدرایی داد کشید ، نه ! از این پشیمان بود که برای چند لحظه حسن را به دست صدرایی سپرد تا بتواند به تدریسش برسد ! دیگر شاگردانش به بودن حسن کوچولو و نق نق ها و گریه های گاه و بی گاهش در کلاس عادت کرده بودند ! چشمانش سنگین شد و به خواب رفت. " عفت خانوم : خب مهمونا هم که رفتن ! حالا شما دو تا برین توو اتاق یه خرده تنهایی حرف بزنین با هم ! نرگس و مسعود به یکدیگر نگاهی کردند. دیگر به هم مَحرم شده بودند. نرگس در حالی که به سمت اتاقش میرفت گفت : مسعود نیا تا بهت بگم ! یک ربع بعد صدای زنگ پیام گوشی اش آمد : مسعود بیا وارد اتاق که شد نرگس را دید که روی تخت نشسته است. صورتش را نمیتوانست ببیند. سرش پائین بود و کلاه سویی شرت فسفری اش روی سرش! نزدیکتر رفت و درست در مقابل او ایستاد. ناگهان نرگس بلند شد و کلاه را از روی سرش عقب زد و مو های پریشانش روی صورتش ریختند . ماه شده بود ! با آن آرایش ملیح زیباتر از آنچه مسعود تصور میکرد شده بود. خندید و گفت : چه طورم ؟! مسعود سکوت کرد و خیره به او نگاه کرد. روی تخت نشست و از نرگس هم خواست تا بنشیند. دست روی شانه ی نرگس گذاشت و او را به عقب هل داد. از این حرکت ناگهانی نرگس هیجان زده شده بود. صورتش به سرعت سرخ و تپش قلبش زیاد شد و بدنش گر گرفت ! مسعود به سمت او برگشت و خندان گفت : آخ ! دختر تو چه قدر پاکی ! من فقط به شونه ت دست زدما ! چقدر سرخ و سفید میشی؟! نرگس اما از خجالت چیزی نگفت. مسعود دستش را دور او حلقه کرد و خندان گفت : شبیه یه گل نرگسی که یه سوسک سیاهه گنده بغلش کرده!
مطلع عشق
دکتر میگفت کم کم دردای بی تاب کننده تم شروع میشه ! قده جون کندن سخته ولی من قرارههمه ی اینا رو ببین
بیست 🍃 مسعود سرش را به نشانه ی فهمیدن تکان داد و زیر لب " اوهومی " گفت. - حداقل بذار حسن پیش من بمونه... به خدا این بچه رو اینقدر با خودت اینور و اونور میبری سرما میخوره ! - لباس گرم تنش هست مسعود بدون اینکه حرفی بزند و یا اجازه ی کامل شدن جمله را به مرضیه بدهد، رفت. مرضیه هم همانطور که به دور شدن ماشین برادرش نگاه میکرد آهی از سر غم کشید : آخ خدا ! واسه مرگ نرگس غصه بخورم یا این وضع و حال داداشم یا بی مادریه حسن؟! مسعود به گلفروشی ای رفت و بیست و پنج شاخه نرگس که دو تایشان نرگس زرد بودند خرید. به تعداد سال های عمر نرگس و دو سالی که با عشق او زندگی کرد ! گل ها را کنار کالسکه ی حسن در صندلی عقب گذاشت و باز هم یاد نرگس افتاد ! یاد شب عروسیشان که چون نرگس نمیتوانست روی صندلی جلو و کنار راننده بنشیند هر دویشان عقب ماشین سوار شده و نیما راننده شان بود ! اَه ! کاش میشد خاطرات را فراموش کرد ! نرگس را فراموش کرد ! عشق را فراموش کرد ! کاش میشد ! گریه نمیکرد اما چشمانش خیس از اشک بود. حسن درون کالسکه خوابیده بود و مسعود گل ها را یکی یکی روی قبر نرگسش میگذاشت. گریه نمیکرد اما از اشک همه جا را تار میدید. قبرستان زیاد هم شلوغ نبود. پنجشنبه یا جمعه نبود که مردم یادشان بیوفتد عزیزانی زیر خاک دارند ! تمام گل ها را روی قبر نرگس گذاشت و فقط آن دو نرگس زرد در دستش باقی ماندند. به آن ها خیره شد. - سلام نرگسم !... خوبی؟ ( قطره اشکی چکید) دلم واست یه ذره شده زندگیم ! اون جا خوش میگذره نه؟! پیش صاحبت داره بهت خوش میگذره نرگس ؟! اون جا که دیگه کچل نیستی ، هستی ؟! صورتت مثله گچ سفید نیست ، هست ؟! پوست و استخون که نیستی، هستی ؟! اون جا که از درد به خودت نمیپیچی... ( گریه نگذاشت ادامه دهد) گریه اش را با نفس های عمیق فرو داد و لبخند غمگینی زد.
مطلع عشق
دست تنها ؟! مرضیه میگفت حسن رو حتی به اونم نمیدی! مسعود با لحن نیش داری گفت : واقعاً چه قدر بده ک
بیست و یک 🍃 مسعود نفس خشمگین و عمیقی کشید و نشست. - ما به خاطر خودت میگیم بابا ... من خودم میتونم تشخیص بدم که چی کار کنم و چی کار نکنم ! آقا یوسف علی صدایش را کمی بالا برد و گفت : نه تشخیص نمیدی ! اگه تشخیص میدادی که حال و روزت اینجوری نبود ! و با همان صدای آرام ادامه داد : مسعود درسته که نرگس مرده ولی تو که زنده ای... حسن که زنده س... نمیشه که به خاطر نرگسی که دیگه نیست خودت و حسن رو از زندگی محروم کنی ! اینکه نرگس مرده حکمت و خواست خدا بوده ! اینکه تو و حسن زنده این بازم خواست خداست ! وقتی خدا میخواد که زنده باشین ، زندگی کنین تو میخوای با این کارات جلوی خدا هم وایستی ؟! - من نمیخوام جلوی خدا وایستم ! من فقط نمیخوام بعده نرگس دیگه زن بگیرم ! اینکه نمیخوام زن بگیرم جلوی خدا وایستادنه ؟! من نمیخوام جلوی خدا وایستم ! من فقط نمیخوام بعد نرگس دیگه زن بگیرم ، جلوی خدا وایستادنه !؟ اینجوری که تو رفتار میکنی آره هست ! حسن رو با خودت همه جا میبری ! بچه رو به هیشکی نمیدی ! همش تو خودتی ، چشات همش قرمز پف کردست و صداتم که گرفته س یک روز درمیون سر مزار نرگسی ! درس و دانشگاهم که ول کردی ! مسعود چشم غره ای به مرضیه رفت و گفت : خوب آمارمو دارین ! پدر مادری که ندونن بچه شون چی کار میکنه به درد لای جرز دیوارم نمیخورن ! - دور از جون ! ولی بابا همه ی اینا با زن گرفتنه من حل میشه ؟! من نمیتونم جز نرگس هیچ زن دیگه ای رو دوست داشته باشم ! این ظلمه که یه بنده خدای دیگرم درگیر بدبختیام کنم ! مروارید : وقتی تارک دنیا شدی و به جز نرگس هیچ زنی رو نمیبینی خب معلومه که نمیتونی زنه دیگه ای رو دوست باشی ! درباره ی ظلمشم نگران نباش ! یکی رو برات سراغ دارم که اگه بزنیشم ظلم حساب نمیکنه بس که خودش عذاب کشیده ! مسعود سری به عالمت تأسف تکان داد و بلند شد و جلوی پای آقا یوسف علی زانو زد و با حالت ملتمسی گفت : بابا با چه زبونی بگم من زن نمیخوام دست از سرم برمیدارین ؟! فارسی بگم ؟!
مطلع عشق
واااا! معصوم داشتیم ؟! منو مسخره کردن ؟! بیخیال مری حال شوخی ندارم چیه باز داداش جونت خرابکار
بیست و دو 🍃معصومه پوزخندی زد و گفت: نیس داداشم مثه بعضیا که اصلا از خواهرشون خبر ندارن خوش غیرته ! مروارید که متوجه منظور معصومه شده بود با تشر گفت : اوی اوی! اون محمدتونو با داداش من مقایسه نکنا ! این که میبینی معذوریت سنی داره اگه نه منو توو خونه زندانی میکرد که اینجوری بیرون نیام (خندید) مسعود زیر گوش مروارید گفت: اینم از گلفروشی آشناتون ! دو ساعته معطل یه دسته گلیم ! مروارید چشم غره ای به او رفت و با لحن نیش داری گفت : حاضر نشد این دسته گل ؟! دومادمون صبرش لبریز شده ! مسعود چشم غره ای به او رفت. معصومه با پوزخندی گفت : تموم شد ! ایشالا که به پای هم پیر شین ! مسعود : ممنون ... چه قدر شد ؟! معصومه با لحن شیطانی ای گفت : این آراد اگه بفهمه از داداش دوسته دوستش پول گرفتم ناراحت میشه ! مروارید حرصی شد و زیر لب گفت : معصوم به پسر عموت گزارش کارتو میدم ! معصومه خندید و گفت : آب که از سر گذشت ، چه یک وجب ، چه صد وجب ! با سقلمه ی دوباره ی مروارید حواسش از خاطراتش به مراسم خواستگاری پرت شد. نگاهی به مروارید کرد. مروارید زیر گوشش گفت : وقتشه برین با هم حرف بزنین و با یک لبخند عمیق ، بلند گفت : مسعود جان حسن رو به من بده مسعود اخم عمیقی به او کرد و بدون حرف بلند شد و همانطور که حسن در آغوشش بود ، پشت سر معصومه به اتاقی رفت. نه سکوت کرد ! نه به معصومه نگاه کرد ! نه لبخند زد ! و نه حتی چشم از حسن برداشت !
مطلع عشق
این روزا سختتر از اونه که باور کنی مگه میشه با یه خاطره سر کنی؟ تو میدونی من چیزی نگم بهتره توو د
بیست و سه 🍃این اون دردی که نمیفهمیه یه دفه پرپر شد پر پروازمون گرفته س چقد دله آسمون معصومه هوف کلافه ای کشید. برای صدمین بار و با صدای بلند ! کار شب های مسعود همین بود ! گوش دادن به آهنگ های غمگین که گاهی میشد کنایه بودن بعضیشان را حس کرد! و دوباره تکرار همان آهنگ ... ! معصومه دیگر واقعاً عصبی شده بود. صدای نق نق های حسن هم می آمد. پسرک بیچاره حق داشت که بی تابی کند ! با این صدای بلند که هرشب و مدام تکرار میشد مگر میشد آرام بگیرد ؟! معصومه طاقت از دست داد و برای اولین بار به اتاق مسعود رفت. در را محکم و با خشونت تمام باز کرد. این باعث شد مسعود از افکارش بیرون بیاید و متعجب شود. معصومه قبل از اینکه تعجب مسعود به خشم تبدیل شود به سمت تخت رفت و حسن را در آغوش گرفت. بعد مقابل مسعود ایستاد. صورتش از خشم زیاد سرخ شده بود و میلرزید. انگشت اشاره ی دست چپش را بالا آورد و جلوی صورت مسعود گرفت و با صدای بلند و دورگه ای گفت : ببین آقای دیوونه ! اگه تو توی یه لحظه دنیاتو باختی تقصیره این بچه ی بیچاره چیه که هی هر شب با این صدای بلند آرامشو ازش میگیری ؟! میخوای با این آهنگات خودتو بکشی یا منو آتیش بزنی؟! ( زهرخندی زد) این چوبی که میخوای بسوزونیش خیسه جنابه دیوونه ! پس در نتیجه نمیسوزه ! پس آهنگاتو با صدای کم گوش کن و فقط خودتو عذاب بده ! این ها را که گفت کمی احساس سبکی کرد. همانطور که حسن در آغوشش بود از اتاق بیرون رفت. به اتاق خودش رفت و در را قفل کرد. حسن را روی تخت خواباند و خودش هم کنارش خوابید. پسرک آرام گرفته بود و دیگر نق نق نمیکرد. پشت کوچکش را به آرامی ماساژ میداد و به او لبخند میزد. دلش برای این پسر کوچک میسوخت ! کاری که برای همه میکرد را حالا داشت در حق این پسر میکرد؛ دلسوزی ! دیگر صدای آهنگی از اتاق مسعود نمی آمد. خوب بود که حداقل به حرفش گوش داده و دست از آن کار احمقانه برداشته است. کم کم خوابش برد. صبح روز بعد وقتی با حسن از اتاق بیرون رفت مسعود بدون نگاه کردن به او و یا حرفی، حسن را از او جدا کرد و مثل هر روز به آموزشگاه رفت.
مطلع عشق
به ساعت نگاه کرد. ده و نیم شب بود. آن همه فکر کردن ها آخر به نتیجه رسید ! فقط همین یکتیر را داشت که
بیست و چهار 🍃آخ ! ببخشید معصومه جون نشناختم ! ممنونم عزیز... تو خوبی ؟! مرسی ببخشبد معلومه از خواب بیدارت کردم با لحن دستپاچه و خجالت زده ای گفت : نه بابا ! تازه خوابیده بودم هنوز خوابم سنگین نشده بود ! معصومه تک خنده ای کرد و گفت : مرضیه یه مزاحمتی دارم برات ! - ان شاءالله که خیره - نمیدونم والا ! فردا صبح بیا خونه بهت میگم گوشی را قطع کرد و پوفی کشید. چشمانش سنگین شده بود. به اتاقش رفت و خوابید. چشمانش را باز کرد. مردی را دید که کنار تختش ایستاده و به شدت عصبانی است. چهارشانه و بلند قد بود. مو های لختش تا جلوی چشمانش آمده بودند و ته ریش هم داشت. فکش از شدت عصبانیت میلرزید. چشمان سبزش تا عمق استخوان او را میسوزاند. نفسش تنگ شده بود و احساس خفگی میکرد. او را میشناخت ! نه ! نه ! نه ! نفس هایش به شماره افتاده بود. دست مشت شده ی مرد به او نزدیک میشد. نــــــــــــــــــــــــ ــه ! چشمانش را باز کرد. عرق سردی روی پیشانی و تنش نشسته بود. به آرامی بلند شد و دستی به صورتش کشید: وای ! وای خدا ! توو خوابم ولم نمیکنی ؟! نفسش را عمیق و کلافه بیرون داد... ساعت شش صبح بود. مسعود هنوز از خواب بیدار نشده بود. معصومه به آشپزخانه رفت و صبحانه ی سرپایی ای خورد. باید از این زود بیدار شدن استفاده میکرد و پرده ای را که سفارش گرفته بود کامل میکرد. یک دوش مختصر گرفت و به اتاقش برگشت. کار های برش پرده را قبلاً انجام داده
مطلع عشق
بود و حالا فقط دوختش مانده بود. باید تا فردا حاضرش میکرد. بعد هم به آقای صبوری میگفت کهتا مدتی برای
بیست و پنج 🍃 مقداری از شربت را خورد و گفت : خب زن داداش نمیگی چی کارم داری ؟! به خدا از دیشب که زنگ زدی از نگرانی نتونستم درست بخوابم ... امروزم اول صبح راه افتادم اومدم ببینم چی شده ... بیرون خونه یه نیم ساعتی منتظر وایستادم تا مسعود بره ! میدونستم الانا دیگه راه میوفته ! باز هم همان واژه ی " زن داداش " ! معصومه در دلش به مرضیه آفرین گفت. هزار بار از او ممنون بود که هم زود آمده و هم منتظر رفتن مسعود مانده است ! - یه دقیقه وایستا میام میگم بعت و از جایش بلند شد و به اتاق رفت. به دقیقه نکشید که پاکت نامه به دست، برگشت. روی مبل نشست و پاکت را به سمت مرضیه گرفت. مرضیه با تعجب و تعلل پاکت را از او گرفت و مشغول خواندن محتویات درون نامه اش شد. بعد از خواندن آن چشمانش از تعجب گرد شد ! - نــــه !!! درخواست طلاق ؟؟؟!!! آخه چرا ؟؟؟!!! مگه اختلاف دارین با هم ؟؟؟!!! ببینم دعوا موا کردین ؟؟؟!!! معصومه از سؤال باران مرضیه خنده اش گرفته بود ! آخر خودش هم دلیل این درخواست را نمیدانست ! با حالت طنزگونه ای گفت : یه دقیقه آروم بگیر بذار منم حرف بزنم ! مرضیه که گویی تازه متوجه سؤال بارانش شده بود خودش را جمع کرد و با لحن خجالت زده ای گفت : ببخشید ! معصومه تک خنده ای کرد و گفت : خب ببین منم دلیل این درخواستو نمیدونم ! ینی از وقتی با هم عقد کردیم فقط دو بار با هم حرف زدیم ! یه بار چهار ماه پیش بود که داشتم میرفتم بیرون و گفت آرایشتو پاک کن ! یه بارم چند شب پیش بود که از صدای آهنگ بلند و غمگینش کلافه شدم و رفتم توو اتاقش گفتم آهنگاشو با صدای کم گوش کنه و بعد حسنو با خودم بردم توو اتاقم ! همین ! ینی کل برخوردای ما توو این پنج شیش ماه همین بود ! کار به کارش نداشتم اونم کار به کارم نداشت ! حتی حسنم فقط همون شب و همون یه بار بغل کردم ! مرضیه آه عمیقی کشید و سری به تأسف تکان داد. چهره اش غمگین شد. آخ ! چی بگم از دله داداشم ! شاید از همه بیشتر من بفهممش ! همه ش کنارشون بودم دیگه ! خوب میدونم غم نرگس با مسعود چی کار کرد ! یه زمانی شاد سر خال و خوش برخورد و اجتماعی و مهربون وعاقل بود
مطلع عشق
بعد از رفتن او معصومه به آشپزخانه رفت تا برای ناهار فکری بکند. از امروز باید دیگری میشد ! تنها راهش
بیست و شش 🍃میدونم...قبلا گرفتم ! مسعود بدون حرفی اخم عمیقی کرد و روی سجاده اش ایستاد ، با هم شروع کردن ! مسعود یک قدم جلوتر از معصومه ! چادر نرگس خیلی کوتاه بود و یا شاید معصومه قد بلند بود ! خودش هم که چادر نداشت ! با همان چادر و سجاده ی عاریه باید نماز میخواند ! و چه قدر سخت بود پائین نگه داشتن چادرِ کوتاهِ نرگس ! با اینکه نماز را برای جلب توجه مسعود میخواند اما آرامش عجیبی حس میکرد ! معصومه ای که هیچوقت آرامش نداشت چرا آن قدر سر این نماز ظاهری آرامش داشت ؟! قلب داغ و سنگینش، سرد شده بود ! سرمای دوست داشتنی ای بود ! شاید هم چیزی فراتر از سرما بود ! شاید آبی بود بر آتش دلش ! هر چه بود میشد نامش را آرامش گذاشت ! آن قدر محو این حس زیبا شده بود که بعد از پایان نماز هم روی سجاده نشست و به مُهر خیره شد ! گویا نمیخواست از آن حال بیرون بیاید ! و سومین نگاه متعجب و خیره ی مسعود : چرا نماز نمیخوند تا حالا ؟! واقعاً وقتی نماز میخونه پاکتر به نظر میاد ! چشم از معصومه که گویی در خلسه بود برداشت و برگشت تا سجاده اش را جمع کند. وقتی مسعود بلند شد تا سجاده را سر جایش بگذارد، معصومه هم از آن حال عجیبش بیرون آمد و متوجه اطرافش شد ! نفس عمیقی کشید : این همه آرامش از کجا اومدر؟! خدا نکنه فکر کردی این نمازو برای تو میخونم ؟! هوم ؟! نه ! اشتباه نکن ! ( پوزخند زد) جمله اش تلخ بود ! دل میشکست ! اما خدا صبور بود ! کم کم خودش به آغوش خدا میرفت ! کم کم خودش از حرف این روزش شرمنده میشد ! بلاخره میرسید روزی که مهربانی خدا را درک کند ! خدا دانسته بنده اش را صدا میزد و بنده نادانسته داشت اولین قدم را برمیداشت ! خدا صبرش زیاد بود و مهربانی اش زیادتر ! روزی میرسید که معصومه به قدرتِ مهربانی خدا پی ببرد ! روزی در همین نزدیکی ... مشغول خوردن ناهار بودند. مقابل هم نشسته بودند و طبق معمول نه حرفی میزدند و نه به هم نگاه میکردند ! معصومه چند بار سعی کرده بود چیزی بگوید اما نتوانسته بود : دِ بگو دیگه ! نمیمیری که ! یه کلام بگو میخوام برم خرید ! اجازه میدی یا نه ؟! نگاه خیره و متعجب مسعود برای چهارمین بار ! پوزخندی زد و گفت : مگه اجازه ی من مهمه براتون! معصومه مانند برق گرفته ها شد ! نگاه گیجی به مسعود انداخت : ینی بلند گفتم که شنید ؟!
مطلع عشق
سامان مادرش حسابی دمغش کرده بود ! نزدیک اذان بود. آخرین کارش خرید غذا برای ناهار بود. پشت در خانه
بیست و هفت 🍃و حسن کوچولو به او اعتماد کرده بود ! توی اتاق نشسته و زانو هایش را بغل گرفته و سرش را به دیوار تکیه داده بود و به روز هایی که نرگس شده بود فکر میکرد. به مطالبی که این مدت خوانده بود فکر میکرد. به حس های عجیب و آرامش و شادی ای که از نماز خواندن و چادر سر کردن تجربه کرده بود فکر میکرد. و به پس فردا فکر میکرد ! روز دادگاه ! همه ی تلاشش را کرده بود و حاال هنوز روی نقطه ی صفر باقی مانده بود ! اما حالا چیزی به جز بدبختی هایش مغزش را پر کرده بود ! آن حس های قشنگ و عجیب ! معصومه داشت چه اش میشد ؟! تمام بدبختی های آینده برایش کمرنگ شده بود و حالا سؤاالت زیادی در مغزش موج میزد. چرا آن همه در نماز های ظاهری اش آرامش داشت ؟! چرا چادر سر کردن را دوست داشت ؟! چرا دیگر دلش نمیخواست بیرون از خانه آرایش کند ؟! او که همه ی این کار ها را فقط برای جلب نظر مسعود کرده بود پس چرا این همه احساس آرامش به سراغش می آمد ؟! به دنبال جواب تمام این چرا ها در فکر عمیقی بود : مرضیه ! خوشحال شد و به سرعت گوشی اش را برداشت و با مرضیه تماس گرفت. جواب چرا هایش در کتاب هایی که میخواند بودند اما او چیز زیادی از آن ها نمیفهمید ! فقط مرضیه برایش باقی مانده ! او شاید بتواند جواب چرا هایش را بدهد. -الو... سلام ... جانم ؟! -الو... سلام مرضیه جان... سؤال داشتم ازت ! -بگو عزیزم ! -مرضیه چرا وقتی آدم برای خدا هم نماز نمیخونه یا حجاب نمیگیره باز آرامش داره ؟! سؤالش خیلی صادقانه و شاید کمی هم کودکانه بود! مرضیه متعجب شد اما سعی کرد در نهایت صداقت و سادگی جواب سؤالش را بدهد : خب عزیزم ما که برای خدا نماز نمیخونیم و حجاب نمیگیریم ! خدا که به نماز ما نیاز ندارهو! تازه خودش ما رو آفریده پس از همه به ما محرم تره ! ما نماز میخونیم و حجاب میگیریم برای خودمون ! برای اینکه خدای ما به ما دستور داده این کار رو بکنیم و ما با عمل به دستورش بهش نزدیکتر میشیم و زندگیمون بهتر و پاکتر میشه! فکر میکنی خدا به بنده ش و نماز و روزه ش نیاز داره ؟! نه حتی یه درصدم اینطور نیست ! این کارایی که توی دینمون به ما واجب شده فقط برای اینه که پاکتر و سالمتر زندگی کنیم و به خدای عزیزمون نزدیک بشیم ! خدا اگه بخواد، معصومه، میتونه همه ی ما رو همونطور که زنده کرد از بین ببره
مطلع عشق
بزرگیتو مهربونیتو ندیدم... خدایا من غلط کردم که عشقتو ندیدم... ندیدم که همه ش هواموداشتی... غلط
بیست وهشت 🍃 پشت در اتاق او بود که صدای گریه اش را شنید. لای در را کمی باز کرد و به حرف های او گوش سپرد. خدا جونم ، ببین دیگه واسه اون نیست ... منو ببخش دیگه ... خدایا ! دیگه همه چیز دست خودت ... همه چیز .... عاقبت همه رو به خیر کن ... حتی مسعود و البته حسن کوچولو رو ... اون طفل معصوم فقط تو رو داره ... خدایا ! میدونم بد بودم و بد کردم ولی خواهش میکنم ازت دردی بیشتر از توانم سر راهم نذار ... عاقبتمو به خیر کن نفس عمیقی کشید و با صدای خندانی گفت : خدا میدونم خیلی پر توقعما ولی خب نمیشه که دعا نکنم ! دیگر حرفی نزد. از لای در به درون اتاق نگاه کرد و دید که معصومه اشک هایش را پاک کرده و مشغول جمع کردن سجاده اش است. همانطور به او نگاه میکرد که معصومه وقتی که در حال تا کردن چادرش بود ، متوجه حضورش پشت در اتاق شد. مسعود برگشت تا به اتاق خودش برود که صدای قدم های معصومه باعث شد بایستد و به او نگاه کند. معصومه به شدت عصبانی بود و اخم عمیقی روی پیشانی اش نشسته بود. انگشت اشاره اش را که از خشم مانند تمام تنش میلرزید ، جلوی صورت او گرفت و با صدای دورگه ای که به سختی آرام نگهش میداشت گفت : شما به چه حقی توی حریم شخصی من سرک میکشیدین ؟! مسعود که از این رفتار او به شدت متعجب بود با بی خیالی گفت : اینجا خونه ی منه خانوم ! ولی اون اتاق به دستور خودزشما مال منه اقا ! خب حالا چیزی نشده که اینقدر شلوغش میکنین ... داشتید گریه میکردید منم کنجکاو شدم دلیلشو بدونم دلیلش به خود من و خدای من مربوط نیشه نه شما ! مسعود اخم کرد و بدون حرف دیگر به اتاقش رفت. معصومه هم چند نفس عمیق کشید تا آرام شود و سپس به اتاقش رفت. قرآنش را برداشت و بدون هدف خاصی آن را باز کرد. زیاد قرآن خواندن بلد نبود و فقط در این چند روز کمی خوانده بود. مشغول خواندن بود که آیه ای نظرش را جلب کرد. آیه ای که بار ها و بار ها با ترجمه خواند. آن قدر خواند تا آرام گرفت و لبخند دلنشینی زد.
مطلع عشق
اون موقع فکر میکردم زندگی قبلیم یه عذاب بوده - حالا چی فکر میکنی - فکر میکنم امتحانه خدا بوده - ا
بیست و نه 🍃بعضی شبا هم که خیلی از دست محمد و کاراش و توجهات و لاپوشونیا مامان و بابا آسی میشدم ، میرفتم و خونه ی مروارید میخوابیدم ! درسته ازم شیش سال بزرگتره ولی خیلی باهام جوره ! ... خلاصه اینکه این شد دلیل قبول کردن ازدواجم با شما ! مسعود به وضوح ناراحت شد. از رفتار هایی که زندگی را برای معصومه صرفاً به خاطر دختر بودن ، تلخ کرده بودند ، متنفر بود ! چرا این همه تبعیض را باید در زندگی اش تحمل میکرد ؟! از پدر و مادر معصومه عصبانی بود ! با صدای گرفته ای گفت : پس واسه همینه که حسن زود بهت عادت کرده ... از بچگی ، مادر بودی ! پوزخندی زد و گفت : یه چی توو همین مایه ها ! - حسنو دوست داری ؟! محکم گفت : نه! مسعود نگاه متحیری به او کرد و پرسید : چرا ؟! چون من هیچکسو توی زندگیم دوست ندارم ... اوج احساسی که به اطرافیام میتونم داشته باشم دلسوزیه ... دلم واسه شما سوخت و همه رفتارای غیر قابل تحملتونو تحمل کردم( مسعود لبخند محوی زد) ... دلم حتی واسه مامان و بابامم سوخت و قبل از اومدنه اینجا همه پس اندازه دو ساله مو دادم بهشون تا مجبور نشن دست پیش اون محمد دراز کنن ... اوج احساسم به همه همینه ... فقط واسه ی محمد و اون دو تا وحشی نمیتونم دلسوز باشم ... همین چند روز پیش بود که برای اولین بار عاشق شدم !...( پوزخند زد) عاشق شما یا حسن نه ها !...عاشقه خدایی که عاشقمه! ( نفس عمیق و آرامی کشید و لبخند دلنشینی بر لبش نشست) پس دلیل تغییر رفتار دوباره ت این بود پوزخندی زد و گفت : بله ! ... اول گفتم شبیه نرگس بشم تا طلاق نگیرمو به اون خونه برنگردم ... بعددیدم خدا ولم نمیکنه ! ... اونقدر بهم آرامش داد تا اینکه شدم یه معصومه ی واقعی نه شبیه نرگس !... الانم دیگه برام مهم نیست که طلاق بگیرم یا نه ... دیگه همه چیزو دست عاشق واقعیم سپردم ... خودش بهترین عاقبتو برام رقم میزنه
مطلع عشق
سلام اقا مسعود سلام اقای صالحی سر بلند کرد. مهتا و نگار بودند. یک سینی که چند دانه خرما در آن بود
سی ام ندادن حسن به بقیه حتی مامان و بابات ... قطع رابطه با همه ... و حتی مردم آزاری !... باورت میشه ؟! باورت میشه مسعودت این کارا رو کرده باشه ؟! ... غم تو خیلی بزرگ بود ولی من نباید این همه از خود بی خود میشدم ... حالا باید جبران کنم ... توی این امتحان که رد شدم ولی باید جبران اشتباهاته این چند وقتمو بکنم ... اولیشم معصومه س ! نرگس فکر نکنی که عشقتو برام کمرنگ میشه ها ! نه اصلا ً! ولی حالا که با اشتباهاتم به اینجا رسیدم باید یه جوری جبران کنم ... دیگه میخوام با عقلم پیش برم ... دیگه میخوام درستش کنم ! کلید را در قفل چرخاند و وارد شد. معصومه را دید که لباس پوشیده و آماده ی رفتن به محضر است. حسن کوچولو هم در آغوشش به خواب رفته بود. چند قدم جلو تر آمد و درست مقابل مسعود ایستاد. - بریم ؟! - نه ! با قیافه و لحن متعجبی پرسید : چرا ؟! - باید حرف بزنیم و قبل از اینکه معصومه سؤال دیگری بپرسد به اتاق رفت. معصومه هوفی کشید و روی مبل وارفت : دیگه چی شده؟! مسعود آمد و کنار او نشست. چهره اش آرام و مصمم بود. - حسنو ببر سر جاش بخوابون لطفاً ... لباساتم عوض کن ... امروز نمیریم معصومه کمی تعلل کرد ولی وقتی دید نشستن در آن جا بی فایده است ، بلند شد و حسن کوچولو را برد و سر جایش خواباند. ساکش را که بسته بود برداشت و به اتاقش رفت. جای مانتو و چادر، سارافون آبی رنگ و روسری بزرگ قرمز رنگی پوشید و به پذیرایی برگشت. روی مبل کنار مبلی که مسعود نشسته بود، نشست و منتظر شنیدن حرف های او شد. کمی سکوت و بعد حرف های
مطلع عشق
حسنو این مدت میبرم پیشه مامان و بابای نرگس ... به اونا هم ظلم کردم ... میدونم خیلی دلشونکردن و نیو
سی و یک 🍃 چشمان معصومه گرد شد و با لحن متعجبی گفت : چی؟! - خود آزار ! به یه نوع اختلال روانی میگن ... کسی که به خودش آسیب میزنه رو میگن خود آزار ! - خب ؟! - خب همین دیگه ... قرار شد با هم آشنا شیم ... الان دو تا از اخلاقات دستم اومده ... اولیش دلسوزیه و دومیشم خود آزاری ! .... اخه خانوم مگه من حرفی از پول زدم ؟! اصن کی گفته با چند تا خرید تو مدیون من میشی ؟ ... خود آزاری دیگه ! معصومه مات به او نگاه میکرد. نمیدانست بخندد یا نه ! اصلا نمیدانست مسعود شوخی میکند یا جدی است ! مسعود دوباره نیم نگاهی به او انداخت و لبخندی زد. معصومه خجالت زده شد و تعجبش را جمع کرد. به خانه ی پدری معصومه رسیدند. از همان اول چیزی سر جایش نبود. دیدن چهره ی جدید معصومه با چادر و حجاب کمی باعث تعجب پدر و مادر و برادرش شد. مسعود ناخودآگاه عصبی بود و معصومه هر بار که به صورت مادرش نگاه میکرد عصبی میشد. دیگر طاقت نیاورد. نگاه غضبناکی حواله ی محمد کرد. - مامان صورتت چی شده؟! - هیچی - مامان دروغ نگو ! ... کاره این محمـــ.... - گفتم هیچی نیست - دِ داری دروغ میگی مادر من ... من نمیدونم این بشر چی داره که هر غلطی میکنه باز شما لاپوشونی میکنین و میگین هیچی هیچی - هیچی نیست ! کاره محمدم نیست ... خوردم زمین نفس عمیق و عصبی ای کشید و گفت : باشه...حالا شما هِی دروغ بگو و غلطای این شازده تو لاپوشونی کن محمد بلند شد و با چند قدم خود را مقابل معصومه رساند و با فریاد گفت : وقتی میگه هیچی نیست ینی نیست دیگه ... اصن به تو چه ربطی داره که هِی زر میزنی؟!
مطلع عشق
سرش را به شیشه چسباند و لب زد. تاریک بود و معصومه نتوانست بفهمد که او چه می گوید. مرد دوباره تکرار
سی و دو 🍃 عفت خانوم از معصومه قد کوتاه تر بود و در آغوش او مچاله به نظر میرسید. دستش را به پشت معصومه میکشید. با صدایی که پر از بغض اما مهربان بود گفت : خوش اومدی دخترم کلماتش قلب نا آرام معصومه را آرام کرد. اشک در چشمانش جمع شد. یعنی این مادر داغ دیده به همین سادگی او را به جای دخترش پذیرفته بود ؟! عیسی خان : بذار بیاد توو عفت جان با این حرف عیسی خان آن دو از آغوش یکدیگر بیرون آمدند و وارد خانه شدند. خانه ای که روزی نرگس در آن نفس میکشید و یادآوری این موضوع قلب معصومه را به درد می آورد. مسعود روی زمین نشسته و مشغول بازی با حسن بود. با وارد شدن آن ها لبخندی نثار معصومه کرد و بلند شد. دقیقه ای بعد همه روی مبل ها جای گرفته بودند. مسعود کنار معصومه نشسته بود و این خود دلیلی بود برای کمتر شدن التهاب و نگرانی معصومه ! معذب بود. عفت خانوم و عیسی خان و نیما خیلی مهربان بودند و این مهربانیشان معصومه را شوکه کرده بود. با همه ی این ها در نگاه هر سه تای آن ها و حتی در نگاه مسعود غمی نهفته بود. غمی که میگفت درست است که آن ها معصومه را پذیرفته اند اما دلتنگ نرگس اند. همین غم بود که معصومه را معذب کرده و دلهره و عذاب وجدان به جانش انداخته بود. بعد از صرف چای ، مسعود و معصومه نمازشان را خواندند. سپس نیما اتاق نرگس را به معصومه نشان داد و از خاطرات نرگس گفت. در تمام مدت نیما برادرانه رفتار میکرد اما در صدایش غمی عظیم بود. معصومه به او حق میداد. خواهرش رفته بود و حالا دختری که اصلاشبیه او نیست جای او را گرفته بود! حق داشت غمگین باشد. معصومه به عیسی خان و عفت خانوم و حتی مسعود هم حق میداد. برای شام، به اصرار عفت خانوم ماندند. بعد از شام هم نیما کلی با معصومه شوخی کرد. با اینکه رفتار نیما کاملا صادقانه بود اما معصومه معذب بود و نمیتوانست با او احساس راحتی کند. خودش هم نمیدانست چرا ! نیما در همان شب اول برادری اش را ثابت کرد. وقتی محمد را با نیما مقایسه میکرد ، میدید محمد در عین برادری برادرش نبود و نیما در عین نابرادری برادرش بود ! موقع خداحافظی نیما شماره اش را به معصومه داد و به مسعود گفت : دوماد جان این آبجی ما رو فردا ببر زیر آفتاب بلکه یخاش واشه !
مطلع عشق
و... اوووم !... بذار فکر کنم (لبش را غنچه کرده و ژست فکر کردن به خود گرفت.) مسعود پوفی کشید و گف
سی و سه 🍃 صدای زنگ گوشی اش می آمد و صفحه اش مدام با نام " اَرَش " خاموش و روشن می شد. نامی که از آن نفرت داشت. مغزش خالی شده بود و بدنش یخ کرده بود و میلرزید. این آدم چرا دست بردار نبود ؟! از ده روز پیش که با پیامک هایش آرامش را از او گرفته بود و حالا وقیحانه زنگ زده و آدرس خانه اش را می خواست ! انگار نه انگار خودش گفته بود که از او نفرت دارد ! حالا جای خوشحالی کردن چرا مزاحمش میشد ؟! او که از خدایش هم بود که معصومه ازدواج کند ! این دفعه پیامک رسید: " یا خودت آدرسو بده یا از محمد میگیرم... ولی برات بد میشه ها " گوشی را پرت کرد و شروع به گریه کرد. اَه ! چرا گذشته ی آدم دست از سرش برنمیدارد ؟! چه قدر گذشت و چه قدر گریه کرد را نمیدانست ، اما وقتی به خود آمد که دیگر اشکی برایش نمانده بود و گلویش از شدت گریه ها میسوخت. تلفن خانه چند بار پشت سر هم زنگ خورده بود ولی او اهمیت نداده بود. حالا هم داشت زنگ میخورد. با اینکه رمقی برای جواب دادن به آن نداشت ، به پذیرایی رفت و گوشی را برداشت. اول گوشی را نگه داشت و کمی سرفه کرد تا صدایش صاف شود. - الو - الو... سلام معصومه... چرا جواب نمیدی خانوم ؟! - سلام... ببخشید مسعود جان... جانم ؟! کاری داشتی ؟! با لحن نگرانی پرسید : معصومه چیزی شده ؟! صدات خیلی گرفته س... گریه کردی ؟! کلافه گفت : یه خرده دلم گرفته بود... بیخیال مسعود... چیزی نیست کلافه و نگران گفت : مطمئن نیستم - نگفتی چی کار داشتیا - زنگ زدم بگم اگه واسه امشب چیزی لازم داری بگو دارم میام بخرم کمی فکر کرد. امشب چه خبر بود ؟! ضربه ی آرامی به پیشانی اش زد : آخ ! پاک یادم رفته بود ! - هیجی هیچی... همه چی داریم عزیز... لازم نیست چیزی بخری
مطلع عشق
از این فکر لبخندی بر لبش نشست و در دل خدا را شکر کرد که مسعود آدم منطقی و قابلاعتمادی است. صدای چرخ
سی و چهار 🍃 به صورت مرضیه که استرس در آن موج میزد و از شرم سرخ شده بود، نگاه گذرایی انداخت. - نگاش کن چه قرمز شده ... آروم باش بابا .... انگار تا حالا نیما رو ندیده ! مرضیه از جویدن لبش دست برداشت و با نگرانی گفت: بابا خب اون موقع که جلوی این همه آدم نبود... معصوم میترسم خرابکاری کنم مرضیه جان عزیزم ، یه جوری میگی این همه آدم انگار اینجا ورزشگاه آزادیه اون بیرونم صدهزار نفر منتظر توئن ! خوبه همه ش هفت نفرن که چهار نفرشونم خونواده ی خودتن... این همه ترس واسه چیته ؟!.. .یه "بسم الله " بگو و چند تا نفس عمیق بکش و چاییا رو بیار تا آبرومون نرفته! مرضیه زیر لب " باشه " ای گفت. - خب من برم ؟ خیالم راحت باشه که میاد ؟ مرضیه در حالی که بسم الله میگفت سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد. معصومه در حالی که لبخند عمیقی به لب مینشاند به پذیرایی رفت و کنار مسعود جا گرفت. - الان عروس خانومم میاد نیما لبخند عمیق و شرمگینی زد و معصومه که متوجه لبخندش شد سرش را پائین انداخت و ریزخندید. بزرگتر ها دوباره مشغول صحبت شدند. حسن در آغوش مسعود نق نق میکرد و سعی داشت خودش را از دست های مسعود آزاد کند. - جونم ؟! نمیذاره بری ؟! بیا بغل من... بیا حسن به امید آزادی دست هایش را به سوی معصومه دراز کرد. مسعود در حالی که حسن را معصومه میداد زیر لب گفت : ای شیطون! کار خودتو کردی دیگه ! مرضیه با سینی چای از آشپزخانه به پذیرایی آمد. نگاه ها به سمت او برگشت. عفت خانوم نگاهش تحسین آمیز بود و زیر لب از او تعریف میکرد ! مُحرم خانوم مدام اشاره میکرد که چای را اول به سمت مهمان ها ببرد! نگاه مروارید و مسعود و معصومه به او شیطنت آمیز و خندان بود و هر سه سعی در کنترل خنده ی بی دلیلشان داشتند ! نیما سرش پائین بود و نگاه و لبخندش شرمگین ! عیسی خان و آقا یوسف علی هم نگاه های آرام و پدرانه ای داشتند ! بعد از اینکه همه چای برداشتند ، مرضیه در کنار مروارید نشست و با انگشتان دستش مشغول شد
مطلع عشق
واقعاً خدا را شکر کهاهل جویدن ناخن نبود وگرنه با این همه خجالت و اضطراب حتماً ناخن سالم برایش نمیما
سی و پنج 🍃 تعارف نمیکنی بیام توو؟! - برو - باشه پس خودم میام دستش را جلو آورد تا اورا کنار بزند اما معصومه ناخودآگاه خویش کنار رفت آرش نگاهی به تمام خانه انداخت و سپس به سمت معصومه که به درِ باز تکیه داده بود و از ترس نمی توانست تکان بخورد، برگشت و به او خیره شد. پوزخند زد و گفت : چرا اونجا وایستادی ؟! معصومه با بی میلی در را بست و آرام آرام به سمت اتاق خودش حرکت کرد. - اومدی اینجا که چی بشه ؟! - اومدم شیرینی خورده مو ببینم دیگه ... عیبی داره ؟! چه قدر از این لغت " شیرینی خورده " بیزار بود ! چه قدر به خاطر حضور این مرد در دلش عمومرتضی را نفرین کرد! چرت نگو ... تو خودتم از من بدت میومد ... تازه بین ما نه عقدی بود و نه صیغه ای و نه هیچ چیز - اوی ! حواست باشه داری راجع به بابای من حرف میزنیا... بعدشم اینا درست ولی آقا مسعودت که چیزی نمیدونه (پوزخند زد) - که چی ؟! - هیچی .... فقط گمون نکنم اگه بفهمه زیاد خوشحال شه - آره خب ... اگه بفهمه منو داشتن دستی دستی میدادن به توی وحشی مطمئنا خوشحال نمیشه با این حرف اَرَش مانند عنان دریده ها شد ! صورتش در هم رفت و به سمت او خیز برداشت اما معصومه سریع تر از او وارد اتاقش شد و در را قفل کرد. اَرَش مشتی به در کوبید و فریاد زد : هنوز وحشی رو ندیدی... حیف فعلا نمیخوام کاری بهت داشته باشم
مطلع عشق
ببخشم ها ؟! معصومه صد هزار بار بهت نگفتم استراحت مطلق ؟؟!! بعد تو میای واسه من حیاطوجارو میکنی؟!
سی و شش مسعود قهری ؟ حسن رو که مشغول ویراژ دادن با کامیون اسباب بازیشه و هِی "بیب بیب" میکنه، بغل میکنه و روی کولش مینشونه. بچه این قدر این کارو دوست داره و ذوق میکنه که انگار دنیا رو بهش دادن. یه نگاهه اخمالو بهم میکنه و کلاً منو از درخواستم پشیمون میکنه ! مامان محرم که داشته با تلفن حرف میزده و من تازه متوجه ش شدم، گوشی تلفن رو سر جاش میذاره. - کی بود ؟! - عفت خانوم .... زنگ زده بود قرار بذاره واسه پس فردا ... میان تا قرار مدارای عروسی رو بذاریم من با شادی و ذوق میگم : وای مبارکه...ایشالا که خوشبخت بشن البته نگاه اخمالو و چشم غره ی مسعود ذوقمو کور میکنه. - ممنون مادر جان ... ایشالا مامان محرم میره توی آشپزخونه و مسعود حسن رو روی زمین مینشونه و حسن دوباره مشغول وَر رفتن با کامیونش میشه. مسعود روی مبل میشینه و منم میرم کنارش با احتیاط میشینم تا بلکه بتونم منت کشی بکنم. صدای مامان محرم از توی آشپزخونه میاد که میگه: راستی مادر مرواریدم زنگ زده بود با شنیدن اسم مروارید قیافه ی مسعود درهم میشه و نفس عصبی و عمیقی میکشه. از بعد از اون ماجرا ها و رفتن مروارید به آلمان، آوردن اسم مرواریدم مسعود رو عصبی میکنه. بهش حق میدم. آروم و با احتیاط بازوشو میگیرم و میگم: مسعود بلاخره مظلوم نماییام کار خودشونو میکنن و یه لبخند محو میزنه. خب همینم غنیمت محسوب میشه. بازوشو از دستم آزاد میکنه و دستش رو روی پشتی مبل میذاره. منم به دستش تکیه میدم. در خونه باز میشه و مرضیه با دو تا نون بربری توی دستش میاد توو و بلند سلام میکنه. جوابشو میدیم
مطلع عشق
و همه رو بیدار کردم. اما الان این درد امونمو بریده. نفس نفس میزنم و از درد به خودم میپیچم. مسعود م
سی و هفت 🍃رو به مرضیه سفارشات لازم رو تند تند میگه : مامان و بابا رو بیدار نکن... همین جا کنار حسن بمون... خبر میدم بهت مرضیه هم دستپاچه "باشه باشه"ای میگه. تمام وزنم میوفته روی مسعود و در حالی که سعی میکنم همچنان داد نزنم، با کمکش از اتاق و بعدم خونه بیرون میریم. باید بریم درمانگاه شبانه روزی ... چشامو آروم باز میکنم. چند لحظه طول میکشه تا همه چیز یادم بیاد. به پهلوی راست میچرخم و با دیدن حسنای قشنگم لبخند میزنم. هنوزم یه ذره درد دارم. دختر کوچولوم صورتش حسابی قرمزه و آروم خوابیده. با انگشتم گونه شو ماساژ میدم و گونه ی قرمزش، قرمزتر میشه. دیشب که برای اولین بار شیرش میدادم، دیدم که رنگ چشاش سبزه ولی صورتش شبیه باباشه. مسعود داخل اتاق میشه. کنار حسنا میشینه. - بیدار شدی بلاخره ؟! - خیلی خوابیدم ؟! - اگه ساعت یازده رو خیلی حساب کنی ، آره ! - سرکار چرا نرفتی ؟ آدم وقتی دختر کوچولوش به دنیا میاد میره سر کار ؟!... زنگ زدم مرخصی گرفتم یه نگاه به حسنا میکنم و میگم : خیلی شبیه تو ئه ها - آره... ( با شیطنت ادامه میده) حالا شاید هانیه شبیه تو بشه ! بلند میخندم. یاد وقتی میوفتم که اسم بچه هامونم انتخاب کرده بود : حسن و حسنا و هانی و هانیه ! یادم میوفته که امروز دوشنبه س. با این یادآوری ناخودآگاه غم توی دلم میشینه. - مامان و بابام ... مسعود تا ته حرفمو میخونه و میگه: زنگ زدم بهشون خبر دادم...پولم واسشون واریز کرم و باز تأکید کردم به محمد ندن - گفتی بچه مون دختره؟!
49.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اول 📍تاثیر دعای حضرت علی (ع ) بر براء 🍃با یه دعای حضرت علی (ع) ، براء در هر آسمانی در هر جایی از بهشت میخواد ، میتونه بره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوم 📍کاری که با انجام دادنش مولا یه ذکر خیری برا شما میکنه 📍اگر کسی در عمرش ، حضرت یه دعای خیر براش کرده باشه ، گناه تمام ثقلین به گردنش باشه .... اون یه دعای علی (ع) میچربه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوم 📍عملی که با انجام دادنش ، امیرالمومنین دعاتون میکنه .... 🍃خودش میذاره تو کاست که گریه کنی بعد میگه : تو گریه کردی تو مال منی😭
87.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هالیو یا موج کره ای 2⃣ دوم مستند مکث میان حقیقت و واقعیت