امروز تقریبا دوسال از ان اشکها وفریادها و دلواپسی ها میگذره
کاش دولت ، انقدر مردانگی داشته باشد که به #اشتباه_بزرگ خود اعتراف کند و سودای توافق دیگری را در سر نپروراند
مطلع عشق
#باهم_بسازیم ۲۱ ⬅️ تمرین خودشناسی؛ اساسی ترین نقشِ تو به عنوان یک "انسان" بر روی زمین است. خداوند
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه( #حجاب_و_عفاف )👇
#تلنگرانه🌱
عکـس پروفایلت چادریه....😕
لابد دوستات رو هم از عواقب بد دوســـ👫ـــتی با نامحرم آگاه می کنی...
تنها آرزویت را هم که میدانم،شهادت...😐
💥از اون ور👇
با یکی شروع کردی به دردودل کردن...
از آرزویت میگی...
تحسینت می کنه...👏
از حجابت میگی...
تحسینت میکنه...👏
از بچه مذهبی بودنت میگی...
تحسینت میکنه...👏
کم کم نوع حرف هاتون فرق میکنه...😒
اول راه خواهرم برادرم بودید و حالا عشقم ونفسم⁉️
طرز فکرتون تغییر می کنه...
اولا که می گفتی ما خواهر برادری چت می کنیم و گناهی نمیکنیم...😌
بعدشم گفتی ما قصدمون جدیه...👰👨
گفتی پسر خوبیه با ایمانه،مذهبی،ریش،یقه آخوندی،تسبیح و...🙂
خواهرم...
پسر خوب با هیچ نامحرمی چت (غیرضروری) نمی کنه...
دخترخوب هم همینطور...
مشکل فقط اینجاست که ما تفسیر خوب بودن را اشتباه متوجه شدیم...
عادت کردیم به حقه بازی و کلاه شرعی سرخودمون گذاشتن...😔
خواهرم-برادرم گلم،بخدا وقتی قبح این گناه برایت شکسته شد مطمئن باش با هرکسی چت می کنی...💬
راستی یه سوال 😐میدونستی توام الآن مثل دوستات دوست پسر/دوست دختر داری😔⁉️
اصلا کجای کار بودی که به اینجا رسیدی؟!
از یه گروه مختلط مذهبی شروع شد،آره
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 26 ازدواج، دوری از راحت طلبی 🔶 یکی از وجوه راحت طلبی در "ازدواج نکردن و دیر از
#افزایش_ظرفیت_روحی 27
🔶 یکی از دلایل اینکه افراد دچار راحت طلبی میشن، گاهی وقتا برمیگرده به طبع و مزاجشون.
🔵 معمولا طبایعی که #سردتر هستند بیشتر در معرض راحت طلبی قرار میگیرند.
و معمولا هرچقدر #رطوبت بدن بیشتر باشه و آدم به اصطلاح تپل تر باشه راحت طلبیش بیشتر خواهد بود.
🔹 بنابراین بین همه طبایع، راحت طلبی در بلغمی ها بیشتر دیده میشه. بعد سودایی ها، دموی ها و در اخر صفراوی ها.
☢️ اگه کسی میبینه هرچقدر تلاش میکنه بازم نمیتونه دست از راحت طلبیش برداره، تنها راهش "اصلاح تغذیه" هست
اصلاح تغذیه رو میتونید از مشاورین متخصص طب اسلامی دریافت کنید.
❇️ اگرچه برخی مواد غذایی مثل عسل، ژل رویال، زعفران، مویز، روغن زیتون و پیاز میتونن آدم رو حسابی شاداب و فعال و پرانرژی کنند و شما بزرگواران میتونید برای زدن راحت طلبی از این موارد استفاده کنید.
🔶 خوردن #مویز روزی 21 عدد موقع صبح و خوردن نون و عسل به عنوان صبحانه، برای همه طبایع و مزاج ها توصیه میشه. این سیستم تغذیه ای موجب میشه که بدن انرژی کافی برای فعالیت رو به دست بیاره.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
هدایت شده از سنگرشهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #علیاصغر_زارعی، نماینده پیشین مجلس درگذشت
ویدیوی بالا گریههای او پس از تصویب ۲۰ دقیقهای #برجام در مجلس است.
•خداحافظ مرد بصیر !✋
•خداحافظ صاحب اشکهای تصویب برجام !✋
•آن اشکها به این خاطر بود که خوب این روزهای ملت ایران را میدیدی !
•بازشدن مشت ما را مقابل دشمن میدیدی!
•گستاخ شدن کشورهایی که در حد یک شهر متوسط از ایران هم نیستند را میدیدی!
•ترور دانشمندان و عزیزانمان را میدیدی
•آن اشک ها، حتما بخاطر دیدن قامت پدران عاجز از تامین مایحتاج خانواده و
بخاطر شرمندگی جوانان بیکار بود!
•آن اشک ها ماندگار است و در تاریخ ثبت شده است !
•مردی #دلواپس و نگرانِ ایران بخاطر تصویب #برجام اشک ریخت و زار میزد چونان پدری در سوگ فرزند !
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
مطلع عشق
🍃باور کن اگه تشنه تغییر باشی زمین و آسمونو به هم میدوزی و اصلا به حرف هیچکس جز خدای درونت گوش نمیدی.
🍃وقتی همسرت جلو وایمیسته و پشت سرش نماز میخونی خیلی کیف میده…
وقتی بیرون میره بهش اعتماد داری…میدونی چرا ؟ چون شوهرت خدا ترسه…
شوهر خدا ترس میخوای ؟معلومه که میخوای…شوهر خدا ترس سمت دختر با حجاب میره …مگه نه ؟
راستی ؟
همچین پسری با دختر چادری ازدواج میکنه یا مانتویی ؟ 🙂 ابراهیم هادی اگه میخواست ازدواج کنه چه دختری رو انتخاب میکرد ؟
پسری که اهل مبارزه با هوای نفس باشه…سمت دختری که هوای نفس داره نمیره…
ولی در کل حجابت برای ازدواج نباشه…
برای دل خودت باشه…
برای آرامش خودت باشه…
میگیری چی میگم ؟
شاید تو دلت بگی رضا ؟
تو که پسری ؟ چرا درمورد دخترا نظر میدی …
اوکی…
ولی این حرفام دلیل داره…
چون خود منم قبل تحولم خیلی بی حجاب بودم خخخ…درسته پسرم…ولی خیلی بی حجاب بودم…
عکسای قدیمیم رو چنتاشو تو سایت گذاشتم.
خیلی از عکسامو بعد تحولم پاک کردم…همین چنتارو هم شانسی پیدا کردم گذاشتم تو سایت…
ولی وقتی کمبود هامو درست کردم کلا تیپم عوض شد…
اون موقع فقط بخاطر کمبود هام اینجوری تیپ میزدم…کمبود داشتن دختر پسر نداره…
معتقدم هر دختری که تو خیابون اینجوری میگرده پر از حس کمبوده …
#داداش_رضا #حجاب_برتر #چادر
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_صد_پنجاه_پنجم بعد از خوابیدن آن ماجرا ثمین با همکاری
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمتصد پنجاه ششم
در حال جمع کردن وسایلش برای رفتن به اداره بود که در اتاقش زده شد ، خوب می دانست این آرامش فقط از آن پدرش است حتی صدای قدم های اولین مرد زندگیش را می شناخت .
ـ بفرمایید باباجون
حاج مصطفی در را باز کرد و با لبخند گفت :
کجا میری بابا ؟
انیس کیک درست کرده ، میخوایم واسه مائده تولد پنج نفره بگیریم!
ـ باید برم اداره بابایی
احتمالا امشبم بمونم ، از وقتی که مرضیه خانم شهید شدن هنوز کسی جای ایشون نیومده
نمیخوام سرهنگ صابری دست تنها بمونه
ـ میدونم چی میگی مهدا جان
ولی تو باید بتونی بین کار و زندگی تعادل ایجاد کنی
تو برای زندگی کار میکنی ، برای کار که زندگی نمیکنی !
از وقتی که ما متوجه ماهیت کارت شدیم خیلی نسبت به خانواده کم اهمیت شدی
چیزی اذیتت میکنه دخترم ؟
نکنه سجا....
ـ نه بابا ، به هیچ وجه!
من فراموشش کردم
همون روزی که توی طلافروشی مطهره خانم اون رفتارو باهام کرد فراموشش کردم
ما شباهتی بهم نداشتیم بابا
ـ شهادت امیر برات غیر منتظره بود
خوندن دفتر خاطراتش خیلی بهمت ریخت ، درک میکنم عزیزم
ولی زنده ها باید زندگی کنن قربونت برم
ـ بابا نمی تونم با این قضیه کنار بیام
هیچ وقت نتونستم معنای حقیقی این مسئله رو درک کنم
" اگر کسی عاشق باشد و بر این عشق بسوزد و برای خدا خود را از این دلدادگی منع کند و گرفتار گناه نشود در این عشق بمیرد شهید است "
نمیتونم امیر آقا رو بفهمم اون به من علاقه داشت ولی ...
ـ تو چی ؟
علاقه داری یا عذاب وجدان ؟
ـ من ... من فقط ... ذهنم هنوز آروم نشده
ـ آدمای برنده تو گذشته نمی مونن
ـ من که بازندم بابا مصطفی
ـ دختر من هیچ وقت بازنده نیست فقط نیاز داره به احوالات خودش رسیدگی کنه
حرف های حاج مصطفی همیشه آرامش را به وجودش تزریق میکرد .
همان طور که بسمت در می رفت رو به مهدا گفت :
تو میتونی دخترم !
اول از همه باید با قلبت کنار بیای !
ـ بابا ؟
ـ جانم
بسمت پدرش دوید خودش را در آغوش او انداخت و با بغض گفت :
بابا هر اتفاقی بیافته
هر تصمیمی بگیرم ازم حمایت میکنی مگه نه ؟
حاج مصطفی مو های زیبای دخترش را نوازش کرد پیشانیش را بوسید و گفت :
معلومه که من پشتتم ، چون تو همیشه بهترین تصمیمو میگیری مهدای بابایی دیگه.
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_صد_پنجاه_هفتم
لباس پوشیده از اتاق بیرون آمد و به اتاق مرصاد رفت .
سرکشی کشید و گفت :
ـ مرصاد ؟
بیداری ؟
ـ آره
کارم داری ؟
ـ نه من باید برم اداره
میخواستم ببینم اگه ماشینو نمیخوای ب...
ـ ماشین خودته از من اجازه میگیری ؟
ـ نخیر
آخه گفتی باید با هیربد بری یه پروژه ای ببینی ، گفتم شاید لازم داشته باشی
خوبی بهت نیومده هااا
ـ خب حالا
با ماشین مامان میرم
ـ باشه ، پس کاری نداری ؟
ـ آخه تو چه صرفه ای دا...
ـ ساکت
چه پرو هم هست
من رفتم
بچه خوبی باش
اذیت هم نکن
ـ باشه مامانی
ـ آفرین پسرم
ـ برو تا با دیوار یکیت نکردم
ـ یه ذره ادب
* ـ باشه در اولین فرصت
راستی مهدا ؟
میگم اختاپوس ناراحت میشه نباشی
کارت سبک شد یه زنگ بزن حداقل بهش تبریک بگو ، نوجونه
ـ مرصاد ؟
ـ بله
ـ تو کی اینهمه عاقل شدی ؟
ـ در حد کمپوت لوبیای تبرک هم لیاقت نداری
ـ براش برنامه دارم
ـ واقعا ؟ فکر نمیکر...
هیچی ، برو دیگه
ـ فکر نمیکردی بتونم به زندگی برگردم ؟
ـ خب تا همین الانم خیلی ناآرومی
ـ من نمیتونم نسبت به مائده بی تفاوت باشم
ـ خوشحالم.
خیلی خوشحالم که اینقدر قوی هستی *
ـ من رفتم
یا علی
*خودش هم میدانست اینقدر قوی نیست و قلبش آکنده از غم است اما نمیتوانست اجازه دهد اطرافیانش تحت تاثیر مشکلاتش آزار ببینند .
مادرش کج خلقی کرد و گلایه نبودن هایش اما قول داده بود جبران کند ، برای خواهری که حساس ترین موجود زندگیش بود .*
خودش را به اداره رساند و به جمع ترابی ها پیوست . در اتاق سید هادی ، محل تجمع ، را زد و منتظر اجازه مافوقش ماند .
سرهنگ صابری :
بفرمایید
*ـ سلام
ـ سلام ، بشینین خانم فاتح
ـ بله قربان
سید هادی :
خب با اومدن خانم فاتح جمع تکمیل شده و باید در مورد ماموریت جدید صحبت کنیم
برای اینکه به چرایی مسئله بپردازیم لازمه ماموریت اخیر رو با هم بررسی کنیم .
ما مدت طولانی محافظت از آقا محمدحسینو به عهده داشتیم و متوجه روابطی که برای ایشون برنامه ریزی شده بود شدیم .
اولین چیزی که باعث شک ما به نزدیکان ایشون شد سوختن ساختمان محل سکونت ایشون بود .
بعد .....
کمی بعد از گرفتاری یاسین و گروهش فاتح و امیر رو همراه گروه عازم مسابقه به شیراز فرستادیم .
اما در کمال ناباوری یاسین و دو نفر همراهش به وسیله کسایی که نمی شناختیم فراری داده شدن ...
ما تصمیم گرفتیم برای تنها نموندن فاتح و امیر یاسینو بفرستیم شیراز ...
همون کسایی که برامون ناشناخته بودن سر ما رو با فتنه احتمالی گرم کردن .
و نیرو های مشغول حفاظت از محمدحسین و مشخص کردن فکر فتنه بودند در صورتی که جنگ اصلی علیه ما در زندان شروع شده بود ...
دقیق جایی که ابوبکر البغدادی زندانی بود ...
تل آویو بزرگترین برنامه ریزی و اترژی ممکن رو روی آنها گذاشت ...
اما ما همچنان درگیر مسائل فتنه و ... بودیم ...
تا اینکه مشکوک ترین اتفاق ممکن افتاد ، سجاد هیچ حرکتی علیه محمدحسین نکرد ، مرد سیاه پوش هیچ ضربه ای به فاتح و احمدی ( یاس ) نزد ...
در واقع کشفیات ما با کمک اونا پیش رفت ، با فتنه ما رو سرگرم کردن تا از isis غافل بشیم ...
دقیق جایی که ابوبکر البغدادی زندانی بود ...
تل آویو بزرگترین برنامه ریزی و اترژی ممکن رو روی آنها گذاشت ...
اما ما همچنان درگیر مسائل فتنه و ... بودیم ...
تا اینکه مشکوک ترین اتفاق ممکن افتاد ، سجاد هیچ حرکتی علیه محمدحسین نکرد ، مرد سیاه پوش هیچ ضربه ای به فاتح و احمدی ( یاس ) نزد ...
در واقع کشفیات ما با کمک اونا پیش رفت ، با فتنه ما رو سرگرم کردن تا از isis غافل بشیم ...
البته موفق نبودن و الان دو سالی میشه که بچه های سپاه روی مناطق عراق کار میکنن ...
حاج قاسم لحظه ای از این تهدید بزرگ غفلت نکرده ...
و اما علت حضور ما ....
کسانی بودند که با پیشنهاد های علمی و ... میخواستن به محمدحسین کمک کنن و از هیچ ابزاری دریغ نکردن ، حتی دختران زیادی از هم کلاسی و ... سعی در اغفال محمدحسین داشتن از جمله ثمین ناجی .
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_صد_پنجاه_هشتم
و این ما رو به عراق کشوند ... به آزمایشگاه های مخفی .. راز هایی که ازشون خبر نداریم ... چیزی که سجاد ازشون خبر داره و توی زندان سعی کردن بخاطر اون راز بکشنش ولی اون هیچ کمکی به ما نمیکنه !
ما باید به اون نقطه دست پیدا کنیم ...
اما نیاز به فرد اگاه داریم یکی دقیقا مثل خود محمدحسین ، اما بخاطر خطری که تهدیدش میکنه محبوریم کار های امنیتی خاصی انجام بدیم و مورد بعد اینکه باید بعنوان یه فرد عادی کُرد با همسرش به این ماموریت بره ، از اونجایی که آقا محمدحسین مجرده ما یکی از نیروهامون رو برای این همراهی در نظر گرفتیم ...
خانم یاس احمدی ، برگ ماموریت ایشون رو فکس کردیم و منتظرشون بودیم اما متاسفانه ایشون نمی تونن ما رو همراهی کنن و ما تنها یه گزینه دیگه داریم ...
شما ، شما خانم فاتح
ما تصمیم گرفتیم که شما در این ماموریت شرکت کنید اما شما حق انتخاب دارید ، شما یک هفته وقت دارید تا خوب فکر کنید و تصمیمتون رو به ما اعلام کنید .
مهدا میتوانست مخالفت کند اما نمی خواست درگیر عذاب وجدان تازه ای شود ، به اندازه ی کافی شهادت امیر و آنچه از او پنهان کرده بود آزارش میداد .
او فرصت داشت و باید با تمام توان پاسخ میداد . بسمت امامزاده راند نمازی مستحبی خواند . بعد از کمی عقده ی دل گشودن بسمت خانه راهی شد .
نیاز به یک محیط معنوی داشت تا نیروی خودش را جمع کند ، راهیان نور ، تنها جایی بود که میتوانست خود سست شده اش را از نو بسازد .
از پارکینگ مرکزی خارج شد و بسمت بلوک راه افتاد . با حسنا تماس گرفت تا از آخرین خبر ها جویا شود .
بعد از تاخیر چند ثانیه ای تماس وصل شد و صدای پر انرژی حسنا در گوشش پیچید .
ـ سلام مهو جونم
چطوری بی وفا ؟ ما رو نمیبینی لپات گل انداخته ناکس ، خاک تو سرت ! .آخه تو چرا اینقدر نفهمی !
اسکل جان روز تولد خواهرت رفتی سرکار ؟ طفلک مائده میگفت حالا که آبجی بی لیاقتم نیس تو بیا بریم شهربازی ، البته من نرفتما خب ...
ـ الهی خفه نشی
بذار منم حرف بزنم
سلام
ـ علیک ، آخه بیشعور تو چی داری بگی ؟ هان ؟ اصلا جرئت میکنی حرفی بزنی ؟
ـ وای حسنا ! یه لحظه زبون به دهن بگیر
ـ خب بنال
ـ مامانم اینا نیستن منم تنهام بیا پیشم
شام خوردی ؟
ـ نمیام باهات قهرم برو پیش هانا جونت
ـ اَی اَی تو باز نُنـُر بازی درآوردی ؟
منتظرتم حرفم نباشه
خدافظ
تماس را قطع کرد و به فضای سبز بلوک رسید با دیدن گل های ساقه شکسته ی باغچه با غم به آنها زل زد ، بقدر ناراحت شد که وسایلش را گوشه ای گذاشت و برای آب دادن و حرس کردن گل ها بسمت جعبه ی باغبان شهرک رفت .
میدانست این اتفاق ناشی از دوچرخه سواری بچه هاست
با غرغر گفت :
آخه وروجکا شما چرا اینقدر سر به هوا بازی درمیارین ؟
ببین چیکار کردن ، حیف این طفلیا نیست آخه
مهدا با دیدن شماره حسنا ضربه ای به پیشانیش زد ، تماس را وصل کرد و مهربان گفت :
حســــــــنا جان
حسنا : مرگ ، درد
خودتم میدونی چه غلطی کردی
پس کدوم گوری هستی ؟
ـ وای ببخشید
الان میام
مهدا با سرعت وسایلش را برداشت و به سمت خانه راه افتاد به محض توقف آسانسور حسنا بسمتش هجوم آورد و شروع به حرف زدن کرد .
مهدا به او گوش میکرد و وسایل خانه را مرتب میکرد ، حسنا از عالم و آدم گفت و هر جا به غیبت نزدیک میشد با برخورد مهدا رو به رو میشد .
حسنا : وای خدا آخه کی فکرشو میکرد این سجاد ، چنین اژدهایی باشه ؟
مهدا : باز شروع کردی ؟
ـ نه آخه ...
راستی یه خبر بد
ـ دیگه چی شده ؟
ـ این سری رئیس کاروان ندا هست
ینی گاوم زاییده شش قلو
ـ خب که چی ؟
ـ خب که چیو کوفت
تو نمیدونی چرا اینو میگم؟
ـ تو از کجا میدونی بد پیش بره !؟
ضمنا منم میخوام ثبت نام کنم ، مائده هم میاد . مرصاد هم از قبل ثبت نام کرده
فقط چه چیزایی بیارم ؟
ـ حالا
لیستشو برات میفرستم
ولی خدایی تو بیای ندا هم باشه در قدرت .
خدا رحم کنه
فقط یه راه واسه کنترلش هست!!
ـ چی ؟
ـ اینکه داداشمم بیاد ، اون موقع کمی خانومانه رفتار میکنع به چشم محمدح...
ـ بسه دیگه حسنا چقدر غیبت میکنی
شامتو بخور
ـ سیر شدم قربونت
من برم که دو تا کلمه دیگه حرف بزنم شهیدم میکنی
فعلا خدافڟ
با رفتن حسنا ، مهدا لیستی از آنچه لازم داشت گرفت .
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_صد_پنجاه_نهم
مشغول خواندن درسی که فردا در دانشگاه داشت شد که ثمین پیام داد .
' ـ سلام مهداجون بیداری ؟
+ سلام عزیزم ، آره .
الان تازه سر شبه
ـ خداروشکر
میخوام یه چیزی بپرسم ولی ...
+ بگو خوشکل خانم راحت باش ، قرار شد با من مثل خواهرت باشی
ـ در بهترین بودن تو شکی نیست ولی خودم خجالت میکشم ، راسیتش میخواستم بدونم میشه منو هانا هم بیایم راهیان نور ؟
+ چرا نشه ، فقط نمیدونم ظرفیت تکمیل شده یا نه . در مورد چیزایی که لازم هست برات میفرستم ، منم میخوام برم
ـ بهتر از این نمیشه ، مرسی مهدایی . مزاحمت نباشم فردا میبینمت ، شب بخیر .
+ شب تو هم بخیر'
اولین کلاس صبح تمام شد و دانشجویان یکی یکی از کلاس خارج شدند ، مهدا و ثمین خواستند به سمت دفتر بسیج بروند که مهراد ، مهدا را صدا کرد و گفت :
چند لحظه تشریف بیارین
ـ بله استاد
ـ مهدا خانم راهیان نور غیر دانشجو هم ثبت نام میکنن ؟
ـ امسال استثنا هر دانشجو میتونه یه همراه داشته باشه ولی اسااتید این محدودیت رو ندارن
ـ آهان ، آخه محدثه بهانه گرفته که منم میخوام با مائده برم ، گفتم میتونی ثبت نامش کنی ؟
خودتم هستی ؟
ـ بله استاد
ـ این مدارکش ، فقط من بخاطر حضور تو اجازه دادم بیاد
ـ مراقبم نگران نباشین
ـ ممنون
تمام کار های راهیان انجام شده بود انیس خانم با تمام نگرانی که داشت اجازه داد هر سه راهی اردو شوند .
مهدا از فاطمه خواست تا با آنها بیاید و روحی سبک کند اما او که طاقت دوری همسرش را نداشت نپذیرفت و در اصفهان ماند .
هانا و ثمین اولین تجربه ی در چنین سفر هایی باعث شده بود مرتبا از مهدا و حسنا سوالاتی بپرسند .
ساعت حرکت ۶:۳۰ صبح بود مهدا و حسنا هماهنگی های بسیاری را انجام میدادند اما هر بار ندا با عتاب کار آنها را کوچک و اشتباه می شمرد .
همه چیز آماده شده بود که مرصاد گفت :
یه نفر دیگه از آقایون باقی مونده صبر کنین
ندا با عصبانیت گفت :
مگه نمیدونن ساعت حرکت مشخصه ؟! کاروان که نمیتونه منتظر بمونه
مهدا : چرا نتونیم منتظر بمونیم ؟
صبر میکنیم اون بنده خدا هم برسه
مرصاد : بهش زنگ زدم گفت نزدیکه
خانوما بفرمایید داخل اومد حرکت میکنیم
ندا با حالت مسخره ای گفت : بله چشم
چند دقیقه گذشت تا بالاخره اتوبوس راه افتاد .
هانا و ثمین عادت نداشتند در چنین زمانی از صبح بیدار باشند و مدام چرت میزدند یا تخمه میخوردند و می خندیدند مهدا گاهی که صدایشان بلند میشد تذکر میداد که حواس راننده را پرت نکنند .
ندا هر بار با نگاهی تحقیر آمیز آنها را آزار میداد .
هانا و مهدا کنار هم نشسته بودند . مهدا کنار پنجره نگاهی به دشت کنار جاده انداخت و با خودش گفت
' اگر یه روز آدم چنین جایی تنها گیر بیافته چقدر ترسناک میشه ، خدایا هیچ وقت ما رو به حال خودمون وانگذار
خدایا جهنمی که برای خودمون میسازیم ترسناک تره و اونجا چقدر تنهاییم .... بی تو ... '
اشک هایش ریخت بی آنکه حواسش به اطرافش باشد ، هانا روی برگرداند و بعد از دیدن حال مهدا متعجب صورت مهدا را بسمت خود گرفت و گفت :
چیشده مهی ؟ چته ؟
چرا گریه میکنی ؟
ـ هیچی چیزی نیست ... تو نخوابیدی ؟
ـ چرا میخواستم بخوابم فین فین جناب عالی نذاشت
ـ هانا چی میگی من بی صدا ...
ـ به هرحال رو اعصابمی
ـ میخوای جامو با ثمین عوض کنم ؟
ـ نه ثمین خیلی حرف میزنه ، مثل حسنا . بهم میان
نگاشون کن خداوکیلی دارن چی نگاه میکنن نرفتن زیر چادر ، چشمشون دربیاد الهی
ـ الان داری از فوضولی میمری نه ؟
ـ نخیر ، من توبه کردم
ـ احسنت بر تو
ـ خودتو مسخره کن .
ـ میگما ، چیشد تصمیم گرفتی بیای اینجا ؟
ـ خب دلم میخواست با خودم یه قرارایی بذارم لازم بود بیام
ـ هانا اینجا باید ... باید ...
ـ باید نماز بخونم ؟
ـ خب ...
ـ میدونم و میخونم
ـ واقعا ؟
ـ آره بابا ، ولی هیچ وقت دلم نمیخواد چادر بپوشم.
ـ چادر که لازم نیست ولی بهترینه
ـ من بهترین نیستم ، روزی که لایقش بشم حتما میپوشم
ـ خوشحالم که به حقیقت رسیدی..
ادامه دارد ...