eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
📕 محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_صد_پانزدهم مسابقه برگزار شد و محمدحسین توانست طرحش را
📕 🥀 ✍ به قلم : 🍃 صد شانزدهم چقدر دلتنگ آن روز ها بودم نمی دانم کی اشک های مزاحم دیدم را تار کرده بود اما همین که به خودم آمدم اشک صورتم را خیس کرده بود . به سرویس اتاقم میروم و آبی به صورتم میرنم که صدایش در گوشم می پیچد روزی که برای اولین بار به خانه مان آمد . فکرش را هم نمیکرد که این طور حرف بزند مثل دختری معمولی و با احساس . " ـ وای هانا ، این جا رو ... اتاقت سرویس جداگونه داره ؟ بابا با کلاس بابا شیک بابا خوش سلیقه ... ! " در سرویس را باز کرد و با دیدن سرامیک های شیشه ای سوتی زد و ادامه داد : " انصافا بشر دلش میخواد از همچین جای نازنینی بیاد بیرون ؟ ـ این خونه زیبایی های دیگه ای هم داره ، اون وقت تو چسبیدی به این توالت ؟ سلیقه ات در حد منفی بینهایته ! ـ آخه تو یه جایی تو این عالم پیدا کن که اینقدر راحت باشی ـ خاک تو سرت با این طرز تفکرت ـ قربان شما ـ من موندم چطور به خودت جرئت دادی بگی دوست منی ، چه زودم خودمونی میشه هاااانا !! ـ میدونم عزیزم ، میدونم تو لیاقتمو نداری ، دوست ها صمیمین دیگه ـ ببند بابا ـ ندیده بودم کسی با افسر آگاهی این طوری حرف بزنه با شوخی ادامه داد ؛ فک کنم همون بازداشتگاه رو بیشتر می پسندی ! " چقدر با او همه چیز زیبا می گذرد این روز ها خیلی سرش شلوغ است آنقدر که برای من هم وقت ندارد اما همیشه کمک های مویرگی و به موقعش می رسد . به سرم می زند به دیدنش بروم حال که او وقت نمیکند برای دیدن رفیقش بیاید من میروم ! او رفقای زیادی دارد اما هانا همیشه فقط یک مهدا دارد و بس ... بسمت کمد میروم و مانتوی یاسی رنگم را بر میدارم رنگی که همیشه دوستش دارد با شلوار و شال خاکستری تیره آن را ست میکنم با آرایش ملیحی که رنگ زرد و پریشان صورتم را بگیرد و معمولی به نظر برسم از اتاق خارج میشوم . زمانی که با جمع حلقه صالحین مهدا در مورد آرایش صحبت میکردیم حرف جالبی زد که هیچ وقت فراموش نمی کنم . " ببینید دوستان ، کتاب خدا هیچ وقت نگفته کثیف و بد بو و زشت باشین اتفاقا رعایت نظافت و آراستگی از مهم ترین موارد تاکیدیه اما هر چیزی در قاعده خودش ، مثلا عطر اگر خیلی زیاد زده بشه دلزدگی ایجاد میکنه و از ابزار جلب توجه به حساب میاد اگر ما عطر میزنیم که خوش بو بشیم لازم نیست باهاش حموم کنیم ... مثلا آرایش ... وقتی بعنوان تمیزی و حفاظت از پوست باشه تازه ثواب هم داره خداوند به بندگانش امر کرده مراقب نعمت هاش باشن وقتی شما ضدآفتاب میزنی در واقع داری از پوستت محافظت میکنی البته همونم قاعده داره و نباید جلب توجه کنه ، وقتی رنگ و رو رفته هستی و چهره ی پژمرده ات جلب توجه میکنه برای اینکه چهرت عادی باشه چه اشکالی داره از لوازم آرایش استفاده کنی ؟ استفاده از اینا برای هر خانمی جذابه اما باید بدونیم که کی و کجا ازش استفاده کنیم !‌ احکام دینی هیچ وقت با عادی ظاهر شدن در جامعه مخالفت نکرده ، فقط باید با قوانین الهی منطبقش کنی همین ! " ادامه دارد ...
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_صد_نوزدهم از این بیمارستان متنفر بودم تمام عزیزانم را
📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 صد بیستم مرصاد بار دیگر مرا ناامید کرد لحظه ای به ذهنم می رسد از هیربد سراغش را بگیرم . زود تر از آنچه می پنداشتم تماس را وصل کرد : جانم آبجی ـ الو هیربد !؟ ـ چیشده هانا ؟ حالت بد شده باز ؟ ـ من نه ـ پس کی ؟ حرف بزن ، مامان طوری شده ؟!! ـ هیربد ، محدثه ... نمی توانم ادامه دهم و هق هقم بیمارستان را در غم فرو می برد . ـ هیربد ... مرصاد کجاست ؟ باید بیاد اینجا ـ اون نمی تونه بیاد !!! ـ چی میگی ؟! باید بیاد رضایت عملو بده ... پرستار میگه ممکنه دیر بشه !! ـ نمیشه هانا جان ، شلوغ بازی شده دوباره ـ دیگه برای چی ؟ ـ جرقه رو دولت تدبیر و امید زده ... خودتم از بیمارستان بیرون نیا خودم میام دنبالت ـ باشه ، هیربد تو رو خدا کاری نکنیا ، من میترسم ـ نه فدات بشم نترس ، انتظار نداری که بذاریم مردمو بکشن ؟ ـ آخه اینا چی میخوان ؟ با کشت و کشتار مگه چیزی درست میشه ؟ همینا بودن که میگفتن گفت و گوی تمدن مشکلاتو حل میکنه ! حالا قمه دست گرفتن !!! ـ من باید برم هانا ، مراقب خودت باش خیلی زیاد ـ باشه تو هم همین طور ـ میا.... صدای مهیب شکستن چیزی می آید با وحشت هیربد را صدا میزنم اما انگار تلفن از دستش افتاده باشد جواب نمی دهد ، اشک هایم بار دیگر جاری می شود ، اگر اتفاقی برای هیربد بیافتد ؟!!! دولت اصلاحات قلب میهن را هدف گرفته و موجب نا آرامی های زیادی شده است ، تمام شعار هایشان جز فقر و کاهش توان خرید مردم به چیزی نرسید . هر چند اعتراض به این حجم از اهمال کاری حق بود ما رهبران این تظاهرات هم دنبال حقانیت نبودند و با اعتراض نسبت به بی کفایتی دولت شروع و به حضرت آقا ختم شد . سال ۹۶ آتش خشم عمومی با حمایت غربی ها و بی تدبیری دولت شعله می کشید و قربانی می گرفت . هیربد گفت مرصاد نمی تواند بیاید و معلوم بود کجاست ، انگار این خانواده آرام و قرار نداشتند ! حسنا و فاطمه همراه بچه هایشان بسمتم می آمدند ، نگرانی در چشم هر دوشان موج می زد . آنقدر اشک ریخته بودم که فقط توانستم بی حال به آن دو نگاه کنم . مشکات جلو آمد و بغلم کرد و با چشم های اشکی گفت : خاله جون تو رو خدا گریه نکن ! مگه چی شده ؟ با دیدن مشکات داغ دیرینه قلبم تازه شد ، در آغوش گرفتمش و با تمام توان گریستم .... &ادامه دارد ...
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_صد_بیست_هفتم + هانا ؟ هانا ؟ بلند شو آقای قادری اومده
📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 صد بیست هشتم متعجب می پرسم : پس قضیه چیه ؟ ـ دیشب به من زنگ زدن و آمار خیابان ... دادن که یه خونه محل قرار بوده و اسنادی درش هست اما قراره آتش بگیره ، آقا یاسین رو می شناسید ؟ ـ بله خب ـ ایشون تماس گرفتن و گفتن گروه تراب روی این پروژه کار میکنه و باید برای اشفای حقیقت خبر اتفاقاتی که قراره اونجا بیافته پخش بشه ! ـ خب ؟ ـ من هم آدرس گرفتم و خواستم برم که همکلاسیتون اصرار کرد همراه من بیاد رفتیم اونجا و ....... تمام چیزایی که دیدیم رو ثبت و ضبط کردیم .... اما .... ـ اما چی ؟ ـ متاسفانه اون خونه از قبل بمب گذاری شده بود ... وقتی متوجه شدیم که زمان زیادی تا منفجر شدنش نمونده بود ... یاسین به هیربد و مرصاد تماس گرفت تا کمک بگیره ... دور بودن ... توی اون ساختمون زن و بچه زندگی میکردن و بی خبر از اون چیزی که پیش رو بود ... خوابیده بودن کارن گفت میتونه بمبو خنثی کنه ... همه رو از ساختمون بیرون کرد ... تمام تلاششو کرد اما موفق نشد ... یاسین گفت هر چه سریع تر بیاد بیرون ... اما ... با حرص و خشم گفتم : اما چی ؟ ـ هنوز از ساختمون خارج نشده بود که بمب منفجر شد قطره های اشک از همدیگر سبقت میگرفتند و صورتم را خیس میکردند ، با ناباوری گفتم : نهههه .... نهههههه .... الا...ااان ... حاحا...لش چطوره ؟ ـ بردیمش بیمارستان ، اما هیچ خانواده ای نداشت که بهشون خبر بدیم ، تنها کسی که به ذهنم رسید بهش اطلاع بدم شما بودید . از جایم بلند میشوم و میگویم : من .. من باید برم بیمارستان ... با مظلومیت ادامه میدهم ؛ منو می برید ؟ ـ بله حتما به سمت عمارت میروم و آماده میشوم وسایلم را بر میدارم و توضیح مختصری به مادر میدهم و با دویست و شش آقای قادری به سمت بیمارستان میرویم . شیشه ماشین را پایین می کشم سرمای دی ماه اصفهان به صورتم می خورد و مرا می لرزاند دوباره اشک هایم جاری می شوند ... شیشه ماشین بالا می رود بسمت اقای قادری بر میگردم و با حالتی سوالی نگاهش میکنم که بی توجه به من و همان طور که جلو را می بیند می گوید : هوا سرده سرما می خورید ... خواهشا گریه نکنید من او را فراموش کرده بودم ؟ آتش عشق میان ما خاموش شده بود ؟ ما تغییر کرده بودیم ؟ حسمان تغییر کرده بود و رنگ نفرت گرفته بود ؟ نههههه ! حق با مهدا بود . من خودم نبودم ، من به خودم دروغ گفتم ... تمام این سال ها که سعی کردم به خودم به قبولانم دیگر برایم اهمیتی ندارد .... ! ادامه دارد ...
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_صد_سی_یکم بعد از دستگیری دختر مروارید ثمین هم دستگیر ش
📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 صد سی دوم ـ مطمئنی چیزی جا ننداختی ؟ ـ خب ... خب ... ـ خب چی ؟ ـ من ... من ... میترسم از اون آقاهه همونی که میاد برای بازجویی زبونم بند میاد ـ خب اگر چیزی بوده که از ترست نگفتی میتونی به من بگی ! ـ تو چرا این جوری رفتار میکنی ؟ ـ من ؟ چجور ؟! صدای نوید در گوشش می پیچد که می گوید : سروان میخواد ذهنتونو منحرف کنه ـ نگفتی ! نوید : سروان؟ ـ بگو گوش میکنم من همه حواسم به توئه نوید که جوابش را در پاسخ مهدا به ثمین گرفته بود سکوت کرد که ثمین ادامه داد . ـ مثل یه دوست با من رفتار میکنی ...سرزنشم نمیکنی ..چرا بهم ترحم میکنی ؟ ـ من همیشه دوستت بودم خودت باور نداشتی سرزنش و قضاوت به عهده من نیست من همیشه همین بودم شاید تو الان تونستی واقعی ببینی قرار بود یه چیزی بگی که گفتی میترس... ـ مهدا ؟ من یادم رفت بگم ولی محمدو میخوان ببرن یه جایی ـ کجا ؟ ـ نمیدونم ولی ایران نیست قبلا با دانشجو های نخبه دیگه این کارو کردن ـ بیشتر توضیح بده ـ ببین برای جذب نخبه ها اول یه مسابقه ترتیب میدن بعدش میکشونن به مهمونی کم کم آتو میگیرن ازشون و با قول یه زندگی بی نقص می برنشون خارج از کشور بعضیاشون لب مرز بعضیاشون اون ور مرز میکشن بعضی ها هم که یه مدت براشون کار میکنن با مرگ بیولوژیک زندگیشون تموم میشه ـ و محمدحسین جز کدوم دستس ؟ ـ فعلا مراحل اولیه است ، نقطه نجات محمدحسین سجاده ـ خب ـ منبع مالی مهمونیا هانا جاویده و کسی که همه ما رو به مروارید می رسوند کارن بود البته من میدونم که کارن میخواد سر هانا کلاه بذاره مطمئنم هیوا هم خودش کشته ..البته به دستور کارن... ادامه دارد ...
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_صد_سی_پنجم با سختی های فراوان توانستند موقعیت را فراهم
📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 صد سی ششم هانا با چندش ادامه داد : اصلا کی اینا رو دعوت کرده ؟ اه کارن با توام اینا رو بیرون کن چه حال بهم زنن ـ میخوایم خوش بگذرونیم خوشکلم بیا ـ نمیخوام اینا چقدر کثیفن اه آخه خون ؟ کدوم آدم عاقلی خون میخوره ، از اینا چیه که م.... کارن دستش را روی لب هانا گذاشت و کشیده گفت : هیسسسس اینا هم مثل ما خدا رو قبول ندارن فقط اینا جنم دارن ابراز میکنن ما .. ـ ما چی ؟ من.....من.... شاید به خدا ایمان نداشته باشم ولی هنوز اینقدر پست و بدبخت نشدم که شیطون پرست بشم من و تو آئتیست نیستیم فقط ... فقط ... ـ فقط چی ؟ فقط باهاش قهری ؟ ـ آره ـ پس بهش اعتقاد داری ؟ ـ نهههه فقط یه کسیه که میخواد ما رو بدبخت کنه و قدرتی در برابر اراده ما نداره ـ دقیقا اون هیچ وقت نمیتونه باعث بشه ما به هدفمون نرسیم ، پس وجود داشتن یا نداشتنش هیچ فرقی نداره ـ اما قرار نیست به یه ارباب دیگه دل ببندیم ـ هر کس نظر خودشو داره حالا اینام میخوان این طوری از خدا انتقام بگیرن ـ ولی من علاقه ای ندارم از خدا انتقام بگیرم تو میگی خدا نیست بعد اون وقت باهاش بجنگیم ؟ این اصلا عاقلانه نیست ـ حالا یه امشبو بیخیال . میترسم همین طوری پیش بری این وسط وایسی اذون بگی ـ من ؟ باشه ، حتما ـ خب پس تو هم قبولش نداری مثل اینا پس فرقی بینتون نیست ـ هست ، من ... من..... ـ تو چی ؟ الان بهش اعتقاد داری یا نه ؟ ـ بهش اعتقاد ندارم ولی میدونم هست ‌ نمیخوام باهاش بجنگم نمیخوام عبادتش کنم من اصلا کاری باهاش ندارم ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ این مطالب را که می نویسم بیش از همه شما آزرده خاطر میشوم اما متاسفانه خاکیان غافل و جاهل بسیاری بر زمین خدا زندگی میکنند و گام بر میدارند ؛ در کنار من و شما ، بر عشق ما نسبت به اللّه تاثیر گذارند و ما غافلیم از نفسی که می تواند ما را به پرتگاه ذلت بکشاند . "و نَفسٍ و ما سَوّاها فَـاَلـهَـمَـها فـُجورَها و تـَقوا ها و سوگند به نفس و آنکه سامانش بخشید ، آن گاه بدکاری ها و تقوایش را به او الهام کرد . " همه ما گاهی در زندگی به چنین افرادی شبیه می شویم همان وقتی که در تنگنا قرار میگیریم و حکمت و عدلش را فراموش میکنیم :(ف.میم) ادامه دارد ...
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : ف_میم 🍃 قسمت_صد_سی_نهم سربازی جلو آمد به مهدا احترام گذاشت و گفت : س
📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 صد چهلم ـ ااا....میر ؟ ـ شناختی نه ؟ همونیم که گفتی حاضری به جرم قتلم اعدام بشی یادت اومد ؟ ـ ت...و تو اینجا چیکار میکنی ؟ ـ کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم میرسه ، هانا جاوید !! ـ نکنه میخواستی ازم انتقام بگیری ؟ تو لومون دادی ؟ ـ حماقت خودت باعث شد گیر بیافتی ـ حماقت ؟ تو یکی از حماقت حر... ـ چرا ؟ چون عاشق مظلوم ترین دختر دنیا شدم ؟ ـ نخیر ، چون لقمه بزرگ تر از دهنت گرفتی ! ـ به ازدواج و عشق ، مثل لقمه و ... فکر میکنی ؟ ازدواج یه اتفاق مقدسه ... تو نمیدونی ... ! هههه ... برا همینه که الان تکلیفت اینه ... ! ـ حرفای جدید می شنوم ظاهر جدید نکنه پاسدار شدی ؟ ـ برو داخل اینقدرم حرف نزن در اتاق را روی هانا بست و خواست برگردد که با دیدن مهدا بسمتش رفت و گفت : بردمش تو اتاقی که گفتین ـ متشکرم ، اگر شما کمک نکرده بودین .... ـ فقط یه وظیفه است ـ ممنونم بابت همه چیز هیوا خیلی خوش شانسه که شما رو داره مطمئنم اونم مثل شما خیلی عاشقه ـ میشه کسی بمیرو... ـ میشه میشه کسی بمیره و فکرش پی یه زمینی باشه من برم فعلا امیدوارم بشه با هانا راه اومد ما فقط نمی خوایم خاطره هیوا تکرار بشه ـ هانا و هیوا از زمین تا آسمون فرق دارن ـ هر کس بخواد میتونه تغییر کنه ـ اگه بخواد ... ـ ان شاء الله که خدا براش بخواد ادامه دارد ...
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_صد_چهل_سوم هانا به اتاق بازپرسی رفت و توسط سید هادی مو
📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 صد چهل چهارم سید هادی چنان درگیر بررسی پرونده ها بود که متوجه صدا زدن های مهدا نشد . مهدا ضربه ی آرامی به میز زد و باعث شد سید هادی با تعجب به او نگاه کند و گیج بپرسد : چیزی شده مهدا خانم ؟ ـ چند بار صداتون کردم متوجه نشدین. ـ اِ واقعا ؟ ببخشید بفرمایین ـ من برم خونه هانا جاوید خبر بدم ـ تنها نرو بذار به یاسین بگم ـ نه لازم نیست اینم مثل... ـ بحث سر خطر و ... نیست تو خودت پنج تا مردو حریفی ، بحث سر اینکه که یه خانواده متمدن دختر چادریشنو تنها نصف شب نمی فرستن خونه رفیقش خبر بده ـ به این قضیه دقت نکرده بودم ـ الان دقت کن ـ خب بذارید به مرصاد خودمون بگم ـ نصف شبه ، بنده خدا خواب نیست ؟ ـ نه فردا آزمون داره الان احتمالا داره میخونه ـ خیلی خب ، زنگ بزن اگه اومد ، با داداشت برو اگه نبود ، با یاسین برو ـ چشم ، قربان به مرصاد زنگ زد و منتظرش ماند . با دیدن ماشین مادرش به سمت برادرش رفت و گفت : مرصاد چرا با لباس خونگی اومدی ؟ ـ میخوای بری خواستگاری برام ؟ ـ هن ؟ ـ طبق چیزی که تو گفتی برای عادی جلوه دادن قضیه لباس من خیلی هم پر کاربرده بعدشم نصف شبی من پاشم برات تیپ بزنم ؟ ـ باشه بابا قانع شدم بیا اینم آدرس فقط یکم عجله کن چون من اداره خیلی کار دارم راستی مامان بابا بیدار نشدن ؟ ـ نه فقط اختاپوس که همیشه مثل خرس قطبی عین سنگ می افته بیدار شد ـ مائده ؟ ـ نه گلای گلدون روی اپن ـ خب مثل ادم حرف بزن ـ تو هم مثل آدم گوش بدی ، مشکلمون حله ! هیچی دیگه مائده بیدار شد گفت کجا میری ؟ گفتم امیرحسین خورده زمین پاش در رفته میخوام ببرمش بیمارستان ـ حالا اگه گندش دربیاد چی ؟ ـ نه واقعا چار پنج ساعت پیش خورده زمین ولی به من چه که ببرمش بیمارستان داداش داره مثل برج ایفل ولی میخوام بعد اینکه تو رو رسوندنم برم جای محمدحسین بیمارستان پیشش ـ ینی از دیشب تا الان آقا محمدحسین پیششه ؟ ـ آره ـ بنده خدا این جوری خسته میشه که ـ آخی مامانم اینا ناخونش میشکنه ؟ اصلا تو چ... ـ بسه نمیخواد برا من دنبال راز پوآرو باشی رانندگیتو بکن ، بچه پرو ادامه دارد ...
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_صد_چهل_هفتم فتنه سال ۱۳۸۸ مثل تمام اغتشاشات از پیش طرا
📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 صد چهل هشتم هانا با چندش گفت : برو دیوونه ایش مهدا تابی به مو هایش داد از سرویس خارج شد و گفت : تو واقعا دلت نمیخواد بیای خونه امنی که من مسئولشم ؟ ـ اَی اَی برو که حالمو بهم زدی عشوه گری به تو نمیاد ـ چی خیال کردی ؟ مگه با شلغم طرفی هاانی ـ دیگه داری کفرمو بالا میاری مهدا ـ حالا بیا خوبی کن بی لیاقتی دیگه هانا ؟ اتاقت چرا اینقدر گرمه ؟ ـ گرم نیست جناب عالی توی گوونی سیاه بودی پختی ـ آره من خیلی گرماییم ـ مگه مجبوری آخه دلت نمیگیره سیاه اه بدم میاد مشغول بیرون آوردن مانتو شد و رو به هانا گفت : در اتاقتو بقفل تا بگمت ـ حوصله نصیحت ندارما ـ تا حالا من نصیحتت کردم ؟ ـ نه ولی مقصودت همونه ـ همه آدما نیاز به پند و اندرز دارن فرزندم ـ خب حالا دلیلت ! چرا اینقدر خودتون آزار میدین ؟ اصلا از زندگی لذت می برین ؟ تفریح ؟ . . ـ اووووه دونه دونه بگو چه خبرته ! ـ خب بنال ـ چه حرفااا درست صحبت کن خواهر ـ میدونی بدم میادا ـ باشه حالا وحشی نشو ادامه دارد ...
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_صد_پنجاه_یکم ناهار را پیش هانا ماند و از ماموریت جدیدش
📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 صد پنجاه دوم چشمه اشکش جوشید و دوباره برگ دیگری از خاطرات آن روز برایش تداعی شد . با محمدحسین و خانم مظفری در ون اداره در حال بررسی موقعیت و گزارش دادن اوضاع به سید هادی و نوید بودند که بیسیم توجهش را جلب کرد . نوید : یاسر یاسر قاصد ( یاسین ) ؟؟ یاسر یاسر قاصد ؟ قاصد کجایی ؟ مهدا از التهاب کلام نوید نگران شد بیسیمش را برداشت و گفت : یاسر چه خبره !؟ ـ قاصد کجاست ؟ ـ جایی که ماهیگیرا ماهی میگیرن ـ دووووره ـ چی شده ؟ ـ اینجا نیاز به کمک دارم بهمون حمله کردن ـ من میام ـ باشه لوکیشن داری ؟ ـ آره میرسم بهت فاتح فاتح هادی ؟ فاتح فاتح هادی ؟ ـ فاتح بگو ـ من باید برم سراغ یاسر ـ خیلی خب از موقعیت جدیدت به هیچ وجه خارج نمیشی متوجهی ؟ به هیچ وجه ـ بله مهدا ار طرفی نگران محمدحسین بود برای بار چندم غر زد که چرا سید هادی به او اجازه داده اینجا در مرکز خطر باشد . کمک هایش آنقدر ارزنده بود که بتواند نسبت به این اتفاقات بی توجه باشد اما قلبش نگران بود . لباس مخصوص را پوشید اسلحه و ... را برداشت با ترس و التماس رو به محمدحسین گفت : خواهش میکنم از اینجا بیرون نیاین ! حتی اگه دیدین دارن ما رو با قمه میزنن ! این یه وصیته ! متوجهین که ؟ ـ سالم برگرد اینم خواهش منه ـ هر چی خدا بخواد خانم مظفری مراقبید که ؟ ـ آره برو دخترم ـ ممنونم بابت همه چی بسمت خانم مظفری رفت و او را در آغوش گرفت و گفت : حلالم کنین مرضیه خانم ـ حلالی مهدا جانم برو دست امام زمان سپردمت مهدا از کابین ون خارج شد و با سختی به سمت نوید رفت ، اوضاع آنقدر بهم ریخته بود که نمی دانست چطور سالم به نوید و امیر برسد . امیر و بسیجیان هم برای کمک آمده بودند و بین دو خیابان گرفتار شده بودند . همان طور که بسمت میدان میدوید پسری را دید که بمب دست سازی در دست داشت و آن را درون کلمن آب میگذاشت ، لباس بسیجی بر تن داشت و میخواست بعنوان آب برای آنها ببرد . اما مهدا خوب می دانست رسیدن آن کلمن به بچه ها یعنی شهادت همه شان . نشانه گرفت و به پایش شلیک کرد . بسمتش رفت پایش را روی دست مسلح پسر گذاشت و با خشم و فریاد گفت : چه غلطی میخواستی بکنی ؟ میخوای بجنگی ؟ حداقل مردونه بجنگ ناااامرد میخوای قبل از آب خوردن بسوزونیشون ؟ آره بی غیرت !؟ ـ من....م...ن ! ـ تو چی ؟ بلند شو تا تیر بعدیو تو سرت نزدم پاشو ـ خب بکش منو چرا میخوا... ـ چون اگه این جا بمونی قبل از من رفقات میکشنت دیگه سوختی ! اینبار فریاد زد : پاااااشو یقه پسرک را گرفت و از زمین بلند کرد خودش را سپر او کرد تا تک تیرانداز های اغتشاشگر ساختمان او را نزنند . او شاید کار اشتباهی کرده بود اما مجازاتش مرگ نبود و مهدا نمی خواست بیشتر از جرمش مجازات شود . ـ چرا از من مراقبت میکنی ؟ ـ چون بر خلاف تو نامرد نیستم پسرک را به نیروهای انتظامی تحویل داد و بسمت نوید رفت . با دیدن صحنه مقابلش به آنها زل زد و با ناراحتی به سمت امیر غرق در خون دوید . ادامه دارد ...
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_صد_پنجاه_پنجم بعد از خوابیدن آن ماجرا ثمین با همکاری
📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 پنجاه ششم در حال جمع کردن وسایلش برای رفتن به اداره بود که در اتاقش زده شد ، خوب می دانست این آرامش فقط از آن پدرش است حتی صدای قدم های اولین مرد زندگیش را می شناخت . ـ بفرمایید باباجون حاج مصطفی در را باز کرد و با لبخند گفت : کجا میری بابا ‌؟ انیس کیک درست کرده ، میخوایم واسه مائده تولد پنج نفره بگیریم! ـ باید برم اداره بابایی احتمالا امشبم بمونم ، از وقتی که مرضیه خانم شهید شدن هنوز کسی جای ایشون نیومده نمیخوام سرهنگ صابری دست تنها بمونه ـ میدونم چی میگی مهدا جان ولی تو باید بتونی بین کار و زندگی تعادل ایجاد کنی تو برای زندگی کار میکنی ، برای کار که زندگی نمیکنی ! از وقتی که ما متوجه ماهیت کارت شدیم خیلی نسبت به خانواده کم اهمیت شدی چیزی اذیتت میکنه دخترم ؟ نکنه سجا.... ـ نه بابا ، به هیچ وجه! من فراموشش کردم همون روزی که توی طلافروشی مطهره خانم اون رفتارو باهام کرد فراموشش کردم ما شباهتی بهم نداشتیم بابا ـ شهادت امیر برات غیر منتظره بود خوندن دفتر خاطراتش خیلی بهمت ریخت ، درک میکنم عزیزم ولی زنده ها باید زندگی کنن قربونت برم ـ بابا نمی تونم با این قضیه کنار بیام هیچ وقت نتونستم معنای حقیقی این مسئله رو درک کنم " اگر کسی عاشق باشد و بر این عشق بسوزد و برای خدا خود را از این دلدادگی منع کند و گرفتار گناه نشود در این عشق بمیرد شهید است " نمیتونم امیر آقا رو بفهمم اون به من علاقه داشت ولی ... ـ تو چی ؟ علاقه داری یا عذاب وجدان ؟ ـ من ... من فقط ... ذهنم هنوز آروم نشده ـ آدمای برنده تو گذشته نمی مونن ـ من که بازندم بابا مصطفی ـ دختر من هیچ وقت بازنده نیست فقط نیاز داره به احوالات خودش رسیدگی کنه حرف های حاج مصطفی همیشه آرامش را به وجودش تزریق میکرد . همان طور که بسمت در می رفت رو به مهدا گفت : تو میتونی دخترم ! اول از همه باید با قلبت کنار بیای ! ـ بابا ؟ ـ جانم بسمت پدرش دوید خودش را در آغوش او انداخت و با بغض گفت : بابا هر اتفاقی بیافته هر تصمیمی بگیرم ازم حمایت میکنی مگه نه ؟ حاج مصطفی مو های زیبای دخترش را نوازش کرد پیشانیش را بوسید و گفت : معلومه که من پشتتم ، چون تو همیشه بهترین تصمیمو میگیری مهدای بابایی دیگه. ادامه دارد ...
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_صد_شصتم برای ناهار و نماز توقف کردند . بعد از وضو خانه
📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 صد شصت یکم یک ساعتی بود که دنبال محدثه میگشتند در بیابان ! غروب شده بود و هوا رو به تاریکی بود مهدا هر لحظه نگران تر میشد ، گم شدن دختری که به او سپرده شده بود . اگر اتفاقی می افتاد ... بار دیگر خودش را لعنت کرد که اگر حواسش گرم حرف هایی در مورد محمدحسین نکرده بود الان ان دختر اسیر بیابان نمیشد ... از ان سوی دشت نور چراغی هر دو را خوشحال کرد و به ان سمت کشاند که با دیدن مرصاد و حسنا هر دو وارفتند. محمدحسین : پیداش نکردین ؟ مرصاد : چرا پیداش کردم تو جیبمه مهدا : الان وقت خوشمزگی نیست مرصاد مرصاد : خب اخه سوال میپرسه آقا تو رو خدا این دختر عمتو کنترل کن مثل چی میپره به مردم ... مهدا : این چه طرز حرف زدن... مرصاد : نه بذار بدونه ، چقدر مراعات میکنی ؟ ببین آقا محمد شما خواستگاری کردی ما هم گفتیم نه . باز مطرح کردی ، بازم مهدا گفت نه . دلیل مزاحمتای خانوادتو نمی فهمم ، الان این طفل معصوم محدثه کو ؟ کجاست ؟ حسنا : اقا مرصاد تند نرین اینا که ربطی به محمد نداره مهدا : همتون بس کنید بعدا راجبش حرف میزنیم الان فقط محدثه بسمتی راه افتاد که مرصاد گفت : کجا میری ؟ جاایی هست که نگشته باشیم ؟ مهدا با فریاد گفت : باید پیداش کنیم میفهمی !؟ باید . تا قبل از تاریکی محض دیگر داشت نا امید میشد ، تمام دنیا دور سرش می چرخید ، لحظه ای دست به سر گرفت و همان جا روی تپه ی شنی نشست ... محمدحسین نام محدثه را فریاد میزد . ـ محــــــــــــــدثـــــــــــــه ؟!!! محدثـــــــــــــــــــــــــه ؟ محدثـــــــه صدامو میشنوی ؟ کجاااا رفتی ؟ بیـــــــــا دختر ندا غلط کرد !! لحظه ای سر برگرداند و با دیدن مهدا نگران بسمتش رفت ، کنارش زانو زد و گفت : چیشده ؟ حالت بده ؟ خیلی راه رفتیم بخاطر همینه بطری آبش را بسمت مهدا گرفت و ادامه داد : بیا یکم آب بزن به صورتت این شکلاتم بخور مهدا بطری را رد کرد و با خشم گفت : همش تقصیر شماست ـ تقصیر من ؟ به من چه ربطی داره ؟ ـ همش بخاطر شماست چرا هر جا من میرم باید شما یا حرفی از شما باشه ؟! چند بار بهتون بگم نهههههه ، چند بار بگم من نمیخوام ببینمتون ؟ ـ الان حالتون خوب نیست ، نگرا.... ـ آره من نگرانم نگران از این به بعد زندگی ، چه قدر باید بخاطر شما درگیر وجدانم بشم ؟ داغ امیر هنوز سرد نشده آقا محمدحسین ، توهین ها و تحقیر های عمتون مامانمو خسته کرده ، ابروی من رفته ، همه میگن من امیرو بخاطر دل خودم ول کردم ، حتی همکارام مثل یه بدبخت بهم نگاه میکنن ، مگه من چیکار کردم ؟ اگه الان اتفاقی برای محدثه بیافته من جواب خانوادشو چی بدم ؟ ـ آروم باش مهدا خانم ، حق با شماست من مقصرم . تقصیر این دل وامونده منه ، درستش میکنم ، قسم میخورم . مهدا لحطه ای با یادآوری رودخانه بابغض گفت : نکنه افتاده باشه تو رودخونه ؟ ـ یا فاطمه زهرا ، پاشو فقط اونجا رو نگشتیم مرصــــــــاد ؟ مرصــــــــاد ؟ بیا بریم سمت رودخونه مرصاد : باشه بیاین با ماشین بریم همگی سوار جیپ شدند و بسمت رودخانه رفتند اطرافش را گشتند و نام محدثه را فریاد زدند . مهدا لحظه ای متوجه جسمی روی آب شد با وحشت گفت : وای اون چادره یا حسین بدون توجه به بقیه در آب پرید و چادر را برداشت چراغ را گرداند و چند دقیقه شنا کرد که ناله های خفیفی شنید اما به دلیل فریاد های بچه ها نمی توانست جهت یابی کند برای همین با خشم گفت : یه لحظه ساکت شین ، ببینم صدای چیه محمدحسین : بیا بیرون ببینم ، کی به تو ... ـ فعلا ساکت بسمت صدایی که شنیده بود رفت و با دیدن محدثه که مثل گنجشک می لرزید با گریه او را در آغوش کشید و گفت : محدثه ؟ محدثه جونم ؟ عزیزم صدامو میشنوی ؟ ـ مه...دا ـ جون مهدا ـ نترس عزیزم من پیدات کردم الان میارمت بیرون محدثه را در آغوش کشید و از آب بیرون آورد . همین که به اردوگاه رسیدند مائده و مهدا محدثه را به بهداری بردند . بهیار پیشنهاد کرد محدثه را به بیمارستان منتقل کنند . تمام مدت مهدا با همان لباس های خیس در هوای پاییزی میرفت و می آمد . محمدحسین ماشینی را برداشت و با مرصاد خواستند محدثه را به بیمارستان مرکز شهر ببرند که مهدا به سمت ماشین آمد . مرصاد : مهدا برو لباست عوض کن مهدا که به لباس های خیس و چسبان روی تنش نگاه کرد خجالت زده فورا به خوابگاه رفت و لباس عوض کرد . ادامه دارد ...
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_صد_شصت_چهارم بعد از خواندن دفتر با گریه رو به قبر نجوا
📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 صد شصت پنجم چشم هایش را که باز کرد نور لامپ بالای سرش چشمش را زد و باعث شد دستش را بسمت چشمش بیاورد اما با کشیده شدن سوزن سرم آخی کشید که محمدحسین را حیران به سمت او کشاند . ـ چیکار کردی ؟ ای خدا دست نزن برم پرستارو صدا کنم انگشتش را به نشانه تهدید جلو آورد و گفت : خداکنه برگردم ببینم نیستی ضعف مهدا باعث شد دلش به رحم بیاید و این بار آرام تر برخورد کند اما همچنان نامحرم بودنشان رعایت میشد . محمدحسین : خواهشا بیشتر مراقب باشین اینقدر منو حرص میدین سکته میکنم قبل از اینکه بله بگیرم منتظر عکس العمل مهدا نماند و به ایستگاه پرستاری رفت . پزشک علت را بیهوشی شدن مهدا را ضعف و حمله خفیف عصبی تشخیص داد برای احتیاط گفت عکسی از کمرش بگیرد و بعد از ویزیت گفت : قبلا کمرتون آسیب دیده ؟ محمدحسین شرمنده سرش را پایین انداخت و گفت : بله سوختگی هم داشته ـ خب بنظر نمیرسه الان دچار مشکل خاصی شده باشن اما باید مراعات کنن بعد از تمام شدن سرمش میتونه بره . محمدحسین : ممنون آقای دکتر بعد از رفتن دکتر رو به مهدا گفت : بخاطر مشکلی که پیش اومد هیچ وقت خودمو نمی بخشم مهدا : من فقط وظیفمو انجام دادم ، ضمنا خودمم میتونستم جواب بدم ـ خوشم نیومد ازش ، بد نگاه میکرد ـ آقا محمد چرا تهمت میزنین بنده خدا اصلا توجهی ن... ـ من بهتر هم جنسای خودمو میشناسم . مهدا اصرار داشت تنها برود اما محمدحسین اجازه نداد و او را به خانه رساند در تمام طول مسیر سکوت کرده بود . وقتی به بلوکشان رسیدند محمدحسین قبل از مهدا پیاده شد ، در را برایش باز کرد و رو به چشم های متعجب مهدا گفت : میخوام توصیه های پزشکو به انیس خانوم بگم بعدشم تلفنی بهشون گزارش دادم ـ ممنون ، خودم حواسم هست ـ خب پس تا دم درتون میام در پاسخ به نگاه کلافه مهدا ادامه داد و گفت : چیه ؟! من سر قولم هستم ! خب سرت خدایی نکرده گیج میره میافتی یه بلا.. مهدا کلافه تر از قبل پوفی کشید و به سمت در راه افتاد . مادرش بی تابی میکرد و نگران احوالات دخترش بود . حاج مصطفی که دید دخترش طاقت ندارد همسرش را آرام کرد و مهدا را به اتاقش فرستاد تا استراحت کند . ادامه دارد ...