*•••☔️💜
_چـادرِمن !
توبامنبزرگشدۍ!..
بالحظـھهاےزندگیــمهمراھبودۍ؛..
بامنقدڪشیدۍ!..
رنگِمشڪۍاتزیرِنورآفتابرنگباخت؛
تارنگاززندگۍامنبازد✌️🏿
#چادرمدنیاۍمنۍ🤭❤️
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 31 🔶 از کجا میشه متوجه شد که دینداری و اخلاق خودمون و آدم های اطرافیانمون چقدر
#افزایش_ظرفیت_روحی 32
❇️ گفته شد که ایمان انسان باید حاصل از "قوت روحیش" باشه نه از سر #ضعفش
💢 خیلی وقتا هست که میگن فلان پسر یا دختر رو ببین چقدر مذهبی و خوب هست. چقدر مومن و سر به زیر هست. چقدر آدم خوبیه. آزارش به مورچه هم نمیرسه!😌💕
⭕️ بعد که نگاه میکنی میبینی طرف کلا آدم خیلی #ترسویی هست! بنده خدا مثلا غلبه سودا داره، از ترس اینکه به موقع کسی اذیتش نکنه با همه خوب هست!
🔶 خب اینجور خوب بودن که فایده چندانی نداره و آدم رو به جایی نمیرسونه.
✅ خوب بودن زمانی باعث رشد انسان میشه که از سر #قدرت باشه. شما واقعا بتونی به کسی ظلم کنی اما نکنی. خیلی راحت موقعیت گناه باشه و تو بدون هیچ سختی گناه رو ترک کنی☺️
واقعا خیلی از مواردی که ماها معمولا گناه نمیکنیم صرفا به خاطر ترس های مختلفمون هست. یا گاهی وقتا گناه نکردن ها آدم ها به خاطر بی عرضگیشون هست!
💢 خب معلومه چنین کسی اگه در طول سال حتی یه گناه هم نکنه اصلا روحش بزرگ و با ظرفیت نخواهد شد...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
🔴 پوشش در برابر #نامحرم در منزل
🔷 #سوال : دختری در بیرون از منزل چادری است و حجاب کامل دارد اما در داخل منزل و در مقابل نامحرمهای فامیل لباسهایی میپوشد که حجابش کامل نیست یا حجم بدنش مشخص است. حکم این کار چیست و آیا تفاوتی بین نامحرمهای فامیل و غریبه وجود دارد؟
💠 جواب: تفاوتی بین نامحرمها وجود ندارد و نامحرم نامحرم است؛ ممکن است در معاشرت مسائلی وجود داشته باشد؛ مثلاً اینکه یک خانم وقتی شوهر خواهرش به منزلشان میآید، با حفظ حجاب کامل، با او سر یک سفره مینشیند و غذا میخورد، اما با نامحرم غریبه سر یک سفره نمینشیند. اما اینکه آیا محرم و نامحرم درجهبندی دارد و یکی بیشتر نامحرم است آن یکی کمتر، خیر.
📕منبع: khamenei.ir
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
⭕️ لطف تحریک نشو 🍃تفاوت مهمی که آقایون با خانوما ازلحاظ جنسی دارن، تحریکات جنسیه. طبیعت و فیزیولوژی
🔴حجاب آقایون
وقتی صحبت از حجاب میشه همیشه از حجاب و پوشش خانوما صحبت میشه. آقایون چیکار باید بکنن؟ آقایون #حجاب ندارن؟
آقایونم حجاب دارن، آقایونم باید پوشش مناسب داشته باشن، آقایونم باید حجابی داشته باشن که در شأن یهانسان باشه و جلب توجه نکنه. پوشش نامناسب آقایون دوتا تاثیر میتونه روی خانوما و حتی آقایون بذاره.
اول اینکه حالشونو بهم بزنه
دوم اینکه باعث تحریکشون بشه. بله خانوما هم با ظاهر آقایون ممکنه #تحریک بشن البته نه به شدت آقایون. درادامه بیشتر توضیح میدم
حالا پوششی که باعث بههم زدن حال دیگران میشه چیه؟ مثلا این شلوارای #فاق_کوتاه که وقتی طرف میشینه تا اعماق تهش معلوم میشه، تیشرتهای کوتاه هم که میپوشن، اصلا یه لباس نیمتنه میشه. آقای محترم شلوارتو بکش بالا، با اون همه مو حال ما آقایونم بههم زدی. حداقل خم نشو. بعضی شلوارا هم جوریه که انگار طرف کارخرابی کرده توش، از بالا آویزونه، از پایین پاچه کشی. اسمش شلوارای اِسلَش #فاق_گشاد، خواستید بخرید بلد باشید اسمشو😆
نوع دیگر لباسا که آقایون باید بهش توجه کنن، لباسای تنگه. لباسهایی که اندامشون و برآمدگیهای بدنشون نمایان میشه. بعضی از پسرام که تازگیا #ساپورت میپوشن. یعنی پاهاشون شبیه دوتا بادمجونیه که از زانو با کدو پیوند زده شده. یا ساپورت میپوشه با #تیشرت قرمز، شبیه انبردست میشه.
من از طرف آقایون از خانوما معذرت خواهی میکنم بهخاطر این پوششها. شما لباسای اقوام مختلف #لر، #ترک و #بلوچ و #کرد و #عرب رو ببینید، همگی لباسای گشاد هستن که هیچکدوم از اندام و برآمدگیها رو نشون نمیده. در طراحی این لباسها علاوه بر آب و هوا، حیا رم در نظر میگرفتن ولی الان معیار چیه؟
بعضی لباسای تنگ هم هست که اندام ورزشکاری من جمله #سیکس_پک و بازوهای درشت و #خالکوبی شدهشون رو میندازه بیرون، که برای #بعضی خانوما جذابه. اگه هدفت از بدنسازی و ورزش نشون دادنش به دیگرانه اشتباه داری میزنی داداش. توهم داری بدن خودتو عرضه میکنی به دیگران چه فرقی داره؟ شاید یه خانمی همسرش بدنش غیرورزشکاری باشه، شیکمش گنده باشه، #لاغری باشه که #چاق نشه، شاید حسرت بدن تورو بخوره.
داستان #علی_گندابی رو تقرییا هممون شنیدیم. #لات خوشتیپ و #خوش_هیکل و خوشگلی بود، یه کلاهم میگذاشت سرش، یه روز دید یه #زن تازه شوهرکرده داره بهش نگاه میکنه، از اون نگاها. بلند شد موهاشو ژولیده کرد، کلاهشو پرت کرد اونور، گفت #علی حق نداری با تیپت دل زن مردمو ببری.
این یعنی حجاب مردان
#حسین_دارابی
❣ @Mattla_eshgh
با این #راهکار از #حجاب خود لذت ببرید
🍃اگر شما بانویی چادری هستید و یا علاقه به استفاده از چادر دارید، نکات زیر می تواند به شما کمک کند تا به بهترین شکل از پوشش چادر استفاده کرده و از لیز خوردن و نامرتبی آن بر روی سر جلو گیری کنید.
🌼 موهای خود را خوب جمع کنید
اگر موهای بلندی دارید، جمع کردن موها با وسیله ای مانند کش، کلیپس و … می تواند از بهم ریختگی و دست بردن مداوم در روسری جلوگیری کند، همچنین موهایی که به وسیله کش و کلیپس جمع می شود، می تواند جایگاه مناسبی برای قرار گرفتن کش چادر و تثبیت آن بر روی سر باشد. البته این نکته را هم فراموش نکنید که موها را خیلی بالا جمع نکنید که از زیر چادر جلب توجه کند و با هدف استفاده از چادر در تعارض باشد.
🌼 از هد سر و گیره تق تقی استفاده کنید
در صورتی که موهای جلوی سرتان کوتاه است می توانید از گیره های که به نام گیره « تق تقی» معروف است و یا از هد های نخی برای جمع کردن موهای جلو و جلوگیری از بیرون ریختن آن ها استفاده کنید. به علاوه هد سبب می شود روسری بر روی سر تثبیت شود.
ادامه دارد...
❣ @Mattla_eshgh
همیشه گفتند : پشت سر هر مرد موفق ، یه زن موفقی هست
اما چرا نگفتند : پشت سر زن های بد حجاب ، #مردهای_بی_غیرت هستند
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمـت دوازدهـم ✍نیاز داشت به دست محبتی که ترانه بر سرش می کشید... _اینطوری نگو خواهر گلم .شاید دلا
#تاپــــروانگی
#قسمـت سـیزدهـم
✍نگاه ارشیا روی صورتش چرخی خورد و گفت :
_چرا چشمات انقدر پف کرده ؟
شانه ای بالا انداخت و آب پرتقال را درون لیوان ریخت
_سردرد داشتم
_چرا؟مگه عصبی شدی؟
از ارشیا بعید بود این کنجکاوی و سوال و جواب کردن !
_خب ... تمام این هفته عصبی بودم ،بخاطر تو
_حتما دیشب تا صبحم گریه کردی ، بخاطر من ،نه ؟!
یعنی رادمنش چیزی گفته بود ؟! شک کرد ...
_اوهوم... جات تو خونه خالی بود
_گفتی پیش ترانه بودی که
_ترانه پیش من بود ، بازجویی می کنی
_از دروغ گفتن متنفرم
پس فهمیده بود ...نفسش را فوت کرد و زیر لب زمزمه کرد:
_خدا بخیر کنه !
بلند گفت:
_چه دروغی ارشیا؟
_یعنی فکر کردی چون موقتا علیل شدم و این گوشه روی این تخت لعنتی گرفتارم، دیگه حواسم به چیزی نیست؟
عصبانی شده بود و این اصلا به نفع ریحانه نبود!
_آروم باش ،اتفاقی نیفتاده که،بخدا من فقط ...
_بس کن خانوم!قسم نخور، دروغ گفتنم حدی داره
شاید بهتر بود سکوت کند ... نشست و مستاصل نگاهش کرد!
_خودت می دونی که هیچ وقت دوست نداشتم زن و زندگیم رو با شرکت و کارم قاطی بکنم ،چون یه بار ضربه خوردم و تاوان دادم! پس با چه اجازه ای راه افتادی دنبال وکیلم و قرار ملاقات گذاشتی؟
یعنی رادمنش انقدر دهن لق بود؟جواب سوال ذهنیش را ارشیا داد :
_اینم که من از کجا فهمیدم مهم نیست ، این که تو چرا فهمیدی مهم تره . هر چند مطمئنم زیر سر ترانه ست نه خودت
_من غریبه ام؟ توقع داری وقتی به این حال و روز افتادی مثل همیشه کور و کر بمونم؟
حالا صدای جفتشان بلند شده و صورت هر دو گلگون از عصبانبت بود ...
_تو چه کمکی می تونی به من بکنی؟ چرا بدبخت شدنم رو جار زدی؟چرا خواهرت باید از ورشکست شدنم با خبر بشه؟ هان؟
_ترانه که ...
_بس کن ... نمی خوام چیزی بشنوم ، هیچ می فهمی که با این دوره افتادن و سرک کشیدنت فقط منو خُرد کردی؟شما زنها آخه چی می فهمین از دنیای ما مردا
_ببین ارشیا ...
_توقع نداشتم ریحانه،از تو توقع این دزد و پلیس بازیا رو نداشتم
احساس می کرد بی گناه ترین متهم روی زمین است،چه آدم کم اقبالی بود!برای آخرین بار دهن باز کرد تا توضیح دهد:
_ببین من ...
_بسه،دلیل بیخودی نمی خوام، فقط از اینجا برو ...برو لطفا!
عصبانی شده بود و تحمل داد و بیدادهای او را نداشت ،دوباره اشک ها راه گرفته بودند .چادرش را برداشت و با سرعت بیرون رفت
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
تاپــــروانگی
قسمـت_چهـاردهـم
✍پشت میز آشپزخانه نشسته بود ،لیوان چای در دستش بود و بدون اینکه لب بزند هرازچندگاهی آه می کشید
احساس می کرد جغد شومی روی زندگیش سایه انداخته و شنیدن خبرهای بد همینطور ادامه دارد!چقدر ارشیا امروز ناراحت شده و چقدر خودش از دست رادمنش کفری بود! دلش می خواست زنگ بزند و تا می تواند بد و بیراه بگوید بخاطر رازداریش!اما می ترسید با هر حرکت جدیدی آتش فشان درونی و نیمه فعال همسرش را روشن تر بکند!
_چیزی شده دخترم ؟خیلی ساکتی
از حضور زری خانم معذب بود اما چون طبقه پایین را رنگ می کردند چند روزی مهمان خانه ی پسرش شده بود گویا
هرچند او هم بی خبر و سرزده آمده بود پیش ترانه ...خانه ی خودش و تنهایی را ترجیح می داد .مخصوصا حالا که خواهرش اینجا هم نبود ...
_نه حاج خانوم، چیزی نشده
سعی کرد لبخند تصنعی هم بزند اما لب هایش کش نمی آمدند!
_رنگ به رو نداری ،چیزی می خوری بیارم؟
_نه ،ممنونم هیچی ...
_خلاصه که منم مثل مادرت،تعارف نکنی عزیزم
با یادآوری خانمجان و نبودش غصه ی عالم تلنبار شد روی قلبش.دوباره اشک به چشمش نشست ، هیچ چیز از دید مادرها دور نمی ماند انگارگفت:
_یه وقتایی از همیشه بیشتر نبود خانم جان رو حس می کنم ،انگار بعضی دردا و صحبتا فقط مادر دختریه
زری خانم مهربانانه لبخند زد ،دستش را گرفت و گفت:
_حق داری.خدا رحمتش کنه،زن نازنینی بود بعد هم سری تکان داد و بلند شد
_اما تا بوده همین بوده! دو دقیقه از این غذا غافل بشم ته گرفته...تازگیا حواس پرت شدم.نگاه به قیافه ی زهوار در رفته ی این قابلمه نکن مادر،من جونم به همین دیگچه های مسی و قدیمیه.هرچی هم بگن تفلن اله و بله و خوبه بازم قبولشون ندارم که ندارم..
هنوز داشت صحبت می کرد که ناغافل در مسی از دست لرزانش سر خورد و با سر و صوا پرت شد روی سرامیک های دو رنگ آشپزخانه....
همه جای آشپزخانه را بخار گرفته بود..رشته های نیمه پخت ماکارانی دور تا دور گاز و روی زمین و سینک پخش شده بودند.
و او درست وسط آشپزخانه ایستاده بود و مثل بیدهای باد زده می لرزید.نگاهش خورد به دست گره شده ی ارشیا که حالا سرخ بود و خیس...
هول شد و همین که خواست قدمی بردارد ارشیا تقریبا نعره زد:
_میشه برای من دل نسوزونی ؟!دستم چیزیش نمیشه اما اونی که داره آتیش می گیره وجودمه
فقط چند روز از زندگی مشترکشان گذشته بود و هنوز آن چنان با خلقیات خاص همسرش آشنا نبود!با اینکه همچنان در شوک حمله ناگهانی ارشیا به قابلمه ماکارانی در حال جوش روی گاز بود اما سعی کرد به خودش مسلط باشد.
_ن...نمی خوای بگی چی شده؟!
_یعنی خودت نمی دونی؟
_آروم باش تو رو خدا،اصلا هر اتفاقی هم که افتاده باشه باهم حرف می زنیم.بیا رو دستت آب خنک بگیر تا...
_همش تظاهر و تظاهر...اه ! بسه بابا
_چه تظاهری؟من نباید بدونم به جرم کدوم گناه نکرده اینجوری باید تن و جونم بلرزه؟!
_ده بار،ده بار زنگ زدم به خونه و جواب ندادی...
_همین؟!خب خونه نبودم
_دقیقا این که کدوم گوری بودی برام مهمه
داشت آشفته می شد ولی می خواست درکش کند!
با صدای زری خانم به زمان حال برگشت:
_ببخش دخترم ترسیدی؟پیری و هزار درد،دستم قوت تحمل یه در رو هم نداره
چشم های به اشک نشسته اش را بالا آورد و ناخواسته گفت:
_حق داره،ارشیا حق داره!من بهش قول داده بودم
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
تاپــــروانگی
قسمـت_پانزدهم
✍حق داره،ارشیا حق داره!من بهش قول داده بودم.
_چه قولی؟!نه انگار واقعا یه چیزی شده که فقط خودت خبر داری،حال شوهرت خوبه؟
دقیقا از تنها چیزی که مطمئن بود همین خوب نبودن حال ارشیا بود!
انقدر موج منفی برای خودش فرستاده و فکر و خیال های عجیب و غریب کرده بود که تا خرخره پر شده بود.
سرش مثل فرفره رنگی های کوچک دوران بچگی اش پیچ و تاب می خورد ،چیزی در درونش معده اش می جوشید و حجمی از غذای نخورده را انگار مدام بالا و پایین می فرستاد.
بوی غذایی که روی گاز بود و توی فضای نقلی آشپزخانه می پیچید هم تمام سرش را پر کرده بود.
از هزار سو تحت فشار بود بدون هیچ آرامبخشی...هرچند دلش نمی خواست اما ناگهان مجبور شد به سمت دستشویی بدود و یک دل ناسیر بالا بیاورد...
کاش می توانست بلاتکلیفی و غم های تلنبار شده ی سر دلش را عق بزند!فقط همین حال و روز جدید را کم داشت!
صورتش را که شست خودش هم از دیدن چهره ی رنجورش در آینه وحشت کرد.به این فکر کرد که چه فامیلی خوبی دارد!رنجبر..همه ی رنج ها سهم او بود و بس
در را که باز کرد زری خانم با لیوانی در دست به انتظارش ایستاده بود. خوشبحال ترانه که لااقل مادر دومی داشت!
_بیا عزیزم یه قلوپ ازین شربت بخور حالت رو جا میاره
با تمام ناتوانی اش لیوان را گرفت ،زیرلب تشکر کرد و همانطور سرپا کمی مزه کرد شیرینی اش را.
_چرا نمی شینی؟
گوشه ی شالش را روی صورت خیسش کشید و نالید:
_همه عمرم نشستم که حالا زندگیم فلج شده.دلم می خواد یه وقتایی انقدر وایسم تا بهم ثابت شه هنوز زنده ام!
کنار پنجره ایستاد و نگاهش گره خورد به دسته عزاداری،انگار کوبش تبل ها درست به قلب او وصل بود...
خدایا باید خوشحال می بود یا ناراحت؟دوباره هوس نذری کرده بود!
قطره اشک سمجی از گوشه چشمش رد شد و روی دستش افتاد.
انقدر گریه کرده و جیغ کشیده بود که همه کلافه شده بودند.به قول خانم جان به زمین و زمان بند نبود!حتی دفتردار بچه را چپ چپ نگاه می کرد.
ارشیا عصبی شده بود و این از فک منقبض شده و پای راستش که روی سنگ مرمرها ضرب گرفته بود مشهود بود!
فریبا هرچه بیشتر برای آرام کردنش سعی می کرد کمتر موفق می شد.ریحانه معنی اینهمه نگاه رد و بدل شده را نمی فهمید!خب هر بچه ای گریه می کرد
حتی سر سفره عقد!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
تاپــــروانگی
قسمـت_شانزدهم
✍فریبا مجبور شده بود با شوهرش بچه را بردارد و بزند بیرون تا آرامش به فضای محضر برگردد یا شاید هم به جان بی قرار ارشیا!
بعد از چند دقیقه و همزمان با تمام شدن امضاهای بی سر و ته،با ریحانه تماس گرفته و گفته بود:
_ریحانه جان منتظر ما نمونید که عجیب شانسمون زده امروز!فرنوش رو داریم می بریم پیش دکترش
_چرا؟بدتر شده؟
_نه تو دلواپس نشو بیخودی.یکم تب داره نگرانم اینجوری خیالم راحتتره اگه دکتر ببینش،ترسیدم به ارشیا زنگ بزنم والا!گفتم به خودت بگم
_ترس؟
_بگذریم حالا....ریحانه جونم فقط ببخشید،که نشد باشم تو لحظه های قشنگت
_این چه حرفیه،بچه واجب تره.مراقبش باش
_فدای تو عروس مهربون،خوشبخت بشی عزیزم
و همین که قطع کرد صدای ارشیا گوشش را پر کرد:
_فریبا بود؟
_بله...
_نمیاد نه؟
نگاهش کرد،این رویا بود یا کابوس؟!بین زمین و آسمان دست و پا می زد.بعد ترها جای فریبا می بود یا ...
با بغض پنهانی که خیلی هم بی دلیل نبود پاسخ داد:
_داره میره دکتر
مطمئن بود چیزی جز نگرانی،لحظه ای در سوال بعدی ارشیا پنهان نبود،دقیقا چیزی مثل بغض خودش!
_بچه خوبه؟!
_آره فقط می خوان خیالشون راحت بشه
و نفسی که مردانه بیرون فرستاد. متعجب شدنش البته طولی نکشید؛ارشیا انگار امضای بند نانوشته ی آخر را شفاهی می خواست!
_قول و قرارمون که یادت می مونه،نه؟
دوباره و سه باره از هم فرو پاشید،به چهره ی دلواپس خانم جان و صورت خندان ترانه که نگاه کرد دانست باید تردیدها را پس و پیش کند!سری به تایید تکان داد و امیدوار بود قطره اشک کوچکی که روی انگشت های گره خورده اش چکیده را کسی ندیده باشد ..
دست های چروک خورده ی زری خانوم دست سردش را گرفت.
_هیچ وقت انقدر آشوب ندیده بودمت
_نباید با وکیلش قرار میذاشتم،ارشیا ناراحته ازم میگه دودوتای حساب کتاب کاری رو نباید با زن و زندگی جمع کرد.
_حرفش بی حساب نیست
_نیست که دلم آشوب شده،اما باید می فهمیدم چه به سرش اومده یا نه؟من زنشم!اون خودداره و بروز نمیده ولی منم حق دارم بدونم چه خبره کنار گوشم
_پرسیدی و نگفت؟
چه سوال سختی بود!در واقع کمترین کاری که می کردند حرف زدن بود نه او می پرسید و نه ارشیا
_نه
_حالا مردت فکر و خیال کرده که بی اعتمادش کردی پیش دوستش؟
_شما که نمی دونید حاج خانوم،اون کلا از همکلام شدن من با دوستا و همکاراش متنفره چون...
_حق داره مادر،یه چیزایی خانم جان خدا بیامرزت بهم گفته بود از اخلاق و منش و شرایطش،ندیده و نشناخته نیستم که.
شوهرتم بعد از اینهمه وقت زندگی زنش رو می شناسه!لابد همه حرفش اینه که کاش از خودش می پرسیدی از دلش در بیار مرد جماعت،موم دست زنه اگه زن
هرچند سعی می کرد مثل همیشه محکم بماند و گوش شنیدن باشد فقط،اما بغضی که هدیه ی سر عقدش بود هنوز بیخ گلویش جا خوش کرده بود و شاید حالا نیشتر خورده بود که سرتق بازی در می آورد برای سر وا کردن!ناغافل پرید وسط حرفش و گفت:
_اگه زن اجاقش کور نباشه....زن نیست؟!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
✔️خطر بد روایت کردن از حاج قاسم
اتفاقی که در یک سال اخیر در خصوص شهید سلیمانی رخ داد این است که شاهد سیل کتب از همه رقم و موضوعات درباره شخصیت ایشان هستیم. کتابهایی که به جرات میتوان گفت یا اغلب تکراری است و یا اصلا ربطی به ایشان ندارد و یا فقط نظرات رهبر معظم انقلاب و آیات و روایات را با شخصیت و یا وصیت نامه شهید سلیمانی تطبیق داده اند.
خدا از همه سروران قبول کند
ما دقیقا پارسال همین هشدار را دادیم
ولی از چیزی که میترسیدیم سرمان آمد و تعداد و کمیت کتابها در خصوص این شهید بزرگوار در حال افزایش است. طوری که اگر کتاب قوی و محکم در این زمینه نوشته شود دیگر به چشم نخواهد آمد!
قبلاً عرض کردم
دوباره هم از بیت ایشان و متولیان امر خواهشمندم بیشتر دقت کنند و جلوی این روند بی حساب و کتاب را بگیرند.
اجازه بدهند کسانی قلم بزنند و این عرصه را پر کنند که صرفا احساسی و عاطفی و کم مایه نمینویسند. به کسانی ارزش و میدان داده شود و حتی در زمینه تامین محتوا کمک داده شود که رویمان بشود کتابهایشان را به چند زبان ترجمه کنیم و بفرستیم دیگر کشورها.
نه اینکه بازار پر بشود از دل نوشته ها و گزارش دیدارهای نه چندان مهم و برخی خاطرات جزئی!
حتی بنده همین نگرانی را درباره فیلمنامه و سریال و سینمایی با موضوع حاج قاسم دارم. شاید لازم باشد نویسندگان جهانی و تیم های کارگردانی جهان اسلام را دور هم جمع کنیم و یک کار فوق العاده و تخصصی و جهانی ارائه کنیم.
الان همه دنیا منتظرند ببینند ما برای ایشان قرار است چه کار کنیم؟
خدا شاهده بعضی شبها از استرس این موضوع خواب ندارم.
چون اگر بد و سطحی روایت کردیم(مثل همین اتفاقی که در حوزه کتاب درباره حاج قاسم در حال اتفاق افتادن است) و نتوانستیم چشم و گوش و ذهن و خیال کل دنیا را پر کنیم، سال بعدش باید منتظر یک کارگردان و تیم نویسندگان صهیونیستی هالیوود باشیم تا حاج قاسم ما را جوری روایت کند که سر و صدایش در خانه خودمان هم شنیده بشود.
استرس دارم
بد روایت کردن گناهش کمتر از بد دفاع کردن نیست
و بد دفاع کردن، به مراتب، خطرش از حمله دشمن بیشتر است.
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
مطلع عشق
*•••☔️💜 _چـادرِمن ! توبامنبزرگشدۍ!.. بالحظـھهاےزندگیــمهمراھبودۍ؛.. بامنقدڪشیدۍ!.. رن
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز شنبه #امام_زمان (عج) و ظهور👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۲۸
یه عاشـ❤️ـق؛
به هیچی جز دلبرش،دل نمیده.
اگه واقعاً دل به امام زمانت داده باشی
و یه منتظرِ درست و حسابی باشـی؛
دیگه؛
هیچی دلتو نمی لرزونه❗️
ببین منتظری یا نه👇
@ostad_shojae
مطلع عشق
0️⃣4️⃣ قسمت چهلم 18- وَ عَجِل لَنا ظُهورَهُ ؛ و برای ما در ظهورش تعجیل فرما ❇️ یکی از وظایف منتظ
📝شرح و تفسیر دعای عصر غیبت
1⃣قسمت: اول
👈این دعا در انتهای کتاب مفاتیح است، بعد از دعای عالیة المضامین و ... بعد از این دعاها آمده که با «اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَكَ» شروع می شود.
👌یک دعای «اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَكَ» داریم که امام صادق (ع) گفت: در زمان غیبت بخوانید، سه خط است و همه تقریبا حفظ هستیم. اما این دعا با «اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَكَ» شروع می شود، پنج صفحه و طولانی است.
⚠️چند نکته راجع به تفسیر این دعا👇
1⃣- در اهمیت این دعا همین قدر بس که، سید بن طاووس رحمة الله علیه کسی که از علمای بزرگ بود...
🔵بعضی موقع ها ما دعایی، نمازی یا یک زیارتی نقل می کنیم که در مفاتیح نیست، یک عده می گویند چون در مفاتیح نیست پس معتبر نیست، در حالی که اصلا چنین چیزی نیست! شیخ عباس قمی در اول مفاتیح ننوشته که من همه ی دعاها را در کتابم آورده ام، نه! گلچین کرده است.
👈پس قرار بر این نیست که همه ی ادعیه و دعاها در مفاتیح باشد و آن چیزی که در مفاتیح نیست غیر معتبر است! نه کتابهای ادعیه دیگری داریم مثل؛
📚"مهج الدعوات" سید بن طاووس نوشته، مثل "جمال الاسبوع" سید بن طاووس نوشته "صحیفه مهدیه" پر است از نمازها و دعاها و زیارت ها راجع به امام زمان (عج) که اصلا در مفاتیح نیست، دلیل نمی شود چون در مفاتیح نیست پس معتبر نباشد! ⚠️
👌مفاتیح گلچینی از بهترین ادعیه ها و دعاهاست، نه اینکه همه نیست. مثلا زیارت ناحیه مقدسه، زیارت معروفی که امام زمان در وصف جد خودش امام حسین (ع) گفته است، در مفاتیح نیست. خُب نباشد دلیل هم نیست چون در مفاتیح نیست این دعا معتبر نیست.⚠️
📘در کتاب جمال الاسبوع سید طاووس بعد از اینکه دعاها و اعمال عصر جمعه را ذکر می کند (در مفاتیح اعمال عصر جمعه آمده، ما بارها گفتیم از مهمترین اعمال عصر جمعه؛ اول همین دعای عصر غیبت را می خوانیم، بعد دو تای بعدی خواندن دعای سمات و خواندن صد بار سوره ی قدر) می گوید اگر برای تو از تمام آنچه که ذکر کردیم عذری باشد (یعنی از تمام اعمال عصر جمعه که ذکر کردیم عذری داشتی، وقت نداشتی، خسته بودی، حال نداشتی انجام ندادی) پس بپرهیز (یا در جایی دیگر نوشته حذر کن) از اینکه خواندن این دعا را ترک کنی. (می گوید همه را انجام ندادی، این را حتما انجام بده).
🔹ادامه دارد ...
#متن_شرح_و_تفسیر_دعای_عصر_غیبت
❣ @Mattla_eshgh
🔺بروشورهایی که اسرائیلی ها رو دعوت میکنه واکسن نزنند..!
نوشته هاش قابل توجهه:
● نگید نمیدونستیم!
● واکسیناسیون #کرونا آخرش مرگه!
● موش آزمایشگاهی نباشید!
● ۹۷ درصد دریافت کننده های واکسن عقیم میشوند!
● هلوکاست جدید در راه است!
❣ @Mattla_eshgh
فارس گزارش کرد:👇
#پائولو_کوئلیو نسبتی با معنویت ندارد.
📚برشهایی از روایت بازدید رهبر انقلاب از نمایشگاه کتاب سیودوم
🔹«بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه» ناشر بعدی بود. جوانهای غرفهدار به رهبر انقلاب سلام کردند. ایشان اولین کتابی که دیدند کتابی از پائولو کوئیلو بود؛ پرسیدند «این کتاب دربارهی چیست؟»
🔹فروشنده گفت «دربارهی یک سفر معنوی است» رهبر انقلاب گفتند «اما این نویسنده اصلا اهل معنویت نیست!» کتاب بعدی بازجویی از صدام بود. کتابی که گویا آقا قبلا مطالعه کرده بودند. گفتند در این اثر مجموعا از صدام تعریف می شود و چهرهی مثبتی نشان داده میشود.
🔹کتاب دیگری که از انتشارات کتاب پارسه دیدند «قهرمانان تاریخ» ویل دورانت بود. غرفهدار گفت میخواهم این کتاب را به شما هدیه بدهم. رهبری پذیرفتند ولی گفتند اگر پولش را بگیرید ما خوشحالتر میشویم.
#عرفان_های_کاذب
#عرفان_های_نوظهور
#تحلیل
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
فارس گزارش کرد:👇 #پائولو_کوئلیو نسبتی با معنویت ندارد. 📚برشهایی از روایت بازدید رهبر انقلاب از
پائولو کوئلیو هست(به تلفظ صحیح اسمش دقت کنید).
نویسنده رمان کیمیاگر
یه عالمه کتاب نوشته اما فقط ترجمه رمان کیمیاگرش نزدیک به دو میلیون نسخه در ایران فروش داشته.
یعنی بالاترین عددی که یه کتاب می تونه داشته باشه.
می دونم که شما هم مثل من فکر می کنین که چنین رقمی یه مقدار غیر عادیه.
پائولو اولین نویسنده منحرف خارجی هست که به لطف آقای مهاجرانی وزیر ارشاد وقت، طبق قرارداد کپی رایت ارشاد، شما هر نسخه ترجمه رمانی که می خرین، یه درصد از پول شما به جیبش واریز می شه.
کسی که اسلام رو مسخره کرده، به حضرت زهرا سلام الله علیها توهین کرده، یه معنویت من در آوردی عرضه کرده و حالا در تصویر فوق این رهبر معنوی رو می بینین که داره از شهرتش برای تبلیغ تی شرت زنانه یه برند مشهور تبلیغ می کنه. چقدر پول گرفته برای این کارش خدا می دونه.
#پائولو_کوئلیو
❣ @Mattla_eshgh
▪️فاطمــــه؛
با نفسهای رو به پایان،
راه مسجد در پیش گرفت و...
بتنهایی از امام زمانش دفاع کرد!
👈و زینــب،از امامِ خود در شام!
مــــا چطـــ❓ـــور
❣ @Mattla_eshgh
📌 #جریان_شناسی
💢 پای نسل کشی در میان است
❌ اگر به فکر انقلابید...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
تاپــــروانگی قسمـت_شانزدهم ✍فریبا مجبور شده بود با شوهرش بچه را بردارد و بزند بیرون تا آرامش به ف
#تاپــــروانگی
#قسمـت هفدهم
✍ناغافل پرید وسط حرفش و گفت:
_اگه زن اجاقش کور نباشه....زن نیست؟!
شرم کرد و لب گزید از ادامه دادن،نفسش گره خورد میان سینه و حتما گونه اش هم مثل لبوهای مش رحمت لبوفروش،سرخ شده و رنگ برداشته بود!
نفهمید چرا و چطور اما از شدت بلاتکلیفی و خسته از نصیحت شنیدن های تکراری،جلوی چشمان ناباور زری خانم دست های لرزانش را روی صورتش گذاشت و بغض لجوج ترکید...
دوست داشت زمین دهن باز کند و او را درسته ببلعد...نه فقط از خجالت نه، قدرت مواجهه با هیچ چیز را نداشت.
به دقیقه نرسیده توی آغوش گرم و مادرانه ی زری خانم گم شد.
_قربون بزرگیت برم امام حسین
یعنی امام حسین مخفیانه ترین نذر چند ساله اش را ادا کرده بود؟!حتی امسال که پای دیگ عمو نبود؟صدای دسته کم و کم تر می شد و او آرام تر.زمزمه کرد...یا امام حسین
با صدایی که خشدار شده بود گفت:
_نمی دونید چند وقته،چند ساله که تمام بیکسی هام گره شده توی گلومو خفم می کنه ریز ریز ...چه روز و شبایی که ثانیه به ثانیه شمردم تا تموم بشن تنهاییام ... فکر می کردم بلاخره یه جایی منم مثل بقیه زندگیم روی دور میفته و درست میشه.اما نشد و حالا نا امیدتر از همیشم،انقدری که دلم می خواد بمیرم.
نوازش دست های زری خانم را روی سرش دوست داشت .انگار بچه شده بود و داشت گلایه می کرد از همه جا..
_نگو ریحانه جان، کفر نگو. ناامیدی کار تو نیست.اونم حالا که خدا بهت نظر کرده!
_از همین می ترسم زری خانوم،هرچند که هنوزم مطمئن نیستم...
_برق چشمات و تجربه ی من پیرزن که دروغ نمیگه،اما برو دکتر و خیالت رو راحت کن
_وای نه!اگه مطمئن بشم باید ارشیا بفهمه،اگه ارشیا بفهمه هم...
_خوشحال نمیشه؟
_اصلا!ما قول و قرار داشتیم
_بسم الله!چه قولی دختر؟چه قراری؟والا بخدا آدم سر از کار شما جوونا در نمیاره.عوض اینکه بعد چندسال سوت و کور بودن زندگیتون و به قول خودت تنهایی،حالا که خدا لطف کرده و در رحمتش روتون باز شده خوشحال باشید تازه اینجوری! لا اله الا الله...
اشک هایش را پاک کرد و به مبل تکیه زد،دلش خلسه می خواست.
_چی بگم...همینجوریشم منو ارشیا مثلا داریم زندگی می کنیم!
_مطمئنی تو خودت رو از خیر و شر همسرت جدا نکردی؟
_چیکار باید می کردم؟
_گذشته ها که گذشته ولی از الان دستت رو بذار رو زانوت ،بسم الله بگو و بلند شو.برای از نو ساختن هیچ وقت دیر نیست.اگه چند سال از زندگیت رو سنگرنشینی کردی حالا وقتش شده که بری وسط میدون.
_میدون؟!
_بله،همیشه هم جنگ به ضرر آدم نیست .گاهی سرک بکش به اطرافت و مثل کبک سرت رو زیر برف نکن.لااقل تکلیف خودت و دلتو معلوم می کنی مادر ...اینم قبول کن که یه جاهایی کم کوتاهی نکردی.کلات رو قاضی کن و ببین چه وقتایی پشت مردت رو خالی کردی.مرد که فقط از زنش توقع قرمه سبزی جا افتاده و کیک و شیرینی نداره....
_ارشیا منو آدم حساب نمی کنه که حتی از روزمره هاش حرفی بزنیم.
_لابد اخلاقشه، مگه با بقیه در موردش حرفی می زنه؟
_نه
_خب پس توقع نداشته باش که وقتی تو سکوت می کنی اون وراجی کنه.زن باید سیاست داشته باشه،مردها با اینهمه کبکبه و دبدبه وقتایی هست که از همه موجودات ناتوانتر میشن و نیاز به تکیه گاه دارن، چندبار با مهربونی اززیر زبونش حرف کشیدی بیرون؟
_شما که نمی دونید آخه ...
_گوش کن ریحانه جان، الان باید تغییر بدی به رویه ی همیشگی زندگیت . شاید از نظر شوهرت تو زن خونه نشینی هستی که چشمش به دهن مردشه تا اطاعت کنه، هیچ مردی از چنین زن بی اراده ای خوشش نمیاد.
تو باید خودتو جنمت رو حالا که وقتش شده نشون بدی
_چجوری؟
_اول بهم بگو که حاضری از پیله ی تنهاییت بیرون بیای؟
_از خدا می خوام
_پس بسم الله بگو و قدم به قدم پیش برو
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
قسمـت_هجدهم
✍تا شب به توصیه های ریز و درشت زری خانم گوش کرد و سعی کرد همه را به حافظه اش بسپارد.
هرگز فکر نمی کرد سکوت مداومش باعث دلزدگی ارشیا شده باشد!اما وقتی زری خانم در بین حرف هایش اطمینان داده بود که پشت غرولندهای ارشیا حتما عشق و محبت عمیقی هست که تمام این سال های باهم بودن هم وجود داشته و هزار دلیل هم برایش آورد، ته دلش انگار قند آب می کردند.
حق هم داشت که با پیدا کردن سرنخ از عشق شوهرش خوشحال بشود!
انگار کلی راه جدید پیش رویش باز شده و امید به رگ هایش تزریق کرده بودند که انقدر سریع دید تازه ای پیدا کرده بود نسبت به همه چیز.
چطور هیچ وقت نفهمیده بود توی لاک بودن همیشگی اش باعث جدایی و دوری بیشترشان شده؟ چندبار ارشیا پیشنهاد سفرداده و او رد کرده بود؟ چقدر قصور کرده بود وقتی همراه و هم قدم او نشده بود چون دوست نداشت انزوایشرا بهم بریزد فقط؟ و همینطور کم گذاشتن های خودش را پیش چشمش به صف کشید و تازه فهمید به عنوان یک زن و شریک زندگی هیچ شاخصه ای نداشته انگار،شاید به قول مه لقا فقط نقش اختر را برای آشپزی و نظافت بر عهده داشته در تمام سال های گذشته ...
حتی زری خانم گفته بود همین اقدام اخیرش برای فهمیدن ورشکستگی و قرار با رادمنش،هرچند باب طبع ارشیا نبوده اما حتما جرقه ی امیدی بوده برایش!
چشم هایش را باز کرد، آفتاب مستقیم به صورتش می خورد، با دست جلوی نور را گرفت.چند لحظه ای طول کشید تا مغزش به کار بیفتد و بفهمد کجاست.
با کرختی نشست ...خورشید نصف فضای سالن کوچک را روشن کرده بود.بوی نان تازه به مشامش خورد و حس کرد چقدر گرسنه است.
به گوشی روی میز نگاهی انداخت،هیچ پیغام و تماسی از ارشیا نداشت ...البته که چیز جدیدی نبود!
دست و صورتش را شست و به تصویر خیس خودش در آینه لبخند پهنی زد.
امروز یک روز جدید بود!
باید از یک بابت خاطر جمع می شد!
تازه چادر سر کرده بود که ترانه سر رسید.
_تو اینجایی؟!
خواهرانه در آغوش کشیدش و گفت:
_زیارت قبول عزیزم
_قبول حق،حالا کی اومدی که اینجوری به تاخت داری میری؟قدم ما شور بود؟
_از دیشب حواله شدم خونت
_دیشب؟!
_چرا داد می زنی...آره پیش زری خانم بودم
_ببینم ارشیا خوبه؟نگران شدم آخه تو اونو ول نمی کنی بیای پیش من
_مفصله برات بعدا تعریف می کنم
_حالا بیا بشین سوهان اصل قم آوردم با چای بزنیم،بعدم نوید می رسونت بیمارستان
دستش را فشرد و گفت:
_وقت زیاده الان کار دارم
_خیلی خب پس صبر کن تا به نوید بگم ماشینو پارک نکنه
_نه می خوام یکم قدم بزنم
_از بچگیتم لجباز بودی؛بفرما
خداحافظی کردند اما چند قدم دور نشده را دوباره برگشت و گفت:
_ترانه
_جانم
_قدر مادر شوهرت رو بدون.بیشتر از خانم جان دوستش نداشته باشم کمتر نیست مهرش برام
_خدا برام حفظش کنه،حسابی بهت رسیده ها قشنگ معلومه
_همیشه همینجوری بخند،فعلا
_بسلامت
باید خاطرش جمع می شد.ترجیح می داد تا آزمایشگاه را پیاده گز کند.
دلش نفس کشیدن می خواست...
نشسته و به ردیف صندلی های طوسی رنگ رو به رویش خیره مانده بود.اینجا اول دنیایش بود یا ابتدای دوراهی؟
اسمش را که برای دومین بار پیج کردند دلش آشوب تر از همیشه بود اما هنوز صدای گرم زری خانم توی گوشش تکرار می شد...بسم الله را که گفت،سرنگ قرمز شد و سرخ.
کش دور بازویش را باز کردند و صدایی با ناز گفت:
_بیرون منتظر باش عزیزم
و برای هزارمین بار انتظار...
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
قسمـت_نوزدهم
✍تکیه زده بر درخت کاج حیاط بیمارستان ایستاده بود و به روزهای نامعلوم پیش رو فکر می کرد.
نمی دانست باید خوشحال باشد یا ناراحت؟معجزه بود یا بلای ناگهانی؟
برگه آزمایش را از ترس خورد کرده و توی همان سطل زباله استیل آزمایشگاه ریخته بود.یعنی همین که نتیجه را دیده و مطمئن شده بود،لرز به جانش افتاد،برگه را پرت کرد اما دوباره برداشت و دست کم پنج بار پاره اش کرد!مسخره بود اما واهمه داشت که نکند به دست کسی بیفتد که نباید!
مثبت بود!
و می دانست که نمی تواند موضوع به این مهمی را از اوضاع بهم ریخته ی جدیدش منها کند...
هرچند ارشیا همچنان زنگی نزده بود اما نمی خواست بیشتر از این دور از هم بمانند.مجبور بود فعلا وانمود کند به شبیه همیشه بودنش!
ذهنش پر بود از کشمکش های یک نفره.
ارشیا هنوز سرد بود...لیوان آبمیوه را روی عسلی گذاشت و گفت:
_لیمو شیرین داره،بخور تا تلخ نشده
_برای من همه چیز تلخ شده!
داشت نگاهش می کرد،لیوان را برداشت و کمی چشید.هنوز مردد بود برای باز کردن سر صحبت که موبایلش زنگ خورد.
با دیدن شماره قلبش ریخت،بازهم دردسر!
_چرا برنمی داری؟
با استرس گفت:
_مه لقاست
ارشیا سرش را تکان داد و دستش را دراز کرد ،می خواست خودش جواب مادرش را بدهد تا جنگ و دعوا راه نیفتد،مثل همیشه!اما ریحانه یاد حرف زری خانم افتاد (از حریم زندگی خودت و همسرت دفاع کن،تو گناهینکردی که نگران باشی.هیچ وقت هم انقدر مظلوم نشو که دیگران به تو ظلم کنند)
به چشم های ارشیا خیره شد و گوشی را برداشت.دیوانه شده بود انگار!
_بله؟
ارشیا گویی به صحنه ی حساس فیلمی رسیده باشد بی حرکت خیره اش شده بود. صدای بلند و نیمه عصبی مادرشوهرش در فضای اتاق پیچید
_الو ،همیشه باید دو ساعت منتظر باشم تا این ماس ماسک رو جواب بدی؟
سعی کرد محترمانه برخورد کند:
_ببخشید،سلام
_هیچ معلوم هست تهران چه خبر شده؟ ارشیای من کجاست؟ ما تازه باید بفهمیم چه بلایی سرش اومده؟
و زد زیر گریه،طوری که حتی ریحانه هم متاثر می شد اگر نمی شناختش!
_خداروشکر حالا یکم بهتره،خطر رفع شده
_بعد از سه بار اتاق عمل رفتن میگی بهتر شده؟خب حق هم داری تو که مادرش نیستی تا دلت بسوزه،حتما الانم دستت بنده خمیر و ترشی و مرباهات بوده نه پسر بدبخت من!
حس می کرد رگ های سرش کشیده می شود،دلش می خواست معذب نباشد برای جواب دادن!ناخواسته تند شد.
_شما دستتون بند چی بوده که بعد از این همه وقت و سه بار اتاق عمل رفتن تازه یاد پسرتون افتادید؟
لحظه ای سکوت شد و بعد دوباره صدای جیغ مه لقا بود که پیچید
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد...
قسمـت_بیستم
✍لحظه ای سکوت شد و بعد دوباره صدای جیغ مه لقا بود که پیچید:
_نه خوبه، انگار زبونت باز شده! ببینم نکنه با بی پول شدنش هوا برداشتت که اینطوری جواب منم میدی؟
_من بخاطر پول ازدواج نکردم که حالا با کم و زیاد شدن اسکناس های ارشیا دست و دلم بلرزه.
_آفرین، پس بالاخره سختی های زندگی باعث شد اون روی دیگه ت رو نشون بدی! انقدرهام مظلوم نیستی فقط آب ندیده بودی!با همین زبون که ما ندیده بودیم ارشیا رو شیفته کردی؟نه؟
_کاش شما هم یه روی قابل تحمل تر داشتید که پسرتون جذبتون میشد،نه اینکه فراری...!
_اشتباه کردم که از اول بچه ام رو به امید خدا رها کردم،بخاطر نجات ارشیا از دست تو و بد شگونیتم که شده میام تهران
_بفرمایید که برای جنگ با من!وگرنه اگه بخاطر ارشیا دلسوزی می کردید که حالا تهران بودید تا ببینید به چه وضع و اوضاعی گرفتار شده.
_احترام به بزرگتر تو فرهنگ نداشته ی خانوادت نبوده نه؟
_اگر بی حرمتی کردم معذرت می خوام اما جوابِ های همیشه هوی بوده نه سکوت ممتد.خدانگهدار
هنوز مه لقا خط و نشان می کشید که گوشی را با دست های لرزانش قطع کرد. از عکس العمل ارشیا واهمه داشت. موبایلش زنگ خورد،مشخص بود که مه لقاست!
زیرچشمی ارشیا را نگاه کرد،در کمال ناباوری اخمش باز شده بود..
شاید هم فقط خودش توهمی شده بود...زبانش را روی لب های خشک شده اش کشید و گفت:
_متاسفم،نمی خواستم بی احترامی بکنم اما ...
_آبمیوه تلخ شد اما اگر جواب ندم بیچارم می کنه.
و موبایل را برداشت .ریحانه نمی دانست خوشحال باشد یا نه؟عجیب بود
یعنی ناراحت نشد از مکالمه ای که با مادرش داشته؟شاید چون همیشه به او گوشزد می کرد که خودت گلیمت را از آب بیرون بکش،پس این بود منظورش حتما!
اولین باری که منزل پدری ارشیا دعوت شد مراسم عروسی اردلان بود.وقتی دید که ارشیا برای رفتن بی میل نیست،با همه استرسی که داشت و با وجود کنجکاوی ای که مزید بر علت شده بود، خودش را متقاعد کرد برای رفتن و بالاخره کابوس شب هایش حقیقت پیدا کرد!
باورش نمی شد آن همه تجمل و فخرفروشی برای یک شب باشد! متمول بودن از ریزه کاری های زندگی شان هم پیدا بود ...و حتی در برخوردها هم همه چیز رعایت می شد!
هر لحظه منتظر مواجهه شدن با مادر شوهر هنوز ندیده اش بود و بخاطر همین ترسی که سرتا پایش را گرفته بود ترجیح می داد از کنار همسرش تکان نخورد.
اردلان خوش خنده و کمی شبیه به برادرش بود،اما ابهتی که ارشیا داشت را در او ندید.
از خوشحالی و رفتار متکبرانه ی عروس هم مشخص بود که پسند خود مه لقاست و انگار فقط او بود که خیلی غریبه وارد این خانواده شد.
یعنی ارشیا این همه تفاوت فکری داشت با کسانی که خانواده اش بودند؟!
آنقدر در فکر فرو رفته بود که حتی نفهمید ارشیا با چند مرد آن سوی سالن در حال خوش و بش کردن است.
خوشحال بود که حداقل پدرش محترمانه و با روی باز تحویلش گرفته...
اما حس خوبش به سرعت خراب شد!
_پس ریحانه تویی ؟
نیم ساعت از ورودش نگذشته بود و هنوز مه لقا را ندیده بود.حالا خیلی سخت نبود حدس زدن اینکه زنی که رو به رویش ایستاده و با نفرت نگاهش می کرد همان مه لقاست.
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۲۸ یه عاشـ❤️ـق؛ به هیچی جز دلبرش،دل نمیده. اگه واقعاً دل به امام زمانت داده ب
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇