مطلع عشق
قسمت سیزدهم کتاب رو گذاشتم تو کیفم، نمی تونستم درس بخونم،تو شوک رفتار دیروز امین و عاطفه بودم! نمیخ
#من_با_تو
#قسمت چهاردهم :
مادرم ڪہ از اتاق بیرون رفت،سریع از روے تخت خواب بلند شدم،ساعت دہ بود هنوز برنگشتہ
بودن،خدایا روزے هزارتا صلوات میفرستم ماہ رمضون و ماہ محرم بہ فقرا غذا میدم بهش جواب رد بدن!
با گفتن این جملہ قطرہ اشڪے از گوشہ ے چشمم چڪید،تبم پایین نمے اومد داشتم میسوختم.
با گفتن این جملہ قطرہ اشڪے از گوشہ ے چشمم چڪید،تبم پایین نمے اومد داشتم میسوختم.
همونطور زل زدہ بودم بہ حیاطشون،چند دقیقہ گذشت نمیدونم چند دقیقہ ولے گذشت!
خالہ فاطمہ و عمو حسین وارد حیاط شدن پشت سرشون عاطفہ و امین وارد شدن،نفسم بند اومد ڪاش
میفهمیدم چے شدہ؟!
همہ رفتن داخل خونہ اما امین نشست روے تخت!
ڪتش رو درآورد و گذاشت ڪنارش،انگار ناراحت بود خدایا یعنے بهش جواب منفے دادن؟!
بے اختیار آروم خندیدم،نیم رخش رو میدیدم،با اخم بہ زمین زل زدہ بود دستے بہ ریشش ڪشید و ڪالفہ
سرش رو بلند ڪرد اما بہ رو بہ رو خیرہ شد!
چشماش رو بست و سرش رو تڪیہ داد بہ دیوار،زیر لب چیزایے میگفت!
از خوشحالے نمیدونستم چے ڪار ڪنم حتما جواب رد دادن ڪہ حالش خوب نیست!
خدایا عاشقتم،یعنے میشہ؟!
قلبم تند تند میزد،دستم رو گذاشتم روش اما دستم تندتر میلرزید!
دستم رو مشت ڪردم و نفس عمیقے ڪشیدم،هانیہ آروم باش هانیہ چیزے نیست!
نمیخواستم منو ببینہ اما پاهام اجازہ نمیدادن از ڪنار پنجرہ برم،چشم هام میخ شدہ بودن روش!
چشم هاش رو باز ڪرد و بے حال برگشت سمتم یادم رفت نفس بڪشم!
لبم رو گاز گرفتم،هانیہ چرا ایستادے؟تا ڪے میخواے ڪوچیڪ بشے؟!
ساڪت من دوستش دارم!
اما امین با دیدنم تعجب نڪرد!
از روے تخت بلند شد و رفت داخل خونہ!
قلبم گرفت،این چہ رفتارے بود؟!
چند لحظہ بعد دوبارہ برگشت،صداے موبایلم باعث شد از ڪنار پنجرہ فرار ڪنم!
با تعجب بہ صفحہ موبایلم ڪہ شمارہ عاطفہ روش افتادہ بود نگاہ ڪردم با تردید جواب دادم:بلہ!
جوابے نداد صداے نفس ڪشیدنش مے اومد،صداے نفس ڪشیدن امین!
با تعجب رفتم جلوے پنجرہ،ایستادہ بود نزدیڪ دیوارمون و موبایل رو بہ گوشش چسبوندہ بود!
صداش پیچید:نڪن هانیہ نڪن!
سرش رو بلند ڪرد و نگاهم ڪرد،باعجلہ رفت داخل خونہ!
چرا اینطورے میڪنہ خدایا؟!
صداے قلبم قطع نمیشد!موبایل روے با وسواس گذاشتم تو ڪشو!بوے صداے امینم رو میداد!
🔺قسمت پانزدهم :
عصبے پاهام رو تڪون میدادم،چند دقیقہ بعد شهریار اومد و سوار ماشین شد،بے حرف ماشین رو،روشن
ڪرد! رسیدیم سر خیابون ڪہ ماشین پدر امین رو دیدم،چندتا ماشین هم پشت سرشون مے اومد!
سریع سرم رو برگردوندم،شهریار سرعتش رو بیشتر ڪرد.
نفس عمیقے ڪشیدم،مثال براے رفع خستگے امتحان ها داشتم میرفتم باغ عمہ تو ڪرج،داشتم فرار
میڪردم! اولین بار ڪہ مادرم این پیشنهاد رو داد قبول نڪردم،تحمل شلوغے رو نداشتم حتے دوست
نداشتم خونہ باشم!
دلم میخواست یہ جاے تاریڪ تنها تنهاے باشم!
ڪار این روزهام شدہ بود یا آهنگ گوش دادن بہ قدرے ڪہ قلبم درد بگیرہ یا تو خونہ راہ رفتن تا پاهام
خستہ بشن!
بے قرارے میڪردم،عصبے میشدم بهونہ میگرفتم اما باز آروم نمیشدم از همہ بدتر این تب لعنتے بود
ڪہ دست از سرم برنمیداشت!
شیشہ ماشین رو دادم پایین و سرم رو بردم بیرون بلڪہ باد بهمن ماہ آتیشم رو سرد ڪنہ! شهریار با
مهربونے گفت:هانیہ سرتو ندہ بیرون خطرناڪہ! چیزے نگفتم و شیشہ رو دادم باال! با این همہ حال بد
فقط خجالتم ڪم بود!
مادر و پدرم فهمیدہ بودن و از همہ مهمتر شهریار! وقتے دید ساڪتم بہ شوخے گفت:اہ جمع ڪن بساط
لوسے بازے رو دخترہ ے لوس!
اما باز چیزے نگفتم!
برگشت سمتم و با ناراحتے نگاهم ڪرد،دستش رو گذاشت روے پیشونیم!
با نگرانے گفت:هانیہ چقدر داغے!
آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم:چیزیم نیست حتما سرما خوردم!
دروغ گفتم،من عشق خوردہ بودم! با بے طاقتے گفتم:شهریار میشہ شیشہ رو بدم پایین؟
بہ نشونہ مثبت سرش رو تڪون داد.
دوبارہ شیشہ رو دادم پایین،نگاهے بہ چادرم انداختم و بہ زور درش آوردم شهریار با تعجب نگاهم ڪرد
اما چیزے نگفت!
چادرم رو از پنجرہ دادم بیرون و سپردم بہ دست باد! امروز عقد امین بود!
من بندہ ے امین بودم نہ خدا! دیگہ امینے نبود ڪہ بخوام بندگے ڪنم!
پس دلیل اون رفتارهاش چے بود؟!مطمئن بودم اشتباہ برداشت نڪردم اصال همہ ش رو اشتباہ برداشت
ڪردہ باشم هانیہ گفتن هاش چے؟!شب خواستگاریش ڪہ بهم زنگ زد چے؟!
با فڪر رفتار ضد و نقیضش قلبم وحشیانہ مے طپید! دوبارہ اشڪ هام بہ سمت چشمم هجوم آوردن،چشم
هام رو بستم تا سرازیر نشن،این مردے ڪہ ڪنارم نشستہ بود،برادرم بود و اشڪ هاے من شاهرگش!
مهم نبود جسم و روحم خفہ میشہ!
🔺قسمت شانزدهم :
بے حال وارد ڪوچہ شدم،عادت ڪردہ بودم چادر سر نڪنم،سہ هفتہ خودم رو حبس ڪردہ بودم تا
نبینمش!تا بیشتر خورد نشم!حال جسمم بہ هم ریختہ بود مثل روحم!
شهریار بازوم رو گرفت،برادرم شدہ بود خواهر روزاے سختے!
شروع ڪرد بہ قلقلڪ دادن گلوم،لبخند ڪم رنگے زدم با خندہ گفت:دارے حوصلہ مو سر مے برے
خانم ڪوچولو! وقتے با مادرم صحبت میڪرد صداش رو شنیدم ڪہ گفت خیلے حساس و وابستہ ام باید
با سختے ها رو بہ رو بشم!
دستش رو از بازوم جدا ڪردم و گفتم:میتونم راہ بیام! رسیدیم سر ڪوچہ،عاطفہ با خندہ همراہ دخترے
مے اومد پشت سرشون امین لبخند بہ لب اومد و دست دختر رو گرفت! نمیدونم چطور ایستادہ بودم،فقط
صداے جیغ قلبم رو شنیدم!
تن تبدارم یخ بست،شهریار دستم رو گرفت با تعجب گفت:هانیہ تب ندارے!یخے،دارے مے لرزے! نفس
عمیقے ڪشیدم.
_من خوبم داداش بریم!
تا ڪے میخواستم فرار ڪنم؟!
قدم برداشتم،محڪم ترین قدم عمرم!
عاطفہ نگاهمون ڪرد،لبخندش محو شد! رابطہ م با عاطفہ بهم خوردہ بود،با امید دادن هاش تو شڪستم
شریڪ بود!
شهریار بلند سالم ڪرد،هر سہ شون نگاهمون ڪردن ولے من فقط دختر محجبہ اے رو میدیدم ڪہ با
صورت نمڪین و لبخند مالیمش ڪنار مر د من بود!
هر سہ باهم جواب دادن،انگار تازہ میخواستم حرف بزنم بہ زور گفتم:سالم دختر دستش رو آورد
جلو،نمیدونست حاظرم دستش رو بشڪنم،باهاش دست دادم و سریع دستش رو رها ڪردم! با تعجب
نگاهم ڪرد!
_عزیزم چقدر یخے!
عصبے شدم اما خودم رو ڪنترل ڪردم امین آروم و سر بہ زیر ڪنارش بود!
_نشد تبریڪ بگم،خوشبخت بشید! مطمئنم دعا براے دشمن بدتر از نفرینہ!
با لبخند ملیحے نگاهم ڪرد:ممنون خانمے قسمت خودت بشہ.
بہ امین نگاہ ڪرد و دستش رو فشرد،چندبار خواب دیدہ بودم با امین دست تو دستیم؟!
حالم داشت بد میشد و دماے بدنم سردتر،اگر یڪ دقیقہ دیگہ مے ایستادم حتما مے مردم! دست شهریار
رو گرفتم. شهریار لبخند زد و گفت:بہ همہ سالم برسونید خدانگهدار!
سریع خداحافظے ڪردیم و راہ افتادیم،با دستم،دست شهریار رو فشار میدادم! رسیدیم سر خیابون،چشم
هام رو بستم امین و دخترہ دست تو دست هم داشتن میخندیدن!
اون دخترہ بود نہ همسرش! احساس ڪردم روح دارہ از بدنم خارج میشہ،چشم هام رو باز ڪردم پشت
سرم رو نگاہ ڪردم،امین و دخترہ جلوے در داشتن باهم حرف میزدن،حتما عاطفہ سر بہ سرشون گذاشتہ
بہ ڪوچہ پناہ آوردن تا راحت باشن!
زیر لب گفتم:دخترہ بہ جاے من خیلے دوستش داشتہ باش!
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#باهم_بسازیم ۳۴ ✅ تکنیک های تصمیمات بهتر : _هر تصمیم درستی باید محکم، پایدار و برمبنای دوراندیشی
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه( #حجاب_و_عفاف )👇
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 40 🔶 گفته شد که خداوندمتعال مهربونی های خودش رو "در امتحاناش نشون میده". ❇️ خ
#افزایش_ظرفیت_روحی 41
امتحان مجدد
🔶 یکی دیگه از تفاوت های امتحانات مدرسه با امتحانات الهی اینه که در مدرسه معمولا یه بار امتحان مجدد گرفته میشه یا نهایتا دو بار.
💢 اگه آدم رد بشه دوباره باید سال بعد همون درس ها رو بخونه.
🌷 ولی خداوند متعال معمولا خیییلی امتحان مجدد میگیره. هرچی آدم خراب میکنه بازم امتحانات بیشتری از انسان میگیره
💕 کلا خدای مهربون به این سادگی ها انسان رو کنار نمیذاره...
بالاخره بنده ش هست دیگه! باید هواشو داشته باشه.🌹😌
هر چی آدم توی امتحاناتش رد میشه و فرشته ها هی میگن خدایا این خیلی خراب کرده و باید باهاش برخورد کنی!
🌷🌺 خداوند میفرماید نه بذار یه امتحان دیگه بگیرم این بار خراب نمیکنه... این بار حتما قبول میشه...
اما آدم دوباره خراب میکنه....
🌹 باز خدا میفرماید: بازم امتحان میگیرم... این دفعه میتونه... این دفعه بیشتر کمکش میکنم تا متوجه بشه...
اما بازم آدم خراب میکنه... و...💢
ما چه میکنیم...؟
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
⭕️ در دنیای عطش جذب فالور و لایک و تایید اجتماعی کاش حواسمان باشد؛ وقتی پستهای چشم و ابرو، ناخن، پا و ... و هر نوع ارائه جذابیتهای جسمی را لایک میکنیم بیشتر از آنکه به جذب خاکستری برسیم به انحراف جامعه به سمت تن نمایی کمک میکنیم.
✍ م.طالبی داستانی | #توئیت
#تبرج
#غض_بصر
#اینستاگرام_چشم_چرانی_جهانی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃ملاک تایید شخصیتت خدا باید باشه نه آدما… رو عزت نفست خیلی کار کن…کتاب بهترین نسخه خودت باش کمکت میک
#حجاب_برتر #چادر
🍃میدونی چرا درمورد حس کمبود حرف زدم ؟
چون من با یه دختری دو سال پیش تو برنامه لاک جیغ تا خدا صحبت کردم …
خیلی بی حجاب بود…خیلی زیاد !
یهو با حجاب شد و رفت شبکه دو و از حجابش میگفت…
اما یهو سقوط کردم و خودم شخصا دیدم که عکس پروفایل هاش عکس پاهاش بود…کلا عکس با ساپورت و مانتو باز میذاشت پروفایلش…
خیلی سقوط کرده بود…خیلی !
کلا هنگ کرده بودم…
وقتی روانشناسیش کردم متوجه شدم دلیل این کارهاش کمبود هاش بود..
بخاطر همین تو این پست درمورد کمبود حرف زدم…
پس…
کمبود هاتو درست کن…
تا از حجاب برنگردی…
تغییر کردن مهم نیست…استقامت مهمه…
خدا دست همه رو یه بار میگیره…این تویی که باید دست خدارو ول نکنی…
کسی که چرایی محکم داشته باشه و کمبود هاشو درست کنه برنمیگرده.
همین…
دلسوز شما : سفیر پاکی ( #داداش_رضا )
#پایان
❣ @Mattla_eshgh
📚 مراجعه به پزشک غیر همجنس
🔴 سوال: آیا مراجعۀ زن به مرد برای #عمل_زیبایی جایز است؟
✅ جواب: #عمل_جراحی زیبایی، #درمان_بیماری محسوب نمی شود و نگاه و لمسِ حرام برای آن جایز نیست مگر در مواردی که برای درمان بیماری ـ مانند سوختگی ـ باشد و مراجعه به #پزشک متخصص همجنس، مشقت زیاد داشته باشد.
#احکام_پزشکی #مراجعه_به_پزشک_غیرمماثل
#مقام_معظم_رهبری
❣ @Mattla_eshgh
🛑 انگار کانالهای زنجیرهای شیاطین اِنسی و پروپاگاندای #افسادطلبان بیخیال زندگی به دور از حاشیهی خانم چرخنده نمیشوند هر بار با یک دروغهای ساختگی در صدد بردن آبروی الهام چرخنده هستند و اینبار ازدواج او را دستاویز دروغها و تهمتها قرار دادهاند!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔺قسمت شانزدهم : بے حال وارد ڪوچہ شدم،عادت ڪردہ بودم چادر سر نڪنم،سہ هفتہ خودم رو حبس ڪردہ بودم تا
#من_با_تو
#قسمت هفدهم
🍃ماشین سرخیابون ایستاد،رو بہ بنیامین گفتم : ممنون خدافظے!
دستم رو گرفت،عادت ڪردہ بودم!
_فردا بیام دنبالت باهم بریم دانشگاہ؟
بے حس دستم رو از دستش ڪشیدم بیرون.
_با، بابا میرم باے !
مثل بچہ ها گفت : دلم تنگ میشہ خب!
حسے بهش نداشتم منتظر فرصت بودم تا باهاش بهم بزنم!
بہ لبخند ڪم رنگے اڪتفا ڪردم و پیادہ شدم!
بوق زد ، نفسم رو با حرص دادم بیرون ، برگشتم سمتش و براش دست تڪون دادم ، با لبخند دستش رو برد بالا و رفت!
آخیشے گفتم،با دستمال ڪاغذے برق لبم رو پاڪ ڪردم و راہ افتادم سمت خونہ ، جدے رو بہ روم، رو
نگاہ میڪردم و محڪم قدم برمیداشتم!
مریم همونطور ڪہ داشت چادرش رو مرتب میڪرد بہ سمتم مے اومد ، نگاهم ڪرد ، با لبخند گفت:سلام
هانیہ خوبے؟
دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم و گفتم : سلام ممنون تو خوبے؟
همونطور ڪہ دستم رو میگرفت گفت : قوربونت
سرڪوچہ رو نگاہ ڪرد و گفت : امین اومد من برم!
دیگہ برام مهم نبود ، دیدن مریم و امین زیاد اذیتم نمے ڪرد ، فقط رد زخم حماقتم بودن ، ازش خداحافظے ڪردم و وارد خونہ شدم ، مادرم داشت حیاط رو میشست آروم سلام ڪردم و وارد پذیرایے شدم!
مادرم پشت سرم اومد داخل
_هانیہ!
برگشتم سمتش
_بلہ مامان!
نشست روی مبل ، بہ مبل ڪناریش اشارہ ڪرد.
بے حرف ڪنارش نشستم
با غصہ نگاهم ڪرد.
_قرارہ برات خواستگار بیاد!
پام رو انداختم رو پام.
_مامان جان من تازہ هیجدہ سال رو تموم ڪردم ، تازہ دارم میرم دانشگاہ رو دستتون موندم؟
با اخم نگاهم ڪرد : نہ خیر ! ولے بسہ این حالت ! شدے عین یہ تیڪہ یخ ، دوسالہ فقط ازت سلام ، صبح بہ
خیر ، شب بہ خیر ، خستہ نباشے ، خداحافظ میشنویم ! هانیہ چرا این ڪار رو با خودت میڪنے؟
بے حوصلہ گفتم : نمیدونم! روانشناس هایے ڪہ میرے پیششون میگن شوڪہ!
با عصبانیت نگاهم ڪرد : بس نیست این شوڪ؟! هانیہ یادت بیارم ڪہ سال سوم همہ درس ها رو بہ زور
قبول شدے؟ یادت بیارم بہ زور ڪنڪور قبول شدے ڪجا؟! دانشگاہ آزاد قم رشتہ حسابدارے، خانم
مهندس! بہ خودت بیا!
از رو مبل بلند شدم.
_چشم بہ خودم میام، بہ در و دیوار ڪہ نمیام!
همونطور ڪہ میرفتم سمت اتاقم گفتم:خواستگار بیاد فقط سنگ رو یخ میشید من از این اتاق تڪون نمیخورم!
_شهریار چرا باید پاے تو بسوزہ؟!
با تعجب برگشتم سمتش!
_مگہ شهریار رو چے ڪار ڪردم؟!
جدے نگاهم ڪرد.
_شهریار عاطفہ رو دوست دارہ بخاطرہ تو....
نذاشتم ادامہ بدہ سریع اما با خونسردے گفتم: میدونم مامان جان اما لطفا ڪسے براے من فداڪارے
نڪنہ! نگران نباشید عاطفہ رو ترور نمیڪنم، قرار خواستگارے رو بذار!
در اتاق رو بستم، بدون اینڪہ لباس هام رو عوض ڪنم نشستم روے تختم و بہ حیاطمون خیرہ
شدم، دوسال پیش اولین ڪارے ڪہ ڪردم اتاقم رو با شهریار عوض ڪردم!
🔺قسمت هجدهم :
🍃وارد ڪافے شاپ شدم، بنیامین از دور برام دست تڪون داد، هم ڪلاسے دانشگاهم حدود چهارماہ بود
باهم در ارتباط بودیم، رفتم سمتش، بلند شد ایستاد.
_سلام خانم خانما !
دستش رو بہ سمتم دراز ڪرد، باهاش دست دادم و نشستم
_چے میخورے؟
نگاہ سرسرے بہ منو انداختم و گفتم:فعلا هیچے !
_چہ عجب حرف زدے !
بے حوصلہ گفتم : ڪش ندہ باید زود برم !
بدون توجہ بہ من رو بہ گارسون گفت : دوتا قهوہ ترڪ لطفا !
دوبارہ برگشت سمتم ، دستم رو گرفت هے دستم رو فشار میداد !
دستم رو از تو دستش ڪشیدم بیرون
_صد دفعہ نگفتم خوشم نمیاد اینطورے نڪن؟!
_نخوردمت ڪہ!
با عصبانیت گفتم : نہ بیا بخور!
لبخند دندون نمایے زد و گفت : اتفاقا مامان و بابام چند روز خونہ نیستن!
پوزخند زدم و بلند شدم.
_دیگہ بہ من زنگ نزن !
سریع بلند شد!
_هانیہ! خب توام شوخے ڪردم
ڪیفم رو انداختم روے دوشم
_برو این شوخے ها رو با عمہ ت ڪن !
با اخم نگاهم ڪرد.
_گفتم شوخے ڪردم دیگہ ڪش ندہ !
همونطور ڪہ میرفتم سمت خروجے گفتم : برو بابا دیگہ دور و بر من نباش !
_حرف آخرتہ دیگہ؟!
_حرف اول و آخر !
با لبخند بدے نگاهم ڪرد
_باشہ ببینم بابا و داداشت چے میگن !
آب دهنم رو قورت دادم ولے حرڪتے از خودم نشون ندادم ڪہ بفهمہ ترسیدم!دوبارہ حرڪت ڪردم
سمت خروجے ، دو تا از دخترهاے مذهبے ڪلاس داشتن نگاهم میڪردن و حرف میزدن! با خودم گفتم
ڪارت بہ حراست نڪشہ! از ڪافے شاپ خارج شدم، حضور ڪسے رو پشت سرم احساسم
ڪردم، برگشتم ، بنیامین بود.
_شنیدے چے گفتم؟!
بیخیال گفتم : آرہ،ڪر ڪہ نیستم!
دخترهاے ڪلاس از ڪافے شاپ اومدن بیرون یڪے شون گفت : خانم هدایتے مشڪلے پیش اومدہ؟
بہ نشونہ منفے سرم رو تڪون دادم، با شڪ راہ افتادن سمت دانشگاہ، خواستم برم ڪہ بنیامین بازوم رو ڪشید با عصبانیت گفتم : چتہ وحشے؟! برو تا ملتو سرت نریختم!
انگشت اشارہ ش رو بہ نشونہ تهدید سمتم گرفت : ببین من دست بردار نیستم.
نگاہ چندش آورے بهم انداخت و گفت : چیزے ڪہ ازت بهم نرسید!
دیگہ نتونستم طاقت بیارم محڪم بهش سیلے زدم خواست ڪارے ڪنہ ڪہ پشیمون شد!
چندتا از طلبہ هاے دانشگاہ ڪہ بہ معرفے استادها براے واحدهاے دینے مے اومدن، بہ سمتمون
اومدن، حتما ڪار دخترها بود! یڪے شون با لحن ملایمے گفت : سلام اتفاقے افتادہ؟
بنیامین با عصبانیت گفت : بہ تو چہ ریشو؟!
با لبخند زل زد بہ بنیامین : چہ دل پرے از ریش من دارے!
سریع گفتم:این آقا مزاحمم شدہ!
پسر بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت:شما بفرمایید ما حلش میڪنیم!
توقع داشتم اخم ڪنہ و با عصبانیت بتوپہ بہ بنیامین بہ من هم بگہ خواهرم چادرت ڪو؟!
با تعجب راہ افتادم سمت دانشگاہ، پشت سرم رو نگاہ ڪردم، داشت با لبخند با بنیامین حرف میزد!