مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 41 امتحان مجدد 🔶 یکی دیگه از تفاوت های امتحانات مدرسه با امتحانات الهی اینه که
#افزایش_ظرفیت_روحی 42
❇️ گفتیم که خداوند متعال به این سادگی ها انسان رو کنار نمیذاره و تا آخرین لحظه زندگی هر کسی امتحانات مختلف رو براش پیش میاره تا بتونه خودش رو بالا بکشه.
🔶 ما باید نگاهمون رو نسبت به امتحان اصلاح کنیم تا این لطف و محبت پروردگار رو بهتر ببینیم و متوجه بشیم.
چطور؟
این قسمت از بحث رو خیلی بیشتر توجه کنید:
👈🏼 ببینید "امتحان یعنی ایجاد زمینه مبارزه با هوای نفس"
✅ در واقع وقتی میگیم خدا داره ما رو امتحان میکنه در حقیقت خدا 👈🏼 داره زمینه های مختلف مبارزه با هوای نفس رو برای ما فراهم میکنه.
🔶 هر کسی هم که ذره ای توی دنیا "مبارزه با نفس کنه" قطعا روز قیامت میلیاردها برابر سایر اعمالی که "بدون مبارزه با نفس" انجام داده براش ارزش داره.
☢️ در واقع روز قیامت فقط اون اعمالی رو از ما خریداری میکنند که از روی مبارزه با هوای نفس انجام دادیم... بقیه اعمال تقریبا صفر خواهد بود...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔺قسمت بیست و چهارم 🍃 وارد حیاط دانشگاہ شدم، بهار رو از دور دیدم،برام دست تڪون داد. لبخندے زدم و
#من_با_تو
#قسمت بیست و پنجم
#نویسنده : #لیلی_سلطانی
🍃ڪیفم رو انداختم روے دوشم و از روے صندلے بلند شدم،سرم گیجم رفت،دستم رو گذاشتم روے شقیقہ م!
بهار نیومدہ بود، تنهایے از دانشگاہ اومدم بیرون، چند قدم بیشتر نرفتہ بودم ڪہ سرم دوبارہ گیج رفت!
از صبح حالم خوب نبود، چندبار چشم هام رو باز و بستہ ڪردم!
هر آن ممڪن بود بخورم زمین، دستم رو گذاشتم روے درختے ڪہ ڪنارم بود و نشستم همونجا!
صداے زنے اومد: خانم حالتون خوبہ؟
بہ نشونہ منفے سرم رو تڪون دادم بہ زور لب زدم: میشہ برام یہ تاڪسے دربست تا تهران بگیرید؟!
اومد نزدیڪم، چادرش رو با دست گرفت و گفت: میخواے ببرمت درمانگاہ؟!اینطورے تا تهران ڪہ نمیشہ!
دوبارہ دستم رو گذاشتم روے درخت و بلند شدم نفس عمیقے ڪشیدم: نہ ممنون!
دستم رو گرفت: مگہ من میذارم اینجورے برے؟! حالت خوب نیست دختر!
خواستم چیزے بگم ڪہ دستش رو پیچید دور شونہ هام و راہ افتاد.
همونطور ڪہ راہ میرفتیم گفت: حسینیہ ے ما سر همین خیابونہ بعضے از بچہ هاے دانشگاہ میخوان بیان روضہ، بریم یڪم استراحت ڪن تاڪسے هم برات میگیرم!
بدون حرف باهاش رفتم، چشم هام بہ زور باز بود فقط فهمیدم وارد مڪانے شدیم!
حسینیہ سیاہ پوشے ڪہ خالے بود!
ڪمڪ ڪرد بشینم ڪنار دیوار و گفت: نیم ساعت دیگہ روضہ س تا بقیہ نیومدن خوبت ڪنم!
زن دیگہ اے وارد شد، با تعجب نگاهم ڪرد اما چیزے نگفت!
سرم رو تڪیہ دادم بہ دیوار و چشم هام رو بستم، چند دقیقہ گذشت حضور ڪسے رو ڪنارم احساس ڪردم اما چشم هام رو باز نڪردم، زنے گفت: دخترم نمیخواے بلند شے؟!
صدا برام غریبہ بود، بے حال گفتم: حالم خوب نیست!
_یعنے نمیخواے تو مجلسم ڪمڪ ڪنے؟!
با تعجب چشم هام رو باز ڪردم اما ڪسے ڪنارم نبود!
با صداے بلند گفتم: خانم!
زنے ڪہ ڪمڪم ڪردہ بود با لبخند اومد سمتم، لیوانے گرفت جلوم و گفت: بیا عزیزم برات خوبہ! فڪر ڪنم فشارت افتادہ!
همونطور ڪہ لیوان رو از دستش مے گرفتم گفتم: تو چے ڪمڪ تون ڪنم؟!
با تعجب نگاهم ڪرد.
_مگہ من ڪمڪ خواستم؟!
ڪمے از محتواے لیوان نوشیدم و گفتم: بلہ! گفتید بلند شو مگہ نمیخواے تو مجلسم ڪمڪ ڪنے!
سرش رو بہ سمت پشت برگردوند و رو بہ اتاقے ڪہ بود گفت: خانم مرامے!
خانمے ڪہ دیدہ بودم اومد بیرون و گفت: جانم!
_این رسمشہ از مهمونے ڪہ حال ندارہ ڪمڪ بخواے؟!
خانم مرامے با تعجب گفت: من ڪے ڪمڪ خواستم همش ڪہ ڪنار شما بودم!
با تعجب نگاهشون ڪردم
_خودم صدا شنیدم!
حال بدم فراموش شد!
انقدر حالم بد بودہ ڪہ توهم زدم!
با شڪ نگاهم ڪردن،خانمے ڪہ ڪنارم بود گفت: از بچہ هاے دانشگاهے؟
سریع گفتم: بلہ!
_تو دانشگاہ قرص دادن بهت، براے درس خوندن و این حرف ها!
نگاہ هاشون اذیتم میڪرد، نہ بہ اون ڪمڪش نہ بہ این نگاہ و حرفش!
دلم شڪست، با بغض بلند شدم همونطور ڪہ میرفتم سمت در گفتم: نمیدونم روضہ اے ڪہ اینجا میگیرید چقدر قبولہ؟!
از حسینیہ اومدم بیرون، چندتا از دخترهاے چادرے دانشگاہ مے اومدن سمت حسینیہ!
رسیدم سر ڪوچہ، سهیلے رو دیدم ڪہ با عجلہ مے اومد بہ این سمت، زنے ڪہ ڪمڪم ڪردہ بود
اومد ڪنارم و گفت: بهترہ با ایشون صحبت ڪنے!
و بہ سهیلے اشارہ ڪرد، با عصبانیت گفتم: خانم خجالت بڪش، حالم بد بود جرمہ؟!
صدام بہ قدرے بلند ڪہ سهیلے نگاهمون ڪرد.
با عصبانیت رو بہ سهیلے گفتم: شما ڪہ انقدر خوبے همہ قبولتون دارن بہ این خانم بگید من مشڪلے
ندارم و فقط حالم بد شدہ!
با تعجب اما آروم گفت: چے شدہ؟
رو بہ زن گفت: خانم محمدے!
زن رفت بہ سمتش و آروم شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن!
پوزخندے زدم و راہ افتادم بہ سمت خیابون!
صداے سهیلے باعث شد بایستم: خانم هدایتے!
برگشتم سمتش و گفتم: بلہ!
بے اختیار اشڪے از گوشہ چشمم چڪید نمیدونم چرا؟!
با نرمش گفت: بفرمایید حسینیہ!
با ڪنایہ گفتم: ممنون روضہ صرف شد!
_حاال یہ روضہ هم از من صرف ڪنید! شما رو مادر دعوت ڪردہ و هیچڪس حق ندارہ چیزے
بگہ، درستہ خانم محمدے؟
زن سرش رو انداخت پایین و گفت: واقعا عذر میخوام! آخہ از این موردها داشتیم!
بے توجہ گفتم: قبول باشہ! خدانگهدار
محمدے سریع دستم رو گرفت با شرمندگے گفت: ایام فاطمیہ س تو رو خدا دل شڪستہ از پیشم نرو!
دلم لرزید، ایام فاطمیہ بود!
صداے زن پیچید تو گوشم! دخترم! سهیلے رفت سمت حسینیہ، من هم دنبال محمدے ڪشیدہ شدم تو
حسینیہ، با خجالت بہ جمع نگاہ ڪردم و گفتم: من چادر ندارم، یہ جورے میشم!
محمدے لبخندے زدے و گفت: الان برات میارم!
سر بہ زیر نشستم آخر مجلس، محمدے با چادرے مشڪے اومد سمتم و گفت: بفرمایید!
چادر رو از دستش گرفتم و زیر لب تشڪر ڪردم، چادر رو سر ڪردم!
دستے بهش ڪشیدم، مثل اینڪہ دلتنگش بودم، حس عجیبے بود بعداز سہ سال سر ڪردن!
_حلال ڪردے؟
آروم گفتم: حلال !
خواستم چیزے بگم ڪہ صداے سهیلے از باند پیچید و مجلس شروع شد!
بغضم گرفت، سهیلے تازہ داشت صحبت میڪرد و خوش آمد گویے، من گریہ م گرفتہ بود!
چادر رو ڪشیدم روے صورتم و سرم رو تڪیہ دادم بہ پرچم یا فاطمہ! اشڪ هام سرازیر شد، زیر لب
گفتم: خدایا خیلے خستہ ام!
🔺قسمت بیست و ششم
ڪلید رو انداختم تو قفل و در رو باز ڪردم، از حیاط سر و صدا مے اومد، مادرم و خالہ فاطمہ نشستہ بودن روے تخت و میخندیدن!
با تعجب نگاهشون ڪردم، حواسشون بہ من نبود!
خواستم سلام ڪنم ڪہ مریم با خندہ از داخل خونہ دوید تو حیاط امین هم پشت سرش!
با دیدن من ایستادن، امین سرش رو انداخت پایین!
بلند سلام ڪردم، مادرم و خالہ نگاهم ڪردن، با دیدنم متعجب شدن!
با تعجب گفتم: چے شدہ؟! چرا اینطورے نگاهم میڪنید؟
مادرم سریع گفت: هیچے!
مریم بهم لبخند زد و احوال پرسے ڪرد، خواستم وارد خونہ بشم ڪہ صداے مادرم اومد: هانیہ چادر خریدے؟!
تازہ یادم افتاد هنوز چادرے ڪہ از خانم محمدے گرفتم روے سر م!
برگشتم سمت مادرم و گفتم: اے واے! یادم رفت پسش بدم!
_چادرو؟!
_آرہ براے خانم محمدے بود! رفتہ بودم حسینیہ شون روضہ!
چشم هاے مادرم گرد شد اما چیزے نگفت!
_فردا بهش پس میدم یا میدم سهیلے بدہ بهش!
_سهیلے دیگہ ڪیہ؟!
سرم رو خاروندم و گفتم: سهیلے رو نگفتم بهتون؟!
_نہ! آدماے جدید رو معرفے نڪردے!
_طلبہ س مادرم طلبہ! دانشگاهمون درس میدہ!
خالہ فاطمہ و مریم بهم نگاہ ڪردن و خندیدن!
معنے نگاهشون رو فهمیدم تند گفتم: خالہ اونطورے نگاہ نڪنا! هیچے نیست، اے بابا!
بلند شدم برم داخل خونہ ڪہ با ترس گفتم: تو رو خدا بہ عاطفہ نگیدا! بدبخت میشم میاد دانشگاہ سهیلے رو پیدا ڪنہ!
شروع ڪردن بہ خندیدن!
وارد خونہ شدم، چادرم رو درآوردم خواست برم اتاقم ڪہ دیدم سجادہ مادرم رو بہ قبلہ بازہ!
حتما خواستہ نماز بخونہ خالہ فاطمہ اینا اومدن!
آروم رفتم سر سجادہ، چادر مشڪے رو درآوردم و چادر نماز مادرم رو سر ڪردم بوے عطر مشهدش
پیچید!
خجالت میڪشیدم، انگار براے اولین بار بود میخواستم باهاش صحبت ڪنم، احساس میڪردم رو بہ روم
نشستہ!
تو دلم گفتم خب چے بگم؟!
بہ خودم تشر زدم خیلے مسخرہ اے!
لب باز ڪردم: اوووووم....
حس عجیبے داشتم، اون صدایے ڪہ شنیدم، حالا سر سجادہ!
رفتم سجدہ، بغضم گرفت!
آروم گفتم: خیلے خستہ و تنهام خودمونے بگم خدا بغلم میڪنے؟!
اشڪ هام شروع بہ ڪردن باریدن! من بودم و خدا و حس سبڪ شدن!
احساس ڪردم آغوشش رو و نگاهش ڪہ میگفت من همیشہ ڪنارتم! خوش اومدے!
🔺قسمت بیست و هفتم
استاد از ڪلاس بیرون رفت، سریع بہ بهار گفتم: پاشو بریم چادر رو پس بدم!
با خستگے بلند شد، همونطور ڪہ از ڪلاس بیرون میرفتیم گفت: هانے بہ نظرم باید از سهیلے هم تشڪر
ڪنے!
تمام ماجرا رو براش تعریف ڪردہ بودم، با شڪ گفتم: روم نمیشہ! تازہ این طلبہ س توقع تشڪر از نامحرم ندارہ!
دستش رو بہ نشونہ خاڪ بر سرت گرفت سمت سرم!
خندہ م گرفت، از دانشگاہ خارج شدیم و رفتیم بہ سمت حسینیہ!
بهار چشم هاش رو بست و هوا رو داد تو ریہ هاش همونطور گفت: آخے سال جدید میاد، هانے بے عصاب
دلم برات تنگ میشہ!
با حرص گفتم: من بے عصابم؟!
چشم هاش رو باز ڪرد، نگاهے بهم انداخت و گفت: نہ ڪے گفتہ تو بے عصابے؟!
با خندہ گونہ ش رو بوسیدم و گفتم:الان ڪہ بے عصاب نیستم! خوبم ڪہ!
با تعجب گفت: خدایا خودت ختم بہ خیر ڪن، این یہ چیزیش شدہ!
چیزے نگفتم، رسیدیم جلوے حسینیہ خواستم در بزنم ڪہ خانم محمدے اومد بیرون با لبخند گفتم: سلام
چقدر حلال زادہ!
چادر رو از ڪیفم بیرون آوردم و گرفتم سمتش.
_بفرمایید دیروز یادم رفت پس بدم ببخشید!
لبخندے زد و گفت: سلام عزیزم، اگہ میخواستم پس میگرفتم!
سریع اضافہ ڪرد: تازہ گرفتہ بودمشا فڪر نڪنے قدیمیہ نمیخوام، قسمت تو بود از روضہ ے خانم!
_آخہ....
دستم رو گرفت و گفت: آخہ ندارہ! با اجازہ ت من برم عجلہ دارم!
ازش خداحافظے ڪردیم، بہ چادر توے دستم نگاہ ڪردم بهار گفت: سر ڪن ببینم چہ شڪلے میشے؟
سرم رو بلند ڪردم.
_آخہ...
نذاشت ادامہ بدم با حرص گفت: آخہ و درد!هے آخہ آخہ!سر ڪن ببینم!
با تعجب نگاهش ڪردم.
_بهار دڪتر الزامیا!
چند قدم ازش فاصلہ گرفتم یعنے ازت میترسم، نگاهے بہ آسمون انداختم و بعد بهار رو نگاہ ڪردم زیر
لب گفتم:خدایا خودت شفاش بدہ!
با خندہ بشگونے از بازوم گرفت.
_هانیہ خیلے بدے!
خندہ م گرفت، حالم تو این چند روز چقدر عوض شدہ بود!
چادر رو سر ڪردم، بهار با شوق نگاهم ڪرد و گفت: خیلے بهت میاد!
با لبخند گفتم: اتفاقا تو فڪرش بودم دوبارہ چادرے بشم!
دستم رو گرفت و گفت: خب حاج خانم الان وقت تشڪر از استادہ!
_منو بڪشے هم نمیام از سهیلے تشڪر ڪنم والسلام!
بازوم رو گرفت و گفت: نپرسیدم ڪہ میخواے یا نہ!
شروع ڪرد بہ راہ رفتن من رو هم دنبال خودش میڪشید، رسیدیم جلوے دانشگاہ نفس نفس زنون گفت: بیا
برو ارواح خاڪ باغچہ تون! من دیگہ نا ندارم!
با حرص نگاهش ڪردم، از طرفے احساس میڪردم باید از سهیلے تشڪر ڪنم!
با تردید وارد دانشگاہ شدم، از چند نفر سراغش رو گرفتم، یڪے از پسرها گفت تو یڪے از ڪلاس ها با
چند نفر جلسہ دارہ!
جلوے در ایستادم تا جلسہ شون تموم بشہ، همون پسر وارد ڪلاس شد، در رو ڪہ باز ڪرد سهیلے رو
دیدم داشت با چندنفر صحبت میڪرد، پسر رفت بہ سمتش و چیزے گفت و با دست بہ من اشارہ ڪرد!
شروع ڪردم بہ نفرین ڪردنش!
مے مردے حرف نزنے آقا پسر خب ایستادم بیاد دیگہ!
سرم رو برگردوندم سمت دیگہ یعنے من حواسم نیست!
_خانم هدایتے!
صداے سهیلے بود، نفسے ڪشیدم و سرم رو برگردوندم سمتش!
در ڪلاس رو بست و چند قدم اومد بہ سمتم!
_با من ڪار داشتید؟!
هول ڪردہ بودم و خجالت مے ڪشیدم! شاهد قسمت هاے بد زندگیم بود!
با تردید گفتم: خب راستش....
بہ خودم گفتم هانیہ خدا ڪہ نیست بندہ ے خداست، اون بخشیدہ پس نگران چے هستے؟!
این بیچارہ هم ڪہ بهت چیزے نگفتہ و فقط ڪمڪت ڪردہ اومدے تشڪر ڪنے همین!
آروم شدم.
آروم اما محڪم گفتم: سلام وقتتون رو نمیگیرم بعداز جلسہ باهاتون صحبت میڪنم.
دست بہ سینہ شد و گفت: علیڪ سلام اگر ڪوتاهہ بفرمایید!
لحنش مثل همیشہ بود جدے اما آروم نہ با روے اخم آلود!
_اومدم ازتون تشڪر ڪنم، بابت تمام ڪمڪ هایے ڪہ بهم ڪردید اگه شما ڪمڪ نمے ڪردید شاید اتفاق هاے بدترے برام مے افتاد!
زل زد بہ دیوار پشت سرم و گفت: هرڪارے ڪردم وظیفہ بودہ! فقط التماس دعا!
تند گفتم: بلہ اون ڪہ حتما!خدانگهدار
خواستم برم ڪہ گفت: چادرتون مبارڪ! یاعلے!
وارد ڪلاس شد، نگاهے بهش انداختم ڪہ پشتش بہ من بود!
صبر نڪرد بگم ممنون!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#پروفایل #چادر #حجاب ❣ @Mattla_eshgh
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه #امام_زمان (عج) و ظهور👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۳۷
✍از خودت بپرس؛
💢چقدرحاضری برای آسمون هزینه کنی؟
💢برای برداشتن سنگهایی که سر راه ظهورَند؟
💢برای بازکردن قفلهایی که درآسمونو بستند؟
راستـ👈ـی؛ چقدر عاشقی؟
@ostad_shojae
توضیحات نماینده سبزوار در مورد ماجرای سیلی
با عرض سلام
خدمت بزرگواران
اصل ماجرای سیلی نماینده در خط ویژه
از زبان خود نماینده
واقعیت نماینده و سرباز:
راننده جوان و تازهکار من وقتی مطمئن میشود به برنامه سفر نمیرسیم و در حالی که من مشغول مصاحبه تلفنی هستم به راهبند ورودی خط ویژه نزدیک میشود.
سربازی جلویش را گرفته و چون کارت تردد ندارد مانع میشود. راننده میگوید ماشین مجلس است و نماینده عجله دارد. لذا سرباز برای اطمینان از نماینده بودن بنده از من کارت میخواهد که نشان میدهم. اما سرباز دیگری از راه میرسد و از سرباز اولی میپرسد این فرد کیست؟ میگوید نماینده مجلس است. سرباز دومی بیمقدمه به راننده ما میگوید برو کنار بچهخوشگل!!!
راننده ما با اشاره به بنده تاکید میکند که ایشان نماینده مجلس است ولی سرباز دوم یکی دو بار میگوید هر خری هست برای خودش هست، من راه نمیدهم.
من که از توهین بیدلیل سرباز ناراحت شدهام پیاده میشوم و به او میگویم که شما حق نداری توهین کنی؟ راه نمیدهی اشکال ندارد اما حق نداری به هیچ شهروندی ولو نماینده مردم توهین کنی و او دوباره باتومش را به شکم من میکوبد و میگوید گفتم هر خری هستی برای خودت هستی!
دستم را روی شانهاش میگذارم و هلش میدهم، یکی دو قدم به عقب میرود و دوباره باتومش را به سمت من پرت میکند!
برمیگردم و در صندلی عقب ماشین مینشینم و به راننده میگویم بشین برویم.
سرباز که جلو راه ما را سد کرده به راننده اتوبوس عقبی میگوید از عقب سپر به سپر این ماشین بچسبان تا نتواند تکان بخورد!
خواهشهای راننده ما برای باز شدن راه به جایی نمیرسد!
بخاطر قفل کردن خودرو ما از عقب و جلو توسط سرباز مزبور ، ترافیک شدیدی ایجاد میشود. سرباز مرتبا با موبایل خود صحبت میکند. موتورسیکلتی از راهور میرسد، افسری پیاده میشود و با سرباز صحبت میکند و اصلا به ماشین ما نزدیک نمیشود. افسر ناشناس ناگهان وسط خیابان میایستد و شروع به فریاد زدن میکند و علیه مجلس و نمایندگان داد میزند و توهین میکند و تماشاگران این صحنه را علیه بنده تحریک میکند و سپس با گوشی موبایل خود از صحنه تشنجی که ایجاد کرده فیلمبرداری میکند و برخی از افراد حاضر در صحنه که تحت تاثیر جنجال ایجادشده علیه بنده قرار گرفتهاند به سمت ماشین آمده و مشت و لگد میزنند و شیشه عقب ماشین روی سر من خرد میشود!
افسر دوم بعد از این همه جنجال راه را باز میکند و ما از صحنه خارج میشویم!
معاون عملیات راهور از راه میرسد و عذرخواهی مختصری از ما میکند و قول میدهد که با سرباز و افسر خاطی برخورد کند و ما هم چون برای سفر به حوزه انتخابیه عجله داریم میرویم.
با وجود قول سردار اشتری به اینجانب مبنی بر حل مساله و برخورد با متخلفین، سه روز بعد فیلمی که افسر انتظامی از جنجالآفرینی خودش گرفته بود، با محوریت ادعای کاملا دروغ و کذب «سیلی زدن» بنده به «صورت» یک سرباز در حال انجام وظیفه در فضای مجازی پخش میشود و سر از رسانههای خارجی در میآورد! و حمله بیسابقه و همهجانبه به این حقیر، مجلس و نظام شروع میشود و باقی ماجرا که میدانید!
چند نکته پایانی؛
۱- بنده به وجه به خودم اجازه سیلی زدن به صورت هیچکس را نمیدهم چه برسد به صورت یک سرباز وظیفه و صرفا بعد از چندین بار توهین زشت و بکار بردن الفاظ ناپسند توسط سرباز دوم که قاعدتا بایستی حتی با مردم عادی چه برسد نماینده مردم در چارچوب قانون و ادب مواجهه نماید، فقط او را هل دادهام و اساسا سیلی در کار نبوده است!
۲- افسری که وظیفه حفظ نظم و رعایت قانون دارد خود عامل تشنج عمومی در خیابان و جنجالآفرینی شده و با ایجاد ناامنی و تهییج سایرین برای هجوم به سمت نماینده ملت با خیال راحت از صحنه سازیش با دوربین شخصی فیلم گرفته و آن را در فضای مجازی پخش میکند و هیچکس سراغی از نیت او نمیگیرد.
۳- اگر از حیثیت این همکار کوچکتان که همچون شما شأنیتی در این کشور جز خادمی و نمایندگی از مردم ندارد دفاع نشود تردید نکنید که این آخرین مورد نیست و بعد از این نمایندگی مردم جز اسباب تمسخر و هتک حرمت توسط سایرین چه اصحاب قدرت و ثروت و ... نخواهد بود و قاعدتا تکلیف رفتار این اصحاب با مردم عادی که نیز کاملا واضح خواهد بود.
این توضیحات را صرفا جهت اطلاع جنابعالی نوشتم.
والعاقبة للمتقین
علیاصغر عنابستانی
نماینده مردم شریف شهرستانهای سبزوار، خوشاب، جوین، جغتای، داورزن، ششتمد
🔰 کتاب بسیار مهم آیت الله مصباح یزدی درباره شیوه پژوهش
🌀 کتابی که در سال 89 چاپ شده است و متاسفانه از بس مورد غفلت قرار گرفته است هنوز به چاپ دوم نرفته است!!!!!
❇️ وقتی اینگونه با کتب بزرگان علمی خود برخورد می کنیم، انتظار عالم شدن داریم؟؟؟
ایشان حاصل عمر خود و تجربیات خود را درباره شیوه پژوهش و مباحث آن ، در این کتاب آورده است ، پس بدانید چه کتاب مهمی هست
👌 ان شالله در درس شیوه های پژوهش تاریخ در دوره شیخ فضل الله نوری، از این کتاب هم مطالبی خواهیم گفت
👈 این کتاب را می توانید فقط با قیمت 2 هزار و 700 تومان از سایت https://bookroom.ir/book/16303 تهیه کنید !!!
👈 نسخه متنی و حلال آن را هم می توانید در خود سایت آیت الله مصباح به آدرس https://mesbahyazdi.ir/node/6552 مشاهده بفرمایید
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 13 💠 هادی به رئیس بانک گفت: همین الان پیامک اومد که... رئیس پرید توی حرفش و گفت ا
#رمان_محمد_مهدی 14
🔰 وقتی وارد خونه شد، همسرش بعد سلام و احوال پرسی فورا سوال کرد چی شد هادی جان؟
ثبت نام کردی برای وام؟
💠 هادی: اره ، اسم نوشتم، قراره تا اخر هفته هم پولش جور بشه و بره حساب یه نفر دیگه
🔰 نرگس خانم از تعجب چشم هاش گرد شده بود و گفت یعنی چی؟
حساب یه نفر دیگه چیه؟
حساب کدوم نفر؟
💠 هادی خندید و گفت : ای بابا ، خانم جان شما که در بند مال دنیا نبودی ، مگه ما ندار هستیم؟ خداروشکر استخدام هستم و درامد خودمون رو هم داریم، این وام نشد یه وام دیگه، خدا بزرگه، تو کار دیگران رو راه بنداز خدا خودش جبران میکنه
به قول معروف : تو نیکی می کن و در دجله انداز / که ایزد در بیابانت دهد باز
🔰 نرگس خانم : نه ، منظورم مال دنیا و این حرفها نیست، خب وام رو به کی دادی و به چه نیتی؟ اون هم تو این شرایط که برای بچه مون باید وسیله می گرفتیم و..
💠 هادی : اتفاقا منم دادم به کسی که میخواد برای بچه خودش وسیله بگیره، اما بچه اون با بچه ما فرق داره ، بچه اون کسی رو جز پدرش نداره و این پدر باید جهزیه دخترش رو تامین کنه
اما بچه ما ، دو تا پدربزرگ و دوتا مادربزرگ داره، اونها قطعا برای خرید وسایل نوه خودشون دست بکار میشن
نترس
دادم به یه پدر شهیدی که دنبال وام بود برای جهزیه دخترش
مطمئن باش خدا جبران میکنه
👈 اون شب نشنیدی که حاج اقا عسکری روایتی رو می خوند که امام معصوم فرمودند
شیعیان ما را هنگام مراقبت از نماز اول وقت و کمک به برادران دینی خود ، آزمایش کنید
حالا منم به یه برادر دینی کمک کردم، مگه بعد شنیدن اون حدیث امام صادق(ع) قول ندادیم هردومون ،
که اول خودمون خادم مولا بشیم و بعدش #محمد_مهدی رو با تربیت مهدوی بزرگ کنیم؟
خب خادم و سرباز امام زمان بودن که فقط به دعای عهد و ندبه خوندن نیست، دست دیگران رو هم باید گرفت ، تو اجتماع هم باید به داد مردم رسید
🔰 نرگس خانم که اولش کمی ناراحت بود، با حرفهای هادی آروم شد، خودش زن بود و عروسی کرده بود و می دونست تهیه جهزیه یک دختر، چقدر مهم تر از سیسمونی نوزاد هست
یه لبخند مهربانانه به آقا هادی زد و گفت پاشو دست و صورتت رو بشور و بیا نهار بخوریم قهرمان من !!!
انشالله این عملت هم قبول باشه که صد در صد هست
💠 اون شب تو مسجد، پدر شهید اومد پیش اقا هادی ، تا خواست حرفی بزنه هادی اشاره کرد یواش پدرجان ، یواش
کسی نباید متوجه این موضوع بشه،
اینجوری همه میان بانک و از من انتظار وام دارن، منم دستم بسته هست و نمی تونم برای همه وام جور کنم
دوست هم ندارم کسی بدونه برای شما کاری کردم ، انشالله تا اخر هفته وام شما جور میشه،
فقط تو نمازها و دعاهات به پسر شهیدت بگو برای ما هم دعا کنه ...
( ادامه دارد ...)
✍️ احسان عبادی
#رمان_محمد_مهدی 15
🔰 چندماه بعد...
🌀 روز نیمه شعبان اون سال فرا رسید. همه غرق در شادی و جشن گرفتن و...
آقا هادی هم از دو جهت خوشحال بود.
هم بخاطر روز تولد حضرت ، هم بخاطر اینکه قراره پسرش در چنین روزی به دنیا بیاد، دل تو دلش نبود
✳️ دلش می خواست تو مراسمات جشن کمک کار اهل مسجد باشه ، چون خانوادش همه تو بیمارستان بودن و خیالش از اونجا راحت بود، اما حاج اقا عسکری بهش اجازه نداد و به هر زحمتی که بود هادی رو راهی بیمارستان کرد
🔰 تو راه بود که بهش خبر دادن بچه به دنیا اومده
یک مرتبه تمام اون سختی ها و توسلاتی که محضر امام زمان (عج) کرده بود به یادش اومد.
تمام گریه ها
تمام نماز ها
تمام زیارت عاشورا ها
و...
یقین کرد که هرکس در این خونه بره، دست خالی بر نمی گرده
❇️ بچه رو که بغل گرفت ، آرامش عجیبی بهش دست داد ، هرچند پدرش دم گوش بچه اذان و اقامه گفته بود، اما هادی دوست داشت خودش هم بگه
رفت یه گوشه خلوت نشست و با گریه و زاری بعد از اذان و اقامه ، چند تا سلام به امام زمان هم در گوش بچه گفت و همونجا به حضرت گفت :
آقاجان، این بچه را نذر تو کردم ، کمکم کن جوری تربیتش کنم تا یکی بشه مثل مالک اشتر برای تو
یکی مثل عمار برای تو
اشک از چهره اش جاری شد، با دستهاش اشک خودشو پاک کرد و خیلی یواش و آروم روی لب های بچه گذاشت تا کام بچه با اشکی که برای امام زمان (عج) ریخته شده باز بشه،
بعد از جیبش تربت اصل کربلا رو که تو سفر سال قبل از یک خادم گرفته بود در آورد و مقدار بسیار کم رو در دهن بچه قرار داد
مستحب هست وقتی بچه به دنیا میاد، کامش با تربت کربلا باز بشه
🌀 رفت سراغ خانمش ، ازش تشکر کرد ، از صبرش، از تحمل سختی ها ، از اینکه این همه سختی رو تو این مدت تحمل کرد تا این بچه صحیح و سالم به دنیا بیاد
از جیب کتش ، یه گردنبند طلا در آورد و هدیه داد به خانمش
روی پلاک گردنبند، اسم هر سه نفر نوشته بود
هادی، نرگس، #محمد_مهدی
✳️ بعد خوب شدن خانم و انجام مراحل بیمارستان ، اومدن خونه
که یک مرتبه دیدن...
( ادامه دارد ...)
✍️ احسان عبادی
رمان محمد مهدی ، شنبه ها و سه شنبه ها
در کانال مطلع عشق👇
❣ @Mattla_eshgh