🌿 قسمت_هفتاد_چهارم
میان حرفم میپرد و با تمسخر میگوید
_نترس نمیخورمت فقط میخوام یک ساعت ببینمت و باهات حرف بزنم .
در ضمن به کسی نگو میخوای بیای پیش من آدرس رو هم به همین شماره پیامک کن
قبل از اینکه بتوانم چیزی بگویم تلفن را قطع میکند .
به صفحه ی خاموش موبتیل خیره میشوم .
با این کار من را در عمل انجلم شده قرار داده .
بین رفتن و نرفتن مانده ام . حتما کار مهمی دارد که با آن همه غرورش زنگ زده و خواسته من را ببیند .
از طرفی دلم میخواهد بگویم نه اما از طرفی دیگر حس کنجکاوی ام قِلقِلکم میدهد .
بعد از چند دقیقه فکر کردن و خود درگیری بلاخره موبایل را روشن میکنم و آدرس کافی شاپی که همیشه با هستی میروم را برایش پیامک میکنم .
فکر نمیکنم بخواهد کار خطرناکی انجام بدهد و من را اذیت کند ؛ هر چه باشد همخونم است .
صدای پیامک بلند میشود . پیام از طرف شهروز است
《ساعت ۹ صبح منتظرم》
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
چشم هایم را میمالم و به صندلی ماشین تکیه میدهم .
دیشب بخاطر فکر کردن زیاد تا ناز صبح بیخوابی کشیدم . مدام با خودم میگفتن نکند کار اشتباهی میکنم ؟
اصلا با نامحرم بیرون رفتن کار درستی هست ؟
اگر کسی من را با شهروز ببیند چه کار باید بکنم ؟
چند باری هم موبایل را برداشتم و برای شهروز نوشتم که نمی خواهم بیایم اما هر بار هنگام ارسال پشیمان شدم و پیام را پاک کردم .
در آخر تصمیم گرفتم بیایم و حرف های شهروز را بشنوم چون ممکن بود بخاطر نیامدنم بعدا من را اذیت کند .
به کافی شاپ نزدیک میشویم و استرس به جانم می افتد .
دست میبرم به گردنبند چهار قلی که به گرنم انداختم و آن را در مشتم می فشارم .
این گردنبند را از خانم جان هدیه گرفتم .
درست ۲ ماه قبل از فوتش برای روز تولدم این گردنبند نقره را به من هدیه داد و گفت جز با ارزش ترین دارایی هایش است .
گفت ۲۰ سال موقع نماز به گردنش انداخته ؛ چون آن را از کربلا گرفته بود و معتقد بود خیلی خاص است .
به ضریح امام حسین (علیه السلام)و حضرت ابوالفضل(علیه السلام) متبرک شده بود .
شاید ارزش مادی نداشته باشد ولی ارزش معنوی زیادی دارد .
من هم هر وقت دل آشوب میشوم ، به گردنم می اندازد .
با توقف ماشین به خودم می آیم .
راننده رو به من میگوید
_بفرمایید خانم رسیدیم .
🌿🌸🌿
《به سینه میزندم سر ، دلی که کرده هوایت
دلی که کرده هوای ، کرشمه های صدایت》
حسین منزوی
🌿 قسمت_هفتاد_پنجم
با توقف ماشین به خودم می آیم .
راننده رو به من میگوید
_بفرمایید خانم رسیدیم
از ماشین پیاده میشوم و بعد از حساب کردن کرایه به سمت کافی شاپ میروم .
درست ۵ روز پیش با هستی به این کافی شاپ آمده بودم .
با قدم هایی آهسته وارد کافی شاپ میشوم .
چشم میگردانم اما شهروز را نمی یابم .
کسی دست بلند میکند و تکان میدهد ؛ وقتی دقیق نگاه میکنم میبینم شهروز است .
با تعجب ابرو بالا می اندازم و با قدم هایی بلند به سمتش حرکت میکنم .
تیشرت آستین کوتاه مشکی رنگی همراه با شلوار راسته تنگ به مشکی به تن دارد . کلاه شاپو ای همرنگ لباس هایش روی سرش خودنمایی میکند .
از شهروزی که همیشه تیپ های مجلسی میزند پوشیدن همچین لباس هایی بعید است !
وقتی به شهروز میرسم طوری رفتار میکنم گه متوجه تعجبم نشود .
سر به زیر سلام میکنم و شهروز در جوابم فقط سر تکان میدهد .
صندلی ای بیرون میکشد و لبخند مسخره ای گوشه ی لبش جا میدهد
_بفرمایید حاج خانوم !
سعی میکنم عکس العملی نشان ندهم .
از عمد صندلی دیگری بیرون میکشم و بدون توجه به شهروز روی آن مینشینم .
شهروز بی تفاوت شانه بالا می اندازد و روی صندلی ای که بیرون کشیده مینشیند .
جدی نگاهش میکنم
+سریع کارِتو بگیو باید برم .
سر تکان میدهد و پوزخند میزند
_عجله نکن به وقتش میگم .
منو را برمیدارد و نگاه گذرایی به آن می اندازد بعد به سمت پیشخدمت دست تکان میدهد تا بیاید و سفارش ما را بگیرد .
مرد پیشخدمت سریع به سمت ما می آید
_سلام ، خیلی خوش اومدین ! چی میل دارین ؟
شهروز نگاهی به پیشخدمت می اندازد
_یه اسپرسو
پیشخدمت رو به من میگوید
_و شما ؟
+ممنون چیزی نمیخورم
شهروز با تمسخر میگوید
_نترس پولشو من حساب میکنم هر چی میخوای سفارش بده
چشم غره ای حواله اش میکنم و سکوت میکنم .
مدر پیشخدمت که متوجه میشود نظرم تعقیری نکرده از ما دور میشود .
شهروز سر بلند میکند و با نگاهش اجزای صورتم را میکاود .
به جای سوختگی ته سیگار روی صورتم خیره میشود .
یک تای ابرویش را بالا میده و دستش را به سمت صورتم دراز میکند .
سرم را سریع عقب میکشم و زیر لب میغرم
+دست تو بکش
🌿🌸🌿
《نم باران ، لب دریا ، غم تو ، تنگ غروب
دل من تنگ توشد ، کاش که پیدا بشوی》
احسان نصری
🌿 قسمت_هفتاد_ششم
به جای سوختگی ته سیگار روی صورتم خیره میشود .
یک تای ابرویش را بالا میدهد و دستش را به سمت صورتم دراز میکند
+دست تو بکش
دستش را پایین می آورد
_میبینم که خوب ادبت کردن
با تعجب میپرسم
+متوجه منظورت نمیشم ؟
بی توجه به حرفم ادامه میدهد
_فکر نمیکردم نازنین انقدر حرف گوش کن باشه
تعجبم بیشتر میشود
+یعنی چی ؟
خیلی رک میگوید
_یعنی کار من بوده .
با شنیدن این جمله انگار سطل آب سردی را روی سرم خالی کرده اند .
بعد از چند لحظه به خودم می آیم .
از شدت خشم دست هایم شروع به لرزیدن میکنند .
با صدایی که سعی دارم بلند نشود میگویم
+خیلی بی غیرتی . وقتی میخواستم بیام اینجا با خودم گفتم چون هم خونمی بهم آسیب نمیرسونی ولی تو انقدر پست فطرتی که میخواستی منو بکشی
با آرامش به صندلی تکیه میدهد
_من نمیخواستم بکشمت
+اما اگه شهریار نیومده معلوم نبود اونجا چه بلایی سرم میومد
_نازنین از اونجا نرفته بود نزدیک ساختمون منتظر بود که اگه تا ۱ ساعا کسی نیومد دنبالت ببرتت
با خشم نگاهش میکنم
+برای چی این کارو کردی ؟
_میخواستم زهره چشم ازت بگیرم ؛ در ضمن وقتی زدی تو گوشم بهت گفتم تلافیشو سرت در میارم . یا وقتی از تپه افتادی هر چه از دهنت در اومد بارم کردی بهت گفتم تقاصشو میگیرم .
دهان باز میکنم که چیزی بگویم اما شهروز پیش دستی میکند
_چیزی نگو . بزار تمام حرفامو بزنم بعد هرچی میخای بگو .
به سختی خودم را کنترل میکنم و به سکوتم ادامه میدهم.
بعد از کمی مکث میگوید
_تمام این کار ها فقط یه دلیل داشت
نگاهش را به چشم هایم میدوزد و لبخند مرموزی میزند
_این کارا رو کردم چون دوست دارم .
برای چند لحظه مغزم قفل میکند .
احساس میکنم اشتباه شنیدم بخاطر همین با بهت میگویم
+چی ؟ میشه دوباره بگی ؟
لبش را با زبان تر میکند
_گفتم عاشقتم
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#پروفایل #حجاب ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز دوشنبه( حجاب و عفاف )👆
پستهای سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۶۱
این شبـ🌙ـها، هم دعا کن؛
هم برای عضوگیریِ لشکر خدا، تلاش کن!
نذار از ما، بدزدَن...سرمایه هامونو❗️
دست بقیه رو بگیر و بیار...
ما باهم انتقام حسین رو می گیریم👇
@ostad_shojae
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 54 🔰 ایشون فرمودند انجام واجبات ، ترک گناهان ! بعد یه کلیپی از ایشون هست که گزارشگ
#رمان_محمد_مهدی 55
🔰 پسرم
چنین آدمی همیشه خوشبخت هست ، حتی اگه سنگین ترین دردها و حادثه های دنیایی هم براش پیش بیاد ، چون همیشه با خدا هست، تحملش راحته
💠 گفتم باباجون از چندسالگی میشه نمازشب خوند و چطوری میشه خوند؟
🔰 باباگفت فعلا برات زود هست عزیزم، فعلا تمام سعی خودت رو بکن که نمازهات اول وقت باشه و تا جایی که توان داری به جماعت بخون ، نمازشب رو انشالله به وقتش بهت یاد میدم
✳️ گفتم بابا ، خوارج به کیا میگن ؟ الان هم هستن ؟
🔰 بابا گفت چطور ؟ چی شده ؟ کجا چنین اسمی رو شنیدی؟
✳️ گفتم شنیدم ، میخوام بدونم
🔰 بابا هادی: ان شالله تو راه مدرسه که دارم می برمت ، میگم برات
فعلا پاشو نماز صبح بخونیم ...
نه
صبر کن من دو رکعت نافله صبح بخونم ، بعدش با هم نماز صبح رو به جماعت می خونیم ،
✳️ باز با تعجب گفتم نافله صبح چی هست دیگه؟ چطوری میخونن؟
🔰 بابا گفت این هم زوده برات !
به وقتش برات میگم
✳️ اصرار کردم تا بابا بگه
🔰 بابا گفت باشه ، اما هر وقت حال داشتی بخون و وقتی حال نداشتی به همون کار واجب برس
بعد اذان صبح ، قبل از اینکه نماز رو بخونی ، مستحب هست دو رکعت نماز بخونی به نیت نافله صبح
شبیه به همین نماز صبح هست
اما در نمازهای مستحبی میتونی ساده تر هم بخونی
یعنی فقط همون سوره حمد رو بخونی و سوره دیگه واجب نیست
میتونی نشسته هم بخونی
✳️ گفتم چقدر جالب!
هر نمازی نافله مخصوص داره؟
🔰 باباگفت آره، ان شالله کم کم بهت یاد میدم
✳️ نماز صبح رو پشت سر بابا به جماعت خوندم و بعد صبحانه خوردن ، با بابا رفتیم سمت مدرسه
منتظر بودم به جواب سوالم برسم...
#رمان_محمد_مهدی 56
🔰 گفتم باباجون الان دیگه وقتش هست به سوال من جواب بدین
" خوارج " به چه گروهی میگن؟
✳️ باباهادی با کمی سکوت و فکر گفت نمیخوام بحث تاریخی این قضیه رو بگم که فعلا برات زود هست ، اما همین قدر بدون که این گروه از کسانی تشکیل شده بود که فقط حرف خودشون رو قبول داشتن
هر تفسیری که خودشون از قرآن می کردن
هر برداشتی که خودشون از احکام داشتن
اصلا حرف دیگران یا امام معصوم و علما براشون اهمیتی نداشت و توجه نمی کردن
حالا شاید برات جالب باشه که امیرالمومنین (ع) سختی هایی که از این جماعت کشیدن، از هیچ کس حتی معاویه هم نکشیدن
👈 می دونی برای چی؟
چون کسیکه با برداشت غلط از دین و قرآن ، زندگی میکنه ، خطرش خیلی بیشتر هست از کسی که اصلا اعتقادی به دین و قرآن نداره
برای همین تو روایات داریم بیشترین سختی ای که امام زمان (عج) بعد ظهور می کشند از دست افرادی هست که با قرآن و روایات به جنگ امام میرن و به ایشون میگن طبق این آیه یا روایت، کار شما درست نیست !!!!!
🌀 گفتم باباجون یعنی این افراد خودشون رو از امام هم بالاتر میدونن؟
یعنی فکر می کنند خودشون قرآن رو می فهمن و بقیه نه؟
✅ بابا گفت دقیقا همینه پسرم ، تفکر اینها همینه
💠 گفتم الان تو جامعه ما هم هستن؟
✅ باباهادی باز سکوت کرد
بعد چند لحظه ماشین رو زد کنار و ایستاد !
داشتم از تعجب شاخ در می آوردم ، آخه بابا هیچوقت این طوری نبود
همیشه در حین رانندگی به سوالات من هم جواب میداد
نفهمیدم چرا این طور کرد
🌀 سرش رو گذاشت روی فرمان ماشین ، بعد چند ثانیه سرش رو بلند کرد و با آه و حسرت گفت...
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
اینستا👇
@Mattla_eshgh_insta
🔰 عکس نوشت #مقایسه_انقلاب_اسلامی_با_دو_انقلاب ( شماره 1 )
👌 بسیار عالی برای نیروهای انقلابی جهت اثبات برتری انقلاب اسلامی نسبت به انقلابهای روسیه و فرانسه
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴خیالتان راحت... نترسید!
👆این علامت خطر است 👆
❣ @Mattla_eshgh
دقایقی پیش ، تکرار برنامه جهان ارا (از شبکه افق پخش میشه) رو دیدم
مهمان برنامه اقای کواکبیان ( دبیر اصلاحات ) بود
نکته ای که در صحبتاشون و روش پاسخگوییش ، توجه منو جلب کرد ، این بود که
بحث رو به طرفی که خودش میخواست میبرد و تحریف میکرد
مثلا در قضیه ی fatf ، تصویب نشدن fatf رو خودتحریمی میدونست وعنوان میکرد
در صورتیکه واقعیت اینه : تصویب fatf خودتحریمی است
نکته ی دیگش اینکه ، سخنان رهبری رو به نفع خودش ، تعریف میکرد ، جاهایی که به ضررش بود رو نمیگفت
مطلع عشق
دقایقی پیش ، تکرار برنامه جهان ارا (از شبکه افق پخش میشه) رو دیدم مهمان برنامه اقای کواکبیان ( د
مثلا اقای کواکبیان گفت : رهبری فرمودن از جامعه یکصدا بیرون بیاید و در مقابل دشمن یکصدا باشیم
ولی ادامه جمله ی حضرت اقا رو نگفت که : مجلس بر دولت نظارت باید بکند