eitaa logo
مطلع عشق
281 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۶۰ ▪️بعضی تاکربلا آمدند؛ و در فرصتِ تاریکی فانوس ها تاریکیِ ابدی را برگزیدند و رفتند! و بعضی درآخرین لحظات، به میدان عاشقی پیوستند. ✔️و امروز فرصت انتخاب توست👇 @ostad_shojae
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 52 🔰 گفتم باباجون چطور میشه به خدا نزدیک شد؟ بابا گفت دو تا کار باید انجام بدی تا
53 💠 بابا گفت اولین کار انجام دادن واجبات هست، یعنی اون چیزهایی که خدا دستور داده که حتما باید انجام بشه رو انجام بدی 🔰 با شنیدن این جمله ، از ذوق و شوقی که داشتم کم شد !!! آخه این که خیلی ساده بود و می دونستم در حقیقت همه میدونن! همه کسانی که به خدا اعتقاد دارن ، چه مسلمان چه غیر مسلمان می دونن که باید واجبات رو انجام داد اینکه چیز عجیبی نبود! اما نخواستم کم بیارم، برای همین با ذوق به باباجون گفتم خب ، دومین کار؟ 💠 باباهادی گفت دومین کار هم ترک گناهان هست ، یعنی کارهایی که خدا گفته انجام ندین رو نباید انجام بدی! 🔰 دیگه واقعا بی ذوق شدم! تا جایی که بابا هم فهمید گفت چیزی شده؟ تو که خیلی ذوق داشتی بدونی این دوتا کار چی هست، چی شد بی حال شدی ؟ 🔰 گفتم آخه باباجون این دو تا کار رو که دیگه همه می دونن، همه ! من فکر کردم کارهای خاصی یا اعمال خاصی یا ذکرهای خاصی باید بگیم تا خدا ما رو دوست داشته باشه! منتظر بودم اونها رو بگین 💠 باباجون خندید و گفت بله ! همه می دونن، همه ! اما چند نفر بهش عمل می کنن؟ چند نفر در طول روز تمام حواسشون هست که واجبات رو انجام بدن ، و گناهان رو ترک کنن و اگه خدای نکرده واجبی رو انجام ندادن ، قضا کنن و اگه گناهی رو مرتکب شدن ، توبه کنن؟ ما خیلی چیزها رو میدونیم پسرم ، آقا اما موقع عمل کردن که میشه ، چشم هامون رو می بندیم و عمل نمی کنیم !! الان برو تو خیابون ، از هرکسی که می بینی سوال کن دروغ گفتن بد هست یا خوب؟ همه بهت جواب میدن کار بدی هست و خیلی هم بد هست! اما بهشون بگی شده در طول یک ماه ، اصلا دروغ نگین؟ مطمئن باش خیلی هاشون جوابی ندارن بدن ، چون می دونن کارشون بد هست اونهایی هم که کمی به قول خودشون زرنگ هستن، توجیه می کنن و هزارتا دلیل میارن برای دروغ گفتنشون که البته خودشون هم میدونن فقط برای فرار از وجدان خودشون این توجیه ها رو میارن 👈 آره عزیزم همین دو تا کار رو انجام بدیم ، برای دنیا و آخرت ما کافی هست ، خدا از ما مستحبات زیاد نمیخواد،همین واجبات رو انجام بدیم و گناهان رو ترک کنیم، میشیم یک انسان عالی 👌 در کتاب توصیه های آیت الله بهجت می خوندم که وقتی از ایشون درخواست می کنند دستورالعملی به ما بدین که بتونیم امام زمان (عج) رو ببینیم، ایشون فرمودن...
54 🔰 ایشون فرمودند انجام واجبات ، ترک گناهان ! بعد یه کلیپی از ایشون هست که گزارشگر از ایشون سوال میکنه چه کار کنیم که امام زمان (عج) از ما راضی باشه؟ ایشون پاسخ میدن به حرف ها و دستورات ایشان عمل کردن بعد خبرنگار میگه یعنی ذکری یا دعایی نیاز نیست بگیم تا به ایشون نزدیک بشیم؟ ⬅️⬅️ آیت الله بهجت می فرمایند بالاترین دعا ، اطاعت است !➡️➡️ ✳️ سریع گفتم باباجون ، آخه ما که امام رو نمی بینیم، صدای ایشون رو هم نمی شنویم، از کجا بدونیم ایشون چی میگن و چه دستوری میدن تا عمل کنیم⁉️ 🔰 باباهادی گفت آیا حرفهای ایشون با حرف های قرآن ، فرق داره؟ آیا حرف های ایشون با حرف پیامبر ( ص) فرق داره؟ آیا حرف های ایشون با حرف های امام های قبلی فرق داره؟ 👌 گفتم نه ، نباید فرقی داشته باشه ⏺ بابا گفت خب پسرم، ما وقتی به حرف های قرآن و احادیثی که از اهل بیت (ع) به ما رسیده عمل کنیم، در حقیقت به حرف های امام زمان (عج) هم عمل کردیم و بالاترین دستوری که امام زمان (عج) دادن انجام واجبات و ترک گناهان هست همین کارها رو ما انجام بدیم، امام از ما راضی میشه، وقتی امام راضی شد، خدا هم راضی میشه و وقتی خدا از کسی راضی بشه، لذت عبادت رو به اون فرد میده و اون آدم دیگه هیچوقت از نماز و قرآن و روزه و.. خسته نمیشه آخر ماه رمضان که همه خوشحالن بابت تمام شدن، این فرد ناراحت هست بعد هرنماز، انتظار نماز بعدی رو میکشه شب ها که به خواب میره، به این امید میخوابه که برای نمازشب بیدار بشه و تو سحرها و خلوت شب وقتی همه خواب هستن، با خدای خودش راز و نیاز کنه... ادامه دارد... ✍️ احسان عبادی رمان محمد مهدی ، شنبه ها و سه شنبه ها در کانال مطلع عشق👇 ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ چه کارهایی باید بکنیم تا از موبایلمان کمتر جاسوسی شود... 📌 لطفا به این موارد دقت کنید جنگ سایبری و مجازی جدی است 🔸🔹🔸🔹 ☑️ کانال پویش سواد رسانه ای ➡️ @ResanehEDU
5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 زنگ بیدارباش 👈 فریادهای آیت الله ممدوحی (ره) درباره یک مدعی عرفان پ.ن: آقای غفار عباسی معروف به استاد غفاری، پدر روحی و معنوی برادران صدرالساداتی قلمداد می‌گردد. مدتهاست که ایشان با پافشاری علمای برجسته حوزه علمیه، از قم نفی بلد گردیده است. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌿 قسمت_شصت_یکم صدای موبایلم بلند میشود. موبایل را از کیفم بیرون می آورم و به صفحه ی آن چشم میدوزم .
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 شصت دوم برای چند لحظه مغزم قفل میکند . قطع به یقین پیام از طرف آن مرد است . سریع به شماره زنگ میزنم اما رد تماس میزند . چند بار دیگر هم این کار را تکرار میکنم اما باز هم رد تماس میزند . عصبی از پاساژ خارج میشوم و بدون در نظر گرفتن جوانب تاکسی دربستی میگیرم و به سمت آدرس حرکت میکنم . درست است که از نازنین خوشم نمی آید اما نمیتوانم بگزارم بخاطر من آسیب ببیند . از شهر خارج میشویم و بعد از ۴۰ دقیقه به مقصد میرسیم . به مکان خاکی و خالی از هر چیزی میرسیم که جز یک ساختمان نیمه کاره و متروکه چیز دیگری در اطراف دیده نمیشود . حتی ساختمان در هم ندارد ! بعد از حساب کردن کرایه با قدم هایی آرام به سمت ساختمان میروم . چرا بی گدار به آب زدم ؟ چرا با کسی مشورت نکردم ؟ از کجا معلوم حقیقت داشته باشد ؟ اما بعید میدانم التماس های عاجزانه نازنین دروغ بوده باشند دوباره سوال های مختلف در مغزم تاب میخورند . از این همه بیفکری ام به حال خودم تاسف میخورم . روبه روی ساختمان می ایستم . بین رفتن و نرفتن مانده ام . عقل میگوید نرو خطرناک است اما دلم میگوید برو ممکن است نازنین آسیب ببیند . دل به دریا میزنم و تصمیم به رفتن میگیرم . اما قبل از رفتن به هشدار عقلم گوش میکنم و موبایل را از کیفم در می آورم و شروع به نوشتن برای شهریار میکنم {سلام شهریار . دو ساعته دیگه به خونمون زنگ بزن اگه کسی ازم خبر نداشت به آدرسی که این پایین میفرستم تنهایی ّبیا} دکمه ی ارسال را میزنم و موبایل را سر جای قبلی اش برمیگردانم . شهریار تنها کسی ست که میدانم زودتر از دوساعت نمی آید اگر به بقیه بگویم هول میکنند و زودتر از موعد میایند . نفس عمیقی میکشم و وارد ساختمان میشوم . پله ها را آرام یکی پس از دیگری طی میکنم و به طبقه ی اول میرسم . در باز میشود انگار کسی پشت در ایستاده . با پاهایی لرزان از پاشنه ی در عبور میکنم که یکهو پارچه ی سفیدی روی دهانم قرار میگیرد . نازنین را میبینم که خندان من را نگاه میکند و تا میخواهم جیغ بکشم از حال میروم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ چشم هایم را آرام باز میکنم . کمی گیج و منگ هستم . همه چیز در ذهنم تداعی میشود . نگاهی به خودم میاندازم . پاها و دست هایم بسته شده اند . با صدای پوزخندی سر بلند میکنم . نازنین دور تر از من روی اپن نشسته و با تمسخر من را نگاه میکند . 🌿🌸🌿 《زِ تمام بودنی ها تو فقط از آن من باش که به غیر با تو بودن دلم آرزو ندارد》 حسین منزوی
🌿 قسمت_شصت_سوم با صدای پوزخندی سر بلند میکنم . نازنین دور تر از من روی اپن نشسته و با تمسخر من را نگاه میکند . نگاهم را دور تا رود خانه میچرخانم . برعکس ظاهرش داخل واحد ساخته شده و مرتب است . خانه حدود ۷۰ متر است و همه جای آن را خاک گرفته . نگاهم را از خانه میگیرم و دوباره به نازنین میدوزم . پس حق با عقلم بود نازنین فکر های شیطانی در سر داشته . با صدایی گرفته میگویم +عقلم بهم گفت کار خطرناکی میکنم ولی بهش اعطنا نکردم . بلند قهقهه میزند . این کارش عصبی ام میکند . نگاه عاقل اندر سفیهی به من میکند لبخند پیروز مندانه ای گوشه ی لبش جا میدهد _تو خیلی ساده ای . در واقع خیلی بی عقلی . با این سن کمت پاشدی اومدی خارج از شهر کسی رو هم همراه خودت نیاوردی که مثلا منو نجات بدی ؟ دوباره میخندد. با نفرت نگاهش میکنم +تو از سادگی من سو استفاده کردی _درسته . تو واقعا احمقی . وقتی رسیدی اینجا با خودت فکر نکردی تو یه همچین جایی اصلا موبایل آنتن نمیده ؟ یا اینکه من تلفن عمومی از کجا گیر آوردم ؟ یا مثلا چرا کسی باید منو گروگان بگیره بخاطر تو ؟ اصلا بر فرض که منو گروگان گرفته چرا باید منو ببره کنار تلفن عمومی در ملا عام ؟ سرم را پایین می اندازم و برای خودم تاسف میخورم . حق با اوست تمام حرف هایش درست است . نمی خواهم در برابرش کم بیاورم . سرم را بلند میکنم و سعی میکنم بحث را عوض کنم +دست و پامو باز کن پوزخند میزند _چشم ! امر دیگه ای نیست ؟! چشم غره ای میروم و سرم را به سمت مخالف بر میگردانم . با لحن بدی میگوید _بهم گفته بود خیلی پرویی ولی فکر نمیگردم انقدرا هم پرو پاشی . به اجبار نگاهش میکنم +کی بهت گفته بود ؟ _بعدا خودت میفهمی با تمسخر نگاهم میکند و به در اشاره میکند _البته اگه زنده از این در بیرون بری . میدانم حرف هایش واقعیت ندارد و برای ترساندن من است . سیگاری از جیبش بیرون میکشد و روی لبش میگذارد با کنایه رو به من میگوید _فندک داری ؟ دندان هایم را روی هم میسابم و جوابش را نمیدهم . پوزخند بلندی میزند _ببخشید حواسم نبود املی و سیگار نمیکشی 🌿🌸🌿 《نذر کردم گَر ببینم روی زیبای تو را یک صد و ده بیت تنها خرج چشمانت کنم》 محمود احمدوند
🌿 قسمت_شصت_چهارم پوزخند میزند _ببخشید حواسم نبود اُملی و سیگار نمیکشی تند نگاهش میکنم و میخواهم جوابش را بدهم اما پشیمان میشوم . بحث کردن با او بی فایده ترین کار ممکن است . از عمد این کار ها را میکند که من را عصبی کند . فندکش را در می آورد و سیگارش را روشن میکند . سنگینی نگاهم را حس میکند و سر بلند میکند . _چیه نگا داره ؟ نکنه تو هم دلت میخواد ؟ با قدم هایی ارام به سمتم می آید . رو به رویم می ایستد پک محکمی به سیگارش میزند و بعد سیگار را جلوی دهانم میگیرد _بیا تو هم امتحان کن سرم را بر میگردانم و زیر لب میغرم +بکش کنار دودش خفم کرد سیگار را دوباره روی لبهایش میگزراند و شانه بالا می اندازد _خب نخواه به درک پشت چشمی برایش نازک میکنم . بعد از چند دقیقه سکوت نگاه نگاه پرسشگرم را به سبز چشمانش میدوزم +نمیترسی گیر پلیس بیوفتی ؟ _نه +چرا ؟ به سمتم حجوم می آورد _به تو چه بی تفاوت نگاهش میکنم . انگار حرف من اورا یاد چیز بدی انداخت . به وضوح ترس را در چشمانش میبینم . نفس عمیقی میکشد و سعی میکند به اعصابش مسلط باشد _تو چی ؟ نمیترسی از اینکه بمیری ؟ +نه سر تکان میدهد _خوبه . بهم گفته بود میترسی ولی خیلی خونسردی . در دل میگویم +چون مطمئنم شهریار میاد دنبالم اما چیزی به زبان نمی آورم . پک آخر را به سیگارش میزند و به سمتم می آید ؛ سیگار را نزدبک صورتم می آورد و نیشخند میزند . با چشم هایی ترسیده و متعجب نگاهش میکنم +چیکار داری میکنی ؟ سرم را عقب میبرم اما سیگار را نزدیک تر میکند و آن را روی گونه ی چپم میگذارد و خاموش میکند . شدت سوزش آنقدر زیاد است که میخواهم جیع بکشم اما لبم را به دندان میگیرم که مبادا صدایی از دهانم خارج شود . وقتی سوزشش آرام میشود غضبناک نگاهش میکنم +تویه دیوونه ای باید بری تیمارستان بستری بشی . 🌿🌸🌿 《به گمانم همدان دل به کسی باخته است که علیصدر چنین در دل خود میگرید》 میثم بشیری
🌿 قسمت_شصت_پنجم وقتی سوزش ارام میشود غضبناک نگاهش میکنم +تویه دیوونه ای باید بری تیمارستان بستری بشی صدای قهقهه اش در فضای خالی اکو میشود . خنده هایش عصبی ترم میکند . بی هوا داد میزنم +انقدر بلند نخند نگاهم میکند و دوباره قهقهه میزند . میخواهد اذیتم کند . نفس عمیقی میکشم +از همون دفعه ی اول که دیدمت ازت بدم اومد . اون روز هم تو کافه من بهونه جور کردم تا از پیشت فرار کنم ابرو بالا میاندازد _خدبه حس شیشمت قویه سیگار را روی زمین می اندازد و با پایش له میکند و بعد به سمت در خروجی میرود . قبل از اینکه از در خارج شود میپرسم +ساعت چنده ؟ نگاهی به ساعتش میکند و بعد موشکافانه من را نگاه میکند _شیش و نیم عصر سر تکان میدهم . راهی که رفته را بر میگردد و نزدیک من میشود . لگد محکمی به پهلویم میزند . از درد روی زمین دراز میکشم و آخ بلندی میگویم . زیر لب میغرم +برای چی میزنی روانی ؟ لبخند شیطانی تحویلم میدهد _بهم گفته بود قبل از اومدن جوری بزنمت که نتونی فرار کنی . برو خدا رو شکر کن دلم برات سوخت وگرنه میخواستم بیشتر بزنم سریع به سمت در میرود و از چهارچوب در عبور میکند . به سختی مینشینم . درد در پهلویم میپیچد . تنها دلخوشی ام امدن شهریار است . باید تا نیم ساعت دیگر برسد . چشم هایم را میبندم و چند دقیقه ای به فکر میروم که صدای پارس سگی را میشنوم . با ترس چشم باز میکم . واقعا دارم میترسم . نازنین و سگی بزرگ و سیاه رنگ با چشم های وحشی در چهارچوب در ظاهر میشوند . با ترس نگاهم را میان آن دو میگردانم . نازنین لبخند کجی میزند _چه عجب بلاخره ترسیدی . در را میبندد و از پشت در میگوید _ این سگ رو اینجا میبندم . حواست باشه یه وقت فکر فرار به سرت نزنه ها . و بعد صدای چرخاندن کلید در قفل می آید . سگ با صدای مهیبی مدام پارس میکند . درد پهلو و گونه ام و دست و پای بسته ام کم بود ، حالا باید این سگ وحشی را هم تحمل کنم ! بغض میکنم و درد دل از خدا کمک میخواهم . نگاهی به خودم میاندازم . سعی میکنم با دست های بسته ام چادرم را جمع و جور کنم . دلم برای خودم میسوزد ، بغضم به اشک تبدیل میشود و از گونه هایم جاری میشود . یعنی چه کسی به نازنین گفته که با من این کار را بکند . صدای ماشینی از بیرون می آید . دست از گریه بر میدارم وگوش هایم را تیز میکنم . 🌿🌸🌿 《حیف ما نیست که یک زوج موفق نشویم ؟ حیف از این نیست که تو این همه تنها بشوی ؟》 احسان نصری
🌿 قسمت_شصت_ششم صدای ماشینی از بیرون می آید . دست از گریه بر میدارم و گوش هایم را تیز می کنم . با فکر آمدن شهریار بی اختیار لبخند میزنم . بعد از مدت کوتاهی صدای پای کسی از پله ها می آید . صدای پارس سگ بلند تر و مهیب تر میشود . دوباره میزنم زیر گریه . با صدای که از شدت گریه میلرزد میگویم +کی اونجاست ؟ پاسخی نمیشنوم . گریه ام شدت میگیرد ، در دل آیت الکرسی میخوانم . صدای پارس سگ قطع میشود . کسی دستگیره ی در را پایین میکشد . گریه ام آرام میشود ، از شدت ترس حتی نمیتوانم گریه کنم ! با خودم میگویم حتما شهریار است . اما اگر شهریار نباشد چه ؟ اگر شهریار بود که جوابم را میداد ، اگر شهریار بود صدایم میزد یا حداقل چیزی میگفت . صدای کوبیده شدن چیزی به در می آید . با ترس لبم را به دندان میگیرم که جیغ نزنم . تنم شروع به لرزیدن میکند ! در اوج تابستان احساس سرما میکنم و بدنم یخ کرده است . مدام صدای کوبیده شدن چیزی به در می آید که یک هو در از جا کندی میشود . چشم هایم را میبندم و جیغ بلندی میکشم . سریع دهانم را میبندم . بعد از چند ثانیه با تردید چشم هایم را باز میکنم . با باز شدن چشمم دوباره میزنم زیر گریه . انگار دیدن شهریار داغ دلم را تازه کرده است . شهریار با چهره ای آشفته و لباس های خاکی و بهم ریخته آرام جلو می آید . چشم های آبی ترسیده اش رنگ تعجب به خود میگیرند . انگار زبانش بند آمده است . با صدایی گرفته میخوانمش +شهریار تازه به خودش می آید و قدم هایش را تند میکند . کنار پایم زانو میزند و با عجز میگوید _گریه نکن الان کمکت میکنم . سریع دست هایم را باز میکند . بخاطر بسته بودن دست هایم مچ دست هایم قرمز شده اند . شهریار متوجه لرزش تنم میشود . دستم را میگیرد _چی شده ؟ گریه ام به هق هق تبدیل میشود +سردمه . فکر کنم دارم میمیرم . ابرو هایش را در هم گره میزند _این چه حرفیه . طناب دور پاهایم را باز میکند و ادامه میدهد _وایسا من برم از تو ماشین برات پتو بیارم . لباسش را چنگ میزنم و ناله میکنم +تر خدا نرو با مهربانی میگوید _باشه ، باشه آروم باش نگاه گزرایی به صورتم میکند که یکهو نگاهش روی صورتم میخکوب میشود . با چشم هایی که از تعجب گشاد شده نگاهم میکند . 🌿🌸🌿 《حکم پیشانی ام این بود که تو گم بشوی من به دنبال تو یک عمر مسافر باشم》 غلامرضا طریقی ادامه دارد ... ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA اینستا👇 @Mattla_eshgh_insta