مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۶۰ ▪️بعضی تاکربلا آمدند؛ و در فرصتِ تاریکی فانوس ها تاریکیِ ابدی را برگزیدند و
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#باهم_بسازیم ۵۸
انواع ذهنیت های منفی:
"ترس از تنهایی"
🔸در این اندیشه، فرد میترسد هر لحظه کسی را از دست بدهد که در زندگی او اهمیت بسزایی دارد
در نتیجه برای همیشه از لحاظ عاطفی تنها خواهد ماند!
🔹او با خود می اندیشد :
همه مرا ترک خواهند کرد و هیچ کس با من نخواهد ماند.
این فکر میتواند تنهایی، ترس از تعهد و عذاب وجدان را به همراه داشته باشد.
❣ @Mattla_eshgh
#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#تحصیل
#قسمت_اول
حدودا ۲۲ ساله بودم که به خانه شوهر رفتم و ترم پایانی دانشگاه را در منزل همسر گذراندم و بلافاصله برای آزمون ارشد ثبت نام کردم. همسرم عاشق بچه و به خصوص دختربچه ها بود و گاهی مثل یک کودک می شد و هرجا گیرشون میاورد، باهاشون بازی می کرد. حتی از پشت شیشه ماشین برای بچه های تو ماشین جلویی دست تکون میداد.😊
وقتی این صحنه هارو می دیدم تنم می لرزید که خدایا اگر من نازا باشم زندگیمون خراب میشه!!!
اما با هم توافق کرده بودیم تا درس من تموم نشده بچه بی بچه!!!
همسرم قبول کرده بود و برای قبولی ارشد تشویقم می کرد تا اینکه بالاخره قبول شدم، دانشگاه تهران همون رشته کارشناسی! عاشق درس بودم و خیلی شاد از این موفقیت ...اما دو سالی از ازدواجمون می گذشت و زمزمه بچه بچه از گوشه و کنار شنیده می شد، به خصوص که بچه ما نوه اول در خانواده من و همسرم بود و هیچ بچه دیگه ای نبود و همه منتظر...
خودم هم کم کم علاقه پیدا کرده بودم و شوق و ذوق همسرم در من هم اثر داشت و فکر و ذکر مادر شدن قند تو دلم آب میکرد😍
اما درس و دانشگاه چی میشد!! مهر ماه بود و منم ترم اول ...پیش خودم گفتم حالا به این زودی که باردار نمیشم! فوقش مرخصی میگیرم.
همان هم شد و ترم اول رو همراه با ویار سخت سه ماهه اول بارداری به سختی طی کردم و ترم دوم مرخصی گرفتم تا در ابتدای تابستان با خیال راحت طعم شیرین مادر شدن رو بچشم...
خیلی دوست داشتم طبیعی زایمان کنم و تمام تلاشم رو کردم اما متاسفانه دکترم مایل به این کار نبود و آخر من را به سمت سزارین سوق داد، اون زمان برام مهم نبود چون همش دعا میکردم هرچی خیره اتفاق بیفته...
در نهایت آخرین روزهای بهار ۹۰ پسرم علی آقا چند روز بعد از میلاد امام علی علیه السلام به دنیا اومد و شوق و ذوق ما و به خصوص همسرم حدی نداشت. خیلی روزهای خوب و شیرینی بود، طعم خوشبختی با بچه چندین برابر میشه. علی آقا نوه اول دوتا خانواده بود و اولین بچه و مورد توجه همه...
سه ماه تابستان با گرمای وجود علی هم به سرعت به پایان رسید و فصل درس شد و غصه جدایی از علی کوچولو رو داشتم که تصمیم گرفتم ترم سوم رو هم مرخصی بگیرم چون علی آقا سه ماهه بود و شیر خودم رو فقط می خورد و نمی خواستم پیش کسی بذارمش و شیرخشکی بشه! از شیر دادن لذت می بردم و نمی خواستم هیچ چیزی این لذت رو ازم بگیره و منو از بچم دور کنه!
پیش خودم گفتم ترم بعد که از اوایل بهمن شروع میشه دیگه پسرم غذا خور شده و با خیال راحت میرم دانشگاه...
کلاس های ارشد دانشگاه تهران فقط شنبه، یکشنبه ها بود و شنبه ها علی آقا رو می گذاشتم پیش مادر شوهرم و یکشنبه ها پیش مادرم
لذت دیدن علی و در آغوش گرفتنش بعد از چند ساعت دوری هنوز زیر زبونم هست😋 این دوران سخت و شیرین هم گذشت و همزمان با از شیر گرفتن علی طرحم تصویب شد و شروع سه سالگی علی همزمان بود با نوشتن پایان نامه ارشدم!!
عجب دورانی بود!!! علی از سر و کول لب تاپم بالا میرفت و من می نوشتم. گاهی دوستی می آمد خانه مان و کمکم میکرد گاهی مادرم و ....خانواده خودم و خانواده همسرم و البته همسرم خلاصه همه دست به دست هم داده بودن که بالاخره این کار هم به خیر و خوشی تمام بشه...
نمی دونم شدت فشار پایان نامه نوشتن زیاد بود یا لذت بچه داری که یادمه دائم می گفتم حاضرم ده تا بچه بزرگ کنم ولی یک پایان نامه ننویسم!!
بالاخره اسفند ماه، پس از ۹ ماهی سخت تر از نه ماه بارداری!! با هر سختی ای بود با نمره ۱۸/۵ پایان نامه رو دفاع کردم و فارغ التحصیل کارشناسی ارشد شدم😀
انگار از زندان آزاد شده بودم☺️
#قسمت_دوم
روزهای خوبی در انتظارم بود و با شوق و ذوق فراوان کارهای سفر به حج عمره رو انجام می دادم و همزمان پیش دکتر زنان می رفتم که به قول معروف چکاپی بشم که ان شاءالله در سفر معنوی و پر نور حج برای فرزند دوم اقدام کنیم.
اینقدر اشتیاق داشتم که اصلا به این فکر نمی کردم هنوز علی آقا رو از پوشک نگرفتم! از سفر که برگشتم به محض اینکه متوجه شدم خداوند لطف کرده و حضرت رسول صل آله علیه و آله فرزند دیگری به ما عنایت فرموده، شروع کردم به پروسه از پوشک گرفتن علی آقا و الحمدلله قبل از شروع ویارهای سخت بارداری، موفق شدم به راحتی این مرحله رو هم بگذرونم و این رو هم مدد الهی میدونم که خدای مهربون چندتا سختی رو با هم نمیده!!
اما اینکه فکر میکردم هدیه حضرت رسول فاطمه خانوم هست اما حسین آقا شد، کمی سخت بود ولی راضی بودم به رضای خدا و داشتن برادر برای علی آقا رو به صلاحش می دونستم هرچند برای ما داشتن دختر شیرین تر باشد!
حسین آقا هم اتفاقا چند روز بعد از ولادت حضرت رسول صل الله علیه به دنیا آمد و شیرینی زندگی را برایمان دو برابر کرد...
حدود سه سال و نیم علی آقا تک بود و مورد توجه همه و به یک باره آمدن یک نوزاد شیرین و با نمک ، به شدت حسودی اش را برانگیخت و سال اول که هنوز پسرها همبازی نبودن سال سختی بود ولی کم کم اینقدر با هم خوب شدن که در عین دعوا و بزن بزن، اصلا طاقت دوری همدیگه رو نداشتن!
راضی بودم از اینکه هر دو پسر هستن و همبازی، تنهایی ها و بهانه گیری های علی خیلی کم شده بود و حسین هم که از اول چشم باز کرده بود برادرش رو دیده بود عاشق علی بود..
تصمیم داشتیم با همین فاصله سه سال یعنی بعد از پوشک گرفتن حسین در سه سالگی اش برای فرزند سوم اقدام کنیم که، گویا سومی عجله داشت و به محض از شیر گرفتن حسین، یک سال زودتر آمد! ناخواسته یا بهتره بگم خداخواسته باردار شدم! ویار شدید از یک سو و نیش و کنایه دیگران از سوی دیگر، ماه های اول کمی آزارم می داد ولی در عین حال فکر اینکه به زودی دختر دار میشم برایم شیرین بود که این هم دوامی نداشت و وقتی فهمیدم سومی هم پسر است اولش کمی بهم ریختم! اما زود به خودم مسلط شدم و خداروشکر کردم، چون همیشه دوست داشتم نام پنج تن آل عبا را در خانه داشته باشم، سریع گفتم خب ما یه آقا محمد حسن کم داشتیم، اشکال نداره ان شاءالله بعدی فاطمه خانوم میشه و نام پنج تن ما کامل! سختی هایی که سر سزارین سوم کشیدم دیگران رو به تعجب وا میداشت که چجوری با این همه سختی ویار و زایمان باز هم حرف از بچه بعدی میزنم!!!
اما من بسیار امید داشتم و دوست داشتم حتما نام پنج نور الهی رو تو خونه ام داشته باشم و شیرینی دختر رو هم درک کنم...
هرچند فرزند سومم هم پسر بود اما اینقدر زیباتر و تپل تر و شیرین تر از برادرانش بود که جایگاه ویژه خودش رو داشت و او هم شیرینی زندگی ما را سه برابر کرد ...
راستی اینم بگم که برای هیچ کدوم از بچه ها سونو غربالگری نرفتم چون اعتقادی بهش ندارم، جز ضرر روحی برای مادر و جنین و استرس و اضطراب و خرج الکی هیچی توش نیست!(مگر موارد خاصی که دکتر تشخیص بده لازمه، واقعا برای همه لازم نیست.)
همسرم کارمند ساده ایست ولی به وضوح دیدم هر فرزند با آمدنش خیرات و برکات ویژه ای می آورد که مادر و پدرش هم از کنار او روزی می خورند...
و اکنون به این می اندیشم شاید هیچ لذتی بالاتر از بچه داری در زندگی وجود ندارد و افرادی که به یکی دوتا فرزند راضی شدند چه لذتی از زندگی می برند؟؟؟!!
#دوتا_کافی_نیست
❣ @Mattla_eshgh
💍 قســـم مے خورم 💕
براے پیمان ابدیمان
تا ابد و یک روز پا به پاتم 😍
❣ @Mattla_eshgh
قابل توجه سلبریتیهایی که یا ازدواج نمیکنند و با سگ و گربههاشون زندگی میکنند و یا لیست طلاق رو در شناسنامههاشون پر کردهاند
خانم مهوش وقاری و مرحوم قاضی مرادی که زوج عاشق سنیمایی هستند که باید الگوی سلبریتیهای امروزی ما باشند
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌿 قسمت_شصت_ششم صدای ماشینی از بیرون می آید . دست از گریه بر میدارم و گوش هایم را تیز می کنم . با ف
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت شصت هفتم
نگاه گذرایی به صورتم می اندازد که یکهو نگاهش روی قسمت سوخته ی صورتم میخکوب میشود .
با چشم هایی که از تعجب گشاد شده نگاهم میکند .
صورتش به سرخی میزند و رگ گردنش برامده شده است .
ابروهایش را درهم میکشد و با صدایی خَشدار میگوید
_کی این کارو باهات کرده ؟
دهانمرا باز میکنم اما صدایی از دهانم خارج نمیشود .
تن صدایش بالا میرود
_مرد اینجا بوده ؟
سرم را به نشانه ی نفی به چپ و راست تکان میدهم .
نفس آسوده ای میکشد و کلافه موبایل را از جیبش بیرون می آورد .
سریع شماره ای میگیرد و تلفن را کنار گوشش میگذارد ، بعد از مدت کوتاهی میگوید
_سریع پتو رو از تو ماشین بیار
و بعد تلفن را قطع میکند .
با تعجب میپرسم
+کسی رو همراه خودت آوردی
سر تکان میدهد
_فعلا چیزی نپرس بعدا همه چیز رو برات تعریف میکنم تو هم باید تعریف کنی
رفتار شهریار عجیب بود . با دلسوزی نگاهم میکند و دستم را میگیرد .
قطره ی اشکی روی گونه راستم سر میخورد .
لبخند مهربانی میزند وسعی میکند من را آرام کند .
انگش شصتش را روی گونه ام میگذارد و سریع قطره اشک را پاک میکند
_انقدر گریه نکن جیگرم میسوزه
سعی میکنم خودم را آرام کنم .
صدای پای کسی از پله ها می آید که بعد از چند ثانیه سجاد در چهارچوب در ظاهر میشود .
با تعجب نگاهش میکنم .
او هم با صورتی افروخته من را نگاه میکند .
رگ بر آمده گردنش و اخم غلیظش او را ترسناک نشان میدهد .
همراه پتو مسافرتی کوچک و سبز رنگی به سمت ما می آید .
بدون هیچ مقدمه ای با صدایی که از خشم دورگه شده میگوید
_کار کی بوده ؟
سعی میکنم صدایم نلرزد
+بعدا توضیح میدم
صدایش را بلند میکند
_الان میخوام بدونم
شهریار اخم تصنعی میکند و رو به سجاد میغرد
+سجاد !
سجاد سرش را پایین می اندازد
_ببخشید
تابحال انقدر بهم ریخته ندیده بودنش .
حتی وقتی بی اجازه داخل اتاق به وسایلش سرک کشیدم صدایش را برایم بلند نکرد ، خدا میداند چه به سرش آمده که این طور کفری شده است .
🌿🌸🌿
《لذت وصل نداند مگر آن سوخته ای
که پس از دوری بسیار به یاری برسد》
امیر خسرو دهلوی
🌿 قسمت_شصت_هشتم
شهریار پتو را دورم میاندازد و دستش را دور بازو هایم حلقه میکند .
رو به من میگوید
_آروم بلند شو
به محض تکان خوردن پهلویم تیر میکشد و آخ بلندی میگویم
شهریار با هول و ولا میگوید
_چی شد ؟
دوباره بغض میکنم
+پهلوم درد میکنه . با لگد محکم به پهلوم زدن
شهریار دوباره سرخ میشود و زیر لب زمزمه میکند
_بی شرفا
سعی میکند به اعصابش مسلط باشد .
نگاهم به دست های مشت کرده ی سجاد می افتد .
از ظاهرش معلوم است که به شدت غرق افکارش است .
با پایش روی زمین ضرب میگیرد و مدام کلافه بین موهایش چنگ میزند .
سرش را که بلند میکند برای چند لحظه نگاهمان به هم دوخته میشود .
بی تاب نگاهم میکند و سریع نگاهش را میدزدد .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
دیشب با سختی و هزار ترفند بلاخره شهریار و سجاد من را به ماشین رساندند ؛ اول به بیمارستان رفتیم ولی خوشبختانه مشکل خاصی نداشتم . بعد هم شهریار برای خانواده ام ماجرا را سر بسته توضیح داده و از همان موقع گریه ها و حرص خوردن های مادرم شروع شد و تا الان ادامه دارد . پدرم اوضاع خوبی نداشت و اگر شهریار و سجاد نبودند راه می افتاد دور خیابان ها تا مقصر را پیدا کند . با اصرار های زیاده شهریار که حتما میتواند مقصر پیدا کند پدرم کوتاه آمد وقرار بر این گذاشتیم که هیچکس دیگری به جز خانواده ام ، شهریار و سجاد از ماجرا خبردار نشودند .
دیشب شب بدی بود اما یک چیز برایم برایم به شدت جذاب بود ، آن هم وقتی بود که شهریار سوختگی ته سیگار را روس صورتم دید و با فکر اینکه مرد در ساختمان بوده به قول پدرم رگ غیرتش بیرون زد .
تعصبش در آن لحظه برایم جذاب و عجیب بود .
چون او در خانواده ای بزرگ نشده بود که روی این مسائل حساست داشته باشند .
با باز شدن در رشته افکارم پاره میشود .
چشم هایم را باز میکنم و با آرامش به شهریار چشم میدوزم .
+کی بود زنگ زده بود دو ساعت داشتی باهاش حرف میزدی ؟
سرش را بلند میکند و لبخند میزند
_سجاد بود . میخواست ببینه ماجرا چی بوده . بهش گفتم هنوز برام تعریف نکردی .
از پیگیر بودن سجاد خوشحال میشوم و بی اختیار لبخند میزنم .
لبخندم از دید شهریار پنهان نمی ماند اما چیزی نمیگوید .
سریع لبخندم را جمع و جور میکنم و در دل به خود نهیب میزنم .
شهریار روی تخت مینشیند و به من چشم میدوزد
_خب نورا خانم ! منتظرم تعریف کنیا
سر تکان میدهم .
از روز اول که نازنین را دیدم تا اخرین باری که دیدمش را مو به مو تعریف میکنم .
🌿🌸🌿
《اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من》
مولانا
🌿 قسمت_شصت_نهم
از روز اول که نازنین را دیدم تا آخرین باری که دیدمش را مو به مو برای شهریار تعریف میکنم .
در میان حرف هایم به خوبی متوجه میشوم که گاهی شهریار عصبی میشود ، گاهی قرمز میشود و گاهی هم به فکر فرو میرود .
بعد از پایان حرف هایم سکوت بدی حکم فرما میشود .
سعی میکنم سکوت را بشکنم
+راستی چرا زودتر از ۲ ساعت اومدی ؟
ابرو بالا می اندازد
_زودتر اومدم ؟ تازه من یه ربع هم دیر رسیدم
با تعجب میپرسم
+ولی قبل از اینکه نازنین بره ازش ساعت رو پرسیدم گفت شیش و نیمه . فکر کنم حدودا یه ربع بعدش تو رسیدی .
ابرو هایش را در هم گره میزند
_مثل اینکه فهمیده کسی قراره دنبالت ساعت رو الکی بهت گفته که عکس العملت رو ببینه
دندان هایم را روی هم فشار میدهم
+لعنتی
نفس عمیقی میکشم
+راستی باید به پلیس خبر بدیم
جدی میگوید
_فعلا نه ! تا ۲ ، ۳ روز دیگه صبر میکنیم . اگه نتونستم کاری بکنم به پلیس خبر میدیم . فقط تمام اطلاعاتی که ازش داری رو برام رو یه یه کاغذ بنویس . اگه میتونی بازم ازش اطلاعات پیدا کن بیار بهم بده .
سری به نشانه ی تایید تکان میدهم .
تازه سوال های دیشبم در ذهنم تداعی میشود
+یه سوال ! مگه من بهت نگفتم تنها بیا برای چی سجاد رو با خودت آورده بودی ؟
_اون موقع که پیام رو بهم دادی پیش سجاد بودم . وقتی پیام روی گوشیم اومد سجاد خونده بود . اصرار کرد که باهام بیاد منم دیدم بهتره یه مدر دیگه همراهم باشه قبول کردم .
ابرو بالا میاندازم . یعنی برای چه سجاد و شهریار پیش هم بودند؟
میدانم که شهریار ممکن است جوابم را ندهد پس فعلا بیخیال این سوال میشوم و سوال دیگری میپرسم
+چرا وقتی پشت در بودی هیچی نمیگفتی ؟ چرا حتی وقتی پرسیدم کسی اونجاست جواب ندادی ؟
_انقدر اعصابم خورد بود که هیچی حالیم نبود . فقط میخواستم بیام تو اونی که این کار رو کرده رو پیدا کنم بزنم .
میخندد و ادامه میدهد
_نه که فکر کنی آدم عصبی هستما ولی وقتی اعصابم خط خطی بشه کلا عوض میشم .
من هم میخندم .
صدای موبایل شهریار بلند میشود اما سریع رد تماس میزند .
با شیطنت نگاهش میکنم
+کی بود ؟
🌿🌸🌿
《از بس که گرفتار غمت شد همه دل ها
آفاق بگردند و دلی شاد نیابند》
امیر خسرو دهلوی
🌿 قسمت_هفتادم
صدای موبایل شهریار بلند میشود اما سریع رد تماس میزند .
با شیطنت نگاهش میکنم
+کی بود ؟
خنده ی شیرینی به صورتم میپاشد
_اونی که فکر میکنی نیست . سجاده
کمی محبت چاشمی لبخندم میکنم
+خوب باهم رفیق شدینا
_آره خیلی پسر .......
موشکافانه نگاهش میکنم
+خب بقیش
_مهم نیست
میخواهم اصرارش کنم تا بقیه ی حرفش بزند اما میدانم تا خودش نخواهد چیزی نمیگوید
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
از دور هستی را میبینم که کنار در کافی شاپ منتظر ایستاده است .
رو به شهریار میگویم
+همینجاست رسیدیم
نگاهش را به چشمانم میدوزد و لبخند کوچکی گوشه ی لبش جا میدهد
_چقدر دیگه بیام دنبالت ؟
+یک ساعت دیگه
از ماشین پیاده میشود و از پنجره ماشین به شهریار میگویم
+دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی
لبخندش عمیق تر میشود
_وظیفس ! فعلا خدافظ
متقابلا لبخند میزنم
+خدافظ
دستش را به نشانه خداحافظی بالا می اورد و تکان میدهد بعد حرکت میکند .
از وقتی نازنین اذیتم کرد شهریار هر جایی که میخواهم بروم من میبرد و می آورد ؛ میترسد دوباره سر و کله ی نازنین پیدا شود .
بخاطر داشتن همچین برادر دلسوزی خدا را شکر میکنم .
به سمت هستی میروم و با مهربانی میگویم
+سلام خانم وقت شناس . چقدر همیشه به موقع میای !
بر عکس تو ، من هر دفعه دیر میکنم .
هستی که انگار در فکر بود تازه بی خودش می آید و دلبرانه لبخند میزند
_سلام
انگار چیزی ذهنش را درگیر کرده .
بی مقدمه میپرسد
_آدم فضولی نیستم ولی این پسره که باهاش اومدی کی بود ؟
تازه میفهمم علت درگیری ذهنیش چه بود
با خنده میگویم
+داداشم بود
با چشم هایی که از تعجب گشاد شده نگاهم میکند
_جدی میگی یا داری مسخرم میکنی ؟
🌿 قسمت_هفتاد_یکم
+داداشم بود
با چشم هایی که از تعجب گشاد شده نگاهم میکند
_جدی میگی یا داری مسخرم میکنی ؟
+جدی میگم
نگاه پرسشگرش را به چشم هایم میدوزد
_ولی اصلا شبه هم نیستید . راستشو بخای اولش فکر کردم باهم دوستید ولی میدونم تو اهل این کارا نیستی . آخه یه مقدار هم سر و شکلش به تو نمی خوره یه حالت جنتلمنی داره
و بعد ریز ریز میخندد
+این که چرا سر و شکلش به من نمیخوره هم داستان داره
سوت کوتاهی میزند و میگوید
_چه شاسی بلند خوشگلی هم داشت
چشمکی میزند و با خنده ادامه میدهد
_نگفته بودی پولدارید شیطون
دوباره میخندم
+ماشین که مال ما نیست مال خود داداشمه
با چهره ای در هم رفته و پکر نگاهم میکند
_مسخرم میکنی ؟
سرم را به نشانه ی نفی به چپ و راست تکان میدهم
+نه مسخرت نمیکنم برادر ناتنیمه
ابرو بالا می اندازد
_چه جالب تاحالا بهم نگفته بودی
+راستشو بخای خودمم خیلی وقت نیست که فهمیدم
هستی گیج و منگ نگاهم میکند . معلوم است که از حرف هایم سر در نمی آورد .
به سمت در کافی شاپ میروم
+بیا بریم تو تا برات تعریف کنم
هستی پشت سرم وارد میشود .
به سمت همان میزی که دفعه ی قبل انتخاب کردیم میرویم و روی صندلی ها مینشینیم .
نگاهم را دور تا دور کافی شاپ میچرخانم .
تمام دیوار ها پر از تابلو های نقاشی کلاسیک است .
دیوار ها را رنگ قهوه ایه سوخته پوشانده و گف زمین پارکت شکلاتی رنگی جذابیت خاصی به فضا بخشیده .
بر عکس دفعه ی قبل این بار کافی شاپ خلوت است .
نگاهم را از زمین میگیرم و به هستی میدوزم .
وقتی سنگینی نگاهم را احساس میکند سر بلند میکند و با اشتیاق میگوید
_خب تعریف کن ببینم ماجرای خان داداشت چیه
لبخند گرمی نثارش میکنم
🌿🌸🌿
《چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
چون باد صحرگاهم در بی سر و سامانی》
رهی معیری
ادامه دارد...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
اینستا👇
@Mattla_eshgh_insta
مطلع عشق
#باهم_بسازیم ۵۸ انواع ذهنیت های منفی: "ترس از تنهایی" 🔸در این اندیشه، فرد میترسد هر لحظه کسی را ا
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه( #حجاب_و_عفاف )👇