eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
سال ۹۰ با همسرم که از خودم ۶ سال بزرگ تر بود با عشق زندگیمونو شروع کردیم. البته منم مثل همه مشکلاتی رو در دوران عقدم داشتم. ولی خوب، گذشت😏 بعد از عروسی تا هشت ماه خودم و همسرم فرزندی نمیخواستیم یعنی مثل همه عروس دامادای دیگه میخواستیم کمی با هم آشنا بشیم و تنهایی رو تجربه کنیم. ولی بعدش هم که تصمیم گرفتم نی نی دار بشم، تا چهار ماه طول کشید و من مثل مرغ پرکنده بودم. برای همین اونایی که منتظر بارداری هستن رو درک میکنم. ایشالا خدا به همه توفیق مادر شدن رو بده.😇 بعد از ۴ ماه باردار شدم و خلاصه خداوند فروردین سال ۹۲ اولین فرشته زندگیم رو به من هدیه کرد. تصمیم داشتم تا اولی رو از شیر گرفتم دومی رو بیارم. ولی از اون طرف هم استرس این رو داشتم که فرزندم پسر نشه. آخه چون همسرم تک پسر بود خانوادش پسر میخواستن. البته مستقیم چیزی نمیگفتن ولی با گوشه و کنایه اووووه... خلاصه با توکل بر خدا و به خاطر رهبر عزیزم که دستور فرزند آوری دادن و با علاقه زیادی که خودم به بچه داشتم دومی رو بلافاصله بعد از شیر گرفتن دختر اولم باردار شدم. دومی هم یکی دیگه از فرشته های خدا بود که نصیبم شد. وقتی که دومی یک سالش بود ناخواسته البته از خدا خواسته بود و خوشحال شدم باردار شدم. فقط باز استرس پسر بودنش رو داشتم و کلی از خدا خواستم که سومیم دیگه پسر باشه. ولی خدا صلاح ندونست و سومیم هم دختر شد. البته من دوست داشتم و همسرم هم همین طور. تا اینکه وقتی دختر سومم متولد شد پدر و مادر همسرم به ما گفتن دیگه شما سه تا بچه دارین و پسر ما چون تک پسره و باید به ما رسیدگی کنه سر پیری دیگه بچه نیارید. دنیا رو سرم خراب شد. منی که از خدا هفت تا هشت تا بچه میخواستم حالا به من میگفتن به همین سه تا دختر اکتفا کن و دیگه لذت مادر بودن رو نچش. البته این بهونه شون بود اونا بیشتر نگران این بودن که بچه چهارم ما هم دختر بشه و آبروشون بره و البته فرزند زیاد رو بی کلاسی میدونن. و به دخترای خودشون هم گفتن که دوتا بچه بیشتر نیارن. ولی من به خاطر احترامی که براشون قائل بودم گوش کردم و واقعا تصمیم گرفتم که دیگه بچه نیارم با اینکه برام خیلی سخت بود😔 تا اینکه دختر سومم دو سال و نیمه شد و خدا خواسته و من واقعا ناخواسته باردار شدم. خیلی ناراحت و داغون بودم و از ترسم تصمیم گرفتیم که تا وقتی جنسیت بچه مشخص نشده به خانواده همسرم نگیم. 👈 ادامه در پست بعدی
! . یک روز که چشم هایش درگیر آسمان و زمین هست و در جستجوی خیال خویش دارد پرندگان را می شمارد ، ناگاه یادش می آید که فضایی هم هست به نام مجازی ! درباره اش بسیار شنیده و از آنجایی که معتقد هم هست ، سخنان آقا درباره مهم بودن این فضا در ذهنش مرور می شود . تصمیم میگیرد ، آن هم یک تصمیم سازنده ، اینکه بیاید و در فضای مجازی ، به اصطلاح سنگری برای خود دست و پا کند . اما سنگرِ که فایده ای ندارد... دوباره در خود فرو می رود و بالاخره فکری به خاطرش خطور می کند ، اینکه باید در زمینه حجاب فعالیت کنم ! و تولید محتوا هم داشته باشم ! . سراسیمه گوشی اش را بر می دارد و برای آن فلان رفیق عکاسش زنگ می زند: از چه نشسته ای که فضای مجازی فرهنگی هست آن هم از نوع حجاب که بی حجابان دارند فراوان می شوند و روایت ماجرا و خداحافظ . . حالا می نشیند و فکری می کند به حال ملزومات عکاسی ، در اتاق می چرخد ، یک پیکسل پیدا می کند فکر کنم عکس یک شهید باشد یا ”” هست احتمالا ! یک کیف زیبا هم دارد که گل های قرمز روی آن فرش شده اند ! کیف را هم می گیرد ، چون حیف هست! و یا اینکه اصلا مگر بدون انگشتر و ساعت می شود تبلیغ حجاب کرد؟ نه والا ، نمی شود! خلاصه را هم می گیرد ! می رود مرحله بعد و اکنون نوبتی هم باشد نوبت عکس هست و اولین مکانی که به ذهنش می رسد ، گلزار شهداست ، امروز را قرار بر اینجا می گذارند حالا شاید فرداها دریا ، جنگل ، پارک ، میدان ، قبرستان ، و یا هرجایی دیگر... . می روند و می رسند به گلزار شهدا ... خب فلانی دوربینت را در بیاور که کنون نوبت تِرکاندن ماست ! زاویه ها را در ذهنش می چیند ، ابتدا می رود بالای ، به حالت فاتحه ، عکسی از او می گیرد ، بعدی ، پیکسل را می آورد جلوی چهره اش ، و دیگری فوکوس می کشد روی پیکسل که نکند صورت او معلوم شود ، که یکهو زشت باشد! بعدی ، در میان قبر ها راه می رود و از پشت سر ، عکسی می گیرد ، تازه کیف گلدار هم مانده ، یک گل سرخ در دست ، همان دستی که انگشتر و ساعت تزییناتش را به عهده دارد ، و بک را هم نصف کیف و نصف گلزار قرار می دهد ، ذوق عکاسی هم که الحمدالله عالی... . خندان و شاد و سرخوش از اینکه بالاخره آنها هم زده اند ، مسیر خانه را طی می کنند ، البته رَمِ عکس ها را هم از رفیقِ عکساش می گیرد ،به خانه که رسید می رود و می نشیند به پشت لب تاپ (لپ تاب؟ لپ تاپ؟ چی؟ نفهمیدیم آخر) عکسها را گلچین می کند ، ادیت می کند و به به و چه چه که قرار است فوج فوج از بی حجابان به حجاب بگرایند. یادش می آید که ای وای ، حالا کجا باید اینها را منتشر کنم؟ احتیاج به یک رسانه عکس محورِ بدون فیلتر دارد و البته پر رفت و آمد ، و از آنجایی که در میان صحبت دوستان ، از اینستاگرام و دیده شدن ، شنیده بود ، را انتخاب می کند. پس از طیِ مراحل ثبت نام می رسد به نام ، خب این هم داستانی دیگر ! چه بگذارد که به تبلیغ حجاب بیآید؟ چادر خاکی؟ مدافع چادر؟ ساداتِ چادری؟ کیمیاحجاب؟ یا چی؟ بالاخره روی ”مدافع چادرِ خاکی مادر” به نتیجه می رسد.(اسامی همیشه به اینها ختم نمی شود!) . اولین پست را با ذکر یا زهرا و با ارسال می کند ، همان که نشسته مقابل یک شهید گمنام ، که نیمه تار است ، خدا را شکر اعتقاد به تاری چهره هم دارد (اما خب فعلا!) کپشن را هم می نویسد : من می خواهم با قلعه ی نفس را فتح کنم همچون آن شهیدی که بود . . باور کنید ، من هم او را لایک خواهم کرد(با اغماض) ، عالی... هم عکس هم متن ... جای قسم نیست اما بدانید نیت واقعا خالص ... اما اندکی بیراهه و اندکی ناآگاه نسبت به آینده ... . ... ‌❣ @Mattla_eshgh
اوایل سال تحصیلی ۸۸ بود و من دختری ۱۶ ساله، پر شور و شیطون بودم. یه روز پاییزی که از مدرسه برگشتم، دیدم مادرم تند تند داره ناهار آماده میکنه، منم شیطنتم گل کردو سر به سر مادرم گذاشتم😅 (وای مامان هنوز ناهار نذاشتی! حالا ما هیچی الان شوهرت میاد خونه میبینه هنوز ناهار نذاشتیا🤭ما بچتیم، شوهرت چی خسته و کوفته الان از مدرسه میاد ناهار نداری) مادر منم از کوره در رفت که همش تقصیر توعه دیگه، منو میگی شدم این شکلی😯 گفتم والا من از صبح رفتم الان دارم میام، دیدم با قیافه زیرکانه (که آره حالا نوبت منه اذیتت کنم گفت) یه خانومه زنگ زد یه ساعت حرف زد ناهارم دیر شد، راستش تا اون موقع هیچ کس حق نداشت جلو من حرف از خواستگار بزنه، چون یکی یکدونه بودم با دو برادر که یکی بزرگتر بود و یکی کوچیکتر، هر وقت هم بین فامیل حرف ازدواج دختر پیش می اومد پدرم میگفت من دخترم رو تا ۲۵ سالگی شوهر نمیدم. وقتی با دختر های فامیل جمع میشدیم بهم می گفتن بابات قراره ترشی بندازتت و شروع میکردند تعریف از خواستگارهای رنگ و وارنگ شون و من غصه میخوردم که حتی یه خواستگار هم ندارم. غافل از این که سرنوشت چیز دیگه ای بود و من از همشون زود تر رفتم خونه بخت😅 خلاصه از قصه دور نشیم، اون خانم چون از اقوام دور بودن هرچی مادرم گفته بود بابا این دختر داره درس می خونه، راه دور شوهرش نمیدیم، اون خانم قبول نکرده بود و بالاخره اومدن خواستگاری و من با شرط ادامه تحصیل در تیر ماه سال ۸۸ به خانه بخت، یعنی تهران اومدم، دوری از خانواده و حتی دوری از شهری که از بچگی توش بزرگ شده بودی واقعا سخت بود. شغل همسرم مدیریت و برنامه ریزی پروژه های عسلویه بود و باید مدتی بعد از ازدواج بر می گشت عسلویه و این فراق برای منی که در شهر غربت بودم و هنوز با پدر و مادر و خانواده ایشون احساس نزدیکی نمی کردم خیلی سخت بود، اما خودم رو با درس مشغول کرده بودم، کنکور دادم و در رشته تربیت معلم قبول شدم اما دیگه نتونستم دوری همسر رو تحمل کنم و همسر هم همین طور، درس و دانشگاه رو بوسیدم و کنار گذاشتم، یه اتاق ۱۲ متری با لوازم و وسایل ضروری اجاره کردو ما اونجا ساکن شدیم. زن صاحب خونه خیلی مهربون و با محبت بود. ان شاءالله خدا دامن اون رو هم سبز کنه، منو هر جا که میرفت میبرد دیگه با همه اقوامش آشنا بودم، بعد از یک سال یه خونه بزرگتر از طرف شرکت دادند و ما از اون اتاق ۱۲ متری به یه واحد تقریبا ۸۰ متری نقل مکان کردیم. یک سال هم اونجا ساکن بودیم، تو این دو سال که عسلویه بودم خیلی انتظار بچه رو می کشیدیم اما خبری نبود تا این که در شب ولادت امام حسین علیه السلام فهمیدم که باردارم😍 البته خیلی دکتر میرفتم و امید های زیادی به من می دادند و حالا نتیجه صبر و بردباری که اونها می‌ گفتند رو می دیدم. خیلی خوشحال بودم، اما نگران هم بودم چون خیلی کار های خطر ناک که موقع بارداری نباید انجام داد از جمله بلند کردن اجسام سنگین، مصرف قرص، هایلایت کردن موها رو انجام داده بودم. اما به خدا توکل کردم. بعد از یک ماه چون به دکتر های اون جا اطمینان نداشتم تو تهران به یک سونوگرافی مطمئن رفتم. وقتی خانم دکتر شروع به حرف زدن کرد واقعا شوکه شده بودم و نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم. دکتر گفت: جنین ها سالم سلامت هستند و قل اول پسره😶 👈ادامه در پست بعدی
۴۹۸ تازه دبیرستان رو تموم کرده بودم که مامان جونم توی یکی از همون گپ های مادر دختری خاصِ خودمون، بحث خواستگارها رو به میون کشید. سرخ و سفید شدم🙈 و سعی کردم طفره برم و درس و دانشگاه رو بهونه کنم🙄 که مامان، صادقانه و مادرانه برام اولویت بندی کرد.👇 *ازدواج ،تشکیل خانواده، مادرشدن* گفتم: پس درسم چی؟ گفت: مطمئن باش از برکت کانون مقدس خانواده و مقام مادری، درست رو هم عالی میخونی.👌 به حرفهاش ایمان داشتم. و همین شد که سال ۸۵ میون هجمه ی تمسخرهای فامیل که وای چقدر عجله داشتید، حالا زوده😳 ۱۹سال که سنی نیست برای ازدواج 🤷‍♀ و ... لابه لای پوزخندهای دخترخاله ها و دخترعموها و رفقایی که هم سنم بودند و با تبختر خاصی دم از درس خوندن میزدن و عمرم رو بر باد رفته تلقی میکردند؛ به یه پسر نجیب، مومن، ولایی، باحیا و معتقد "بله" گفتم و دو هفته بعدش هم راهی اردوی جهادی شدیم👌 اولین تجربه ی مشترکمون که انصافا خاص بود و مسیر زندگی من رو تغییر داد...😊 سال ۸۷ بعد از کلی صحبت با خانواده ها بالاخره راضی شون کردیم با یک‌ مراسم متوسط و کم خرج راهی خونه بخت بشیم (هنوز هم حسرت اون دوسال عمر تلف شده مون رو میخوریم که چرا بخاطر یه سری رسم و رسومات نادرست دوران عقدمون طولانی شد و زودتر با هم زیر یه سقف نرفتیم.😢) الحمدالله زندگی مشترکمون هم با اردوی جهادی و سفر کربلا شروع شد و به فال بسیییییار نیک گرفتیم.😍😊 دو ترمی از درسم مونده بود که تصمیمون برای سه نفره شدن جدی تر شد.😉 از خداوند فرزندان پاک و صالح خواستیم.🤲 الحمدلله دوران بارداری شیرینی داشتم و چون مشغول پایان نامه بودم‌؛ متوجه گذشت ۹ ماه نشدم 😉☺️ نوروز سال ۸۹ که عید دیدنی ها رو با گل پسر یک ماهمون میرفتیم؛ یه حس خاصی داشتم.😍 شاید بعضیا هنوز تو دلشون بهم می خندیدند و گاهی کنایه ای حوالمون میکردن😏 اما مهم من و همسرگلم بودیم که حال دلمون خوبِ خوب بود😍 و مسیر رو اشتباه نرفته بودیم👌 از نظر ما ۲۳ و ۲۵ سال، سن کمی برای تجربه ی لذت مادری و طعم شیرین پدرشدن؛ نبود شاید به مذاق بعضیا خوش نمیومد ولی مهم نبود😉 یکی از مهمترین برنامه ریزی های زندگیمون هدر ندادن دهه های مهم عمرمون بود😃 با خودمون عهد کرده بودیم دهه طلایی ۲۰ تا ۳۰ سال رو خیلی دقیق برنامه ریزی کنیم. البته حواسمون بود که ما فقط مامور به انجام وظیفه ایم و نتیجه با حضرت حقه و با توکل بر خدا مسیرمون رو برنامه ریزی کردیم.💪 تصمیم گرفتیم فرصت طلایی باروری تو سن جوانی رو به بهانه ی تحصیل و ... از دست ندیم.😉☺️ ایمان داشتیم اگر اولویت بندی هامون درست باشه و وظیفه مون رو به نحو احسنت انجام بدیم رزق های مادی و معنوی خداوند بموقع برامون میرسه.👌 محمد کوچولومون چهارماه بیشتر نداشت که مجبور شدیم برای کار همسر از شهرمون مهاجرت کنیم.😢 دوری از خانواده و تنهایی تو اون شهر برای من که به خونه نشینی خیلی عادت نداشتم چندان راحت نبود. محمدکوچولو که اولین تجربه ی اردوی جهادی همراه کربلا رو وقتی باردار بودم چشیده بود؛قسمتش شد اولین سالگرد تولدش هم باز با ما راهی اردوی جهادی بشه😃 رزق معنوی این موجود دوست داشتنی خیلی عالی بود و سفرهای زیارتی مشهد و کربلا مدام قسمتمون میشد. هنوز پسرم رو از شیر نگرفته بودم که تصمیم گرفتیم یه خواهر یا برادر براش بیاریم ولی خواست خدا این بود مدتی انتظار بکشیم و خلاصه بعد از کلی نذر و نیاز و خواهش از بارگاه الهی، فاطمه بانو حوالی نوروز ۹۲ تشریف آورد و شد گل سرسبد خونمون.‌🤩(نگم که توی فامیل فرزند آوردن با این اختلاف سنی مسخره بود و همه حتی نزدیک ترین افرادمون برخورد فوق العاده تلخی داشتند.) از برکت تشریف فرمایی این نازبانو خداوند مجدد برکاتش رو‌ نصیبمون کرد و از خونه ی ۵۰ متری به خونه ی ۱۰۰ متری رفتیم. سفرهای جهادی و کربلا و مشهد روزیمون شد و الحمدلله درسم رو هم ادامه دادم . گل بانومون یک سال و نیمه بود که به شهرمون برگشتیم و چون نزدیک مادرم آمدم و خیالم راحت بود نصف روز فرشته کوچولوهام جای مطمئنی هستند فعالیت در چند مدرسه غیرانتفاعی برای تدریس دروس مختلف رو قبول کردم. الحمدلله تجربه ی بسیار خوبی بود. ولی حواسمون بود که اولویت ها فراموش نشه.🧐 گاهی لابه لای کار و درس اونقدر طعمش به مذاق آدم میشینه یادش میره اولویت اول فرزندآوری و تربیت هست.🤨 خلاصه منتظر فرشته ی بعدی بودیم که ایام محرم متوجه شدیم خدا مجدد بهمون عنایت کرده یه فرشته ی ناز دیگه بهمون هدیه داده. خیییلی خوشحال بودیم ولی ۱۲ هفتگی که بعلت لکه بینی سونو دادم متوجه شدیم جنین تو ۹ هفته قلبش ایست کرده، دنیا روی سرم خراب شد😭 اصلا باورم نمیشد.😢 به چندین پزشک حاذق مراجعه کردیم و همه تایید کردند و متاسفانه کوچولوی نازمون سقط شد.
۴۸۸ من سال ۹۲ تو سن ۱۹ سالگی ازدواج کردم.. همسرم ۲۳ سال داشتن و راننده تاکسی بودن منم دانشجو ترم ۲ رشته عمران بودم، بعداز ازدواج از رفتار همسرم متوجه شدم که نسبت به درس خوندن من خیلی مشتاق نیست البته واضح نمیگفتن، بنده خدا از این ترس داشت که من از نظر تحصیلات برم بالا یه وقت پشیمون بشم از ازدواجم با ایشون😍 خلاصه بعد از چند ماه با وسایل ساده و مجلسی ساده رفتیم سر خونه و زندگیمون که من کاردانی رو هم تموم کردم. من عاااشق بچه بودم و بلافاصله اقدام به بارداری کردم و در عرض ۲ ماه باردار شدم و از همون لحظه درهای روزی و برکت به خونه مون باز شد. باورتون نمیشه همون ماه یک ماشین صفر خریدیم مثل معجزه بود. من ویار وحشتناااکی داشتم و مدام زیر سرم بودم ولی از عشق و لذتی که داشتم نگم براتون اصلا سختی ها رو با عششق تمام میگذروندم تا ۵ ماهگی .. خلاصه شوهرم یکجا به صورت رسمی استخدام شدن البته کارگر هستن ولی خوب بیمه شدیم و نظم روزانه و حقوق ثابت هم از مزایای کارشون که بازم پسرم هنوز به دنیا نیومده بودن.. خلاصه وقتی رفتم سونو ۸ ماهگی و گفتن تاریخ یکم به دنیا میاد اومدم خونه مادرشوهرم و همه خانواده بودن تقویم نگاه کردم دیدم یکم که روز تاسوعا ست همون لحظه از دلم گذشت و گفتم اگر پسرم روز تاسوعا به گفته سونو به دنیا بیاد اسمشو میذارم عباس ، اینم بگم که من خیلی عقاید مذهبی نداشتم و همین حرفم باعث تعجب همه شد. خلاصه شب عاشورا چون خونه مون نزدیک حرم امام رضا بود رفته بودم یه جورایی پیاده روی های قبل زایمان و هیئت ها رو هم نگاه کنم، یه حسی منو کشوند تو حرم... نشسته بودم توی حیاط رو به روی گنبدطلایی داشتم سوره یاسین میخوندم با همسرم وسط هاش رسیدم که یکهو درد زایمان منو گرفت😂 باورم نمیشد چشمام گرد شدن و چون بچه اولم بود و دردم اروم بود دو دل بودم که این درد زایمان یا چیز دیگه... خلاصه رفتیم خونه و دردها هی بیشتر شدن و صبح رفتم یکی از بیمارستان های نزدیک حرم و مدام تا لحظه ی زایمان صدای دسته ها و هیئت ها تو گوشم پیچیده بود. خییلی زایمان سختی داشتم طبیعی بودم ولی دنیا رو خدا بهم داد لحظه ی به دنیا اومدن عباسم ... بهتررررین احساس دنیا واقعا قابل وصف نیست. تو اتاقی که منو آوردن توی بخش، ۴ تا خانوم بودیم و همه پسر آورده بودیم و همه اسم پسراشون عباس میخواستن بذارن😊 هیچکس باورش نمیشد که من اسم بچه مو عباس گذاشتم و همه انتظار اسم های امروزی رو ازم داشتن. شاید باورتون نشه ولی بزرگترین رزقی که خدا به من داد بعد از به دنیا اومدن عباس انقلابی بود که درون من به وجود اومد، من شدم یک زن و مادر فهمیده و آروم و صبور در صورتی که قبلا اصلا نگم براتون چقدر شر و شیطون و مثلا امروزی بودم. رزق وجودی عباسم برای من شناخت اهل بیتم، شناخت خودم، شناخت خدای خودم و معبودم بود. رزق مادی و بقیه راحتی های هم که بماند ... ولی ای کاش این خوشی هام ادامه داشت و خدا منو مورد امتحان قرار نمیدادن... 👈 ادامه در پست بعدی
۵۰۰ فرزند آخر یک خانواده تقریبا پرجمعیت بودم ۶ تا خواهر و برادر بودیم. یه بچه ی بسیار بسیار درس خون، همیشه شاگرد اول یا نهایتا شاگرد دوم کلاس بودم. وقتی کنکور رو دادم تصمیم گرفتم برم کلاس حفظ قرآن😍😍 یعنی تصمیم که نه یه دعوت نامه از طرف خدا... همزمان همون سال دانشگاه قبول شدم و رفتم دانشگاه هم درس میخوندم هم قرآن حفظ میکردم. عید همون سال تو سن ۱۸ سالگی از طرف یکی از اقوام با همسر جان آشنا شدیم و ایشون وارد زندگی بنده شدند. یه مراسم عقد بسیار ساده برگزار شد و من شدم ملکه قلب آقای همسر💘💘 همسر جان با تحصیل و حفظ قرآن بنده شکر خدا مشکلی نداشتند و من هر دو رو ادامه می‌دادم و در هر دو شکر خدا بسیار موفق بودم. استاد قرآنم که خدا برامون حفظش کنه، همیشه می گفت حفظ قرآن ذهن انسان رو باز میکنه ✨ به روح آدم جلا میده🌟 قلب انسان رو صفا میبخشه.💖 بعد از ۲ سال یه مراسم عروسی بسیار ساده گرفتیم،، بدون سرویس طلا و بدون آینه شمعدان،، چون به نظرم اصلا ضروری نبود. با وجود اصرار هر دو خانواده که حتما بخر مردم چی میگن ،، برامون حرف در میارن،، اما من گوشم به این حرفا بدهکار نبود،، گفتم فقط وسایلی رو خریداری میکنم که برام لازمه برای زندگی به منزل مادرشوهر جان رفتیم و در یک اتاق خیلی کوچیک زندگی رو آغاز کردیم. خلاصه من و همسرم زندگی عاشقانه مون رو با کلی آرزوهای قشنگ شروع کردیم. زندگی خیلی خیلی خوبی داشتیم. خیلی همدیگه رو درک میکردیم‌. سختی هم بود اما با توکل بخدا و گذشت کردن سختی ها هم تموم میشد.😌😌 سال آخر دانشگاه بودم ، قرآنم رو هم جزهای آخر بودم که متوجه شدم خدا جمع دونفرمون رو سه نفره کرده.😍 کلی ذوق و شور و نشاط افتاد تو خانواده ها مخصوصا خانواده مادرشوهر جان💓💓 چون نوه اول و نور چشم خانواده بود یه بارداری خیلی خیلی راحت رو پشت سر گذاشتم و پسر اولم طی یک زایمان طبیعی نسبتا راحت به دنیا اومد😍😍 یه پسر شیطون که از شیطنت هاش نگم براتون😅😅 از ساعت ۶ صبح آقا بیدار بود. البته شکر خدا شب ها رو می‌خوابید و من شب بیداری نداشتم براشون🙏 اما خیلی شیطون بود لحظه ای آروم و قرار نداشت، همیشه باید دنبالش می بودم، شیطنت هاش تا جایی بود که حتی تلویزیون مادرشوهر هم از دستش در امان نبود و چند باری به زمین خورد😱😱 با وجود پسرم دانشگاه رو تموم کردم و موفق شدم حافظ کل قرآن کریم بشم. پسرم یک ساله بود که در موسسه ای که قرآن رو حفظ میکردم مشغول به تدریس شدم حدودا ۳ ساله بود که همسرجان زمزمه ی فرزند دوم رو به زبان آوردند ولی از من انکار... منی که از شیطنت های پسر اول گاهی کلافه میشدم اصلا حاضر نبودم بچه دومی داشته باشم. حدودا ۹ ماهی رو در مقابل همسرم ایستاده و مخالف صد در صد برای بچه بعدی بودم. اما بلاخره موافقت کردم هر چند که واقعا دلم راضی نبود. پسرم ۴ ساله و نیم بود که پسر دومم به دنیا اومد.👶👶 یه بارداری خیلی خیلی راحت، نسبت به بارداری اول هم راحت تر، اما این بار پسر دومم رو موقع زایمان به مشکل خوردم و سزارین شدم. یه پسر فوق العاده آروم که از مظلومیت و آقا بودنش هر چی بهتون بگم کم گفتم. شب ها رو کامل میخوابید، صبح ها معمولا تا ۱۰خواب بود هر وقت هم بیدار بود صداش در نمیومد. خلاصه این شاهزاده کوچولوی من تمام دید و نظر بنده رو نسبت به بچه داری عوض کرد. الان من شده بودم مادر دوتا پسر ۴ونیم ساله و یک‌ نوزاد🌹🌹 زندگی به روال عادی می‌گذشت و من هم چنان مشغول تدریس بودم ، پسرم ۵ ماهه بود که شک کردم به اینکه نکنه باردار باشم😳😳 چند روزی خواب و خوراک نداشتم از استرس و دلهره... خلاصه دل رو زدم به دریا و رفتم آزمایشگاه... تا عصر که جواب آزمایش اومد هر چی دعا و نذر و نیاز بلد بودم رو انجام دادم که جواب منفی بشه، وقتی زنگ زدم به آزمایشگاه گفت مبارک باشه جواب مثبته... اون موقع تو خونه فقط من بودم و پسر کوچیکم، بچمو تو بغل گرفتم و چند ساعتی زار زار گریه کردم😭 اشکام اصلا بند نمیومد. هرچی نگاه به پسرم میکردم بیشتر گریه میکردم.😢 هوا دیگه تاریک شده بود، پسرم رو بغل کردم و رفتم خونه مادرم... وقتی رسیدم به منزل مادرم، تصمیم گرفتم به مامانم بگم. اما نمیدونم یه دفعه ی چیزی پشیمونم کرد از اینکه بگم😕 قضیه بارداریم رو از همه مخفی کردم😎 فقط صمیمی ترین دوستم خبر داشت و تو ماه های اول که خیلی از لحاظ روحی بهم ریخته بودم خیلی کمکم می‌کرد.
💥فرزندآوری، حیوانات خانگی و رویکرد رسانه... ۱/این گزاره معروف که برخی از خانواده ها به جای بچه، سگ و گربه می آورند، محل تامل است. اصلا چرا کسی، اسب، کبوتر، طوطی و خروس جنگی را جایگزین بچه حساب نمی کند؟! شاید بگویید به این خاطر که انسان با سگ و گربه رابطه احساسی بیشتری برقرار می کند. ۲/خب البته این ادعای شماست. به نظرم اینکه گمان می کنید «صرفا سگ و گربه انسان را شیفته و مفتون خود می کنند» به این علت است که با جماعت عشق اسب و کفترباز طرف نبوده اید؛ که اگر طرف بودید یقین می کردید که علاقه به کبوتر و اسب، تومنی صنار با علاقه به سگ و گربه توفیر دارد! ۳/حقیقت این است که عموم مردم بیش از دو بچه نمی خواهند و در این زمینه یکدستی عجیبی وجود دارد. اگر هم بالاشهری ها کمتر از دو بچه می آورند و پایین شهری ها اندکی بیش از دو بچه؛ربطی به سگ و گربه ندارد. (شاید به این دلیل باشد که طبقات مرفه،فردگراتر هستند و بیشتر مرتکب قتل جنین می شوند) ۴/در واقع سگ و گربه جایگزین بچه نمی شود، بلکه آن طیفی از مردم که فرزندآوری کمتری دارند، معمولا از بین حیوانات، سگ و گربه را به عنوان حیوان خانگی می پسندند. «طیف معمولا دوستدار سگ و گربه» چه سگ و گربه داشته باشند و چه نداشته باشند، فرزندان کمتری نسبت به عموم مردم دارند. ۵/با این وصف سیاست رسانه ای در قبال موضوع حیوانات خانگی چه باید باشد؟ نخست باید تکلیف یک سری از امور را مشخص کنیم.مثلا آیا با اساس نگهداری حیوانات خانگی مخالفیم؟ خب وقتی حضرات معصومین نگهداری حیواناتی مانند کبوتر،گربه و خروس را توصیه کرده اند،من و شما بیجا می کنیم که مخالف باشیم! ۶/نگهداری از این حیوانات منطبق با فطرت دست نخورده انسان است و یک لذت سالم و ممدوح. رسانه هم اگر قوه عاقله داشته باشد، بهتر است به جای تمرکز صرف بر نفی نگهداری از سگ، خیلی هنرمندانه نگهداری از همین حیوانات را ترویج کند. البته که تفاوت است بین نگهداری از حیوان و اشتغال به آن! ۷/رسانه اگر حداقل های عقلانیت را رواج دهد،آدم عاقل عمرش را به پای حیوان نمی ریزد.از سوی دیگر نفی نگهداری از حیوان هم سبب نمی شود که عموم مردم فراغتشان را به تحصیل کمالات عالیه اختصاص دهند و حاشیه زدن بر عروه و نگارش مقاله آی اس آی. کفترها که از بام ها رفتند، دیش ها تشریف فرما شدند! 👈 ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
من میخاهم اینجای کشتی را سوراخ کنم به کسی مربوط نیست... 💯⤵️ آزادی افراد تا چه حد است ⁉️ ایا جامعه هم آسیب میبیند ⁉️ ( ) با ما همراه باشید🌷 مثل پیغمبر اکرم آن مثل معروف از پیغمبر اکرم در پیوستگی افراد جامعه به یکدیگر و در سرنوشت مشترک داشتن افراد جامعه با یکدیگر، بهترین مثلهاست. فرمود گروهی از مردم سوار کشتی شدند و دریا را طی می‌کردند. هر کسی سر جای خودش نشسته بود. فردی همان جایی را که نشسته بود شروع کرد به سوراخ کردن به عذر اینکه من سر جای خودم نشسته ام، اینجا جای من است، اختیار جای خودم را دارم، من می‌خواهم اینجا را سوراخ کنم به کسی مربوط نیست؛ من آنجایی که تو نشسته ای را که نمی‌خواهم سوراخ کنم، اینجایی که خودم نشسته ام می‌خواهم سوراخ کنم، این جای خودم است به تو مربوط نیست. بعد فرمود اگر دست او را گرفته بودند نه او غرق می‌شد و نه خود آنها. این مثل برای این است که اگر یک فرد در جامعه گناه می‌کند، دارد به پیکر جامعه، به این کشتی جامعه که همه افراد در این کشتی سوار هستند آسیب می‌رساند و لهذا مسئله‌ آزادی در آنچه که به جامعه آسیب می‌رساند معنی ندارد. عده‌ای مرتب می‌گویند آزادی آزادی، از این کلمه مقدس یا یکی از مقدس‌ترین کلمه‌ها استفاده می‌کنند. راست است آزادی، ولی اینها اغلب درباره آزادی اصالت فردی محض فکر می‌کنند که کأنه هر فردی سرنوشتش به خودش مربوط است و هیچ پیوستگی با افراد دیگر ندارد، بنابراین هر کسی اختیارش دست خودش است، هر کاری دلش می‌خواهد، بکند، به کسی مربوط نیست؛ آزاد است، آزادی است. بله آزادی است برای فرد در حدی که به جامعه ارتباط نداشته باشد و به جامعه ضربه نزند، اما آنجا که یک عمل از نظر فرد آزادانه ضربه به جامعه است، جامعه را فاسد می‌کند و کشتی جامعه را سوراخ و دچار خطر غرق می‌کند اینجا آزادی غلط است. ( استاد مطهری ادامه دارد ✨✨ )
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برخی از رفتارهای زن که نقش اقتدارشکنانه برای مرد دارد! 🔴 ‌❣ @Mattla_eshgh
منو آقا محمد منظورم همسرمه متولد دهه ی شصتیم، دهه ای که بچگیمون همراه شد با زمان جنگ که من خیلی کم از اون دوران به یاد دارم! اینکه چه جوری گذشت همین قدر بگم که سخت بود ولی شیرین! شاید بگی جنگه داداش! شیرینیش دیگه واسه چیه؟! منم در جواب بهتون میگم شیرینیش دیدن اتفاقاتی بود که، بعد از اون موقع کمتر دیدم... از همراهی و همدلی همه ی آدم ها با هم گرفته تا پای رکاب بودن حتی زنها وسط همون میدون جنگ! البته خدایش تلخی‌ها هم بود ولی میشد با همون شیرینی ها ازشون گذشت تا مزه ی زیر زبونمون رو عوض نکنه! ما بقی داستان این هشت سال جنگیدن رو من هم مثل شما از کتابهایی که خوندم و روایت هایی که شنیده ام حس کردم ! امااااا....اما هیچ وقت فکر نمیکردم اوج جوونی و شروع زندگی مشترک من و آقا محمد درست برابر بشه با جنگی عجیب و نامرئی! در حدی که با شدت جراحت بیشتری، خانواده های زیادی رو به مرز فرو پاشی و نابودی میرسوند!!!! جنگی به اسم جنگ اقتصادی!!!! اولش احساس مسئولیت عجیبی توی وجودم شکل گرفته بود احساس اینکه هر طور هست باید تلاش خودم رو بکنم! فکر میکردم شاید مثل زمان جنگ نیاز هست زنها هم همراه مردها شون بجنگن! با همین تفکر و همین حس مسئولیت توی این مسیر هم قدم شدم با آقا محمد و این آغاز راهی بود که انتهاش برام نامشخص و مبهم دیده می شد!!!! با همه ی سوالهایی که داشتم ولی جوابهاش رو نمیدونستم رفتم توی دل معرکه... معرکه ای که به جای جون دادن! باید جون می کندی تا زنده بمونی و زنده نگه داری ! جنگه خوب شوخی نداره که! اما من توی دل این معرکه هنوز هم مردد بودم واقعا من به عنوان یک زن می تونستم چنین کاری رو انجام بدم و کم نیارم و مجروح نشم؟ واقعا این کار شدنی بود! و آیا اصلا کمکی میکرد؟! با تمام این ابهام ها ، همراه همسرم شدم... همسرم آقا محمد وقتی خواستگاری من اومد به پدرم خیلی حرفها زد اما مهمترینش قولش بود که گفت : من تلاشم رو می کنم که دخترتون خوشبخت بشه... همون جمله ی کلیشه ای که بعضی ها به ظاهر میگن و بعدش میزنن زیرش! ولی از قیافه ی آقا محمد معلوم بود آدم دروغ گویی نیست! البته بگم این شناخت از قیافه رو همه ی دخترهای هم سن من به همین شکل دارن!😊 به خاطر همین بابام وارد عمل شد و چون باباها از جنس خود مردها هستن و خوب همدیگه رو میشناسن تنها به حرفها و وعده هاش دلخوش نکرد و طبق وظیفه ی پدری تحقیقات محلی و میدانی را آغاز کرد در حدی که انگار می خواست آمار یه جاسوس اسرائیلی رو در بیاره! به جان خودم! و در نهایت بعد از کاوش و تحقیق و تفحص زیاد برام توضیح داد که محمد کیه؟ و چکاره است؟ و چه میکنه! از این همه آمار ریز و درشتی که داد و حرفهایی که ازش گفت، به نظرم خود محمد هم اینقدر شناخت از خودش نداشت !!! بالاخره حرف آخر رو زد که شد کلام اول زندگی من،اینکه من به این نتیجه رسیدم محمد پسر با ایمان و کاریه ... و اینجوری به من رضایتش رو اعلام کرد و نشون داد، من هم با شناختی که از آقا محمد پیدا کرده بودم دل تو دلم نبود و خیلی زود اوکی رو دادم و زندگی ما شروع شد... زندگی که از همون اول با چالش های اقتصادی افتاد روی ریل! قطاری که بخاطر مشکلات مالی دو دقیقه ای یکبار از حرکت می ایستاد!!!! نویسنده :
{﷽} رمان داستانی چند وقتی بود از فضای شهر و خونه و گوشی و فضای مجازی خسته شده بودم طی یک عملیات ساده مخ مامان و بابام رو زدم و تصمیم گرفتیم چند روزی برای تغییر حال و هوام بریم روستامون توی همون خونه ی کوچیک اما پر از خاطره های قشنگ و حال خوب کن! به قول گفتنی خوشحال و شاد و خندان ساکم رو بستم و راهی شدیم... کمتر از چند ساعت بعد جلوی خونه ی کوچیک روستایمون بودیم. تنها خونه ای که تک بود و پنجره اش رو به زمین پر از دار و درخت و سبزه باز می‌شد. بقیه خونه ها کنار هم بودن، اما خونه ی ما تک بود با یه حس غرور انگیزی از دلم گذشت از همون اول همه چیزمون تک بود... (و از اونجایی که میگن چوب خدا صدا نداره و هر کجا غرور بگیرتت، از همون جا ضربه میخوری، دقیقا منم بد خوردم! هنوز به یک روز نکشیده جواب این غرور بی جا رو از همین تک بودن خونمون چنان دیدم که دیگه تا عمر دارم فک نکنم یادم بره چنین جملات دردسر سازی محل عبور ذهنم بشه و حواسم جمع باشه) بی خبر از اتفاقات پیش رو با همین حال نفس عمیقی می کشم با خودم مرور میکنم: چه هوایی! چه اکسیری روح بخشی! این درسته هدی خانم! چیه خودت رو توی شهر اسیر کردی! اینجا هوا عجیب پاک و با صفاست انگار اکسیژن رو همراه با کلی انرژی وارد رگهای بدنم میکنه... به صورت غیر ارادی دنبال گوشیم می گردم اما نیست! یکدفعه یادم می افته چند روزی به خودم مرخصی دادم تا بی خبر از همه عالم باشم... ساکم رو داخل اتاق گذاشتم و بدون باز کردنش چرخی توی باغ کنار خونمون زدم.... در همین حین چند تا از پسر بچه های روستامون اساسی مشغول فوتبال بازی بودند... چه شور و نشاطی داشتن و چه حس و حال شیرینی! نشستم روی تنه ی یک درخت و نگاهم به سبزها و آسمون و گاهی هیاهوی بچه ها بود... با خودم میگم چه خدای خوبی... چقدر نعمت به ما داده و آروم زمزمه می کنم: برگ درختان سبز در نظر هوشیار هر ورقش دفتریست معرفت کردگار... کم کم داشتم می رفتم توی عرفان، که یکدفعه نشونه گیری یکی از پسر بچه ها که توپ رو محکم و شوتی در حد رونالدو بود به سمتم نشونه رفت ، انقریب از ملکوت پرتم کرد پایین! و واقعا اگر به موقع جا خالی نداده بودم به جای شیشه ی خونمون صورت من متلاشی می شد! بابام تا اومد دم در، بچه ها که به چشم بر هم زدنی محو شدن و به برکت این همه دارو درخت نمی شد پیداشون کرد! هیچی دیگه منم سریع خودم رو رسوندم داخل خونه دیدم به به! شیشه ی اتاقی که من قصد داشتم بساطم رو داخلش پهن کنم شکسته! مامان که داشت خرد شیشه ها رو جمع می کرد، همزمان به بابا می گفت: فعلا یه کارتنی، چیزی اینجا بذار تا میری شیشه رو درست کنی! اما من خیلی مقتدر گفتم: نه مامان نمیخواد! بذار باشه ، هوا میاد و میره! یک نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد و گفت: دختر! برای تردد هوا پنجره رو باز می کنیم نه اینکه شیشه اش رو بذاریم شکسته بمونه، جک و جونور میاد داخل! منم با یک لبخند کاملا ملیح ادامه دادم: باشه حالا فعلا که تازه از راه رسیدیم فردا دیگه ان شاءالله ( حالا جلوتر بهتون میگم که چی شد و چه اتفاقی افتاد از تجربه ی من داشته باشید این حرف رو، کار امروزتون رو به فردا نندازین) بابا هم از پیشنهاد من استقبال کرد ولی با این حال دنبال کارتن گشت که قسمت شکسته رو پوشش بده ولی پیدا نکرد، من هم برای اینکه بی خیال بشه گفتم: بابا یه شب که هزار شب نمیشه ولش کن، اتفاقی نمی افته! (ولی من اشتباه فکر کردم گاهی یک شب، هزار شب که هیچ! به یک لحظه همه چیز تموم میشه... ) نویسنده:
📚 - حالا این همه راه اومدین،چی قبول شدین؟ - عارضم خدمتتون که ، ارشد فیزیک هسته ای - منم ارشد شبکه [آقای معروفی با نیشخند و استهزا حرف میزند] _آقای معروفی: فیزیک هسته ای؟؟ مگه هسته ای هم باقی مونده که شما میخوای فیزیکش رو بخونی؟؟ _امیر (با افسوس): ان شاالله که همه چی درست میشه. _آقای معروفی: کجای کاری پسر؟؟ راکتورهای اراک رو بتون ریختن و همه چیز تموم شده ست! تو و این رفیقت که انقدر بچه درس خون اید واسه چی نمیرین اون ور آب ؟ _امیر: این چه حرفیه ، این همه درس بخونیم که یه جای دیگه رو آباد کنیم؟؟ _شهریار (با لبخند): ان شاالله به وقتش ارشدمونم گرفتیم اینکار رو میکنیم، بمونیم که چی بشه! _آقای معروفی: باریکلا ... نه مثه اینکه تو رو شستشوی مغزی ندادن ، هنوز یه جو عقل تو کله ت هست. _امیر: حالا شرایط کار رو بفرمایید. _آقای معروفی: شرایط کار که مشخصه ، با شش دونگ حواستون به این کارخونه و وسایل توش باشه. _شهریار: اینجا که بنظر متروکه میاد، مگه وسیله ای هم توش هست؟ _آقای معروفی: بله که هست، همون سوله ی سمت چپ رو که میبینی چند میلیارد دستگاه توش خوابیده، البته همچین راست و ریست نیستن اما فعلا نگه داشتیم تا ببینیم چی پیش بیاد. _امیر: خب چرا با دستگاه های جدید معاوضه نشده تا کارخونه راه بیفته و کلی جوون بتونن کار کنن؟ _آقای معروفی: هنوز جوونی و خبر از بازار کار و این صحبت ها نداری، صاحاب قبلیش کلی به این در و اون در زد تا این کارخونه رو از ورشکستگی نجات بده ، حتی خونه و ویلاش رو گرو بانک گذاشت. اما انقدر جنس بُنجل تو این خراب شده وارد کردن که تولید این بدبختم خوابید. هم ورشکست شد هم خونه و ویلاش رو بانک ازش گرفت. الانم ننه مرده سکته کرده و عین یه تکه گوشت افتاده گوشه ی خونه! _شهریار (با ناراحتی) : ای بابا ... واقعا ناراحت شدیم خدا شفاشون بده. _آقای معروفی (نیشخند) : شفا؟؟ دلت خوشه ها، شفا هم برای پولداراس پسر جون! خدا دیگه شفا خونه ش رو هم تعطیل کرده جون و آبروی آدمیزادش رو سپرده دست این دکترا! _امیر (با دلخوری): اینجوری که شما میگید کلا خدا رو هم باید بیخیال بشیم دیگه! [شهریار نیشگونی از امیر میگیرد تا خفه شود] _شهریار: خب آقای معروفی نگفتین که ما باید کجا بخوابیم؟ _آقای معروفی: همون ساختمون سمت راست یه اتاق و دو تا تخت توش هست با تلویزیون و سرویس منتها آبدارخونه ازش فاصله داره. اینم کلیدها خدمت شما. _امیر: خیلی ممنون _آقای معروفی: تاکید کنم که زودتر با این شِرمین آشنا بشید وگرنه گرسنه ش بشه حتما قورتتون میده. _شهریار (با خنده ): چطور باهاش آشنا بشیم ، این طفلی که قلاده بسته هم انگار میخواد ما رو ۴ تیکه کنه !! _آقای معروفی : نترس پسر، من هم سن تو بودم سگ وحشی رو رام میکردم، این که سگ نگهبانه و صاحبش رو بشناسه زود اُخت میگیره. اینم پولم علل الحساب دستتون باشه از حقوق سر ماهتون کم میکنم. ضمنا پلنگ خونه راه نندازین ها، اینجا دوربین الا ماشاالله داره و سِرورش هم به سیستم خودم وصله. _امیر (با تعجب) : پلنگ خونه؟ !! _آقای_معروفی : تازه اومدی هنوز دخترای اینجا رو نمیشناسی ، لامصبا پلنگ که نیستن ، گرگ درنده ن! خلاصه که آسه برین و آسه بیاین تا شاخ هامون به هم گیر نکنه. من دیگه باید برم، خداحافظتون. _شهریار: خدانگهدار _امیر : خداحافظ _شهریار : خوبه بد جایی نیست ... حداقل از خوابگاه بهتره و لازم نیست یه الف بچه رو تحمل کنیم، بلاخره این وسط یه پولی هم گیرمون میاد. _امیر (متفکرانه) : این آقای معروفی کلی سفته ازمون گرفته، خیلی باید مراقب باشیم، من که به سفته ها و رقم شون فکر میکنم تن و بدنم میلرزه. _شهریار: حالا اگه ویبره ات تموم شد بیا شامت رو بخور، من که دیگه از تخم مرغ آبپز ، سوسیس تخم مرغ، املت و هرنوع ترکیبی از تخم مرغ حالم بهم میخوره! فردا حتما باید خرید کنیم. _امیر: این دور ور هم هیچ سوپرمارکت و نونوایی به چشمم نیومد، خیلی پَرته! _شهریار: آره بابا ، انگار آخر دنیاست ! این شهرک فکر کنم کلا از هستی ساقط شده، هیچکدوم از کارگاه ها و کارخونه ها فعال نیستن. _امیر: واقعا جای تاسف داره. _شهریار: فعلا برای خودمون تاسف بخوریم که ۸ صبح کلاس داریم و هیچ معلوم نیست بتونیم خودمون رو به شهر برسونیم! _امیر: ساعت گوشیم رو روی ۶ تنظیم میکنم، امیدوارم سر جاده یه ماشین ما رو برسونه. _شهریار: این مردمی که من شناختم، بعیده که سوارمون کنن. _امیر: چرا نمیگی انقدر آدم عوضی سر راه مردم رو خفت کردن که همگی از سایه شونم میترسن ... _شهریار: این سر و صداها چیه؟ گوش کن ... [صدای داد و فریاد از دور شنیده میشود ] _امیر: جلل الخالق، مگه جز ما کسی هم اینجا هست؟؟ _شهریار: غلط نکنم صدا از این کارگاه کناری میاد. _امیر: تو چرا از جات پاشدی؟ _شهریار: واقعا نمیشنوی؟صدای گریه بچه میاد ... ادامه دارد ... م_علیپور