مطلع عشق
🖼 #عکس_نوشته ؛ #طرح_مهدوی 📌 نقاب دیدار 👤 آیتالله بهجت: امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف)
(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#استاد_عباسی_ولدی
✅ تست باروری...
❌ امروزه یک اشتباه بزرگ در میان جوانان، به صورت فرهنگ در آمده که سالها پس از ازدواج، از خداوند تقاضای فرزند میکنند. این را هم فرهنگ و به قول خودشان، کلاس میدانند.
📛 متأسّفانه برخی از بزرگترها هم به این مسئله دامن میزنند و به جوانترها توصیه میکنند چند سال اوّل زندگی را به دنبال خوشیهایتان باشید، بعد به سراغ فرزند بروید.
❌ این مسئله، هم از نظر پزشکی و هم از نظر تربیتی، اشتباه است.
⚠️ امروزه متخصّصان زنان و زایمان و نازایی میگویند: فرزند اوّل، باید در همان سالهای اوّل زندگی به دنیا بیاید تا باروری پدر و مادر، امتحان شود و اگر مشکلی وجود داشت، هر چه زودتر، قبل از بالا رفتن سن، مداوا انجام بگیرد. از نظر تربیتی هم اشکال دارد.
🔴 امروزه متوسّط سن ازدواج در پسرها، حدود ۲۸ سال است. وقتی پنج، شش سال از ازدواج میگذرد و پای بچّه به خانه باز میشود، دیگر حوصله و انرژی کافی برای تربیت فرزند، وجود ندارد.
📚بشقابهای سفره پشت باممان ص۲۶۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سبک_زندگی_اسلامی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
از جات تکون بخوری پاره میکنم شکمت رو تماس را وصل میکنم و از صدای کسی کھ میشنوم خشکم میزند بھ ! خان
#شاخه_زیتون
#قسمت سی و سه
🍃بیکلھ نباش! اگھ عاقل باشی میتونی بھ خیلی جاھا برسی
و بلند میشود و خاکھای لباسش را میتکاند. با نگاھی پر از کینھ نگاھم میکند و میگوید
دستت سنگینھ، ولی دفعھ ی بعد اگھ باھام دربیفتی آروم نمیشینم کتک بخورم
زیرلب میغرم
نامرد
ھنوز چند قدم دور نشده کھ میپرسم
با ارمیا چکار کردین؟
ایمیل جدیدت رو کھ ببینی میفھمی
نگاھی بھ کوچھ میاندازم و سعی میکنم بفھمم از کجا ما را دید زده اند. میان ماشینھای کنار ھم
پارک شده یا از تو رفتگی دیوار خانھ ھا؟
ایمیلم را ھمانجا باز میکنم. فقط یک عکس برایم فرستاده اند با یک جملھ: "الان دیگھ کسی
نمیدونھ شرایطت رو
بینم، چشمانم سیاھی میروند. یک مرد است کھ بھ پشت افتاده دستھایش بستھ اند.عکس را کھ می
صورتش پیدا نیست و کلاھی کھ روی سرش کشیده، اجازه نمیدھد رنگ موھایش را ببینم.
ھیکلش مثل ارمیاست... نھ ! محال است این ارمیای من باشد ! قلبم فشرده میشود و چشمانم تار.
الان ارمیا من زنده است یا مرده؟ پاھایم سست میشوند و بھ دیوار تکیھ میزنم. نشانھ ی دیگری
کنم و تکیھ از دیوار میگیرم.ندارد کھ بفھمم خود ارمیاست یا نھ. ھرچھ نفرین بلدم نثار آریل می
با صدای مداح کھ از دور بھ سختی میشنوم، بھتم میشکند و اشکم میجوشد
ھرچھ میکرد بگوید سخنیھیچ نگفت
مرگ خود را بھ سر جسم علی باور کرد
اما من باور نکردهام. با قدمھایی نامتعادل از کوچھ خارج میشوم و آرسینھ را از دور میبینم
کھ بھ سمتم میآید. من را کھ میبیند، تندتر میآید
اریحا چی شده بود؟ خیلی نگرانت شده بودم. رفتھ بودی چکار کنی؟ چرا انقدر خاکی شدی؟
اشکھایم را پاک میکنم
چیزی نبود. ولش کن. بریم
بھ میدان تعزیھ کھ میرسیم، از دیدن حضرت زینب و جوانان بنی ھاشم بالای پیکر علی اکبر
علیھ السلام بغضم میترکد. ھمین روضھ را کم داشتم برای زار زدن بھ حال خودم. وقتی کمی
بھ عمق روضھ فکر میکنم، بھ این نتیجھ میرسم کھ حال من کھ گریھ ندارد ! گریھ اگر ھست
باید برای حسین (علیھ السلام) باشد
نماز ظھر عاشورا را ھمانجا خوانده ایم و حالا باید برگردیم خانھ ی زینب. دوست دارم باز ھم
تعزیھ را تماشا کنم اما چاره ای نیست. از تھ دل آرزو میکنم کاش خانمی کھ برای پسندیدن من
آمده، تا الان رفتھ باشد. شاید ھم با دیدن چشمھای سرخ و پف کرده من و حال خرابم خجالت
بکشد و برود
عزیز با دیدنم نگران میشود. ھیچ عاشورایی اینقدر گریھ نمیکردم کھ آثارش در چھره ام پیدا
شود. شاید چون این بار، من ھم مضطرب بودم. میفھمیدم معنای محاصره شدن و از دست دادن
را
در آغوشش رھا میشوم؛ شاید چون نمیتوانم بایستم. آریل درباره عزیز تھدید کرد؟ وای خدای
من! عزیز را محکمتر میفشارم
اریحا مادر حالت خوبھ؟ چرا رنگت پریده؟
جواب نمیدھم عزیز وقتی میبیند حال حرف زدن ندارم، مینشاندم یک گوشھ و میرود برایم
نذری بیاورد. حس میکنم دیگر نمیتوانم بلند شوم و رمقی در پاھایم نیست. ھمھ چیز مثل کابوس
رود. سرم را تکیھاست و تصویر آن مرد کھ نمیدانم زنده بود یا مرده، از پیش چشمم کنار نمی
میدھم بھ دیوار و ھنوز چشم نبستھ ام کھ ھمان خانم را میبینم کھ با ترکیبی از مھربانی و
کند. بیشتر مھمانھا رفتھ اند و فقط او مانده و چندنفر دیگردلواپسی نگاھم می
آرسینھ در آستانھ در ایستاده و از مریم خانم میپرسد
عمھ ستاره کجا رفتن؟
رفتن خونھ، انگار چندتا کار عقب مونده داشتن برای فردا کھ میخواین برین
پس منم میرم خونھ، خیلی خستھم. یکم استراحت کنم
مریم خانم دو ظرف غذا دست آرسینھ میدھد
بیا مادر، اینا رو ببر برای خودت و ستاره خانم
عزیز با یک بشقاب برنج و خورش قیمھ مقابلم میگذارد ؛ از ھمان قیمھ ھای خاص ظھر
عاشورا. برعکس ھمیشھ، میلی بھ غذا ندارم. فقط دوست دارم پلک بزنم و وقتی چشم باز
گوید میکنم، ھمھ اینھا تمام شده باشد. عزیز کھ میبیند غذا نمیخورم، می
چی شده مادر؟ چرا انقدر پریشونی؟
از یادآوری تھدیدھای آریل و آنچھ تا الان پیش آمده است، قطره اشکی بر چھره ام میغلتد و
عزیز را نگرانتر میکند
قربون اون چشمای خوشگلت بشم... چرا گریھ میکنی؟ چی شده؟
مریم خانم کھ کنار در سالن ایستاده است میرود کھ برایم آب بیاورد. عزیز بر پیشانی ام دست
میگذارد و بعد از چند لحظھ میگوید
چقدر داغی مادر
مریم خانم آب را میآورد اما ناگاه ھمان خانمی کھ تا الان روبھ رویم نشستھ بود، بلند میشود و لیوان را از دست مریم خانم میگیرد. مریم خانم خجالت زده می
گوید ! شما چرا حاج خانم؟ بفرمایین من خودم میدم بھش
متاسفانھ تعارف مریم خانم کارگر نمیافتد و «حاج خانم» کنارم مینشیند. لیوان آب را دستم
میدھد و میگوید
یھ نوه دارم عین توئھ. فکر کنم ھمسن باشین. اونم روز عاشورا رنگش میپره، مریض میشھ انگار
فقط نگاھش میکنم. ادامھ میدھد
لبات خشکھ دخترم. یکم بخور
نمیتوانم تعارفش را رد کنم و چند جرعھ مینوشم. کامم تلخ است و آب ھم تلخ میشود. با حالت
فھمم خاصی نگاھم میکند کھ معنایش را نمی اومد ھمدیگھ رو میدیدین. حتما باھم دوست میشدین نوه م خیلی شبیھ توئھ ! کاش می
عزیز با خنده میگوید
انشاءالله دفعھ بعد کھ تشریف میارین با ھم بیاین کھ اریحاجونم ببیندش
زن لبخند کمرنگی میزند و پیشانی ام را میبوسد
مواظب خودت باش دخترم و میرود. عزیز دستپاچھ بلند میشود کھ بدرقھ اش کند و من میمانم و افکار پریشانم. باید با
لیلا حرف بزنم... ھمھ چیز را باید برایش بگویم
مثل ھمیشھ بھ یکی از ستونھای حسینیھ تکیھ داده ام و تعزیھ شام غریبان را تماشا میکنم. بھ
جز صدای تعزیھ خوانان و ھق ھق گریھ و فریادھای گاه و بیگاه بچھ ھا، صدای دیگری نیست.
حسینیھ تاریک است و نور سبزی کھ از محل اجرای تعزیھ میتابد، کمی دور و اطراف را
روشن میکند. غصھ دختر کوچک، آنقدر برایم بزرگ است کھ فکر ارمیا را از ذھنم بیرون
بیندازد. خاصیت روضھ ھمین است. غمھایت را کوچک میکند تا راحتتر با آنھا کنار بیایی؛
بتوانی از بالا نگاھشان کنی و اجازه ندھی غمھای کوچک وقتت را بگیرند. ھر مشکلی،
ھرچقدر ھم بزرگ باشد وقتی کنار مصیبت حسین (علیھ السلام) قرار بگیرد کوچک میشود و
غمھای کوچک را راحت میشود مدیریت کرد. حالا غم من در برابر یک دخترک سھ سالھ
آنقدر کوچک شده است کھ یادم برود خودم ھم بابا ندارم
یتیمی، درد بیدرمان یتیمی
این مصراع را تا وقتی یادم است رقیھی تعزیھ شام غریبان میخواند و مردم با آن می ُمردند.
مثل خیلی از روضھھای دیگر است کھ کھنھ نمیشود. ھزاربار ھم کھ بگویی «میر و علمدار
نیامد»، یا بگویی« امشبی را شھ دین در حرمش مھمان است... »، بازھم میتوانی گریھ کنی و
زار بزنی. انگار تازه شعر را شنیدهای؛ یک خبر ناگوار و تازه... امشب ھم این بیت تعزیھ شام
غریبان بدجور درھم میشکندم. نھ برای خودم؛ برای رقیھ کوچک
تعزیھ رسیده بھ آنجا کھ رقیھ کوچولو دارد از عمھاش زینب درباره پدر میپرسد. ناگاه زینب
خودش را بھ من میرساند و در گوشم میگوید
یھ خانمی اومده در پشتی حسینیھ، با تو کار داره
گیرم و متعجب میپرسماشک چشمانم را می
کیھ کھ با من کار داره؟
نمیدونم. نمیشناختمش؛ اما اون فکر کنم من رو میشناخت کھ سراغت رو از من گرفت.
حدس میزنم لیلا باشد. آرسینھ ھمراھمان نیامده اما نگرانم کھ تحت نظر باشم و ارتباطم با لیلا
لو برود. زینب گفت
خانمھ عجلھ داشت. معطلش نکن
ادامه دارد .....
سلام دوستان
ببخشید از دیروز پستی نذاشتم
متاسفانه ایتام وصل نمیشد
الان خداروشکر وصل شده
مطلع عشق
#استاد_عالی ✅ راهکار حفظ خانواده در آخرالزمان... #خانواده_مستحکم #سبک_زندگی_اسلامی ❣ @Mattla_e
خانواده و ازدواج 👆
پستهای شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇