مطلع عشق
منظورم را فھمیده است. آرام میگوید حسنا... اھدئی. احنھ اصدقاء. حشد الشعبی... باشھ ! آروم باش. ما د
#شاخه_زیتون
#قسمت چهل و پنج
از درد صدایم درنمیآید، اما سرم را تکان میدھم. مردھا با بیسیم حرف میزنند و صدای چند
مرد ھم از در خانھ شنیده میشود کھ احتمالا مردم را متفرق میکند. خودم را بھ طرف پیکر
بیجان مرضیھ میکشم. کاش آن روز در اعتکاف برایش دعای شھادت نمیکردم. حالا میفھمم
چرا انقدر مصمم از شھادت حرف میزد. چھ لبخند شیرینی روی لبھایش نشستھ است!
بوسھ ای روی پیشانی اش میکارم و بعد، خودم را بھ سختی بلند میکنم تا بھ اتاق برسم. پیکر
ارمیا ھنوز روی زمین است. رمق از زانوھایم میرود و روی زمین میافتم. حالا نمیدانم از
درد جسمم بھ خودم بپیچم، یا از درد روحم
یکی از مردھا با بیسیم صحبت میکند
سقط الرنجۀ فی الشباک. الفتاۀ ھنا الان. لکن شخصین استشھدوا. (شاه ماھی توی تور افتاد.
اون دختر ھم الان اینجاست. اما دونفر شھید شدند
دست و پا شکستھ حرفھایش را میفھمم. خودم را کشان کشان بھ ارمیا میرسانم و با بھت
نگاھش میکنم. ارمیا ھمین چند ساعت پیش زنده بود و با من درباره شھر اریحا حرف
میزد...شھر خرماھا
بھ ساعت مچی ام نگاه میکنم. از لحظھ ای کھ تصمیم بھ رفتن گرفتیم و بھ خانھ حملھ کردند، تا
الان کمتر از یک ربع گذشتھ است. تمام آن درگیریھا و شھادت دو نفر از کسانی کھ دوستشان
داشتم، در کمتر از یک ربع ساعت
چندبار تکانش میدھم. مثل شازده کوچولویی کھ مار نیشش زده باشد روی زمین افتاده است.
ھمیشھ موقع خواندن قسمت آخر رمان شازده کوچولو گریھ ام میگرفت و ارمیا میگفت
گریھ نداره کھ! شازده کوچولو رفت پیش گُلش ، نمرده بود
چون وقتی فردا صبح خلبان رفت اونجا، جسد شازده کوچولو رو ندید
وقتی ارمیا این را میگفت، من با گریھ میگفتم
پس چرا خودش میگفت بدنش زیادی برای رفتن بھ سیارهش سنگینھ؟ لابد خودش نمیتونستھ
اونو ببره
ارمیا ھم اشکھایم را پاک میکرد و میگفت
خب حتما پرنده ھای کوھی اونو بردن
ارمیا اشتباه میکرد کھ بھ من میگفت شازده کوچولو. او خودش قسمت آخر بازیمان را کامل
کرد، در نقش شازده کوچولو کھ انصافا بیشتر بھ ارمیا میآمد. من ھیچوقت دوست نداشتم قسمت
آخر رمان را بازی کنیم. اما حالا، بھ اجبار ارمیا در نقش مرد خلبان فرو رفتھ ام. باید بنشینم و افسوس بخورم و به ستاره ها نگاه کنم
مطلع عشق
بستھ بودن. پیکر مطھر اویس ھم ھمونجا افتاده بود. وقتی خانم منتظری رو دیدم کھ داره با بھت بھ اویس ن
#شاخه_زیتون
#قسمت چهل و شش
🍃میخواھم بگویم درد جان بھ لبم کرده است اما بجای آن، حرف از داروی آن میزنم
میخوام برم حرم
الان نمیشھ عزیزم. انشاءالله دفعھ بعد کھ اومدیم کربلا. الان خطرناکھ بری جایی
عزیز و آقاجون میدونن؟
نھ. فعلا ھیچی بھشون نگفتم. اما دیر یا زود میفھمن
بعد برای اینکھ حال و ھوایم را عوض کند با شادی میگوید
دمت گرم. زدی داغونش کردیا! فکر نمیکردم بیرون باشگاھتون بتونی با کسی مبارزه کنی
بی توجھ بھ حرفش میپرسم
ببینم، بین بابام و ستاره چی بوده کھ انقدر از بابام بدش میآد؟
لبش را میگزد و نفسش را بیرون میدھد
بعد از جنگ، برگشت دانشگاه کھ فوق لیسانس و دکتراش رو بگیره، اما وسط کار ول کرد.
میگفت نتونستھ پایان نامھ ش رو بھ موقع تحویل بده. اون موقع، ما نمیدونستیم توی یگان
موشکی سپاھھ. تا بعد شھادتش کسی نمیدونست. چند وقت بود میدیدم خیلی پکره. خودش یھ
روز اومد بھم گفت یھ دختره توی دانشگاھھ کھ دائم دور و برم میپلکھ، ابراز علاقھ میکنھ،
میخواد یھ طوری من رو بکشھ سمت خودش. یوسفم کھ بھ قول دوست و آشناھا، بھ نامحرم
آلرژی داشت. دانشگاه رو ول کرد کھ دختره نتونھ پیداش کنھ، بعدم با طیبھ خانم ازدواج کرد.
یھ بار کھ ازش پرسیدم چرا با دختره ازدواج نمیکنی، گفت از رفتار دختره خوشش نمیاد
بی تابانھ وسط حرفش میپرم و میگویم
اون دختره کی بود؟
توی مراسم عقد منصور و ستاره، دیدم یوسف خیلی خوشحال نیست و بھ ستاره نگاه نمیکنھ و تو مراسم شرکت کنھ. رفتم ازش پرسیدم دلیلش رو، بھ زور راضی شد بگھ حتی دلش نمی
خواد
اون دختره ھمون ستاره ست. اما قسمم داد بھ کسی نگم، گفت شاید دختره توبھ کرده و خواستھ
تغییر کنھ، نباید آبروش رو ببریم
بھ خاطر ھمین ستاره انقدر از بابام بدش می اومد؟
مطلع عشق
مبارزه مان جدیتر شد. مبارزه مان ھم ساعتھای تعطیل باشگاه ستاره بود. میرفتیم و انقدر بھدر و دیوار و
#شاخه_زیتون
#قسمت چهل و هفت
🍃و ھیچوقت نمیگفت عشقش کیست ؛ تا الان کھ خودم فھمیده ام
کجایی ای کھ عمری در ھوایت نشستم زیر بارانھا؟ کجایی؟/ اگر مجنون اگر لیلا، غریبم در بیابانھا؛ کجایی؟
این شعر را کھ میخواند عشق میکرد. از تھ دلش میخواند. حالا من ھم دوست دارم برایش
بخوانم؛ اگر نگاه ھای زیرچشمی عمو و بقیھ بگذارد
ھواپیما در ایران مینشیند و گفت وگوی من و ارمیا تمام میشود. بھ زحمت از تابوت ارمیا
جدایم میکنند. در فرودگاه شھید بھشتی اصفھان، چند ماشین نظامی با چراغھای گردان مقابل
ھواپیما صف کشیده اند و مقابلشان مردھایی مسلح و آماده درگیری با لباس مشکی نیروھای ویژه
و چھره ھای پوشیده ایستاده اند. این ھمھ آدم آمده اند استقبال ما؟ مثل فرودگاه بغداد، بدون تشریفات
معمول سوار یک ون در محوطھ باند میشویم. تا زمان سوار شدن، چشمم بھ در ھواپیماست کھ
تابوت ارمیا و مرضیھ را بیرون میآورند یا نھ. شیشھ ھای ون مثل قبل دودیست و حتی از
داخل ھم طوری پرده کشیده اند کھ بھ ھیچ وجھ بیرون را نبینیم
بعد از تقریبا چھل و پنج دقیقھ، ماشین متوقف میشود و در حیاط یک خانھ دو طبقھ پیاده
میشویم. اولین نفری کھ میبینم، لیلاست کھ درآغوشم میگیرد و تسلیت میگوید. حوصلھ حرف
زدن ندارم. فقط سرم را تکان میدھم. لیلا ھم کھ خستگی و درد را از چھره ام میخواند، بھ مرد
میانسالی کھ کنارش ایستاده است میگوید
آقای خلیلی، اتاق آقای منتظری رو نشونشون بدید لطفا
و من را دنبال خودش میبرد داخل خانھ. این خانھ ھم اثاثیھ زیادی ندارد. لیلا اتاقی را کھ فقط
یک تخت و میز و دو صندلی در آن است نشانم میدھد
ببخشید عزیزم. دو سھ روز باید قرنطینھ باشی تا خیالمون بابت امنیت خودت و مسائل دیگھ راحت بشھ
با نگرانی میگویم
من میخوام خاکسپاری ارمیا شرکت کنم
فعلا ارمیا و مرضیھ توی سردخونھ ھستن. تا مراحل اداریشون انجام بشھ و بھ
خانواده ھاشون خبر بدیم قرنطینھ تو ھم تموم شده
روی تخت مینشینم و از درد سینھ ام بھ خودم میپیچم. لیلا متوجھ میشود و میگوید
خوبی؟
مطلع عشق
بازم بابت برادرتون تسلیت میگم ھیچ نمیگویم. نگاھی بھ برگھ ھا میاندازد و میگوید لطفا ھرچی یادتونھ ب
#شاخه_زیتون
#قسمت چهل و هشت
🍃مطمئنید؟ ھمین رو گفت؟
بلھ
خود یقھ ام را میگیرد، بلندم میکند و محکم بھ دیوارم میکوبد. حس میکنم تمام ستون فقراتم خرد شده است. با خشم میگوید : آره، شما غیریھودیھا آدم نیستید... ھرکاری کنید آدم نمیشید...
خودتون چھ برداشتی از این حرف دارید؟
دوست دارم سرش داد بزنم و بگویم اگر جای من بودی، بعد از این ھمھ فشار عصبی پشت سر
ھم، آخر کار چقدر برایت قدرت تحلیل میماند کھ جملات بیسر و تھ ستاره را تحلیل کنی؟ فقط
سرم را بھ چپ و راست تکان میدھم
نمیدونم
پس اومده بود کھ شما رو ھم بکُشھ . فکر میکنید چرا؟
باز ھم جواب نمیدھم. میگوید
شما شاه کلید این پرونده بودید خانم منتظری. ھم برای ما، ھم برای اونھا. انقدر مھم بودید کھ یھ مامور تو حد و اندازه ستاره ، بھ خاطر کشتن شما و کینھ از شما خودشو توی دام بندازه
این حرفھایش باید من را خوشحال کند؟ نمیفھمد من الان اعصاب شنیدن این حرفھا را
ندارم؟ سکوتم را کھ میبیند میفھمد تمایلی بھ ادامھ گفت و گو ندارم. از جیبش چیزی درمیآورد
و روی میز میگذارد. مشتش بستھ است و نمیدانم چھ چیزی از جیبش درآورده است. آرام
میگوید
ببخشید اینو میگم، اما ستاره ارمیا رو شھید نکرد
مشتش را باز میکند. دو مرمی گلولھ داخل مشتش است. میگوید
اینا، فقط دوتا از گلولھ ھایی ھست کھ بچھ ھای پزشکی قانونی از بدن ارمیای خدا بیامرزدرآوردن
با شنیدن این حرفش سرگیجھ میگیرم. کاش میشد با سلاح کمری خودش یکی از ھمین گلولھ ھا
را بھ سرش میزدم کھ انقدر رک و راحت برای من درباره برادر شھیدم حرف نزند. بھ یکی
از مرمیھا اشاره میکند
این تیر اسلحھ یوزی ھست. حتما یھ چیزایی درباره ک ش میدونید. مردھای مسلحی کھ بھ خونھ حملھ کردن از این سلاح استفاده میکردن و اکثرا ھم عضو داعش بودن
مطلع عشق
چرا؟ بدنم خیلی درد میکنھ لیلا جلو میآید و میپرسد دستت؟ ھم دستم، ھم پھلوم با تردید سرش را تکان م
#شاخه_زیتون
#قسمت چهل و نه
🍃این چیز ساده ای نبود. اما خب ما ھم حق نداریم ناراحتی و کینھ شخصیمون رو سر متھم خالی
کنیم
با یھ لبخند مسخره ای نشستھ بود پشت میز. پشت میز نشستم و چند دقیقھ فقط بھ لبخند مسخره
ستاره نگاه کردم کھ داشت حالم رو بھم میزد. ھمین امروز، اعترافات خیلی از دخترھا و
زنھای شبکھ جاسوسی ستاره رو خوندم کھ پایین برگھ ھاش از شدت گریھ ھاشون خیس بود.
بیچاره ھا با ندونم کاری خودشون گول ستاره رو خورده بودن و شده بودن متھم امنیتی.
کساییکھ بھ خاطر یھ مشکل توی زندگی، یا ھر دلیل دیگھ ای از خدا و دین و پیغمبر شاکی بودن
و افتاده بودن توی دام ستاره. نمیشھ گفت فقط تقصیر ستارهست. شاید اگھ یھ ذره حرفای ستاره
درباره شعور کیھانی و درخت زندگی و اینھا رو سبک سنگین میکردن کھ توی دام
نمی افتادن
پرونده پر و پیمون ستاره رو باز کردم و از روش خوندم
ستاره جنابپور، متولد پنجاه، آلمان. تا بیست سالگیت آلمان بودی و بعد اومدی تبعیت ایران
رو گرفتی. پدربزرگ پدریت از یھودیھایی بوده کھ اوایل دوره پھلوی با چندنفر از اقوامشون
دستھ جمعی مسلمون میشن. یھودی ھستی، نھ؟ بھ شماھا میگن یھودی مخفی
پوزخند زد. ادامھ دادم
البتھ خیلی مخفی ھم کھ نھ ! جنابپور یعنی پسر رأس جالوت، کھ کاملا مشخصھ فامیل یھودی ھاست ! اصولا کسایی کھ فامیلشون جنابپور ھست، از یھودیھای اصل و نسبدار
ھستن
ستاره با یھ حالت طلبکارانھ ای پرسید
جرمھ؟
یھودی بودن جرم نیست، صھیونیست بودن و جاسوسی کردن جرمھ و بعد ادامھ دادم
برادرت حانان، سال ھفتاد و ھشت توی جریان آشوبھای کوی دانشگاه و جبھھ مشارکت و این مسائل بوده و دستگیر شده. اینطور کھ تا الان آمار حانان رو داشتیم، توی آلمان با اعضای
سازمان مجاھدین و حتی بھائیھای ساکن اونجا در ارتباطھ
حالا نوبت من بود کھ نیشخند بزنم و بگم
مطلع عشق
درد در سینھ ام میپیچد. چطور بگویم دخترش جلوی چشم خودم جان داد؟ لبم را میگزم و اشکاز چشمانم میچکد. د
#شاخه_زیتون
#قسمت پنجاه
🍃اسمش فاطمھ بود. خواھر کوچیکترم. بعد از فوت مادرم، برای ھمھ ما مثل مادر بود. پزشکی
میخوند. پارسال قرار شد بره سفر عتبات ؛ اما توی یکی از انفجارھای تروریستی سامرا شھید
شد
چند ثانیھ مکث میکند. برای خواھر شھیدش احترام قائلم اما نمیدانم چھ ربطی بھ من دارد؟
ادامھ میدھد
بعد از شھادتش، من اولین کسی بودم کھ دیدمش. میدونم خیلی سختھ. راستش من نتونستم گزارش پزشکی قانونی رو بخونم و بفھمم دقیقا چطور شھید شده. شاید ترسیدم. اما حسرتش بھ
دلم موند. حس کردم اگھ شما دقیقا بفھمید برادرتون چطوری شھید شده، زودتر آروم میشید.
ببخشید اگھ ناراحتتون کردم
یک لحظھ از آن حجم بدبینی کھ نسبت بھ او داشتم پشیمان میشوم؛ شاید بھ خاطر ترحم است یا
بخاطر حسن نیتش. با این وجود، دلم میخواھد برود تا تنھا باشم. سرم را تکان میدھم و با
ھمان صدایی کھ بھ زور از حنجره ام درمیآید میگویم
ممنون، اشکالی نداره
چند ثانیھ مکث میکند و نمیدانم برای چھ. انگار حرفی دارد کھ از گفتنش منصرف میشود و
میرود. در محیط اطرافم چشم میچرخانم. عمو را نمیبینم اما مطمئنم در دید رأسش ھستم
یکبار دیگر روی پرچم دست میکشم. چقدر بھ من نزدیک بود ارمیا؛ اما من از تو دور بودم.
من نشناختمش. ھیچوقت فکر نمیکردم ارمیا در آن محیط، جور دیگری زندگی کند. یاد
نمازھایش میافتم و چھره برافروختھ اش. چھ کسی را میدیده کھ از دیدنش دگرگون میشده؟
این سھ روزی کھ قرنطینھ بودم، بارھا تمام خاطراتم با ارمیا را مرور کردم. از وقتی کھ خودم
را شناختم و ارمیا ھمبازی ام بود، تا ھمان لحظات آخر و صدای رگبار و داد و فریادش؛ و تا
لحظھ ای کھ چشمم بھ بدن پر از گلولھ اش افتاد، پر از گلولھ تفنگ یوزی. حالم از یوزی بھم
میخورد. لعنت بھ ھرچھ اسلحھ است
من ھنوز باورش نکرده ام؛ حتی حالا کھ ارمیا زیر خاک است و من بالای قبرش نشستھ ام. تا
الان، بدنم گرم بود و ھنوز درد این زخم را احساس نمیکردم. گاھی بھ سرم میزد شاید الان
ارمیا با ریتم مخصوص خودش در بزند و وارد اتاق شود و بگوید اینھا ھمھ اش نقشھ بود،
ھمھ چیز تمام شده. اما حالا کھ ارمیا را دفن کرده اند، کم کم دارم باور میکنم باید قبول کنم کھ
فرسنگھا میان ما فاصلھ است
مطلع عشق
بازم گریھ میکرد. ادامھ دادم اسم این رفتارت فرار بھ جلوئھ؛ و تا الان فرار بھ جلو فقط کارت رو خرابتر
#شاخه_زیتون
#قسمت پنجاه و یک
خیریه ھم نبود، ھرچی بود من انجامش میدادم. گاھی ھم کھ ستاره وقت نداشت، من با اون دخترا
میرفتم خرید و میبردمشون کھ یھ صفایی بھ سر و صورتشون بدن
ھمھ اینا رو ستاره ازت میخواست؟
آره
خب ادامھ بده. بعدش؟
تا اون موقع نمیدونستم گرایش سیاسیش چیھ. اما کمکم فھمیدم با حکومت میونھ خوبی نداره.
منم از خداخواستھ بیشتر جذبش شدم. راستش منم دل خوشی نداشتم از حکومت. خب اگھ بخوام
رک باشم، نھ از اسلام خوشم میاد نھ رژیم. دلیل خاصی ھم براش ندارم، حال نمیکنم باھاشون؛
چون حس میکنم محدودم میکنن. ستاره ھم کھ دید اینطوریھ، چندتا سفر کیش و شمال مھمونم
کرد و بیشتر باھام صمیمی شد. حتی شکستھ ای عشقی ھای قبلیم رو ھم میدونست. توی اون
سفر، با صراف آشنا شدم کھ ھمراھمون اومده بود. البتھ قبلاً ھم دیده بودمش اما اونجا باھاش
صمیمی شدم. صراف مرد جذابی بود. با من و چندنفر دیگھای کھ ھمراھمون بودن حرف میزد
و دائم برامون از کانالایی کھ علیھ رژیم بودند برام مطلب میفرستاد. اون موقع خودم متوجھ
نبودم، اما الان کھ فکر میکنم، داشت ذھنم رو آرومآروم آماده میکرد
خب وقتی ذھنت آماده شد چکار کرد؟
با ھم چندتا مسافرت خارجی رفتیم. ترکیھ، اردن، یکی دوبار ھم امارات
ساکت شد. ساده ام اگھ فکر کنم رفتھ بودن عشق و حال. پرسیدم
رفتید چکار؟
یکم ِمن ِمن کرد. پیشدستی کردم و گفتم
رفتھ بودید دوره ببینید، دوره ھایی کھ با حمایت مستقیم صھیونیستھا ھدایت میشدن تا شما رو تبدیل کنن بھ پرستو
سرش رو انداخت پایین و گفت
درست میگین
از صندلیم بلند شدم و گفتم
مطلع عشق
پدر را کھ داخل کمد گذاشتھ اند با احتیاط برمیدارم و روی صندلی فلزی و کھنھ کنار کمدمیگذارم. با نوک ا
#شاخه_زیتون
#قسمت پنجاه و دو
کسی کھ تفکر نقاد نداشتھ باشد، با حرفھای قشنگ راحت بھ دام میافتد. و خدا شھید
مطھری را رحمت کند کھ اندیشیدن را یاد میداد نھ اندیشھ ھا را
نگاھی بھ صفحھ اول کتاب میاندازم تا شاید اسم صاحبش را صفحھ اولش ببینم؛ اما چیزی دستگیرم نمیشود
کتاب را یک دور سریع تَورق میکنم ، همزمان چند برگه کاغذ کاهی
از میانش روی زمین میافتد
کاغذھا را برمیدارم. گذر زمان، کاغذھا را نازک کرده و نوشتھ ھای خودکار را کمرنگ.
دستخط منصور را میشناسم. پس حتماً کتابھا مال اوست. سعی میکنم نوشتھ ھای کاغذ را کھ
با عجلھ نوشتھ شده بخوانم
محمدحسین شھریاری، فعال در مسجد محل، رزمنده و طرفدار حزب جمھوری اسلامی قدمتوسط، لاغر، حدودا ھجده سالھ ، ریش کمپشت مشکی ، چشمان درشت و برجستھ و
محمدحسین شھریاری کھ عموی زینب است ! مشخصات و آدرس و ساعت رفت و آمدش چھ
ربطی بھ منصور دارد ؟ بھ خواندن ادامھ میدھم و با خواندن ھر کلمھ بر حیرتم افزوده میشود.
نام مادرم طیبھ و کتابفروش محلھ و امام جماعت مسجد و چند زن و مرد دیگر کھ
نمیشناسمشان داخل برگھ نوشتھ شده، ھمراه مشخصات ظاھری و آدرس خانھ و محل کار و
ساعتھای رفت و آمد. ھمھ افرادی کھ اسمشان نوشتھ شده، در یک چیز مشترکند؛ حزب اللھی
بودن ! ھمھ یا ریش داشتھ اند، یا چادری بوده اند، یا فعال در مسجدند، یا بسیجی و پاسدارند و یا
صرفاً طرفدار امام خمینی(ره) و حزب جمھوری اسلامی بوده اند! ذھنم میرود بھ سمت
ترورھای دھھ شصت. برای کسی مثل من کھ آن زمان را ندیده و فقط برایش تعریف کرده اند،
مفھوم لیست ترور شاید کمی دور از ذھن بھ نظر برسد، اما حالا دارم یک لیست ترور واقعی را
مقابل خودم میبینم. لیست تروری کھ حتماً ھیچوقت بھ دست مافوق منصور نرسیده؛ وگرنھ نھ
من بھ دنیا می آمدم و نھ شھید محمدحسین شھریاری در عملیات بیت المقدس مفقودالاثر میشد
بھ کمد تکیھ میدھم و نگاھم روی عنکبوتی قھوه ای کھ با پاھای درازش تندتند روی کتابھا راه
میرود میماند. چطور میشود منصور سالھا عضو سازمان مجاھدین بوده باشد و با آنھا
ھمکاری کند، اما ھیچکس نفھمد و بو نبرد؟ اصلاً منصور چطور دلش آمده آمار ھم محلھ ایھا و
دوستانش را بھ منافقین بدھد تا ترورشان کند؟ باورم نمیشود، یک آدم چقدر میتواند خائن
باشد؟ حالم از اینکھ زیر دست چنین آدمی بزرگ شده ام بھ ھم میخورد. یعنی عمو صادق
ماجرا را میداند؟
دستم بھ طرف ھمراھم میرود تا با عمو تماس بگیرم، اما ھمراه در جیبم میلرزد و زنگ
میخورد. شماره صفر روی ھمراھم افتاده و باید لیلا باشد. جواب میدھم. لیلا احوالپرسی
میکند و میگوید
ببینم، میتونی تا نیم ساعت دیگھ بیای پارک نزدیک خونھ تون؟
مطلع عشق
است. با حالی خراب از اتاق بیرون میآیم و لیلا را میبینم کھ با نگرانی نگاھم میکند. ھیچ نمیگویم تا خود
#شاخه_زیتون
#قسمت پنجاه و سه
در این فکرم کھ چرا منصور باید بخواھد من را ببیند کھ در باز میشود و باز ھم تنھا وارد اتاق
میشوم. منصور پشت میزی نشستھ است و با شنیدن صدای باز شدن در، سرش را بالا میآورد.
چند ثانیھ فقط نگاھش میکنم. از دیدن منصور بیشتر منزجر میشوم، چون منصور عضوی از
خانواده بود. از ما بود، خیانت کرد. ستاره اگر قاتل است، دشمنش را کشتھ اما منصور
برادرش را منصور لب باز میکند
راستھ کھ تو باھاشون ھمکاری کردی؟
جواب نمیدھم. منتظرم اثری از شرمندگی و خجالت در چھره اش ببینم، اما دریغ! نفس میگیرم
و میگویم
من شما رو طور دیگھ ای میشناختم
پوزخند میزند
حالا درست شناختی
تو ھم جریان ترور پدر و مادرم رو میدونستی؟
میخندد و سرش را بھ چپ و راست تکان میدھد
معلومھ ! وقتی ستاره بدونھ، یعنی منم میدونم
وقتی منصور آرام است ، یعنی من ھم باید آرام باشم وگرنھ میبازم. میگویم
یوسف برادرت نبود؟
بھ صندلی تکیھ میزند و با پررویی تمام میگوید
یھ چیزایی ھست کھ از برادری ھم مھمتره
وسط حرفش میپرم
مثلا سازمان مجاھدین خلق؟
منصور یکھ میخورد و نمیتواند تعجبش را پنھان کند. نوبت من است کھ پوزخند بزنم
ھمین امروز توی یکی از کمدای زیرزمین پیداشون کردم. کتابا و جزوه ھات رو، ھمراه لیستھای تروری کھ پر کرده بودی. اسم مادر و داییم ھم اونجا بود
مطلع عشق
را در ایران پیدا کنم، و آخرش بھ یونس رسیدم. یونس تنھا دوست ستاره است کھ ھنوز در ایراناست و دستگیر ن
#شاخه_زیتون
#قسمت پنجاه و چهار
روی نیمکت ھای گوشھ سالن مینشینم و منتظر میشوم
ھوا دم دارد، مثل ھمان وقتھایی کھ با ارمیا تمرین میکردیم. تمام پسربچھ ھا را ارمیا میبینم.
چقدر جایش خالیست. چقدر دلم برایش تنگ شده است، بیشتر از تمام سالھایی کھ آلمان بود و
از ھم دور بودیم. پیام رسانم را باز میکنم و سراغ پیامھای ارمیا میروم. آخرین زمان آنلاین
شدنش مربوط بھ ماه قبل است. بھ صفحھ گوشی چشم میدوزم؛ انگار منتظرم آنلاین شود و پیام
بدھد. برایش مینویسم
سلام بی معرفت. جات خالی، اومدم باشگاه یونس پیام فقط یک تیک میخورد و میدانم این تیک ھیچوقت دوتا نمیشود. دوباره مینویسم
دلم برات خیلی تنگ شده
وقتی بھ خودم میآیم کھ قطره اشکی روی صفحھ گوشی میبینم. اشک را از صورتم پاک
میکنم و مرد را میبینم کھ با پیرمردی صحبت میکند
یھ خانمی اومده میگھ با شما کار داره
نگفت چکار داره؟
نھ. گفت از شاگردای قدیمتونھ. اونجا نشستھ
پیرمرد بھ طرفم برمیگردد و عمویونس را میبینم کھ موھایش سپید شده و صورتش چروک
برداشتھ. ازجا بلند میشوم. مطمئن نیستم من را بھ خاطر بیاورد. حالا دیگر بھ من رسیده است.
حس میکنم از دیدنم تعجب کرده اما تعجبش را پنھان میکند و میپرسد
سلام خانم. با من کار داشتید؟
دوست ندارم بگویم اریحا ھستم؛ چون دیگر اریحا نیستم بلکھ ریحانھ ام. میگویم
دخترعمھ ی ارمیام
با دقت بھ صورتم خیره میشود. این نگاھش را دوست ندارم. سر بھ زیر میاندازم و یونس
بالاخره من را میشناسد
اریحا! چقدر بزرگ شدی
بھ سردی میگویم
مطلع عشق
بھ خانھ کھ میرسم، دایی یا ھمان آقای شھریاری سابق را میبینم کھ گویا آمده بوده بھ من سربزند. چھ فرصت
#شاخه_زیتون
#قسمت پنجاه و پنج
الان دیگھ ھوا تاریکھ عزیزم. بذار منم ھمراھت بیام. میرسونمت و میرم خونھ
بچھ کھ نیستم دایی جون ، میدونم. ولی دوست ندارم تنھات بذارم
نمیدانم اگر یونس را ببیند چھ فکری درباره ام میکند. یونس کھ پیرمرد است...مربی بچگی ام ھم
بوده. بھتر است سربستھ برایش توضیح دھم کھ داستان نشود. در ماشین مینشینیم و میگویم
یھ آقایی بود کھ وقتی بچھ بودم بھ من و ارمیا رزمی یاد میداد. اسمش یونسھ، از آشناھای قدیمی ستاره. صبح رفتھ بودم پیشش کھ ازش یھ چیزی درباره ستاره بپرسم. الان نمیدونم چرا
زنگ زده میگھ کارم داره؟
دایی لبخند میزند و میگوید
پس خوب شد ھمراھت اومدم
راست میگوید. الان کھ او ھمراھم است آرامش بیشتری دارم. دایی در ماشین مینشیند و من
پیاده میشوم. یونس را میبینم کھ نگران و مضطرب روی یکی از نیمکتھا نشستھ. مرا کھ
میبیند، نگاھی بھ اطراف می اندازد. میرسم بھ چندقدمی اش. نمیدانم لرزش بدنش از ترس است
یا سرمای پاییزی؟ با صدایی خفھ و لرزان میگوید
حانان ھنوزم آدم داره توی ایران، یکیشون منم. گفتھ حتی اگھ یھ نفرم مونده باشھ، اونو میفرستھ برای کشتن تو
چشمانم سیاھی میرود. سعی میکنم آرام باشم و کلماتش را یکی یکی تحلیل کنم. میپرسم
ببینم، اونوقت تو چرا اینا رو بھ من میگی؟ مگھ آدِم حانان نیستی؟
ببین، من اگھ اینا رو میگم، برای اینھ کھ خستھ شدم. یھ عمر حانان و ستاره ھمھ گندکاریا و آدم کُشیھاشونو گذاشتن بھ عھده من. نمیخوام این یکی رو انجام بدم. تھشم یا اطلاعات ایران
منو میگیره، یا خودشون میکشنم. من پام لب گوره. بھ فکر خودت و خانوادهت باش
از کجا بدونم راست میگی؟
دیگھ راست و دروغ گفتن برام فایده نداره
ھمان لحظھ، نگاھش میرود بھ سمت دیگر خیابان. رد نگاھش را دنبال میکنم و بھ دو
موتورسوار میرسم کھ نزدیک ماشین دایی پارک کرده اند. یونس داد میزند
مطلع عشق
طوری نیست کھ. بچھ باید خاکبازی کنھ تا بزرگ شھ یوسف را بغل میکنم و دستان کوچکش را زیر شیر حوض میشویم
#شاخه_زیتون
#قسمت
کلافھ میگوید
نھ... نھ. من نگران چی ِز دیگھم
چی؟
نمیدونم. خودمم نمیدونم چمھ. نگران سردارم
کدوم سردار؟
حاج قاسم. نگران حاج قاسمم
حالا دیگر حاج قاسم برایم غریبھ نیست. بیشتر از قبل میشناسمش. ھمین دو سال پیش بود کھ
آمده بود اصفھان و ما ھم رفتیم بلکھ بشود از دور ببینیمش. مردم برای دیدنش سر و دست
میشکاندند. اینکھ عمو نگران حاج قاسم باشد اصلا علامت خوبی نیست. بھ خودم و عمو
دلداری میدھم و میگویم
نترسین عمو. حاج قاسم چیزیش نمیشھ
میدانم ھیچ آدمی عمر جاودان ندارد اما این را گفتم چون تصور شھادت حاج قاسم برایم
غیرممکن است. حاج قاسم بارھا در جبھھ شھید شده است؛ اما نبودنش امکان ندارد. عمو سرش
را تکان میدھد
نمیدونم. آیت الکرسی زیاد بخون. صدقھ ھم بذار، باشھ؟
چرا انقدر نگرانین؟
شاید بعدا برات گفتم. راستی از حاج آقات چھ خبر؟
تعجب میکنم. اننتظار داشتم عمو خبر داشتھ باشد. شانھ بالا میاندازم و بھ روی خودم نمیآورم
نگرانم
نمیدونم، از دو روز پیش ازش خبر ندارم. فکر کنم سرش شلوغھ. شما خبری ازش ندارین؟
نھ. این روزا سر ھمھ شلوغھ. مخصوصا کھ بیشتر خیابونا ھم بستھ س
صدای گریھ یوسف بلند میشود. عزیز صدایم میزند کھ یوسف گرسنھ است. تا خودم را بھ
یوسف برسانم و بغلش کنم، عمو رسیده در. برای رفتن عجلھ دارد، انقدر کھ نمیایستد ناھار
بخورد