eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 صد هفدهم حرف های مادرم بو دار است . انگار از علاقه ام خبر دارد . سکوت میکنم . هر حرفی بزنم و هر عکس العملی نشان بدهم علاقه ام را آشکار تر میکند . مادرم لبخند مهربانی میزند _سکوت علامت رضاست . پس من میرم به خاله شیرین خبر بدم . خجالت زده سرم را پایین می اندازم و لبخند کوچکی میزنم . به محض خروج مادرم لبخندم را عمیق تر میکنم . نمیدانم چطور حس هیجان و شادی ام را تخلیه کنم . هم خوشحالم و هم متحیر . نمیدانم چطور انقدر ناگهانی تصمیم یجاد عوض شد ؟! چطور پدرم اجازه داده ؟! چطور همه چیز بر طبق مراد است ؟! انگار دارم پاداش صبرم را میگیرم . انگار به آسانی پس از سختی دارم میرسم . با صدای پیامک موبایل آن را بر میدارم و به سراغ پیام میروم . پیام از طرف شهریار است 《مبارکا باشه خانوم خانوما》 آرام میخندم . شهریاری که همیشه در صحنه حاضر است و خدا میداند از کجا فهمیده که خبر خواستگاری به دستم رسیده . مطمئنم او هم در این اتفاق نقش داشته . موبایل را خاموش میکنم و پر انرژی برای گردگیری و تمیز کاری عمیق اتاقم آماده میشوم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ کمی پرده آشپزخانه را کنار میزنم و نگاهی به جمع می اندازم . همه گرم صحبت هستند . سجاد روی مبل تک نفره ای نشسته و کت شلوار مشکی رنگی با بلیز سفید به تن کرده . صورتش دیگر مثل قبل رنگ پریده نیست و کمی پر شده است . کلاه گیس قهوه ای حالت داری گذاشته که با صورت سفید و چشم های قهوه ای اش تناسب دارد . بخاطر ریش های تراشیده و کلاه گیس حالت دارش بیشتر شبه مدلینگ های خارجی شده تا یک جوان مذهبی . بی اختیار آرام میخندم . طبق گفته های شهریار کلاه گیس را عمو محمود خرید اما سجاد به هیچ وجه زیر بار نمیرفت که آن را روی سرش بگذارد . اما بلاخره با اصرار های خاله شیرین و عمو محمود و صحبت های شهریار قانع شد و کلاه گیس را روی سرش گذاشت . وقتی وارد شدند شهریار ور از چشم جمع به زور ماسک را از روی صورتش برداشت . دوباره نگاهش میکنم . به زمین خیره شده و به شدت در افکارش غرق شده . شهریار کمی دور تر از سجاد با خوشحالی نشسته و گاهی نیم نگاهی به سجاد می اندازد . آنقدر خوشحال و سرمست است که اگر کسی نداند فکر میکند او داماد است . شهریاربه خواسته پدرم به عنوان برادر بزرگترم در جمع حضور پیدا کرد . اگرچه ۳ ساعت زودتر آمد و گفت میخواهد قبل از آمدن مهمان ها همه چیز را بررسی کند تا مطمئن شود من دست گل به آب نمیدهم . این رفتارش هم درست مثل دختر های خواستگار ندیده بود . از فکری که به ذهنم رسید خنده ام میگیرد . عمو محمود با صدای بلند میگوید _خب دیگه به اندازه کافی راجب خودمون صحبت کردیم حالا بهتره راجب علت اصلی این مراسم صحبت کنیم .
مطلع عشق
🌿 قسمت_صد_هفدهم #بخش_چهارم پس اگه الان نظرتون مثبته باید ۲ چیز رو بپذیرید . اولی شغلم دومی بیمار
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 صد هجدهم _اگه نظرت راجب سجاد مثبته میتونی دوری رو تحمل کنی ؟ میتونی مدت زیاد تنها بمونی ؟ میتونی بعضی وقتا اضطراب تحمل کنی ؟ خجالت زده سر پایین می اندازم . گونه هایم داغ شده اند . نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم خجالتم را پنهان کنم . پدرم نمیداند . نمیداند دختر ناز پرورده اش چه سختی هایی را تحمل کرده . چه نیش و کنایه هایی را شنیده و سکوت کرده . چه وقت ها که دلش شکسته و هیچ نگفته . نمیداند ، هیچ نمیداند شهروز با من چه کرده . تحمل دوری ۲ ماهه سخت است اما سخت تر از تحمل دوری ابدی نیست . اگر سجاد نباشد چطور بدون او زندگی کنم ؟ میتوانم استرس چند روز را تحمل کنم اما نمیتوانم بت یک نفر دیگر ازدواج کنم و استرس خیانت و عذاب وجدان را یک عمر به دوش بکشم . لبم را با زبان تر میکنم +تحمل دوری سخته ولی ثواب داره . هر چقدر یک مجاهد ثواب میبره منم میبرم . تحمل اضطراب اگه برای امام زمان باشه ، اگه برای رضای خدا باشه مشکلی نداره سر تکان میدهد و لبخند میزند _پس یعنی الان به مادرت بگم اجازه بده سجاد برای خواستگاری رسمی بیاد ؟ سر به زیر می اندازم +هر چی خودتون صلاح میدونید ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ شهروز لبخند پیروزمندانه ای حواله ام میکند و آرام میگوید _دیدی بلاخره به خواستم رسیدم ؟ وعده امروزو بهت داده بودم اشک در چشم هایم حلقه میزند . بغضم را به سختی قورت میدهم و نگاهی به جمع می اندازم . همه خوشحالند و سرگرم صحبت با یکدیگر هستند . لبخند عمیقی روی لب های مادرم شکل گرفته . بی اختیار پوزخند میزنم . نه خبری از سجاد هست نه شهریار . بغض دوباره به گلویم چنگ میزند . دلم میخواهد فریاد بزنم و بگویم چرا در حقم ظلم کردید ؟ چرا بر خلاف خواسته من عمل کردید ؟ چرا زندگیی ام را تباه کردید ؟ شهروز دستم را میگیرد . دستم را محکم از دست هایش بیرون میکشم . نفس را محکم بیرون میدهد و زیر گوشم زمزمه میکنم _دنبالم بیا تو اتاق کارت دارم به سختی تن صدایم را پایین نگه میدارم +اگه میخوای مراسم آبرومندانه برگزار بشه کاری به کارم نداشته باش . _بهت میگم بیا کارت دارم . میخوام باهات حرف بزنم . دندان هایم را روی هم میسابم +من با کسی که زندگیمو نابود کرده حرفی ندارم _ولی من باهات حرف دارم بلند میشود و به سمت اتاقش میرود . با اکراه بلند میشوم و دنبالش میروم . بهاره سریع میگوید _کجا میرید ؟ شهروز بدون اینکه برگردد میگوید _یه کار کوچیک باهم داریم . برمیگردیم . زودتر از من وارد اتاق میشوم . آخرین چیزی که قبل از ورود به اتاق میبینم لبخند روی لب های پدرم است .
مطلع عشق
🌿 قسمت_صد_نوزدهم #بخش_اول چادرم را جلوی صورتم نیکشم وآرام میخندم ، شهریار هم لبش را محکم به دندان
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 صد نوزدهم هنوز هم نمیتوانم باور کنم که همه چیز واقعیست . باور نمیکنم سجاد برای من شده ، باور نمیکنم که به خواسته ام رسیدم . خداوند بعد از آن همه مستی بلندی بلاخره جاده زندگی ام را هموار کرد . سجاد ماشین را روشن میکنم . نگاهی به او می اندازم . این بار کلاه گیس مشکی رنگ گذاشته . این کلاه گیس طبیعی تر از قبلیست و بیشتر به موهای اصلی اش شباهت دارد . صورتش شاداب و چشم هایش خندان است . تیشرت سفید رنگ و روی آن بلیز لیمویی به تن کرده و دکمه هایش را باز گذاشته است . من را نگاه میکند و لبخند شیرینی میزند _خبر جدیدی ندارید ؟ فکر میکردم هول سود اما کاملا بر خودش مسلط است . متقابلا لبخند میزنم +نه خبری نیست چطور مگه ؟ نگاهی معناداری حواله ام میکند _بی منظور پرسیدم زبانش یه چیز میگوید چشم هایش یه چیز دیگر . معلوم نیست برای چه سوالش را پرسید . بدون اینکه من را نگاه کند میگوید _کجا بریم . شانه بالا می اندازم +برای من فرقی نداره _پس بریم یه پارک سر سبز قدم بزنیم . و بعد با چشمایی ذوق زده نگاهم میکند . به دست هایم نگاه میکنم . کف دست هایم عرق کرده ، دارم از خجالت ذوب میشوم . نمیدانم چرا بیشتر از قبل از او خجالت میکشم . در تمام طول مسیر تقریبا ساکت بودم . سجاد چند باری سر صحبت را باز کرد اما آنقدر کوتاه جوابش را دادم که هر چه تلاش میکرد نمیتوانست بحث را ادامه بدهد . از بودن در کنارش خوشحالم اما خیلی خجالت میکشم و این احساس مانع بروز شادی ام میشود . از ماشین پیاده میشوم و نگاهی به پارک می اندازم . پر از درخت های سر سبز و گل های خوش رنگ است . لبخند میزنم و با اشتیاق نگاهم را بیت درخت ها میگردانم . سجاد ماشین را دور میزند و با فاصله کمی کنارم میایستد همانطور که به پارک اشاره میکند میگوید _خب بریم . با هم شروع به قدم زدن میکنیم . به رو به رو خیره میشود و سکوت را میشکند . _احساسات من به شما از اولین باری که رفتیم خونه عمو محسن شروع شد . وقتی شهریار براتون کیک رو آورد شما از ته دل خندیدین . منم بی اختیار خندیدم و با خنده شما ذوق کردم . از این رفتارم تعجب کردم . از اون روز به بعد هرچی زمان بیشتری میگذشت میدیدم شما ییشتر تو زندگیم برام اهمیت پیدا میکند . با خنده هاتون میخندیدم با ناراحتیاتون ناراحت میشدم . وقتی از تپه افتادین انقدر حالم گرفته بود که یکی باید میومد منو جمع میکرد نمیدونستم با اون حالم چطوری باید عادی رفتار کنم . یا روزی که توی اون ساختمان متروکه اذیتتون کرده بودن انقدر عصبی بودم که نمیتونستم هیچ جوره خودمو کنترل کنم . من مشکی با این مسئله نداشتم . مشکل اصلی من این بود که میترسیدم احساساتم اشتباه باشه . میترسیدم عشقم عشق کاذب باشه .
مطلع عشق
🌿 قسمت_صد_بیست_یکم #بخش_سوم لبش را با زبان تر میکند _انشالله دفعه ی بعد که ماییم گلزار با ماشین
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 صد بیست یکم پسری قد بلند با ریش و مو های مشکی پر کلاغی و ۲ چشم درست مشگی که پشت عینک های مستطیلی شکی حبس شده این داماد خوشبخت را توصیف میکند . بینی کوچک و باریکش با لب های نازک و صورت سبزه اش تناسب دارد . با پشت دست آرام روی میز چوبی میکوبم +ماشالا بزنم به تخته چقدر به هم دیگه میاید . هستی ذوق زده نگاهم میکند _ایشالا قسمت تو هم بشه . با شیطنت نگاهش میکنم +اتفاقا شده ، خوبشم شده متعجب ابرو بالا می اندازد _جدی میگی ؟ سر تکان میدهم و به شوخی با غرور میگویم +بعله ، فکر کردی خدا فقط نعمتاشو نصیب تو میکنه ؟ اتفاقا خبر خوبم همین بود لبخند دندان نمایی میزند _حیف که وسط کافی شاپیم و گرنه از ذوق جیغ میزدم ریز ریز میخندم و او هم به تابعیت از من میخندد. لبخندش را جمع میکند و ادای آدم های جدی را در می آورد _خودت از سیر تا پیازشو میگی یا مجبورت کنم بگی ؟ حق انتخاب با خودته . با خنده میگویم +واقعا ممنونم از این همه حق انتخابی که بهم دادی دیگر نمیتواند خودش را کنترل کند . جلوی دهانش را میگیرد تا صدای خنده اش بلند نشود . بعد از پایان خندیمان شروع به صحبت میکنم +راست‌ قراره با پسر عموم ازدواج کنم . اسمش سجاده و چند روزه دیگه ۲۴ ساله میشه . ۳ روز دیگه قرار عقد محضری داریم . مراسم نامزدی که نمیگیریم ولی برای عروسی منتظرتم . صورتش را کمی نردیک تر میکند و آرام میگوید _اینا رو ول کن. بگو دوسش داری ؟ او چی ؟ اونم دوست داره ؟ لبخند کوچکی میزنم و به صندلی تکیه میدهم . +خیلی وقته همدیگرو دوست داریم . لبخند روی لبش میماستد . اخم تصنعی میکند و با دلخوری میگوید _یعنی تو خیلی وقته پسر عمو تو دوست داری و به من نگفتی ؟ واقعا که ، منو باش با کی درد و دل میکردم . ن فقط به تو گفتم که سبحانو دوست دارم او نوقت تو به من نگفتی که پسر عموتو دوست داری ؟ من چی .... میان حرفش میپرم +آرروم باش ، من به هیچکش نگفتم ، برای این کارم دلیل دارشتم ولی دلیلمم نمیتونم بگم . اگه میشد حتما بهت میگفتم ولی واقعا نمیتونستم . اخمش را باز میکند اما همچنان دلخور است . لبخند میزنم +ناراحت نباش دیگه ، اگه ناراحت باشی عکسشو نشونت نمیدم . بخند تا نشونت بدم . یک تای ابرویش را بالا میدهد . لبخندم را عمیق تر میکنم +بخند دیگه ، قیافت شبه بچه سر تقا شده وقتی میخندی خوشگل تری . لبخن میزند _چیکارت کنم ، نمیتونم در برابرت مقاومت کنم .
مطلع عشق
🌿 قسمت_صد_بیست_دوم #بخش_چهارم دوباره ضربان قلبم شدت میگیرد . هیجان به سراغم می آید . با قدم هایی
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 صد بیست سوم لبخندم پهن تر میشود +مطمئن باشید شما حتی لایق تر از من هستید . نگاهش را به من میدوزد و لبخند آرامش را کش میدهد _انشالله که هر دو جزو بهترین و پاکترین بنده های خدا باشیم .با صدای سلما تازه حوایم جمع اطراف نمیشود _عروس رفته گل بچینه . عاقد تکرار میکند و این بار حنانه میگوید +عروس زیر لفظی میخواد خاله شیرین کله قند ها را به دست مادرم مبدهد و جعبه قرمز رنگی را از کیفش بیرون میکشد و در آن را باز میکند . گردن بند زیبایی از آن بیرون میکشد و جلو می آید تا آن را به گردنم بیاندازد . گردن بندی که از آن یک توپ طلایی رنگ آویزان است . بعد از تشکر و انداختن گردنبند عاقد مجذا میگوید _برای بار سوم میگویم . دوشیزه مکرمه سرکار خانم نورای رضایی ، آیا وکیلم شما را با مهریه ی معلوم به عقد دائم جناب آقای سجاد رضایی در بیاورم ؟ چشم از آیات میگیرم و بعد از اینکه زیر لب صلواتی میفرستم میگویم +با اجازه آقا امام زمان ، پدرم و مادرم و بزرگترا بله صدای کِیل و دست زدن بقیه بلند میشود و بعد همه باهم صلوات میفرستند . نوبت به سجاد میرسد . بعد از اینکه عاقد از او هم رضایت میگیرد مجددا دست میزنند و صلوات میفرستند . نگاهم را به سجاد میدوزم . دوباره اشک های شوق به چشم هایم حجوم می آورند . باور نمیکنم به خواسته ام رسیده ام . حالا دیگر او سجاد نوراست و من نورای سجادم . برای هم شدیم ، پیوند آسمانیمان در حرم حضرت معصومه بسته شد و تا ابد برای هم شدیم . سجاد نگاهم میکند . دیگر بی هیچ خجالت و مهابایی به چشم های هم خیره میشویم . خاله شیرین طور را جمع میکند و خاک قند های مانده در طور را روی سر سلما و حنانه میریزد _بریزم سرتون بختتون باز بشه ، خوشبخت بشید و بعد چشمکی حواله شان میکند . با بلند شدن صدای شکایت سلما و حنانه همه میخندیم . خاله شیرین خطاب به ما میگوید _الان هر دعایی دارید بکنید ، بهترین وقت و دعا حتما مستجاب میشه هر دو دست به دعا بلند میکنیم . در دل برای خوشبختی و درمان بیماری سجاد دعا میکنم . سجاد انگار چیزی به یاد می آورد _یه حاجتی دارم ، دعا کنید به حاجتم برسم . لبخند میزنم و سر تکان میدهم و در دل برای او هم دعا میکنم . ترجیح میدهم بعدا بپرسم که حاجتش چیست . چند آیه آخر سوره نورا را میخوانیم و بعد قرآن را میبندیم . قرآن را میبوسم و به دست خاله شیرین میدهم . همه جلو می آیند و تبریک میگویند و با من و سجاد رو بوسی میکنند . بعد از اینکه از همه تشکر میکنیم شهریار جلو می آید و آرام کنار گوش من و شهریار میگوید _مبارکه ، دینتون کامل شد لبخند میزنم و تشکر میکنم . سجاد هم اورا در آغوش میگیرد و چیز هایی زیر گوش هم زمزمه میکنند و میخندند . این صمیمی بودنشان را دوست دارم
مطلع عشق
🌿 قسمت_صد_بیست_چهارم #بخش_اول از ادامه شروع به خواندن میکنم 《از این حرفا بگذریم ، میدونم آدم
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 صد بیست چهارم ۲ ماه پیش مقدار زیادی عروسک کوچک خریداری کردیم و به یکی از مراکز بهزیستی بردیم و بین بچه ها بخش کردیم . این عروسک ها را با هزینه مراسم نامزدی که نگرفتیم خریداری کردیم . روز بسیار قشنگی بود . بچه ها با چهره هایی ذوق زده مارا نگاه میکردند و مدام از ما تشکر میکندند . بعضی هاشان مارا فرشته بعضی دیگر هم ما را دوست خدا خطاب میکردند . آنقدر تجربه شیرینی بود که تصمیم دارم هر سال این کار را در بهزیستی های مختلف انجام بدهم . ۱ماه و نیم قبل برای سجاد و یک هفته پیش هم برای شهریار تولد گرفتیم . تولدی که برای من خیلی سخت گذشت ، چون تولد سال قبل شهریار من و سوگل برایش کیک خریدیم و برنامه ریختیم ، اما آن روز سوگلی نبود که به من کمک کند و ذوق کند . از ۲ هفته دیگر دانشگاه ها هم باز میشود و من دوباره راهی دانشگاه میشوم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ از در دانشگاه خارج میشوم . سجاد روبه روی در دانشگاه به ماشینش تکیه داده و برایم دست تکان میدهد . با دقت نگاهش میکنم . دقیقا ۲ ما ه است که ریش گذاشته است و دوباره چهره اش از یک مدلینگ خارجی به یک جوان مذهبی تبدیل شده است . معصومیت گذشته به چهره اش برگشته و بخاطر درمان بیماری اش رنگ پوستش باز شده است . لبخند میزنم و به سمتش حرکت میکنم اما قبل از رسیون به سجاد صدایی متوقفم میکند _خانم رضایی . جرعت سر برگرداندن را ندارم . در دل آرزو میکنم صاحب صدا شخصی نباشد که من فکر میکنم . آب دهانم را با شدت قورت میدهم و آرام برمیگردم . نه اشتباه نمیکردم ، صاحب صدا علیرام است . علیرام چند قدمی دور تر از من ایستاده با چهره ای رنگ پریده مدام نگاهش را بین من و سجاد میگرداند . سجاد با اخم علیرام را نگاه میکند ، قبل از اینکه به سمت علیرام بیاید با ابرو اشاره میکنم که از ما دور شود . آنقدر خواهش و التماس در چشم هایم موج میزند که سجاد به اجبار از ما دور میشود . از ما دور تر می ایستد ومدام کلافه دست در موهایش میکشد . علیرام با قدم هایی کوتاه به من نزدیک میشود _سلام خوب هستین ؟ ایشون برادرتون بودن سرم را خم میکنم و به پاهایم چشم میدوزم . با تن صدای پایینی میگویم +نه نامزدم هستن متعجب نگاهم میکند و غم در چشم هایش لانه میکند _شما که گفتین قصد ازدواج ندارین بی آنکه سر بلند کنم میگویم +یادتونه به بار پسر عموم اومد دم در دانشگاه یه حرفی زد راجب اینکه من عاشق کسیم ؟ شما بعدا از من توضیح خواستید من گفتم پسر عموم دروغ گفته ولی من واقعیت و نگفتم . من واقعا عاشق بودم . این آقا هم که الان نامزد مته یکی دیگه از پسر عمو هام هست .
مطلع عشق
🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 قسمت_صد_بیست_ششم #بخش_سوم نگاهم را از سجاد میگیرم . سجاد تنها خم میشود و
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 خاله شیرین که حال و روزش بدتر از من بود با گریه من او هم شروع به گریه می کند . همه دور ما جمع میشوند و سعی میکنند ما را آرام کنند . نگاهم در این میان به مادرم میافتد . چقدر سعی میکند گریه نکند . تمام تلاشش را کرده و لبخند کج و کوله ای جایگزین بغضش کرده . مادر بودن سخت است ...... اینکه ببینی جگر گوشه ات میسوزد و تو باید صبوری کنی تا داغ دلش بیشتر نشود ، اینکه خودت غم دیده باشی ولی مجبوری باشی بخندی و کسی را دلداری بدهی ، اینکه در سخت ترین شرایط باید بخندی و صبوری کنی ، سخت است . همه ی این ها سخت است و کسی جز مادر از عهده اش بر نمیاید . بخاطر همین میگویند بهشت زیر پای مادران است . پدر تکیه گاه است ، کوه است ، صبور است ، آرامش جان است ، اما مادر چیز دیگریست . مادری که ۹ ماه از جانش گذاشته تا تو را به این دنیا هدیه بدهد ، مادری که از خوشی خورش زد تا تو خوش باشی ، مادری که با همه ی بدی هایت ساخت و آنها را ندید گرفت مقدس است . مادر نشان اصلی قداست است . از آغوش خاله شیرین بیرون میایم و به سمت مادرم میروم . گونه اش را میبوسم +قربونت برم مامان چقدر صبوری . برو خونه مامان خیالت راحت باشه . تاظهر بر میگردم ، ایشالا وقتی برگشتم سرحال ، سرحالم . مادر گونه ام را میبوسد و قطره اشکی از گوشه چشمش سر میخورد . _بمون ولی زیاد غصه نخور ، سجاد همینطوری که سالم رفته ، همینطوری هم سالم برمیگرده . لبخند میزنم . بعد از راهی کردن همه به اتاق سجاد میروم . روی تختش مینشینم ، ذهنم درگیر شهریار شده است . حالش خوب نبود ، در خودش فرو رفته بود . این اصلا خوب نیست . اولین بار بود که شهریار را این طور میدیدم . انگار در عالم دیگری بود ، غم در چشم هایش بود . از فکر شهریار بیرون نی آیم و سر بلند میکنم . نگاهم به دفترچه آجری رنگ روی میز تحریر می افتد ، همان دفتری که وقتی بی اجازه به اتاق سجاد آمدم بازس کردم و سجاد با دیدن آن در دستم عصبی و کلافه شده بود . بی اختیار لبخند محوی میزنم . به سراغ دفترچه میروم . دیشب سجاد اجازه داد که هرچه میخواهم از اتاق بردارم . گفت در نبودش من مالک اتاق و وسایلش هستم و هر کاری خواستم میتوانم انجام بدهم . بلند میشوم و سراغ دفترچه میروم . پشت میز تحریر مینشینم و به سراغ همان شعر نصفه نیمه عاشقانه میروم . میخوانمش در دل میخوانمش 《عشق را باید که》 لبخند میزنم و ادامه شعر را به یاد می آورم +عشق را باید که با گیسوی او تفسیر کرد
مطلع عشق
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 قسمت_صد_بیست_هفتم #
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 +باش ، پس فعلا خدافظ _خدافظ عزیزم . تماس را قطع میکنم و کلافه موبایل را در کیفم می اندازم . بی خیال چادر تازه شسته ام کنار مزار دو زا نو مینشینم . قرآن کوچکم را از کیفم بیرون میکشم و شروع به قرآن خواندن میکنم تا قلبم آرام بگیرد . چشم های خسته ام را از آیات میگیرم و به ساعتم میدوزم . بیش از یک ساعت از تماس مادرم گذشته و هنوز خبری نشده است . دلشوره ام مدام بیشتر میشود . ترسم از این است که اتفاقی برای سجاد افتاده باید به من نگفته باشد . دستی به مزار شهید میکشم +این همه سجاد ازتون حاجت خواست بهش دادید ، این یه حاجت منم بخاطر سجاد بدید . من مطمئنم سجاد سالم برمیگرده ، چون از شما خواستم ، همین یه حاجتو ازتون میخوام فقط همین یه دونه رو . موبایل را از کیفم بیرون میکشم و با تردید به مادرم زنگ میزنم . به محض شنید صدای مادرم دلشوره ام بیشتر میشود . صدایش گرفته و پر از بغض است _الو نورا ، الو ؟ چرا جواب نمیدی تازه به خودم می آیم +الو ، سلام _سلام مادر بی مقدمه میپرسم +چرا بغض کردید ؟ سعی میکند بغضش را کنترل کند _مادر سجاد برگشته ضربان قلبم شدت میگیرد ، یا ابلفضلی زیر لب میگویم و به مزار شهید چشم میدوزم . دستی روی گل پر ها میکشم ، یعنی دوست سجاد حاجت را نداده ؟ شاید سجاد هم از او شهادتش را خواسته و چون سجاد رفیق و همدمش است حاجت اورا داده ، شاید هم دلتنگ سجاد شده و او را پیش خود برده . در دل خطاب به شهید میگویم +اگه صلاح خدا شهادته عیب نداره ، ولی کاش بعد از ازدواجمون شهید بشه مادرم که سکوتم را میبیند هول میکند _نورا سجاد سالمه بغض میکنم ، نمیتوانم باور کنم ، اگر زخمی یا شهید شده باشد مادر به من نمیگوید . مادر ادامه میدهد _همینجاست ، تو خونه ی ما . حالش از منو تو هم بهتره ، اتفاقی نیوفتاده مادر با صدایی که از ته چاه بیرون می آید میگویم +گوشی رو بدید بهش
مطلع عشق
🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 قسمت_صد_بیست_هشتم #بخش_چهارم بینی ام را بالا میکشم +لابد بهاره و عمو محس
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 صدوبیست نهم آرام دستم را روی پیشانی شهریار میکشم و تار موهای به هم ریخته روی پیشانه اش را کنار میزنم . با باز شدن در سر برمیگردانم و دستی به صورت اشک آلودم میکشم . سجاد لبخند محزونی میزند _بهاره خانم بهوش اومده ، میای بیرون بهاره خانم بیاد ؟ سر تکان میدهم و بلند میشوم . سعی میکنم جلوی اشک هایم را بگیرم . از چهارچوب در خارج میشوم و همراه سجاد روی مبل مینشینم . هنوز کامل باور نکرده ام شهریار شهید شده . محاسبه سر انگشتی میکنم ، ۱۷ روز پیش شهریار رفت . درست گفته بود ، قبل از ۲۰ روز برگشت . بهاره از اتاق من خارج میشود . برخلاف همیشه موهایش را کامل زیر شالش فرو برده . زیر چشم هایش گود افتاده و رنگش پریده است . گریه کنان همراه عمو محسن وارد اتاق میشود و در را پشت سرش میبندد . سرم را به سمت سجاد برمیگردانم . +حالا برام تعریف کن ، بگو شهریار کجا شهید شد ، چجوری شهید شد ، اصلا بگو چه خبره ؟ چرا همه چی عجیبه ؟ سر تکان میدهد و لبخند دلسوزانه ای میزند _بزار بعدا بگم الان حالت خوب نیست +اتفاقا الان بگی بهتره ، میدونی هنوز خیلی باورم نشده ، بخاطر همین آرومم . تا آرومم بهم بگو . بزار زودتر باورم بشه ، بزار تا وقتی جسدش دفن نشده باور کنم . سر به زیر می اندازد و به گل های قالی خیره میشود . آهی از سر حسرت میکشد . دلم برایش میسوزد ، دلش پر از درد وغم است اما بخاطر حال من مراعات میکند و زباد به روی خودش نمی آورد . با دقت نگاهش میکنم . تازه متوجه صورت سرخش میشوم . زیر آفتاب سوریه سوخته است . آنقدر ذهنم درگیر شهریار بود که حتی درست سجاد را نگاه نکردم ، حتی وقت نکردم ابراز دلتنگی کنم . نتوانستم ذوق کنم ، نتوانستم برایش از دلتنگی ها و نبودن هایش بگویم . فقط تا به خودم آمدم دیدم یک دنیا غم درد دلم تلنبار شده است . نگاهی به دور و بر می اندازم . مادرم و خاله شیرین در آشپزخانه نشسته اند و آرام حرف میزنند و گزیه میکنند . پدرم و عمو محمود همراه پسر های بسیجی جوان که در ابتدا دیدمشان به دنبال پرچم سیاه و حلوا و خرما رفته اند ، این را از میان حرف های مادرم و خاله شیرین متوجه شدم . سجاد سر بلند میکنم و مستقیم به چشم هایم خیره میشود . نگاه منتظرم را که میبیند بلاخره قفل میان لب هایش را باز میکند _از اولشم شهریار نرفت ایتالیا ، قرارم نبود بره . قبل از رفتنم با هم هماهنگ کردیم . قرار شد یه مدت بعد از رفتن من به بهونه ایتالیا و کار های شهروز و غیره بیاد سوریه . این نقشه رو کشید چون میدونست اگه بخواد مستقیم به خانوادش بگه که میخواد بره سوریه قبول نمیکنن . گفت وقتی رسیدم سوریه بهون زنگ میزنم میگم و ازشون حلالیت میخوام .
مطلع عشق
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 قسمت_صد_سی_ام #بخش_ا
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 امیدوارم جواب همه ی سوال هایت را گرفته باشی . اما ........ سجاد پسر بسیار خوب و پاکیست ، به خوبی و پاکی تو . برایتان زندگی زیبا و خوش را از حضرت مهدی میخواهم . داخل جعبه ۲ انگشتر است ، روزی عروسیتان من نیستم ، این هدیه من به شماست . انگشتر ها متبرک به ضریح امام رضا هستند و از مشهد برایتان خریدم . انگشتر کوچک از جنس طلاست و برای تو ، انگشتر بزرگ هم برای سجاد و از جنس نقره است . و اما در آخر تو یکی از مهم ترین شخصیت های زندگی من بودی . از این که داشتمت خوشحالم و امیدوارم بهترین ها نصیبت شود . یا علی دوست داردت : شهریار 》 نامه را میبندم و میزنم زیر گریه . صدای هق هقم در کل اتاق میپیچد . نگاه اشک آلودم را به داخل جعبه میدوزم . ۲ انگشتر زیبای فیروزه داخل جعبه خود نمایی میکنند . انگشتر کوچک را بر میدارم ، انگشتری با رکابی نازک و نگینی فیروزه و بسیار زیبا که دور تا دورش نگین زده شده است . انگشتر را میبوسم و به سینه ام میفشارم . شهریار از قبل میدانسته که شهید میشود ، چون خودش گفته عروسیمان نیست . یاد روزی می افتم که اولین بار نماز خواندن شهریار را دیدم ، چقدر دلش میخواست مثل شهدا باشد ، حالا خودش هم در جمع شهداست و در جایگاه و مرتبه آنها . با باز شدن در سر بلند میکنم . قبل از اینکه شخصی که وارد اتاق شده را ببینم صدای مادرم در گوشم میپیچد _چی شد مادر ؟ انگشتر ها را بلند میکنم و نشانش میدهم . به سختی میان گریه ام میگویم +شهریار برای من و سجاد ....... کادوی عروسی داده و بعد گریه ام شدت میگیرد . مادرم با قدم هایی بلند جلو می آید و انگشتر ها را از دستم میگیرد . مدام قطره های اشکش را از گوشه چشمش پاک میکند و تمام سعی اش را میکند که خودش را کنترل کند نشیند کنار من زار زار گریه کند زیر لب میگویم +متبرک به ضریح امام رضاست . با شنیدن حرفم مادرم هر دو انشگتر را محکم میبوسد . کنارم مینشیند و آرام در آغوش میکشدم . با صدایی بغض آلود میگوید +برا من و باباتم یه جعبه داده . هنوز بازش نکردم . میترسم نتونم طاقت بیارم و از حال برم
مطلع عشق
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 قسمت_صد_سی_یکم #بخش_
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 صد سی یکم وقته دلتنگی ، وقته ناراحتی ، وقته خستگی ، به که پناه میبرند ؟ درمان درد های بی درمانشان را از که میخواهند ؟ نفس عمیقی میکشم و پشت سر سجاد می ایستم ، با الله اکبر گفتن سجاد من هم به او اقتدا میکنم ، اقتدا به نماز عشق ، نماز شکر ، نماز ......... بعد از پایان نماز از هم جدا میشویم و به سمت ضریح حرکت میکنم . از میان جمعیه به سختی عبور میکنم و خودم را به ضریح میرسانم ، خودم را به ضریح میچسبانم و از ته دل برای خوشبختی ام دعا میکنم ، نه فقط برای خودم ، بلکه برای خیلی های دیگر از جمله عمو محسن و بهاره ، برای آرامش قلب دلشان و تحمل این داغ سنگین دعا میکنم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ خم میشوم و دستم را در آب استخر فرو میکنم ، +چقدر آبش تمیزه سجاد سر تکان مسدهد _آره ، دوستمم گفت تمیزه ، گفت هر دفعه قبل از اینکه برن آبش رو عوض میکنن که برای دفعه ی بعد تمیز باشه . چون سر پوشیدست مشکلی پیش نمیاد . بلند میشوم و دهان باز میکنم اما قبل از اینکه فرصت پیدا کنم چیزی بگویم سجاد آرام هولم میدهد . همزمان با جیغ زدنم بازویم را میگیرد و میخنذ _نترس بابا گرفتمت . یک هو پایش روی موزاییک های سر میخورد و تعادلش را از دست میدهد . بلند میگوید _نمیتونم تعادلمو حفظ کنم باهم داخل آب پرت میشویم . وقتی روی آب می آیم هوا را میبلعم . نگاهی به لباس های خیس خودمو سجاد می اندازم . سجاد با دیدن قیافه ی بهت زده ام قهقهه میزند _شبه دو تا موش آبکشیده شدیم ، اومدم شوخی ساده کنم ببین به چه روزی افتادیم با خندیدن سجاد بی اختیار بلند بلند میخندم ، موهایم را از جلوی صورتم کنار میزنم لبم را به دندان میگیرم و سعی میکنم نخندم . اخم تصنی تحویل سجاد میدهم +ببین لباسام به چه روزی افتاد ، نو بودن . میخندد و مشتی آب در صورتم میپاشد _بیخیال دنیا بابا ، مال دنیا ارزش غصه خوردن نداره ، خوش باش آرام به بازویش میکوبم +رو نیست که ، سنگه پای قزوینه ، یه چیزیم بهت بدهکار شدم همزمان میخندیم . به قول سجاد بیخیال مال دنیا میشویم و مشت های پر شده از آب را به سمت هم میپاشیم . آمده بودیم فقط سَری به استخر بزنیم که قسمتمان شد در آن شنا کنیم ، آن هم با لباس های نویمان که تازه از نزدیک حرم خریده بوریم
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 سری به نشانه نفی تکان میدهم _گوهر ، من اولش فک کردم اسم یه دختره ، اون موقع که این اسمو تو گوشیش دیدم مذهبی شده بود ، خیلی تعجب کردم ، ولی وفتی شماره رو چک کردم شماره تو بود میخندم +آخرین باری که من بهش گفتم بده چک کنم چی سیوم کردی گفت خاویار سیوت کردم ، گفتم چرا ؟ گفت چون هم گرونه ، هم خاص و نایابه . هر دو قهقهه میزنیم _داشته سر به سرت میذاشته سر تکان میدهم +میدونم . حتی با یاد آوری شهریار هم بغضم میگیرد ، لب باز میکنم +میدونستی شهریار و سوگل عاشق هم بودن ؟ سجاد له رو به رو خیره میشود و لبخند کوچکی میزند _آره ، شهریار بهم گفته بود ، گفت سوگولم دوستش داشته . الان تو آسمونا پیش همن . اگه الان هر دو شون بودن خیلی جالب میشد . خواهر من با برادرو تو ازدواج میکردم ، خواهر شهریار با برادر سوگل . چقدر دلتنگوشونم س به زیر می اندازم و بغضم را قورت میدهم +منم همینطور سجاد می ایستد و خودش را میتکاند _پاشو بریم تا اشکمون در نیومده . بلند میشوم ، با اولین قدمی که سجاد برمیدارد ناگهان روی تپه سر میخورد . جیغ خفیفی میکشم و به پایین تپه نگاه میکنم . خدا رو شکر ارتفاع خیلی کم بوده . نگاهم را به قیافه در هم سجاد میدوزم و میخوانمش . نگاهم میکند و بعد بلند میخنذ. با خندیدنش بی اختیار خنده ام میگیرد ، همیشه در بدترین شرایط میخنذ ، دارد کم کم خلق و خوی شهریار را به خود میگیرد . نگاهم را به آسمان میدوزم و بهخاطر خنده های از ته دلی که مدت ها بود تجربه نکرده بودم خدا را شکر نیکنم . با لبخند به سجاد نگاه میکنم و بی اختیار آیه ی قرآن در ذهنم تداعی میشود 《فَانَ مَعَ العٌسره یُسرا》 ‌❣ @Mattla_eshgh