#عفافگرایی
#تحکیم_بنیان_خانواده
📽 سکانسهایی از #بی_توجهی_همسران و #آفتهای_فضای_مجازی
1️⃣#بخش_اول
🔴تماس 📞 تلفنی
🍃خانم: "عزیزم، نرمافزاری رو که گفتم رو از همکارت سؤال کردی؟"
🍃آقای همسر:" ای باباااا... میبینی سرم شلوغه و همش زنگ میزنی... "
🔴پیامک 📲
🍃خانم: "عزیزم من خیلی سر درد دارم. میشه وقتی برگشتنی، از داروخونه برام یه مسکن بخری. یکمم شب زودتر بیایی؟!" 😓
🍃آقای همسر📲 : "خُب یکم بخواب تا خوب بشی! ضمناً کارمم زیاده و امشب نمیتونم زود بیام..."
🔴شب منزل🌗🏡
🍃خانم: "چه خبر؟! کارات خوب پیش می ره؟!"☺️
🍃آقای همسر: "ولش کن. برو شام رو بکش. مُردم از گشنگی..." 🍗
2️⃣#بخش_دوم
🔴ارتباط مجازی با غریبه
🍂خانم: "ببخشید اون نرمافزار رو تونستید برام پیدا کنید؟!"
🍂#غریبه_نامحرم_مجازی!: "سلام خواهرم؛ بله بله همین الان میفرستم براتون..." 🌷🙏
🍂خانم: "ببخشید آنلاین نبودم. یه مقدار کسالت داشتم"😓
🍂غریبه نامحرم مجازی!: "ای واااای😰 خدا بد نده!. چی شد خواهر من؛ تورو خدا اگه کاری از دست من برمیاد بگین..." 😭
⚠️ و این داستان ادامه دارد...
❣ @Mattla_eshgh
🌿 قسمت_صد_چهاردهم
#بخش_دوم
با آرامش و خونسردی کامل میگویم
+قدیما تعقیر یه معنی دیگه داشت .
با این جمله اشاره به حرفی که لب ساحل به من زد کردم .
گفته بود حاضر است بخاطر من خودش را تغییر بدهد .
برای اینکه بتواند پاسخم را بدهد به اجبار صدای ضبط را کم میکند
_تعقیر وقتی ارزش داره که بتونی باهاش به خواستت برسی ، اگه نتونی برسی به هیچ دردی نمیخوره ؛ حتی یه قرونم نمیارزه .
لبم را با زبان تر میکنم
+اگه با تعقیر به خواستت برسی بازم اندازه یه قرون نمیارزه ، چون تعقیر باید برای رضای خدا باشه ، تعقیری که واسه بنده خدا باشه و رسیدن به خواسته های فانی نه تنها لذتی نداره ، بلکه موندگار هم نیست .
پوزخند میزند و سکوت میکند ، این سکوتش را دوست ندارم چون مطمئنم حرف هایم قانعش نکرده است .
از او بعید است به همین راحتی تسلیم شود .
شهریار فقط با ابهام به شهروز و گاهی هم از آینه بغل به من نگاه میکند .
کاملا معلوم است از حرف هایمان سر در نمی آورد .
شهروز دوباره صدای ضبط را بلند میکند و به رانندگی اش ادامه میدهد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
دورهمی خانه عمو محمود به سخت ترین شکل ممکن گذشت .
خاله شیرین مدام بی تابی میکرد و میگفت آخرین بار که اینجا بودا سوگل هم در کنارش بوده .
در آن روز شهریار و سجاد اعلام کردند که میخواهند یک هفته ای درس و دانشگاه را کنار بگذارند و به یکی از مناطق محروم بروند .
شهریار برای معاینه بیماران ، سجاد هم برای کمک به شهریار و کمک در درس های بچه ها . چون رشته اش ادبیات است میتواند کمک زیادی به آنها بکند .
آن یک هفته هم به کندی گذشت ، اما شهریار به تنهایی برگشت و گفت سجاد میخواهد یک ماهی آنجا بماند و درس هایش را غیر حضوری دنبال کند .
خاله شیرین وقتی فهمید زنگ زد و به سجاد اصرار کرد که برگردد ؛ گفت سوگل هم نیست و این تنهایی اذیتش میکند اما سجاد بعد از صحبت های زیاد توانست خاله شیرین را راضی کند .
بعد از یک ماه سجاد برگشت اما حتی بعد از آن یک ماه هم نتوانستم ببینمش .
زیرا در هیچ کدام از جمع های خانوادکی حاضر نمیشد و میگفت بخاطر نبودش باید عقب ماندگی های دانشگاهش را جبران کند
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
سرم را میان دست میدهم میفشارم و تفسم را با شدت بیرون میدهم .
شهروز پیام داده و گفته میخواهد حرف های مهمی به من بزند و اگر دوست دارم حرف هایش را بشنوم میتوانم ساعت ۱۲ در کافی شاپ دفعه قبل حاضر شوم
ادامه دارد ...
🌿 قسمت_صد_شانزدهم
#بخش_دوم
چشم هایم را محکم میبندم .
دلم میخواهد وقتی چشم هایم را باز میکنم بگویند این مدت خواب بودی و حالا بیدار شده ای .
نه سوگل رفته و نه سجاد سرطان دارد .
میزنم زیر گریه و به سجده میروم
+خدایا شهروز این همه اذیتم کرد ازت شکایت نکردم گفتم بنده بدی بودم دارم تاوان پس میدم ، سوگل سکوت کردم و گفتم حتما قسمت بوده ولی دیگه چرا سجاد باید سرطان بگیره ؟
گریه ام شدت میگیرد
+خدایا مگه نگفتی فَاِنَ مَعَ العُسره یُسرا ؟
پس کو آسونی ؟ کو راحتی ؟ چرا همش سختی و درد و بدبختیه ؟
از سجده بلند میشوم .گریه ام آرام میگیرد . قران را از کنار جانماز بر میدارم و اتفاقی یکی از صفحه ها را باز میکنم . سوره مزمیل آمد . از اول با دقت به معنی شروع به خواندن میکنم . به آیه ۹ میرسم 《و صبر کن بر آنچه میگویند و به طرزی نیکو از آنان دوری گزین》. به محض خواندن این آیه از گفته هایم پشیمان میشوم . نباید ناشکری میکردم . مگر من عبد ضعیف خدا صلاحم را بهتر از خالقم میدانم که برای خدا تعیین و تکلیف میکنم ؟
با خواندن این آیه تازه میفهمم چرا اذیت های شهروز کمتر نمیشد بلکه بیشتر میشد ؛ باعث و بانی همه اش خودم بودم . اشتباهم این بود که در برابر اذیت هایش سکوت کردم .
از همان اول باید به پدرم میگفتم .
نگفتم چون فکر میکردم اگر بگویم شهروز بیشتر اذیتم میکند .
اگر به پدرم گفته بودم و خودم هیچ اقدامی نمیکردم ، پدرم کاری میکرد که شهروز تا عمر دارد جرات نکند سمت من بیاید .
عمو محسن هم قطعا با او برخورد میکرد و با تهدید به گرفتن ثروت شهروز را ساکت میکرد .
شهروز آنقدر بی عقل نیست که سر لج و لجبازی بخواهد ثروتش را از دست بدهد .
اشتباه بزرگ را من کردم .
اشتباهم این بود که خودسرانه عمل کردم .
اشتباهم این بود که از او دوری نکردم .
دوباره به سجده میروم
+خدایا مقصر خودم بودم ، مقصر همش خودم بودم ولی این بلا رو از سرم بردار . اشتباه کردم ، فهمیدم که اشتباه کردم ، پس کمکم کن .
سر بلند میکنم . قطره اشکی از گوشه چشمم سر میخورد و بین گل های چادر نمازم گم میشود .
با صدای در سر بر میگردانم .
با دیدن شهریار لبخند مهربانی میزنم
+سلام ، چه عجب یادی از ما کردی ؟
کی اومدی نفهمیدم ؟
_علیک سلام . حتما داشته چیزی بهت الهام میشده نفهمیدی .
و بعد چشمکی حواله ام میکند .
میخندم و به سمت تخت اشاره میکنم .
+چرا سر پا وایسادی بشین
در را میبنذ و روی تخت مینشیند .
به کنارش اشاره میکند
_بیا بشین کارت دارم .
سر تکان میدهم و جانمازم را جمع میکنم .
میروم و کنارش مینشینم .
لبخند میزنم
+بفرما
لبخندش را جمع و جود میکند و جدی نگاهم میکند
🌿 قسمت_صد_هفدهم
#بخش_دوم
عمو محمود با صدای بلند میگوید
_خب دیگه به اندازه کافی راجب خودمون صحبت کردیم حالا بهتره راجب علت اصلی این مراسم صحبت کنیم .
حواسم را جمع و گوش هایم را تیز میکنم .
پدرم میگوید
+بله شما درست میگی
بعد از مکث کوتاهی پدرم با صدای بلند میگوید
+نورا جان ، بابا ، تشریف بیار .
سریع سراغ کتری میروم و لیوان های چیده شده در سینی را پر میکنم .
قندان را با احتیاط کنارش میگذارم و با گفتن بسم اللهی سینی را بلند میکنم .
ضربان قلبم شدت گرفته و دست هایم یخ کرده اند .
نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم بر خودم مسلط باشم .
همراه با لبخند کوچکی وارد هال میشوم .
با همه سلام میکنم و بعد چای را به بزرگترها تعارف میکنم .
با قدم هایی کوتاه به سمت سجاد میروم .
نگاهم را به لیوان ها میدوزم و زیر لب زمزمه میکنم
+بفرمایید
سجاد آب دهانش را با شدت قورت میدهد .
استکان چایی بر میدارد و تشکر میکند .
به وضوح رنگش پریده و هول کرده است .
تا به حال اینطور ندیده بودمش .
استرسش از من بیشتر است .
در این سجاد خبری از آن سجاد محکم و با اقتدار نیست .
مثل یک پسر ۴ ، ۵ ساله ی مظلوم و ترسیده است .
انگار که توپش در حیاط همسایه افتاده است .
آرام از کنارش میگذرم و سینی را رو به روی شهریار میگیرم .
شهریار نگاه معناداری حواله ام میکند و آرام طوری که فقط من بشنوم میگوید
_چایی دوست ندادم ولی این چایی خوردن داره
و بعد لبخند پهنی میزند .
خجول سر به زیر می اندازم و اخم تصنعی میکنم و سعی میکنم نخندم .
در دلم بد و بیراه نثارش میکنم .
حتی در بهرانی ترین شرایط هم سر به سرم میگذارد .
سینی را روی میز میگذارم و کنار مادرم مینشینم .
وقتی همه چایشان را میخورند ، عمو محمود دوباره شروع به صحبت میکند
_به نظر من این ۲ تا جوون فعلا برن یه صحبت کوتاهی با هم داشته باشن ، اگه دیدن تفاهم دارن راجب بقیه موارد با هم صحبت میکنیم .
من هم یه صحبتی باید با محمد و شیرین خانم داشته باشم در این مدت انجام میدم .
به نظر عمو محمود میخواهد راجب بیماری سجاد با پدر و مادرم صحبت کند .
اگرچه که حدس میزنم قبلا این کار را کرده ولی حالا میخواهد تکمیلش کند .
خاله شیرین لبخند مهربانی میزند و با شادی میگوید
_انشالله هرچی خیره پیش بیاد
پدر سر تکان میدهد
+منم موافقم ، شما چطور خانوم ؟
و نگاه منتظرش را به مادرم میدوزد .
مادرم لبخند میزند با سر تایید میکند .
پدر بعد از دریافت تایید مادر خطاب به من میگوید
+نورا جان آقا سجادو راهنمایی کن اتاقت .
همو محمود هم آرام به کمر سجاد میزند
_پاشو بابا جان
سجاد دست پاچه بلند میشود .
من هم بلند میشوم و جلو تر از سجاد به راه می افتم .
در اتاق را باز میکنم .
قلبم بی تابانه خودش را محکم به قفسه سینه میکوبد گویی میخواهد از جا در بیاید .
دست لرزانم را از روی دستگیره در برمیدارم و زیر چادرم پنهان میکنم .
🌿 قسمت_صد_هجدهم
#بخش_دوم
بهاره سریع میگوید
_کجا میرید ؟
شهروز بدون اینکه برگردد میگوید
_یه کار کوچیک باهم داریم . برمیگردیم .
زودتر از من وارد اتاق میشوم .
آخرین چیزی که قبل از ورود به اتاق میبینم لبخند روی لب های پدرم است .
خوشحال است ؟ چرا ؟
از اینکه زندگی دخترش نابود شده ؟
وارد اتاق میوم و شهروز در را پشت سرم میبندد .
به تخت اشاره میکند و میگوید
_بشین
چادرم را جلو میکشم و روی تخت مینشینم .
دستی به موهای مرتب شده اش میکشد و با فاصله کمی کنارم مینشیند .
سرم را پایین میاندازم و گوشه ای از چادرم را مشت میکنم .
دستش را زیر چونه ام میگزارد و صورتم را بالا می آورد .
با برخورد دستش به صورتم انگار بنزین روی آتش وجودم ریخته اند .
محکم روی دستش میکوبم .
با صدای بلند میگویم
+یه بار دیگه دستتو به من بزنی پا میشم جیغ و داد راه میندازم آبروت بره .
پوزخند میزند
_چرا انقدر حرص میخوری ؟ راستی برای چی بغض کردی ؟ مثلا تو عروسی مراسم عقدته .
صدایم بلند تر میشود
+میخوای حرص نخورم ؟
نکنه میخوای بخندم ؟
زندگیمو نابود کردی . من داشتم لا سجاد ازدواج میکردم .
الان باید بجای تو اون کنار من میشست .
سر لج و لج بازی منو نابود کردی ...
میان حرفم میپرد
_ولی من دوست دارم
بغضم میترکد . با گریه میگویم
+دروغ میگی .
اصلا اگه راستم بگی به من چه ؟
به درک که دوستم داری .
آره تو راست میگفتی من سجاد رو دوست دارم .
آره آره آره تو راست گفتی .
چرا با این که میدونستی دوستش دارم نزاشتی باهاش ازدواج کنم ؟
چزا زندگیمو نابود کردی ؟
چرا نزاشتی به خواستم برسم ؟
قطره های داغ اشک یکی پس از دیگری روی گونه هایم سر میخورند .
شهروز با دلسوزی نگاهم میکند .
حتی دل سنگی او هم برایم آب شد .
دستش را دور شانه ام حلقه میکند .
با تمام توان هلش میدهم .
با نفرت نگاهش میکنم و میگویم
+گفتم به من دست نزن
یک تای ابرویش را بالا میدهد و لبخند کجب میزند
_نمیتونی بهم امر و نهی کنی .
هنوز نیم ساعت نشده عاقد از خونمدن رفته .
همین یک ساعت قبل بهم بعله رو گفتی دیگه نمیتونی کاری کنی .
دیگه به من محرمی .
لباساتو نگاه کن ، لباس سفید پوشیدی .
نماد عروسی و ازدواج .
تو الان عروسی ، عروس من .
مال منی .
دستم را روی گوش هایم میگزارم و فشار میدهم بلکه بتوانم حرف هایش را نشنوم
+بسه ، بسه بیشتر از این ادامه نده .
دیگه بیشتر از این آتیشم نزن .
با صدای بدی در باز میشود .
سجاد در چهارچوب در نمایان میشود .
چند نفری پشت سرش هستند و اورا گرفته اند ، انگار میخواستند مانع ورود او به اتاق بشوند .
چشم هایش سرخ و رنگش پریده است .
شهروز بلند میشود و آهسته به او نزدیک میشود .
لبخند پیروزمندانه ای حواله اش میکند و میگوید
_به به ، ببین کی اینجاست . بهم گفته بودی نمیای چی شد که اومدی ؟
با صدای گرفته میگوید
_اومدم همه چیزو از نزدیک ببینم تا باور کنم که خواب نیست .
بدنم بی حس میشود و میافتد و سرم محکم با تخت برخورد میکند
مطلع عشق
🌿 قسمت_صد_نوزدهم #بخش_اول چادرم را جلوی صورتم نیکشم وآرام میخندم ، شهریار هم لبش را محکم به دندان
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت صد نوزدهم
#بخش_دوم
هنوز هم نمیتوانم باور کنم که همه چیز واقعیست .
باور نمیکنم سجاد برای من شده ، باور نمیکنم که به خواسته ام رسیدم .
خداوند بعد از آن همه مستی بلندی بلاخره جاده زندگی ام را هموار کرد .
سجاد ماشین را روشن میکنم .
نگاهی به او می اندازم .
این بار کلاه گیس مشکی رنگ گذاشته .
این کلاه گیس طبیعی تر از قبلیست و بیشتر به موهای اصلی اش شباهت دارد .
صورتش شاداب و چشم هایش خندان است .
تیشرت سفید رنگ و روی آن بلیز لیمویی به تن کرده و دکمه هایش را باز گذاشته است .
من را نگاه میکند و لبخند شیرینی میزند
_خبر جدیدی ندارید ؟
فکر میکردم هول سود اما کاملا بر خودش مسلط است .
متقابلا لبخند میزنم
+نه خبری نیست چطور مگه ؟
نگاهی معناداری حواله ام میکند
_بی منظور پرسیدم
زبانش یه چیز میگوید چشم هایش یه چیز دیگر .
معلوم نیست برای چه سوالش را پرسید .
بدون اینکه من را نگاه کند میگوید
_کجا بریم .
شانه بالا می اندازم
+برای من فرقی نداره
_پس بریم یه پارک سر سبز قدم بزنیم .
و بعد با چشمایی ذوق زده نگاهم میکند .
به دست هایم نگاه میکنم .
کف دست هایم عرق کرده ، دارم از خجالت ذوب میشوم .
نمیدانم چرا بیشتر از قبل از او خجالت میکشم .
در تمام طول مسیر تقریبا ساکت بودم .
سجاد چند باری سر صحبت را باز کرد اما آنقدر کوتاه جوابش را دادم که هر چه تلاش میکرد نمیتوانست بحث را ادامه بدهد .
از بودن در کنارش خوشحالم اما خیلی خجالت میکشم و این احساس مانع بروز شادی ام میشود .
از ماشین پیاده میشوم و نگاهی به پارک می اندازم .
پر از درخت های سر سبز و گل های خوش رنگ است .
لبخند میزنم و با اشتیاق نگاهم را بیت درخت ها میگردانم .
سجاد ماشین را دور میزند و با فاصله کمی کنارم میایستد
همانطور که به پارک اشاره میکند میگوید
_خب بریم .
با هم شروع به قدم زدن میکنیم .
به رو به رو خیره میشود و سکوت را میشکند .
_احساسات من به شما از اولین باری که رفتیم خونه عمو محسن شروع شد .
وقتی شهریار براتون کیک رو آورد شما از ته دل خندیدین . منم بی اختیار خندیدم و با خنده شما ذوق کردم .
از این رفتارم تعجب کردم .
از اون روز به بعد هرچی زمان بیشتری میگذشت میدیدم شما ییشتر تو زندگیم برام اهمیت پیدا میکند .
با خنده هاتون میخندیدم با ناراحتیاتون ناراحت میشدم .
وقتی از تپه افتادین انقدر حالم گرفته بود که یکی باید میومد منو جمع میکرد نمیدونستم با اون حالم چطوری باید عادی رفتار کنم .
یا روزی که توی اون ساختمان متروکه اذیتتون کرده بودن انقدر عصبی بودم که نمیتونستم هیچ جوره خودمو کنترل کنم .
من مشکی با این مسئله نداشتم .
مشکل اصلی من این بود که میترسیدم احساساتم اشتباه باشه .
میترسیدم عشقم عشق کاذب باشه .
🌿 قسمت_صد_بیستم
#بخش_دوم
جعبه ای کوچک از داشبورد بیرون میکشد و به سمتم میگیرد .
ذوق زده چشم به جعبه میدوزم .
جعبه ای کرم رنگ با طرح قلب های کوچک قرمز .
قهوه ای چشم هایش را به چشم هایم گره میزند
_یه هدیه ناقابله . لطفا تو خونه بازش کنید
سر تکان میدهم و جعبه را از دستش میگیرم .
شادی ام را با لبخند عمیقی به سجاد منتقل میکنم و از ته دل تشکر میکنم .
از ماشین پیاده میشوم و قبل از ورود به خانه برایش دست تکان میدهم .
سجاد لبخند مهربانی تحویلم میدهد و متقابلا دست تکان میدهد .
گرچه دل کندن از او برایم سخت است اما به ذوق باز کردن اولین هدیه ای که از سجاد سجاد گزفتم وارد خانه میشوم .
به محض ورود به خانه سلام میکنم و سریع به سمت اتاقم میروم .
قبل از بستن در اتاقم میگویم
+من یه ربع دیگه میام ، هر حرف و سوالی داشتید اونموقع در خدمتم .
و بعد در اتاق را میبندم .
مطمئنم پدر و مادرم با چهره هایی متعجب به در اتاق خیره شده اند .
بی خیال روی تخت مینشینم و جعبه را از زیر چادرم بیرون میکشم .
لبخندی از سر شادی میزنم و در جعبه را باز میکنم .
با دیدن هدیه ابرو بالا می اندازم و لبخند عمیقی میزنم .
تسبیح تربت دست ساخته ای است .
تسبیح را بر میدارم .
زیر تسبیح کاغذ کوچکیست .
با دقت نوشته روی کاغذ را میخوانم
《تسبیح تربت کربلا ، آخرین هدیه رفیق شهیدم به من . خیلی برام عزیزه لطفا خوی ازش مراقبت کنید》
لبخندم عمیق تر میشود و بی اختیار بغض میکنم .
هدیه اش ارزش مالی ندارد اما ارزش معنوی زیادی دارد .
این علاقه سجاد را نشان میدهد که حاضر شدا این هدیه ی ارزشمند را به من بدهد .
تسبیح را میبوسم و میبویم و دوباره داخل جعبه قرار میدهم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
روی تخت کنار شهریار مینشینم
+بفرمایید در خدمتم
پاسخی دریافت نمیکنم .
شهریار به زمین خیره شده و در فکر فرو رفته .
میخوانمش
+شهریار
با اجبار نگاهش را از زمین میگیرد و به من میدوزد
_بله ؟
یک تای ابرویم را بالا میدهم
+گفتی کارم داری
سر تکان میدهد
_آها ، آره راس میگی . یه لحظه حواسم پرت شد .
بعد از مکث کوتاهی میگوید
_برای مراسم عقدت شهروز نمیاد
متعجب نگاهش میکنم .
خبرش خبر خاصی نیست .
اگر بیاید تعجب میکنم .
حتی اگر هم بیاید با هدف کنایه زدن و زَهر کردن مراسم به کامم می آید .
پس نبودش به نفع من است .
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
🌿 قسمت_صد_بیست_یکم
#بخش_دوم
سجاد زیر چشمی نگاهم و میکند و لبخند میزند ، بعد دوباره نگاهش را به مزار شهید میدوزد .
خم میشود و کلمه ی شهید سرخ رنگ روی سنگ قبر را آرام اما طولانی میبوسد .
سر بلند میکند و نگاهم میکند
_بریم ؟
سر تکان میدهم و همزمان بلند میشویم .
سجاد انگار چیزی را بیاد می آوردد ، خطاب به من میگوید
_یه لحظه صبر کنید الان میام .
و بعد سریع از من دور میشود و به سمت ماشین میدود .
نگاهم را از سجاد میگیرم و دور تا دور گلزار شهدا میچرخانم ، افراد زیادی در گلزار حضور دارند .
دختری با وضع حجاب نا مناسب نظرم را جلب میکند .
چنر مزار آن طرف تر با وضع حجاب نامناسبی نشسته و گریه میکند .
بخاطر گریه کردنش آرایش روی صورتش ریخته است .
با صدای سجاد نگاه از او میگیرم و به سجاد میدوزم .
جعبه شیرینی بزرگی به دست گرفته و جعبه ی دیگری به سمتم میگیرد .
_لطفا این جعبه رو بگیرید .
جعبه را از دستش میگیرم و با تعجب میپرسم
+این جعبه ها برای چیه ؟
لبخند مهربانی میزند
_امروز تولد صادقه ، میخوام به مناسبت تولدش تو گلزار شیرینی پخش کنم .
لبخندی از سر شادی میزنم
+چه کار خوبی
لبخندش را عمیق تر میکند و درجعبه را باز میکند .
همانطور که از من دور میشود میگوید
_شما اون سمتو پخش کنید منم این سمتو پخش میکنم .
هر وقت پخش کردید و تموم شد دوباره برگردید سر مزار صادق .
لبخند عمیقی میزنم و شروع به حرکت میکنم .
اول به سمت همان زن بد حجاب میروم .
وقتی رو به رویش می ایستم اخم میکند و سریع جبهه میگیرد .
لبخندم را پهن تر میکنم و جعبه را پایین می آورم تا بردارد
+بفرمایید . بناسبت تولد یکی از شهیدا داریم شیرینی میدیم .
گره ابرو هایش را باز میکند . لبخند ملایمی تحویلم میدهد و دماغش را بالا میکشد .
همانطور که شیرینی بر میدارد میگوید
_دستتون درد نکنه .
+خواهش میکنم
و بعد از او دور میشوم .
کمی که حرکت میکنم سر بر میگردانم و نگاهی به زن بد حجاب می اندازم .
موهایش را به زور زیر شال نصف و نیمه اش میچپاند و گازی به شزینی دانمارکی اش میزند .
با شادی نگاه از او میگیرم و به یمت بقیه ی افراد حرکت میکنم .
بعد از اینکه همه ی شیرینی ها را پخش میکنم دوباره سر مزار شهید صادق محمدی بر میگردم .
سجاد دست در جیب سلوارش کرده و با لبخند آمدن من را انتظار میکشد .
وقتی کنارش میرم به ماشین اشاره میکند
_بریم دیگه
سری به نشانه ی تایید نکان میدهم و با هم به سمت ماشین حرکت میکنیم .
لبش را با زبان تر میکند
_انشالله دفعه ی بعد که ماییم گلزار با ماشین خومدن میایم .
بعد من را نگاه میکند
🌿 قسمت_صد_بیست_دوم
#بخش_دوم
خاله شیرین با محبت به ما نزدیک میشود و تراور ۵۰ تومانی از کیفش بیرون میکشد و همانطور که دور سر من و سجاد میگرداند میگوید
_ماشالا هزار ماشالا انقدر خوشگل شدید میترسم چشم بخورید .
تشکر میکنم و با محبتی بی ریا صورت خاله شیرین را میبوسم .
سجاد میخندد و خم میشود و قبل از اینکه خاله شیرین فرصت پیدا کند دستش را کنار بکشد ، آن ها را میبوسد .
خاله شیرین اخم تصنعی میکند
_این چه کاری بود مادر میدونی که من بدم میاد .
سجاد دوباره میخندد و آرام پیشانی خاله شیرین را میبوسد .
خاله شیرین هم میخندد و با قدم هایی بلند از ما دور میشود .
نگاه پر از محبتم را به رفتن خاله شیرین میدوزم . سجاد دوباره چشم به من میدوزد ، دهانش را باز میکند اما قبل از اینکه فرصت پیدا کند چیزی بگوید با صدای عمو محمود ، با اکراه از من چشم میگیرد و به عمو محمود میدوزد
_گفتن ۲۰ دقیقه دیگه نوبت ما میشه ، میخواید برید زیارت ؟
سجاد سری به نشانه نفی تکان میدهد
+نه ، میخوایم بریم نماز خونه کار داریم .
بعد رو به پدرم میپرسد
+عیبی که نداره ؟
پدر سر تکان میدهد و لبخند تحسین آمیزی حواله اش میکند
_نه پسرم ، هرجور راحتید .
رو به من میکند و همانطور که به در قهوه ای رنگ ، در گوشه ای از سالن اشاره میکند میگوید
+اونجا نماز خونس ، میاید بریم ؟
لبخند میزنم
_آره حتما
سوالات زیادی در سرم چرخ میخورند اما ترجیح میدهم سکوت کنم و ببینم سجاد میخواهد چه کار کند .
بعد از اینکه ار بقیه بخاطر ترک جمع عذر خواهی میکنیم ، به رحمت از میان جمعیت عبور میکنیم و به نماز خانه میرسیم .
نماز خانه ای ۱۲ متری با مکتی تمیز و قهوه ای رنگ که ۴ زوج در آن مشغول نماز خواندن هستند .
همانطور که نماز خانه را میکاوم میگویم
+من نماز خوندما .
سجاد همانطور که کفش هایش را در می آورد میگوید
_میدونم ، برای کار دیگه ای اینجا اومدیم .
به تابعیت از او کفش های شاده ی نباتی رنگم را در می آورم .
سجاد سریع خم میشود و کفش هایم را بر میدارد و داخل جا کفشی میگذارد .
خجول سر پایین می اندازم و لبخند ملایمی میزنم
+راضی به زحمت نبودم ، خودم بر میداشتم .
لبخند عمیقی میزند و کمی سر خم میکند
_این چه حرفیه ، وظیفس .
این محبت های کوچکش حبه حبه قند در دلم آب میکند ، این نشان میدهد که چقدر برایش عزیز هستم .
دستی به گونه های داغم میکشم و همراه سجاد وارد نماز خانه میشوم .
سجاد ۲ مهر برمیدارد و به گوشه ای اشاره میکند و از من میخواهد که بنشینم .
بعد از نشستن من او عم کنارم مینشیند و یک مهر را جلوی من و دیگری را جلوی خودش میگذارد .
_۲ رکعت نماز شکر بخونیم ، ۲ رکعتم نماز برای سلامتی امام زمان .
بعد نگاه پرسشگرش را به چشم هایم میدوزد و با لبخند مهربانی میگوید
_چطوره ؟
این همه به فکر بودنش را دوست دارم ، دوستت دارم های منهان در کار ها و رفتارش را دوست دارم ، من همه چیز او را دوست دارم ......
+عالیه ، پیشنهاد به این خوبی رو مگه میشه رد کرد ؟
🌿 قسمت_صد_بیست_سوم
#بخش_دوم
بعد از اینکه صفحه های مشخص شده را امضا میکنیم بلاخره از اتاق پیوند آسمانی خارج میشویم و به سمت ضریح حرکت میکنیم .
قرار بر این شد برنامه ی ولیمه را فردا برای ناهار برگزار کنند تا اقوامی که بخاطر دوری راه نتوانسته بودند در مراسم شرکت کنند روز ولیمه حضور داشته باشند .
من و سجاد از بقیه جدا میشویم و قرار بر این میشود که خودمان به تهران برگردیم .
نگاهم را به سجاد و بعد به گنبد میدوزم .
سجاد با دقت سر تا پایم را میکاود
_چادر مشکی نیاوردین ؟
نگاهش میکنم
+چرا آوردم ، برم تو عوض میکنم .
لبخند میزند و سر تکان میدهد
_خوبه ، اخه هم چادر سفیده و زود کثیف میشه ، هم خیلی جلب توجه میکنه .
لبخند میزنم و ذوق زده نگاهش میکنم .
از هم جدا میشویم و داخل میرویم .
ار حضرت معصومه برای خوشبختی و دوام زندگیمان کمک میخواهم و بعد از تعوض چادرم بیرون میروم .
سجاد را از دور میبینم و برایش دست تکان میدهم .
با لبخند به سمتش میرود .
سجاد ذوق زده مدام نگاهم میکند .
با کنجکاوی نگاهش میکنم
+چیزی شده ؟
سر تکان میدهد
_۳ تا خبر خوب دارم
لبخند مهربانی میزنم
+خب بگید
_هنوز وقتش نشده یکم دیگه صبر کنید
گرچه صبر برایم خیلی سخت است اما به زور جلوی خودم را میگیرم تا سجاد به وقتش بگوید .
بعد از چند دقیقه پیاده روی به پارکینگ میرسیم ، نگاهم را میگردان و با لب و لوچه ای آویزان میگویم
+پس ماشین عمو محمود کو ؟
سجاد لبخند میزند و به راهش ادامه میدهد
_حتما رفتن دیگه
با چشم هایی که از تعجب شده نگاهش میکنم و آب دهانم را با شدت قورت میدهم
+پس ما الان با چی برگردیم تهران ؟ با تاکسی ؟
سری به نشانه نفی تکان میدهد و با آرامش نگاهم میکند .
نمیدانم این آرامشش خوب است یا نه .
به پراید سفید رنگی اشاره میکند
_ما قراره با اون بریم
نگاهش به ماشین می اندازم
+اون که ماشین ......
تا زه منظور سجاد را متوجه میشوم .
با ذوق لبخند دندان نمایی میزنم
+ماشینتونو تحویل گرفتید ؟
لبخندش را عمیق تر میکند و قهوه ای چشم هایش را به چشم هایم میدوزد
_بله
و بعد سوییچ را از جیبش بیرون میکشد و قفل ماشین را باز میکند .
در سمت راننده را برایم باز میکند و کمی سر خم میکند
_بفرمایید .
نگاهی به ظاهر نو و براق ماشین می اندازم و بعد روی صندلی جا میگیرم .
مطلع عشق
🌿 قسمت_صد_بیست_چهارم #بخش_اول از ادامه شروع به خواندن میکنم 《از این حرفا بگذریم ، میدونم آدم
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت صد بیست چهارم
#بخش_دوم
۲ ماه پیش مقدار زیادی عروسک کوچک خریداری کردیم و به یکی از مراکز بهزیستی بردیم و بین بچه ها بخش کردیم .
این عروسک ها را با هزینه مراسم نامزدی که نگرفتیم خریداری کردیم .
روز بسیار قشنگی بود .
بچه ها با چهره هایی ذوق زده مارا نگاه میکردند و مدام از ما تشکر میکندند .
بعضی هاشان مارا فرشته بعضی دیگر هم ما را دوست خدا خطاب میکردند .
آنقدر تجربه شیرینی بود که تصمیم دارم هر سال این کار را در بهزیستی های مختلف انجام بدهم .
۱ماه و نیم قبل برای سجاد و یک هفته پیش هم برای شهریار تولد گرفتیم . تولدی که برای من خیلی سخت گذشت ، چون تولد سال قبل شهریار من و سوگل برایش کیک خریدیم و برنامه ریختیم ، اما آن روز سوگلی نبود که به من کمک کند و ذوق کند .
از ۲ هفته دیگر دانشگاه ها هم باز میشود و من دوباره راهی دانشگاه میشوم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
از در دانشگاه خارج میشوم .
سجاد روبه روی در دانشگاه به ماشینش تکیه داده و برایم دست تکان میدهد .
با دقت نگاهش میکنم .
دقیقا ۲ ما ه است که ریش گذاشته است و دوباره چهره اش از یک مدلینگ خارجی به یک جوان مذهبی تبدیل شده است .
معصومیت گذشته به چهره اش برگشته و بخاطر درمان بیماری اش رنگ پوستش باز شده است .
لبخند میزنم و به سمتش حرکت میکنم اما قبل از رسیون به سجاد صدایی متوقفم میکند
_خانم رضایی .
جرعت سر برگرداندن را ندارم .
در دل آرزو میکنم صاحب صدا شخصی نباشد که من فکر میکنم .
آب دهانم را با شدت قورت میدهم و آرام برمیگردم .
نه اشتباه نمیکردم ، صاحب صدا علیرام است .
علیرام چند قدمی دور تر از من ایستاده با چهره ای رنگ پریده مدام نگاهش را بین من و سجاد میگرداند .
سجاد با اخم علیرام را نگاه میکند ، قبل از اینکه به سمت علیرام بیاید با ابرو اشاره میکنم که از ما دور شود .
آنقدر خواهش و التماس در چشم هایم موج میزند که سجاد به اجبار از ما دور میشود .
از ما دور تر می ایستد ومدام کلافه دست در موهایش میکشد .
علیرام با قدم هایی کوتاه به من نزدیک میشود
_سلام خوب هستین ؟ ایشون برادرتون بودن
سرم را خم میکنم و به پاهایم چشم میدوزم .
با تن صدای پایینی میگویم
+نه نامزدم هستن
متعجب نگاهم میکند و غم در چشم هایش لانه میکند
_شما که گفتین قصد ازدواج ندارین
بی آنکه سر بلند کنم میگویم
+یادتونه به بار پسر عموم اومد دم در دانشگاه یه حرفی زد راجب اینکه من عاشق کسیم ؟ شما بعدا از من توضیح خواستید من گفتم پسر عموم دروغ گفته ولی من واقعیت و نگفتم . من واقعا عاشق بودم .
این آقا هم که الان نامزد مته یکی دیگه از پسر عمو هام هست .
🌿 قسمت_صد_بیست_پنجم
#بخش_دوم
+سالم بر میگردی دیگه ؟
_یه چیزی بگم ؟
سر تکان میدهم
_من روز عقد دعا کردم شهید بشم . از تو ام خواستم برام دعا کنی که به حاجتم برسم . تو حرم......
میان حرفش میپرم . صدایم از شدت بغض میلرزد
+یعنی چی ؟ به من گفتی عمر دسته خوداست ، این همه دل منو خوش کردی آخرش میگی من دعا کردم شهید شم
لبخندش را جمع و لحنش را ملایم میکند
_مگه شهادت بَده ؟
کلافه میان موهایم دست میکشم . سعی میکنم کمی بر خودم مسلط باشم تا گریه ام نگیرد
+من نمیگم بَده ، میگم تگرم قرار بر ..... بر شهید شدن باشه حد اقل الان نه . ما هنوز ازدواج نکردیم . من چقدر با تو خاطره دارم ؟ چقدر با تو زندگی کردم ؟ مگه من .....
میان صحبتم ساکت میشوم .
اگرم ادامه بدهم گریه ام میگیرد .
چقدر سخت است بغض گلویم را بفشارد و تو مجبور باشی به زور نگهش داری .
_ببین من اینو گفتم تا آماده باشی ، تا با خودت فکر نکنی من ۱۰۰ درصد قراره سالم برگردم .
گفتم که اگه شهید شدم......
+باشه ، بسه ، ادامه نده
بغض بیشتر به گلویم چنگ میزند .
سجاد متوجه بغضم میشود .
نگاهم میکند چشم هایم را از او میدزدم و به زمین میدوزم .
_نورا
پاسخی نمیدهم
_سرتو بلند کن
باز هم جوابی از دهانم خارج نمیشود .
اگر نگاهش کنم یا حرف بزنم بغضم میترکد .
با محبت میگوید
_نورا میدونم ناراحتی ، میدونم نمیخوای منو اذیت کنی ولی نریز تو خودت ، بهت آسیب میزنه .
گریه کن من ناراحت نمیشم ، اگه گریه نکنی بریزی تو خودت من بیشتر ناراحت میشم .
این حرفش مثل نفتی ست که روی آتش میریزند .
آتش جانم را بیشتر میکند و اشک تا پشت چشم هایم میاید اما باز هم مقاومت میکنم .
هرچه من سعی در نگه داشتن گریه ام دارم سجاد تلاش میکند تا من گریه کنم و در خودم نریزم .
دست زیر چانه ام میبرد و صورتم را بالا می آورد .
تن صدایش را پایین می آورد
_منو نگا کن ،،،،،،،،، میخوای گریه کنی سبک شی ؟
دیگر نمیتوانم دَوام بیاورم .
دست جلوی دهانم میگیرم و با صدای بلند گریه میکنم .
سجاد بی هیچ حرفی در آغوش میکشدم و موهایم را نوازش نمیکند .
هیچ نمیگوید ، فقط سکوت ، سکوتی که از هر حرفی آرامشبخش تر و از هر دلداری آرام کننده تر است .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
در خانه را باز میکنم و پشت سر سجاد وارد خانه عمو محمود میشوم .
همانطور که در را میبندم با خنده میگویم
+صابخونه ؟ کجایی ؟ مهمون نمیخواید ؟
خاله شیرین از آشپزخانه بیرون می آید و با دیدن من لبخند میزند
_سلام دورت بگردم ، چرا مهمون نمیخوام ؟ مهمون به این خوبی رو مگه میشه نخواست .
و بعد با محبت در آغوش میکشدم
ادامه دارد
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
اینستا👇
@Mattla_eshgh_insta
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_بیست_ششم
#بخش_دوم
نه خواب به چشم خاله شیرین آمده نه عمو محمود .
آنها هم تصمیم گرفتند تا صبح بیدار باشند .
برای اینکه دور هم باشیم همگی به حال میرویم و سجاد مدام سر به سر همه میزارد تا بخندیم .
کمی بعد صدای زنگ در بلند میشود .
همه تعجب میکنیم اما با دیدن چهره شهریار در آیفون تعجب هایمان به خنده تبدیل میشود .
از شهریار بیش از این نمیشود توقع داشت .
نه به ساعت توجه دارد نه به شرایط ، هر وقت بخواهد کاری بکند و دلش هوای چیزی را کند ، تمام منطق ها و استدلال ها را زیر پا میگذازد و کارش را میکند .
با آمدن شهریار جمعمان صمیمی تر و شوخی خندیمان بیشتر میشود .
مگر میشود در محفلی شهریار باشد و از آن جمع صدای خنده بلند نشود .
، همه می خندیدیم ، از ته دل می خندیدیم اما با غم میخندیدیم .
خنده هایمان مثل شکلات تلخ بود .
اسم شکلات آدم را یاد چیز های شیرین می اندازد اما شکلات تلخ با دیگر شکلات ها متفاوت است .
ظاهرش مثل شکلات معمولیست ، اسمش هم شکلات است ، اما تا آن را نچشی تلخی اش را درک نمیکنی .
خنده های ما هم درست همینطور است .
اسمش خنده است ، ظاهرش هم مثل خنده های از سر شادیست ، اما فقط کسانی تلخی این خنده ها را درک میکنند که آن را چشیده باشند .
کسانی که مثل ما مدافع حرم دارند .
کسانی که مثل ما عزیزانشان را به جایی میفرستند که بازگشتشان با خداست .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
سجاد از آغوش خاله شیرین بیرون میاید و رو به روی من می استد .
سر تا پایش را بر انداز میکنم .
چقدر خوب لباس سبز رنگ نظامی در تنش نشسته .
ابهتش را بیشتر کرده .
مرد تز شده است .
دستی به چشم های اشک آلودم میکشم و لبخند بی جانی میزنم .
سجاد با نگاهش تک تک اجزای صورتم را میکاود .
نگاهش آغوش طلب میکند اما خودش را بخاطر بزرگتر ها کنترل میکند .
تنها خم میشود و پر چادرم را میبوسد و بعد لبخند شیرینش را میهمان چشم های خسته ام میکند .
چشم هایش برق شادی میزنند .
من هم اگر جای او بودم ذوق میکردم ، بعد این همه سال به آرزوی پنهانت برسی زوق کردن ندارد ؟
با خودم میگویم کاش بتوانم یک دل سیر نگاهش کنم ، اما هر چقدر هم نگاهش کنم دلم سیر نمیشود .
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 قسمت_صد_بیست_هفتم
#بخش_دوم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
شهریار چمدان را کنار پایش میگزارد .
نگاهی به اطراف می اندازم ، مردم با دشته گل های بزرگ و زیبا کمی آن طرف تر به استقبال مسافرانشان آمده اند .
با دیون آنها لبخند میزنم .
۲۰ روز دیگر من هم اینطور به استقبال شهریار می آیم .
شهریار بلاخره با همه خداحافظی میکند و در آخر به سنت من می آید
_میخواستم باهات آخر سر خدافظی کنم چون برات هدیه دارم .
لبخند میزنم و ابرو بالا می اندازم .
شهریار با شادی کتاب بزرگی به دستم میدهد .
با دقت نام کتاب را میخوانم
《دیوان شهریار》
کمی پایین تر ، کوچک نوشته شده
《سید محمد حسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار》
و روی کتاب عکس بهجت تبریزی(شهریار) چاپ شده است .
سر بلند میکنم و نگاه پرسشگرم را به شهریار میدوزم ، لبخند پهنی روی صورتش نقش میبندد
_دیوان شهریار ، خیلی برام با ارزشه ، همیشه وقتی دلم میگیره میخونم ، بهت دادم تا تو ام هروقت دلت گرفت بخونیش .
جدا از شعرای قشنگش اسمشم دوست دارم چون هم اسم خودمه .
خوب ازش نگهداری کن چون برام با ارزشه .
با ذوق لبخندم میزنم به آبی چشم هایش خیره میشوم .
+خیلی هدیه خوبی بود ، واقعا جز بهترین هدیه های عمرم بودم
لبخندش عمیق تر میشود .
خم میشود و روی سرم را میبوسد و بعد به من چشم میدوزد .
با دقت چشم هایش را میکاوم .
دریای چشم هایش آرام است ، آرام تر از همیشه ، بی هیچ موجی و تلاطمی .
دسته چمدانش را میگیرد و بعد از خداحافظی از جمع ، دور میشود و میرود .
بغض نمیکنم ، گریه ام نمیگیرد ، دلم میگوید زود برمیگردد ، خیلی زود..........
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
درست ۳ روز از رفتن شهریار مبگذرد ، خسته و بی حوصله ام ، وقتی شهریار بود سرحال بودم ، با اینکه سجاد نبود اما انقدر بی حوصله نبودم .
همه چیز از ۱ ماه قبل شروع شد .
سجاد با من صحبت کرد و برای سوریه اجازه گرفت .
۲۰ روز بعد به سوریه اعزام شد ، یک هفته بعد از رفتنش شهریار رفت ایتالیا و حالا من تنها مانده ام .
نه شهریاری هست که لخندانتم ، نه سوگلی که با من همدردی کند و نه سجادی که سر روی شانه اش بگذارم .
دیوان شهریار را میبندم و از پنجره به آسمان چشم میدوزم .
یکی از شعر های شهریار را بیاد می آورم
《سخن بی تو مکر جان شنیدن دارد
نفس بی تو کجا نای دمیدن دارد
علت کوری یعقوب نبی معلوم است
شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد》
حق با اوست ، شهری که در او یار نباشد حتی ارزش دیدن هم ندارد .
کشوی میز تحریر را باز میکنم و دفترچه سجاد را از آن بیرون میکشم .
یکی از صفحه را باز میکنم و شعری که به ذهنم رسیده را در آن مینویسم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 قسمت_صد_بیست_هشتم
#بخش_دوم
آرام وارد اتاق میشوم ، پدرم و عمو محمود کنار در ایستاده اند ، با ورود من پدرم سریع سر بلنر میکند و بهت زده نگاهم میکند .
انگار انتظار حضور من را نداشته ، سریع میگوید
_اینجا چیکار میکنی ؟
میزنم زیر گریه و با دلخوری میگویم
+نمیخواستید به من بگین ؟ به من که اصل کاری ام .
_نه نورا جان
با برگرداندن سرم گریه ام متوقف میشود .
بهت زده میشوم و چشم هایم را مدام میبندم و باز میکنم ،
احساس میکنم چشم من دارد اشتباه میبیند .
میزنم زیر خنده ، بلند قهقهه میزنم
+دیوونه شدم ، بدبختیام کم بود دیوونگی هم بهش اضافه شد
میخندم ، تلخ میخندم ، به بدختی هایم میخندم .
دیوانه شده ام سجاد را میبینم .
با لباس سپاهی خاکی و خونی به دیوار تکیه داده .
موهایش پریشان و چشم هایش کاسه ی خون است .
سرش لَق میخورد ، انگار توانایی نگه داری سرش را ندارد .
با عشق نگاهم میکند ، دلتنگی در چشم هایش موج میزند ، اما انگار توان تکان خوردن از کنار دیوار را ندارد .
با تکان خوردن شانه ام به خودم می آیم اما نگاه از سجاد نمیگیرم .
صدای مادرم در گوشم میپیچد
_نورا جان مگه نگفتم نزدیک خونه شده به من زنگ بزن
و ریز ریز گریه میکند
سر بر میگردانم و بی توجه به مادرم به سمت تابوت وسط اتاق قدم بر میدارم ، نکند دارم روح سجاد را میبینم ؟
سرم را خم میکنم و با دقت داخل تابوت را نگاه میکنم .
با دیدن جسد داخل تابوت روی زمین می افتم .
مادرم و خاله شیرین سریع به سمتم می آیند و کنارم مینشینند .
حرف میزنند اما نمیدانم چه میگویند ، صدا ها برایم مبهم است .
حالم خوش نیست . گوش هایم سوت میکشند ، روحم برای خروج از بدنم تقلا میکند .
مدام منتظرم از خواب بپرم ، همیشه در جاهای بد خوابم ، از خواب میپرم اما حالا چرا بیدار نمیشوم ؟
چرا هیچکس نیست من را از این خواب بد بیدار کند .
دوباره خم میشوم و به جسد نگاه میکنم ، بعد سر بلند میکنم و به یجاد نگاه میکنم .
جسد داخل تابوت شهریار است !!!!!
احساس میکنم چشم هایم سجاد و شهریار را جا به جا میبیند .
آنقدر مبهوتم که نمیتوانم گریه کنم ، اصلا نمیدانم ماجرا چیست که بخواهم برایش گریه کنم .
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 قسمت_صد_بیست_نهم
#بخش_دوم
همین کارم کرد . بلاخزه با هزار زحمت تونست بهاره خانم و عمو محسنو از خودش راضی کنه .
خودشم نازاحت بود از اینکه داره این کارو میکنه .
حتی بعضی شبا گریه میکرد .
ولی میگفت چاره دیگه ای نداشتم ، اگه میفهمیدن میخوام برم سوریه نمیزاشتن .
وقتی به خانوادش گفت ، بهون گفت به هیچکس دیگه نگن که رفته سوریه .
تو سوریه پیش هم بودیم .
ماجرای شهید شدنش رو بعدا برات میگم ، الان توانش رو ندارم .
خلاصه وقتی شهید شد خیلی یهویی قرار شد جسد رو برگردونن ایران . منم همراهش اومدم .
دیروز به عمو محمد و بابام و عمو محسن گفتیم ، قرار شد بخاطر بی تابی نکردن بقیه کسی متوجه نشه و وقتی جسد رسید به همه خبر بدیم برای مراسم بیان .
اینکه الان جسد شهریار تو خونه شماست هم بخاطر وصیت خودشه .
هم به من چندیدن بار گفت هم تو وصیت نامش نوشته که به هیچ وجه جسدش رو بعد از شهادت نبرن خونه ی خودشون .
وقتی ازش پرسیدم چرا نمیخوای ببرن خونه ی خودتون ، گفت چون پولی که باهاش خونشون رو خریدن خمس ندادست دلش نمیخواد وقتی شهسد شد پیکرش بره تو همچین خونه ای .
با صدای جیغ بهاره مادرم و خاله شیرین سریع از آشپزخانه خارج میشوند و به اتاق میروند .
به احتمال زیاد دوباره بیهوش شده است .
با احساس گرمی چیزی روی گونه ام به خودم می آیم . تازه متوجه دست سجاد میشوم .
انگشت شصتش را آرام روی گونه ام میکشد و اشک هایم را پاک میکند .
اشک هایی که بی اختیار از چشم هایم باریده اند .
لبخند تصنعی میزنم تا سجاد نگران نشود .
دستش را از روی گونه ام پایین میکشد .
نگاهم میکند و میخواهد چیزی بگویند .
قبل از اینکه فرصت پیدا کند مادرم مرا میخواند .
سریع بلند میشوم و به اتاق میروم .
بهاره بی حال به دیوار تکیه داده .
خاله شیرین شانه اش را ماساژ میدهد و مادرم با پر چادرش بادش میزند .
با ورودم به اتاق بهاره به سختی میگوید
_نورا برو از اتاقت کیفمو بیار ، سریع
متعجب ابرو بالا می اندازم اما سریع از اتاق خارج میشوم و برای آوردن کیف بهاره اقدام میکنم .
وقتی کیف را به او میرسانم سریع کیف را باز میکند و یک جعبه از آن بیرون میکشد .
جعبه ای بنفش و کوچک که پامیونی صورتی زینت آن شده است .
جعبه را به دستم میدهد
_شهریار تو سوریه بهم زنگ زد ، گفت اگه دیگه بر نگشت اینو بدم بهت ، گفت قبل از اینکه دفنش کنن بهت بدم
و بعد میزند زیر گریه . بخاطر گریه زیاد و حال خرابش نفسش مدام میگیرد .
مطلع عشق
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 قسمت_صد_سی_ام #بخش_ا
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_سی_ام
#بخش_دوم
امیدوارم جواب همه ی سوال هایت را گرفته باشی .
اما ........
سجاد پسر بسیار خوب و پاکیست ، به خوبی و پاکی تو .
برایتان زندگی زیبا و خوش را از حضرت مهدی میخواهم .
داخل جعبه ۲ انگشتر است ، روزی عروسیتان من نیستم ، این هدیه من به شماست .
انگشتر ها متبرک به ضریح امام رضا هستند و از مشهد برایتان خریدم .
انگشتر کوچک از جنس طلاست و برای تو ، انگشتر بزرگ هم برای سجاد و از جنس نقره است .
و اما در آخر
تو یکی از مهم ترین شخصیت های زندگی من بودی .
از این که داشتمت خوشحالم و امیدوارم بهترین ها نصیبت شود .
یا علی
دوست داردت : شهریار 》
نامه را میبندم و میزنم زیر گریه .
صدای هق هقم در کل اتاق میپیچد .
نگاه اشک آلودم را به داخل جعبه میدوزم .
۲ انگشتر زیبای فیروزه داخل جعبه خود نمایی میکنند .
انگشتر کوچک را بر میدارم ، انگشتری با رکابی نازک و نگینی فیروزه و بسیار زیبا که دور تا دورش نگین زده شده است .
انگشتر را میبوسم و به سینه ام میفشارم .
شهریار از قبل میدانسته که شهید میشود ، چون خودش گفته عروسیمان نیست .
یاد روزی می افتم که اولین بار نماز خواندن شهریار را دیدم ، چقدر دلش میخواست مثل شهدا باشد ، حالا خودش هم در جمع شهداست و در جایگاه و مرتبه آنها .
با باز شدن در سر بلند میکنم .
قبل از اینکه شخصی که وارد اتاق شده را ببینم صدای مادرم در گوشم میپیچد
_چی شد مادر ؟
انگشتر ها را بلند میکنم و نشانش میدهم .
به سختی میان گریه ام میگویم
+شهریار برای من و سجاد ....... کادوی عروسی داده
و بعد گریه ام شدت میگیرد .
مادرم با قدم هایی بلند جلو می آید و انگشتر ها را از دستم میگیرد .
مدام قطره های اشکش را از گوشه چشمش پاک میکند و تمام سعی اش را میکند که خودش را کنترل کند نشیند کنار من زار زار گریه کند
زیر لب میگویم
+متبرک به ضریح امام رضاست .
با شنیدن حرفم مادرم هر دو انشگتر را محکم میبوسد .
کنارم مینشیند و آرام در آغوش میکشدم .
با صدایی بغض آلود میگوید
+برا من و باباتم یه جعبه داده .
هنوز بازش نکردم . میترسم نتونم طاقت بیارم و از حال برم
مطلع عشق
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 قسمت_صد_سی_یکم #بخش_
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت صد سی یکم
#بخش_دوم
وقته دلتنگی ، وقته ناراحتی ، وقته خستگی ، به که پناه میبرند ؟
درمان درد های بی درمانشان را از که میخواهند ؟
نفس عمیقی میکشم و پشت سر سجاد می ایستم ، با الله اکبر گفتن سجاد من هم به او اقتدا میکنم ، اقتدا به نماز عشق ، نماز شکر ، نماز .........
بعد از پایان نماز از هم جدا میشویم و به سمت ضریح حرکت میکنم .
از میان جمعیه به سختی عبور میکنم و خودم را به ضریح میرسانم ، خودم را به ضریح میچسبانم و از ته دل برای خوشبختی ام دعا میکنم ، نه فقط برای خودم ، بلکه برای خیلی های دیگر از جمله عمو محسن و بهاره ، برای آرامش قلب دلشان و تحمل این داغ سنگین دعا میکنم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
خم میشوم و دستم را در آب استخر فرو میکنم ،
+چقدر آبش تمیزه
سجاد سر تکان مسدهد
_آره ، دوستمم گفت تمیزه ، گفت هر دفعه قبل از اینکه برن آبش رو عوض میکنن که برای دفعه ی بعد تمیز باشه . چون سر پوشیدست مشکلی پیش نمیاد .
بلند میشوم و دهان باز میکنم اما قبل از اینکه فرصت پیدا کنم چیزی بگویم سجاد آرام هولم میدهد .
همزمان با جیغ زدنم بازویم را میگیرد و میخنذ
_نترس بابا گرفتمت .
یک هو پایش روی موزاییک های سر میخورد و تعادلش را از دست میدهد .
بلند میگوید
_نمیتونم تعادلمو حفظ کنم
باهم داخل آب پرت میشویم .
وقتی روی آب می آیم هوا را میبلعم .
نگاهی به لباس های خیس خودمو سجاد می اندازم .
سجاد با دیدن قیافه ی بهت زده ام قهقهه میزند
_شبه دو تا موش آبکشیده شدیم ، اومدم شوخی ساده کنم ببین به چه روزی افتادیم
با خندیدن سجاد بی اختیار بلند بلند میخندم ، موهایم را از جلوی صورتم کنار میزنم
لبم را به دندان میگیرم و سعی میکنم نخندم .
اخم تصنی تحویل سجاد میدهم
+ببین لباسام به چه روزی افتاد ، نو بودن .
میخندد و مشتی آب در صورتم میپاشد
_بیخیال دنیا بابا ، مال دنیا ارزش غصه خوردن نداره ، خوش باش
آرام به بازویش میکوبم
+رو نیست که ، سنگه پای قزوینه ، یه چیزیم بهت بدهکار شدم
همزمان میخندیم .
به قول سجاد بیخیال مال دنیا میشویم و مشت های پر شده از آب را به سمت هم میپاشیم .
آمده بودیم فقط سَری به استخر بزنیم که قسمتمان شد در آن شنا کنیم ، آن هم با لباس های نویمان که تازه از نزدیک حرم خریده بوریم