eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 قسمت_صد_پنجم دیگر یاد گرفته ام با آدم هایی مثل شهروز چطور رفتار کنم . در برابر این افراد باید یک اصل را رعایت کرد و آن هم سکوت و بی توجهیست . شهروز قصدش از این کار ها اذیت من است پس هرچه بیشتر با او جر و بحث کنم ، علاوه بر اینکه شهروز را به خواسته اش میرسانم ، وقتم را هم تلف میکنم . وقتی شهروز سکوتم را میبیند می ایستد و میگوید _برو ولی امروز رو یادت باشه باز هم با خونسردی به راهم ادامه میدم . معلوم است از سکوتم کفرش درآمده که دارد غیر مستقیم تحدیدم میکند . لخاطر نقش بازی کردن امروزش باید به او اسکار بدهند . امروز توانست بدون نیش و کنایه و پوزهند از کنار من بگذرد ؛ بلکه بتواند نظرم را جلب کند. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ سوگل مبایلش را روی میز میگزارد . چادرش را کمی جلوتر میکشد و میگوید _حوصلم سر رفت . کاش با بقیه رفته بودم بازار . میخوام برم لب ساحل قدم بزنم تو هم میای ؟ +نه نمیام تازه لب ساحل بودم بلند میشود و لبخنر شیرینی میزند _باش پس من رفتم متقابلا لبخندی میزنم +زود برگرد یکم دیگه هوا سرد میشه سری به نشانه ی تایید تکان میدهد و از خانه خارج و وارد حیاط میشود . بعد از کمی استراحت به حیاط میروم و نگاهی به استخر می اندازم . استخری بزرگ اما خالی از آب که برگ های خشکیده زرد و قهوه ای کع آن را پوشانده اند _استخر خالی هم نگا کردن داره ؟ با ترس سر بر میگردانم . با دیدن شهریار لبخند شیرینی میزنم +ترسوندیم یک تای ابرویش را بالا میدهد _چرا ؟ +فکر کردم با بقیه رفتی بازار _نه بابا دراز کشیده بودم تو اتاق دوباره به استخر چشم میدوزه +چقدر استخره بزرگه سری به نشانه تایید تکان میدهد و با شیطنت لبخند میزند _آره فقط حیف که آب نداره وگرنه هولت میدادم توش قشنگ از سرما بلرزی جلوی خنده ام را میگیرم و نگاه عاقل اندر سفیهی حواله اش میکنم +قدیما میگفتن عقل که نباشد جان در عذاب است ولی این طور که معلومه عقل که نباشه جون بقیه هم در خطره بلند میخندد _خوبه خودت میدونی با بی عقلیات دار جون مارو به خطر میندازی میخندم و بعد طلبکارانه نگاهش میکنم +ماشالا رو نیست که سنگ پای قزوینه . حالا واسه چی اومدی حیاط ؟ ژست آدم های متفکر را به خود میگید _اومدم برم لب ساحل دیدم یه بیکاری وایساده لب استخر خالی گفتم بیام یکم سر به سرش بزارم حال و هوام عوض شه
🌿 قسمت_صد_ششم +واسه چی اومدی حیاط ؟ ژست آدم های متفکر را به خود میگید _اومدم برم لب ساحل دیدم یه بیکاری وایساده لب استخر خالی گفتم بیام یکم سر به سرش بزارم حال و هوام عوض شه با آرنج آرام به پهلویش میزنم +بیا برو انقدر منو اذیت نکن نگاهی به یکدیگر میکنیم و بلند میخندیم . شهریار به سمت در حیاط میرود و برایم دست تکان میدهد _فعلا و از حیاط خارج میشود . حتما سوگل با دیدن شهریار میخواهد سرخ و سفید شود و من را لعن و نفرین بفرستد که چرا جلوی شریار را نگرفتم و گذاشتم بیاید لب ساحل . از این فکر خنده ام میگیرد . روی تاپ مینشینم و چادرم را درست میکنم ، ممکن است حیاط به بیرون دید داشته باشد . آرام خودم را تکان میدهم و به آسمان خیره میشوم . چند دقیقه ای در آرامش به سر میبرم ، قبل از اینکه فرصت پیدا کنم در فکر و خیال فرو بروم در با شدت کوبیده میشود . با هول و ولا بلند میشوم و همانطور که به سمت در میروم با صدای بلند میگویم +کیه شهریار با صدای لرزان و بلند میگوید _منم باز کن به محض باز شدن در شهریار با شدت وارد خانه میشود . رنگش پریده و هول کرده است . همانطور که وارد خانه میشود میگوید _برو مراقب سوگل باش تا برم موبایلمو بیارم زنگ بزنم با تعجب میپرسم +چرا چی شده ؟ به کی میخوای زنگ بزنی _انقدر سوال نپرس فقط برو سریع از در خارج میشوم ، دلم شور میزند . با تمام توان شروع به دویدن میکنم . کمی که جلوتر میشوم با دیدن سوگل که روی ماسه ها نزدیک ساحل افتاده پاهایم سست میشود . به سختی خودم را حفظ میکنم تا روی زمین نیوفتم . تمام انرژی ام را به کار میگیرم تا بتوانم خودم را به سوگل برسانم . کنارش مینشینم و آرام تکانش میدهم +سوگل ، سوگلی ، سوگل با تو ام . هیچ جوابی دریافت نمیکنم . تمام چادر و لباس های سوگل خیس است ، این یعنی در دریا بوده است . با بهت به سوگل خیره میشوم . احساس میکنم خون در رگ هایم از حرکت ایستاده است . با بعض نگاهش میکنم ، بدنم از ترس چیزی که در ذهنم میگذرد خشک شده است . دوباره زمان و مکان را پیدا میکنم . تند تند سوگل را تکان میدهم و با صدایی که از شدت بغض میلرزد میخوانمش . وقتی جوابی نمیشنوم بی اختیار میزنم زیر گریه ، تبدیل میشوم به نورای نازک نارنجی گذشته +سوگل تر خدا پاشو . پاشو ببین شهریار نگرانته . نگا کن انقدر هول کرده رنگش پریده . پاشو ببین . پاشو ببین مثل همیشه سرخ و سفید شو ، پاشو ببین ذوق کن . با صدای بلند از ته دل فریاد میکشم +سوگل ماشو با گریه میگویم +سوگل اینا همش شوخیه ؟ نکنه با شهریار هماهنگ کردید منو اذیت کنید ؟ سوگل من از این شوخیا بدم میاد ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA اینستا👇 @Mattla_eshgh_insta
مطلع عشق
#پروفایل #حجاب ‌❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز دوشنبه( حجاب و عفاف )👆 پستهای سه شنبه ( (عج) و ظهور)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۶۳ زود، دیــــر می شود❗️ صدایی هر روز، تو را می خواند! صدایِ کسی که راهِ آسمان را میشناسد! بدون او در هیاهوی زمین، گُم شده ای! دیر میشود... او منتظر برگشتن توست👇 @ostad_shojae
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 60 🔰 ساسان می خواست با این مثال نشون بده به همه ما که وقتی همه این ستاره ها و ماه ،
61 💠 ساسان اومد کنارم نشست من همچنان تو تعجب بودم خیلی هم تعجب کرده بودم!!! چطور ممکنه چنین جوابی داده باشه؟ واقعا از خودش بود یا کسی دیگه... آخه پدرش که کلا خدا رو قبول نداره، مادرش هم با اون چیزهایی که ساسان خودش تعریف میکرد، این طور جواب دادن ازش بعید بود تو همین فکر و خیال ها بودم که دیدم یه مرتبه خانم معلم من رو صدا میکنه 🌀محمد مهدی جان ، محمد مهدی جان ! ❇️ گفتم بله خانم معلم! 🌀 خب پسرم حالا شما بگو که جواب سوال رو پیدا کردی یا نه؟ ❇️ گفتم بله خانم معلم ، پیدا کردم با کمک پدرم اما بیشترش رو خودم جواب دادم ! همون جوابی که با باباهادی مرور کرده بودم رو گفتم و خانم معلم خیلی خوشش اومد اما یه مرتبه هممون تعجب کردیم!!! ⏺ خانم معلم دست تو کیفش کرد و یه جایزه بیرون آورد که کاغذ کادوی خیلی خوشگلی روی اون پیچیده شده بود ! همه دوست داشتیم بدونیم این کادو برای چی هست؟! 🌀 خانم معلم گفت این کادو رو میخوام بدم به کسی که بهترین جواب رو داده! ✅ دل تو دل بچه ها نبود! خودم هم کلی استرس داشتم ! جایزه گرفتن اون هم جلوی بچه ها ، خیلی میتونست جالب باشه 🌀 خانم معلم گفت : بچه ها به نظر شما کدوم جواب از همه بهتر بود؟ یکی گفت جواب ساسان! یکی گفت نه ، جواب محمدمهدی قشنگ تر بود یکی گفت جواب خودم از همه بهتر بود!!! کل کلاس رو هم همه بچه ها گرفته بود بعضی ها اسم های دیگه ای رو هم میگفتن تا اینکه یه مرتبه خانم معلم اومد سمت من و ساسان !!!
62 🔰تا اینکه خانم معلم اومد سمت من و ساسان ! دیگه داشتم از هیجان می مردم، قلبم خیلی تند داشت می زد زیر چشمی مراقب ساسان هم بودم ، دستپاچه شده بود... خدایا ، یعنی میشه جایزه رو من بگیرم؟ اخه این جایزه یه لذت دیگه داشت از بقیه جایزه هایی که خانم معلم یا پدر و مادرم برای خریده بودن متفاوت تر بود 👌 جایزه ای که خود خدا به من داده! چون سوال درباره خدا رو جواب داده بودم 🔰 یاد صحبتهای یکی از مشاورین دینی تو تلویزیون به معلم ها و خانواده ها افتادم که داشت می گفت یکی از بهترین راه های تشویق بچه ها به سمت خدا و دین ، تعیین یک سری وظایف از جمله پاسخ به سوال یا نمازخواندن یا هرچیز دیگه و بعد اون ، هدیه دادن به کسانی که خوب انجام دادن ، هست با این راه بچه ها با ذوق و شوق مسائل دینی خودشون رو یاد می گیرن و یه انگیزه بالایی براشون پیدا میشه بابا هادی هم همیشه برای من از این کارها میکنه دوچرخه ای که خونه دارم رو به خاطر یاد گرفتن تفسیر سوره ناس و فلق طبق تفسیر حاج اقا قرائتی ، برام خریده بود همه اینها داشت تو ذهن من مرور میشد و خانم معلم هم لحظه به لحظه داشت نزدیک تر میشد... ❇️ نگاه همه بچه ها اومد سمت ما دیگه هرچی چشم تو کلاس بود ، داشت من و ساسان و کادوی داخل دست های خانم معلم رو نگاه می کرد... یه کادو بیشتر نبود، یا می رسید به من یا ساسان اما کدوم یکی از ما ؟ اصلا جایزه چی می تونست باشه ؟؟؟ به نظر نمی رسید اسباب بازی باشه اما اصلا هرچی که باشه ، مهم این هست که جلوی جمع جایزه می گیرم ✅ خانم معلم اومد جلوی من و ساسان و ایستاد. نگاهی به من کرد ، پیش خودم و تو دل خودم گفتم آخ جااااااااااااااان مال من شد! ✳️ یهو دیدم نگاه خانم معلم رفت سمت ساسان... حالا این نوبت ساسان بود که بیشتر دست و پاش رو گم کنه... یعنی جایزه داشت به ساسان می رسید؟؟؟ ✳️ تا اینکه خانم معلم یک مرتبه اسم من رو صدا زد! یعنی وااااااااااااااااااااااااای جایزه برای من شد
63 🔰 خیلی از درون خوشحال بودم ، اصلا نتونستم جلوی خودمو بگیرم و خنده روی لبهام نشست تا خانم معلم من رو صدا کرد، بلند شدم ، آماده بودم آماده بودم برای اینکه خانم معلم کادو رو به من بده دستهاش رو آورد جلو کادو رو به من داد و گفت: 👌 پسر عزیزم جان، شما و ساسان جان بهترین جواب ها رو دادین اما از اونجایی که شما و ساسان جان دوست های خیلی خوبی با هم هستین ، این جایزه رو شما به اقا ساسان بده که جوابش از نظر من بهتر بود من میخوام شما جایزه رو به ساسان بدی ، بیا عزیزم!!! حالا قیافه ساسان دیدنی بود! از ذوف زیاد به نفس زدن افتاد !!! ✅ این حرفها رو که شنیدم، کمی جا خورم ، نمی تونم بگم زیاد ناراحت شدم ، نه چون واقعا ساسان رو هم دوست داشتم و دلم میخواست اون هم برنده بشه ولی هر کسی تو هر سن و سالی دوست داره خودش برنده بشه اما من با همون حالت خنده ، جایزه رو گرفتم و دو دستی تقدیم ساسان کردم و بهش گفتم مبارکت باشه بهترین دوست من! ✳️ ساسان هم با ذوق زیاد جایزه رو از من گرفت و از خانم معلم تشکر کرد و جایزه رو سریع گذاشت روی میز و من رو از ته دل بغل کرد و گفت از تو هم ممنونم که همیشه کمکم می کنی ⏺ خانم معلم که داشت این صحنه ها رو می دید رو به بچه های کلاس کرد و گفت حالا همه برای و ساسان دست بزنین!! 💠 اینقدر این ماجراها سریع گذشت که ما اصلا نفهمیدیم کی زنگ خورد! ساسان جایزه رو بدون اینکه باز کنه گذاشت تو کیفش و با هم رفتیم زنگ تفریح الان دیگه منم خوشحال بودم از اینکه جایزه به ساسان رسیده بود هرچی باشه اون بیشتر به این روحیه گرفتن نیاز داشت من بالاخره پدرم و مادرم برام زیاد کادو میخرن برای این چیزها، اما ساسان با اون وضع خانوادش خیلی بیشتر از من به جایزه نیاز داشت تا بتونه با ذوق و شوق بیشتر مسائل دینی رو یاد بگیره 🔰 تو زنگ تفریح باز بهش تبریک گفتم ولی هنوز برام جای سوال بود که واقعا جواب این سوال رو ساسان از کجا گرفته بود؟ آیا تو کتابی خونده بود؟ یا تو تلویزیون شنیده بود؟ یا مادرش بهش گفته بود؟؟؟ اما چون می دونستم ناراحت میشه، ازش سوال نکردم ❇️ زنگ آخر خورد و طبق معمول باباهادی اومد دنبال من و قبلش هم ساسان با مادرش رفته بود من تو ماشین مدام به فکر ماجرای امروز بودم و اصلا حرف نمی زدم تا اینکه پدرم گفت ...
64 🔰 تا اینکه پدرم گفت چه خبر از مدرسه؟ چه خبر از جواب سوال خانم معلم؟ 🌀 گفتم باباجون من و ساسان بهترین جواب ها رو دادیم، خانم معلم هم یک دونه جایزه در نظر گرفته بود ، گفت که جواب ساسان بهتر بود و جایزه رو به ساسان داد ✳️ بابا هادی : پس بگو ، پس برای همین ناراحتی! چون جایزه رو نگرفتی ناراحتی!!! 💠 گفتم نه باباجون ، نه ، اتفاقا جایزه به دست من به ساسان داده شد، اما دوتا سوال عجیب منو درگیر کرده یکی اینکه ساسان اون جواب رو از کجا گرفت دوم این که واقعا جواب من بهتر بود، خود خانم معلم هم فهمید، اما چرا جایزه رو به ساسان داد؟؟ من فقط جواب همین دوتا سوال رو میخوام، وگرنه جایزه رو که من خودم چندبار تو مدرسه گرفتم ✅ باباهادی: آره، درسته ، چرا از خودساسان نپرسیدی جواب رو چطور پیدا کرد؟ 💠 گفتم آخه دیدم ناراحت میشه، نپرسیدم ،بنده خدا اینقدر از گرفتن جایزه ذوف داشت که دیگه نخواستم با این سوالات، ناراحتش کنم 🔰 سر ناهار ، مامان جون هم همین سوال بابا رو از من پرسید من براش توضیح دادم و گفتم که خانم معلم جواب ساسان رو بهتر تشخیص داد 🌀 یه مرتبه مامان گفت، پس جایزه به ساسان رسید! اما همینکه خانم معلم جایزه رو از طریق شما به ساسان داد، خودش کلی ارزش داشت ❇️ من با تعجب به مامان گفتم شما از کجا می دونید؟ شما از کجا خبر دارید؟ بابا که وقتی اومد خونه چیزی به شما نگفت شما از کجا می دونید من جایزه رو به ساسان دادم؟؟؟ 🔰 مامان جون یه نگاه همراه با لبخندی به بابا زد و گفت... ادامه دارد... ✍️ احسان عبادی ‌❣ @Mattla_eshgh
8.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جگرم بی قرار و درمانده ست در رگم شور خون فرمانده ست... به هر نیتی که ضبط شده باشد و به هر نیتی که افشا شده باشد، دوباره را ترور کرد؛ اینبار ترور سیاسی... دوباره باید برای مظلومیت شهید ارباً اربای آن شب جمعه ی عجیب اشک ریخت و بغض قاتلانش را در سینه زنده کرد! پ.ن: احسنت به حسن انتخاب صفحه مجازی @khamenei_ir بابت بارگذاری به موقع این شعرخوانی به یادماندنی احمد بابایی در حضور رهبر معظم انقلاب 📝 ‌❣ @Mattla_eshgh
♨️ پاسخ به سوالات ریشه‌ای در باب ⁉️ چرا باید رای دهیم؟! ⁉️ مگر نظام در این چهل ساله برای ما چه کرده است که دوباره رأی دهیم؟! ⁉️ ریشه مشکلات کنونی در چیست؟ ⁉️ آیا راه حلی برای پایان دادن به مشکلات اقتصادی وجود دارد؟ 🔴 کتاب « »، جدیدترین اثر و تیم سعداء ___________________ 📚 پیش‌فروش ویژه این کتاب با تخفیف ✅ خرید پستی به همراه امضای نویسنده از پیوند 👇 http://soada.ir/shop/product/entekhabat/ ___________________ ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
ما را فقیـــــر درگـــه جـــانان نوشته اند ریزه خورانِ خوانِ حسن جان نوشته اند 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊