🔻 دولتی که در هشت سال با شعار #تدبیروامید و عملکرد خود رشد جمعیت را هم دچار مشکل کرد‼️
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃سال ها بعد ، از تصور تك تك آن لحظه ها چنان حسرتی وجودم را به آتش می كشید كه قابل گفتن نیست. تسلط شی
#دالان_بهشت
#قسمت هفدهم
🍃خانم جون نگاهی به من كرد و گفت: مادر اگه تو هم دو تا كوك به این بقچه هایت بزنی ، گناه نداره ها !
می دانستم خانم جون از این كه كسی را دور و برش بیكار ببیند حرص می خورد.
با خنده گفتم : من بلد نیستم آستركشی كنم.
خانم جون در حالی كه سرش را با تاسف تكان می داد و از بالای عینكش نگاهم می كرد ، گفت : خوش به حال شوهرت ! مادر این قدر راحت نگو بلد نیستم ، كار نشد نداره ، پاشو یك سوزن بگیر دستت یاد می گیری.
خواستم جوابی بدهم كه صدای امیر كه مثل همیشه خندان و با هیاهو وارد شده بود نجاتم داد. امیر اول خم شد مادر را بوسید و بعد یكراست آمد سراغ خان جون و همان طور كه زیر كرسی می نشست سر خانم جون را هم بوسید.
خانم جون با لبخندی پر مهر مفاتیح را بست و گفت: دیگه فایده نداره ، شیطون اومد.
مادر جون ، شیطون كه بغل دستت نشسته بود ، تازه خبر نداری امروز تولدش هم هست.
من كه داشتم برای استقبال از محمد بیرون از در می رفتم هاج و واج به طرف امیر برگشتم كه ببینم منظورش به من است یه نه ، كه محكم با محمد كه دستش یك جعبه بزرگ شیرینی بود و رویش یك دسته گل خیلی قشنگ پر از گل های رز مریم ، برخورد كردم.
محمد با سلامی بلند به مادر و خانم جون كه با تحسین و پرسش نگاهش می كردند رو به امیر كرد و با خنده گفت: شد تو یك حرف نیم ساعت توی دهنت بمونه؟
امیر قاه قاه خندید و گفت : حالا منم كه نمی گفتم از این ها كه دستته ، نمی فهمید ؟!
توی خانواده ما گرفتن جشن تولد مرسوم نبود. همیشه بزرگ شدنم را با بالاتر رفتن سال های درسی ام حساب می كردم . برای همین این كه محمد روز تولدم را بداند ، یادش باشد و برایم جشن بگیرد خارج از انتظار بود ، نه تنها برای من ، برای همه .
آن قدر ذوق زده و خوشحال شده بودم كه فقط با یك دنیا عشق و تشكر نگاهش می كردم و كلامی كه بتوانم تشكر كنم پیدا نمی كردم.
🍃خانم جون در حالی كه مرتب می گفت : مباركه ، مباركه . ایشاالله صد سال دیگه هر دو تون عمر با عزت بكنین. اضافه كرد آفرین به این شوهر . و بعد رو به من پرسید : راستی مادر به سلامتی چند سالت شد؟!
امیر مهلت نداد و فوری گفت : هفده سال خانم جون ، سه سال دیگه باید به حالش گریست!
خانم جون گفت: لااله الا الله ، اون مثال مال قدیم ها بود بچه جون. اونم واسه دخترهایی كه تا اون سن ، شوهر نداشتن ، این كه دیگه شوهر داره!
امیر خندان با چشم هایی سرشار از شیطنت گفت: پس باید دعایش رو به جون محمد كنیم كه خدا زد پس كله اش و اومد مهناز رو گرفت و ما را از گریه نجات داد.
همین كه براق شدم جوابش را بدهم مادر میانه را گرفت و با شوخی و خنده های همه قضیه فیصله پیدا كرد.
چقدر غروب آن روز احساس شادی و غرور می كردم. در كنار خانواده مهربانم و در حالی كه دلم به عشق محمد و وجودش در كنارم گرم بود ، برای اولین بار تولدم را جشن گرفته بودم. شوخی های امیر و خوشحالی همه ، شادی را چند برابر می كرد. این اولین جشن تولدم بود كه برای همیشه در ذهنم به خاطره ای شیرین و ماندگار تبدیل شد.
یادم است ، آن شب هوا خیلی سرد بود. برف ریزی می بارید و من خوشحال از این كه فردا مدرسه ندارم ، قبل از خواب ، پشت پنجره اتاقم ایستاده بودم و حیاط را كه پوشیده از برف می شد نگاه می كردم . منتظر محمد بودم كه رفته بود خانه شان سری بزند . وقتی آمد او هم بی صدا كنارم ایستاد و ساكت به حیاط خیره شد
چند دقیقه كه گذشت پرسید : مهناز ، یادته اون هفته بهت گفتم یك دلیل رو باید همون روز بهت بگم ؟!
برگشتم و پرسان توی چشم هایش نگاه كردم تا ببینم منظورش چیست باز قصد شوخی داره یا نه.
🍃 از نگاه كنجكاو و مرددم خنده اش گرفت ، گفت : وقتی چشم هات این جوری كمین می كنن مچمو بگیرن ، نمی دونی چقدر صورتت دوست داشتنی می شه . نترس نمی خوام سر به سرت بگذارم . فقط می خواستم بگم ، دلیلش این بود كه دوست داشتم روز تولدت پیش خودم باشی این حق رو نداشتم ؟!
دستش را به طرف من كه هنوز با تردید نگاهش می كردم دراز كرد و گفت: حالا اینم برای تشكر هم از این كه به خاطر من مهمونی نرفتی هم به خاطر درس هایت كه خوب خوندی و از همه مهم تر برای این كه خانم خوشگل من ، هفده ساله شده.
مبهوت نگاهش می كردم. بعضی وقت ها دوست نداشتم بگویم ، دلم می خواست فریاد بزنم كه ، دوستش دارم . وجودم غرق مهر بود و حق شناسی . با عجله در جعبه كوچكی را كه توی دستم گذاشته بود باز كردم. داخلش یك گردنبند با زنجیر بلند نقره ای رنگ بود. یك قلب كه از دو طرف به یك زنجیر با ساختی ظریف وصل بود. روی قلب پر از كنده كارهای ظریف و ریز بود كه در مقابل نور تلا لویی خیره كننده داشت و به نظر پر از نگین می آمد.
ذوق زده و خوشحال تا خواستم گردنبند را به گردنم بیندازم ، پرسید : نمی خوای تویش رو ببینی؟
با تعجب پرسیدم : توی چی رو ؟!
طرف راست پایین انحنای قلب را فشار داد و من در كمال ناباوری دیدم درش باز شد و دو تا قلب كنار هم قرار گرفت ، در حالی كه بینشان یك صفحه بسیار ظریف بود كه با مفتولی نازك از وسط به دو طرف وصل بود ، درست مثل این كه وسط آن دو تا قلب ، یك صفحه كاغذ باریك باشد.
روی آن با خطی خوش نوشته بود :
مرا عهدیست با ماهی ، كه آن ماه آن من باشد مرا قولیست با جانان ، كه جانان جان من باشد
🍃 از آن همه زیبایی و ابتكار آن قدر سر ذوق آمده بودم كه بی اختیار دست به گردنش انداختم و سر و صورتش را غرق بوسه كردم. هیجان زده بودم ، دلم می خواست گردنبند را به همه نشان دهم.
با عجله گفتم : برم به مامان این ها نشون بدم ، بیام.
با لبخند بازویم را گرفت و نگهم داشت و گفت : چی ؟ الان ؟ نه ، همه رفتن بخوابن ، باشه فردا.
ولی من ، بی قرار اصرار كردم : نه هنوز خواب نیستن زود....
حرفم را برید و همان طور خندان و در حالی كه سعی می كرد نگهم دارد ، گفت : عزیز دلم تا فردا این گردنبند فرار نمی كنه ، نه مادر این ها.
بعد دستش را جلو آورد و در آن رابست . در كه بسته می شد باید از نزدیك خیلی دقت می كردی تا شیار بین دو قلب را ببینی.
در ضمن می خواستم بگم ، اینو به هر كس نشون می دی ، درش را نمی خواد باز كنی ، باشه؟
چرا؟!
برای این كه چیزی كه تویش نوشته مربوط به توست نه كس دیگه و من دوست دارم غیر از من و تو كسی ازش خبر نداشته باشه. عیبی داره؟!
سرم را تكان دادم چشم غرایی گفتم
چه شب قشنگی بود . آسمان برفی آن شب زمستانی برای من به قشنگی یك صبح آفتابی تابستان گرم بود و وجودم پر از گرمای عشقی كه زندگی ام را پر كرده بود.
محبتی كه گهگاه احساس می كردم وجودم گنجایش تحملش را ندارد. حس سعادت شیرینی كه برای هر انسانی می تواند بهشتی مجسم در این دنیا باشد و من سرمست این باده بی نهایت برای باقی عمر پایبند وجودی كه با زنجیرهای مهر و عاطفه من را به اسارت در می آورد.
آن شب در حالی كه عطر گل های مریم فضا را انباشته بود و با وجودی سرشار از عشق دست در دست محمد در سكوتی شیرین از پنجره ریزش برف ریز و تندی را نگاه می كردم كه مثل پرده ای پنجره را پوشانده بود ، به همه آنچه گذشته بود فكر می كردم. نمی دانم خود محمد می دانست با این كارها و حرف هایش با من چه می كرد ، یا نه. ولی من ، سال ها بعد فهمیدم كه تك تك آن صحنه ها حرف ها و رفتارهایش چه طور ، مثل نقش روی سنگ ، برذهن و قلبم حك شده است.
مثل خاطره آن روز و آن شب كه برای همیشه زنده و تازه توی ذهنم ماند و آن گردنبند كه یادگار آن خاطره و عزیزترین دارایی زندگی ام شد و تقریبا دیگر هیچ وقت از من جدا نشد و از گردنم در نیامد.
ادامه دارد...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
▪️عرش خدا عزادار به احترام صادق(ع) ▪️دستم به دامنت یا آقا امام صادق(ع) 🎙سید مجید بنیفاطمه #آجرک_
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه( #حجاب_و_عفاف )👇
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 78 🔸 به تعبیر دیگه هدف ابتدایی خلقت که ما عملا توی دنیا باهاش مواجه هستیم امتحان
گفتیم که:
👈🏼 به نتیجه رسیدن در امور دنیایی لزوما به "تلاش و به درست عمل کردن ما" بستگی نداره.
🔵 چون گاهی از اوقات دستگاه امتحان به ما اجازه میده که "با وجود عملکرد نادرست به نتیجه برسیم" تا در همین نتیجه هم از ما دوباره امتحان گرفته بشه.
⭕️ در یه جایی هم ممکنه که ما کاملا به وظیفه خودمون عمل کنیم ولی به نتیجه نرسیم.
✔️✔️✔️ در اینجا نباید احساس شکست کنیم چون به وظیفه خودمون در امتحان عمل کردیم.
☢️ «حتی این نگاه که آیا خدا از ما قبول میکند و به عمل ما نتیجه میده؟» هم نتیجه نگاه اشتباهی هست.
✅ چون ممکنه که خدا عمل ما رو قبول کنه ولی نتیجه دنیایی به عمل ما نده.
⭕️ بر عکس هم ممکنه اتفاق بیفته و خدا عملی رو از ما قبول نکنه ولی نتیجه دنیایی به ما بده!
🔶 ما باید به این موضوع دقت کنیم که اکثر ثمرات اعمال ما "در قیامت" به ما داده خواهد شد
👈🏻 و ما اساسا نباید دنبال دیدن ثمرات اعمال خودمون در #دنیا باشیم.
✅ بنابراین چه در اتفاقات دنیا پیروز شدیم و چه پیروز نشدیم در هر صورت باید بدانیم که همه چیز امتحان هست...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃 از آن همه زیبایی و ابتكار آن قدر سر ذوق آمده بودم كه بی اختیار دست به گردنش انداختم و سر و صورتش ر
#دالان_بهشت
#قسمت هجدهم
🍃فردای آن روز ،وقتی زری با آب و تاب از مهمانی روز قبل می گفت، ته دلم اصلا حس نکردم که دلم از نرفتن می سوزد، تازه از این که پیش محمد مانده بودم بینهایت راضی هم بودم.
آن مهمانی به زری هم خیلی خوش گذشته بود و هم برایش سرنوشت ساز بود . چون چند روز بعد از طرف عمه پیغام دادند که یکی از هسایه هایشان می خواهند برای خواستگاری زری بیایند. خواستگار پسر یکی یکدانه خانواده ای متدین و خوشنام بود که در رشته پزشکی در انگلیس تحصیل می کرد. قرار خواستگاری که گذاشته شد هرچه من و زری ذوق می کردیم محمد بی میل و مردد بود و محترم خانم دلشوره داشت.
وقتی علت تردیدش را پرسیدم خیلی راحت گفت: زری سنش کمه.
با تعجب و حیرت در حالی که فکر می کردم زری همسن من است ، فقط طلبکارانه نگاهش کردم و چیزی نگفتم.
با خنده گفت: می دونم! می دونم! دردسر همینه دیگه الان اگه من این حرفو بزنم همه همین فکر رو می کنن.
مطمئن نبودم فکرم را درست حدس زده یا نه؟ مردد پرسیدم: چه فکری؟!
همین که فکر می کنی زری همسن توست! مگه طلبکاریت به خاطر همین نبود؟!
ماتم برد. به شوخی بازویش را نیشگون گرفتم و با اعتراض گفتم: کی گفته تو همیشه سر از فکرهای من در بیاری. شاید من نخوام تو بفهمی به چی فکر می کنم!
همان طور که سعی می کرد دست هایم را نگه دارد خندان گفت: اولا که واضح بود تو به چی فکر می کنی ، تازه غیر از من کی باید بدونه توی فکر تو چی می گذره؟!
ا،شاید من نخوام.
یکدفعه با لحنی که دیگر تقریبا جدی بود گفت: مگه چیزی هم هست که تو بخوای از من پنهان کنی؟!
🍃 نه، ولی دوست دارم خودم بهت بگم، نه این که تو همه چیز را خودت بفهمی، این جوری احساس خنگی می کنم!
در حالی که با محبت محکم در آغوشم می گرفت و می خندید مثل کسانی که می خواهند بچه لوسشان را مجاب کنند، گفت: عزیز دلم ، چرا فکر نمی کنی از بس دوستت دارم و از بس تو ماهی و بی غل و غش، فکر تو می خونم ، این چه ربطی به خنگی داره؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: نمی دونم راستی حرفتو حرف نیار، اول بگو ببینم مگه زری همسن من نیست، چرا می گی زوده ازدواج کنه؟!
- الان اگه بگم وضع ما فرق می کرد، هم تو و هم بقیه می گین چه فرقی ؟ مگه نه؟ ولی مهناز فرقش اینه که من اگه تو رو نمیشناختم،یعنی اگه بهت علاقه پیدا نکرده بودم، غیر ممکن بود توی این سن و با دختری همسن تو ازدواج کنم. زری هنوز خیلی وقت داره، اگه درسش رو تموم کنه بعد ازدواج کنه، خیلی بهتره.
در حالی که وانمود می کردم بهم بر خورده گفتم: جنابعالی هم اجبار نداشتی با من و توی این سن ازدواج کنی.
رویم را برگرداندم . سعی کرد صورتم را به طرف خودش برگرداند و گفت: خود بد جنست می دونی که اجبار داشتم.
با حالت قهرآلود پرسیدم: می شه بفرمایین چه اجباری؟!
هنوز چانه ام را با دستش نگه داشته بود توی چشمانم خیره شد و گفت: تو نمی دونی؟!
چرا من در هیچ حالتی طاقت نگاه های مستقیم محمد را نداشتم ، نمی دانم، انگار بند دلم پاره شود، دلم هری فرو ریخت و احساس کردم چیزی نمانده چشم هایم غرق اشک شود. دلم تاب نمی آورد . سرم را پایین انداختم و ته دلم فکر کردم خدا را شکر که مجبور شدی!
محمد دوباره پرسید: جواب منو ندادی؟
با حالت قهر از جایم بلند شدم به سمت در رفتم و رویم را برگردانم و جدی گفتم: با این که علت اجبارت را نمی دونم... مکث کردم، دیگر در را باز کرده و تقریبا بیرون از اتاق بودم، چند لحظه به محمد خیره شدم که منتظر بود و جدی نگاهم می کرد و فکر می کرد واقعا قهر کرده ام و ناراحتم.
🍃بعد مثل بچه های تخس با صدای بلند و خنده گفتم: ولی خدا را شکر که مجبور شدی!!!
محمد نیم خیز شد که دنبالم کند، در را بستم و فرار کردم. من شاخه ترد پیچکی بودم که آویخته به وجود محمد شکل می گرفت و لذت این آویختن با سرشتم قرین می شد. غافل از این که زندگی پیچک وقتی به چیزی آویخت ، جدای آن امکان پذیر نیست و اصلا حیات پیچک یعنی آویختن!!
🍃 روز خواستگاری زری رسید. خانواده ای محترم و متدین و فهمیده بودند که به گفته خودشان مهم ترین ملاکشان برای همسر پسرشان، شرافت و انسانیت بود. آن روز داماد ، که اسمش مسعود بود ،با مادر و دو تا از خواهرهایش برای خواستگاری آمده بود. مادرش زنی خوشرو بود و خواهر بزرگش بر خلاف کوچکتر زنی سرو زبان دار و شوخ. خود مسعود هم پسری بود قد بلند با قیافه ای معمولی که در نظر اول ، خیلی کم رو به چشم می آمد، ولی وقتی شروع به صحبت می کرد طرز صحبت سنجیده و با وقارش به سرعت باعث می شد آدم با احترام به او نگاه کند.
آن ها با صداقت تمام گفتند که مسعود یک زندگی دانشجویی دارد و چون در رشته پزشکی تحصیل می کند حداقل تا هشت و نه سال دیگر به ایران برنمی گردد و در طول تحصیلاتش ممکن است زندگی چندان راحتی نداشته باشد و مسعود، تنها به دلیل تدین تصمیم به ازدواج گرفته است و سازگاری و همراهی مهمترین خواسته ای است که از همسرش دارد.
شخصیت خانواده و خود مسعود آن قدر دلنشین بود که راه را بر مخالفت و انتقاد بست و زری تقریبا از همان جلسه اول، دلباخته شد و چون مسعود کم تر از دو ماه برای رفتن وقت داشت، کارهای ازدواج آن ها هم درست مثل من و محمد سریع انجام شد و قرار عقد را گذاشتند. همان روزها بود که با دقت در احوال امیر مطمئن شدم که از اول هم نظری به زری نداشته و این حدس که فکرم در مورد علاقه اش به ثریا درست بوده بیش تر در ذهنم قوت گرفت.
زندگی زری هم درست مثل من در مدتی کوتاه عوض شد. در زمانی کم تر از یک سال ما هر دو از حالت دو دوست و دو همکلاسی در آمدیم و از عالم بچگی جدا شدیم. زری زنی شوهر دار می شد که به کشوری دور و غریبه می رفت و من در کنار محمد به کلی فراموش کرده بودم که سبب علاقه اولیه ام به خانواده آن ها اصلا وجود زری بوده است.
دوباره انگار توی خانه ما هم عروسی باشد، برو و بیا و شور و شوق بود. جشن عقد زری در حقیقت عروسی او هم محسوب می شد. چون شوهرش نمی توانست در فاصله پنج شش ماه بعدی که کار زری برای رفتن درست می شد، دوباره برگردد.به همین دلیل کارها بیشتر بود و جشن مفصل تر.
🍃و ما چه شور و اشتیاقی داشتیم از مدرسه که برمی گشتیم تمام وقتمان را کار و بحث برای روز عقد می گرفت. البته تا وقتی که محمد نبود، من آزاد بودم. زمانی که برمیگشت، خواسته و ناخواسته مجبور بودم بروم سراغ درس هایم.
یادش به خیر ، هنوز لباسی را که برای عقد زری دوخته بودم نگه داشته ام. به چه اشتیاقی آن لباس را به اکرم خانم سفارش دادم. این اولین عروسی و اولین باری بود که قرار بود به عنوان زنی شوهر دار توی مجلسی شرکت کنم و می توانستم به جای لباسی ساده و دخترانه، یک لباس زنانه از آن مدل هایی که همیشه دوست داشتم، بدوزم. با مشورت اکرم خانم، و البته دور از چشم محمد ، مدل و پارچه و رنگش را انتخاب کردم.
روزی که برای پرو لباس رفتم چقدر راضی بودم. تا آن روز چنین لباسی نداشتم. یک لباس دکولته تنگ و چسبان بود که دامنی کوتاه تا بالای زانو داشت و رویش یک کت نیم تنه کوتاه با آستین های شمشیری و یقه ایستاده به رنگ مشکی.
زری که خودش هم داشت لباسش را به کمک اکرم خانم می پوشید، ذوق زده گفت: مهناز، چقدر بهت می آد. چقدر قشنگ شدی، فقط خدا کنه محمد ایراد نگیره و بگذار ه بپوشی.
با تعجب گفتم: چرا نگذاره همه زن هستن دیگه.
اما ته دلم کمی شور می زد . یعنی ممکن بود به خاطر سینه باز و کوتاهی اش ایراد بگیره؟ولی خیلی زود حواسم جمع لباس زری شد و موضوع را فراموش کردم.
زری بدون آرایش هم توی لباس عروس خیلی زیباتراز قبل شده بود. خلاصه آن روز هردو مان غرق شادی بودیم و مرتب از اکرم خانم تشکر می کردیم. روز بعد هم همراه مادر و مریم برای خرید کفش رفتم و برای اولین بار، کفش پاشنه بلندی که به سختی می توانستم با آن راه بروم خریدم. همه این کارها را دور از چشم محمد می کردم و هروقت می پرسید: مهناز، بالاخره لباس تو چی شد؟
می گفتم: صبر کن، روز عقد چی شده. بالاخره روز عقد زری رسید.
اواخر بهمن ماه بود و برف ریز و سنگینی که از شب قبل می آمد هوا را خیلی سرد کرده بود. قرار بود خانه ما مجلس مردانه باشد و من مجبور بودم لباس ها و وسایلم را بگذارم خانه حاج آقا. چون وقتی از آرایشگاه برمی گشتم مسلما خانه شلوغ بود و نمی توانستم به خانه خودمان بروم. لباس هایم را توی اتاق محمد گذاشتم و رویش را پوشاندم که اگر زودتر از من آمد ، لباس و کفشم را نبیند.
هیچ وقت هیجانی که آن روز داشتم فراموش نمی کنم، شور و التهابی بی اندازه که همراه انتظاری شیرین از این پنهانکاری در وجودم رسوخ کرده بود و مرا به وجد می آورد. دو هفته یا بیش تر بود که منتظر این روز و دیدن عکس العمل محمد بودم.می خواستم ببینم وقتی مرا توی لباسی دید که خودم آن قدر دوست داشتم، چه واکنشی نشان می دهد. بارها توی ذهنم صحنه برخورد او را در حالی که چشم هایش از تحسین می درخشید، مجسم کرده بودم. تصور جا خوردن محمد از زیبایی لباس و حسن سلیقه ام در انتخاب آن، برایم شوفی بی نهایت داشت که به هیجانم می آورد .
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃🌸 یا رَزّاق ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز دوشنبه( حجاب و عفاف )👆
پستهای سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 98 🔰 اذان صبح شد ، ساسان و #محمد_مهدی بعد از مسواک زدن رفتن سمت نماز خوندن 👈 حاج
یکی دوقسمت رو جاانداخته بودم
الان اصلاح کردم
قسمتهای ۹۸ -- ۹۹ -- ۱۰۰ رو بخونین
ریپلای زدم براتون😊
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 104 🔰 ساسان : خب بگین ، شبهات دیگه هم داشتین بگین، یا بلدم و جواب میدم ، یا بلد نیس
اینا هم به تَبَعِش تغییر کرد
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 104 🔰 ساسان : خب بگین ، شبهات دیگه هم داشتین بگین، یا بلدم و جواب میدم ، یا بلد نیس
#رمان_محمد_مهدی 105
❇️ شب اول ماه مبارک رمضان رسید، شبی که مدت ها بود #محمد_مهدی و ساسان منتظر اومدنش بودن
👈 از اونجایی که روزه گرفتن 3 روز آخر ماه شعبان بسیار ثواب داره و در روایت هم هست که اگر کسی این سه روز بتونه روزه بگیره و به ماه رمضان وصل کنه ، ثواب زیادی می بره، هم #محمد_مهدی و هم ساسان با روزه گرفتن این 3 روز، آماده شده بودن برای شروع ماه مبارک رمضان
🔰 حس عجیبی داشتن ، با دعوت #محمد_مهدی ، ساسان آخرین روز ماه شعبان رو برای وعده افطار ، مهمان منزلشون بود و بعد افطار سریع رفتن مسجد تا به نماز برسن
قرار بود بعد نماز حاج اقا صحبت های مهمی درباره ماه مبارک رمضان بکنه
🌀 توی راه مسجد ساسان گفت:
#محمد_مهدی ، اگه یادت باشه دو هفته قبل تو شب نیمه شعبان با هم قول داده بودیم که هر چیزی از مسائل دینی می دونیم به همدیگه بگیم و باعث رشد معنوی همدیگه بشیم،
الان هم شروع ماه مبارک رمضان هست، خواهشا هرچی میدونی به من بگو
میخوام اولین ماه رمضانم رو با معنویت تمام شروع کنم و ازش استفاده کنم
👈 به قول حاج اقا عسکری، از همین اول سن تکلیف باید کامل و درست مسائل دینی رو یاد گرفت و انجام داد.
پس هرچی میدونی بگو و کمکم کن
❇️ #محمد_مهدی : بله داداش، خیالت راحت ، روی قولی که دادم هستم ، اما تو هم اگه چیزی میدونی به من بگو
ببین ساسان ، مهمترین چیز در ماه رمضان همون بحث هایی هست که شب نیمه شعبان حاج اقا گفت، سر سفره سحری !
👈 باید سعی کنیم گناه نکنیم، روزه گرفتن فقط به نخوردن نیست، باید مراقب چشم هامون باشیم، باید مراقب زبان و حرف زدنمون باشیم، البته یه سری کارهای مستحبی هم هست که حالا امشب ان شالله حاج اقا میگه
اما من خودم بی صبرانه منتظر حرف های هرشب حاج اقا بعد نماز هستم ، چون وعده دادن که هر شب از آیات مهدوی میگن و خیلی دوست دارم بدونم کدوم آیات قرآن درباره امام زمان (عج) هست...
🌀 ساسان : آره ، آیات مهدوی ، شب نیمه شعبان تو سخنرانیشون گفتن ، خیلی خوبه آدم وقتی قرآن میخونه ، بدونه آیات مربوط به امام زمان (عج) کدوم هست و روی اونها فکر کنه
خیلی بد هست که ما فقط قرآن رو برای ثواب جمع کردنش بخونیم و روی اون فکر نکنیم ،
#محمد_مهدی ، حتما کمکن کن تا بتونم تو ماه رمضان یک دور ختم قرآن داشته باشم
❇️ محمد مهدی : ...
#رمان_محمد_مهدی 106
❇️ محمد مهدی : چشم داداش ، روی قولی که بهت دادم هستم ، تو هم روی قولت باش و چیز جدید یاد گرفتی به منم بگو
🔰ساسان : من ؟ شوخی می کنی حتما!
من که هرچی بگم خودت بلد هستی ماشالله، حالا اگه چیزی یاد بگیرم چشم
❇️ محمد مهدی : نه داداش، اینجوری فکر نکن ، علم و آموزش که هیچوقت تمامی نداره، ما اگه همه کتابهای جهان رو هم بخونیم ، باز هم عقب هستیم و باید علم آموزی کنیم.
یادت هست پدرم چند وقت قبل چی گفت به هردوی ما درباره علم آموزی؟
🔰 ساسان : آره ، یادم هست ، دقیقا هم یادم هست
از بس قشنگ بود تو صفحه اولی کتابی که به من هدیه داده بودی نوشتم تا همیشه ببینمش
👌پدرت گفته بود که اگه میخواین قوی بشین و در آینده واقعا بدرخشین و همه جا به درد بخورین و از عقاید خودتون دفاع کنین ،
👈اگه میخواین از اسلام و امام زمان (عج) دفاع کنین، تا میتونین علم آموزی کنین ، هیچوقت روی یک موضوع خاص تمرکز نکنین ،
خدا به شما استعداد زیادی داده ، یه استعداد نداده
👈👈پس سعی کنین علوم مختلف رو در حد توان یاد بگیرین👉👉
👌هرچی از نظر علمی قوی تر باشین، از همه نظر به نفع شما هست ، حتی موقعیت های شغلی بیشتری هم به سمت شما روی میاره
❇️ محمد مهدی : آره ، تو خونه هم همیشه این حرفها رو به من میزنن پدرم ، پس بدون هیچوقت کسی باسواد مطلق نمیشه
من یه پیشنهاد دارم ساسان؟ حاضری تو این شب اول ماه رمضان این رو قول بدیم و انجامش بدیم؟
🔰 ساسان : اگه پیشنهاد علمی هست، حتما ، حتما انجامش میدم و روی قولم می مونم
❇️ محمد مهدی : قطعا کتابهای خوب و زیادی هست که باید بخونیم تا علممون زیاد بشه ، ولی باور کن ما اگه تا آخر عمرمون هم کتاب بخونیم وقت نمی کنیم همه کتابهای خوب رو بخونیم
پس باید یه کاری کنیم
اگه قولش رو بدی ، عالی میشه
🔰 ساسان : خب بگو ، قول میدم ، من عاشق یادگیری هستم، هرچیزی که تو این کار کمکم کنه قطعا بهت قول میدم
❇️ محمد مهدی : پیشنهاد من این هست که...
✍️ احسان عبادی
❣ @Mattla_eshgh
#رمان_محمد_مهدی 107
❇️ محمد مهدی : پیشنهاد من این هست که یه سری کتابهای خوب و عالی رو هر کدوم جداگانه بخونیم و بعدش بیایم برای همدیگه اون کتاب رو توضیح بدیم. اینجوری خیلی بهتره و فواید زیادی هم داره
🔰 ساسان : چی ؟ برای هم توضیح بدیم ؟ چه جوری ؟ اصلا اینکه میگی فایده زیادی داره میشه بگی مثلا چی؟
❇️ محمد مهدی : نگاه کن ، میریم تحقیق می کنیم و کتابهای خوبی که به درد ما میخوره رو پیدا می کنیم، تو هر موضوعی ، چه دینی چه تاریخی چه اطلاعات عمومی و..
بعدش با هم تقسیم کار می کنیم ، مثلا من یه کتاب رو میخونم و خودت هم یه کتاب دیگه رو
👈 بعد که خوندیم میایم برای همدیگه از کتابی که خوندیم توضیح میدیم،
مثلا من میگم این کتابی که خوندم این مباحث و موضوعات رو داره و اینطوری توضیح داده و این مطالب داخلش نوشته شده
👈 این کار ...
🔰 ساسان : شرمنده پریدم وسط حرفت ، اما این که میگی شدنی نیست، اصلا نمیشه
❇️ محمد مهدی : چرا نمیشه ؟ مشکلش کجاست؟
🔰 ساسان : من اصلا بلد نیستم توضیح بدم یک چیزی رو ، راستش خجالت می کشم حتی برای تو هم بخوام توضیح بدم خجالت میکشم ، اصلا نمی تونم ،
👈 بعدش هم اینکه یک کتاب رو خوب بخونم و یاد بگیرم و بیام توضیح بدم هم بلد نیستم ، من فقط در حد خودم می خونم و یاد می گیرم، اما اینکه بخوام برای کسی دیگه یاد بدم اصلا نمیتونم !!!
❇️ محمد مهدی : خب نذاشتی حرف من تمام بشه دیگه!
داشتم همین رو می گفتم .
👈 میگم این کار فواید زیادی داره،از جمله اینکه:
#رمان_محمد_مهدی 108
👈 میگم این کار فواید زیادی داره،از جمله اینکه:
1️⃣ کتاب خوندن رو منظم و با برنامه میکنه ، چون قبلش قرار میذاریم که این کتابها باید در این بازه زمانی خونده بشه.
2️⃣ چون میخوایم برای همدیگه توضیح بدیم ، پس باید کتاب رو خوب خوب بخونیم و نکات مهمش رو قشنگ یاد بگیریم
3️⃣ کم کم بیان مطلب مطلب ما هم درست میشه، یعنی قدرت و تسلط سخنرانی کردن و توضیح مطلب ما باز میشه و میتونیم به راحتی و با زبان گویا و روشن از عقیده خودمون دفاع کنیم
4️⃣ استرس سخنرانی کردن و صحبت در بین جمع هم از بین میره کم کم یعنی همون چیزی که الان گفتی ازش میترسی
5️⃣ از همه مهمتر اینکه تو وقت ما صرفه جویی میکنه
👈 حالا متوجه شدی ساسان ؟ همه اینها از فواید این کار هست ، کار واقعا عالی ای میشه اگه قول بدی انجامش بدیم
🔰 ساسان : خیلی عالیه ، خیلی ، دمت گرم با این پیشنهاد عالی ، چشم ، حتما حتما حتما این کار رو می کنم
👈 حالا از کدوم کتاب شروع کنیم ؟
❇️ محمد مهدی : فکر اونجاش رو هم کردم داداش !
👈 من از کتاب 50 درس اصول عقائد آیت الله مکارم شیرازی شروع می کنم ، که کتاب خوبی هست برای قوی کردن پایه ها و مبانی اعتقادی ما نوجوان ها و ویژه سنین ما نوشته شده، چون پدرم گفته تا مبانی اعتقادی خودتون رو قوی نکردین به موضوعات دیگه سرک نکشین که احتمال انحراف زیادی هست.
اما اگه مسائل اعتقادی ما درست بشه ، رو موضوعات دیگه بهتر می تونیم کار کنیم
🔰 ساسان : خب پس یعنی تو باید این کتاب رو بخونی و بعدش برای من تعریف کنی و مطالبش رو توضیح بدی، آره؟
حالا من چی باید بخونم ؟
❇️ محمد مهدی : آره ، من وقتی خوندم برات توضیح میدم
تو هم باید کتاب " جهت نما " رو بخون ، از حاج اقا قرائتی هست ، سوالات و پاسخ هایی هست درباره امام زمان (عج)
👈 این کتاب رو بخون و بعدش برای من تعریف کن ، کتاب خوبیه ، خودم نخوندمش هنوز ، اما حاج اقا عسکری میگفت با خوندنش جواب خیلی از سوالاتی که درباره امام زمان (عج) دارین رو به دست میارین
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
سیدابراهیمرئیسی در جمع پر شور مردم ورامین
🔸رنج مردم، رنج من، و درد مردم درد ماست، دیدن شرایط زندگی برخی مردم عزیز که تعدادشان هم کم نیست انسان را آزردهخاطر میکند.
🔸هنگام ورود به قوه قضائیه که اعلام کردم در برخورد با وابستگان به قدرت و ثروت، خط قرمز نداریم برخی میگفتند «مگر میشود!؟» و ما ثابت کردیم که در برخورد با فساد، هیچ ملاحظه و اغماضی نکردیم. الان هم اعلام میکنم با کمک مردم وضعیت و شرایط فعلی را به نفع مردم تغییر میدهم.
🔸همیشه خبرهای خوشایند برای مردم آن بوده که با یک مفسد برخورد، یا یک بستر فساد اصلاح شده و یک فساد از نظام بانکی و پولی و اقتصادی کمتر شده است و اکنون هم وقتی خوشحال میشوم که لبخندی بر لبان خانوادهای مستمند بنشیند و گره از کار کسی گشوده و مشکلات، برطرف شده یا جوانی مشغول به کار شود.
🔸از کسانی که برای من تبلیغ میکنند میخواهم تلاش کنند که تبلیغات، به صورتی انجام شود که از هزینه تبلیغات در جهت کمک به معیشت نیازمندان و فقرا بکاهند. هر چه هزینه تبلیغات، کمتر و به سفره محرومان افزوده شود شادمانتر خواهم شد.
مردم خادم خودشان را میشناسند و برای تبلیغ اینجانب به پوستر و بنر نیاز نیست.
هزینه تبلیغ کردن برای من را خرج امیدوار کردن مردم به تغییر وضعیت موجود و تشویق به مشارکت گسترده در انتخابات کنید.
📅 دوشنبه | هفدهم خردادماه ۱۴۰۰
🌐پایگاه اخبار تحلیلی "هواداران سید ابراهیم رئیسی"
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔴 رسانه باشید ⇩⇩⇩
http://eitaa.com/joinchat/2560032768C8608b3cfb7
#کلاوس شواب،بنیانگذار مجمع جهانی اقتصاد و #اقتصاد دان یهودی خواستار گذرنامه بهداشت جهانی بر اساس یک میکروچیپ قابل کاشت شد !
_وقتی گفته میشد قضیه #کرونا فقط یک مسئله بهداشتی نیست، میگفتند که شما توهم توطئه دارید !
راستی چرا یه اقتصاد دان، باید برای بهداشت جهانی نظر بده ؟ !!
#نظم_نوین_جهانی
#توطئه_کرونا
❣ @Mattla_eshgh
🔰 کتاب اقتصادنا ( اقتصاد ما ) از شهید صدر
👈 اقای #مهرعلیزاده ، شهید صدر یک حوزوی بود اما این کتاب اقتصادی ایشان هنوز هم که هنوز است کلی حرف دارد و مبانی کلان اقتصاد یاد می دهد.
👌 ایکاش بخوانی و بفهمی با سواد حوزوی چه طرح های خوب اقتصادی می شود داد.
❣ @Mattla_eshgh