eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃یکی از همان روزها مریم خوشحال با روزنامه آمد خانه مان تا خبر بدهد که هر دو در کنکور قبول شده ایم. من ورودی بهمن ماه در رشته علوم تربیتی و مریم دررشته روانشناسی قبول شده بود. مثل دیوانه ها جلوی چشم های بهت زده مادر و مریم روزنامه را ریز ریز کردم و دور ریختم. دانشگاه؟ کسی که به خاطرش قرار بود روزی به دانشگاه بروم، کسی که برایش مهم بود، دیگر نبود. دیگر درس و دانشگاه و قبولی برایم معنا نداشت. روزها می گذشت و من همان طور که کم کم چشمه اشکم خشک می شد، آدمی دیگرمی شدم، آدمی عصبی که دیگر به جای گریه کردن، دوست داشت فریاد بزند، مجسمه ای بیروح که کشیدن جسمش و تحمل آدم ها برایش سخت بود. از آدم ها حوصله ام سر می رفت وخلا شدید روحی بی چاره ام می کرد. هنوز هم، با آن که سال ها گذشته است، وقتی یادآن روزها می افتم همه چیز مثل روزهای برفی، مه آلود و گنگ در نظرم مجسم می شود. چقدر طول کشید تا خودم را جمع و جور کردم. حرف ها و عکس العمل های اطرافیان همه و همه مثل هیاهویی بی مفهوم در ذهنم می پیچید. آن روزها انگار درست نمی دیدم، مثل آدمی که از پشت شیشه ای غبار گرفته یا از ورای مه غلیظی به سختی ببیند، نه درست می شنیدم، نه می دیدم و نه حس می کردم و نه می فهمیدم. از همه کس وهمه چیز بیزار بودم و احساس می کردم دیگران همه از من بیزارند، مثل این که همانقدر که عشق و محبت آدم را سرافراز و سربلند و به خودش مطمئن می کند، با از دست رفتنش، درست برعکس احساس شرمندگی و عدم اعتماد به نفس بی چاره ات می کند. خانه گرم و پر از نشاطمان سوت و کور و غمگین شده بود. امیر دیگر خیلی  کم توی خانه پیداش می شد، وقتی هم می آمد، ساکت بود. مادرم بیش تر سر کتاب دعاهایش بود یا توی فکر. وقتی با آهی عمیق سرش را رو به آسمان می گرفت و می گفت خدایا،راضی ام به رضای تو، جگرم آتش می گرفت. می فهمیدم که از چه در عذاب است و از سردرد رو به درگاه خداوندی می آورد. این بود که خودم را، محمد را و همه کسانی را که باعث و بانی می دانستم، نفرین می کردم. ولی چه حاصل، شکنجه دائمی ام با این کار هم تمام نمی شد. اولین پاییز بعد از رفتن محمد چه تلخ و سخت گذشت و پاییز چقدر به نظرم غم انگیز آمد. نم نم باران دیگر قشنگ نبود و ایستادن زیر باران به جای شادی آفریدن، فقط اشک هایم را سرازیر می کرد. غروب ها دلگیر و خفه بود و من درست مثل برگ درخت ها زرد ، بی جان و خشکیده. زوزه باد و غرش رعد در نظرم رعب انگیز و زشت بود، چون آغوش پرمهری که پناهگاهم باشد و باعث شود از ترسیدن و ضعفم به جای ناراحتی، غرق شوق بشوم، دیگرنبود. با چشمانی بی فروغ و قلبی یخزده از پشت پنجره مردن و سرازیر شدن برگ ها رانگاه می کردم. آن سال همراه قلب خزان زده ام، معنای غم انگیزی پاییز را با تمام وجود حس کردم و فهمیدم و شناختم. با گذر روزها وقتی چشمه اشک هایم، بی آن که ازدرد هایم بکاهد، خشک شد کم کم آن موجود آرام، به آدمی پرخاشگر تبدیل شد که با کوچکترین بهانه ای آماده پرخاش و حمله بود. ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
🥳 * زودتر بهتر * 🌺 توصیه آقا به ازدواج در سن مناسب و قبل از خارج شدن از دوران جوانی 🎉 سالروز ازدواج حضرت علی علیه‌السلام با حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها مبارک باشه 🎉 ‌ 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار 🌱 @Nojavan_Khamenei
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 89 ❇️ در احکام دینی هم خداوند متعال طوری فرمان داده که امکان امتحان باقی بمونه.
90 🔸 در پیام های قبلی در مورد این صحبت کردیم که انسان چطور میتونه با توجه به امتحانی بودن همه زندگی، نگاهش رو به همه چیز تغییر بده تا قوی تر بشه. در مورد امتحان نکات و جزئیات زیادی هست که خوبه خود آدم در موردش فکر کنه تا به نتیجه برسه. ❇️ از الان میخوایم در مورد یکی دیگه از راه های "قوی شدن روح خودمون" صحبت کنیم. برای شروع بهتره روی یه موضوع فکر بشه. در واقع یه سوال مهم! اینکه "بهترین انگیزه" برای اینکه آدم کارهای خوب رو انجام بده چیه؟ 🔷و اینکه ما الان دقیقا کارهامون رو با چه انگیزه ای انجام میدیم؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴پویش اعتراض به گرداندن سگ‌ها در معابر شهر و پارک‌ها، امضا کنید و منتشر کنید تا با مطالبه عمومی برسه https://farsnews.ir/my/c/77256
پاسخ منطقی بنده به مهناز افشار درباره اجازه ورود حیوانات به پارک‌ها فقط نمیدونم چرا جواب منطقیم آخرش اونطوری سگی تموم شد😂
21 تیرماه، سال‌روز قیام خونین ، در دفاع از و مقابلہ با کشف حجاب رژیم سفاک پهلوی، گرامے باد.🌷 ‌❣ @Mattla_eshgh
⛔️ متن شبهه ⛔️ ﺩﺭ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺗﻔﮑﯿﮏ ﺟﻨﺴﯿﺘﯽ ﺍﺯ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺻﻮﺭﺕ ﮔﯿﺮﺩ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﺶ ﭘﺴﺮﺍﻧﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﮒ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﭘﺴﺮﺍﻧﺶ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﺶ ﺭﺍ ﻃﻌﻤﻪ ... ﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﮔﺮﺍﯾﺶ ﻭﮐﺸﺶ ﺑﺎ ﭘﯿﺶ ﺯﻣﯿﻨﻪ ﺍﯼ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ، ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺷﻨﺎﺧﺘﯽ ... ﻋﺸﻖ ﻣﯿﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﻧﺎﺑﻮﺩ ،ﻣﺮﺩﺍﻧﺶ ﺗﻨﻮﻉ ﻃﻠﺐ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﻭ ﺯﻧﺎﻧﺶ ﻣﺮﺩ ﺳﺘﯿﺰ . ✅✅ : 1⃣ در اسلام تفکیک جنسیتی آن هم از کودکی صورت نمی گیرد بلکه زمانی که کودک، قوه تشخیص مسائل جنسی را می یابد، از حریم جنسی او مراقبت می شود. (نه دیوارکشی یا قهر و پرده کشی) 2⃣ با سازی بین دختر 🙍و پسر👧، پسر به عنوان گرگ 🐕و دختر به عنوان طعمه🐏، معرفی نمی شود، بلکه به دختربچه آموزش داده می شود که نباید خود را در دسترس افراد بیگانه قرار دهد. (آموزشی که هر عقل سلیمی آن را می پذیرد.) 👌و به پسربچه نیز حفظ و مراقبت از حریم خصوصی خود و دیگران. دختر یاد می گیرد که انسان است و نباید هوسرانان ازوجودش سود ببرند و مورد سواستفاده آنها قرار گیرد. و پسر آموزش می بیند که عفاف و خویشتنداری کند و حوزه لذت او محدود به همسر او خواهد بود. 3⃣ هر انسان خردمندی می پذیرد که پیشگیری بهتر از درمان است. کردن سلامت جنسی کودک به بهانه او، نه تنها هیچ نفعی به حالش ندارد که👈 میتواند سلامت جسمی و روحی او را به خطر بیندازد، مانع رشد مادی و معنوی اش شود و در صورت تداوم، مسیر شکوفایی استعدادها و انرژی او را به کلی منحرف کند. 4⃣ ضمنا تنوع طلبی از خصلت های ذاتی و غریزی انسان (خصوصا جنس مرد ) است که در صورت عدم کنترل و مهار آن، می تواند باعث سقوط اخلاقی افراد شود. کما اینکه مهارنکردن تنوع طلبی در غرب باعث شده که افراد به حیوانات و اشیاء 🐺🐶🐯روی آورند و باسگ و الاغ و گربه ازدواج کنند. (چرا که دسترسی بیش از حد به انسان، سبب دلزدگی آنها شده) 🔶 پس جمله باید بدینصورت اصلاح شود: 👇 ✍ در سرزمینی که به اسم آزادی! حفظ حریم جنسی دختر و پسر، بی معنی می شود، دخترانش طعمه خواهند شد و پسرانش گرگ. مردان هوس چران و تنوع طلب خواهند شد و زنان، مردستیز و فمینیست. به اسم آزادی زن، زن را برهنه خواهند کرد تا مرد از هر زنی لذت ببرد. به اسم آزادی زن، مردهای هوس چران، آزاد خواهند شد عشق معنایی جز هوس نخواهد داشت و خیابان و گذرگاه، عشق ها و انسانها را به ابتذال خواهد کشاند.. و نتیجه: بیماری های مقاربتی، طلاق، بی معنی شدن خانواده، همجنسبازی و حیوان بازی، افسردگی و تنهایی انسانها.. ✍ در سرزمینی که حریم دختر و پسر، از کودکی مراقبت شود دخترانش عفیف و گوهر گرانبها 👑 خواهند بود و پسرانش حافظان پاکی. عشق در خانواده و بین زن و شوهر و فرزندانشان 👨‍👩‍👧‍👦 خواهد شکفت و نتیجه: میوه آرامش. سلامت جسم و روح. امنیت و با هم بودن، دور هم بودن و شادابی. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃یکی از همان روزها مریم خوشحال با روزنامه آمد خانه مان تا خبر بدهد که هر دو در کنکور قبول شده ایم. م
چهل وهفت 🍃پنچ ماه از رفتن محمد و سه ماه از جدایی رسمی ما می گذشت که یک کارت از زری به دستم رسید. نامه ای که سیل اشکم را دوباره روان کرد و داغ دلم را تازه. نوشته بود: خواهرم مهناز: هیچ چیز از دست نرفته. نه موج اشک های هم دردی ما، نه عشق دوستان تو کهشاید در آن تردید داشته باشی، و نه خاطرات شیرین ایام زلال کودکی. به یاد داشته باش: هر گاه که زیر فشار غصه ها زانوانت خم می شود این مهرو عشق به سوی تو راه باز می کند و باور کن، که ممکن است در گذرگاه های تاریک زندگی، گهگاه نور ستاره ای دیده نشود. اما نه تا ابد. دیدن این نور، شاید در آینده ای نزدیک میسر شود. تولدت مبارک دوست همیشگی تو                        زری – لندن مثل ایام مدرسه، انشای قشنگ زری مرا تحت تاثیر قرار داد. همراه کارت یک کاغذ هم بود که زری ضمن گلایه از این که من حتی حاضرنشده بودم با او صحبت کنم، تاکید کرده بود که هنوز دوست من است، نه خواهر محمد وبه انتظار جواب می ماند. ولی من هیچ وقت جوابی ندادم. زری در ذهن من تداعی کننده محمد بود و یادآور او، که من می خواستم فراموشش کنم. این بود که کارتش را توی اتاقم که مدت ها بود پا به آن نگذاشته بودم، اتاق خودم و محمد، زیر شیشه میزگذاشتم و از آن اتاق فرار کردم. اتاقی که هنوز وسایل و لباس ها و یادگارهای محمد وعطر تنش توی آن موج می زد. پنج ماه بود که اتاقم طبقه پایین و کنار اتاق مادرم بودو من هیچ چیز غیر از لباس هایم، حتی تختم را از آن جا نیاورده بودم و انگار طی یکقرار ناگفته، هیچ کس هم در مورد آن اتاق هیچ چیز نمی گفت و سراغش نمی رفت. محمدحتی دنبال کتاب هایش که آن قدر برایش اهمیت داشت، هم نفرستاده بود. مثل این بود که توی آن اتاق، زمان با همان حال و هوای گذشته، متوقف شده بود، با وسایل محمد، خاطره هایش، کتاب هایش و لباس هایش. و من از بی چارگی و رنج از آن اتاق فراری بودم تانبینم و به یاد نیاورم. روزها باز می گذشت. سریع هم می گذشت.
🍃هر چه به بهمن ماه نزدیک می شدیم، فشار مادر و مریم  هم بیش تر می شد. آن ها می خواستند مجبورم کنند به دانشگاه بروم.بالاخره در برابر خواهش های ملتمسانه مادر تسلیم شدم، راست می گفت: نمی شد که خودم را زنده به گور کنم! شش ماه گذشته بود و من که بعد از محمد، انگار چیزی توی وجودم مرده بود، بدون روح و مثل مرده متحرک، بی هدف روزها را به شب می کردم و هر روز صبح چشم هایم را که باز می کردم از فکر شروع یک روز بی معنا و تکراری دیگر دلم میخواست فریاد بزنم. برای فرار از آن تکرار پوچ و بی معنی و از فضای خانه که با رفتار امیر و افسردگی مادر و پدرم برایم مثل یک قبر شده بود، راهی دانشگاه شدم. درحالی که تمام مراحل ثبت نام را مریم مثل کسی که بچه ای دبستانی را راهنمایی کند،همراهم بود و انجام می داد. هنوز آن صبح سرد و برفی را که برای اولین بار به دانشگاه رفتم، به یاددارم. بدون هیچ شوقی، بی تفاوت و سرد به زور و جبر و اکراه نه با میل و اشتیاق وامید، می رفتم که فقط رفته باشم. وارد ساختمان بزرگی شدم  که سرما همه را وادار کرده بود که قبل از شروع کلاس ها در آن اجتماع کنند. از آن همه شلوغی و هیاهو جا خوردم. همه جا پر بود از صورت های جوان، شاد، بی تفاوت، خندان، عبوس وگهگاه غمگین و عصبی. مدتی طول می کشید تا آدمی مثل من که انگار از دره سکوت و نیستی برگشته بود به آن هیاهو عادت کند. گوشه ای ایستاده بودم و حیران نگاه می کردم. احساس پیرزنی را داشتم که رفته مهد کودک. قلب خشکیده و خالی از امید من چه ربطی به این سیل نیرو و انرژی و امید و جوانی داشت؟ مثل این بود که مغزم هم همراه قلبم یخ زده بود، نمی دانستم چه بایدبگویم و چه کار باید بکنم و فکر می کردم غیر ممکن است با این محیط و آدم ها خو بگیرم و قاطی بشوم. ولی اشتباه می کردم. انسان به همه چیز خو می گیرد، به همه چیز، حتی مصیبت و درد. من هم ازاین قاعده مستثنا نبودم. رفته رفته و به مرور عادت کردم. رفتن به دانشگاه برایم شروع زندگی دوباره بود که یواش یواش مرا از حال و هوای بی تفاوتی دور کرد و به زندگی برگرداند. سایه شوم رفتن محمد که مثل کابوس لحظه هایم را پر کرده بود و پشتم را خم، رفته رفته توی روحم به دردی آرام مبدل شد.اوایل فقط می رفتم که از خانه دور باشم. هیچ انگیزه ای توی وجودم برای تلاش نبود.چشم هایم می دید ولی بی احساس. مجسمه ای بی روح بودم و کشیدن جسمم برایم سخت بود. مثل مریض هایی که بعد از یک بیماری طولانی از بستر بلند می شوند، بدنم ضعف داشت. از آدم ها حوصله ام سر می رفت و حال هیچ تلاش و تکاپویی را نداشتم.منتها، خوبی جریان زندگی این است که مثل سیلاب تو را به جلو می راند و با خودش میبرد، چه بخواهی و چه نخواهی، وقتی هستی و زنده ای، روزها و شب ها و جریان عادی زندگی تو را همراه خود می کشانند و می برند.
🍃رفته رفته حضور در کلاس ها مرا مجبور به شنیدن و فهمیدن و فعالیت کرد. بااین که تمام توانم را به کار نمی بستم، ولی برای روح خشکیده ام همین تلاش اندک،نفسی بود که روحم را از مرگ کامل نجات می داد. سکون برای روح جوان مثل باتلاق کشنده است. مریم و دانشگاه و درس مرا از باتلاق نجات داد. ولی تمام تکاپو و سعی ام برای فرار از یاد محمد و گذشته ام، بی نتیجه ماند. محمد مثل سایه ای سمج همراهم بود. جنگ با یاد او، فرسوده ام می کرد و بی حاصل بود. مغزم هر چه می کشیدفراموشش کند، انگار قلبم با شدتی بیش تر از او دفاع می کرد و ثمره این جدال مداوم،رنج دائمی و پنهانی روحم بود که توان را از من می گرفت. عقل و منطق کاری از پیش نمی برد، هرچه با دلیل و برهان سعی می کردم دلم را راضی کنم که این جدایی و از دست دادن، عین خوشبختی است، چیزی در درونم فریاد میکشید و دلایلم را توی صورتم می کوبید. باید از جنگ دست می کشیدم. فایده نداشت. او روح و قلب و وجود مرا مسخر کرده و رفته بود. این فرار دیگر فرار از او نبود و گریز از خودم هم برای من امکان نداشت. من با محمد بزرگ و عقل رس شده بودم. دوران عجیب و حیاتی بلوغم با محمد عجین بود. با او عشق، تعلق خاطر و حتی نیازهای جسمانی و روحی ام را شناخته بودم. او دری از دنیایی عجیب را در بحرانی ترین سن زندگی به رویم بازکرده بود و هر کدام راهم به بهترین شکل به من شناسانده بود. رد پای او، در افکارم،اعمالم و حتی نیازهای جسمی ام باقی بود. فرار بی حاصل بود، من حتی ناکامی و شکست از عشق و از دست دادن را با محمد حس کرده بودم. و این برای من، شاید ره توشه یک عمر بود. بالاخره مجبور شدم تسلیم شوم و دورویی را کنار بگذارم. محمد با من و دروجود من بود و این، وقتی با خودم کنار آمدم، باعث رشد شخصیتی شد که پرورده او بود.مهناز لوس و ناز پرورده و کوتاه فکر، آرام آرام  پوست انداخت و کم کم زنی رخ نمایاند با خصوصیات روحی ای که محمد به او تزریق کرده بود. این اتفاق وقتی افتادکه دیگر از اعتراف به خودم طفره نرفتم. حقیقت این بود که هنوز با تمام وجود دوستش داشتم و باور می کردم مقصرم. پس از فرار دست برداشتم. عکس و یادگارهایش را دوباره برگرداندم. زنجیرش را باز به گردنم آویختم و در تنهایی به چشم هایش توی عکس خیره شدم و این شروع دوران دیگری از زندگی ام بود. دورانی با دو زندگی جداگانه. درس و فعالیت و دانشگاه و زندگی عادی در یک سو و زندگی عاطفی در سویی دیگر. من زن بیوه ای بودم که داغ از دست دادن شوهرش را نمی توانست فراموش کندو این داغ همیشه تازه به من خونسردی و بی اعتنایی خاصی می داد که دیگران را به طرفم جذب می کرد، ولی می دانستم که نمی توانم حتی نیم نگاهی به مرد دیگری بیندازم.خانم جون همیشه می گفت: - مادر، خدا هیچ عزیزی رو ذلیل نکنه. از بالا به پایین اومدن مادر، ذلتی است که خدا برای هیچ بنده اش نخواد. – و من حالا مفهوم حرفش راکاملا درک می کردم. چون همان عزیزی بودم که ذلیل شده بود. من که روزی کامل ترین را داشتم، حالا به چیزی کم تر از آن قانع نمی شدم. آنچه من از عشق و زناشویی و محبتش ناخته بودم با آنچه در تصور اکثر آدم هایی بود که می دیدم، فاصله ای شگرف داشت و همین مرا در مواجهه با زندگی دچار سرخوردگی و ذلت می کرد. نگاه هایی که از سراشتیاق به من دوخته می شد، خنجری بود که قلبم را سوراخ می کرد و درخواست هایی کهبه زعم همه خواستن بود و محبت و اظهار توجه، در نظرم از سیلی و ناسزا بدتر بود.