این حرف هایش همیشه مثل کاردی بود که به قلبم فرو می رفت و من حتی رویم نمی شد به او بگویم که از تصور ازدواج محمد دیوانه می شوم.
حقیقت این بود که می ترسیدم. از این که آن حرف ها حقیقت داشته باشد، می ترسیدم و مدت ها بود از روبرو شدن با واقعیت و حتی فکر کردن به آن فراری بودم. اگر باقی عمرم هم به محمد گذشته دلبسته می ماندم، زجرش از پیدا کردن آن محمدی که نرگس می گفت، کم تر بود.گذشته زندگی من با محمد و خاطراتش مثل چاهی بود که مرا در خودش بلعیده بود و راه فراری نگذاشته بود. راست می گفتند کارم احمقانه بود، اصلاً دیوانگی محض بود، ولی چاره ای نداشتم. دیگر از دست خودم هم خارج بود. برای همین چنان با ناراحتی و تند و تیز و گزنده گفتم – نه – که آن ها ساکت شدند و دیگر چیزی نگفتند.
بقیه راه در سکوت گذشت و من در حالی که تلخی حقایقی را حس می کردم که نرگس و آزیتا می گفتند و خودم بارها به آن اندیشیده بودم، با اخم هایی درهم قدم برمی داشتم، که پیرمردی با آوایی حزین در حالی که دسته ای پاکت دستش بود و شعر سوزناکی می خواند به ما رسید و با لحنی ملتمس پرسید:
بابا، فال نمیخری؟!
من که دلم بینهایت گرفته بود، بی اختیار دست بردم و یک پاکت را از لای پاکت ها بیرون کشیدم.ورقه ای در آن بود که رویش نوشته بود:
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
بقیه اش را نخواندم. از خوشحالی و بدون این که بشمارم چند تا اسکناس از کیفم بیرون کشیدم به او دادم و بعد در حالی که کاغذ رو مثل فتح نامه جلوی چشم آن ها می گرفتم با خنده وخوشحالی گفتم:
بفرمایین اینم جواب.
نرگس با نگاهی که زهر غضب و تمسخر داشت، گفت:
نگذار بیش تراز این به کم عقلی ات ایمان بیاورم. واقعیت با این نصفه ورق کاغذ و یک خط شعر عوض نمی شه، می شه؟!
همان طورخوشحال گفتم: حالا شاید منظور از یوسف، محمد نباشه، همون عقل من باشه، این که دیگهامکان داره، نداره؟!
این بار آن دو از ته دل خندیدند و من دلم نیامد ورقه را دور بیندازم.
فردای آن روز کنار ورقه تاریخ آن جمعه را نوشتم و گذاشتم زیر شیشه میز کارم، توی مهد کودک، تا هر وقت چشمم به آن می خورد به خودم دلداری بدهم. از آن به بعد این شد یک رمز بین ما. هر وقت بحثمان می شد و نرگس می خواست به خاطر به قول خودش کم عقلی مرا مسخره کند، به طعنه می گفت:
دیدی یوسف گمگشته، باز نیامد به کنعان؟!
من هم همیشه خندان می گفتم:
گفته بود می آد! نگفته بود که کی می آد! گفته بود؟!
مهناز پاشو، میدونی چند ساعته خوابیدی؟ ساعت هشت شبه.
صدای ثریا بود.با ناتوانی چشم هایم را باز کردم، ولی نور چنان چشمم را زد که دستم را روی چشمهایم گذاشتم و خواهش کردم چراغ را خاموش کند. چشم هایم از گریه می سوخت و سرم چنان درد می کرد که حس می کردم انگار مغزم به دیواره های جمجمه ام می خورد. بدنم خرد و خسته بود و استخوان هایم مثل این که زیر آواری عظیم شکسته و خرد شده باشد. همه جایم درد می کرد و کوفته بود و از همه بدتر قلبم انگار یک در میان می زد و نمیگذاشت نفسم بالا بیاید.
ثریا کنارم نشست و با آرامی دستش را روی دستم گذاشت:
خوب دختر، تو چرا زنگ نزدی بگی مریضی امیر بیاد دنبالت؟! اون طرف هم که مریم بیچاره از دلهره مرده و زنده شده. می دونی چند دفعه از ظهر تا حالا زنگ زده؟! بیچاره دیده تو دیرکردی رفته درمانگاه، نبودی. هرچی منتظر شده، نرفتی مهد، نمی دونی با چه حالی زنگ زد این جا. با تلفن مریم ما فهمیدیم تو چرا از حال رفتی. اگه نه، من و امیر از کجا می فهمیدیم؟!
پرسیدم، کی زنگ زد؟!
همان موقع که تو حالت به هم خورد. گفت که دیشب تا صبح حالت بد بوده.
می فهمیدم که این همه توضیح ثریا برای چیست. می خواست به من بفهماند که جلوی محمد و خانمی که همراهش بود، مریضی من مطرح شده است تا برای از حال رفتنم خجالت نکشم. از او ممنون بودم، ولی فکر محمد مثل مته داشت مغزم را سوراخ می کرد و برای همین به هیچ چیزدیگر نمی توانستم درست فکر کنم. این سوال که آن ها این جا چه کار می کردند و اینکه چطور در مورد آن ها سوال کنم، داشت دیوانه ام می کرد.
بالاخره درحالی که به زحمت می نشستم، گفتم:
تو چرا دیرور نگفتی مهمون داری که من نیام؟!
ثریا خودش رابه آن راه زد و گفت:
مهمون؟ مرتضی این ها رو می گی؟ اگه بگم باورت نمی شه چطوری امروز دیدیمشون. اینه که می گن کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم می رسه. تو اصلاً چرا نمی گی روز وسط هفته امیر خونه چیکار می کنه؟ امروز امیر به خاطر من نرفت سرکار، که با هم بریم بیمارستان آزمایشهایی که باید از بیرون جوابش رو می گرفتیم ببریم. وقتی برگشتیم، امیر منو گذاشت خونه و رفت مطبخ غذا بگیره، ده دقیقه نشده بود، دیدم دستش رو گذاشته روی زنگ و برنمی داره. خلاصه، اون هام اومده بودن این جا غذا بخورن، حالا دیگه تو فقط حال امیر رو مجسم کن، روی پایش بند نبود. محمد و زن مرتضی رو آورده بود خونه، مرتضی مونده بود تا ناهار ....
حتی نتوانستم حفظ ظاهر کنم، از جا پریدم و حرفش را قطع کردم:
زن مرتضی؟!
ثریا با نگاهی که انگار تا ته فکرم را خوانده باشد، لبخندی محو زد و گفت:آره فرزانه زن مرتضی بود، محمد هنوز زن نگرفته.
خدایا، انگارقلبم را از زیر آوار بیرون کشیدند. دلم می خواست از شادی فریاد بزنم و دهان ثریارا که این حرف از آن در آمده بود ببوسم. مثل این که جریان خون توی تنم سریع شده بود، بدنم داغ شد و احساس گرما می کردم. مثل آدم محتضری که با شوک دوباره نفس بکشد، نفس من هم برگشته بود. بعد از سال ها باز ضربان قلبم چنان تند شده بود که جلوی شنیدنم را می گرفت.
خدایا، دیگرآرزویی ندارم.
درست مثل اینکه یکباره از دوزخ وارد بهشت شده بودم، شکنجه آن چند ساعت در شادی این خبر فراموش شد و از بین رفت.
ای کاش ثریا آنجا نبود. دلم می خواست از ته دل بخندم و فریاد بزنم و برای خودم تکرار کنم: محمد زن نگرفته، محمد زن نداره! چه فشاری به این جسم بدبختم آوردم که بتواند روح از شادی رقصانم را تحمل کند و دم برنیاورد. فقط از جا بلند شدم و پنجره را باز کردم و صورتم را بیرون گرفتم. نسیم گرم آن شب، برای صورت من که مثل کوره می سوخت، چقدرخنک بود! آه که دلم می خواست رو به آسمان فریاد بزنم:
خدایا، متشکرم!
که باز با صدای ثریا به خودم آمدم: مهناز یک تلفن به مریم بزن. سفارش کرده بیدار شدی بهش تلفن بزنی.
ولی من ذهنم فقط پر از فکر محمد بود. دلم می خواست سوال کنم، رویم نمی شد. توی ذهنم فقط دنبال راهی برای طرح سوال می گشتم، که هم اشتیاقم را نشان ندهد و مشتم را باز نکند، هم سر از سوال هایی که داشت دیوانه ام می کرد، درآورم. همین موقع بود که امیر همراه سحر از بیرون برگشت. با همه کوفتگی جسمم، انگار شادی و هیجانی که توی تنم رسوخ کرده بود، حالم را بهتر کرده بود. تمام هیجان بی نهایتی را که در وجودم رسوخ کرده بود، با بازی و بوسیدن سحر بیرون ریختم. به فاصله چند ساعت از آن احساس بدبختی وفاجعه عظیم، چنان احساس خوشبختی می کردم که هیچ چیز حتی ضعف و سوزش معده، خستگی و ترس از فردای نامعلومم هم نمی توانست شادی را از من بگیرد.
آنچه آن روز تجربه کردم با رنج تمام آن سال ها برابری می کرد. وقتی یاد چند لحظه پیش می افتادم که دلم می خواست دنیا به آخر برسد و احساس ضعف، درد، یاس، رنج و غصه ای که وجودم را له می کرد، یاد آواری می افتادم که درست به عظمت آوار هشت سال پیش بود که محمداز من رو بر گرداند و مرا با همان حدت و شدت له کرد و از پا انداخت، تازه میفهمیدم از دست دادن آنچه انسان دوست دارد، رنجی عظیم است، ولی در مقایسه عذاب دیدن آن چیز در تملک دیگری هیچ است و این بود که احساس می کردم، خوشبختم. خوشبخت ترین آدم روی زمین!
آن شب چه شبی بود، انگار روی زمین نبودم و همه اش فکر می کردم خدایا، اگه الان نرگس ایران بود،چه می شد؟! بعد از سال ها، دوباره با چه احساس سبکی و آرامشی نماز خواندم و چشمهایم، راز و نیازکنان، به آسمان آن قدر خیره ماند تا سپیده زد و من در حالی که سحرکنارم بود با آرامشی غیر قابل وصف، خوابم برد.
تازه فردای آنروز بود که هیجان فرو نشست و دوباره با افکار درهم و برهم تنها ماندم. عقلم به کارافتاد:
خوب حالا معجزه اتفاق افتاده! مگر تو آرزویت نبود فقط یک خبر از او پیدا کنی؟! حالا از آن هم فراتر رفتی، او را دیدی، هنوز ازدواج هم نکرده، حالا چه؟! چه کار می خواهی بکنی؟!اصلاً چه کار می توانی بکنی؟! می توانی بروی و از او توجه و محبت گدایی کنی؟!
دوباره وارفتم، حوادث روز قبل را توی ذهنم زیر و رو کردم:
خاک بر سر بدبختت! تو بجز از حال رفتن و زر زدن، کار دیگری بلد نیستی؟! بدبخت اون جوری جلوی همه از حال رفتی، که چی؟ حالا دیگران چی فکر می کنن؟1 می مردی نعشت رو تا توی اتاق می کشوندی؟! حالا خبر مرگت، حالت به هم خورد، می گن مسموم شدی! دیگه اون آبغوره گرفتن مسخره جلوی همه چی بود؟! همه فکر نمی کنند اگه خودت محمد رو نخواستی، دیگه این حال و روزت برای چیه؟! آخ که واقعاً خاک بر سرم. از همه بدتر خودش، حالا چی فکر می کنه؟! نکنه دلش خنک شد؟! دیگران نمی دونن، اون که خودش می دونه، اون بوده که منو نخواسته.
دوباره چه حالی داشتم. انگار شادی و آرامش با من دشمن خونی بود. آخر چرا یک روز کامل هم نباید فکرمن بی چاره از چرا و اما و کاشکی و محاکمه خالی باشد؟ توی مغزم دوباره هیاهو و جنجال بود و برای همین وقتی که به مریم گفتم که محمد را دیدم، در جواب فریاد حیرت او که سراسیمه می پرسید – اون چی کار کرد؟! زن گرفته یا نه؟! چی گفت و ...- فقط به او پریدم:
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#دخترمان_را_چطور_با_حجاب_آشنا_کنیم ؟ #قسمت ۵ ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز دوشنبه( حجاب و عفاف )👆
پستهای سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۸۵
🌍زمین در سراشیبی ظهور افتاده...
و ما بسرعت
به لحظه ی باشکوه ظهور، نزدیک میشیم.
✨دیگه زمانی برای یار شدن نمانده...
منـــم هستـــم✋
هیهات... اگر نپذیری اَم👇
@ostad_shojae
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 144 🔰 حاج اقا عسکری: 👈 اما صیحه آسمانی چه ویژگی ای داره که ما اون رو بشناسیم ؟ 👈
#رمان_محمد_مهدی 145
🔰 این صیحه هم یک لطف لحظات آخری خدا هست برای اونهایی که هنوز به امام زمان ایمان نیاوردند تا با شنیدن اون و ایمان به اینکه واقعا چنین چیزی به صورت عادی نمیتونه باشه و قطعا از طرف خداست ، به غیب و خدا ایمان بیارن
👈پس اگر از تلویزیون پخش بشه ، اونهایی که خواب هستند میتونن بهانه بیارن که ما خواب بودیم و نشنیدیم و اینطوری اتمام حجتی صورت نمیگیره !
🌀 محمد مهدی : حاج اقا میشه درباره محتوای این صیحه هم به ما توضیح بدین که چی هست ؟
چی گفته میشه؟
آیا دشمن هم راهی برای خنثی کردن این صیحه داره یا نه؟
🔰حاج اقا : بله ، همانطور که این بزرگوار فرمودند ما باید بدونیم که محتوای این صیحه چی هست ،
در روایات آمده که میگه این ندا یک ندا از طرف جبرئیل هست که میگه حق با حضرت مهدی و پیروان اوست
👈 این صدایی هست که همه می شنوند و بعد اون صحبت از امام زمان در همه عالم پخش میشه
🌀 یکی از مسجدی ها: خب حاج اقا اگه اینطور باشه که خیلی راحته ، تشخیص حق از باطل کاملا مشخص میشه و همه می فهمند حق کیه و دشمن کیه
👈دیگه چرا امام باید بعد ظهور جنگ کنه؟
🔰 حاج اقا : احسنت به شما ، سوال خوبی پرسیدید
ما باید بدونیم که دشمن به هیچ عنوان بیکار نمی نشنیه و برای هر حرکتی از سوی جبهه حق ، برنامه ای برای خنثی سازی داره
دقیقا همین سوال شما رو یکی از اصحاب امام صادق (ع) از ایشون میکنن و ایشون در جواب می فرمایند که صیحه دوم هم داریم !!!
❇️ بعد این صحبت حاج اقا ، هم همه کل مسجد رو گرفت...
#رمان_محمد_مهدی 146
🔰 ❇️ بعد این صحبت حاج اقا ، هم همه کل مسجد رو گرفت
هرکسی داشت با بغل دستی خودش حرف میزد!
تعجب کرده بودن!
یعنی چی صیحه دوم؟
اون دیگه چی هست؟
زمان اون کی هست؟
محتواش چیه؟
👈داشت صدای هم همه ها میرفت بالا که حاج اقا ادامه بحثش رو در پیش گرفت
💠 حاج اقا : هم مسجدی های عزیز ، تعجب نکنید، صبر کنید تا جواب همه سوالات شما رو بدم
بله
👌ما صیحه دوم هم داریم
👈این همون کار دشمن هست برای خنثی سازی صیحه اول که حق بود
👈دشمن واقعا بی تفاوت نیست و در اون لحظه های آخر تا ظهور هم کار خودش رو میکنه و البته آمادگی داره برای این کار ، چون روایات ما رو می خونن و خبر دارن ، ما متاسفانه بی خبر هستیم از این موارد مهم
👈 اما این صیحه دوم چی هست؟
👈این صیحه بعد از صیحه اول هست
وقتی محتوای صیحه اول ، حق هست ، قطعا دشمن زیر سوال میره ، چون چنین صدایی امکان نداره یه صدای عادی باشه ، پس ممکنه خیلی ها تحت تاثیر قرار بگیرن و به سمت حق برن
👈برای همین دشمن باید چیزی شبیه به این رو آماده کنه تا شبهه افکنی کنه و اونهایی که در تردید هستند رو به سمت خودش بکشه و اونهایی که حق رو فهمیدن رو به شک بندازه
👈 به همین جهت صیحه دوم ایجاد میکنه ، اما در روایات به این صیحه ، آسمانی گفته نشده
صیحه شیطانی گفته شده
این صیحه ممکن هست که از طریق همین تلویزیون یا به شکل دیگه ای باشه و متاسفانه باعث شک و شبهه زیادی هم میشه
اما محتوای این صیحه چیه ؟.....
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
❣ @Mattla_eshgh
8.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴اطلاعات ما چطور در فضای مجازی منتشر میشود؟!😳
👤 #عباس_صالحی
❣ @Mattla_eshgh
📷 http://yon.ir/UIOPB
❣ سکونت در صُلبها و کوچ #حلال_زاده_ها در میان #أصلاب و #أرحام پیشین
💠 مُقِرّاً بِاَنَّكَ رَبّى ... وَ خَلَقْتَنى مِنَ التُّرابِ ثُمَّ اَسْكَنْتَنِى الاَْصْلابَ آمِناً لِرَيْبِ الْمَنُونِ وَاخْتِلافِ الدُّهُورِ وَالسِّنينَ فَلَمْ اَزَلْ ظاعِناً مِنْ صُلْبٍ اِلى رَحِمٍ فى تَقادُمٍ مِنَ الاَْيّامِ الْماضِيَةِ وَالْقُرُونِ الْخالِيَةِ لَمْ تُخْرِجْنى لِرَاْفَتِكَ بى وَلُطْفِكَ لى وَاِحْسانِكَ اِلَىَّ فى دَوْلَةِ اَئِمَّةِ الْكُفْرِ الَّذينَ نَقَضُوا عَهْدَكَ وَكَذَّبُوا رُسُلَكَ لكِنَّكَ اَخْرَجْتَنى لِلَّذى سَبَقَلى مِنَ الْهُدَى الَّذى لَهُ يَسَّرْتَنى...
اقرار دارم به اينكه تو پروردگار منى ... و مرا از خاك آفريدى، آنگاه در ميان صُلبها سکونتم دادى و از حوادث زمانه و تغييرات روزگار و سالها ايمنم ساختی و پیدرپی در ايّام گذشته و قرنهاى پيشين از صُلبی به رَحِمی كوچ كردم، و از روى مهر و رأفتى كه به من داشتى و احسانت نسبت به من، مرا به جهان نياوردى در دوران حكومت پيشوايانِ كفر، کسانی كه پيمان تو را شكستند و فرستادگانت را تكذيب كردند ولى در زمانى مرا به دنيا آوردى كه (از برکت پیشوای توحید، حضرت خاتم پیغمبرانت)، مقام هدایت (که در علم ازلیت مقرّر بود)، بر من میسّر فرمودی... 💠
🏷 فرازی از دعای شریف عرفه 🌺
🌸 نهم ذیالحجه #روز عرفه مبارک🌸
#نسب_شناسی
#تبار_شناسی
#هویت_شناسی
#نعمت_حلال_زادگی
❣ @Mattla_eshgh
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸شهادت مسلم ابن عقیل و ظهور🔸
مردم کشور ما منتظر ظهور بودند. منتها میدانستند وقتی که شاه میرود، یک دفعه امام زمان نمیآید. حسین بن علی علیه السلام هم وقتی میخواهد وارد کربلا شود، با اینکه عشق و علم به شهادت دارد، اما چون تشکیل حکومت جزء اصول و برنامهاش است، قبلاً مسلم بن عقیل را میفرستد.
طبیعی است که امام زمان (عج) هم یکباره خودش برای آزمایش وارد قضایا نشود. از فقیه نزدیکتر به او، احدی نیست که حکومت به دست او بیافتد تا مردم ببینند میتوانند از حکومت فقیه حمایت کنند یا نه؟
این همه شهید نشان میدهد امت آن حالت بی اعتنایی که در صدر اسلام نسبت به اولیاء خدا بود را ندارند. این شهدا نمایشی از فروکش کردن آن طوفان بی اعتنایی و خودخواهیها است.
امروزه میگویید ببینیم رهبر چه میگوید. ملاک ایمان را مطیع بودن نسبت به اوامر ولی میدانیم. حال ولی فقیه باشد یا امام عصر (عج) باشد یا خود نبی اکرم صلی الله علیه و آله.
ملاک اطاعت اوست.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
درست مثل اینکه یکباره از دوزخ وارد بهشت شده بودم، شکنجه آن چند ساعت در شادی این خبر فراموش شد و از ب
#دالان_بهشت
#قسمت پنجاه و پنج
🍃قرار بود چیکار کنه؟! و پیش خودم فکر کردم: من احمق هر کاری لازم بود کردم! لزومی نداشت اوکاری بکند!
از دست خودم کفری بودم، از تصویری که توی اذهان دیگران با این کار پیدا شده بود و فکری که حتماً به ذهن او هم رسیده بود. از این که این جوری چقدر حقیر شدم و این چیزی بودکه برایم از ندیدن دوباره اش سخت تر بود. نمی خواستم برای دومین بار من باشم که حقیر و زار شده ام. نه، حالا که بیست و شش سال دارم، نمی خواستم همه آنچه این چندسال سعی کردم به زور باشم، حالا فرو ریزد. توی سرم چقدر افکار در هم و برهم بود وچه حال بدی داشتم. از سرسام و سر در گمی انگار کسی گلویم را می فشرد و حال خفقان داشتم. به خاطر همین حالم هم بود که آن روز وقتی دیدم مادرم خیلی خوشحال و سرحال است، آن قدر غرق در بی چارگی خودم بودم که حتی سوال نکردم که علت خوشحالی اش چیست.و اصلاً یادم رفت بگویم زیارت قبول.
مادر با رنجش وطعنه گفت: زیارت شما قبول! چقدر جاتون خالی بود!
آن قدر اوقاتم تلخ بود که حوصله شوخی و حرف و عذرخواهی نداشتم، فقط یک کلمه گفتم: ببخشید، یادم نبود.
خواستم بروم توی اتاقم که مادر دوباره با ناراحتی گفت: آخه مگه غیر از من و تو کسی دیگه ام توی این خونه هست؟! از صبح که می ری، غروب می آی و من توی این خونه با در و دیوارها تنهام. شبم که می آی، می ری توی اون اتاق، خودتو حبس می کنی؟!
ببخشید مامان،به خدا سرم خیلی درد می کنه.
مادرم یکدفعه بی مقدمه گفت: زن مرتضی زنگ زد حالت رو پرسید!
چنان یکه خوردم که چشم هایم گرد شد و دهانم باز ماند. مادرم چنان راحت می گفت – زن مرتضی - ،انگار نه انگار که بعد از هشت سال و یکدفعه و ناگهانی، سر و کله آن ها پیدا شده وطوری حرف می زد مثل این که هیچ اتفاقی نیفتاده.
این که از ثریا قضیه را شنیده، مسلم بود، ولی چرا به جای بهت یا ناباوری، آن قدر راحت برخورد میکرد؟! چرا خوشحال بود؟!
با تعجب و حیرت پرسیدم: زن مرتضی؟!
آره دیگه،ماشاالله چه دختر با فهم و کمالی هم هست. خیلی بهت سلام رسوند. حالتم پرسید و برای جمعه ناهار دعوتمون کرد. هر چی هم اصرار کردم، اول اون ها بیان، قبول نکرد. گفت:ایشاالله مامان که اومدن با هم مزاحمتون می شیم. محترم خانم رو می گفت ها. آخه حاج آقا و محترم خانم رفتن پیش زری. نمی دونی وقتی محمد گفت، فاطمه بچه دار شده ....
محمد؟! پس بااو هم حرف زده؟! بهت زده و گیج با صدای بلند گفتم:
محمد گفت؟!اصلاً معلومه شما چتونه؟! همچین می گین محمد، زن مرتضی، انگار نه انگار که ما بااین ها قبلاً چه نسبتی داشتیم. مامان هیچ حواستون هست این ها کی هستن؟! عقل از سرمن پریده یا شما؟! همچین خوشحالی می کنین که ...
مادر باناراحتی حرفم را قطع کرد و گفت:
دست شما درد نکنه، نخیر عقل از سر من نپریده. آره که خوشحالم، چرا نباشم؟! یک عمر با هم دوست بودیم، نون و نمک هم رو خوردیم. دشمن خونی که نبودیم، اون ها باید از ما و تو طلبکار باشن و ناراحت، که نیستن. با انسانیت و محبت زنگ زدن دعوتمون کردن، بهم بربخوره؟! اگه تو همه چیزت با آدم ها فرق کرده، من از آدم به دور نشدم. وقتی اونها با بزرگواری به روی خودشون نمی آرن، توقع داری من خودمو بگیرم؟! این ها قبل از اینکه با ما وصلت کنن هم، دوست و همسایمون بودن. امیر واسه محمد جونش در می رفت، الان ثریا می گه دو روزه امیر از خوشحالی روی پایش بند نیست. خود من هم همین طور. ازصبح که شنیدم تا حالا انگار علی و امیر خودم برگشته، ذوق کردم، اصلاً می دونی ...
مادر برای اولین بار بود که سر مسئله ای با من این طور بگومگو می کرد و من برای اولین بارنمی توانستم فکرش را بخوانم و حالش را درک کنم. چرا خوشحال بود؟ یعنی امیدوار بود که دوباره ... ؟! نمی دانستم، نمی فهمیدم. از طرفی هم این را قبول داشتم که رابطه ما با خانواده محترم خانم، مثل رابطه فامیلی بوده. محمد با امیر بزرگ شده بود،وقتی هم رفته بود، با خاطره بدی نرفته بود، همه گناه ها گردن من بود و رفتن اوبرای مادرم به منزله از دست دادن یک داماد و پسر خوب بود. یاد حرف نرگس افتادم. –وقتی زندگی وارونه باشه، اتفاق هایش هم وارونه می شه . – حالا حکایت زندگی من بودکه هیچ چیزش به آدم شبیه نبود.