مطلع عشق
🍃نه! چرا؟ برای این که می دونم که می دونین چرا؟ مخصوصاً رسمی حرف می زدم تا تلافی تمسخر و راحت حرف
#دالان_بهشت
#قسمت شصت
🍃من یک بچه بودم. فقط شانزده سالم بود. تو برام ازمحبت گفتی از عشق گفتی و این که دوستم داری. منو از عالم بچگی کشیدی بیرون. بهترین سال های عمرمو با حرف هایی پر کردی که بقیه زندگیمو به آتیش کشید. دیگه نه بچه بودم نه یک دختر، نه یک زن، می فهمی؟! نه، نمی فهمی. نمی فهمی چقدر سخته بهترین سال های عمرت، یکی مدام توی گوشت بگه که عزیزی، تو رو با بند بند وجود به خودش وابسته کنه، بعد مثل یک آشغال بنداز دور، بی چاره و تنها با دردی توی دلت که برای هیچ کس نتونی بگی. فکر کردی خیلی مردی که به همه گفتی من گفتم، نه؟! نه، محمد آقا،مردانگی این بود که وایسی ببینی با خود من چه کار کردی؟! خیلی برایت مهمه بدونی چرا ازدواج نکردم؟! برای این که نتونستم برای این که هنوز ...
های های گریه امانم را برید، ولی آتشفشان که ازدرونم راه به بیرون باز کرده بود می خروشید و می غرید و آرام نمی گرفت.
زار زنان ادامه دادم:
واسه این که نتونستم فقط با جسمم با یک مرد دیگه زندگی کنم. تو اشتباه کردی که فکر کردی چون جسممم دختره، من آزادم. من بدبخت دیگه روحم یک دختر نبود. زن بدبختی بودم که عاشق ... عاشق یک مرد خود رای و خود پسند بود. زن بدبختی که نگاه مردهای دیگه برایش مثل خنچر بود و از تصور تماس مرد دیگه ای، حال مرگ بهش دست می داد ...
نفسم بند آمد و های های گریه نگذاشت دیگر حرف بزنم.چشمانم چنان پر از اشک بود که نمی توانستم صورتش را ببینم. رویم را برگرداندم وسرم را روی زانویم گذاشتم. یکدفعه دستم به زنجیر گردنم خورد. بی اختیار دست بردم و زنجیرش را از گردنم آوردم و پرت کردم به طرفش:
بیا بگیر، با این دروغ هات زندگی منو به آتیش کشیدی،حالا دیگه برو، دروغ هات رو بردار برای همیشه برو.
گریه ام چنان از ته دل بود که خودم دلم به حال خودم می سوخت.
چند لحظه طول کشید و بعد صدای بسته شدن در اتاق راشنیدم.
رفت. باز هم او بود که رفته بود. خدایا، چقدر بدبخت بودم. خشم فروکش کرده بود و عقل باز آمده بود و من از بس رنج کشیده بودم حال خفقان داشتم. دوباره بی حاصل خود را شکسته بودم. می خواستم خشمم را بر سر او خالی کنم و باز خودم زیر آوار مانده بودم. حالا دیگر مادرم هم بعد از این همه سال با فریادهای من از همه چیز با خبر شده بود. باز اشتباه کرده بودم، ماسک دروغی از چهره ام افتاده بود و از بی چارگی نمی دانستم باید چه کنم؟ دلم می خواست خودم را، محمد را و همه دنیا را به آتش بکشم. صدای باز و بسته شدن در، مثل باز و بسته شدن در جهنم قلبم را فرو ریخت. حتماً مادر بود. خدایا، حالا از این به بعد چه می کردم؟ سرم رابلند نکردم، تا اشک هایم را که مثل سیل فرو می ریخت نبیند.
مهناز؟!
سرم را بلند کردم. محمد بود. نرفته بود؟ خدایا،برگشته بود؟ باورم نمی شد.
مثل صاعقه زده ها، خشک شده بر جا ماندم. محمد برگشته بود؟!
با نگاهی که برایم آشنا بود و با لبخندی گرم نگاهم می کرد. با لحنی که قشنگ ترین آوای دنیا به گوش من بود، نرم و مهربان و آرام گفت:
هنوزم که این چشم های قشنگ دریای اشک است! فکر میکردم حالا که این قدر خوب سر دیگران داد می زنی، دیگه اشک هایت باید کم تر شده باشه،اشتباه کردم؟!
مثل مجسمه، حتی قدرت تفکر نداشتم، فقط همان طور اشکریزان نگاهش می کردم و او دوباره گفت:
🍃گریه نکن. بسه خواهش می کنم. دیگه تموم شد. همه چیزتموم شد. تو اگه به جای لجبازی این ها رو زودتر گفته بودی، می دونی چقدر زودتر هردومون رو از برزخ نجات می دادی؟ می دونی اون وقت ممکن بود نامردها خیلی زودتر از نامردیشون خجالت بکشن.
انگار خواب می دیدم. محمد برگشته بود؟ نرفته بود؟ بامن این طوری حرف می زد؟ دوباره با همان لحن دوست داشتنی گفت:
خواهش کردم که گریه نکنی دیگه. فقط پاشو آماده شو،الان امیر و سید جعفر می آن.
با تحیر و گیج گفتم: امیر؟! سید جعفر؟!
سرش را تکان داد، جلوی پایم روی زمین نشست و بانگاهی که برای من از تمام شادی های دنیا شیرین تر بود، نگاهی عاشق و مهربان و گرم گفت:
آره، برای این که زن من، دوباره زن من بشه، باید سیدجعفر باشه، نباید؟! من بهش قول دادم که وقتی زن گرفتم، باشه. مگه اون شب نشنیدی؟!زنگ زدم الان با امیر می آن.
خدایا، من خواب نبودم؟ دوباره همراه لبخند، چشم هایم پر از اشک شد. اشک زلال شادی بی نهایت، اشک شوق و عشق و خوشبختی، اشک ناباوری و بهت. کابوس تمام شده بود؟ باور نداشتم، یعنی، من خواب نبودم؟ صدایش زدم، با صدایی لرزان و ضعیف:
محمد؟!
جون دلم.
نه واقعیت داشت. دلم می خواست تا آخر دنیا فقط آن چشم ها را نگاه کنم. چشم هایی که همه دنیای من بود، حالا می توانستم دوباره ببینمشان.
سید جعفر آمد و این بار صیغه عقد را در حالی میخواند که من قرآن بزرگ خانم جون را در دست داشتم. اشک هایم مثل باران می ریخت و دست هایم مثل بچه ها می لرزید. « بله » این بارم از عمق جان بود. ده سال گذشته بود و این بار دیگر بهای گنجی را که به دست می آوردم، پرداخته بودم. کابوس زندگی ام تمام شده بود، من دوباره همسر مردی می شدم که هیچ وقت از او جدا نشده بودم.
وقتی مادرم همراه امیر دستم را توی دست محمد گذاشت،گفت:
کاش بابایش و خانم جون هم الان بودند.
و با بغض ادامه داد: این بار دیگه برای همیشه سپردمش دست شما.
من با یادآوری پدرم و خانم جون بی اختیار سرم را روی سینه محمد گذاشتم و گریه کردم. روی سینه ستبری که پناه تن خسته و رنجورم بود و آغوشی که بعد از این همه سال هنوز گرمایش برایم آشنا بود.
محمد همان طور که مرا توی بغلش نگه داشته بود، درحالی که از مادر و امیر تشکر می کرد پرسید: چرا همه گریه می کنین؟ مهناز تقصیرتوست، اشک همه رو در آوردی.
و من تازه فهمیدم که امیر هم گریه می کند.
محمد معذرت خواهی می کرد: مادر، من نمی خواستم اینطوری و با همچین شرایطی ...
امیر حرفش را قطع کرد و با لحن شوخ همیشگی اش گفت:عیبی نداره، بلا هر وقت سر آدم بیاد تازه س. حالا اگه می خوای بری زود باش، شب شد.
مادر با تعجب پرسید: کجا؟!
امیر جواب داد: نمی دونم. مثل این که می خوان برن مسافرت.
در حالی که اشک هایم را پاک می کردم، پرسان به محمدنگاه کردم.
لبخندی زد و خم شد، صورت مادر را بوسید و گفت: یک مسافرت دو سه روزه. با اجازه شما می ریم و برمی گردیم.
بعد رو به من کرد و پرسید: نمی آی؟!
🍃خنده ای از ته دل وجودم را پر کرد. راست می گفت، اشک شده بود قرین تمام لحظات خوش و تلخ زندگی ام.
هنوز باور نمی کردم. این من بودم؟ دوباره کنار او؟!
کجا می رفت، مهم نبود. مهم این بود که با من می رفت.شب سیاه بالاخره سحر شده بود و من این بار از خوشحالی ساکت بودم. فقط درد نیست کهگاهی چاره ای جز سکوت برای آن نیست، خوشبختی زیاد هم بعضی وقت ها آدم را ساکت میکند.
وقتی سوار ماشین شدم، مادر دم در، همچنان گریه میکرد و سید جعفر دعا می خواند و ما را نگاه می کرد. امیر بار دیگر صورتم را بوسید گفت: خوشبخت باشی فسقلی اخمو. محمد، حواست بهش باشه. فعلاً همین یکی واسه مادرم ونمونده.
محمد خندان پرسید: مگه تو حساب نیستی؟!
چرا، ولی نه ته تغاری ام نه یکی یکدونه. برین که ماهم بریم به بیمارستانمون برسیم.
هر دو با هم پرسیدیم: بیمارستان؟!
آره دیگه، الان که برم به ثریا بگم چی شده، دوباره باید ببرمشون زیر سرم.
هر سه خندان از هم جدا شدیم، محمد حرکت کرد. این خوشبختی ناگهانی، آن قدر غیر منتظره بود که بدنم، انگار گنجایش تحمل آن همه شادی را نداشت. در آن عصر تابستانی همه جا به نظرم زیبا بود و خیابان ها قشنگ و مردم شاد! از دیدنش سیر نمی شدم. در حالی که به ستون در تکیه داده بودم رو به محمدنشسته بودم و همه وجودم نگاه بود. یک لحظه رویش را به سمت من کرد، با همان نگاه پراز مهر و در عین حال مقتدر، با همان لبخند گرم که به من این حس شیرین را می داد که توی این دنیا و در کنار او هیچ کس، هیچ قدرتی نسبت به من ندارد. امنیت شیرینی که هر جانی با آن عمر دوباره پیدا می کند. کیمیای عشق واقعی که هستی آدم را می سوزاندو از نو صاحب زندگی می کند.
دستم را گرفت و زیر دستش روی دنده گذاشت و آرام شروع به صحبت کرد. صدایش قشنگ ترین صدای دنیا بود و من باز همان مهناز ده سال پیش، عاشق این صدا. منتها این بار نه تنها عاشق آهنگ صدا، عاشق تک تک کلماتی بودم که با همه وجود می شنیدم.
صدایی آرام، گرم، مردانه، نوازشگر، مهربان:
نمی دونم، واقعاً این هشت سال رنج لازم بود یا نه؟نمی دونم اسمش رو چی بگذارم؟ قسمت، تقدیر یا شاید هم تادیب. نمی دونم تقصیرکدوممون بیشتر بود. دیگه برایم مهم هم نیست که بدونم، چون بعد از این دیگه هیچوقت نمی خوام در موردش حرف بزنم. به نظرم این هشت سال تاوان، برای هر دومون کافی باشه و برای این که مجازاتی ابدی نبود، فقط باید خدا رو شکر کنیم. فقط می خوام بدونی که من نه بهت دروغ گفتم، نه زیر قولم زدم، نه خواستم نامردی کنم. اگه تو،اون هشت سال پیش هم فقط یک قدم به طرف من برداشته بودی، اگه نصف هم نه، فقط یک کلمه این حرف ها رو که امروز گفتی، اون زمان حتی بعد از طلاق گفته بودی، من برمیگشتم. ولی تو فقط لجبازی کردی و با سکوت، موافقتت رو با فکرها و تصمیم های من نشون دادی. بعد از رفتنم، خیلی صبر کردم. منتظر یک پیغام، یک حرف، یک تماس بودم، ولی تو هیچی نگفتی، هیچ کاری نکردی. نه جواب مادر این ها رو دادی، نه جواب تماس های زری و فاطمه رو و من مطمئن شدم که فکرهام درست بوده. باورم نمی شد تو قبول کنی طلاق بگیری، ولی ... مهناز، فقط تو بچه نبودی. مگه من چند سالم بود؟ چقدر تجربه داشتم؟چی از زندگی می دونستم؟ بعد از تو همیشه فکر می کردم، کجای کارم اشتباه بوده؟ کجاخطا کردم؟ توی انتخابم یا رفتار یا افکارم؟ اگه تو به قول خودت از شونزده سالگی من رو توی زندگیت حس کردی من از وقتی یک پسر هشت نه ساله بودم، دوستت داشتم. مهناز تومرد نیستی که حرف منو بفهمی، تو نمی دونی اون دو سالی که من با تو بودم، برای یک مرد، چه سنی است. فکر نکن، آسون از جسمت گذشتم. من نه یک مرد جا افتاده بودم، نه یک مرد مرتاض نه یک آدم مریض. در اوج جوونی فقط به خاطر ارزشی که تو و وجود تو و عشق تو برایم داشت، صبر کردم. تو هیچ وقت نفهمیدی چی رو توی وجود من شکستی و من چه زجری کشیدم. وقتی از دستت دادم. شکنجه این که اون جسمی که من یک روز ... حالاممکنه ...
ساکت شد، انگار او هنوز از گفتنش رنج می کشید و من از شنیدنش.
چند لحظه صبر کرد، بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
بعد از اون موضوع، آقا جون منو تحت فشار گذاشت که سپرده ای را که برام داده پس می گیره و مخارجم رو تقبل نمی کنه، تنها باری که من توی روی خانواده ام ایستادم، اون بار بود که مجبور شدم از خانواده ام برای یک مدت ببرم. هیچ می دونی که دقیقاً یک سال منو از درس عقب انداختی؟! وقتی با اون حال و روز از ایران رفتم تا یک سال مغزم درست کار نمی کرد. توی اون محیط غریب و خشک و ناآشنا، با اون وضع روحی. یک موقع به خودم اومدم که دیدم اگه تکون نخورم، یک مریض روحی تمام و کمالم و اون وقت بود که باز کتاب هام و درس نجاتم داد، همون ها که توازش متنفر بودی! بعد کم کم به خودم اومدم، برای انتقام هم شده سعی کردم ازت متنفرباشم. بهت دروغ نمی گم، حتی سعی کردم عاشق بشم و به یک نفر علاقه پیدا کنم ولی فایده نداشت. من توی وجود دیگران، دنبال تو می گشتم. برای همین خودم زود سرخورده می شدم و طرف مقابل عاصی می شد. بعد از دو سه سال، دیدم فایده نداره، نه فراموش میشی نه طرف نفرت. به خودم قبولوندم. خیلی خوب من ازت رنجیدم، ولی متنفر نیستم. پستو برایم یک خاطره باش و جایت توی قلبم، و خواستم برم دنبال زندگیم مثل اکثریت آدمهایی که می بینی و دارن زندگی می کنند. ولی بازم نشد. یک بار چشم هایم رو بستم وخودمو مجبور کردم و تا آستانه ازدواج هم رفتم، ولی نتونستم. در نهایت دیدم نمیتونم. با همه زجری که این فکر برام داشت، بالاخره تصمیم گرفتم برگردم تا یکجوری مطمئن بشم تو ازدواج کردی و از این بند خودمو نجات بدم. ولی اصلاً قصد نداشتم سراغ امیر بیام. تصمیمم این بود که یکجوری دورادور خبردار بشم که، اون طوری شد و امیراتفاقی ما رو دید و هنوز من توی هیجان دیدن دوباره امیر بودم که تو اومدی. وقتی دیدمت،مخصوصاً موقعی که اون طوری از حال رفتی، فهمیدم همه سعی ام برای این که تو روفراموش کنم و مربوط به گذشته ام باشی بیخود بود. این که تنها بودی، برام یک نعمتبی نهایت بود و تازه می فهمیدم اگر غیر از این بود و تنها نبودی چقدر داغون میشدم. ولی از رفتارت سر در نمی آوردم. نمی خواستم بفهمی توی وجود من چه خبره، نمیخواستم باز اشتباه کنم و تا از تو مطمئن نشدم، تو سر از احوالم در بیاری، ولی توفقط فرار می کردی، به من حتی امان نمی دادی بعد از هشت سال بفهمم که تو چه فرقی کردی. مخصوصاً اون روز توی ماشین، با اون فریاد هایت و نگاه های عصبانی و پر ازنفرت، احساس کردم دیگه هیچ وقت گذشته برنمی گرده. من دنبال چیزی توی وجود تو میگردم که دیگه اصلاً وجود نداره. تصمیم گرفتم برگردم، مطمئن شدم، اینی که تو حالا هستی رو دیگه نمی تونم دوست داشته باشم. اون مهنازی که من عاشقش بودم، حالا زنی سرکش و غریبه بود که دیگه نمی شناختم و تصمیم داشتم هر چه زودتر برم که اون روزناگهانی مجبور شدم بیام دنبالت. اون وقت بود که دوباره، وقتی از پشت سر نگاهم بهت افتاد که زانو زده بودی و با بچه مریم حرف می زدی، باز همون حس سرکش برگشت. وقتی دیدم از این که درد داری کلافه می شم و این حسی است که من به هیچ کس نتونستم داشته باشم. یا وقتی که سر خاک، حالت بد شده بود، از دیدن اشک هایت، درست مثل گذشته،کلافه شدم، یا وقتی سحر رو بهت دادم، یک لحظه از فکر این که اون میتونست بچه خود ما باشه. گذشته با همون شدت برام زنده شد و باز دیدم نمی تونم، قدرت ندارم برم. یا باید مال من بشی یا ازت متنفر بشم تا تکلیفم با خودم معلوم بشه و بتونم برم. مهناز نمی خوام اذیتت کنم، تمام این حرفهایی که میزنم فقط برای اینه که دلم میخوادهمه چیز رو بدونی تا بفهمی به من هم توی این چند سال چی گذشته. توی این مدت خیلی سعی کردم به زن دیگه ای علاقه پیدا کنم یا دیگران به من علاقه پیدا کردن ولی این حس تملک رو نسبت به هیچ کس نتونستم داشته باشم. این حس تعلق خاطر کامل و تملک روکه نهایت رضایت هر مردی از احساسش به یک زن می شه، من تنها به تو داشتم. اون روز که دم خونه امیر این ها مستاصل برگشتی و اون جوری نگاهم کردی قلبم انگار از جاکنده شد. حالتی که به غیر از تو در مورد هیچ کس نتونستم داشته باشم. توی چند روز بعدی هر چی توی احوال تو دقیق شدم، دیدم تو حتی از نگاه کردن هم فرار می کنی. تااین که دیشب که چشمهام رو باز کردم و دیدم داری یک چیزی می اندازی رویم، چشمات یک آن مچت رو باز کرد. دیشب تصمیم گرفتم به هر قیمتی شده وادارت کنم حرف بزنی حتی اگه اونچه میگی چیزی باشه که نخوام بشنوم. دیشب تا صبح، راه رفتم و فکر کردم که یعنی واقعیت احساس تو اونه که من توی نگاهت دیشب دیدم یا رفتارهای دیگرت. صبح وقتی دیدم نیستی، اول مردد شدم، ولی بعد فکر کردم این طوری بهتره، حقیقت رو به امیر گفتم وبعد با مادر صحبت کردم و گفتم که میخوام باهات حرف بزنم. خودم مادر رو آوردم خونه و بعد رفتم یکی دوساعت نشستم، فکر کردم تاهم به اعصاب خودم مسلط بشم، هم برای هرچی که ممکنه تو بگی، آماده باشم. خودمو برای همه چیز آماده کردم، غیر از اونچه توگفتی
مطلع عشق
دمت گرم خوش غیرت 😍👌 ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز دوشنبه( حجاب و عفاف )👆
پستهای سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۸۷
اولین شرط انتظار، عاشقی ست❗️
✨فقط عاشق، چشم براه می ماند!
✨فقط عاشق؛
برای محبوب، روی خودش پا می گذارد.
✨فقط عاشق؛ می دَوَد و نمی بُرَّد!
❤️منم عاشق هستم؟ 👇
@ostad_shojae
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 148 🔰 حاج اقا عسکری: اما محتوای صیحه دوم چی هست... همانطور که گفتم صیحه دوم حرف از
#رمان_محمد_مهدی 149
🔰 حاج اقا عسکری : چند تا نکته مهم
1️⃣ اولا اینکه اسم سفیانی ، واقعا #سفیانی نیست !
👈👈بلکه از اونجایی که از نسل ابوسفیان هست یا شاید هم به خاطر دشمنی ای که با آل پیامبر (ص) داره، به ابوسفیان تشبیه شده و بهش میگن سفیانی
👈 پس منتظر نباشین کسی به نام سفیانی بیاد خروج کنه
قطعا اسمش چیز دیگری هست
👈👈و اینکه اهل بیت ما میگن سفیانی ، به خاطر این هست که ابوسفیان و فرزندانش مثل معاویه و یزید ، دشمنان خونی خاندان اهل بیت بودند ، و سفیانی هم مثل اونها با امام زمان (عج) دشمنی میکنه
👈👈در برخی روایات، اسامی ای رو برای سفیانی ذکر کردند که خیلی سند محکمی ندارند و نمیشه به اونها اعتنا کرد
👌 از همه مهمتر هم به این نکته توجه کنین که در روایت داریم وقتی راوی میره از امام صادق (ع) از نام سفیانی سوال می کنه ، امام در جواب می فرمایند که شما با نام او چه کار دارید؟
✳️او را از روی رفتار و فعالیت هایی که انجام می دهد بشناسید که امشب برخی از اون رفتارها رو گفتیم خدمتتون
👈از جمله فتح شامات
👈سپس جنگ قرقیسیا
👈سپس ورود به عراق و...
⬅️ پس این روایت به خوبی برای ما مشخص میکنه که نباید دنبال نام سفیانی باشیم و اصلا نام این فرد سفیانی نیست ، وگرنه دلیلی نداشت که طرف از امام بره نام سفیانی رو بپرسه
پس معلومه سفیانی یک لقب هست برای این فرد و البته اصلا نامش هم برای ما مهم نیست و باید اون رو از فعالیت هاش بشناسیم
اما نکته دوم...
#رمان_محمد_مهدی 150
🔰 حاج اقا عسکری : با گفتن نکته اول متوجه شدین که قرار نیست ما در صیحه ، نام سفیانی را بشنویم ، بلکه قراره نام دشمن آن زمان حضرت که شامات رو گرفته بشنویم ، حالا اسمش هر چی که میخواد باشه
👈 برای ما اسمش مهم نیست
فعالیت و رفتارش مهمه
2️⃣ اما نکته دوم :
👈 جو روانی ای که دشمن راه میندازه خیلی بیشتر از اون چیزی هست که ما فکرش رو می کنیم
👈 اونها احتمالا با همین جنگ روانی ،صیحه دوم رو شبیه سازی می کنن
👈 اونها اصولا قبل هر غلط کاری ای که انجام میدن ، با جنگ روانی اون رو برای مردم خودشون جا میندازن
👌 مثلا اوایل سال 2001 بود که آمریکا به عراق حمله کرد، به بهانه وجود سلاح های شیمیایی در عراق
درسته که عده ای از مردم آمریکا فهمیدن این جنگ برای نفت هست و این تهمت های سلاح های شیمیایی، یک دروغ و توجیه برای جنگ هست، اما شاید باورتون نشه که عده ای از مردم آمریکا هم کاملا این قضیه رو باور کردند که واقعا صدام حسین ، سلاح شیمیایی داره و این جنگ یک جنگ درست هست !!!
⬅️چطور به این باور رسیدن ؟
قبلش به اندازه کافی فیلم ساختند علیه اسلام و عراق و... که دیگه برای مردمشون جا افتاده بود که واقعا اسلام و سلاح های شیمیایی صدام ، برای بشریت خطرناک هستند
اما مدتی بعد حمله کاملا مشخص شد که اصلا سلاح شیمیایی ای در کار نبود و جنگ بر سر نفت و تسلط بر خاورمیانه و نزدیک شدن به ایران بود
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
شنبه ، سه شنبه در کانال👇👇
❣ @Mattla_eshgh
غدیر با کیفیت نسخه نهایی.pdf
1.07M
👆جزوهٔ «غدیر عهدی با مهدی»
🎉 مجموعه اقدامات پیشنهادی برای بزرگداشت عیدالله الاکبر
🏃♂ با مطالعه، اجرا وانتشار این فایل قدمی برای بزرگداشت ایام غدیر برداریم.
ghadiriam.ir
#عید_غدیر
#شادی_آسمانی
#کاروان_غدیر
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از احسان عبادی | ما و او
🔰 اطلاعیه مهم
1️⃣ تمام پوسترهای مبحث #ذلت_های_پهلوی که حاوی اعترافات مهم اسدالله علم ، به ناتوانی حکومت پهلوی بوده در فایل زیپ زیر قابل دانلود می باشد .
فایل را از اینجا دانلود کنید .
نشر پوسترها با هر اسم و نامی آزاد است.
👌 این پوسترها را حتما پخش کنید تا جوانان این کشور با واقعیت های پهلوی روبرو شوند و آن زمان ، را بهشت نپندارند !
⬅️ کتاب خاطرات علم ، 7 جلدی هست، قطعا خیلی ها سمت خواندنش نمی روند ، حداقل یک دور این پوسترها را بخوانید تا نکات مهم آن را یاد بگیرید تا در جواب آنهایی که از #پهلوی دفاع می کنند، حرفهایی برای گفتن داشته باشید.
2️⃣ همچنین تمام پوسترهای #خاطرات_فردوست که حاوی اطلاعات خوب و مهمی درباره بی کفایتی رضاخان و پسرش هست ، را هم می توانید از اینجا دانلود کنید و نشر دهید . ( البته پوسترهای #خاطرات_فردوست ادامه هم دارد که در ایام شهریور بارگزاری می شود)
خواهش می کنیم این پوسترها را هر روز یک شماره در کانال های خود قرار دهید، نه به خاطر حرف ما ، بلکه به خاطر توصیه های رهبر در امر تاریخ و رفع دغدغه ایشان
هدایت شده از احسان عبادی | ما و او
👈 امروز روز 5 مرداد ، سالروز مرگ #محمدرضا_پهلوی هست ، یعنی این پدر و پسر ، سالروز مرگشان یک روز اختلاف دارد، حتما این پوسترها را نشر دهید ، حتما
تا هم نسل جوان با واقعیت های تاریخی زمان پهلوی آشنا شوند و هم دغدغه رهبری روی زمین نماند