eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
دوم قلبم به شدت مےتپید ... فقط گل را گرفته بودم سمتشو هے حرفهامو میزدم ... یڪے از دانشجوها براے اینڪه جو عوض بشه و به داد من برسه با صداے بلند گفت : براے خوشبختے شون صلوات ... . . استاد از ڪلاس خارج شد و خطاب به معشوقه من گفت: آقا سینا مبارڪه ... بگیر این شاخه گل رو ... سینا گل را از من گرفت ... داشت حالم بد میشد ... یڪ جورهایے از رفتارم شرمنده شده بودم ... فڪر میڪردم باعث خجالتش شدم ... . . هزار جور فڪر و خیال در آن واحد به سراغم آمد ... احساس ضعف مےڪردم ... مےترسیدم پس بیفتم ... دیگه فڪرم ڪار نمےڪرد ... . . تا اینڪه با صداے دلنشین سینا به خودم آمدم ... خانم سرمدے شما لایق بهترین ها هستید ... ارزش شما خیلے بیشتر از اینهاست ... واااای خداے من !! . . با شنیدن این جملات بیشتر عاشقش میشدم ... ولے ترس وجودمو پر ڪرد ... نڪنه اینجوری داره جواب رد میده ... اصلا نڪنه قرار ازدواجش قطعی شده ... اصلا نڪنه ... . . زبانم بند آمده بود ... اون روز پراز دلهره و استرس به سر شد ... من روز بعد به دانشگاه نرفتم ... اصلا به لحاظ روحے حال خوشے نداشتم ... خانواده ام از گندی که زده بودم خبر نداشتن... همش به خودم لعنت میفرستادم: اے دختره بے عقل ... خواستگاری ڪردن بس نبود !!؟ شماره تماس واسه چے دادے ... . . واااااااااااے ... دیوانه ڪاش یڪ جاے خلوت باهاش صحبت میڪردم ... ڪاش یڪ نفر دیگر ر ا واسطه میگرفتم ... دیگه الان براے فڪر ڪردن دیر شده بود ... از اتاقم بیرون نمےآمدم ... . . به بهانه‌ی درس حبس شده بودم ... ولے گوشم بیرون بود ... صداے زنگ تلفن ڪه در مےآمد سریع فال گوش میشدم ... آخه شماره خونه رو داده بودم ... ده بار با صداے تلفن جون به لب شدم ... غروب بود ڪه صداے زنگ تلفن منو دوباره به پشت در ڪشاند ... باورم نمےشد ... مادر سینا زنگ زده بود...
سوم . . از صحبتهاے شان فهمیدم اجاز ه مےخواست ڪه حضوری برای معارفه بیایند ... باورم نمےشد ... چطور میشد یڪ نفر به این سرعت و بدون مقدمه و پیگیری راضے شده بیاد خواستگارے ؟! نڪنه ریگے به ڪفش باشه ... !!؟؟ . . از یڪ طرف از ذوق پر مےڪشیدم ... از طرف دیگر ترس وجودم رت و پار مےڪرد... نمیدانستم با مادرم چطور برخورد ڪنم تابلو نباشم ... مادرم بلافاصله بعداز پایان تماس آمد اتاقم ... با دیدن دست پاچگے من فهمید ڪه من از همه چیز خبر دارم ... لبخندی زد و گفت: خب انشاالله ڪه مبارڪه ... . . حتما راضی هستے ڪه شماره تماس دادے ... ولے تا تحقیق و بررسے نشه نمیشه چیزے گفت ... هول نشو گلم ... عجله هم نڪن ... شڪر خدا مادرم زود از اتاق رفت ... من ڪه لال مونی گرفته بودم ... اصلا نمیدانستم چیڪار ڪنم ... . . بعداز مشورت با پدرم یڪ روز براے حضور سینا و خانواده‌اش تعیین شد ... تو این فاصله چند روزه ڪلاسهاے دانشگاه را ڪنسل ڪردم ... بعداز ماجراے خواستگارے دیگه نمے‌توانستم با حالت عادے سر ڪلاس حاضر باشم ... . . گفتم بزار تڪلیفم روشن بشه بعد ... روز قرار سینا همراه خانواده‌اش آمدند ... چادر نماز خوشگلمو سرڪردم ... اولین بار بود ڪه جلوے مهمان چادر سر میڪردم ... چند روز بود ڪه سینا را ندیده بودم ... خیلے دلم براش تنگ شده بود ... با دیدنش قلبم از جا ڪنده میشد ... تشنه نگاهش بودم ... گاه به گاه با لبخندے خوشحالم میڪرد ... . . و امیدوارے در دلم جاے همه تردیدها را میگرفت ... صحبتحایے مبنے بر معرفے خانوادهها مےشد ... من نه چیزے مےدیدم و نه چیزے مےشنیدم ... یڪ شیداے بےقرارے ڪه جز رسیدن به معشوقش چیزے نمےخواهد ... . . فقط فهمیدم آدرس داده شد براے تحقیق ... و اجازه یڪ ملاقاتے ڪه من و سینا در یڪ مڪان عمومے باهم باشیم براے شناخت بیشتر ... این براے من یڪ مژدگانے بود ... با رفتن شان دل من هم رفت ... نه خواب داشتم نه خوراڪ ... از قبل بے قرارتر شده بودم ... اما بد حالے من زمانے بیشتر شد ڪه پدرم گفت . . من از این خانواده خوشم نیومد ... به نظر میاد از اون خشڪه مذهبی هایے باشن ڪه همه رو پست میبینن ... دنیا روے سرم خراب شد ... مےخواستم دفاع ڪنم ... ولے نمیدانستم چه جورے ... توے دلم همه چیز را به خدا سپردم ...
چهارم . . پدرم آدم بے منطقے نبود ... فقط اینڪه خبر نداشت دخترش شیدا شده و خواستگارے ڪرده ... منو پیشش نشاند و دستمو گرفت ... یڪ بوسه به پیشانیم زد و گفت: دخترم من هیچ وقت شما رو براے ڪارے مجبور نڪردم ... همیشه سعےڪردم هر تصمیمے تو زندگےتون میگیرید آگاهانه و با رضایت قلبے خودتون باشه ... . . الان هم باید بزرگترین تصمیم زندگےتو بگیرے ... اجازه دادم یڪ بار بتونید ملاقات داشته باشید ... من هم تمام توانم رو میزارم براے تحقیق ... انشاالله بتونم ڪمڪت ڪنم بهترین تصمیم رو بگیرے ... راستش امروز وقتے چادر پوشیدنت رو دیدم در نظرم مثل یڪ فرشته شده بودے ... اما یه خورده نگران شدم ڪه به خاطر خواستگارها چادر سر ڪردے ... . . من خیلے فورے گفتم: آقا جون بخدا چادر پوشیدن تصمیم خودم بود ... . . پدرم با تبسم گفت: معلومه دلت گیره☺️💝 امیدوارم احساست ڪار دستت نده !! هرچند احساسات براے خانم‌ها امتیازه ولے سعے ڪن تو ازدواج منطق رو هم لحاظ ڪنے ... . . دست آقا جونمو بوسیدم و بهش گفتم: چشم آقا جون.... حتما!! خدا سایتونو ڪم نڪنه ... . . خدا خدا میڪردم یڪ وقت لو نره ڪه من از سینا خواستگارے ڪردم ... مادر سینا زنگ زد و آدرس یڪ رستوران را داد تامن براے ملاقات به آنجا بروم ... وقتے حاضر میشدم براے رفتن سر از پا نمےشناختم ... از خونه ڪه زدم بیرون تازه متوجه شدم چادر ندارم😕 . . دیگه دیر شده بود ... فرصتے براے تهیه چادر نبود ... با خودم گفتم برگردم چادر نمازمو بپوشم ... بعدش گفتم ولش ڪن اینجورے ڪه بدتره ... بیشتر توے چشم میشم ... ولے نگرانے بےچادر بودن حالمو خراب ڪرد ... میترسیدم همان روز اول بزنه تو ذوقم بگوید: الڪے مےگفتے چادرے میشے ... وگرنه فرصت دوخت چادر رو داشتے ... . . اما از ترس اینڪه دیر برسم ٬ همه چیز را فراموش ڪردم و به موقع سر قرار حاضر شدم ... باورم نمےشد ... وقتی رسیدم با هم چنین صحنه اے مواجه بشم ... ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
🍃🌸🌸🌸🍃 ورد لب وذڪر شبِ علیسٺ تاصبح قیامٺ من یا علےو گویم همہ عمر آنڪس ڪه مرا اسٺ، علیسٺ 🍃🌸🌸🌸🍃 ❤️ 🌸🍃 ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃همه چیز مقهور علیست زمین🌎 آسمان🌤 فرشتگان🧖‍♀ ‌❣ @Mattla_eshgh
⭕️ آزادی شیخ زکزاکی و همسرش همزمان با عید غدیر 🔸یک دادگاه در نیجریه شیخ ابراهیم الزکزاکی، دبیرکل جنبش اسلامی نیجریه و همسر او را از تمام موارد اتهامی تبرئه و حکم آزادی آنها را صادر کرد. 🌷الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَةِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّةِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ ‌❣ @Mattla_eshgh
🔹 آیت الله حائری شیرازی 🔹 🔸غدیر یعنی انتخاب کشتی🔸 اهمیت غدیر در انتخاب کشتی است. دو کشتی پیش روی مسلمانان است. یکی به فرماندهی طاغوت و یکی به فرماندهی بندۀ راستین خداوند. کشتی ولایت الله از تاریکی به سوی نور رهسپار است. هر کشتی دیگری غیر از آن، ولایت طاغوت است که از نور به سمت تاریکی در حرکت است. عبادات گوناگون از حج گرفته تا جهاد از نماز گرفته تا زکات و از فرائض گرفته تا نوافل، همۀ آداب حضور در کشتی است. اما «ولایت»، سکانداری و مرکز فرماندهی است. چه انسان‌های زبان بسته و کم اقبالی که یک رکعت نمازشان در همۀ عمر قضا نشد و هیچ فریضه‌ای از آنها فوت نگشت و همۀ عبادات را از صله رحم گرفته تا جهاد و حج و زکات را به موقع انجام می‌دادند اما متأسفانه در انتخاب کشتی اشتباه کرده بودند. آن‌ها سوار آن کشتی‌ای شدند که مقصدشان حرکت از نور به ظلمت بود. آن‌ها چون وسیلۀ خود را خوب انتخاب نکرده‌اند، وقتی پیاده می‌شوند می‌بینند این همه مسافت را از مقصد دور شده‌اند و تأسف بیشتر از آن جهت که فرصت برای ادامۀ سفر پایان یافته و دیگر هرکس در هرجا پیاده شود، همانجا منزلگاه ابدی او است که «اولئک اصحاب النار هم فیها خالدون». بیچاره‌ها به امید بهشت سوار شده بودند اما متأسفانه در جهنم پیاده شدند. چه حسرت بار است که انسان با نماز اول وقت و اداء جمیع فرائض مرتباً از بهشت دور و در اعماق جهنم فرو رود. ‌❣ @Mattla_eshgh
‏🎞 | انیمیشن ویلوبی‌ها جز تبلیغ چیزی نداره. اون‌وقت صداوسیما با چه منطقی این انیمیشن رو پخش می‌کنه؟! چه کسانی متولیان این امر هستند؟ کجا دارند می‌برند صداوسیما را؟! 👈 امیر حسینی https://t.co/2wbYhPxo8H‎ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قســــمت چهارم . . پدرم آدم بے منطقے نبود ... فقط اینڪه خبر نداشت دخترش شیدا شده و خواستگارے ڪرده
😍😔 پنجم . . از یڪ بچه بسیجے دائم الوضو بعید بود از این ڪارها بلد باشه ... یڪ میز رمانتیڪ خاطره ساز آماده ڪرده بود ... گل ... شمع ... آن هم در یڪ مڪان عمومے ... ویڪ جعبه کادوی شیڪ ڪه روے میز بود ... این همه سورپرایز برام جالب بود ... اما دلم جایے گیر بود ڪه بود و نبود این تشڪیلات برایم یڪے بود ... با یڪ سلام و احوالپرسے گرم صندلے را برایم عقب ڪشید تا بشینم ... . . وااااے خداے من ... این مرد با من مثل یڪ ملڪه رفتار میڪنه ... یهویے یاد چادر افتادم ... یڪ آن خشڪم زد ... توے دلم از خدا ڪمڪ خواستم ... دلواپسےها نمےگذاشت از بودن در ڪنار سینا لذت ڪافے ببرم ... . . سینا با آرامش و خونگرمے شروع به صحبت ڪرد ... من تازه یادم افتاد ڪه باید از زندگی آینده و شرط و شروط مان صحبت ڪنیم ... . . من فقط خودم را برای دیدن سینا آماده ڪرده بودم و اصلا به چیز دیگرے فڪر نمےڪردم ... فقط دوست داشتم باهاش حرف بزنم ... . . خوشحالے و استرس فڪرم را تعطیل ڪرده بود ... اما سینا برعڪس من معلوم بود ڪه آرامش بیشترے داره.... خیلے خوب صحبت میڪرد ... من هم مثل مادرے ڪه از زبان باز ڪردن طفلش ذوق میڪنه... . . از صحبت ڪردن سینا به وجد مےآمدم ... با هر ڪلامے به جذابیتش اضافه میشد ... باورم نمی شد ... من اولین غذاے مشترڪ زندگیم را با عشقم میخورم ... سینا سر صحبت را باز ڪرد: خب ... خانم خانماااا ... دست و پاے منو زنجیر ڪردید ... قلبو تسخیر ڪردید ... حالا بفرمایید شرط و شروط تون رو ... من در خدمتم ... . . من شرطے ندارم ... پس چشم بسته منو غلام خودتون ڪردید☺️ . . خداے من ... هر قدر صحبت میڪرد من دیوانه تر میشدم ... حرفهاے پدرم یادم می افتاد و ته دلم خالے میشد ... میترسیدم عشق آتشین جلوے عقل و افڪارم را سد ڪند و خدا نڪرده پشیمونے به دنبال داشته باشد ... ولے این افڪار بر حسم غلبه نمےڪرد ... من مثل یڪ مجنون دیوانه‌ے سینا شده بودم ... با صحبت هاے سینا دوبار از افڪارم بیرون آمدم ... . . خانم گل ... راحت باش ... بلاخره هر ڪسے خواسته اے داره ... برنامه‌اے داره ... . . من هیچ خواسته‌اے ندارم ... اگه داشتم مے گفتم ... فقط اینڪه من سر قولم هستم ... چادرے میشم ... فرصت نشد چادر تهیه ڪنم ... امیدوارم فڪر نڪنید ڪه ... . . چادرے شدن اختیاریه ... من از شما نخواستم چادر بپوشید ... یعنے براتون مهم نیست ڪه همسرتون بے چادر باشه !! ؟؟ . . من چادر رو خیلی دوست دارم ... ولے اینڪه یڪ نفر بخواد چادر بپوشه٬ باید با اختیار و باور خودش باشه٬ نه به خواسته ڪس دیگه من با اختیار خودم میخوام ... دوس دارم اولین چادرمو شما برام بخرید ...☺️ لطفا !! من در خدمتم ... شما جون بخواه ... . . با جمله‌هاے قشنگش قلبم از جاڪنده میشد ... اما با شجاعت تمام اولین سوالم را ڪه خیلے ذهنم را مشغول ڪرده بود پرسیدم: شما قرار بود داماد بشید٬ جریان چے شد !!؟ : مریم محمد عباس .
📌قســــمت ششم . . شما قرار بود داماد بشید ؛ چے شد؟ قرارے در ڪار نبود ... مادرم یڪ نفرو معرفے ڪرد ڪه به دلم ننشست ... از قضا همایون خبردار شد و تو دانشگاه شلوغش ڪرد ... همین ... به قول مادرم ڪه همیشه میگه : . . تو ازدواج از عقل و احساست برابر ڪمڪ بگیر ... اگه عقلت تایید ڪرد ولے طرف تو دلت نرفت راضے به وصلت نشو ... اگرم دلت رفت ولےعقلت تایید نڪرد بازم راضے نشو ... ڪسے رو هم ڪه مادرم معرفے ڪرده بود مشڪلے براے وصلت نبود ولے طرف تو دلم نرفت 😐 . . جوابش را ڪه شنیدم ڪاملا قانع شدم ڪه درست میگوید ... چون خیلے قبولش داشتم ... اما سوال‌هاے متعددے ذهنم را مشغول ڪرد : چطور شد ڪه یڪباره عاشق من شد💞 و عقلش 😍هم تایید ڪرد !!؟؟ . . هر چند من همین را مےخواستم ... و با شنیدن حرفهایش عاشق تر میشدم ... ولے از طرفے تردید هم رهایم نمےڪرد ... پرسیدم: یعنے شما منو هم تایید میڪنید هم دوستم دارید☺️؟؟!! . . یه جورایے برام معما شده !! آخه چطورے !!؟؟ البته این خیلے ارزشمنده برام ... به نظر من خوشبختے یڪ زن وقتے ڪامل میشه ڪه شریے زندگیش هم قبولش داشته باشه و هم عاشقش باشه ... . . من شما رو هم قبول دارم ٬هم باور دارم و هم عاشقتون هستم ... معماے پیچیده‌اے نیست ... شما ارزش باور و عشق پاڪ رو دارید !! خودتون رو دست ڪم نگیرید ... قبلا هم گفتم ... شما لایق بهترین‌ها هستید !! . . با شنیدن حرفهایش جان تازه‌اے در وجودم متولد مےشد ... به قدرے حس خوبے داشتم ڪه دلم نمےخواست دیگر نه ڪلا مےبگویم نه بشنوم ..‌‌. فقط در سڪوت این حس خوب را تا ابد تجربه ڪنم ... شاڪر بودم ڪه جمله❣عاشقتم ❣و باورت دارم ... را از زبان ڪسے مےشنیدم ڪه خودم را به پایش انداخته بودم وبرایش میمردم ... سینا نگاهے به ساعتش ڪرد و گفت: بریم چادر بگیریم ... . . وارد مغازه ڪه شدیم سینا رفت سمت چادر نمازها ... گفتم: چادر مشڪے مےخوام ... گفت :نه ! من قول دادم چادر بخرم و میخرم ... ولے چادر مشڪے نمیخرم ... قبلا هم گفتم بهتون اونو باید با اختیار و باور خودتون سر ڪنید ... . . خب منم خودم مےخوام ڪسے مجبورم نڪرده اگر راضی بشید اجازه بدید من براتون همون چادر نماز بخرم ... منم قبول ڪردم ... هر چند زمان زیادے باهم نبودیم ... ولے گذر هر ثانیه جذابیت سینا را برایم بیشتر میڪرد ... باورم نمےشد ڪه یڪ مرد تا این انداز به نظر یڪ زن و تصمیم شخصے او ارزش قائل باشد ... همیشه تصورم این بود ڪه اولین خواسته و شرطش چادر پوشیدنم باشه ... انسان تا با ڪسے تأمل نداشته باشد نمےتواند درباره او و تفڪرش نظریه قطعے بدهد ... من هم با اینڪه سینا را قبول داشتم و باورهایش برایم ارزشمند بود ... اما هر لحظه ابعاد شخصیت او برایم بازتر میشد ... . . پیش خودم مےگفتم: مگه من برای خدا چڪار ڪردم ڪه چنین مردے سر راهم گذاشته !!؟؟ من خوشبخت ترین زن روزگار میشم با همچین همسرے ...😍 . . سینا و خانواده‌اش از تحقیق سربلند بیرون آمدند ... داشتیم آماده میشدیم ڪه به آزمایشگاه برویم ... من چادر دوخته بودم ... با خوشحالی سرم ڪردم تا سینا سورپرایز بشه ... اما پدرم چادرم را گرفت ..
❀ قســــمت_هفتم . . . .... وقتے پدرم چادرم را گرفت از تعجب خشڪم زد ... چون ازش انتظار نداشتم ... دخترم میترسم وقتی شعله هاے عشقت فروڪش بڪنه از چادر خسته بشے ... بهتره ڪسے ڪه تورا بدون چادر پسندیده همینطور هم باهات زندگی ڪنه ... تو نباید به خواسته ڪسے چادر سر ڪنے چون این طورے به خاطر تحمیل یڪ خواسته دلزده میشے ... . . آقاجون ... به جان شما ڪه برام خیلے عزیزه چادر انتخاب خودمه ... سینا حتے یڪ بار هم ازم نخواسته ... حتے اگه این وصلت سر نگیره ... من از این به بعد چادر مےپوشم ... آقا جونم چادرمو داد و منو با بوسه و صلوات بدرقه ڪرد ... . . وقتے از آزمایشگاه بر مےگشتیم تو تاڪسے ڪه بودیم خیلی آروم حرف مےزدیم ... پیش مادرم راحت نبودیم ... بین همه صحبتهایے ڪه شد یڪ جمله سینا بد جوری به دلم آشوب انداخت ... . . بزار جواب آزمایش بیاد ... اگه وصلت قطعے بشه یه سورپرایز دارم برات ... یعنے چے !! یعنے ممڪنه ... نه ... حرفش رو هم نزن ... نهایتش میگن نمیتونیم بچه سالم داشته باشیم ... خب بچه نمیخوایم ... . این همه آدم ... بچه ندارن ... . _هیس ... شلوغش نڪن ... ان شاءالله ... ڪه چیزے نیست ... منظورم این بود ڪه بگم منتظر سورپرایز باشے ... نه اینڪه بترسے ... . . تا جواب آزمایش بیاد من جون به لب شدم ... تا اینڪه روز موعود فرا رسید ... . . قرار بود سینا تا ظهر با جواب آزمایش بیاد خونه ما ٬ اما تا شب خبرے نشد ... . براے بقیه یڪ امر عادے بود ..‌. اما من تا شب نیمه جون شدم ... . . تا اینڪه ساعت ۹ شب مادر سینا با تلفن تماس گرفت ...