eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟وارث مُلک تبسم ، کاظم است 💫عشق عالمتاب هفتم ، کاظم است 🌟آفرینش ، سوره ای از مهر او 💫بر لب هستی ، تبسّم کاظم است 🌟مصحف اخلاص و قاموس یقین 💫بحر عرفان را تلاطم ، کاظم است (ع)💕💖 💕💖 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 150 🔰 حاج اقا عسکری : با گفتن نکته اول متوجه شدین که قرار نیست ما در صیحه ، نام سفی
151 ❇️ حاج اقا عسکری : اون زمان آمریکا، عراق رو گرفت ، در افغانستان هم بود ، با کشورهای حاشیه خلیج فارس هم دست دوستی داده بود، یعنی از همه طرف ایران رو محاصره کرده بود و رئیس جمهور اون زمان آمریکا ، جورج بوش، رسما گفته بود که 3 کشور ایران ، عراق و کره شمالی ، محور شرارت هستند ، 👈 در حقیقت میخواست بفهمونه به دیگران که ما باید این سه کشور رو اشغال کنیم که البته نتونستن 👈بحث من بر سر جنگ روانی هست که اونها استاد این کار هستند. ⬅️ پس می توانند با یک کار رسانه ای قوی که مطمئنن از همین الان هم براش برنامه دارن و آماده هستند ، صیحه دوم رو حق نشون بدن و صیحه اول که نشان دهنده حق بودن امام هست رو باطل جلوه بدن! 👈 ما تو همین سالهای اخیر بارها و بارها نمونه این جنگ رسانه ای رو دیدیم ، در فتنه هایی که در سال 88 ، در دی ماه سال 97 ، در قضیه بنزین و... دیدیم ، واقعا هم برای بعضی ها حق و باطل مخلوط شد و هم بعضی ها گول صحنه سازی های دروغین رو خوردند و اخبار دروغ رو به عنوان راست پذیرفتند هر از گاهی هم می بینید که چطور اخباری دروغ رو پخش می کنند و خیلی ها هم به عنوان خبر راست 👌 پس اینکه فکر کنیم همه شیعیان می توانند به راحتی تشیخص بدن که کدوم صیحه ، ندای حق هست ، اشتباهه ❇️ یکی از اهالی مسجد : چه کار کنیم حاج اقا که جزء گروهی باشیم که به شک نمی اوفتن و حق رو از باطل تشیخص میدن؟ 🔰 حاج اقا عسکری : باید معرفت خودمون رو نسبت به امام زیاد کنیم، امام شناسی ، خدا شناسی ، دین شناسی همون مباحث مهمی که الحمدلله تو این سالها گفتیم شرح زیارت آل یس شرح زیارت جامعه کبیره شرح دعای معرفت اینها همه از مواردی هست که معرفت آدم رو به امام زمان (عج) بیشتر می کنه.
152 🔰 حاج اقا عسکری در ادامه صحبت های خودشون درباره معرفت به امام زمان (غج) و اهمیت این مورد یک حدیث ناب و واقعا تکان دهنده ای که جا داره انسان ساعت ها روی اون فکر کنه رو از امام صادق (ع) گفتند تا به مردم نشان بدن که مهم ترین نکته در زمان غیبت ، در کنار دعا برای تعجیل در ظهور ، افزایش معرفت و شناخت نسبت به امام زمان (عج) است و اگر کسی در این موضوع لنگ بزنه ، قطعا در موقع ظهور هم نمیتونه یار خوبی برای امام زمان (عج) باشه برد اصلی با کسانی هست که معرفت بیشتر به امام زمان (عج) دارند. اما اون حدیث چه می گفت؟ ✳️ حاج اقا گفتند در کتاب کمال الدین و تمام النعمه شیخ صدوق روایتی از امام صادق (ع) هست که می فرمایند: 🌺 امامت را بشناس ، که اگر او را شناختی ، تعجیل یا تاخیر در ظهور به تو ضرری نمی رساند ! 🌺 👈 حاج اقا چند لحظه سکوت کرد تا مردم به حدیث فکر کنند دوباره بعد چند ثانیه حدیث رو تکرار کرد... 👌 اهل مسجد همه ساکت شده بودند و داشتند فکر می کردند به این روایت مهم و کمتر شنیده شده 🔰 حاج اقا عسکری : مومنین ، این از آن دسته احادیثی هست که باید با آب طلا نوشت و همیشه در نظر داشت ، حواسمون باشه که اولویت ها را در عصر غیبت فراموش نکنیم 💠 متاسفانه عده ای در این سایت ها و کانال ها ، بیش از حد روی مباحثی مثل علائم ظهور ، همسر داشتن یا نداشتن حضرت ، محل زندگی حضرت و... بحث می کنند ، اما نمی دانند که این بحث ها واقعا فرعی هست و هیچ اهمیت مطلقی نداره بله ، دانستن علائم ظهور خوب هست، مثل همین علائم حتمی که بحث امشب ما بود و ما هم الان حادثه ای شبیه به رو در منطقه خودمون داریم و در آستانه شب 23 ماه مبارک رمضان هستیم و ان شالله منتظر شنیدن ، دانستن علائم خوبه، اما غرق شدن در آنها و مدام تطبیق دادن و... از کارهایی هست که واقعا غیرضروری و وقت تلف کن و غیرمعرفتی هست 👈 یک بار دیگه به حدیث امام صادق (ع) توجه کنید لطفا ، می فرمایند شناخت، معرفت ! امامت را بشناس اما چرا اگر ما امام زمان خودمون رو بشناسیم ، حتی اگر ظهور رو درک نکردیم، ضرری نمی کنیم؟ ادامه دارد... ✍️ احسان عبادی رمان محمد مهدی شنبه ،سه شنبه در👇 ‌❣ @Mattla_eshgh
📰 جلد پرحاشیه مجله‌ی اکونومیست در سال ۲۰۰۲ 🧠 "آینده‌ی کنترل ذهن" تیتر اصلی این شماره از مجله است. اگر از نخستین درجه‌ی سمت راست پس از بخش قرمز، تا درجه‌ای که عقربه روی آن ایستاده است را بشمارید و با ۲۰۰۲ در زیر ارم قرمز جمع کنید، به عدد ۲۰۲۰ می‌رسید؛ یعنی همان سال که قرار شد اجرای جدی و جهانی "کنترل ذهن انسان‌ها" به دستور صاحب اکونومیست استارت بخورد. ⭕️ حتی اگر شما دقت کنید یک‌ کنترلر در قسمت سر انسان نصب است که نماد مدیریت فکر و ذهن و عقل است. 📌 حتما می‌دانید که این مجله متعلق به روچیلدها یعنی یکی از قدرتمند‌ترین خاندان‌های یهودی حاکم بر جهان است و وقتی حرف از «آینده» می‌زند، به‌معنای آن است که دارد از پروژه‌ی خودش صحبت می کند. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
❀ قســــمت_هشتم . . . ... مادر سینا عذرخواهے ڪرد و گفت: براے سینا مشڪلے پیش اومد نشد امروز بیاد خدم
😍😔 نهم . . با خودم عهد بستم ڪه رنگین را بر مبناے رضاے خدا پایه ریزے ڪنم ... مثل این بود ڪه قرار بود در ڪوره آزمون و خطاے زندگے وارد مرحله سختے از امتحان خدا وارد بشم ... مرحله‌اے ڪه میان دو معشوق قرار بگیرم ... سخت ترین مرحله زندگی یڪ انسان ڪه ایمان وعشق واقعی اش محڪ زده میشود ... . . درست حدس زده بودم ... عهدے ڪه با خودم بستم مرا به آزمون سختے ڪشاند ... من باید میان سینا و خدا یڪے را انتخاب میڪردم ... . . دو ماه از ازدواج ما میگذشت ... هر روز خدا را براے داشتن سینا شڪر میڪردم ... از وقتی زندگے مشترڪ را شروع ڪردیم نه تنها برایم تڪرارے نمیشد ... بلڪه روز به روز زیبایی‌هاے اخلاقے و ڪردارش منو مجذوب خودش میڪرد ... . . ولے یڪ چیز مثل خوره به جانم افتاده بود ... ترس از دادن سینا ... این دل‌نگرانےها بے دلیل نبود ...‌ با شروع شدن جنگ ایران و عراق قلبم گواهے داد ڪه شاید در این همه موشڪ باران و تجاوز عزیزانم را از دست مےدهم ...😔 . . سینا هم مثل بقیه جوانمردانے ڪه داوطلبانه براے مقابله با متجاوزین آماده میشدن ... تصمیم خودش را گرفته بود ... اما منتظر رضایت من بود ... . . عزیزمممممممممم ... این یه تڪلیفه !! اما تا تو راضے نشے نمیرم ... مےدانستم ڪه بلاخره باید برود ... اما نمے‌توانستم راضے شوم ... بهش گفتم: هیچ تضمینی نیست ڪه برگردے !! تڪلیف من چے میشه !؟ من بدون تو نفسم بند میاد ... تازه پیدات ڪردم ... همیشه میترسیدم ... . . بغض نگذاشت ادامه دهم ... سینا دست هایم را گرفت ... دلبندم : مزدوران شهرهاے مرزے رو تصرف ڪردن ... از هوا هم ڪه بُم بارانمون میڪنن ... نباید بزاریم دستشون به عزیزانمون برسه ... این تڪلیفه ... . . مطمئن بودم ڪه توسط تو امتحان میشم ... اطمینان هم دارم ڪه میرے ... اما این ڪه من قلبا راضے بشم یا نه امتحان سختیه ...💔 . . از شدت ناراحتے بدون آب و غذا خواب رفتم ... نیمه هاے شب از خواب بیدار شدم ... غرق در تماشاے سینا اشڪ مےریختم ...😭 وضو گرفتم و مشغول نماز شدم ... با خدا درد ڪردم ... خدایا ! سینا هدیه‌اے بود ڪه تو زندگے بهم بخشیدے ... ڪسے ڪه انسانیتش به حد ڪمال رسیده ... یادمه روزے ڪه عهد بستم باهات زندگیمو با رضاے تو بنا ڪنم ... حالا وقتشه امتحان بشم ... . . هر چے از تو داریم امانته ... یه روز میدے یه روز هم میگیرے ... من همسرمو به خودت میسپارم ... ازم راضے باش ... مراقبش باش ... نگیر این هدیه‌اے رو ڪه بےمنت بهم بخشیدے !! . . صبح ڪه سینا بیدار شد من یڪ سینی آماده ڪرده بودم براے بدرقه ... قرآن ... آب ... آینه ... ولے اشڪ مجال نمیداد ... سینا منو درآغوش گرفت زمان یادم نیست ڪه چه مدت روے شانه‌اش گریه میڪردم ... باورم نمےشد سینا هم اشے مےریخت ... . . من هم مثل همه شیر زنانے ڪه عزیزانشان بدرقه مےڪردند سینا را بدرقه ڪردم ... . . یادمه آخرین لحظه با خنده راهش انداختم ... بهش گفتم : حوریان بهشتے نڪشونن ببرنت ... من منتظرما !!! . .
بـــرات_میمــــــــــــیرم😍😔 قســــمت_دهم . . سینا رفت و دلمو با خودش برد ... گریه امانم نمیداد ولے سعے میڪردم پیش مادرشوهرم خودمو ڪنترل ڪنم ... به مادر شوهرم گفتم: واقعا درسته ڪه میگن از دامن زن مرد به معراج میره ... سینا و امسال او همه مادرانے چون شما داشتن ڪه الان ... . . بغضم شڪست و ڪلامم نیمه ماند ... مادرشوهرم بغلم ڪرد تا آرام شدم ... دخترم خودتو فراموش ڪردے !!؟؟ ... از دامن همسرانے مثل تو به معراج میرن ... نقش همسر ڪمتر از مادر نیست ... . . دوماه بعد از رفتن سینا خبر زخمے شدنش را آوردند ... در طے مدتے ڪه گذشته بود من از دلتنگے نصف عمر شده بودم ... با شنیدن خبر زخمے شدنش بیهوش شدم ... چون خبر شــــــــــهدا را اول با جمله: رزمنده شما زخمے شده مےدادند ... . . ولے خبر درست بود ... سینا زخمے شده بود ودر بیمارستان بود ... اما معلوم نبود شدت و نوع صدمه‌اے ڪه خورده چقدره ... . . یادم نمےآید به چه شڪلے خودمو به بیمارستان رساندم ... دستهاے سینا را گرفتم ... پاهایم سست شد و روے زمین نشستم ... صورتم روے دستش بود و بدون ڪلام اشڪ شوق مےریختم ... سینا دستم را گرفته بود ... بعداز چند دقیقه ڪه آرام شدم تازه یادم افتاد بپرسم ڪه ڪجاے بدنش آسیب دیده ... . . . سینا گفت: خانمم ... هر چه حوریان بهشتے چشم و ابرو نشون دادن ... قبولشون نڪردم ... بهشون گفتم ڪه من یڪ ملڪه دارم تو خونم ڪه از همه شما سرتره ... دیدم زیادے اصرار میڪنن دوتا پامو قلم ڪردم ڪه گولشون رو نخورم ... . . برگردم پیش شما ... . . وقتے ملافه را ڪنار ڪشید دیدم هر دوپاے سینا از زانو به پایین قطع شده ...😭 . . . خداے بزرگ قدرتے بهم داد ڪه باورم نمیشد ... بهش گفتم : امانت بوده ... وقتش بوده ڪه پسش بدے ... پاهاے من مال تو ... . . سیناے من براے همیشه هر دو پاشو از دست داد ... اما براے همیشه در ڪنارم ماند ... . . ... : مریم محمد عباس 💚 💔 ✌️ . ‌❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز یکشنبه( )👇
۱٠ معاشرت تون رو با هرکسی که در اطرافتونه و ممکنه اثر منفی روی نَفْـسِ تون بذاره کـ⬇️ـم کنیــد. روح شما، امانت خدا در وجود شماست! باید سـ🌸ـالم بَـرِش گردونید. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
﷽❈••⚘ ⃟ ⃟❈ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟⚘ ⃟ ⃟ ⃟⚘☆☆☆ #ضرورت_آموزش_قبل_از_ازدواج #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_پنجم ✍🏻 خب، ای
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄ ✍🏻 یا مثلا میگه: اگر می‌دونستم چی‌کار می‌کردم، اگه می‌دونستیم چی کار می‌کردیم؛ زیاد از این جمله‌ها، فکر نمی‌کردم اینطوری بشه، خیال می‌کردم اینجوری میشه. 😕 من از کجا می‌دونستم که اینطوری میشه. از این کلمات و جملات ما زیاد می‌شنویم. ☜ همه‌ی این‌ها محصول این هستش که قبل از اینکه اقدام به انجام یک عمل به این پیچیدگی و مهمی بکنند، فکر نکردند، آگاهی‌های لازم رو، تخصص لازم رو کسب نکردند. 😒 📌 حالا به عنوان نمونه عرض کنم. یکی از جنبه‌های مسائل مادی و یکی از جنبه‌ی مسائل معنوی. 👇👇 💢 از جنبه‌ی مسائل معنوی و مادی فرض بفرمایید مسئله‌ی مشاوره‌ی ژنتیک. 🔻خب بسیار اتفاق افتاده که، الان در کشور ما تقریبا این مسئله آموزش اجباری شده و به اصطلاح، این مشاوره‌ها هستش که دختر و پسر قبل از اینکه تصمیم به ازداوج بگیرند، ا گر گمان میره که این ازدواج ممکنه از نظر ژنتیکی مشکلی ایجاد بکنه، قبلش به مشاوره بکنن. 👌🏻 ✅ یک مشاوره می‌تونه جلوی بسیاری از مشکلات رو برای آینده بگیره. متولد شدن بچه‌های مریض، بچه‌های ناقص، بچه‌هایی که هرگز رنگ خوشبختی و شادی رو نمی‌بینند، 😔 به هم خوردن کانون گرم خانواده،😲 ایجاد ناراحتی‌های روحی،😒 افسردگی‌ها برای والدین، به وجود اومدن نه یک بچه، بلکه چند بچه، بعضی‌ از خانواده‌ها رو ما سراغ داریم که حتی مثلا در ارتباط هستند، چند عضو یک خانواده می‌بینید که به خاطر بیماری مشکل ژنتیکی که والدین با هم دارند، مثلا ناقص‌العضو متولد شدند. 😬 🔺 خب این‌ها هم باعث به اصطلاح، خب وقتی یک بچه متولد میشه دارای یک روح هستش. او به زودی می‌فهمه با سایر اعضای خانواده، با سایر اعضای جامعه اختلاف داره، فرق داره، در او ناتوایی و نارسایی هستش؛ خب، از همین مسئله رنج می‌بره. ⭕️ این رنج بسیار سخت است که تحمل کنه و از پدر و مادر خب به هرحال بچشون رو دوست دارند، مادر کانون عاطفه و محبت و همچنین پدر که علاقه‌ی زیادی به بچه‌اش داره.👌 ══════════✦✧ ⃟ ⃟♥️ ⃟ ‌❣ @Mattla_eshgh
🍃یه سریا هم همچین دَینی به مجردی دارن تا همه رو از ازدواج کردن منصرف نکنن ، ول کن نیستن تجربه های بدت واسه درس گرفتن خودته ، نه بدبین کردن جوونِ مردم 👍👌 ‌❣ @Mattla_eshgh
‍ 📷 http://yon.ir/zIzAk ♨️ جامعه‌ای که افراد آن در نوزادی شیر مادر نخورده‌اند، جامعه‌ای مریض است! 🌐 علامه حسن‌زاده آملی: ✳️ روزی از کلاس درس به منزل باز می‌گشتم در خیابان خانمی با یک بچه جلوی مرا گرفت و گفت: آقا، آقا دستم به دامنت، از دست این بچه خسته شدم، یه دعایی یه چیزی بگويید تا این بچه خوب بشود. ⁉️ به ایشان گفتم مگه چی‌کار می‌کنه؟ 📍 گفت لج می‌کنه، لگد می‌زنه، همه جا را بهم می‌ریزه و خراب‌کاری می‌کنه! 🍼 گفتم مادر به این بچه شیر خودت را دادی خورد؟ 📍 گفت نه آقا از شیر گاو به او می‌دادم! 💢 گفتم خب شما نمی‌دانيد اگر بچه شیر گاو بخورد گاوساله 🐄 می‌شود؟! 💢 مادرجان نمی‌دانستی بین غذا و مُغَذّی سنخیت است؟! ‌❣ @Mattla_eshgh
┈┈••✾❀🕊💚🕊❀✾••┈ اول با باد سردی ک تو صورتم خورد لرزیدم و دوطرف سوییشرتم و محکم تر جمع کردم... همینطور که سعی میکردم قدمامو بلندتر وردارم زیر لب به آسمون و زمین غر میزدم حالا ی روز که من بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده... لباس گرم ترم نپوشیدم لااقل. مسیر هم که تاکسی خور نیس اه اه اه کل راهو مشغول غر زدن بودم انقدر تند تند قدم برمیداشتم ک نفسام ب شماره افتاد دیگه نزدیکای خونه معلمم بودم کوچه ی تاریک و که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود اینجا خطرناکه سعی کن تنها نیای با احتیاط قدم ور میداشتم یخورده که گذشت حس کردم یکی پشت سرمه وقدم ب قدم همراهم میاد به خیال اینکه توهم زدم بی تفاوت به راهم ادامه دادم اما هر چی بیشتر میرفتم این توهم جدی تر از ی توهم ب نظر میرسید قدمامو تند کردم و به فرض اینکه یه ادم عادیه و داره راه خودشو میره و کاری با من نداره برگشتم عقب تا مطمئن شم بدبختانه درست حدس نزده بودم از شدت ترس سرگیجه گرفتم‌ اب دهنم و به زحمت قورت دادم وسعی کردم نفسای عمیق بکشم تا خواستم فرار و بر قرار ترجیح بدم و در برم یهو یه دستی محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب هرکاری کردم دستش و از رو دهنم ور دارم نشد چاقوشو گذاش رو صورتم و در گوشم گفت :هییییس خانوم خوشگلهه تو که نمیخوای صورتت شطرنجی شه ها ؟ لحن بدش ترسم و بیشتر کرد از اینهمه بد بیاری داشت گریه ام میگرفت خدایا غلط کردم اگه گناهیی کردم این بارم ببخش منو . از دست این مردتیکه نجاتم بده اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟ چسبوندم به دیوار و گفت :یالا کوله ات و خالی کن با دستای لرزون کاری ک گفت و انجام دادم‌ وسایل و ک داشتم میریختم پایین چشم خورد ب اینه شکسته تو کیفم ب سختی انداختمش داخل استینم کیف پولم و گذاشت تو جیبش بقیه چیزای کیفمم ی نگا انداخت و با نگاهی پر از شرارت و چشایی ک شده بودن هاله خون سرتا پام و با دقت برانداز میکرد چسبید بهم از قیافه نکرش چندشم شد دهنش بوی گند سیگار میداد با پشت دستش صورتم و لمس کرد و گفت:جوووون حس کردم اگه یه دیقه ی دیگه تو این وضع بمونم ممکنه رو قیافه نحسش بالا بیارم اب دهنم‌و جمع کردم و تف کردم تو صورتش محکم با پشت دست کوبید تو دهنم و فکم و گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی داشتم فکر میکردم یه ادم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه فاصله امون داشت کم تر میشد با اینکه چادری نبودم و حجابم با مانتو بود ولی تا الان هیچ وقت ب هیچ نامحرمی انقدر نزدیک نشده بودم از عذابی که داشتم میکشیدم بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثه قبل بود آینه رو تو دستم گرفتم وقتی دیدم تو ی باغ دیگه اس از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دوییدم از شانس خیلی بدم پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم گریه ام ب هق هق تبدیل شده بود هم از ترس هم از درد اینبار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم بلندم کرد و دنبال خودش کشوند هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود و نثارم کرد همش چهره ی پدرم میومدم تو ذهنم و از خودم بدم میومد مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم یهو .... ✍🏻 نویسنده:
قسمت_دوم ی صدایی از پشت سرش بلند شد (صبر منم خیلی کمه) با شنیدن این صدا دلم اروم شد ولی اشکام بی اختیار رو گونه ام جاری بود ولم کرد ی نگاه ب پشت سرش انداخت وقتی کنار رفت تازه متوجه شدم صدای کی بود صاحب صدا قبل اینکه این آشغال فرار کنه یقش و گرفت و کوبید زمین دستش درد نکنه تا جون داش زدتش.‌‌. اون پسری هم که باهاش بود یه قدم اومد جلو ... ترسیدم ...خودمو کشیدم عقب ی دستمال گرفت سمتم با تعجب به زاویه دیدش نگاه میکردم سرشو گرفته بود اون سمت خیابون دستاش از عصبانیت میلرزید مزه ی شورِ خون و رو لبم حس کردم لبم بخاطر ضربه ای که زده بود پاره شده بودو خونریزی میکرد. دستمالو ازش گرفتمو تشکر کردم. ازم دور شد. اون یکی دوستش اومد جلو ... جلو حرف زدنمو گرف _نامرد در رفت وگرنه میکشتمش ... بابا مگه ناموس ندارین خودتون ... رو کرد به منو ادامه داد شما خوبین ؟ جاییتون که آسیب ندید ...؟ ازش تشکر کردمو گفتم که نه تقریبا سالمم چیزیم نشده ... هنوز به خاطر شوکی که بم وارد شد از چشام‌اشک میومد انگار کنترلشون دست خودم نبود دستمال و گذاشتم رو جای دستای کثیفش... اه چقدر از خودم بدم اومد پسره ادامه داد _ما میتونیم برسونیمتون سعی کردم آروم باشم +نه ممنون مزاحمتون نمیشم خودم میرم _تعارف میکنین ؟ +نه ! پسره باشه ای گفت و رفت سمت دوستش ... همین طور که کتاباو وسایلامو از رو زمین جمع میکردم به زور پاشدم که لباسامو که پر از خاک شده بود بتکونم به خودم لعنت فرستادم که چرا گذاشتم برن ... وای حالا چجوری دوباره این همه راهو برم اگه دوباره ... حتی فکرشم وحشتناکه .... اه اخه تو چرا بیشتر اصرار نکردی که من قبول کنم . مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که دیدم یهو یه اِل نود وایستاده جلوم توشو نگاه کردم دیدم دیدم همونایین که بهم کمک کردن .‌‌ کاش از خدا یه چی دیگه میخواسم ... همون پسره دوباره گف میرسونیمتون ... بدون اینکه دیگه چیزی بگه پریدم تو ماشین ... تنم میلرزید خون خشکیده رو لبمو با دستمال پاک کردم . چند بار دیگه دست به سر و روم کشیدم که عادی به نظر برسم. وای حالا نمیدونم اگه مامان اینا رو ببینم چی بگم دوباره همون پسره روشو کرد سمت صندلی عقب و ازم ادرس خونمونو پرسید . اصلا نمیدونم چی گفتم بهش فقط لای حرفام فهمیدم گفتم شریعتی اگه میشه منو پیاده کنین ... با تعجب داشت به من نگاه میکرد که اون دوستش که در حال رانندگی بود یقه لباسشو کشید و روشو کرد سمت خودش. کل راه تو سکوت گذشت... وقتی رسیدیم شریعتی تشکر کردمو پیاده شدم ... حتی بدون اینکه چیزی تعارف کنم ...اصلا حالم خوب نبود . دائم سرم گیج میرفت . همش حالت تهوع داشتم . به هر زوری شده بود خودمو رسوندم خونه...
قسمت_سوم دیگه نایی برام نمونده بود کلید انداختم و درو باز کردم نبود مامان بابا رو غنیمت دونستم و خیلی تند پریدم تو حموم __________ تو آینه یه نگاه ب صورت زخمیم انداختم و آروم روشو با کرم پوشوندم رفتم‌سمت تخت و خواستم خودمو پرت کنم روش که درد عجیبی رو تو پهلوم حس کردم از درد زیادش صورتم جمع شد دوباره رفتم جلوی آینه وایستادم و لباسمو کشیدم بالا با دیدن کبودی پهلوم دلم یجوری شد خواستم بیخیالش شم ولی انقدر دردش زیاد بود که حتی نمیتونستم درست و حسابی رو تختم دراز بکشم چشامو بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم .... ______ با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم یه نگا به ساعت انداختم ای وای ۱۲ ساعت خوابیده بودم با عجله از رخت خواب بلند شدم واز اتاق زدم بیرون بابامو نزدیک اتاقم دیدم بهش سلام کردم ولی ازش جوابی نشنیدم مث اینکه هنوز از دستم عصبانی بود بیخیالش شدم و رفتم تو دستشویی. از دستشویی که برگشتم یه راست رفتم تو اتاقمو چادر سفیدمو برداشتم تا نماز بخونم بعد نمازم رفتم جلو آینه و یه خورده کرم زدم به صورتم تا زخماش مشخص نشه بعدشم خیلی تند لباسای مدرسمو پوشیدمو حاضر شدم . رفتم پایین و یه سلام گرم به مامانم کردم پریدم بغلشو لپشو بوسیدم و نشستیم تا باهم صبحانه بخوریم همینجوری که لقمه رو میزاشتم تو دهنم رو به مامان گفتم +ینی چی اخه ؟؟ چرا بیدارم نکردی مامان خانوووممم چرا گذاشتی انقدر بخوابم کلی از کارام عقب موندم مامان یه نگاه معنی داری کرد و گف _اولا که با دهن پر حرف نزن دوما صدبار صدات زدم خانم شما هوش نبودی دوتا لقمه گذاشتم تو دهنمو با چایی قورتش دادم مامان با کنایه گف _نه که وقتی بیداری خیلی درس میخونی با چشای از کاسه بیرون زدم بش خیره شدم و گفتم +خدایی من درس نمیخونم؟ ن خدایی نمیخونم؟ اخه چرا انقده نامردی؟؟؟ با شنیدن صدای بوق سرویسم از جا پریدم و گفتم دیگه اینجوری نگو دلم میگیره مامان با خنده گف _خب حالا توعم مواظب خودت باش براش دست تکون دادم و ازش خدافظی کردم کیفمو برداشتمو رفتم تو حیاط خم شدم تا کفشمو بپوشم که نگام به کفش خاکیم افتاد و همه ی اتفاقات دیروز مث یه خواب از جلو چشام گذشت ... کفشمو پام کردم از راهروی حیاطمون گذشتم نگاه به بوته های گل رز صورتی و قرمز سمت راست باغچه افتاد یدونشو چیدم و گذاشتم تو جیب مانتو مدرسم از حیاط بیرون رفتم در ماشینو باز کردمو توش نشستم به راننده سلام کردم .کتاب زیستمو از تو کیفم در اوردم که یه نگاه بهش بندازم این اواخر از بس که این کتابا رو خوندم حالم داش بهم میخورد از همه چی هر کاری کردم که بتونم تمرکز کنم نشد هر خطی که میخوندم از اتفاقای دیروز یادم میومد از پرت شدن خودم رو آسفالت تا رسیدن امدادای غیبی خدا از لحظاتی که ترس و دلهره همه ی وجودمو فرا گرفته بود زمانیکه دیگه فکر کردم همه چی تموم شده و دیگه بایدبا همه چی خداحافظی کنم خیلی لحظات بدی بود اگه اونایی که کمکم کردن نبودن قطعا الان من اینجا نبودم تو اون کوچه ی تاریک که پرنده پر نمیزد احتمال زنده بودنم 0 درصد بود . وای خدایا ممنونتم بابت همه ی لطفی که در حق من کردی تا اینکه برسیم هزار بار خدارو شکر کردم و یادم افتاد من تو اون شرایط حتی ازشون تشکرم نکردم کل راه به همین منوال گذشت و همش تو فکر اونا بودم و حتی یک کلمه درس نخوندم دریغ از یه خط ... وقتی رسیدم مدرسه سوییشرتمو در آوردم و رو آویز آویزون کردم و نشستم رو صندلیم کیفمم گذاشتم رو شوفآژ ، کنار دستم . عادت نداشتم با کسی حرف بزنم از ارتباط با بچه ها خوشم نمیومد مخصوصا که همشون از خانواده های جانباز و شهید و شیمیایی بودن یا خیلی لات و بی فرهنگ یا خیلی خشک و متحجر یا ازین ور بوم افتاده یا از اون ور بوم افتاده ولی خب من معمولا خیلی متعادل بودم نه بدون تحقیق چیزیو میپذیرفتم و نه تعصب خاصی رو چیزی داشتم ترجیح هم میدادم راجع به چیزایی که نمیدونم بدون ادعا بخونم و اطلاعات بدست بیارم برا همینم اکثر معلما تو قانع کردن من مونده بودن . خب دیگه تک‌دختر قاضی بودن این مشکلاتم داره کتابمو گرفتم دستم و مشغول مطالعه شدم که ریحانه رسید بغل دستی خوش ذوق و خوش اخلاقم بود با اینکه چادری واز خانواده مذهبی بود ولی خیلی شیطون بود یه جورایی ازش خوشم میومد میشه گفت تو بچه های کلاس بیشتر با اون راحت بودم همینکه وارد کلاس شد و سلام علیک کردیم‌متوجه زخم روی صورتم شد زخمی که حتی مامانمم اول صبح متوجهش نشده بود چشاش و گرد کرد و گفت _وایییی وایییی وایییی دختر این چیههه رو صورتت ؟ خندیدم و سعی کردم بپیچونمش دستشو زد زیر چونش و با شوخی گف +ای کلک!!! شیطون نگام کرد و گفت شوهرت زدت ؟دسش بشکنه الهی ذلیل شده با این حرفش باهم زدیم زیر خنده
قسمت_چهارم انقدر حرف زد و سوال پرسید که دیگه نتونستم دربرابر زبونش مقاومت کنم برا همین از سیر تا پیاز ماجرای دیروزو براش تعریف کردم اونم هر دقیقه سرشو میبرد سمت سقف و خدا رو شکر میکرد ازینکه الان زندم . مشغول صحبت بودیم که معلم زیست با ورقه های خوشگل امتحانی وارد شد خیلی سریع صندلیامونو جابه جا کردیم و برا امتحان آماده شدیم با اینکه چیزی نخونده بودم ولی یه چیزایی از قبل یادم می اومد به همونقدر اکتفا کردم.... ___ معلم زیست با اخم اومد سمتم و رو به من کرد و گفت _نگاه کن تو همیشه آخری... همیشه هم من باید به خاطر تو بشینم ازش عذرخواهی کردمو ورقه رو تحویل دادم در همین حین مدیر وارد کلاس شد و گف _چون امروز جلسه داریم شما زودتر تعطیل میشین اونایی که پیاده میرن برن اونایی هم که میخان با خانوادشون تماس بگیرن دفتر بیان‌ با ذوق وسایلمو از روی میزم جمع کردم و بزور چپوندم تو کیفم از ریحانه و بچه ها خداحافظی کردمو از مدرسه زدم بیرون یه دربست گرفتم تا دم خونه خودمم مشغول تماشای بیرون از زاویه پنجره نشسته و کثیف ماشین شدم یه مانتو تو یکی از مغازه ها نظرمو جلب کرد همون طور که داشتم بهش نگاه میکردم متوجه صدای تیک تیکِ قطره های بارون شدم یه خمیازه کشیدم و محکم زدم تو سرم با این کارم راننده از تو اینه با حالت تاسف انگیزی نگام کرد خجالت کشیدم و رومو کردم سمت پنجره اخه الان وقت بارون باریدنه؟ منم ک ماشالله به بارون حساس مث چی خوابم میبره اخمام رفت تو هم یه دست به صورتم کشیدم و مشغول تماشای بیرون شدم ماشین ایستاد یه نگاه به جلو انداختم تا دلیلشو بفهمم که چشام به چراغ قرمز خورد پوفی کشیدم و دوباره به یه جهت خیابون خیره شدم همینطور که نگاهم و بی هدف رو همچی میچرخوندم یهو حس کردم قیافه ی آشنایی به چشم خورد برای اینکه بهتر ببینم شیشه ماشین رو کشیدم پایین وقتی فهمیدم همون پسریه که دیروز یهو از آسمون برای نجاتم فرستاده شد . دوسشم کنارش بود خیره شدم بهشون و اصلا به قطره های بارون ک تو صورتم میخورد توجه نداشم دوستش خم شدو یه بنری گرفت تو دستش، اون یکی هم بالای داربست مشغول بستن بنر بود دقت که کردم دیدم بنر اعلام برنامه یه هیئته... تا چراغ سبز شه خیلی مونده بود سعی کردم بفهمم چی دارن میگن با خنده داد میزد و میگفت _از بنر نصب کردن بدم میاد از بالا داربست رفتن بدم میاد محمد میدونه من چقدر، از بلندی بدم میاد اینا رو میگفت و با دوستش میخندیدن وا یعنی چی؟ الان این سه تا جمله انقدر خنده داره؟ خو لابد واسه خودشون بودکه اینطوری میخندن ! چند متر پایین ترم دو نفر دیگه داشتن همین بنرو وصل میکردن به نوشته روش دقت کردم تا ببینم چیه (ویژه برنامه ی شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) زیرشم اسم یه مداح نوشته شده بود قسمت پایین تر بنر ادرس و زمان مراسم هم نوشته بود یه لحظه به سرم زد از آدرسش عکس بگیرم) سریع گوشیمو در اوردم زوم کردم و عکس گرفتم یهو ماشین حرکت کرد و هم زمان صدای راننده هم بلند شد ک با اخم گفت : خانوم شیشه رو بکشید بالا سرده .ماشینم خیس بارون شد فکرم مشغول شده بود نفهمیدم کی رسیدیم از ماشین پیاده شدم و داشتم میرفتم که دوباره صدای راننده و شنیدم : خانوم کرایه رو ندادین!!! دوباره برگشتم و کرایه رو دادم بش که اروم گفت معلوم نیست ملت حواسشون کجاست بی توجه به طعنه اش قدمام و تند کردم و رفتم درو باز کنم تا بخوام کلید و تو قفل بچرخونم موش ابکشیده شدم ادامه دارد... ✍🏻 نویسنده: ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 94 🔶 اینکه واقعا چه چیزایی به نفع ماست و بتونیم خوب بودن اون کارها رو درک کنیم ی
95 - 96 ✅ یه انگیزه ای وجود داره که "زیبا تر از انگیزه منفعت طلبی" و "با دوام تر و راحت تر از انگیزه محبت" هست. 👈🏼 راه اصلی که ما باید طی کنیم انگیزه ای هست به نام "ادب". ✔️ راهی که عمومی و فراگیر و بسیار زیباست انجام دادن کارهای خوب بر اساس ادب هست. مسیر درست تربیت انجام عمل بر اساس ادبه. ✅ در واقع انگیزه ادب تونل اصلی وارد شدن به دین و همه خوبی هاست و هر کسی از هر راهی غیر از ادب وارد بشه یا جلو نمیره و یا یه روزی از مسیر خارج خواهد شد... 🔸 موضوعی که وجود داره اینه که محبت با ادب تفاوت هایی داره 👈🏼 و الزاما هر کسی محبت داشت ادب هم پیدا نمیکنه. ⭕️ یکی از اشتباهات بعضی از پدر و مادرها اینه که میخوان فرزندشون رو "صرفا با محبت" تربیت کنند. بله محبت خوبه ولی به خاطر نوسانی که داره نمیشه زیاد روش حساب باز کرد. ✔️ اما اگه پدر و مادرها فرزندانشون رو بر اساس "ادب" تربیت کنند میتونن یه فرزند خوب و با ثبات داشته باشند. 🔸 شاید شنیده باشید که باد آورده رو باد میبره! برخی از محبت ها هستند که یه مدت وجود دارند و کم کم از بین میرن. 🔹 مثل محبتی که فرزند به پدر و مادرش داره و ممکنه بعد از یه مدت از بین بره و فرزندان انسان محبتشون به سمت دوستانشون بره. اینجا آدم نباید شاکی بشه و بالاخره این موضوع رو طبیعت انسان بدونه... ‌❣ @Mattla_eshgh
خیلیا یادشون رفته .... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_چهارم انقدر حرف زد و سوال پرسید که دیگه نتونستم دربرابر زبونش مقاومت کنم برا همین از سیر تا
┈┈••✾❀🕊💚🕊❀✾••┈ پنجم با باز شدن در خونه از بوی قرمه سبزی سرم گیج رفت .خلاصه همچی و یادم رفت و بدون اینکه توجه ای ب لباسام ک ازش آب میچکید داشته باشم مستقیم رفتم آشپزخونه مثه قحطی زده ها شیرجه زدم سمت گاز و در قابلمه رو برداشتم و ی نفس عمیق کشیدم تو حال خوشم غرق بودم ک یهو صدای جیغی منو از اون حس قشنگم بیرون کشید فاااااااااااطمهههههههههههههههههههههه با این وضع اومدییی آشپزخونه ؟؟ مگه نمیدونیییی بدممم میادد؟ بدووو برو بیروووون به نشونه تسلیم دستام و بالا گرفتم قیافم و مظلوم کردم و گفتم : چشمم مامان جان چرا داد میزنی زَهرم ترکید مامان :بلااا و مامان جان بدوو برو لباسات و عوض کن چشمممم ولی خانوم اجازه هست چیزی بگم ؟؟؟ یجوری نگام کرد و اماده بود چرت و پرت بگم و یچیزی برام پرت کنه که گفتم :سلامممم مامان:علیییککک،برووو فهمیدم اگه بیشتر از این بمونم دخلم در اومده داشتمم میرفتم سمت اتاقم ک دوباره داد زد +فاااااااطمههههههههه _جانمممممممم +وایستا ببینم با تعجب نگاش میکردم اومد نزدیکم دستش و گرفت زیر چونه ام و سرم و به چپ و راست چرخوند یهو محکم زد تو صورتش چند لحظه ک گذشت تازه یه هولی افتاد تو دلم و حدس زدم ک چیشده +صورتت چیشدهه؟؟ به مِن مِن افتادم و گفتم _ها ؟ صورتم ؟ صورتم چیشد ؟ چپ چپ نگام کرد جوری که انگاری داره میگه خر خودتی دیدم اینجوری فایده نداره اگه تعریف نکنم چیشده دست از سرم بر نمیداره گلوم و صاف کردم و گفتم : چیزی نشده فقط اون شب که خودم مجبور شدم برم کلاس یهو یکی پرید وسط حرفم و گفت : خب ؟؟؟ نفسم حبس شد و برگشتم عقب با چشمای جدی پدرم روبه رو شدم تو چشاش همیشه یه نیرویی بود که اجازه نمیداد دروغ بگم بهش. نگاهش نافذ بود.حس میکردم میتونه ذهنم و بخونه اگه به چشمام نگاه کنه . واسه همین سرم و گرفتم پایین و بعد چند لحظه مکث گفتم :سلام‌ وقتی جوابم و داد یخورده امیدوار تر شدم و ادامه دادم : هیچی دیگه داشتم میگفتم تو راه بودم که یهو پام ب یه سنگ گنده گیر کرد و خوردم زمین منو هم ک میشناسید چقدر دست و پا چلفتیم ؟ اینارو که گفتم بدون حتی لحظه ای مکث رفتم سمت اتاقم و گفتم : میرم لباسم و عوض کنم اگه میموندم مطمئنا بابای زیرک من به این سادگیا نمیگذشت و همچی و میفهمید لباسامو عوض کردم دوباره یخورده کرم زدم به صورتم تودلم به بارونم بد و بیراه گفتم که باعث شد صورتم مشخص بشه دوباره رفتم آشپزخونه قبل اینکه برم داخل ی نفس عمیق کشیدم و سعی کردم ریلکس باشم نشسته بودن سر میز یه صندلی و کشیدم بیرون و نشستم روش برای اینکه جو و یخورده عوض کنم و بار سنگین نگاهشون برام سبک تر شه گفتم _بح بح مامان خانوم چ کردهه دلارو دیونه کردهه مادرم به یه لبخند ساده اکتفا کرد ولی پدرم همون قدر جدی و پر جذبه غذاشو میخورد و واکنشی نشون نداد فقط گاه و بیگاه زیر چشمی ب صورتم نگاه میکرد سعی کردم ب چیزی جز قرمه سبزی ک دارم میخورم فکر نکنم تازه همچی و یادم رفته بود که بابام گفت : حالا مجبور نبودی انقدر اذیت کنی خودتو نفهمیدم منظورشو منتظر موندم ادامه بده که گفت :صورتت و میگم. لازم نبود انقدر رنگ آمیزی کنی روشو حالا که دیده شد چیو پنهون میکنی ؟ چیزی نگفتم مامانم بابام و نگاه کرد و گفت : میشه بعدا راجبش صحبت کنید ؟ بابام دوباره روشو کرد سمت من وانگار ن انگار ک صدای مادرم و شنیده ادامه داد :خب منتظرم کامل کنی حرفتو سعی کردم دستپاچه نشم که فکر کنه دروغ میگم :گفتم دیگه خیره نگام کرد ک ادامه دادم _خب یه دزد دنبالم کرد منم فرار کردم خوردم زمین. بعدشم ی چند نفر اومدن و اونم ترسید در رفت بابام پیروزمندانه به مادرم نگاه کرد و پوزخند زد و گفت +خب دیدی که حق با من بود ؟ چیزایی ک من میگم محدودیت نیست اونارو میگم ک از این مشکلا پیش نیاد همیشه نیستن ادمایی ک اینجور مواقع سر برسن و آقا دزده فرار کنه روش و کرد سمت من و گفت +شماهم بدون مادرت دیگه جایی نمیری تا وقتی که ی سری چیزا و بفهمی بعدم بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم یا اعتراضی کنم رفت کلافه دستم و به سرم گرفتم و برای هزارمین بار تکرار کردم : کاش تک فرزند نبودم. رو به مادرم گفتم : یعنی چی مگه من بچم؟؟شیش ماه دیگه کنکور دارم دارم میرم دانشگاه اخه این با عقل کی جور میاد ک با مامانم برم اینو اونور یه نگا ب بشقاب انداختم کوفتم شد نتونستم دیگه بخورم از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم و درو محکم پشتم بستم ...
┈┈••✾❀🕊💚🕊❀✾••┈ نشستم کف اتاق و شروع کردم به نق زدن اخه ینی چی مگه حکومت نظامیه !! این چه وضعشه ... من به جرم تک فرزند بودن همیشه محکوم بودم ب اطاعت کردن ولی خدایی صبرم حدی داره فک میکنه اینجاهم دادگاهه حکم میده و من باید اطاعت کنم خسته شدم از این همه سختگیری ...اه غر زدنام که تموم شد رفتم سراغ کیفم زیرشو گرفتمو برعکسش کردم تا کتابام تِلِپی بیوفته زمین ازین کار لذت میبردم همه محتویات کیفم خالی شد با دیدن گوشیم یاد اون دوتا پسره افتادم خودمو پرت کردم رو تختو قفل گوشیمو باز کردم و یه سره رفتم تو گالری عکسو باز کردم تا ببینم قضیه از چه قراره زوم کردم رو بنر یه نگاه به ادرس کردم خب از خونمون تا این ادرس خیلی راه نبود فوقِ فوقش ۲۵ دقیقه ساعتشم ۷:۳۰ غروب بود همینجور که در حال آنالیز بنر بودم چشمم افتاد به اونی که با اون مردک دست به یقه شد . یه چهره کاملا عادی با قد متوسط . ولی چهارشونه و خیلی اندامی با صورت گندم گون . قیافش نشون میداد تقریبا ۲۳ یا ۲۴ سالش باشه دستش درد نکنه به خاطر من خودشو تو خطر انداخت ممکن بود خودشم آسیب ببینه. ولی اینجور آدما خیلی کمن . به قول بابا نیستن همیشه کسایی که تو رو نجات بدن از دست آقا دزده . همینجور که داشتم به فداکاریش فکر میکردم و عکس و این ور اون ور میکردم متوجه شدم که دوستشم تو عکس افتاده با اینکه خیلی واضح نبود، عکسو زوم کردم رو صورتش ‌ تا عکسشو زوم کردم لرزش دستاش یادم افتاد برام خیلی عجیب بود. با دقت بهش نگاه کردم پسر قد بلند و تقریبا لاغری بود پوست صورتش برخلاف دوستش سفید بود ابروهای پیوسته ای داشت و محاسن رو صورتش جذبشو بیشتر میکرد چیز دیگه ای تو اون عکس بی کیفیت دیده نمیشد . موبایلمو زیر بالشم قایم کردم و کف اتاق دراز کشیدم عادتم بود با اینکه میز تحریر داشتم ولی اکثر اوقات رو زمین درس میخوندم . کتاب تست فیزیکمو باز کردمو بعد حل کردن دوتا سوال دوباره ذهنم رفت پیش اونا . چقدر زجرآور بود که نمیتونستم ذهنمو متمرکز کنم اعصابم خورد بود خواستم تست سومو شروع کنم که یاد مراسمشون افتادم که از فردا شب شروع میشد ‌. به سرم زد برای تشکر ازشون یه زمانی برم هیئتشون ولی با این اوضاعی که پیش اومد و حکمی که پدر دادن یه کار غیر معقول بود. البته برا خودمم سخت بود با کسایی که نمیشناسم حرف بزنم. بیخیال شدمو سعی کردم ذهنمو متمرکز کنم تایم‌گرفتمو سعی کردم به هیچی جز خودم و درسامو پزشکیِ دانشگاه تهران فک نکنم. با همین قوت پیش رفتم و تو نیم ساعت ۱۲ تا سوال حل کردم که ۵ تاش غلط بود از غلط زدنام اعصابم خورد میشد خو اگه بلد نیستی نزن چرا چرت وپرت میگی!! همینجوری حرص میخوردم و بلند بلند غر میزدم که مامان با یه ظرف میوه وارد اتاقم شدو گف + بس کن با این وضع میخوای دانشگاهم قبول شی؟ تو اگه بخوای اینجوری پیش بری بهت افتخار شستن دسشویی های بیمارستانم‌نمیدن چ برسه به پزشکی. با این حرفش پوکر شدم و بهش نگاه کردم و گفتم +اخه تو نمیدونی کهههه غلط زدنام احمقانسسس! قیافمو کج و کوله کردمو ادامه دادم +مامااان اگه یه وقت خدایی نکرده قبول نشدم میزاری برم آزاد بخونم مامان اخماشو تو هم کردو خیلی جدی گفت _اصلا فکرشم نکن .باباتو که میشناسی تو سعیتو کن قبول شی وگرنه باید دور دانشگاه و خط بکشی . با این حرفش دوباره بدبختیام یادم افتاد. خودمو کنترل کردم و گفتم +بله خودم میشناسمشون ظرف میوه رو گذاش رو زمین و خودش رفت بیرون ازش تشکر کردمو گفتم _مرسی یه لبخندی گوشه لبش نشست و از اتاق رفت بیرون ذهنم‌بیش تر از قبل مشغول شد علاوه بر اون انگار یه نفر با کفش پاشنه بلند رو اعصابم رژه میرفت! واقعا دلیل این همه سختگیری و نمیفهمیدم خواستم بیخیال همه ی اتفاقای که افتاده بود شم و خیلی بهتر از قبل به درسم بچسبم ولی نمیشد لپ تاپمو روشن کردمو رفتم دوباره اهدافیو که نوشتم با خودم مرور کردم. بعد اینکه کارم تموم شد از تو کتابخونه کتاب شیمیو برداشتم و جوری تو بهرش غرق شدم که گذر زمانو متوجه نشدم ____________ با صدای در ب خودم اومدم _بفرمایید بابا بود در و آروم باز کرد و اومد تو با دیدنش حالتمو از دراز کشیده به نشسته تغییر دادم خیلی خشک گفت +نمیای برا شام؟ نگاش کردمو گفتم _نیام؟ روشو برگردوندو گف +میل خودته مظلومانه بش نگاه کردم و گفتم _هنوز از دستم ناراحتین در اتاق و باز کرد و رفت بیرون +زودتر بیا غذا سرد میشه با عجله پاشدم و رفتم دستشو گرفتم _تا نگین ازم ناراحت نیسین نمیام دستمو از رو دستش برداشت و گف +باشه بخشیدمت زودتر بیا شام سرد شد انقدم درس نخون یه وقت دیدی قبول شدی منم نمیتونم نه بیارم بعدشم یه لبخند بی روح نشست کنار لبش چشمی گفتم بعدش باهم رفتیم پایین..... ادامه دارد... ✍🏻 نویسنده:
قسمت_هفتم شام و تو آرامش بیشتری خوردیم همش داشتم فکر میکردم فرداشب ک مادرم نیست من چجوری تنهایی برم؟ وقتی پدرم از آشپزخونه خارج شد از مادرم پرسیدم : _مامان فردا ساعت چند میری بیمارستان ؟ _فردا چون باید جای یکی از دوستامم بمونم زودتر میرم.غروب میرم تا ۲ شب.چطور؟ تو فکر فرو رفتم و گفتم _هیچی برگشتم به بهترین و آروم ترین قسمت خونمون یعنی اتاقم خب حالا چ کنم ؟ بابامم ک غروب تازه میاد اوففف نمیدونم چرا ولی دلم خیلی میخواست که برم .شاید دیگه فرصتی پیش نمیومد ک ببینمشون.یا اگه پیش میومد دیگه خیلی دیر بود و منو حتی به یادم‌نمی اوردن. ولی من باید میدیدمشون. وقتی از فکر کردن خسته شدم از اتاقم بیرون رفتم و نشستم رو کاناپه جلو تی وی . مشغول بالا پایین کردن شبکه ها بودم اما نگام به چهره ی پر جذبه بابام بود. متفکرانه به کتاب توی دستش خیره بود و غرق بود تو کلمه های کتاب وقتی دیدم حواسش بهم نیست تی وی و بیخیال شدم و دستم و گرفتم زیر سرم و بیشتر بش زل زدم پدرم شخصیت جالبی داشت ‌ پرجذبه بود ولی خیلی مهربون در عین حال به هیچ بشری رو نمیداد و کم پیش میومد احساساتش و بروز بده با سیاست بود و دلسوز حرفش حق بود و حکمش درست جا نماز آب نمیکشید ولی هیچ وقت نشد لقمه حرومی بیاره سر سفرمون مثه شاهزاده ها بزرگم نکرد با اینکه خودش شاهی بود بهم یاد داد چجوری محکم وایستم رو به رو مشکلاتم درسته یخورده بعضی از حرفاش اذیتم میکرد اما اینو هم میدونستم ک اگه نباشه منم نیستم از تماشاش غرق لذت شدم و خدارو شکر کردم بخاطر بودنش پدر ومادر من نمیتونستن بچه ای داشته باشن. ب دنیا اومدن من یجور معجزه بود براشون از جام بلند شدم و رفتم پشت سرش خم شدم و رو موهاشو بوسیدم و دوباره تند رفتم تو اتاقم . یه کتاب ورداشتم تا وقتی خوابم ببره بخونم ولی فایده نداشت نه حوصله خوندن داشتم نه خوابم گرفت. پریدم رو تختم تشک نیمه فنریم بالا پایین شد و ازش کلی لذت بردم دوباره خودم و پرت کردم روش که بالا پایین شم بابام حق داشت هنوز منو بچه بدونه آخه این چ کاریه ؟؟ یخورده که گذشت چشام و بستم و نفهمیدم کی خوابم برد __ +فاطمه جاان ماماان پاشوو بعد نگو بیدارم نکردیی با صدای مامان چشامو باز کردم و ب ساعت فانتزی رو دیوار روبه روم نگاه کردم ۵ و نیم بود به زور از تختم دل کندم و رفتم وضو گرفتم سعی میکردم تا جایی ک میتونم نمازام و بخونم . سجاده صورتیم و پهن کردم چادر گل گلیم و از توش در اوردم و رو سرم گذاشتم. چشمم افتاد به قرآن خوشگل تو جانمازم یادش بخیر مادرجونم وقتی از مکه اومده بود برام آورد. نمازم و خوندم و کلی انرژی گرفتم. بعدش چندتا از کتابامو گرفتم و گذاشتم تو کیفم. یخورده هم پول برداشتم .رفتم جلو میز آینم نشسم یخورده به صورتم کرم زدم ک از حالت جنی در بیام موهامو شونه کردم و بعد بافتمشون یه بوس تو آینه واس خودم فرستادم و رفتم تو آشپزخونه با اینکه از شیر بدم میومد بخاطر فایده های زیادی که داشت یه لیوان براخودم ریختم و با عسل نوش جان کردم دوباره برگشتم اتاقم .از بین مانتوهای تو کمد ک مرتب کنار هم چیده شده مانتو سرمه ایم که ساده ترینشون بود و برداشتم و تنم کردم .یه شلوار جین ب همون رنگ پوشیدم. در کمد کناری و باز کردم. این کمدم پر از شاخه های روسری و شال و مقنعه بود. چون داشتم میرفتم کتابخونه یه مقنعه بلند مشکی از توشون انتخاب کردم گذاشتم سرم و یخوردع کشیدمش عقب . موهامم چون بافته بودم فقط ی تیکه اش از پایین مقنعه ام مشخص بود برا همین مقنعه رو بازم عقب تر کشیدم حالا فقط یه خورده از ریشه های موهای بورَم معلوم بود ادکلن خوشبوم و برداشتم و زدم و با لبخند کیفم و گرفتم از اتاقم بیرون رفتم روپله جلو در نشستم و مشغول بستن بندای کتونی مشکیم‌شدم‌ از خونه خارج شدم راه کتابخونه رو پیش گرفتم .چون راه زیادی نبود پیاده میرفتم تا یه خورده ورزشم کرده باشم برنامه هر پنجشنبه ام اینجوری بود یه مغازه ای وایستادم و دوتا کیک کاکائویی گنده با یه بطری شیرکاکائو خریدم پولشو حساب کردم و دوباره راه افتادم سمت کتابخونه . به کتابخونه که رسیدم خیلی آروم‌و بی سرو صدا وارد سالن مطالعه شدم و رفتم جای همیشگی خودم نشستم. کتابامو در اوردمو به ترتیبی که باید میخوندم رو میزم چیدمشون . اول دین و زندگی و بعدش ادبیات و بعدشم برای تنوع زیست ! ساعت مچیمو در اوردم و گذاشتم رو به روم تا مثلن مدیریت زمان کرده باشم دین و زندگی و باز کردم و شروع کردم ....
ناحله قسمت_هشتم به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابمو تموم کرده بودم دیگه هیچ خوراکی ای هم نمونده بود برام . احساس ضعف میکردم ولی سعی کردم بهش غلبه کنم و دربرابر گرسنگی مقاومت کنم تا بتونم‌ تا ساعت ۷ که کتابخونه تعطیل میشه حداقل یه درسِ دیگمو هم بخونم مشغول برنامه ریزی واسه خوندن درس بعدی بودم که با صدای ویبره تلفن به خودم اومدم.معمولا پنج شنبه ها که کتابخونه میومدم گوشی خودمو نمیاوردم . یه گوشی میاوردم که فقط بشه باهاش تماس گرفت و دیگران بتونن باهاش تماس بگیرن مامان بود . از سالن رفتم بیرون و جواب دادم . +سلام مامان جان خوبی؟ _بح بح سرکار خانم علیهههه چه عجب خندید وگف +امان از دست تو. بیا پایین برات غذا اوردم . _ای به چشممممم جانِ دل تلفنو قطع کردمو با شتاب دوییدم بیرون . دم در وایستاده بود . با دیدنش جیغ کشیدمو خودمو پرت کردم بغلش مامان کلافه گف +عه بسه دیگه دخدر بیا اینو بگیر دیرم شده ‌.چیه این جلف بازیا که تو در میاری اخه به حالت قهر رومو کردم اونور. نایلون غذا رو به زور داد دستم و صورتمو بوسید و گفت +خیلِ خب ببخشید . برگشتمو مظلومانه نگاش کردم _کجا به سلامتی؟ +میرم بیمارستان _عه تو که گفتی ساعت ۶ میری که +نه الان دوستم زنگ زد خواهش کرد یه خورده زودتر برم ‌‌. اخه میخاد بره پیش مادر مریضش . دلم براش سوخت برا همینم قبول کردم . _اخی باشه +اره فقط فاطمه غذاتونو پختم گذاشتم رو گاز بابا اومد گرم کنین باهم بخورین . توعم یخورده زودتر برو خونه که صدای بابا در نیاد . چشمی گفتم ازش خداحافظی کردم . رفتم بالا و تو سالن غذا خوری نشستم یه نگا به نایلون غذا انداختمو تو دلم گفتم خدا خیرت بده ... در نایلونو باز کردمو با پیتزای گوگولیم مواجه شدم و هزار بار دیگه قربون صدقه ی مامانم رفتم یه برش از پیتزامو بر داشتمو شروع کردم به خوردن خواستم برش دومو بردارم که یاد مراسم امشب افتادم . مث جت پریدم تو سالن مطالعه و کیفم و جمع کردم کتابامو پرت کردم توش . ساعت مچیمو دور دستم بستمو با کله پرت شدم بیرون . نتونستم از پیتزام بگذرم درشو بستمو با عجله انداختمش تو نایلون کولمو انداختم دوشم و نایلون غذامم دستم گرفتم و دوییدم سمت خونه . همش خدا خدا کردم که بابام نباشه یا اتفاقی بیافته که بابام شب نیاد خونه چقد دلم‌میخواست بعد این همه سال یه بار برم هیئت . یاد تعریفایی که ریحانه از هیئت میکرد میافتادم و بیشتر دلم پر میکشید . کاش میشد برم و تجربه اش کنم سرمو بردم بالا و سمت آسمون نگاه کردم صاحب مجلس خودت یه کاری کن من بیام .توراه انقد با خودم حرف زدم تا رسیدم. کلید انداختمو درو باز کردم از راهرو حیاط عبور کردمو رسیدم به خونه ویلاییمون وسط یه باغ ۷۰۰ متری در خونه روباز کردم و رفتم تو. کفشمو گذاشتم تو جا کفشی و کولمو از فاصله ۵ متری انداختم رو مبل ‌. خیلی سریع رفتم آشپزخونه و غذامو گذاشتم رو میز غذاخوری. رفتم تو اتاقم و مشغول عوض کردن لباسم شدم . یه پیرهن و شلوار صورتی پوشیدم و موهامو شونه کردم و خیلی شل پایین سرم بستم. از اتاق اومدم بیرون که برم دستشویی یادم افتاد کیفم مونده رو مبل . خیلی سریع رفتم و آوردمش تو اتاق و گذاشتمش یه گوشه . گوشی خودمو از تو کشو در اوردم و یه نگاهی بهش انداختم .‌خبری نبود . رو تختم رهاش کردمو خیلی سریع رفتم سمت دستشویی _____________ به صورتم تو آینه نگاه کردم و روش دقیق تر شدم تقریبا کبودیش محو شده بود و فقط یه اثر خیلی کم روش باقی مونده بود از دستشویی اومدم بیرون و یه راس نگام رف پی ساعت .‌. تقریبا پنج شده بود صدای قار و قور شکمم منو برد سمت آشپزخونه ..‌‌. نشستم رو میز غذا خوری و مشغول خوردن پیتزام شدم ... هموز پیتزام کامل تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد . رفتم تو حال و تلفن و برداشتم شماره بابا بود +الو سلام دخترم _ سلام پدر جان +عزیزم یه لطفی میکنی کاری رو که میگم انجام بدی _بله حتما چرا که نه +پس بیزحمت برو تو اتاقم (رفتم سمت پله ها دونه دونه ازشون بالا رفتم تا رسیدم به اتاق شخصی بابا ) _خب +کمد کت شلوارای منو باز کن کت شلوار مشکی منو در بیار (متوجه شدم که خبراییه ) _جایی میرین به سلامتی؟ ادامه دارد... ✍🏻 نویسنده: ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#حجاب #پروفایل ‌❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز دوشنبه( حجاب و عفاف )👆 پستهای سه شنبه ( (عج) و ظهور)👇