eitaa logo
مطلع عشق
280 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
📌 تربیت را تعریف کنید 🌱 کلمۀ «تربیت» مصدر باب تفعیل و از مادۀ «ربو» به معنی زیاد کردن، نِمو دادن، و
📌 مانند باغبانی آگاه باش ◽️ در نظام تربیتی اسلام، انسان طوری تربیت می‌شود که تمام تلاش او برای رسیدن به خدا و رضایت او باشد. این کار با تربیت مذهبی صورت می‌گیرد. در تربیت مذهبی، همۀ ابعاد وجود انسان رشد می‌کند، زندگی هدفمند می‌شود و انسان به انسانیت و انسان کامل (جانشین خدا در روی زمین) متمایل می‌شود؛ در نتیجه دغدغۀ ظهور پیدا کرده و برای آن تلاش می‌کند. 🔻 تربیت از ضروری‌ترین نیازهای بشر و عامل اساسی در صعود و سقوط انسان‌هاست. خوبی‌ها یا بدی‌ها نیز بسته به نوع تربیت در وجود انسان ریشه می‌کند؛ به‌علاوه تربیت و آموزش باید در زمان مناسب انجام گیرد تا اثربخش باشد. این درحالی است که حتی پرورش گل و گیاه و حیوانات نیز نیاز به مهارت دارد، (مثلأ هرکسی نمی‌تواند پرورش ماهی یا مرغداری راه بیندازد.) چگونه بعضی والدین فکر می‌کنند پرورش و تربیت انسان نیاز به مهارت ندارد؟ 🌱 بعد از اینکه بذرِ محبت را در دل کودک کاشتیم، باید بدانیم که چگونه آن را پرورش داده و شکوفا سازیم. درست مانند باغبانی صبور و آگاه که از نیازهای گیاه اطلاع دارد و می‌داند چگونه از گیاهش مراقبت کند، اگر آفت زد چه کار کند یا چه موقع گیاه را هرس کند. 👶 ۳ ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه‌های نیروی دریایی سپاه اونقدر حرفه‌ای شدن با انفجارها آهنگ میسازن 😂 به نظرتون صهیونیست‌ها چه اهنگی دوست دارن که اون ریتمی بترکونیمشون؟ 😌 ‌❣ @Mattla_eshgh
💠 راه مهم برکت پیدا کردن وقت و موفق شدن در امورات علمی، ارتباط قوی با خدا، نماز اول وقت، قرآن خواندن روزانه به قدر توان، نماز شب و توسل به امام عصر (عج) می‌باشد. 🔰 سیره علمی علمای موفق را بخوانید، از این موارد زیاد پیدا می‌کنید. 👌 بدون ارتبـاط با خدا، خستگی و سختـی راه و ناامیدی و تـرس از آینده و... انسـان را به شکست می‌کشـاند. ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴دیدار وزیر خارجه کشورمان با همتای کویتی خود مقایسه کنید با زانو زدن جناب ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_246 الان که به اون روزا برمیگردم نمیدونم باید به اون تفکرات خندید یا براشون گریه کرد نمیدونم چ
┈┈•••♡🦋♡•••┈┈ 💙 💙 247 احساس حقارت میکردم از نگاهش انگار با نگاهش هر چیزی که این مدت سعی کرده بودم فراموش کنم رو به یادم آورد ولی اون نسبتی با من نداشت اصلا اجازه نداشت اینطوری تحقیرم کنه البته به زعم خودم اون فقط تعجب کرده بود و بخاطر محبت و طبعا غیرتی که داشت متاسف بود ولی من تعبیر به تحقیر میکردم من اونروزا کلا احترام و این چیزا رو گذاشته بودم کنار حتی برای مادر خودم دعوا راه انداختم داد و بیداد کردم که به چه حقی اینجوری به من نگاه میکنی مگه کی هستی؟ پدرمی برادرمی شوهرمی کی به تو اجازه داده با این قیافه به من زل بزنی؟ سر و صدا راه افتاده بود تو کوچه! رضا سعی میکرد آرومم کنه ولی من قلبم میسوخت از اون نگاه شاید نمیخواستم از چشمش بیفتم که دست و پا میزدم نمیدونم... نفس عمیقی کشیدم و مثل آه خارجش کردم: سرشو انداخت پایین... گفت... ببخشید دست خودم نبود شما رو جور دیگه ای شناخته بودم ضحی خانوم دنبال بهونه بودم برای سر و صدا کردن میخواستم خودمو خالی کنم حواسم به آبروریزی تو در و همسایه نبود دوباره داد کشیدم گفتم شما که مثلا بچه مذهبی هستی به چه اجازه ای اسم منو به زبون میاری و بهم زل میزنی! رضا دیگه عصبانی شده بود رضا سر اینکه من یه دقیقه بزرگترم و کلا تو خونه ما به خانوما خیلی احترام گذاشته میشه؛ خیلی به من احترام میگذاشت ولی اون لحظه عصبانی بود با صدای بلند هی میگفت ضحی برو تو صدای اونم بیشتر عصبیم کرده بود ولی جواب ایمان بیشتر ازهمه حالم رو گرفت و... شد آنچه نباید میشد!
قسمت_248 اونم عصبانی بود صورتش سرخ سرخ بود با همون حال چند بار دیگه گفت ببخشید منظوری نداشتم ولی من بیشتر تحقیرش کرم گفتم اصلا تو کی هستی که منظوری داشته باشی تو خیلی بیجا کردی به من اونطوری نگاه کردی آخرش اونم عصبانی شد و با داد حرفمو قطع کرد گفت... آهی کشیدم: هنوزم جمله ش توی گوشمه گفت... بس کن خانوم اگر خودت شانی نداری رعایت شان و شخصیت پدر و برادرت رو بکن که تو این محل آبرو دارن انقدر از این حرف عصبانی شدم که... همینجوری بی اراده... یکی خوابوندم زیر گوش! کتایون با خنده گفت: وای واقعا؟! _خنده داره؟ _نه آخه خیلی هیجان انگیزه _ولی به نظر من احمقانه ترین تراژدی ممکنه! هیچی نگفت بی هیچ حرفی رفت... میدونی ژانت اونروز که تو زدی تو گوشم... یاد اون سیلی ناحق افتادم احساس کردم شاید این جواب اون باشه رضا اونقدر عصبانی بود که ترجیح دادم برم رفتم سر همون قرار کذایی ولی وقتی برگشتم تو خونه ولوله به پا شده بود مامانم از اونروز دیگه باهام حرف نزد یعنی حرف زد ولی نه مثل قبل احساس میکنم هنوزم که هنوزه منو نبخشیده! _آخه چرا؟ بخاطر اون پسره؟ _نه... بخاطر آبروی حاج آقاش اون روزی که من زدم تو گوش ایمان... خیلی از همسایه ها از سر وصدا اومده بودن پشت پنجره و دیده بودن چی به چیه تو محل ما همه هم دیگه رو میشناسن خیلی زود خبر رسیده بود به مادرش و... اونم اومده بود دم خونه ما شکایت که حالا پسر من مظلوم و مودبه واقعا دختر شما با چه رویی زده تو گوشش! حقم داشت وقتی من برگشتم خونه... آقام اصلا از اتاقش بیرون نیومد خانواده عمو هم دخالت نکردن ولی مامان و رضا یه دعوای حسابی راه انداختن منم میدونستم حق با اوناست ولی نمیتونستم قبول کنم و عذرخواهی کنم خودمو از تک و تا ننداختم و هم پاشون داد و بیداد کردم داد و بیداد که خوابید رفتم تو اتاقم خیلی حالم بد بود تازه میفهمیدم چقدر این کار توی در و همسایه بدمنظر بوده و چه آبرویی از این خانواده و خصوصا حاج مرتضی اشراقی رفته! دیگه نمیتونستم اون فضا رو تحمل کنم دوراهی سختی بود نمیدونم تو اون شرایط چرا به اون تصمیم رسیدم که باید از این خونه برم وسایلمو جمع کردم و دم صبح زدم بیرون و یه نامه ام براشون گذاشتم اونقدر بی عاطفه بودم که نوشتم دیگه هرگز برنمیگردم و نمیخوام هیچکدومتونو بینم واقعا هنوزم نمیفهمم اون روزا چم شده بود که انقدر راحت دور خانواده م رو خط کشیدم که برم با رفیقایی خوش باشم که... همون روز رفتم خونه یکی از دوستام... ژیلا خونه مجردی داشت فرداشم قرار شمال گذاشتن تقریبا ده نفری میشدن دختر و پسر... منم خیال کردم اگر باهاشون برم حالم بهتر میشه رفتم ولی اصلا بهم خوش نگذشت من یه حریمی برای خودم قائل بودم ولی اونا زیادی راحت بودن اصرار هم داشتن که همه مثل خودشون باشن اگرم کسی از این برنامه ها خوشش نمی اومد یعنی تو همون سنت های پوسیده گیر کرده و نتونسته توی باز کردن پیله ش موفق باشه! این جمله معروفشون بود این یکی هیچ رقمه تو کتم نمیرفت یه دعوای حسابی کردیم و حالیشون کردم که من اینطوری راحتترم و کسی نمیتونه منو مجبور به انجام کاری بکنه میخواستم برگردم ولی ژیلا و پریسا نذاشتن..
قسمت_249 اون مدت گوشیم کلا خاموش بود اونروز تو ویلا بعد دعوا حالم بد بود گوشیمو روشن کردم که یه آهنگ گوش کنم همین که روشن کردم تلفنم زنگ خورد منم چون ناشناس بود جواب دادم دوباره آه کشیدم به امید سبک شدن: رضا بود... خواستم قطع کنم ولی شروع کرد مثل قبل باهام حرف زدن مثل روزای قبل از دعوا... قبل از عوض شدن... رضا خیلی باعاطفه ست و خیلی قشنگ حرف میزنه منم که... عاشقشم تازه اون لحظه واقعا احساس تنهایی و بی پناهی میکردم نتونستم قطع کنم بجاش شروع کردم گریه کردن رضا هم خیلی نگران بود مدام میپرسید کجایی چکار میکنی؟ منم میدونستم اگر بگم کجام سکته میکنه! دروغ گفتم گفتم خونه یکی از دوستامم اونم فوری گفت آدرس بده بیام دنبالت! گفتم من نمیخوام برگردم حداقل فعلا نگفتم که با اون آبروریزی روم نمیشه فقط گفتم نمیام از هر دری اومد تو گفتم نه... آخرش مجبور شد بگه! سکوتم یکم طولانی شد و ژانت اول به حرف اومد: چی رو بگه؟ سعی میکردم بغضم رو فرو بدم و بعد زبون باز کنم ولی نمیشد با همون حال جوابش رو دادم: راستشو... گفت بابا همون روزی که تو رفتی سکته کرد الان یه هفته ست بستریه قراره قلبش عمل بشه به من گفته قبل عملش پیدات کنم و ببرم بالاسرش! گفت... با بغض گفت... گفت گفته این آخرین خواهش عمرشه دیگه اصلا نفهمیدم چطور وسایل جمع کردم و به بچه ها چی گفتم و با چه حالی تا ترمینال رفتم و چجوری رسیدم تهران
قسمت_250 رفتم بیمارستان مامانم اصلا حاضر نبود منو ببینه وقتی از در ای سی یو رفتم تو بلند شد رفت بیرون بقیه هم حرفی برای گفتن نداشتن یکی یکی خلوت کردن من اول از پشت شیشه دیدمش بالاخره قطره اشک سمجم موفق شد به سقوط آزاد با دست گرفتمش: کلی دستگاه بهش وصل بود میگفتن شانس عملشم خیلی بالا نیست چون چند تا از رگای اصلی همزمان مسدود شده بود و بالن هم جواب نمیداد عمل قلب باز اونم با ریسک بالا بخاطر سن و سال و فشار خونی که از قبل داشت و... گان پوشیدم رفتم تو دستشو بوسیدم، گفتم اشتباه کردم، گفتم هر جوری تو بخوای میرم و میام فقط منو ببخش فقط برگرد ولی آقام حرفی نزد فقط یه نفس عمیق کشید گفت آخی.. خیالم راحت شد... یه لحظه وقتی اینو گفت تماما ناامید شدم با خودم گفتم اگر بره من نابود میشم هم پدرم رو ازدست میدم هم مقصر مرگش میشم! مادرمم از دست میدم! مطمئن بودم حاج خانوم دیگه نگامم نمیکنه تا آخر عمر اون لحظه واقعا پناهی جز خدا نداشتم... همینجوری یه دعایی از دلم گذشت که باید به دادم برسی! اگه برسی منم میگردم دنبالت تا بالاخره پیدات کنم! کتایون صاف نشست: بابات سر پا شد و تو ام گشتی؟! _بله... گشتم حاصل این همه سال گشتن و گشتنم همیناییه که تو این چند ماهه شنیدید! نفس عمیقی کشیدم تا تلخی این سالها دوباره رسوب کنه و ته نشین بشه توی دلم لبخندی زدم: خب حالا پته ی ما رو ریختید رو آب خیالتون راحت شد؟! ژانت متفکر دست زیر چونه گذاشت: واقعا بهت نمی اومد! به نظر می اومد از بچگی تا الان مثل قدیسه ها زندگی کردی! _آدما اینطوری ان دیگه میتونن عوض بشن... میتونن هر چیزی که میخوان بشن همون جوری که باید... گفتم که خدا وقتی میبخشه انگار اصلا فراموش میکنه چکاره بودی! لبخندی زد: چه قشنگ! حالا واقعا مامانت هنوز باهات قهره؟ _قهر که نه ولی سرسنگینه یعنی من یه تصمیم آگاهانه گرفتم که برای اینکه حرمت های شکسته شده بازیابی بشه زمان و فاصله لازمه درست زمانی که دوباره به اون زندگی و اون حال و هوا وابسته شدم یعنی سال آخر دانشگاه که ایران بودم و بیشتر به تحقیق گذشت فهمیدم باید یه مدتی از این خونه و زندگی و محل و آدمها فاصله بگیرم تا پیش زمینه های ذهنی کمرنگ بشه گفتم بعد از اون تغییر الان اگر دوباره تغییر ظاهر بدم یکم مضحکه شاید بهتر باشه مدتی دیده نشم کتایون_ برای همینم رفتی آلمان بعدم اومدی اینجا برای همینم حتی تعطیلاتت رو برنمیگردی ایران _آره میخوام وقتی برمیگردم اون احترامی که از دست دادم برگشته باشه حداقل بخشی از اون... کتایون هنوز انگار گرهی توی ذهنش داشت که وقتی لب باز کرد مشخص شد چیه: اون پسره... ایمان تو الان نسبت بهش چه حسی داری؟ دوستش داری نه؟ این دقیقا همون چیزی بود که میون قصه تا جایی که شد توی لفافه پیچیدم تا پیدا نشه ولی کتایون پیداش کرد در انکار بسته بود فقط گفتم: چه فرقی میکنه مهم اینه که همه چی تموم شده ژانت با ذوق گفت: خدای من تو واقعا دوسش داری؟ اصلا ازش خبر داری؟ _نه... هیچ خبری کسی درمورد اون با من حرف نمیزنه منم سوالی نمیپرسم کتایون_ واقعا؟ یعنی الان حتی نمیدونی طرف زن گرفته یا نه؟ چه دل گنده ای تو! _از کجا بدونم؟ بعدم حتما داره دیگه الان قاعدتا باید 29 سالش باشه مامانش مگه میزاره تا این سن مجرد بمونه همون موقعشم واسه زن گرفتنش عجله داشت!
قسمت_251 اصلا چه فرقی میکنه به هر حال همه چی تموم شده ست میشه دیگه بحثشو نکنیم؟ کتایون بی توجه به خواهشم پرسید: _رضوان چی؟ اون که خیلی باهات صمیمیه اونم میدونه تو طرف رو... _نه نمیدونه... _ رضوان میدونه ازدواج کرده یا نه؟! _لابد... همسایه ان دیگه ولی من نپرسیدم کتایون اخمی کرد: خب اینجوری که خیلی بده اگه هنوز دوستش داری باید تلاش کنی حرفش رو قطع کردم: من کی گفتم دوستش دارم من فقط... فقط به نظرم آدم معقولی می اومد و من بابت اون بی احترامی علنی بهش احساس دین میکنم همین مگه من سفیهم که به کسی که منو نمیخواد دل ببندم! _از کجا معلوم که نخواد شایدم هنوز بخواد پوزخندی زدم: _آره حتما _خب تو که الان دوباره مثل خودش شدی! _تو مثل اینکه متوجه نشدی چه اتفاقی افتاده! من زدم توی گوشش توی خیابون! با اون ظاهرم غیرتشو له کردم اون به من علاقه داشت ولی من تحقیرش کردم اگر همه حسش بدل به نفرت نشده باشه حداقل دیگه محبتی وجود نداره که حتی در خوش بینانه ترین حالت ممکن بشه روش حساب باز کرد میشه خواهش کنم دیگه راجع بهش حرف نزنیم؟ من دارم اذیت میشم... کتایون اگرچه به نظر کنجکاویش ارضا نشده بود سکوت کرد اما سکوتش شبیه آتش زیر خاکستر بود و این اصلا برای من خوب نبود! خودم کم دچار خیالات و اوهام میشدم حالا یک نفر هم پیدا شده بود تا همراه من خیال ببافه و دم به دمم بده تا کودکانه خودم رو فریب بدم و با امید واهی روزگار بگذرونم... ✍🏻 نویسنده: شین الف 🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده آزاد
قسمت_252 شنبه ی بعد از امتحانات دوباره دور هم جمع شدیم و اول کتایون درباره امتحاناتم پرسید: _خب نمره هاتونو کی میزنن ببینم داری چکار میکنی! خندیدم: خب اگر انقدر نگرانی بیا دانشگاهمون با اساتید وضعیت درسیم رو چک کن! اون هم خندید: _حالا جدی امتحانا رو چطور دادی خوب بود؟ _آره الحمدلله خوبه حالا تو بگو سفرت چطور بود اون چیزی که میخواستی شد؟ لبخندی زد: آره شد یه سفارش بزرگ گرفتیم _با مامانت که آشتی کردی؟ حل شد؟ _آشتی کردیم ولی حرف خودشو میزنه! میگه باید بیای ببینمت _خب تصمیمت چیه؟ _فعلا هیچی بگذریم امروز قرار بود بحثت رو به بالاخره تموم کنی! یادت که نرفته! لبخندی زدم: نه! شروع کنم؟ ژانت که تا این لحظه ساکت بود به حرف اومد: آره بگو زودتر زیر لب بسم الله الرحمن الرحیم زمزمه کردم و بعد گفتم: _خب اگر یادتون باشه قبلا درباره فلسفه خلقت حرف زدیم اینکه خدا چرا ما رو آفرید و هدف چی بود تمام هدف رشده ما فقط اومدیم رشد کنیم و استحقاق بهترین ها رو پیدا کنیم حالا چگونگیش خیلی مهمه دیگه ما چطور باید رشد کنیم؟ سکوتم کتایون رو وادار به پاسخ دادن کرد: _متوجه منظورت نمیشم _میگم تو خودتو بذار جای خدا فرض کن میخوای یه سری موجود ذی شعور تربیت کنی در بُعد فردی و اجتماعی حفظ شرایط آزمون و پنهان شدن و ایمان به غیب رو هم تو دستور کارت داری چه میکنی؟ _خب همون کاری که شما میگید کرده پیامبر میفرستم و برنامه میدم همون شریعت _صحیح حالا این برنامه در چه صورتی به بهترین شکل ممکن منتقل و پیاده میشه طوری که بیشترین اثرگذاری رو داشته باشه؟ _منظورت چیه؟ _منظورم متد آموزشی کاربردیه حتما این جمله رو شنیدی که موثر ترین آموزش آموزش عملی و رفتاریه پس میشه گفت در عالی ترین سطح آموزشی الگو سازی مطرح میشه ✍🏻 نویسنده: شین الف 🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده آزاد ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#لبیک_یا_مهدی ۱۱
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز یکشنبه( )👇
52 ✔️در ارتباطات و دوستی هامون آتش نشان باشیم، نه اینکه از کاهی، کوهی بسازیم، و فتنه ای به پا کنیم. 💢تمرین کنیم؛ آشتی دهنده باشیم نه اختلاف برانگیز و جداکننده. ‌❣ @Mattla_eshgh