مطلع عشق
دستش را به سمت آیه گرفت و آیه آرام انگشتر را به انگشتش کرد. سایه که ظرف عسل را برداشت، نگاه آیه هر
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت سوم
🍃این حرفا رو نزن، برو زودتر تا این زنداداش فراری من فرار نکرده!
ارمیا نفس عمیقی کشید و با افسوس گفت:
_هنوز ازم فراریه، خجالت نیست، میفهمم که به خاطر زینب راضی شده،
اما همینم خداروشکر!
کلید موتور را در دست محمد گذاشت و تشکر کرد.
در را که برای آیه باز کرد با شرمندگی گفت:
_به خدا شرمنده ام! تو همه چیز داری و من هیچ چیزی ندارم به پات
بریزم!
آیه هیچ نداشت که بگوید. سوار ماشین محمد شد؛ انتخاب سید مهدی
بود دیگر!
تمام مسیر را آیه سکوت کرده بود. ارمیا چندبار خواست صحبت کند که
پشیمان شد. آیه نگاهش را به خیابان دوخته بود. آخر تمام این
خیابانها از او خاطره داشتند. از مردی که رفت و زنش شرمنده ی تمام
خاطرات شد. قطره اشکی بر گونه اش افتاد. دستش را روی پلاک در
گردنش گذاشت ، کجایی ومرد؟ کجایی تمام زندگی ام ؟ کجایی که
همسرت دیگر نای زندگی ندارد؛ کاش من به جای تو رفته بودم! کاش من
رفته بودم و تو زندگی میکردی! آخر خودم هم به خودم حق نمیدهم که
دوباره ازدواج کنم! اگر دخترکت بزرگ شود و بگوید "من بچه بودم! تو چرا
ُپذیرفتی؟" چه پاسخش دهم؟ خودم هم خودم را دانم، پس
چگونه دفاع کنم از این کارم؟"
ارمیا ماشین را مقابل خانه متوقف کرد و نگاهی به صورت خیس از اشک
همسرش انداخت. "گریه نکن بانو! گریه نکن جان من
اشکهایت دلم را میسوزاند! گریه نکن! من آنقدرها هم بد نیستم!"
ارمیا پیاده شد و در را برای آیه باز کرد. آیه که از ماشین خارج شد، ارمیا
سرش را پایین انداخت و آرام، طوری که آیه تنها بشنود گفت:
_من نمیخوام شما اینطور باشید، اگه هنوز نتونستید قبول کنید، من
میرم تا شما آماده بشید! میرم که حضورم اذیتتون نکنه، من اومدم که
دیگه اشک رو صورتتون نریزه! نه اینکه خودم باعث ریختن اون اشکا
بشم؛ میرم تا شما با این عقد کنار بیاید! حالا هم لطفا اشکاتونو پاک کنید
که بریم پیش بقیه، منتظرن؛ بذارید فکر کنن همه چیز خوبه!
آیه سکوت کرده بود؛ شاید همه گاهی که میشکنند، سکوت را دوست
داشته باشند، شاید بعضی حرفها را نتوان گفت، شاید گاهی نیاز است
کسی را داشته باشیم که از ما دفاع کند؛ شاید چیزی در این زندگی کم
داشته باشیم... چیزی شبیه مدافع! شبیه همان مدافعان سبزپوشی که
اسلحه در دست دارند... کمی شبیه سید مهدی! کسی که غیرتی شود و
نعرهی َهل ِمن مبارز گوید. کسی که شاید شما او را بشناسید یا شاید نه،
مثل رهگذری که به فریاد دردمنِد بیدفاعی میرسد! گاهی همه ی ما
کسی را میخواهیم شبیه به کوه باشد، شبیه دریایی طوفانی؛ برایمان
غیرتی شود! جای ما حرف بزند، جای ما اشک بریزد! کسی که شانه شود
برای بغضهایمان! عصای دستمان باشد، گاهی مقابلمان بایستد و فریاد
بزند که بیدار شو... که دنیا در انتظار تو نمیماند! گاهی کسی را
میخواهیم که برایمان دل بسوزاند و بگذارد زانوی غم بغل گرفته و برای
خودمان مرثیه بخوانیم! بالای قبر آرزوهایمان مراسم بگیریم و با هم اشک
بریزیم و از روزهایی که بودند بگوییم.
ناهار را که خوردند، صدرا با همدستی محمد و یوسف و مسیح، شیطنت
کرده و دبه ای آوردند و بزن و برقصی راه انداختند. بیشتر شبیه به
مسخره بازی بود و خنده ی حاج علی هم بلند شده بود. زینب هم با آن
لباس عروسش دست میزد و برای خودش بالا و پایین میپرید. مهدی
فقط در آغوش رها با تعجب نگاه میکرد که صدرا او را از رها گرفت و با
خنده گفت:
_بچه تو به کی رفتی آخه؟! یه کم از من یاد بگیر، مظلوم باشی که کلاهت
پس معرکه است!
آیه در افکار خود غرق بود. ارمیا به ظاهر لبخند میزد اما تمام حواسش به
حواس آیه بود که هر جایی بود جز اینجا؛ شاید جایی نزدیک گلزار شهدای
شهر قم بود که این سر و صدا هم او را هوشیار نمیکرد.
تلفنش را برداشت و به حیاط کوچک خانه ی محبوبه خانم رفت. همیشه
وقتی همه دور هم جمع میشدند، به خانه ی محبوبه خانم می آمدند که
بزرگتر بود. این خواسته ی خود محبوبه خانم بود! او هم گاهی دلش
صدای شادی و خنده میخواست، بزرگتر بودن خانه تنها بهانه بود!
ارمیا چند تماس گرفت و بعد به داخل خانه آمد، صدایش را صاف کرد و
گفت:
_ببخشید میشه چند لحظه به من گوش کنید؟
همه به ارمیا نگاه کردند. ارمیا لبش را تر کرد: _راستش من باید برم
سرِ کار، کار مهمیه! شرمنده
ی شما و آیه خانم، به محض اینکه اوضاع رو به
راه بشه، برگشتم!
صدای اعتراض بلند شد. مسیح اخم کرد و گوشی تلفنش را برداشت و
پیامی فرستاد... جوابش را که دید به پهلوی یوسف زد و پیام را نشانش
داد، آخر چرا؟!
ارمیا مقابل آیه روی زمین زانو زد که آیه خودش را کمی جمع تر کرد. ارمیا
چشمانش را با درد بست و گفت:
_دارم میرم که اینقدر ناراحت نباشی! هر وقت آماده شدی بهم بگو بیام،
حتی اگه بازم سه سال طول بکشه!
بهت زده به ارمیا نگاه کرد، مگر میشود
؟!
ارمیا بلند شد و به سمت حاج علی رفت او را در آغوش گرفت و گفت:
_شرمنده بابا، زنم دستت امانت که برم و بیام؛ من قسم خوردم که
اولویت برام کشورم و دینمه، بابا مواظب امانتیم باش!
حاج علی چندبار به پشت شانه ی ارمیا زد و گفت:
_برو خیالت راحت!
ارمیا رفت؛ زینب گریه کرد... یوسف و مسیح با ابروهای گره کرده دقایقی
نشستند و زود بلند شدند و خداحافظی کردند. صدرا کلافه بود. از مسیح
شنیده بود که ارمیا خودش، خود را فراخوانده و رفته است. شنیده بود که
قرار است فردا با اعزامیها به سوریه برود. کسی که چند روز پیش برگشته
است، امروز عقد کرده، خودش را دوباره عازم کرده! میدانست هرچه
هست مربوط به آیه است؛ شاید همه میدانستند که ارمیا خودش
به خاطر آیه رفته است. این از نگاه گریزان همه پیدا بود.
چهل روز است که ارمیا رفته است... چهل روز است که زینب با گریه
میخوابد... چهل روز است رها سر سنگین شده است... چهل روز است
سید مهدی در خوابش میآید و با ناراحتی از او رو برمیگرداند و زمزمه
میکند:
_منو شرمنده کردی آیه!
چهل روز است مسیح و یوسف نیامده اند و خبری از ارمیا نیست... چهل
روز است که آیه همسر شده و از همسرش خبری نیست... چهل روز است
که دلش خوش است که بیخبری خوش خبری است... چهل روز است که
صدای خنده های کودکانه ی زینب در خانه نمیپیچد؛ چهل روز است که
آیه تقاص پس میدهد... تقاص دل شکسته ی ارمیایی که یتیم بود و در
یتیمخانه بزرگ شد و تمام آرزویش داشتن یک خانواده بود. تقاص دل
یتیم زینب بود... دل کودکی که پدر میخواست، کودکی که فقط سهمش
از پدر یک سنگ قبر بود... چهل روز است که با ترس از خواب میپرد و
پدر میخواهد!
دلش کمی زندگی میخواست، کمی خواب آرام برای دخترکش... کمی
صدای خنده، کمی...
صدای زنگ خانه بلند شد. زینب از خواب پرید و صدا زد:
_بابا... بابا!
قبل از اینکه آیه بلند شود، به سمت آیفون رفت و در را باز کرد و به سمت
در خانه رفت و آن را گشود و از پله ها به پایین دوید. آیه هیچوقت
نفهمید که زینب چگونه میفهمد که ارمیا پشت در است؟ شاید همانطور
که خودش همیشه میفهمید که سید مهدی پشت در است! این را فقط
خدا میداند...
ارمیا با لباسهای سبزش، با آن کلاه َکج روی سرش، با زینبی در آغوش، از
پله ها بالا میآمد. مقابل در که رسید، آیه با آن چادر گلدارش را که دید،
سرش را پایین انداخت و گفت:
_تازه رسیدم، دلم طاقت نیاورد، اومدم زینب رو ببینم، ببخشید مزاحم
شدم!
آیه از مقابل در کنار رفت و ارمیا وارد شد. همانطور معذب ایستاده بود
که آیه گفت:
_زینب خواب بود، اتاقش اون اتاق کناری هست؛ در سمت راستیشم
سرویس بهداشتیه!
آیه به سمت آشپزخانه رفت. رفتن که نه، فرار کرد. مشغول گرم کردن
غذایی شد که برای نهار فردا آماده کرده بود، بعدا یک فکری برای فردا
میکرد.
سفره را که چید، ارمیا دست و صورتش را شسته بود و با همان لباسها
و همانطور زینب در بغل، به او نگاه میکرد. چادرش را روی سرش مرتب
کرد و نگاه متعجب ارمیا را شکار کرد:
_چیزی شده؟
ارمیا لبخند زد:
_شام نخورده بودید؟
_برای شماست؛ بفرمایید!
لبخند ارمیا عمیقتر شد. یک نفر برایش سفره انداخته! از ماموریت آمده و
خانه ای هست که دخترکش در آن در انتظار است... یکنفر چشم به
راهش است، گرچه دلش میخواست یکنفر دیگر هم چشم به راهش
باشد، حاال همین هم بس بود، نبود؟ دلش با همین ها خوش بود. دلش
زیاده خواه که نبود! همینکه چراغی روشن بود، همینکه سفرهای برایش
مهیا شد، همینکه کسی به استقبالش آمد، همینکه دستهای کوچکی
حوله ی صورتشان را با تو شریک شوند و کسی چشم غره نرود کافی بود،
نبود؟
سر سفره که نشست، زینب را روی پایش نشاند... غذا کشید و مشغول
شد؛ هیچوقت قیمه ای به این خوشمزگی نخورده بود؛ شاید آنهمه غربت
و جنگ و درد بود که حالا در آرامش نشسته و غذا میخورد، برایش
لذتبخش است؛ شاید هم چون اولین بار است که کسی اینگونه برایش
سفره میاندازد و مقابلش مینشیند تا غذا بخورد. حسهای جدیدش را
دوست داشت... حس خانواده! عطر حضور یک زن که جان میدهد به
خانه ات، عطر نفسهای دخترکی که روح خانه است؛ شاید َمرد بودن هم
قشنگتر میشود وقتی تکیه گاه میشوی برای اینها! انگشتر عقیق سید
مهدی در دست چپش میدرخشید. همان دستی که به دوِر زینب بود.
همان دستی که دخترکش را در آن میفشرد. این دست شاید دست سید
مهدی هم بود... پدر است دیگر، شاید خود را اینگونه به دخترکش
برساند! با انگشتری که عطر شهادت دارد...
آیه: زینب جان، بشین پایین! بذار بابا غذاشو بخوره، باشه مامانی؟
زینب بیشتر به ارمیا چسبید. چشمانش خمار خواب بود. ارمیا دستی روی
موهای دخترکش کشید:
_من راحتم، بذارید بغلم باشه! وقتی برم، حسرت این لحظه ها با منه.
آیه: مگه قراره دوباره برید؟
ارمیا قاشق را روی بشقاب گذاشت و سرش را بالا گرفت:
_هنوز شما نگفتید که بیام! الان هم اگر جسارت کردم و اومدم به خاطر
زینب بود، دلم طاقت نداشت. هر شب خواب میدیدم داره گریه میکنه!
آیه نگاهش را به زینب انداخت که چشمانش نیمه باز بود:
_هر شب این چهل شبو گریه کرده!
ارمیا روی موهای زینب را بوسید:
_شما هم این روزها رو شمردین؟
آیه: چهل روزه همه ازم رو میگیرن؛ چهل روزه دخترم بیتابه، این روزا
شمردن نداره؟
ارمیا ابرو در هم کشید:
_برای چی از شما رو میگرفتن؟
آیه: همه میدونن رفتن شما تقصیر منه!
ارمیا جدی شد و صدایش َخش برداشت:
_این به من و شما ربط داره، حق نداشتن اینکارو بکنن؛ از کجا فهمیدن؟!
آیه: شما همکارایی دارید که براتون برادری میکنن؛ حق داشتن که از
دستم ناراحت بشن!
ارمیا تلفنش را از جیب لباسش درآورد. میخواست به یوسف زنگ بزند،
آنها حق نداشتند که آیه ی زیبای زندگی اش را آزار دهند. آیه مداخله کرد:
_دارید چیکار میکنید؟
ارمیا نگاهش را از روی تلفن بلند نکرد:
_زنگ میزنم ببینم به چه حقی تو زندگی من دخالت کردن و باعث
ناراحتی زنم شدن!
گاهی اشکال ندارد که برای غیرت همسرت لبخند بزنی! اشکال دارد؟ آیه
لبخند زد:
_این کارو نکنید، تقصیر اونا نبود؛ مقصر من بودم! راستیتش خود بابا
اصرار کرد که ببینن شما واقعا احضار شدید یا خودتون رفتید، اونا هم
مجبور شدن بگن که قبال پیگیر شدن و فهمیدن خودتون خواستید.
ارمیا نگاهش را به آیه داد:
_شرمنده، باید بهتر برنامه ریزی میکردم اما چون ناگهانی بود یه چیزایی از
دستم در رفت.
آیه: غذاتونو بخورید، سرد شد. تقصیر منه که باعث این اتفاقات شدم.
ارمیا گوشی تلفن همراهش را کنارش گذاشت و قاشق را در دست گرفت.
خواست قاشق را در دهاتش بگذارد که گردن زینب شل شد. نگاهش به زینب افتاد که خوابیده بود:
_ببرمش تو تخت؟خوابش برده.
آیه بلند شد که زینب را بگیرد که ارمیا مانع شد: _برای شما سنگینه؛ وقتی
من هستم لطفا بلندش نکنید!
ارمیا بلند شد و زینب را به سمت اتاقش برد که آیه گفت:
_بذاریدش روی تخت من، اتاق بغلیشه!
ارمیا سری تکان داد و راهش را به سمت در دیگر برد. همان دری که آیه
را بارها دیده بود که از آن خارج شده بود. وارد اتاق که شد، زینب را روی
تخت گذاشت و صورت غرق در آرامشش را بوسید. وقتی صاف ایستاد
نگاهش در اتاق چرخید. تصاویر زیادی از آیه و سید مهدی روی دیوار بود.
چیزی در دلش درد گرفت که باعث شد سرش را پایین بیندازد و از اتاق
اتاق بود. ارمیا که خارج شد گفت: _بفرمایید
غذاتون سرد شد!
_ممنون دیگه سیر شدم!
آیه: لطفا غذاتونو بخورید، شما از ماموریت اومدید، سید مهدی که از
ماموریت برمیگشت اندازه ی سه نفر غذا میخورد!
آهی کشید و ادامه داد:
_شما هم بفرمایید؛ میدونم تا به دستپخت من عادت کنید کمی طول
میکشه!
ارمیا پشت سر آیه به سمت سفره رفت و نشست:
_برای کسی مث من که تمام عمرش کسی نبوده و به خواست وسلیقه ی اون غذا بپزد و هرچی میذاشتن جلوش باید میخورد، اونم جاهایی مثل
پرورشگاه و ارتش، این غذا عین زندگیه و آدما به زندگی کردن زود عادت
میکنن!حق داشت سید مهدی که اندازهی سه نفر میخورد، منم اگه روم
میشد میخوردم!
آیه نشست و اندکی برای خودش غذا کشید؛ شاید ارمیا هم از تنها غذا
خوردن بدش میآید... مثل سید مهدی!
آیه بیشتر با غذایش بازی میکرد اما ارمیا شوق در دلش آمد که بانویش
مقابلش نشسته و این ساعت از شب به خاطر او سفره انداخته و با او
همراه شده؛ گاهی توجه های کوچک هم دل غمزدگان محروم مانده از
توجه را خوب بازی میدهد!
ارمیا تمام غذای فردای آیه و زینب را که خورد، تشکر کرد:
_خیلی عالی بود!اولین باره که دستپخت شما رو خوردم و میتونم بگم
بهترین غذای عمرم بود، بهتره رفع زحمت کنم!
آیه که ظرفها را جمع کرده و در سینی بزرگی میچید، دست نگهداشت و
به ارمیایی که قیام کرده بود برای رفتن نگاه کرد:
_اینجا دیگه خونه ی شما هم هست، کجا میخواید برید؟
_نمیخوام حضورم اذیتتون کنه، میرم پیش بچه ها، هنوز توی اون
خونه جا دارم.
_حضورتون منو اذیت نمیکنه!
_پس این چادر چیه؟ چهل روزه عقد کردیم
آیه چادر را روی سرش مرتب کرد:
_با رفتنتون که بهتر نمیشه، بذارید آروم آروم حضورتونو بپذیرم!
ارمیا روی دو زانو مقابل آیه نشست:
_تو دوست داری من بمونم؟
زینب ....
حرفش را برید:
_پرسیدم تو آیه، خود تو چی میخوای؟ اگه من و تو زن و شوهریم
به خاطر خواست زینبه، اما بودن و نبودن من توی این خونه فقط به
خواست تو انجام میشه؛ من به پدر شدن برای زینبت هم راضی ام! تو
بخواه که باشم، هستم، تو نخوای فقط پدر زینب میمونم!
آیه باقی وسایل سفره را درون سینی گذاشت و تا خواست بلندش کند،
ارمیا آن را برداشت و به آشپزخانه برد:
_سلیقه ی خوبی داری، خونه عجیب آرامشبخش چیده شده!
آیه آرام گفت:
_براتون تو اتاق زینب رختخواب میاندازم!
ارمیا سینی را روی اپن گذاشت و به آیه با لبخند نگاه کرد:
_یه پتو و بالشم بدید کافیه!
آیه رختخواب را پهن کرد و حوله و لباس راحتی روی آن گذاشت. ارمیا
وارد اتاق شد که آیه گفت: _شرمنده لباس نداشتم، اینا مال سید مهدیه،
ُاگه دوس نداشتید نپوشید؛ آدما دوست ندارن لباس
مرده ها رو بپوشن
دیر وقته و رها اینا هم خوابن وگرنه از آقا صدرا میگرفتم! حالا تا فردا که
وسایلتون رو میارید یه جور سر کنید. وسیله هم گذاشتم اگه خواستید
برید حموم، آمادهست.
_تو ساکم لباس دارم اما خب چهل روزه که شسته نشده!
_بذارید من میاندازم تو ماشین لباسشویی، اگه با همونا راحتید، همونا رو
بپوشید؛ ملافه ها تمیزن و بعد از استفاده ی شما هم دوباره شسته میشن،
وسواس نیستم اما ممکنه مهمونا وسواس باشن، به خاطر همین سعی
میکنم همیشه تمیز باشن!
چرا برای ارمیا توضیح میداد؟ شاید چون باید کم کم با اخلاق و رفتار هم
آشنا میشدند!
ارمیا حوله و لباسها را برداشت و گفت:
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
نگاهی به اولین محصول کمپانیهای بزرگ 🔹 شاید براتون سوال باشه که غولهای تکنولوژی و صنعت های مختلف ا
پستهای روز دوشنبه( سواد رسانه )👆
پستهای سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
📌 #طرح_مهدوی
✍ مینویسم برای تو...
🖊 صبح به صبح مینویسم و قول میدهم که این میشوم و آن میکنم... و تو هر شب امضا میکنی و مُهر میزنی: «مفاد عهدنامه اجرا نشد»
🌸 ویژه #نیمه_شعبان
❣ @Mattla_eshgh
🔵اذعان شبکه تلویزیونی اسراییل به محل استقرار نیروهای صهیونیست در اربیل عراق
🔴حساب توییتری شبکه ۱۳ تلویزیون رژیم صهیونیستی با بازنشر گفتوگوی یک مقام ارشد آمریکایی با مجله نیویورک تایمز به نقل از این منبع نوشت:
🔴تأسیساتی که در عراق مورد حمله ایرانیها قرار گرفت به عنوان یک مرکز آموزشی برای اسرائیل عمل میکرد
❣ @Mattla_eshgh
🔴تمام سایتهای با پسوند gov.il که متعلق به دولت جعلی اسقاطیل هستند از دسترس خارج شدند
سایت پست اسقاطیل هم از دسترس خارجه
پ.ن :رسانههای صهیونیستی مدعی شدند که این حمله توسط هکرهای ایرانی به تلافی حملات هفته گذشته بوده است.
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ جا داره یادی کنیم از اعتراف ژنرال مکنزی بعد از رزمایش اخیر ایران: توان نظامی #ایران به سطح #غیرقابل_شکست رسیده است | #ببینید
#توئیت 👈 باران وکیلی
#ایران_قوی
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
آقا
برادر
لطفا این روزا بیشتر حواست به خونه باشه.
خونه تکونی خیلی خوبه و بهتر اینه که تو هم کمک زن و بچه ات بدی
اما
از خونه تکونی و کمک مهم تر و بهتر اینه که همسرت بدونه چند روز ، و یا لااقل چند ساعت ، وقف کمک به خانم خونه ات در کارای خونه هستی.
بذار این چند ساعت، بشه کفاره همه لحظاتی که نبودیم و نیستیم اما هر شب بدون توجه ، با یه خونه تر و تمیز و خانم و بچه های مهربون مواجه میشیم و از خودمون هم نمیپرسیم چقدر این وضعیت آرامش و جذاب و خودمونی ، زحمت داره و زن داره زحمت زیادی میکشه.
برادر
حتی اگرم کمک نمیکنی
لطفا بعد از غذا نگو "حالا ولش کن بعدا جمع میکنی"
تو خیابون درحالیکه زنت بچه بغلشه، کیف رو شونشه، دستش به شال و چادرشه، جلو جلو راه نرو واسه خودت.
توجمع وقتی پسرت نشسته به دخترت نگو پاشو به مامانت کمک کن.
خونه داری و بچه داری و بشور بپز رو "تو که همش بیکاری" ندون!
حواست به اینا هم باشه
زن ، اسم اینا را میذاره محبت
میذاره زن دوستی
حتی به همین چیزای ساده میگه عشق
به خدا
از خودش بپرس
اگه نگفت ، هر چی خواستی بگو
خلاصه
دمِ عیدی ، حواست به این چیزا هم باشه.
مرسی
اه
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
🔻 جماعتی که درخواست حذف نام و یاد شهدا از کتابهای درسی رو داشتن و آن را ترویج خشونت میدانستند، امروز از کودکان اسلحه به دست اوکراین، برای تزئینِ مقاومت اوکراین استفاده میکنند!
❣ @Mattla_eshgh