📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی
🔹 زنده میکرد مرا دم به دم امید وصال
ورنه دور از نظرت کشته هجران بودم...
🔅 اللهم عجل لولیک الفرج
🖼 #پروفایل
✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران)
@Mahdiaran
مطلع عشق
در_چنگال_عقاب 26 ✳️✳️ ⬅️ خلبان هواپیمای فانتوم برای خلاصی از سوالات مبهمی که تمامی ذهنش را در برگر
#در_چنگال_عقاب 27
✳️✳️
⬅️ درون هواپیمای مسافربری
مالک چشمی به خواب نداشت. میان زمین و آسمان. هیچ راهی به بازگشت نبود… احساس شومی در شبی پُرهراس!
مسافران آرام و مطمئن خفته بودند. هیچ کس مانند او وحشتزده نبود.
مگر در تمام عمر ۲۷ سالهاش توانسته بود مانند دیگران باشد؟ او مهم و مفتخر بود. شهره بود و دیگران مانند او نبودند. از همان زمان که میان هشت کودک خانواده در خانة سرایداری کوچکشان در زاهدان میزیست، نمیتوانست مثل بقیه باشد. باید از مدرسه میگریخت. دست به سرقتهای بزرگ و کوچک میزد. کالاهای ممنوعه میفروخت و با کینه از افشاکنندگانش انتقام میگرفت. تا آن وقت میتوانست از خودش راضی باشد. آن قدر ادامه داد تا انتقامهایش بزرگتر از آرزوهایش شد. و راضی شدنش آنقدر سخت شد تا به قیمت گرفتن نفس و جان انسانهای دیگر تمام شد. همه و همه فقط در مدتی کوتاه: شش سال یا کمی بیشتر. چه کسی به جز او میتوانست چنان راهی را این گونه بپیماید. اما مالک را که چیزی نمیترساند. نه فریاد دلخراش قربانیانش و نه دشواری برنامههای بعدیاش. همیشه کسانی بودند که او را یاری کنند و از مهلکة خطر او را فراری دهند. نباید خودش را نگران میکرد. همه چیز طبق برنامه پیش میرفت. شاید پشت این سکوت دردناک شبانه، غوغایی نهفته بود که او از آن بیاطلاع بود.
آسمان ادامه رهگیری
خلبان جنگنده آلفا دستبردار نبود. او در دل سیاه شب حساب ثانیهها و دقایق پرواز هواپیمای قرقیزستانی را به خوبی داشت و بیقرار اما مصمم بود.
او بر فراز و بر بال هواپیمای حامل ریگی لحظهای از تعقیب غافل نمیماند. با علائم بصری، نظیر خاموش و روشن کردن چراغهای وضعیت و چشمکزن، هواپیمای مسافربری را مخاطب قرار داد:
«هواپیما با معرف شناسایی Lyn 454 برای آخرین بار اخطار میکنم… این صدای خلبان شکاری نیروی هوایی جمهوری اسلامی ایران است. شما رهگیری شدهاید و باید برای فرود در فرودگاه بندرعباس گردش به چپ را آغاز کنید!»
و بیدرنگ دستش را به مدت دو ثانیه بر ماشة مسلسل فشرد و بار دیگر خطی از آتش تا دور دست ترسیم شد. اما این بار هم خلبان مسافربری هیچ واکنشی نشان نداد. خلبان جنگنده متعجبانه میاندیشید خداکند کار به سمت و سوی اقدامات شدیدتری در پهنه آسمان تیره و تاریک نکشد.
خلبان مسافربری لحظهای درنگ کرد و با خود اندیشید: امشب گویی قرار است اتفاقی بیفتد؛ اول آن ارتفاع ۲۵ هزار پایی غیردلخواه که برای او فقط به مفهوم مصرف سوخت بیشتر و شاید هم کمی دیر رسیدن بود و این هم نشستن اجباری در فرودگاهی غیر از مقصد که حتی در طرح پروازی به عنوان یک فرودگاه کمکی هم در نظر گرفته نشده است. چرا و به چه دلیل باید در آنجا یک فرود اجباری انجام داد؟
در ادامه مسیر با خود تصور کرد شاید اشتباهی پیش آمده است. احتمالاً هواپیمای دیگری غیر از او مدنظر است. کمی که بگذرد احتمالاً تصحیح خواهد شد، چون احساس میکرد که همه چیز عادی است و هیچ پدیده غیرعادی هم به چشم نمیخورد.
حالا برای خروج از منطقه ترمینال هوایی بندرعباس کمتر از شش دقیقه فرصت داشت. نخست به دقت بررسی کرد که از کریدور هوایی مسیر ۴۱۹ـA خارج نشده و مطابق سرعت در ارتفاع مجاز و تأیید شده مسیر را ادامه داده است. دوباره بررسی کرد؛ همه چیز طبق برنامه قبلی و عادی بود، به همین دلیل، ضمن تأکید بر ادامه مسیر به سوی بیشکک قرقیزستان در زمان مقرر طرحریزی شده درخواست را رد و ادامه مسیر به سمت مقصد را دنبال کرد.
در_چنگال_عقاب 28
✳️✳️
⬅️ آخرین و موثرترین ابزار در اعمالِ فشار به هواپیمای مسافربری حامل ریگی، تروریست معروف شرق ایران، اکنون منحصر به هواپیمای شکاری فانتوم برای نهایی کردن رهگیری هوایی شده بود. همه چیز برای اثبات اقتدار مجدد هوایی ایران اسلامی مهیا بود.
نیروی هوایی قادر است هم آغازکننده و هم تمامکننده بسیاری از مأموریتهای عملیاتی در حفظ و پاسداری از اقتدار و حاکمیت هوایی کشور باشد، اکنون همه تلاشهای چند ساله اطلاعاتی و امنیتی ایران در گرو اقدام هوشمندانه خلبانان شکاری است که باید کار را با نتیجهای رضایتبخش به پایان برساند، بایدها و شایدها… اما و اگرها، با مدد جستن از قادر متعال همه چیز طبق برنامه پیش خواهد رفت و اتفاقی نخواهد افتاد. این دعا و درخواست همه کسانی بود که چشم به آسمان برای اتمام یک عملیات رهگیری بسیار حساس دوخته بودند.
درون کابین هواپیمای مسافربری
شیشههای جانبی درون کابین خلبانان هواپیماهای مسافربری به گونهای طراحی شده است که خلبانان سمت چپ یا راست قادرند با نگاهی اجمالی اطراف هواپیمای خود را تا شعاع ۴۵درجه به دقت ببینند.
از آخرین تماس رادار ایران بر روی فرکانس مربوطه لحظاتی نگذشته بود که خلبان سمت راست متوجه یک هواپیمای شکاری در فاصله هزار پایی شد؛ این هواپیما چراغهای وضعیت و چشمک زن خود را روشن و خاموش میکرد. او با نگرانی و با دقت زیاد از سمت چپ به بیرون نگاه میکرد.
خلبانِ سمت چپ، به عنوان فرمانده هواپیما، در مورد وضعیت پیش آمده، مشغول رایزنی و گمانهزنی با خلبان سمت راست بود. آنها تلاش کردند با مبدأ یا مقصد تماس بگیرند، ولی بُعد مسافت این تماس را با اختلال مواجه کرده است. تنها راه باقی مانده تماس با دستگاه «دیتا لینک» به صورت دیجیتالی بود که آن هم نیازمند فرصت کافی بود. در این اثنا، با اشاره خلبان دوم نگاهی به سمت چپ انداخت.
در آن تاریکی، کمی بالاتر از فاصله هزار پایی، هواپیمای نظامی توجه او را جلب کرد. با کمی دقت متوجه شد این هواپیما بعد از معرفی خود به عنوان شکاری نیروی هوایی جمهوری اسلامی ایران، رهگیر شدن هواپیمای او را مورد تأکید قرار داده و درخواست کرده است تا با گردش به چپ، مسیر پروازی او را ادامه دهد.
حالا دیگر برای خلبان محرز شده بود که هواپیمای او مورد رهگیری هوایی قرار گرفته است. شاید پس از سالها مطالعه قوانین پروازی برای دریافت مدرک خلبانی هواپیمای مسافربری، اینک فقط اطلاعات مختصری از نحوه رفتار در هنگام رهگیر شدن در ذهن او باقی مانده بود. با کمک خلبان خود مشورتی کرد. ولی او دلیلی برای انصراف از مسیر و اجباری برای اطاعت از فرمان پروازی هواپیمای شکاری برای نشستن نمیدید.
در_چنگال_عقاب 29
✳️✳️
⬅️ شاید او از حضور یک نفر جانی خطرناک و تروریست بینالمللی، که در سالهای اخیر مرتکب جنایتهای بیشماری در شرق و جنوب شرقی ایران شده بود، اطلاعی نداشت.
شاید هم از قبل به او گفته بودند، ولی او تلاش میکرد تا با اتلاف وقت، خروج از مسیر کریدور پروازی بر فراز ایران را تسریع بخشد و به این واسطه فرصت اتمام عملیات رهگیری را از مقامات نظامی و امنیتی ایران سلب کند.
زمان برای او به کندی و برای خلبانِ شکاریِ رهگیریکننده به سرعت سپری میشد.
در اولین و دومین مرحله از تقرب شکاری، او متوجه شلیکهای پیاپی هواپیمای شکاری ایرانی شد. کمکم به این نتیجه میرسید که چارهای جز تبعیتِ از فرمان رهگیری و انصراف از ادامه مسیر ندارد. این گلولههای آتشین بود که به موازات او در فضای لایتناهی آن شب تاریک قلب آسمان را میشکافت تا به او بفهماند قضیه جدیتر از آن است که بشود تصور کرد.
ناگهان در ذهنش همه آنچه در طول زندگی درباره ایران شنیده بود به یکباره مرور شد.
ایرانیان در مواجهه با مسائل امنیتی و اقتدارشان جدّی و مصمم ظاهر میشوند و از هیچ کس و هیچ قدرتی هراسی ندارند. آنان جز به منافع ملی خود در چارچوب اقتدار خویش نمیاندیشند. در این پرواز، احتمالاً عاملی این امنیت را مورد تهدید قرار داده که آنها را این چنین وادار به واکنشهای جدی تا حدِ شلیکهایِ پیاپی کرده است. در همین تفکر بودند که شلیک سومین دور مسلسل به او فهماند این هواپیما باید از ادامه مسیر خود منصرف شود و فرمان هواپیمای شکاری را در گردش به چپ متابعت کند.
عاقلانهترین راه، تسلیمشدن به رهگیری و پیروی از این خلبان جدی و مصمم نیروی هوایی ایران بود. این تصمیم عاقلانهای بود که خلبان هواپیمای مسافربری Lyn 454 اتخاذ کرد، زیرا پیروینکردن از سومین دور شلیک هوایی میتوانست عملیات رهگیری هوایی را وارد مرحله بسیار جدی و خطرناکی کند.
مرحلهای که در آن میبایست هواپیمای شکاری، با هر ابزار ممکن، از ادامه مسیر هواپیمای مسافربری در کریدور هوایی ممانعت به عمل میآورد و چه بسا در این مرحله ممکن بود خطراتی جدی برای او و همه مسافران این سفر جنجالی به وجود میآمد.
او ماجرای انهدام پرواز هواپیمای کُرهای را بر فراز روسیه در سال ۱۹۸۳ میدانست؛ پروازی که میتوانست نتیجهای غیر از آن نتیجه مرگبار داشته باشد.
خلبان هواپیمای مسافربری، درست بر فراز آسمان فرودگاه کرمان به سمت طبس، از ادامه مسیر منصرف شد و علامت بصری پرواز هواپیمای شکاری را با گردش به چپ پذیرفت و دنبال کرد.
بازگشت فاتحانه
آخرین شلیک و آخرین گردش به سمت چپ در حالی انجام شد که آلفا ورود به مرحله چهارم رهگیری را در ذهن مرور میکرد. در این مرحله، اجرای مفاد طرح رهگیری میتوانست عواقب و پیامدهای بحثانگیزی در راستای رفع یک تهدید امنیتی علیه منافع ملّی کشور در پی داشته باشد. هنوز از بررسی خود نتیجهای نگرفته بود که ناگهان فریاد خلبان کابین عقب هواپیما، او را به خود آورد:
«قربان، هواپیمای مسافربری گردش به چپ را برای بازگشت آغاز کرد.»
این جمله شادیبخشترین خبری بود که در آسمان و در طول پروازهای چند سال اخیر شنیده بود. گردش به سمت چپ، به منزله شروع رفتار عاقلانه خلبان مسافربری lyn 454 بود که مطابق با ضوابط پروازی بینالمللی صورت میگرفت. آلفا تصمیم به بازگشت گرفت تا هواپیمای هدف به راحتی به تعقیب وی و تقرّب به فرودگاه بندرعباس باشد
در_چنگال_عقاب 30
⬅️ آلفا از خلبان دنای براوو خواست که در موقعیت پشت سر وی، ضمن مراقبت هوایی از فضای رهگیری، روند حرکات هواپیمای مسافربری را تحتنظر داشته باشد و در صورت وقوع هرگونه پیشامد احتمالی او را باخبر کند.در حالی که دو فروند شکاری فانتوم هواپیمایِ مسافربری بویینگ ۷۳۷ را در میان داشتند، بازگشتی فاتحانه برای فرود در بندرعباس آغاز کردند. فرودی که بشارتِ خبری خوش برای همه ملت ایران به همراه داشت.
ساعت ۲ و ۴۵ دقیقه بامداد و در فاصلة ۷۵ مایلی بندرعباس، برج مراقبت اولین پیام هواپیمای مسافربری را دریافت کرد.ایستگاه کنترل تقرّب بندرعباس، که در انتظار چنین لحظهای بود، پیام خلبان هواپیمای مسافربری را برای برگشت به بندرعباس و کاهش ارتفاع پذیرفت. این خبر در اندک زمانی کلیه عوامل اطلاعاتی، امنیتی و عملیاتی را چه در تهران و چه در بندرعباس با خوشحالی زائدالوصفی مواجه کرد. هواپیمای تانکر ۷۰۷ به منطقه ایستایی خود، واقع در شمال غرب پایگاه هوایی بندرعباس وارد شده و آماده تحویل سوخت به هواپیماهای فانتوم درگیر در عملیات رهگیری بود. دو فروند اف۱۴ و هواپیمای بویینگ ۷۳۷ (تانکر) نیز، تا حصول اطمینان از فرود ایمن هواپیمای مسافربری، میبایست در منطقه ایستایی شمال کرمان به گردش امن و گشت هوایی خود ادامه میدادند.
هواپیمای سومی که با معرف «دنای چارلی» روی باند پایگاه بندرعباس آماده پرواز بود، مأموریت داشت تا فرودِ کامل هواپیمای مسافربری همچنان در حال انتظار باقی بماند. اینک تا پایان خوش مأموریت رهگیری و نمایش اقتدار نیروی هوایی ایران در اجرای یک ماموریت راهبردی دقایقی بیش نمانده بود. نمایشی که میتوانست همه ملت ایران را خوشحال کند و کشورهای منطقه و فضای امنیتی بینالمللی را تحت تاثیر قرار دهد.هواپیمای دنای آلفا در جلو و هواپیمای مسافربری به دنبال او با تایید ادامه کاهش ارتفاع برای فرود از طریق تجهیزات جهتیاب VOR-DME و همچنین هواپیمای دنای B در پشت سر او با فاصلهای مطمئن، زیباترین پرواز جمع را تشکیل داده بودند که در آستانه ورود به سال جدید خبری خوش برای آحاد ملت ایران به شمار میآمد.
سقوط از قلههای آرزو
مالک به تدریج احساس میکرد حادثهای در کمین است، احساسی نزدیک به اطمینان. صدای مجدد مهماندار این گمان او را به دلهره و اضطرابی عمیق تبدیل کرد:
«مسافران محترم… متأسفانه به دلیل نقص فنی ناچار به فرود اضطراری در خاک ایران هستیم… لطفاً کمربندهای خود را ببندید، پشتیهای صندلی را به حالت اول برگردانید و تا فرود کامل هواپیما صندلیهای خود را ترک نکنید…»
نام ایران به روح و جان مالک خنجر زد، این بار مثل همیشه نبود. فریاد مظلومانه قربانیانش را میشنود:
سردار شوشتری…
سردار محمدزاده …
شب به تاریکی جاده بم ـ کرمان است…
یا دارزین…
صدای رژه سربازان مدرسه آموزشهای انتحاری پاکستان را به وضوح میشنود…
جاسم گفته بود: با این صورتک هرگز تو را نمیشناسد…
گروگانگیری مرزبانان ایرانی… آن نه نفری را که به راحتی به کام مرگ فرستاد…
قرارگاه سپاه… فریادها… شیونها…چشمانی سراسر ترس و دلهره… خنجر… اسلحه… گلوی قربانیان و خون و لبخند شیطانی مردان بیرحم مزدورش.
شش سال خونریزی به کوتاهی شش ثانیه از جلوی چشمانش رژه میرفت.
اینجا خاک ایران است.
فرجام سخت تمام داستانهای بیسرانجام!
تو که نام حقیرت ترس بر دل و جان دهها قربانی بیگناه میانداخت، تو که مست غرور نمایش خیمهشب بازی زبون و بیشرمانه بیگانگان بودی. و تو.
تو مالک!… که این چنین به چنگ عدالت و انتقاد سپرده میشوی… اینجا خاک ایران است. پایان کار یک جنایتکار!
ادامه دارد...
📚منبع : کتاب در چنگال عقاب / گزارش مستند دستگیری ریگی
مطلع عشق
رها لبخند زد و آن روزها مقابل چشمانش نشست: اون روزها ایلیا و محسن خیلی کوچیک بودن. من و مادرت خونه
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت پنجم
🍃رفت و اخم های سرپرستار را برای زینب سادات گذاشت.
چه می شود کرد؟ گاهی دیوار کوتاهی هستی که کوتاه تر از تو پیدا
نمیشود! زینب سادات به بهای بی محلی های احسان، تا صبح مشغول
کار بود و صبح خسته تر از هر روز سوار ماشینش شد.
مقابل در خانه که رسید، احسان هم همزمان رسید و با لبخند گفت: صبح
بخیر! شب سختی داشتید؟
زینب سادات اخم کرد: سلام . صبح شما هم بخیر! سخت؟ وحشتناک بود!
ِ
میشه وقتی من دور و بر نیستم، حال پوستارمون رو بگیرید که ترکش
هاش منو نگیره دیگه؟ بخدا اگه دو روز دیگه از من اینجوری کار بکشه،
خودم باید روی یکی از تختها بستری بشم!
احسان اخم کرد و ایستاد: اذیتتون کرد؟
زینب سادات سربه زیر انداخت و صدای اوهوم پر بغضی از گلویش
شنیده شد.
احسان گفت: نگران نباش! درسی بهش بدم که دیگه...
زینب حرفش را برید: وای نه! بعدا برام دردسر میشه. من دو سال باید تو
این بیمارستان باشم!
احسان دلش برای ترس های کوچک این دختر سوخت.
زینب سادات پرسید: شما که دکتر داخلی بودید! بخش اطفال چکار
داشتید؟
احسان لبخند زد: داخلی اطفال هستم آخه!
زینب سادات کمی فکر کرد و گفت: یعنی اون روز خاله رها منظورش این
بود که من بچه ام؟
احسان متعجب پرسید: کدوم روز؟
زینب سادات اخمی کرد و گفت: هیچی! بریم داخل که هوا سرده. شب
بخیر. یعنی نه، صبح بخیر! اصلا خوب بخوابید.
بعد آهی کشید و گفت: خیلی دارم چرت و پرت میگم! بهتره برم داخل.
زینب سادات رفت و احسان با لبخند به در خیره ماند. چقدر کارهای
زینب سادات به دلش مینشست.... زینب سادات مهیای خواب میشد که
صدای جر و بحثی شنید. خسته بود اما نمیتوانست بی تفاوت بماند. از
اتاق خارج شد و حرف های زهرا خانم و ایلیا را شنید.
زهرا خانم: این بار چندمه که میگی زینب نفهمه!
ایلیا: بفهمه چی میشه؟ اصلا براش مهمه؟ اون هیچی جز درسش براش
مهم نیست.
زهرا خانم: فعلا اون بزرگتر توئه!
ایلیا لجاجت کرد: شما بزرگتر ما هستی!
زینب سادات وارد آشپزخانه شد: چی شده اول صبحی سروصدا راه
انداختید؟
زهرا خانم: ببخش مادر! نذاشتیم بخوابی. بیا یک لقمه صبحونه بخور بعد
برو بخواب که ضعف نکنی!
زینب سادات نشست: خب آقا ایلیا! تعریف کن.
ایلیا خودش را روی صندلی انداخت، تکه ای نان با یک دست کند و
درون دهانش گذاشت: مدرسه والدین منو خواسته!
زینب سادات: اون وقت علتش چیه؟
ایلیا: الکی!
زینب سادات:یعنی چی الکی؟مگه میشه؟
ایلیا به چشمان زینب سادات زل زد: چون پدر مادر ندارم.
زینب سادات: درست حرف بزن ایلیا!
ایلیا: این رو به اونها بگو!
از خانه خارج شد. زینب سادات سرش را میان دستانش گرفت.
زهرا خانم: برو بخواب. خودم میرم مدرسه.
زینب سادات: چرا به من نگفتید؟
زهرا خانم مقابلش نشست: قسمم داد به خاک حاجی! گفتم درست
میشه اما خب این سومین باره!
زینب سادات بلند شد: برم حاضر بشم.
زهرا خانم: خسته ای! بذار من برم.
زینب سادات لبخند غمگینی زد: اینقدر نگران ما نباش! از پسش بر میایم!
ایلیا کنار محسن ایستاد بود که زینب سادات وارد حیاط شد.
زینب سادات: سلام آقا محسن! شما هم با والدین قرار داری؟
محسن: سلام. منتظر مامان زهرا هستیم.
زینب سادات: من جای مامان زهرا میام.
محسن اخم کرد: پس کی با من میاد؟
زینب سادات: مگه به خاله و عمو نگفتی؟
محسن شانه ای بالا انداخت.
زینب سادات صدایش بالا رفت: شما چی با خودتون فکر کردید؟
محسن: داد و بیداد نکن زینب. مامان زهرا مادربزرگمون هستش دیگه،
میومد و حل میشد!
پنجره طبقه بالا باز شد. صدایی از بالا آمد: چه خبره اول صبح؟
نگاه سه نفر از پایین به بالا شد و احسان با دیدن زینب سادات کمی
هوشیار تر شد: چی شده؟ شما مگه نباید خواب باشید الان ؟ کجا دارید
میرید؟
ایلیا غیرتی شد: از کجا میدونه شما باید الان خواب باشی؟
زینب سادات: چون تو بیمارستان ما هستن و دیشب هم شیفت بودن و
صبح با هم رسیدیم خونه!
ایلیا: تو مگه ماشین نداری خودت؟
زینب سادات زیر لب گفت: ساکت باش. نگفتم با هم اومدیم که! با هم
رسیدیم!
ایلیا آهانی گفت و محسن ریز ریز خندید و زینب رو به احسان گفت: با
بچه ها میرم مدرسه! دردسر درست کردن.
احسان گفت: صبر کنید الان میام پایین.
احسان رفت و زینب سادات غرغر کرد: این چرا داره میاد؟ به تو چه آخه!
محسن زیر لب گفت: غیرتی شده دیگه! ناموسش بره وسط یک مشت
نوجوان؟
ِ
زینب سادات از بس درگیر افکار
از سر باز کردن احسان بود متوجه حرفهای
محسن نشد.
احسان لباسهایش را عوض کرده و وارد حیاط شد: سلام! باز چکار کردید
شما؟
زینب سادات: باز؟ مگه شما در جریان قبلی ها بودید؟
احسان شانه ای بالا انداخت: یک بار داشتم میرفتم بیمارستان، دیدم با
مامان زهرا دارن میرن مدرسه. خب! چکار کردید؟
محسن: هیچی! احسان: مامان بابا میدونن؟
محسن آرام گفت: نه
زینب سادات: از سادگی و مهربونی مامان زهرا سواستفاده کردن!
احسان اخم کرد: شاید کاری که کردید مهم نباشه و بشه بخشیدتون. اما
پنهان کردن از خانواده، واقعا میخوام بدونم چطور میخوای جواب مامان
بابا رو بدی!
به سمت در حیاط میرفتند که محسن به ایلیا گفت: چرا به زینب گفتی؟
ایلیا: نگفتم! شنید دیگه!
محسن: الان به همه میگه!
زینب سادات که صدای محسن را شنیده بود گفت: تا شما باشید پنهان
کاری نکنید.
دم در احسان گفت: بفرمایید سوارشید، با هم میریم.
زینب سادات جواب داد: ممنون. با ماشین خودمون میایم.
احسان: راه کوتاهه. یکم باهاشون حرف بزنیم ببینیم چی شده.
ایلیا در عقب را باز کرد و نشست. زینب سادات به اجبار کنار برادر قرار
گرفت.
در راه همه سکوت کرده بودند. هیچ کس حرف نمیزد. به مدرسه رسیده و
هر سه وارد شدند. نگاه پسرها به دختر جوان محجبه ای افتاد که با سه
مرد وارد میشد. زمزمه هایی از اطراف بلند شد. احسان کنار زینب سادات
قرار گرفت و سایه حمایتش احساس عجیبی به زینب داد.
ایلیا در طرف دیگر غر زد: آخه چرا اومدی؟ ببین چطور نگاهت میکنن! برم
یک بادمجون پای چشمهاشون بکارم ها!
احسان گفت: آروم باش پسر! این چیزا طبیعیه!
به دفتر مدرسه رسیدند. وارد که شدند معلم ها یکی یکی در حال خارج
شدن بودند. مرد جوانی که حدودا سی و پنج ساله بود گفت: پارسا! گفتم
والدین! فقط والدین! تو هم همینطور زند! برید بیرون.
زینب سادات گفت: سلام. من خواهر ایلیا پارسا هستم...
مرد حرف زینب سادات را قطع کرد: گفتم بهشون فقط والدین! وقت
خودتون و من رو تلف نکنید لطفا.
زینب سادات اخم کرد و مشتش دور چادرش، محکم شد: خدا رفتگان
شما رو بیامرزه!
مرد اخم کرد: چه ربطی داره خانم؟
زینب سادات: آخه والدین ما هم رفتن پیش رفتگان شما! یعنی شما خبر
ندارید از دانش آموزانتون؟ تا جایی که یادمه برای مدیر مدرسه همه چیز
رو توضیح داده بودم.
در همان لحظه مردی میانسال وارد شد: اتفاقی افتاده آقای فلاح؟
مرد جوان: نه جناب مدیر. خودم حلش میکنم.
زینب سادات: شما نمیتونید حل کنید آقا! جناب توکل! خواهر ایلیا پارسا
هستم.
توکل: خوش اومدید خانم. جریان چیه فلاح؟
فلاح: دعوای دیروز.
توکل رو به احسان کرد: و شما؟
احسان: احسان زند هستم.
فالح پوزخند زد: والدین شما هم فوت کردن جناب زند؟
احسان اخم کرد: نه! خداروشکر کاملا صحیح و سالم هستن.
فلاح : پس بگید خودشون بیان.
احسان: اگه کار شما واجب باشه، حتما!
فلاح : بهتره بگید اگه بچه شون براشون مهم باشه!
احسان: بهتره بگید موضوع چیه؟ فلاح: دعوا!
زینب سادات: پس والدین طرف دیگه دعوا کجا هستن؟
فالح: اینها به اون حمله کردن! دو نفر به یک نفر!
زینب سادات: هیچ وقت تو دعوا فقط یک نفر مقصر نیست.
احسان: انگار شما یکم حق به جانب هستید! لطفا تماس بگیر ید!
فلاح اخم کرد: برادر های شما دردسر هستن!
زینب سادات: بعد از اومدن والدین طرف دیگه، صحبت میکنیم.
توکل گفت: تماس بگیر لطفا.
بعد رو به احسان و زینب سادات گفت: ایشون یکی از بهترین معاونینی
هستند که تا حالا داشتم.
احسان گفت: این آقای بهترین، بهتره یکم احترام گذاشتن یاد بگیره.
فلاح پرخاش کرد: اصلا شما میفهمید سر و کله زدن با یک مشت بچه
زبون نفهم یعنی چی؟
احسان کارتی از جیب کتش در آورد و به سمت توکل گرفت. بی اعتنا به
عصبانیت رو به افزایش فلاح، با خونسردی گفت: دکتر احسان زند،
متخصص گوارش اطفال. یکم از بچه های زبون نفهم میفهمم.
زینب سادات گفت: جزء بهترین ها!
کنایه زینب سادات باعث شد فلاح با خشم از دفتر بیرون برود: از چنین
خانواده ای چنین بچه هایی دور از انتظار نیست.
نیم ساعت آینده به پا در هوایی پسرها و خستگی و خواب آلودگی زینب
سادات و احسان گذشت.
فلاح با خانمی وارد شد: خانم احمدی رسیدن. فرستادم تا احمدی رو هم
صدا کنن.
خانم احمدی: روز بخیر جناب توکل! اتفاقی افتاده؟
توکل: سلام خانم. بفرمایید بشینید. در حقیقت دعوایی دیروز اتفاق افتاده
و به همین علت اینجا جمع شدیم.
خانم احمدی نشست. پسری در را زد و اجازه ورود گرفت.
فلاح: بهتره شروع کنیم. دیروز این دو تا پسر به این بچه حمله کردن.
زینب سادات: چرا زدنت؟
احمدی: الکی!
زینب سادات: تا جایی که میدونم برادرم دیوانه نیست و به مردم حمله
نمیکنه!
فلاح پوزخندی زد: نکنه شما روان شناس هستی؟
زینب سادات با بی توجهی جواب داد: من پرستارم، مادرم روان شناس
بودن.
بعد رو به ایلیا پرسید: چرا زدینش؟
ایلیا: بخاطر حرفی که زد.
زینب سادات: چی گفت؟
ایلیا سکوت کرد و محسن با تردید گفت: به ایلیا گفت بی بته! گفت بی
پدر و مادره!
زینب سادات نگاه خشمگینی به احمدی انداخت: به چه حقی هر چی به
فکرت میاد، به زبون میاری؟ هان؟ به برادر من گفتی بی بته؟ میدونی اگه
امثال پدر ما نبودن، تو الان اینقدر راحت تو کلاس نبودی؟ میدونی فرزند
شهید چیه؟ میدونی چند بار ترور یعنی چی؟ میدونی...
زینب سادات سکوت کرد. نفس گرفت و این بار آرام تر گفت: ایلیا اگه
میخواست دعوا کنه و این پسر رو بزنه، این پسر الان اینقدر راحت
نایستاده بود. خانم احمدی: منظورتون چیه خانم؟
زینب سادات نگاهی به زن کرد: ایلیا اگه میخواست پسرتون رو بزنه، الان
نه تنها بدنش پر از کبودی بود، دست و پای شکسته هم داشت! دکتر زند!
ایشون مشکلی دارن؟ چه ظاهری چه حرکتی؟
احسان: نه! کاملا سالمه.
فلاح : شما از حرکت برادرتون دفاع میکنید؟
زینب سادات: بله! دفاع میکنم چون پدرمون بهش یاد داده چطور مبارزه
کنه، چطور آسیب بزنه و آسیب نبینه. اما بهش این هم یاد داده که
خودی ها هر چقدر اذیت کنن، دشمن نیستن. اینه که برادر من لبش پاره
شده و پسر شما سالمه! ما بی پدر و مادر هستیم بخاطر آرامش خاطر
شما! ما درد یتیمی میکشیم بخاطر آسودگی خاطر شما! حق ما نیست که
طعنه کنایه هم بشنویم! ما چیزی ازتون نخواستیم. فقط بذارید ما هم
زندگی کنیم.
زینب سادات دست ایلیا را گرفت: بهت افتخار میکنم.
ایلیا عمیق لبخند زد: مثل مامان شدی!
کاش مادر اینجا بود. کجایی آیه؟ کجایی نگاه کنی لبخند پسرت را؟
کجایی که یتیمی درد دارد! بیشتر از تمام عمر زینب، درد دارد! این درد
فقط درد یتیمی اش نیست! درد یتیمی برادری است از خون مردی که
برایش پدری کرد و جاهای خالی زندگی زینب را بدون پرسش، پر کرد ، درد
یتیمی برادرش، درد نبود آیه ای که زندگی را بلد بود. مادر! اسطوره زندگی
ام! چگونه مثل تو کوه باشم؟ چگونه شبیه تو باشم ای کوه ناپیدای زندگی ام؟
ادامه دارد ...
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی 🔹 زنده میکرد مرا دم به دم امید وصال ورنه دور از نظرت کشته هجران بودم
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
🌺 مجموعه ی جدیدی، براتون آماده کردیم؛ به اسمِ #تکنیک_های_مهربانی
👈 در مجموعه ی #تکنیک_های_مهربانی ، با ترفندها و فرمول های مهربانیِ مؤثر، آشنا میشیم...
یاد میگیریم، جوری محبت کنیم، که به دل بشینه، و چجوری محبت کنیم که ازمون سوءاستفاده نشه.