eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ... ساک و لباسش را به من داد تا آنها را بشویم. وقتی درب آن را باز کردم دیدم یک دست لباس عراقی است. رو به آقا مرتضی کردم و با یک لحن تند گفتم: چرا این لباس های عراقی را به تن می کنی؟ ببین تا به حال دو مرتبه مجروح شده ای در حالی که هر دو بار این لباس به تن داشتی. آقا مرتضی این لباسا نجس است خواهش می کنم دیگر این را نپوشید. من دیگر طاقت ندارم آن را بشویم. الان پاره اش می کنم. هر چه کردم که آن لباس را پاره کنم جلویم را گرفت و به من گفت: من با این لباس در جبهه خیلی موثرتر هستم از شما می خواهم که روی این تصمیمتان تجدید نظر کنید. دیگر طاقت نیاوردم که روی حرف خودم بایستم, لذا لباس را برداشتم و داخل تشت آب انداختم تا مقداری خیس بخورد. پس از گذشت ساعتی مشغول شستن آن البسه پر از خون شدم. آقا مرتضی به نزد من آمد پهلویم نشست و همان طور که مشغول شستن آنها بودم, عکسی آورد و به من نشان داد که در آن سوار یک جیپ بود که بقول خودش از عراقی ها به غنیمت گرفته بو. ادامه صحبتش این بود که من با همین لباس چنیدن بار به داخل عراقی ها رفته ام و با آنها نان و ماست خورده ام و مرا نشناخته اند. این جیپ هم که می بینی با بچه ها سوار ان می شویم و در منطقه گشت می زنیم مال عراقی هاست. پس از اینکه لباس ها را شستم آقا مرتضی نگاهی به آنها انداخت و پس از کمی تامل رایش برگشت که دیگر آنها را نبپوشد چرا که اکثر جاهایش سوراخ شده بود. آن لباس را به برادرش داد تا در کار بنای آن را بپوشد. یکی دو روز این ماجرا گذشت. یک شب که داخل اطاق نشسته بودیم. متوجه شدم خیلی به من خیره شده, علت را از او پرسیدم. آهی از نهاد دل بیرون کشید و گفت: ای کاش شبی که من به منزل شما آمدم به من جواب مثبت نمی دادی و حاضر نمی شدی که با من ازدواج کنی! نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و سریع وسط حرف هایش پریدم و به ایشان گفتم انتخاب من آگاهانه بوده و هرگز هم از این وضعیت پشیمان نیستم و هر لحظه خدا را شکر می کنم که با یک فرد وارسته ای همچون شما ازدواج کردم. بعد از اتمام صحبت هایم رو به من کرد و گفت: امیدوارم که مرا حلال کنید، من تا به حال همسر خوبی برای شما نبودم و می دانم که در نبود من همه سختی ها را تحمل می کنی، ولی آرزوی هر زن و شوهری است که در طول زندگیشان در کنار یکدیگر باشند و زندگی آرام و خوبی را برای یکدیگر درست کنند، ولی چکار می شود کرد، تقدیر ما هم اینطور است و ما مسلمانیم و موظفیم که هر موقع مسئله ای برای اسلام پیش می آید باید از همه چیز خودمان بگذریم و به این دین مقدس خدمت کنیم، خواهش می کنم که شما هم بخاطر اسلام این مشکل را تحمل کنید. من که از حرفهای آقا مرتضی سر در نمی آوردم، فقط یکپارچه گوش شده بودم و سعی می کردم از اعماق وجودم حرف هایش را بشنوم و درک کنم. حدود یک سال از ازدواجمان می گذشت و هر ماه سابقه نداشت که خبر شهادت ایشان زبان به زبان نشود. من که از بس ناراحت می شدم و گریه می کردم و مرتب تصویر شهادت و تدفین آقا مرتضی بسان پرده سینما در جلوی چشمانم نقش می بست. هر وقت که نامه یا پیغام معتبری از زنده بودنش, یا اینکه خودش می آمد من خیلی خوشحال می شدم. هر وقتی او با مریضی من رو برو می شد می گفت: خدایا من کاری برای شما نکردم خودت حق اینها را برمن حلال کن! بعد رو به من می کرد و می گفت: تو چرا خودت را اینقدر زجر می دهی، اصلا ناراحت نباش من هر کجا که باشم فکر خودم و شما هستم مرگ هم که دست خداست وقتی خواست بیاید کاری از دست من و شما بر نمی آید. می گفتم:آقا مرتضی من که دست خودم نیست، بالاخره من هم انسانم و عاطفه دارم. حق دارم که برای مونسم دل بسوزانم و به فکر شما باشم. چطور از من توقع دارید که اصلا به شما فکر نکنم. حقیقتا چند روزی که ایشان در مرخصی و نزد ما بود من حالم خوب بود, ولی همینکه به منطقه می رفتند دوباره همان حالات روحی به سراغم می آمد و ممکن نبود که مریض نشوم. لذا زمانی که ایشان با این وضعیت من روبرو شد تصمیم گرفت که مرا به اهواز ببرد...
زمانی که ایشان با این وضعیت روحی من روبه رو شد, تصمیم گرفت که مرا به اهواز ببرد. وقتی این خبر را شنیدم واقعا می خواستم بال در بیاورم, اینقدر خوشحال شدم که بدون مقدمه و مشورت با خانواده با این پیشنهاد گردن نهادم. البته ناگفته نماند که می توانستم حدسی بزنم که تمام اطرافیانم, از این تصمیم راضی بودند. به هر صورت که بود پس از شنیدن این خبر اقدام به جمع آوری وسائل مورد نیاز نمودم. راستش را بخواهید نمی دانستم که چه وسائلی مورد نیازمان است. آقا مرتضی که متوجه شده بود چقدر من از این قضیه خوشحال هستم, رو به من کرد و گفت: دقیقا نمی دانم, ولی این را به شما می گویم که هر چه می خواهید بیاورید فقط سعی کنید که در یک کوله پشتی و یک ساک جا بدهید. من تعجب کرده بودم و پیش خودم فکر می کردم که مگر می شود که انسان تمام زندگیش را در یک ساک و یک کوله پشتی جا بدهد. ولی بعدا فهمیدم که منظور آقا مرتضی این بود که ما نباید غیر از لباس چیز دیگری به آنجا ببریم. من هم اوامر ایشان را اطاعت کردم و کاری کردم که خود ایشان مد نظرش بود. پس از گذشت چند روز, اقدام به خداحافظی با اقوام و خویشان نمودیم. وسایلمان را برداشتیم و به سمت فسا حرکت کردیم. در طول مسیر در اندیشه خودم فرو رفته بودم و فکرهای عجیب و غریب می کردم. در نهایت با گوشه چشمانم رو به آسمان می کردم و از خداوند می خواستم که هر چه مصلحت اوست برای ما فراهم سازد. آنقدر در این تفکرات غرق بودم که متوجه نشدم که این مسیر حدودا نیم ساعته را چگونه طی کردیم. وقتی وارد شهر شدیم رو به آقا مرتضی کردم و گفتم: خودمان تنها باید به اهواز برویم؟ گفت:نه, با تعدادی از بچه های سپاه و بوسیله اتوبوس به آنجا می رویم. پس از مدتی به درب خانه ای رسیدیم که آقا مرتضی عنوان کرد این خانه رفیعی[شهید کرامت الله رفیع] است و ایشان هم با خانواده همراه ما خواهد آمد. درب خانه که باز شد خانم محجبی را دیدم که با گرمی از ما استقبال کرد و ما را به داخل منزل دعوت کرد. از این زمان بودکه من پا به دنیای جدید گذاشتم. تا آن زمان هیچ یک از همسران بچه های سپاه را نمی شناختم. و این حرکت نقطه شروع شد تا من با تعدادی از آنها آشنا شوم. مدتی که در منزل نشستیم متوجه شدیم که آنها هم تمام زندگیشان در یک ساک پیچیده اند. به هر صورت که بود پس از کمی استراحت به اتفاق خانواده آقای رفیعی به محلی که اتوبوس ایستاده بود رفتیم. من در آنجا با خانم آقای نور افشان[سردار شهید علی اکبر نورافشان] آشنا شدم. پس از سوار شدن با یک صلوات دست جمعی حرکت خود را آغاز کردیم. فقط در آن اتوبوس ما سه نفر زن بودیم و ما بقی آنها رزمندگانی بودند که می خواستند به اهواز بروند. معمولا جلو هر پلیس راهی که توقف می کردیم تعجب آنها از وجود ما سه نفر زن در میان این همه رزمنده برانگیخته می شد و فکر می کردند که ما هم می خواهیم به آنجا برویم و دوش به دوش آنها بجنگیم. البته خیال باطل نبود, حرکت ما هم خودش یک نوع جنگ بود. حدود نیمه های شب بود که از احساس گرما بر روی بدن خودمان متوجه شدیم که وارد منطقه خوزستان شده ایم. نزدیکی های بهبهان که شعله های آتش را دیدیم برای یک لحظه احساس کردیم که عراقی ها این منطقه را بمباران کرده اند. رو به آقا مرتضی کردم و از ایشان پرسیدم این شعله های آتش مربوط به چه چیزی است؟ ایشان دستش را به طرف تپه های که از پشت آن نوری متساعد می شد دراز کرد و به من گفت آن نور را می بینی؟ گفتم:بله چطور مگه؟ گفت:آن نور خورشید است که دارد از پشت کوه بیرون می آید! ما که خیلی خوشحال شدیم. از جمله خانم نور افشان چون ایشان خیلی خسته بود و دلش می خواست هر چه زودتر به اهواز برسد. پس از مدتی که شعله های آتش از نزدیک نمایان شد متوجه شدیم که آقا مرتضی باز هم شوخی بازی هایش گل کرده و سرکارمان گذاشته, همگی زیر خنده زدیم. گاهی وقت ها هم رو به ما می کرد و جدی می گفت: این شعله های کوچک که می بینید، نانوایی های اهواز هستند که دارند نان می پزند. به هر صورت که بود آقا مرتضی نگذاشت تا صبح بخوابیم و مرتب سر به سرمان می گذاشت. ما هم که تا آن روز این چیزها را ندیده بودیم هر چه که می گفت مجبور بودیم قبول کنیم
:0⃣1⃣ به اهواز که رسیدیم جلوی یک هتل پیاده شدیم. هوا خیلی مرطوب بود و داشت نفسم می گرفت. رو به آقا مرتضی کردم و گفتم:چرا اینجا اینقدر نمناک است؟ گفت:اینها که ملاحظه می کنید باران است، آخر باران منطقه جنوب اینجوری است! نگاهی به آقای رفیعی و نور افشان کردم دیدم آنها یواشکی می خندند. پیش خودم گفتم حتما این بارهم دارد سربه سرمان می گذارد. وارد هتل شدیم. همه ی ما وارد اتاق کوچکی شدیم که متعلق به آقای رفیعی بود. پس از کمی استراحت با خانم آقای رفیعی به اتاق دیگری رفتیم که ایشان عنوان کرد که این اتاق متعلق به یکی از پاسداران فسا می باشد بنام آقای ستوده.[شهید حاج محمود ستوده] پس از مدتی درب خانه زده شد و خانمی درب را باز کرد. فهمیدیم که خانم آقای ستوده می باشد و این نقطه شروع آشنایی من با این خانم مهربان و دلسوز بود. با یک تعارف گرم ما را به داخل اتاق برد و متوجه شدیم که چند زن دیگر هم در آن اتاق هستند. در این لحظه خانم آقای ستوده آنها را معرفی کرد. بله همسران آقای مطهرنیا، رحمانیان، بهمن زادگان[هر سه شهید شدند] آنجا بودند که هر سه آنها جهرمی بودند. از همانجا احساس کردم که دیگر تنها نیستم. اینها می توانن.د هم دم روزهای تنهایی من باشند از آن روز به بعد مرتب به هم سر کشی می کردیم و مدت ها پهلوی هم و از گذشته می گفتیم. آقا مرتضی هم که با دیگر بچه های به ماموریت می رفتند و هر از چند روزی یک سرکشی مختصری هم از منزل می کردند. هنوز ما در آن هتل اتاق مستقل نداشتیم و پهلوی هم در یک اتاق زندگی می کردیم. این جریان حدود یک ماهی به طول انجامید, تا اینکه تیپ المهدی(عج) به ماموریت کردستان عظیمت کرد و به ما پیشنهاد شد که به فسا برگردیم که با مخالفت جدی ما این پیشهناد مورد قبول واقع نشد. اعلام کردیم که ما همین جا می مانیم. تعدادی از خانواده ها به شهرستانشان عظیمت کردند. با رفتن آنها یک اتاق هم گیر ما آمد و وسایلمان را به آنجا بردیم. پس از گذشت حدودا یک روز آقا مرتضی به هتل آمد که از من خداحافظی کند. حدودا چند ساعتی بیشتر در منزل نماند و پس از مقداری سفارش خداحافظی کرد و رفت. دقیقا اتاق ما جای بود که به درب هتل مشرف بود و پشت پنجره منتظر نشستم تا ازهتل خارج شد وسپس به پارکینگ رفت و ماشینش را برداشت و رفت. در آن لحظات بغض گلویم را گرفت می خواستم گریه کنم ولی این اجازه را به خودم ندادم. دقیقا یادم نبود آقا مرتضی چه موقع از نظرم محو شد ولی همین قدر می دانم که مدتی بی اختیار جلو پنجره ایستاده بودم و به نقطه ای نگاه می کردم. به هر صورت که بود خودم را راضی کردم و برای اینکه این حالت را از خودم دور کنم به اتاق بچه ها ی دیگر رفتم و ساعتی را هم به گفتگو پرداختیم. چند روزی از این تنهایی می گذشت, که خبر دار شدم تیپ المهدی(عج) یک عملیات در غرب انجام داده که نام آن والفجر 2 بود. خیلی نگران بودم یک لحظه به خودم اجازه نمی دادم که از پای رادیو بلند شوم و مرتب برای سلامتی و پیروزی رزمندگان دعا می کردم. در همان روزها بود که با خبر شدیم آقای بهمن زادگان شهید شده اند. همگی از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدیم چند روز بعد خبردار شدم که بچه ها از منطقه برگشته اند و آقا مرتضی هم به هتل آمد. چند روزی بعد به اتفاق یکدیگر جهت دید و بازدید به فسا آمدیم. زمانی که به منزل رسیدیم من متوجه شدم که مرتب مسئولین و مردم شهر به دیدار ایشان می آیند. من هر چه سعی می کردم علت این امر را بفهمم کمتر به من چیزی می گفت. یادم هست که آقا مرتضی را به فرمانداری بردند و از ایشان قدردانی کردند و هدیه ای هم به ایشان دادند, بعد از آن در مراسم نماز جمعه و سپاه شهرستان اطراف این موضوع تکرار شد. خودم متعجب مانده بودم از این ماجرا تا اینکه پس از چند روز توقف در فسا به اهواز برگشتیم. در همان هفته اول از آقا مرتضی دعوت شد در مراسم نماز جمعه اهواز شرکت نماید. وقتی برگشت متوجه شدم در آن مراسم از ایشان قدردانی و عکس امام هم به عنوان هدیه به ایشان داده شده است. باز هم سعی می کرد که این مطالب را از من پنهان کند... 📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) ادامه دارد...✒️
4_5978606995861668817.mp3
8.95M
💞 ۵ تکنیک پنجم؛ دو تا چیز باید فراموش بشه؛ ۱- خوبیهای خودت ۲- بدیهای دیگران بدون این دو تا، مهربونیهات، بزرگت نمیکنند! ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضیا هر مشکلی میبینن فقط بلدن غر بزنن بعضیا هم سعی میکنن اون مشکل رو در حد توانشون حل کنند حرکت عالی و زیبای یک هم‌وطن در منطقه چایباغ سوادکوه در استان مازندران ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت :0⃣1⃣ به اهواز که رسیدیم جلوی یک هتل پیاده شدیم. هوا خیلی مرطوب بود و داشت نفسم می گرفت. رو
✫⇠ ✫⇠ : 1⃣1⃣ ✍ به روایت همسر شهید بازهم سعی می کرد که این مطالب را از من پنهان کند. فقط تا آنجا که حس کنجکاویم به دنبال این قضیه بود, فهمیدم که گردان ایشان در آن عملیات حماسه تاریخی آفریده اند که این همه مورد توجه مسئولین قرار گرفته است. به هر شکل آن ایام هر روز در این مراسم و آن مراسم شرکت می کرد. یادم هست که در یکی از روزها کنار پنجره ایستاده بودم که متوجه شدم آقا مرتضی از ماشین پیاده شد. چند دقیقه ای با یک نفر همان پایین مشغول صحبت کردن شد. کنجکاو شدم زمانی که به اتاق وارد شد, پس از احوال پرسی مختصری رو به ایشان کردم و گفتم : آقا مرتضی سوالی بکنم جواب قانع کننده ای به من می دی؟ گفت:بفرمایید! گفتم:برای چه شما را مرتب در این مراسم و آن مراسم دعوت می کنند و هدیه به شما می دهند و گل به گردنتان می اندازند؟ گفت:خودم هم گیج و مبهوت هستم، مگر ما چه کرده ایم جز اینکه به تکلیف خود عمل کرده ایم! دیگر چیزی نگفت و شروع کرد به بیرون آوردن لباسهایش. راستش را بخواهید ته دلم از این جواب او اصلا راضی نبودم و می دانستم که حتما یک مسئله ای پیش آمده که متقابلا این رفتارها با او می شود. ولی چون متوجه شدم که خودش خیلی راضی نیست که کار بزرگ او بیان شود, من خیلی اسرار نکردم. فقط در ادامه سوالم به ایشان گفتم پس این آقا که پایین با شما صحبت می کرد چه کسی بود؟ خندید و گفت:بنده خدا اشتباه گرفته بود. او به من گفت که عکست را در روزنامه دیده ام من هم به ایشان گفتم آن عکس چهره من نیست! یکی دو روز گذشت یک روز صبح, یکی از همسران ساکنین هتل که خرمشهری هم بودند به اتاق ما آمد و رو به من کرد و گفت: خانم جاویدی من عکس شوهرتان را در روزنامه دیده ام! خبر جدیدی نبود, ولی خیلی مایل بودم که آن روزنامه راببینم. از او خواهش کردم که آن روزنامه را برایم بیاورد. ایشان به من گفت: شوهرم که آمد از او می گیرم و برایتان می آورم. در همان روزها بود که من بواسطه کار واجبی که برایم پیش آمد به فسا رفتم. علت این مسافرت هم ازدواج خواهرم بود. در همان فاصله مجددا ایشان به همراه یگان خدمتشان به کردستان عزیمت کرده بودند. در آن ماموریت شدیدا مجروح شد. یکی دو روز قبل از رفتن ایشان به آن ماموریت من هم به اهواز رفتم. یک روز از کردستان با من تماس گرفت و صادقانه خبر مجروح شدنش را داد... من خیلی ناراحت شدم و از پشت تلفن گریه می کردم و حرف می زدم. با همان حال گرفته به او گفتم :آقا مرتضی تو را به خدا بگو کجایت ترکش خورده؟ گفت:به خدا چیز مهمی نیست یک زخم سطحی بیشتر نیس...
قسمت :2⃣1⃣ پشت تلفن گریه می کردم و حرف می زدم با همان گرفته به او گفتم : آقا مرتضی تو را به خدا بگو کجایت ترکش خورده؟ - به خدا چیز مهمی نیست یک زخم سطحی بیشتر نداشته ام! - الان کجا هستید ؟ - در بیمارستان تبریز. - اگر زخم سطحی برداشته اید چرا در بیمارستان بستری هستید . - جهت اطمینان بیشتر و برای اینکه زود بهبود پیدا نمایم به اینجا آمده ام . جمله آخری آنطوری که باید و شاید به دلم نچسبید و قبول نکردم . فکر کردم که او می خواهد مرا دلداری بدهد. البته این کار همیشگی او بود که بار غمهایش را خودش به تنهایی می کشید و شادیهایش را بلافاصله بین همه تقسیم می کرد. در آن لحظه گفتم: تو را خدا آدرس بیمارستان رابده تامن بیاییم پهلوی شما! گفت: نه مسیر خیلی طولانی است. من سعی خواهم کرد دکترم را راضی کنم که مرا به شیراز منتقل کنند. بعد شما می توانید به آنجا بیائید. ولی خواهشی از شما دارم آن هم این است که نگذارید کسی از این ماجرا با خبر شود، علی الخصوص پدر و مادرم. من هم به ایشان قول دادم که این خبر جای بروز پیدا نکند. خیلی دلم گرفته بود. حال و حوصله هیچ کاری نداشتم. هر روز چهره ای از آقا مرتضی در ذهنم می کشید و وضعیت مجروحیتش را برای خودم ترسیم می کردم. دیگر توان این را نداشتم که حتی به خانه دوستان بروم . آنها این کار را می کردند به هر صورت آن چیزی که هر روزبه من امید می داد، تلفن های هر روز مرتضی بود . یک روز تلفن زنگ زد. سریع گوشی را برداشتم متوجه شدم که خود آقا مرتضی است . به گفت: من حالم بهتر شده و از تبریز مرا به تهران انتقال داده اند و چند روز دیگر انشاالله خدمتتان می رسم! من هم مداوم روز شماری می کردم و منتظر آمدنش بودم و شاید بیشتر روزهایم در جلوی پنجره ونگاهم به درب ورودی هتل می گذشت. بعد از چند روز در بین بچه های هتل زمزمه شد که در حال تدارک سفر به خرمشهر جهت بازدید هستند. این کار هم از طرف خانم ستوده پیشنهاد شد. ولی من قبول نکردم و به ایشان گفتم :من بدون اجازه آقا مرتضی جایی نمی روم و باید ایشان تماس بگیرد. مدتی نگذشت که خود آقا مرتضی به منزل زنگ زد و گفت :روز عاشورا بچه ها تصمیم دارند به جایی بروند یا نه؟ - بله آنها می خواهند به خرمشهر بروند - شما چرا نمی روید؟ - من منتظر تلفن شما بودم. - از نظر من شما آزاد هستید هر کاری که مصلحت می دانید انجام دهید. چرا اینجا دیگر اینقدر اذیت خودتان می کنید. - آخر من جایی نمی خواهم بروم، من سلامتی شما را می خواهم همین برایم بس است و اینکه تلفن می زنید واحوالپرسی می کنید دلم آرام می گیرد. بعد با یک حالت متین و آرامی از پشت تلفن خطاب به من گفت : به جان امام اگر در خانه بمانی تلفن نمی زنم .نمی خواهی تنها در خانه بمانی و خودت را ناراحت کنی. با بچه های هتل برو و روحیه ای تازه کن و جاهای مختلف را ببین. بعد از آن قسم راضی شدم. چون می دانستم که امام برای مرتضی خیلی عزیز است و حاضر است جانش را به یک اشاره ایشان در راه اسلام بدهد ، بلافاصله وسایلم را جمع کردم و درعصر تاسوعا با بچه ها از اهواز بسمت خرمشهر حرکت کردیم خیلی طول نکشید که به آنجا رسیدیم....
همان عصر به مسجد جامع خرمشهر رفتیم. تعدادی از رزمندگان و مردم مقاوم و شجاع آن شهر مشغول عزاداری بودند. به اتفاق همه بچه ها به بالای پشت بام مسجد رفتیم و از بالا نظاره گر عشق وافر مردم به سالار شهیدان حسین(ع) بودیم. من از یک جهت ناراحت بودم و از جهت دیگر خوشحال. از آن جهت که مراسم شهادت سیدشهیدان را نظاره گر بودم غمی بر دلم نشسته و از اینکه خرمشهر را از لوث وجود کفار بعثی آزاد شده خوشحال بودم. در آن لحظه تا چشمم به رزمندگان می افتاد به یاد آقا مرتضی و زمان مجروحیتش می افتادم. بیاد دارم که این مراسم, از شب تا صبح ادامه داشت و مداحان اهل بیت, از جمله کویتی پور، فخری با آن صدای گرمشان مشغول نوحه خوانی بودند. در همین حین شهر هم از آتش توپخانه دشمن در امان نبود و مرتب صدای انفجار به گوش می رسید. من که یکی از پر خاطره ترین لحظه های عمرم را در آن شب گذراندم. بالا خره آن شب با عظمت صبح شد و ما هم پس از استراحت مختصری به گشت و گذار در خرمشهر پرداختیم. در همین حین هواپیماهای عراقی بر بالای سر خرمشهر ظاهر شدند و پس از چند دقیقه آن محل را بمباران کردند. در این لحظه سمیه, دختر حاج محمود خیلی ترسیده بود و مرتب گریه می کرد. بلافاصله برای اینکه در امان باشیم ما را به آبادان آوردند. هنوز مدت زیادی نبود که به آبادان رسیده بودیم که آنجا هم توسط هواپیماهای عراقی بمباران شد و بعد از آن بدون هیچ گشت و گذاری به اهواز آمدیم. حدود دو سه ساعتی بود که به هتل رسیده بودیم که تلفن زنگ زد و گوشی را برداشتم. آقا مرتضی بود و از بیمارستان تهران تماس می گرفت.پس از احوال پرسی مختصری به من گفت من با اصرار زیاد دکترم را راضی کردم که مرا به بیمارستان شیراز منتقل کنند. شما هم می توانید به شیراز بیایید تا با هم به فسا برویم. و گفت با حاج محمود و علی هماهنگ کرده ام تا شما را به شیراز بیاورند. گوشی را گذاشتم. احساسم را نمی توانستم کنترل کنم. هم خوشحال بودم هم اشک می ریختم. سریعا وسایل مورد نیازم را آماده کردم. منتظر رفتن بودم و دلم می خواست هر چه سریعتر آقای ستوده بیاید و سریع به سمت شیراز حرکت کنیم. در آن موقع حال درست و حسابی نداشتم و یک لحظه آرام و قرار نمی گرفتم. مدتی می نشستم تحمل نمی کردم, باز جلو پنجره می ایستادم. گاهی درب اتاق را باز می کردم و به راهروی هتل نگاه می کردم, تا بلکه فرجی حاصل شود و حاج محمود بیاید. همین طور در حال و هوای خودم بودم که درب اتاق, دیدم خانم حاجی محمود است. پس از احوال پرسی مختصری رو به من کرد و گفت: حاج محمود آمده و من را فرستاده تا ببینم آماده هستید حرکت کنیم. من که خوشحالیم را نمی توانستم پنهان کنم رو به ایشان کردم و گفتم: بله من آماده ام! پس از آن وسایلم را برداشتم و به امید اینکه پس از چند ساعت دیگر روی مبارک آقا مرتضی را می بینم و روحیه ای مجدد تازه کنیم پله های هتل را آهسته طی کردم و پایین می رفتم. وقتی به بیرون هتل و پهلوی ماشین رسیدم متوجه شدم که آقای بنایی و آقای الوانی هم می خواهند با خانواده شان همراه ما بیانند. پس از احوال پرسی همگی سوار بر ماشین شدیم و به سمت شیراز حرکت کردیم. در بین راه حرف های زیادی زده شد و همچنین شوخی هایی روحیه بخش و آن هم تقریبا تمام روی صحبت هایشان با من بود. ولی آن چه مرا خوشحال می کرد سلامتی و سالم بودن آقا مرتضی بود. هرچه به شیراز نزدیک تر می شدیم احساس می کردم که قلبم تندتر از قبل می زند. به هر شکل آن شب به پایان رسید و ما به بیمارستان شیراز رسیدیم. پس از کمی پرس جو محل بستری او را پیدا کردیم. مرتضی با قدم های سنگین خود راهرو را طی می کرد و انتظار ما را می کشید. خدایا چه می دیدم. او ان قدر بدنش جراحت برداشته که نمی تواند درست و با قامت راست راه برود..
از دور صدایش کردم صورتش را به طرف من برگرداند. اشک در چشمانم حلقه زد. گیج شده بودم. احساس می کردم دیگر نمی توانم روی پاهایم بایستم. پیش خودم می گفتم این چه وضعی است که به سرت آمد. می خواستم فریاد بزنم و احساسم را آنجا بیان کنم, ولی حیف که آن محیط محل مناسبی برای تصمیم من نبود. جلوتر رفتم و با خودم حرف می زدم و می گفتم آقا مرتضی تو که به من گفته بودی فقط دستم زخمی شده. خودم را کنترل کردم و پس از احوال پرسی از بیمارستان خارج شدیم. وقتی به راه رفتن آقا مرتضی در آن محل دقت می کردم, متوجه شدم که طوری سختی به خودش می دهد که دردش را از من پنهان کند. بالاخره سوار ماشین شدیم و به سمت فسا حرکت کردیم. من در طول این مدت همه اش مات و مبهوت آقا مرتضی بودم. هر لحظه که او متوجه نگاه های من می شد, با یک لبخند جواب نگاه های مرا می داد. تا به فسا رسیدیم. بدون توقف به سمت روستای جلیان حرکت کردیم. اولین روستایی که رسیدیم خیر آباد نام داشت که در اصل زادگاه آقای ستوده بود. در یکی از پارکینگ ها کنار جاده در نزدیکی های همان روستای آقای ستوده ماشین را متوقف کرد. نگاهی به صندلی پشت که ما نشسته بودیم کرد و گفت: آقا مرتضی اصلا فکر کرده ای که اگر با این لباس بیمارستان بخواهی به خانه بروی چه خواهد شد. آن بنده خداها زمانی که تو را با این وضعیت ببینند حتما سکته خواهند کرد! بعد رو به من گفت: لباس همراهتان آورده اید؟ من که از قبل این فکر را کرده بودم سریع لباس کت و شلوار دامادی آقا مرتضی که همراه خودم به اهواز برده بودم و هم اکنون با خود حمل می کردم را از ساک بیرون آوردم و به آقای ستوده دادم. ایشان هم در همان نقطه لباس های آقا مرتضی را بیرون آورد و آن کت و شلوار را تن او کرد. سپس به سمت خیابان حرکت کردیم. نزدیکی های روستا او برای اینکه خیلی کسی متوجه مجروحیتش نشود, دستش را که دور گردنش بود باز کرد. پس از طی کوچه های خاکی روستا به درب منزل پدر آقا مرتضی رسیدیم. پس از کوبیدن درب منزل پدرش درب را باز کرد. وقتی سر و وضع آقا مرتضی را دید با تعجب گفت:مرتضی پسرم باز هم مجروح شده ای! آقای ستوده رو به پدر کرد و گفت:شما از کجا می دانید که مجروح شده! پدر گفت:راستش را بخواهید چند شب پیش خواب دیدم که مرتضی مجروج شده! آقای ستوده لبخندی زد و با همان لهجه آرام و متین خود گفت: مرتضی که مجروح نشده او می خواست پرتقال پوست بگیرد دستش را برید! به هر شکل وارد منزل شدیم و همه از جمله مادر آقا مرتضی ناراحت و نگران. هیچ کس حال و هوای خودش را نداشت وقتی آقای ستوده این وضعیت را درمنزل دید. سکوت را شکست و رو به مادر آقا مرتضی کرد و گفت:مادر چرا در طاقچه عکس برادر مرتضی هست ولی عکس خود مرتضی نیست! مادر گفت: چی کار کنم مادر, هر چه به او اصرار می کنم که یک عکست را من بده او زیر بار این حرف نمی رود! حاج محمود گفت:نگران نباشید، انشاالله عکس آقا مرتضی در بالای درب منزل خواهید گذاشت! با گفتن این جمله مادر آقا مرتضی ناراحت شد و چهره اش گرفته شد. پیدا بود که این صحبت خیلی به دلش نشست آقای ستوده در همین حال گفت:خدا کند اگر انسان می خواهد بمیرد با شهادت برود و شهادت حق مرتضی است! پس از چند دقیقه ای آقای ستوده خداحافظی کرد و رفت. منزل ما هم مرتب پذیرای اقوام و خویشان و دوستان بود که به عیادت آقا مرتضی می آمدند. روزها که بواسطه سرکشی دوستان نمی توانست استراحت کند و شب ها هم از فرط ناراحتی و درد. چند روزی این عمل تکرار می شد. تا یک روز آقای ستوده و آقای الوانی[شهید علیمحمد الوانی] به درب منزل آمدند. آقا مرتضی را برای باز کردن گچ دستش و یک معاینه کلی به شیراز بردند.عصر همان روز زمانی که از شیراز مراجعت کردند در بین راه حال آقا مرتضی بهم خورده بود و با سختی ایشان را به منزل آوردند. چند دقیقه پس از استراحت به من گفت :مقداری آب گرم بیاورید می خواهم دستهایم را بشویم. پس از گرم کردن آب او را صدا زدم آمد و کنار حوض نشست و اقدام به بیرون آوردن پیراهنش نمود.با دیدن سینه و پشت او دلم لرزید. در یک لحظه احساس کردم دنیا به دور سرم می چرخد. آن وقت بود که فهمیدم که شدت مجروحیت او چقدر بوده با همان صدای گرفته و لرزان از او پرسیدم آقا مرتضی اینها چیه؟ مثل همیشه خندید و گفت: نگران نباش اینها ترکش است! اگر بخواهم حالاتم را در آن زمان بیان کنم شاید غیر ممکن باشد. از ان روز به بعد مقابل آفتاب می نشست و با سوزن اقدام به بیرون آوردن ترکشها می کرد...
قسمت :5⃣1⃣ حدودا یک هفته در فسا ماندیم و دوباره وسایلمان را جمع کردیم و به سمت اهواز حرکت کردمی. آن زمانی بود که عراق اعلام کرده بود که قصد دارد اهواز را با خاک یکسان کند. البته در این سفر با مخالفت خانواده مواجه شدیم ولی کاری بود که تصمیم گرفتم ان را انجام دهم. پس از خداحافظی و عزیمت به فسا، مجددا با تعدادی از خانواده های بچه ها، از جمله آقای ستوده، آقای الوانی و آقای نور افشان سفر خود را شروع کردیم. در بین راه مقداری انجیر تر خریدیم و آقای الوانی با خوردن آن مسموم شد و در طول سفر اصلا حال نداشت. تمام این مدت همسرش از او نگهداری می کرد. آقای ستوده و آقا مرتضی هم مقداری خربزه خریده بودند که در حال حرکت مشغول خوردن آن شدند. چون آقای الوانی نمی توانست خربزه بخورد، این ها مغز خربزه را می خوردند و پوستش را به آقای الوانی می زدند و مرتب رو به علی می کردند و می گفتند: خوش به حال خودمان که سالم هستیم ! البته همه این صحبت ها از روی شوخی های بود که با هم می کردند. در همین حال یک مرتبه آقای الوانی رو به آقا مرتضی کرد و با صدای بلند گفت : برو بچه دهاتی، تو پیش امام هم که رفتی دهاتی صحبت می کردی و آبروی مان را بردی، آخه یکی نیست به من بگه برادر محسن رضایی، چه کاره تو بوده که وقتی به او رسیدی صدایش کردی محسن! من که از حرف های آقای الوانی سر در نمی آوردم. فقط می دیدم که همه دور و برهایمان از جمله خود آقا مرتضی فقط می خندیدند. بعد از آرام شدن این جروبحث رو به آقا مرتضی کردم و گفتم: این حرف ها یعنی چی؟ پیش امام رفتن و آقای رضایی و... چرا این مطالب را به من نمی گی؟ مرتضی گفت: نگران نباش این ها همین طور برای شوخی این حرف ها را می زنند! بعد از اصرار زیاد مجبورش کردم که این قضیه را برای من تعریف کند. او هم پذیرفت و این چنین سخنش را آغاز کرد: ما در عملیات والفجر 2 در محاصره عراقی ها افتادیم. حدود پنج شبانه روز نه آب داشتیم و نه غذا و نه مهمات. از هر چهار طرف عراقیها ما را می کوبیدند. تعداد زیادی اسیر گرفته بودیم که نمی توانستیم آنها را به عقب انتقال دهیم . تعدادی از بچه ها هم شهید شده بودند و تعدادی هم زخمی که همگی همان جا مانده بودند و ما نمی توانستیم کاری برایشان انجام دهیم. در این مدت مجبور بودیم داخل سنگرهای عراقی بگردیم و مواد غذایی پیدا کرده و آنها را بخوریم. شب به پایین ارتفاع می رفتیم و از چشمه ای که آن پایین بود آب برای مصرف روز بعد بالا می بردیم. واقعا شرایط دردناکی بود. خیلی سختی تحمل می کردیم و کسی هم نمی توانست به کمک ما بیاید وقتی مسولین تیپ این وضعیت ما را دیدند با مشورتی که از قرارگاه گرفتند، قرار شد که به هر صورت که هست شما خودتان را به عقب منتقل کنید. اما من راضی نمی شدم که با آن همه زنج و مرارتی که متحمل شده بودیم بخواهیم به همین راحتی این کار را انجام دهیم. در نتیجه من جواب رد به فرماندهی تیپ دادم، بعد از مدت کوتاهی پشت بیسیم صدایی شنیدم گوشی را برداشتم به من گفتند که آقای رضایی فرمانده سپاه می خواهد با شما صحبت کند. آقای رضایی پشت بیسیم از من خواست تابه هر صورت که می توانیم خودمان را به عقب بکشیم و من هم به ایشان عرض کردم که آقای رضایی اجازه نخواهیم داد که در اسلام تنگه احد بیش از یک بار تکرار شود و ما همینجا می مانیم و مقاومت می کنیم تا آنجا که جان داریم...