eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت :2⃣1⃣ پشت تلفن گریه می کردم و حرف می زدم با همان گرفته به او گفتم : آقا مرتضی تو را به خدا بگو کجایت ترکش خورده؟ - به خدا چیز مهمی نیست یک زخم سطحی بیشتر نداشته ام! - الان کجا هستید ؟ - در بیمارستان تبریز. - اگر زخم سطحی برداشته اید چرا در بیمارستان بستری هستید . - جهت اطمینان بیشتر و برای اینکه زود بهبود پیدا نمایم به اینجا آمده ام . جمله آخری آنطوری که باید و شاید به دلم نچسبید و قبول نکردم . فکر کردم که او می خواهد مرا دلداری بدهد. البته این کار همیشگی او بود که بار غمهایش را خودش به تنهایی می کشید و شادیهایش را بلافاصله بین همه تقسیم می کرد. در آن لحظه گفتم: تو را خدا آدرس بیمارستان رابده تامن بیاییم پهلوی شما! گفت: نه مسیر خیلی طولانی است. من سعی خواهم کرد دکترم را راضی کنم که مرا به شیراز منتقل کنند. بعد شما می توانید به آنجا بیائید. ولی خواهشی از شما دارم آن هم این است که نگذارید کسی از این ماجرا با خبر شود، علی الخصوص پدر و مادرم. من هم به ایشان قول دادم که این خبر جای بروز پیدا نکند. خیلی دلم گرفته بود. حال و حوصله هیچ کاری نداشتم. هر روز چهره ای از آقا مرتضی در ذهنم می کشید و وضعیت مجروحیتش را برای خودم ترسیم می کردم. دیگر توان این را نداشتم که حتی به خانه دوستان بروم . آنها این کار را می کردند به هر صورت آن چیزی که هر روزبه من امید می داد، تلفن های هر روز مرتضی بود . یک روز تلفن زنگ زد. سریع گوشی را برداشتم متوجه شدم که خود آقا مرتضی است . به گفت: من حالم بهتر شده و از تبریز مرا به تهران انتقال داده اند و چند روز دیگر انشاالله خدمتتان می رسم! من هم مداوم روز شماری می کردم و منتظر آمدنش بودم و شاید بیشتر روزهایم در جلوی پنجره ونگاهم به درب ورودی هتل می گذشت. بعد از چند روز در بین بچه های هتل زمزمه شد که در حال تدارک سفر به خرمشهر جهت بازدید هستند. این کار هم از طرف خانم ستوده پیشنهاد شد. ولی من قبول نکردم و به ایشان گفتم :من بدون اجازه آقا مرتضی جایی نمی روم و باید ایشان تماس بگیرد. مدتی نگذشت که خود آقا مرتضی به منزل زنگ زد و گفت :روز عاشورا بچه ها تصمیم دارند به جایی بروند یا نه؟ - بله آنها می خواهند به خرمشهر بروند - شما چرا نمی روید؟ - من منتظر تلفن شما بودم. - از نظر من شما آزاد هستید هر کاری که مصلحت می دانید انجام دهید. چرا اینجا دیگر اینقدر اذیت خودتان می کنید. - آخر من جایی نمی خواهم بروم، من سلامتی شما را می خواهم همین برایم بس است و اینکه تلفن می زنید واحوالپرسی می کنید دلم آرام می گیرد. بعد با یک حالت متین و آرامی از پشت تلفن خطاب به من گفت : به جان امام اگر در خانه بمانی تلفن نمی زنم .نمی خواهی تنها در خانه بمانی و خودت را ناراحت کنی. با بچه های هتل برو و روحیه ای تازه کن و جاهای مختلف را ببین. بعد از آن قسم راضی شدم. چون می دانستم که امام برای مرتضی خیلی عزیز است و حاضر است جانش را به یک اشاره ایشان در راه اسلام بدهد ، بلافاصله وسایلم را جمع کردم و درعصر تاسوعا با بچه ها از اهواز بسمت خرمشهر حرکت کردیم خیلی طول نکشید که به آنجا رسیدیم....
همان عصر به مسجد جامع خرمشهر رفتیم. تعدادی از رزمندگان و مردم مقاوم و شجاع آن شهر مشغول عزاداری بودند. به اتفاق همه بچه ها به بالای پشت بام مسجد رفتیم و از بالا نظاره گر عشق وافر مردم به سالار شهیدان حسین(ع) بودیم. من از یک جهت ناراحت بودم و از جهت دیگر خوشحال. از آن جهت که مراسم شهادت سیدشهیدان را نظاره گر بودم غمی بر دلم نشسته و از اینکه خرمشهر را از لوث وجود کفار بعثی آزاد شده خوشحال بودم. در آن لحظه تا چشمم به رزمندگان می افتاد به یاد آقا مرتضی و زمان مجروحیتش می افتادم. بیاد دارم که این مراسم, از شب تا صبح ادامه داشت و مداحان اهل بیت, از جمله کویتی پور، فخری با آن صدای گرمشان مشغول نوحه خوانی بودند. در همین حین شهر هم از آتش توپخانه دشمن در امان نبود و مرتب صدای انفجار به گوش می رسید. من که یکی از پر خاطره ترین لحظه های عمرم را در آن شب گذراندم. بالا خره آن شب با عظمت صبح شد و ما هم پس از استراحت مختصری به گشت و گذار در خرمشهر پرداختیم. در همین حین هواپیماهای عراقی بر بالای سر خرمشهر ظاهر شدند و پس از چند دقیقه آن محل را بمباران کردند. در این لحظه سمیه, دختر حاج محمود خیلی ترسیده بود و مرتب گریه می کرد. بلافاصله برای اینکه در امان باشیم ما را به آبادان آوردند. هنوز مدت زیادی نبود که به آبادان رسیده بودیم که آنجا هم توسط هواپیماهای عراقی بمباران شد و بعد از آن بدون هیچ گشت و گذاری به اهواز آمدیم. حدود دو سه ساعتی بود که به هتل رسیده بودیم که تلفن زنگ زد و گوشی را برداشتم. آقا مرتضی بود و از بیمارستان تهران تماس می گرفت.پس از احوال پرسی مختصری به من گفت من با اصرار زیاد دکترم را راضی کردم که مرا به بیمارستان شیراز منتقل کنند. شما هم می توانید به شیراز بیایید تا با هم به فسا برویم. و گفت با حاج محمود و علی هماهنگ کرده ام تا شما را به شیراز بیاورند. گوشی را گذاشتم. احساسم را نمی توانستم کنترل کنم. هم خوشحال بودم هم اشک می ریختم. سریعا وسایل مورد نیازم را آماده کردم. منتظر رفتن بودم و دلم می خواست هر چه سریعتر آقای ستوده بیاید و سریع به سمت شیراز حرکت کنیم. در آن موقع حال درست و حسابی نداشتم و یک لحظه آرام و قرار نمی گرفتم. مدتی می نشستم تحمل نمی کردم, باز جلو پنجره می ایستادم. گاهی درب اتاق را باز می کردم و به راهروی هتل نگاه می کردم, تا بلکه فرجی حاصل شود و حاج محمود بیاید. همین طور در حال و هوای خودم بودم که درب اتاق, دیدم خانم حاجی محمود است. پس از احوال پرسی مختصری رو به من کرد و گفت: حاج محمود آمده و من را فرستاده تا ببینم آماده هستید حرکت کنیم. من که خوشحالیم را نمی توانستم پنهان کنم رو به ایشان کردم و گفتم: بله من آماده ام! پس از آن وسایلم را برداشتم و به امید اینکه پس از چند ساعت دیگر روی مبارک آقا مرتضی را می بینم و روحیه ای مجدد تازه کنیم پله های هتل را آهسته طی کردم و پایین می رفتم. وقتی به بیرون هتل و پهلوی ماشین رسیدم متوجه شدم که آقای بنایی و آقای الوانی هم می خواهند با خانواده شان همراه ما بیانند. پس از احوال پرسی همگی سوار بر ماشین شدیم و به سمت شیراز حرکت کردیم. در بین راه حرف های زیادی زده شد و همچنین شوخی هایی روحیه بخش و آن هم تقریبا تمام روی صحبت هایشان با من بود. ولی آن چه مرا خوشحال می کرد سلامتی و سالم بودن آقا مرتضی بود. هرچه به شیراز نزدیک تر می شدیم احساس می کردم که قلبم تندتر از قبل می زند. به هر شکل آن شب به پایان رسید و ما به بیمارستان شیراز رسیدیم. پس از کمی پرس جو محل بستری او را پیدا کردیم. مرتضی با قدم های سنگین خود راهرو را طی می کرد و انتظار ما را می کشید. خدایا چه می دیدم. او ان قدر بدنش جراحت برداشته که نمی تواند درست و با قامت راست راه برود..
از دور صدایش کردم صورتش را به طرف من برگرداند. اشک در چشمانم حلقه زد. گیج شده بودم. احساس می کردم دیگر نمی توانم روی پاهایم بایستم. پیش خودم می گفتم این چه وضعی است که به سرت آمد. می خواستم فریاد بزنم و احساسم را آنجا بیان کنم, ولی حیف که آن محیط محل مناسبی برای تصمیم من نبود. جلوتر رفتم و با خودم حرف می زدم و می گفتم آقا مرتضی تو که به من گفته بودی فقط دستم زخمی شده. خودم را کنترل کردم و پس از احوال پرسی از بیمارستان خارج شدیم. وقتی به راه رفتن آقا مرتضی در آن محل دقت می کردم, متوجه شدم که طوری سختی به خودش می دهد که دردش را از من پنهان کند. بالاخره سوار ماشین شدیم و به سمت فسا حرکت کردیم. من در طول این مدت همه اش مات و مبهوت آقا مرتضی بودم. هر لحظه که او متوجه نگاه های من می شد, با یک لبخند جواب نگاه های مرا می داد. تا به فسا رسیدیم. بدون توقف به سمت روستای جلیان حرکت کردیم. اولین روستایی که رسیدیم خیر آباد نام داشت که در اصل زادگاه آقای ستوده بود. در یکی از پارکینگ ها کنار جاده در نزدیکی های همان روستای آقای ستوده ماشین را متوقف کرد. نگاهی به صندلی پشت که ما نشسته بودیم کرد و گفت: آقا مرتضی اصلا فکر کرده ای که اگر با این لباس بیمارستان بخواهی به خانه بروی چه خواهد شد. آن بنده خداها زمانی که تو را با این وضعیت ببینند حتما سکته خواهند کرد! بعد رو به من گفت: لباس همراهتان آورده اید؟ من که از قبل این فکر را کرده بودم سریع لباس کت و شلوار دامادی آقا مرتضی که همراه خودم به اهواز برده بودم و هم اکنون با خود حمل می کردم را از ساک بیرون آوردم و به آقای ستوده دادم. ایشان هم در همان نقطه لباس های آقا مرتضی را بیرون آورد و آن کت و شلوار را تن او کرد. سپس به سمت خیابان حرکت کردیم. نزدیکی های روستا او برای اینکه خیلی کسی متوجه مجروحیتش نشود, دستش را که دور گردنش بود باز کرد. پس از طی کوچه های خاکی روستا به درب منزل پدر آقا مرتضی رسیدیم. پس از کوبیدن درب منزل پدرش درب را باز کرد. وقتی سر و وضع آقا مرتضی را دید با تعجب گفت:مرتضی پسرم باز هم مجروح شده ای! آقای ستوده رو به پدر کرد و گفت:شما از کجا می دانید که مجروح شده! پدر گفت:راستش را بخواهید چند شب پیش خواب دیدم که مرتضی مجروج شده! آقای ستوده لبخندی زد و با همان لهجه آرام و متین خود گفت: مرتضی که مجروح نشده او می خواست پرتقال پوست بگیرد دستش را برید! به هر شکل وارد منزل شدیم و همه از جمله مادر آقا مرتضی ناراحت و نگران. هیچ کس حال و هوای خودش را نداشت وقتی آقای ستوده این وضعیت را درمنزل دید. سکوت را شکست و رو به مادر آقا مرتضی کرد و گفت:مادر چرا در طاقچه عکس برادر مرتضی هست ولی عکس خود مرتضی نیست! مادر گفت: چی کار کنم مادر, هر چه به او اصرار می کنم که یک عکست را من بده او زیر بار این حرف نمی رود! حاج محمود گفت:نگران نباشید، انشاالله عکس آقا مرتضی در بالای درب منزل خواهید گذاشت! با گفتن این جمله مادر آقا مرتضی ناراحت شد و چهره اش گرفته شد. پیدا بود که این صحبت خیلی به دلش نشست آقای ستوده در همین حال گفت:خدا کند اگر انسان می خواهد بمیرد با شهادت برود و شهادت حق مرتضی است! پس از چند دقیقه ای آقای ستوده خداحافظی کرد و رفت. منزل ما هم مرتب پذیرای اقوام و خویشان و دوستان بود که به عیادت آقا مرتضی می آمدند. روزها که بواسطه سرکشی دوستان نمی توانست استراحت کند و شب ها هم از فرط ناراحتی و درد. چند روزی این عمل تکرار می شد. تا یک روز آقای ستوده و آقای الوانی[شهید علیمحمد الوانی] به درب منزل آمدند. آقا مرتضی را برای باز کردن گچ دستش و یک معاینه کلی به شیراز بردند.عصر همان روز زمانی که از شیراز مراجعت کردند در بین راه حال آقا مرتضی بهم خورده بود و با سختی ایشان را به منزل آوردند. چند دقیقه پس از استراحت به من گفت :مقداری آب گرم بیاورید می خواهم دستهایم را بشویم. پس از گرم کردن آب او را صدا زدم آمد و کنار حوض نشست و اقدام به بیرون آوردن پیراهنش نمود.با دیدن سینه و پشت او دلم لرزید. در یک لحظه احساس کردم دنیا به دور سرم می چرخد. آن وقت بود که فهمیدم که شدت مجروحیت او چقدر بوده با همان صدای گرفته و لرزان از او پرسیدم آقا مرتضی اینها چیه؟ مثل همیشه خندید و گفت: نگران نباش اینها ترکش است! اگر بخواهم حالاتم را در آن زمان بیان کنم شاید غیر ممکن باشد. از ان روز به بعد مقابل آفتاب می نشست و با سوزن اقدام به بیرون آوردن ترکشها می کرد...
قسمت :5⃣1⃣ حدودا یک هفته در فسا ماندیم و دوباره وسایلمان را جمع کردیم و به سمت اهواز حرکت کردمی. آن زمانی بود که عراق اعلام کرده بود که قصد دارد اهواز را با خاک یکسان کند. البته در این سفر با مخالفت خانواده مواجه شدیم ولی کاری بود که تصمیم گرفتم ان را انجام دهم. پس از خداحافظی و عزیمت به فسا، مجددا با تعدادی از خانواده های بچه ها، از جمله آقای ستوده، آقای الوانی و آقای نور افشان سفر خود را شروع کردیم. در بین راه مقداری انجیر تر خریدیم و آقای الوانی با خوردن آن مسموم شد و در طول سفر اصلا حال نداشت. تمام این مدت همسرش از او نگهداری می کرد. آقای ستوده و آقا مرتضی هم مقداری خربزه خریده بودند که در حال حرکت مشغول خوردن آن شدند. چون آقای الوانی نمی توانست خربزه بخورد، این ها مغز خربزه را می خوردند و پوستش را به آقای الوانی می زدند و مرتب رو به علی می کردند و می گفتند: خوش به حال خودمان که سالم هستیم ! البته همه این صحبت ها از روی شوخی های بود که با هم می کردند. در همین حال یک مرتبه آقای الوانی رو به آقا مرتضی کرد و با صدای بلند گفت : برو بچه دهاتی، تو پیش امام هم که رفتی دهاتی صحبت می کردی و آبروی مان را بردی، آخه یکی نیست به من بگه برادر محسن رضایی، چه کاره تو بوده که وقتی به او رسیدی صدایش کردی محسن! من که از حرف های آقای الوانی سر در نمی آوردم. فقط می دیدم که همه دور و برهایمان از جمله خود آقا مرتضی فقط می خندیدند. بعد از آرام شدن این جروبحث رو به آقا مرتضی کردم و گفتم: این حرف ها یعنی چی؟ پیش امام رفتن و آقای رضایی و... چرا این مطالب را به من نمی گی؟ مرتضی گفت: نگران نباش این ها همین طور برای شوخی این حرف ها را می زنند! بعد از اصرار زیاد مجبورش کردم که این قضیه را برای من تعریف کند. او هم پذیرفت و این چنین سخنش را آغاز کرد: ما در عملیات والفجر 2 در محاصره عراقی ها افتادیم. حدود پنج شبانه روز نه آب داشتیم و نه غذا و نه مهمات. از هر چهار طرف عراقیها ما را می کوبیدند. تعداد زیادی اسیر گرفته بودیم که نمی توانستیم آنها را به عقب انتقال دهیم . تعدادی از بچه ها هم شهید شده بودند و تعدادی هم زخمی که همگی همان جا مانده بودند و ما نمی توانستیم کاری برایشان انجام دهیم. در این مدت مجبور بودیم داخل سنگرهای عراقی بگردیم و مواد غذایی پیدا کرده و آنها را بخوریم. شب به پایین ارتفاع می رفتیم و از چشمه ای که آن پایین بود آب برای مصرف روز بعد بالا می بردیم. واقعا شرایط دردناکی بود. خیلی سختی تحمل می کردیم و کسی هم نمی توانست به کمک ما بیاید وقتی مسولین تیپ این وضعیت ما را دیدند با مشورتی که از قرارگاه گرفتند، قرار شد که به هر صورت که هست شما خودتان را به عقب منتقل کنید. اما من راضی نمی شدم که با آن همه زنج و مرارتی که متحمل شده بودیم بخواهیم به همین راحتی این کار را انجام دهیم. در نتیجه من جواب رد به فرماندهی تیپ دادم، بعد از مدت کوتاهی پشت بیسیم صدایی شنیدم گوشی را برداشتم به من گفتند که آقای رضایی فرمانده سپاه می خواهد با شما صحبت کند. آقای رضایی پشت بیسیم از من خواست تابه هر صورت که می توانیم خودمان را به عقب بکشیم و من هم به ایشان عرض کردم که آقای رضایی اجازه نخواهیم داد که در اسلام تنگه احد بیش از یک بار تکرار شود و ما همینجا می مانیم و مقاومت می کنیم تا آنجا که جان داریم...
احساس عجیبی داشتم و به خودم بالیدم که این چنین همسری دارم. نگاهم مرتب به لبان آقا مرتضی بود. دلم می خواست و آرزو می کردم که ای کاش من هم در آن لحظات آنجا بودم و مقداری کسب فیض می کردم. ولی این خواسته من در آن شرایط دور از دسترس بود. دلم نمی خواست صحبت هایش را قطع کنم. او همین جور که به نقطه ای خیره شده بود ادامه داد: پس از شنیدن این صحبت, فرمانده سپاه مجبور شدند برای نگهداری این تنگه چاره ای جز عقب نشینی بیاندیشد, که در نهایت هم این طور شد و با استفاده از نیروهای تازه نفس موفق شدند علاوه بر شکستن محاصره, آن منطقه را از چنگال مزدورن بعثی به در آورند. در حین عملیات عراقی ها برای بالا بردن روحیه نیروهای خودشان اعلام کردند که گردان اشلو به طور کلی منهدم شده و خود اشلو(مرتضی جاویدی) هم کشته شده است. چند لحظه ای استراحتی کرد و نگاهی به من کرد. متوجه شدم که دیگر آن خاطره تمام شده . من که دلم می خواست بیشتر از این ماجرا بدانم رو به او کردم و گفتم:پس ماجرای امام چه بوده؟ نفسی کشید و گفت:بعد از عملیات، گردان ما را به تهران برای دیدار با امام بردند. البته این قولی بود که خود آقای رضایی پس از صحبت من وعده آن را داد که اگر ان شاءالله سالم به عقب برگشتید من شما را به دیدار امام می برم . وقتی به تهران رسیدیم ابتدا ملاقاتی با آیت الله خامنه ای داشتیم و پس از آن به طرف جماران حرکت کردیم. بنا بر این بود که یک ملاقات خصوصی با امام برای من ردیف شود. ولی به خاطر اینکه امام در آن زمان کسالت داشت, به من خبر دادند که این کار تقریبا غیر ممکن است . خیلی ناراحت شدم و گفتم: امکان ندارد که من مجددا لیاقت داشته باشم و بتوانم به دیدار امام بیایم! در همان لحظه که بچه ها به داخل حسینیه جماران می رفتند یک مرتبه من چهره آقای رضایی را دیدم. از فرط خوشحالی بلند گفتم: محسن! ایشان ایستاد. به نزد ایشان رفتم بعد از معرفی خودم قضیه را به ایشان گفتم. بعد از شنیدن حرفهایم به من گفت:شما همین جا بمانید ببینم چی کار می توانم بکنم. ایشان وارد بیت امام شد و بعد از چند دقیقه ای بیرون آمد و مرا با خود به داخل منزل امام برد. در بین راه به من گفت: با وجود این که امام کسالت دارند ولی بعد از این که من قضیه شما را به ایشان گفتم فرمودند: که من باید حتما این رزمنده را ببینم. عظمت منزل امام مرا گرفته بود. احساس می کردم که در نقطه ای از بهشت هستم. حال و هوای عجیبی داشتم. مرتب به درب ورودی منزل امام نگاه می کردم و منتظر بودم که چه موقع ایشان بیرون می آیند. بالاخره این انتظار به سر آمد و من شاهد و ناظر زیباترین لحظه عمرم بودم. لحظه ای که برای به دست آوردن آن حاضر بودم جانم را بدهم . سریع خودم را به امام رساندم و متوجه نشدم که چه کسی من را معرفی کرد . آنچه یادم است این است که دست امام را گرفتم و بوسیدم. بعد از آن هر جای قامت امام را که امکان داشت بوسیدم. پس از آن امام قامت مبارکشان را خم کردند و پیشانی مرا بوسیدند و سپس رو به من کرد و با مهربانی گفت: دستت چی شده که باند پیچی کرده ای؟ گفتم: اماما مجروح شده ام. امام دستی بر روی باندها کشید و من هم پارچه سبزی که داشتم به امام دادم تا او را برایم تبرک کند و ایشان هم همین کار را کردند. بعد خداحافظی کردیم و ایشان به داخل حسینیه رفتند و از دیدگانم محو گردیدند. برای یک لحظه احساس کردم که درد از دروم دستانم رفت. مقداری از انگشتانم را تکان دادم. ولی دردی احساس نمی کردم. همان جا باند ها را باز کردم و به داخل حسینیه رفتم. واقعا دستم خوب شده بود . وقتی از حسینیه بیرون آمدیم تمام قضیه را برای بچه ها تعریف کردم. آنها هم امان به من ندادند و بعد از بوسیدن مفصل من آن دستمال سبز را برداشتند و تکه تکه کردند و بین هم تقسیم نمودند. حتی یک تکه کوچک هم به من ندادند که برای شما بیاورم. کل این ماجرا که مرتب مرا دعوت می کنند و احترام خاصی برای من رزمنده ناقابل قائلند برای این موضوع است.... 📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) ادامه دارد...✒️
مطلع عشق
#تکنیک_های_مهربانی ۵
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆 روز دوشنبه( )👇
💢 شایعه: فیلم آوازخوانی یکی از سرداران سپاه! 🔻پاسخ: 🔹 این شخص یک بازیگر ایرانی-یونانی ساکن کشور آلمان است به نام واسیلیس کوکلانی (Vassilis Koukalani) که در سریال اسرائیلی «تهران» در نقش یک سردار سپاه بازی کرده است. 🔹 ویدئو پخش شده در منهتن نیویورک تهیه شده و مربوط به روز مراسم اکران فصل دوم سریال «تهران» است. نفر پشت سر نیز بازیگر دیگر این سریال، یعنی «الناز نوروزی» است. ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 رهبر انقلاب: تعداد لايک‌‌های فضای مجازی ملاک ارزش یک مطلب نیست! 💢 متاسفانه امروزه تعداد لایک مبنای مقبولیت و ارزش قرار گرفته ... ‌❣ @Mattla_eshgh
⭕️ ایرانی‌‌ها در یک ماه گذشته تو گوگل دنبال چی بودن؟ شب قدر عید فطر روز معلم جوشن کبیر رضا رویگری نادر طالب‌زاده وام فرزندآوری دعای مجیر زندگی پس‌از زندگی منبع آمار: گوگل ترندز ♨️ سال‌ها به ما القا می‌کردن که مسائل جنسی، اولین جست‌جوی ایرانی‌ها توی گوگل و جست‌جوهای اینترنتیه، بعدم ربطش می‌دادن به حجاب و رعایت حدود الهی! ‌❣ @Mattla_eshgh
✅ جنگ رسانه ای 🔻امروز نظام اسلامی با یک مواجه است که از یک و با دقت و اهتمام کامل هدایت می شود اما در کنار این جنگ، یک و تبلیغاتی نیز در جریان است که بیشتر اوقات از آن غفلت می شود. 🔻بر اساس اطلاعاتی که در اختیار داریم، دستگاههای جاسوسی و رژیم با حمایت مالی های منطقه اطراف کشور ما، تشکیلاتی را برای این جنگ رسانه ای راه اندازی کرده اند و به طور جدی در حال برنامه ریزی و تلاش برای آلوده کردن فضای تبلیغاتی و فکری جامعه هستند. 🔻اهداف این جنگ رسانه ای، ایجاد اضطراب، یأس، ناامیدی و احساس بن بست و بدبین کردن مردم نسبت به یکدیگر و نسبت به دستگاههای مسئول و همچنین بیشتر و بزرگ‌تر نشان دادن مشکلات اقتصادی در ذهن جامعه است. 🔻در همین مسائل مربوط به سکه و ارز و کاهش ارزش پول ملی، جنگ رسانه ای و فضاسازی های تبلیغاتیِ بدخواهان، تأثیرگذار بوده است که البته از دشمن توقعی جز رذالت نیست اما باید مراقب باشیم، ما به این فضاسازی‌ها برای آلوده کردن ذهن مردم، کمک نکنیم. ⬅️ بیانات مقام معظم رهبری در جمع نمایندگان مجلس خبرگان رهبری ۱۵ شهریور ۹۷ پ.ن: مراقب باشیم در عرصه جنگ رسانه ای و جنگ اقتصادی، در پازل دشمن قرار نگیریم 🔰 صراط؛ مروج گفتمان اصیل انقلاب
🍃 اعتیاد ، اعتیاد است ‌❣ @Mattla_eshgh
▪️نگاه آسیب شناسانه به تلویزیون 🍃یکی از مسائلی که در جامعه ی ما از تلویزیون و سینما تأثیر زیادی پذیرفت، نوع روابط دختر و پسر قبل از ازدواج به روشی ظاهراً پسندیده است. عادی جلوه دادن این دوستی ها ـ حتی در خانواده های مذهبی ـ بعد از زمانی طولانی، در فرهنگ ما جای گرفت و کم کم این موضوع در جامعه نهادینه شد.   ‌❣ @Mattla_eshgh