eitaa logo
مطلع عشق
282 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی خبر بارداری من را شنید گفت: خدا را شکر مثل این که زینب من دارد می آید! طولی نکشید که این پیش بینی آقا مرتضی به واقعیت پیوست و به دنیا آمدن دخترمان, مصادف شد با تولد حضرت زینب (س), دقیقا روز سی ام دی ماه 1363. آقا مرتضی طبق قرار قبلی نام فرزندمان را زینب گذاشت و مرتب می گفت: خدا را شکر که او ما را شرمنده این مادر شهید نکرد و زینب یعنی زینت پدر. [روزی که زینب متولد شد آقا مرتضی در فسا نبود و به شیرا, رفته بود, برای پلاک کردن ماشینی که از طرف تیپ به ایشان داده شده بود. آن روزها ما حدود صد و بیست هزار تومان بدهکار بودیم و پس از مشورت با من موافقت کردیم که ماشین را بفروشیم و بدهکاریمان را بدهیم و این کار را انجام دادیم. آقا مرتضی یک دم زینب را رها نمی کرد مرتب او را بغل می کرد و می بوسید . در ابتدا خانواده با این نام مخالفت کردند ولی او زیر بار این قضیه نرفت. چند روزی بعد از تولد زینب به او خبر دادند که یکی از دوستانش شهید شده است. او هم بلافاصله وسایلش را جمع کرد و به من گفت: چند روزی بمان تا وقتی که حالت کاملا خوب شد، وقتی که برای سالگرد علی الوانی می آیم تو را به اهواز ببرم. زمانی که برای سالگرد این عزیز به فسا آمد به من گفت: من با جلیل [شهید اسلامی, یار و همرزم مرتضی]صحبت کرده ام که می خواهم شما را به اهواز ببرم او به من گفته تا بعد از این عملیات صبر کن. در آن زمان من با ایشان به اهواز نرفتم. چند روز بعد خبر ناراحت کننده ای در سطح شهر پیچید. من که نمی توانستم باور کنم, خیلی دلم شکست و گوشه ای نشستم بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد. بله آن خبر این بود که حاج محمود، کرامت،جلیل و اکبر در عملیات بدر شهید شده اند.[شهیدان حاج محمود ستوده, کرامت رفیع, جلیل اسلامی و علی اکبر نورافشان] واقعا شهادت این عزیزان برایم مشکل بود و هر لحظه خاطرات این عزیزان از جلو چشمانم عبور می کرد. حرفها، حرکتها و شوخی کردن هایشان همواره در گوشم بود . بعد از دفن این عزیزان آقا مرتضی برای مراسم هفتم آنها به فسا آمد . تا به حال مرتضی را این گونه ندیده بودم. واقعا این عزیزان بازوان یکدیگر بودند و همگی رفته بودند و آقا مرتضی را تنها گذاشته بودند. به منزل آمد و بعد از احوال پرسی سردی که با اهل منزل کرد, داخل اتاق نشست و زانوی غم بغل گرفت. در یک لحظه هر دو دست و سرش را به آسمان بلند کرد و همان طور که اشک از چشمانش جاری بود فریاد زد:خدایا مگر من چه گناهی کرده ام که باید داغ تمام دوستانم را تحمل کنم. بی اختیار گریه ام گرفت.به هر صورت که بود آن ایام بسیار مشکل را سپری کردیم . راستش را بخواهید خودم هم دلم نمی خواست به آن هتل برویم. چرا که آقا مرتضی دوستان صمیمی اش را از دست داده بود. من هم دوستان و همدلان خودم را آنجا نمی دیدم. همه اش فکر می کردم چطور می توانم جای خالی همسران این عزیزان را ببینم. بالاخره این سفر من تا بعد از چهلم این عزیزان به تعویق افتاد و بعد از مراسم بود که به همراه آقا مرتضی به اهواز رفتیم. در بین راه همه اش احساس می کردم که همسر حاج محمود،کرامت رفیعی،علی الوانی،اکبر نورافشان و جلیل اسلامی با من هستند . و یاد آن سفر پرحاطره ای می افتادم که حاج محمود و آقا مرتضی با پوست خربزه به علی می زدند و این افکار مثل کابوس لحظه ای مرا رها نمی کردند. وقتی به اهواز رسیدیم دلم نمی خواست به هتل بروم . دلم نمی خواست خاطرات خوش آنجا را دگرگون ببینم وقتی فکر آن روزها را می کردم که بعد از مدتی که به مرخصی می آمدیم و بر می گشتیم چطور مورد استقبال گرم دوستان قرار می گرفتیم و مرتب همسر این عزیزان به اتاق ما می آمدند و الان می بایست جای خالی آنها را ببینم, جودم را آزار می داد واقعا آن دوران خواب شیرین و زودگذری بود که به سان برق و باد برایم گذشت...
🌷 ... زمانی که به اهواز رسیدیم ، مطلع شدیم که اتاق ما در هتل به کس دیگری تحویل داده شده و ما دیگر به آن جا نمی رویم. تیپ منزلی در سه راه خرمشهر اجاره کرده و تعدادی از مسئولین المهدی(عج)با خانواده آنجا زندگی می کردند. ما هم به آن جمع پیوستیم . تا حدودی از این وضعیت راضی بودم . چون این محیط جدید می توانست کمک شایانی برای ترمیم روحیه ام باشد و بالاخره در آنجا زندگی جدیدی را شروع کردیم. 🌷در آن منزل با حانواده شهیدان حسین اسلامی و محمد رضا بدیهی در یک جا سکونت داشتیم. البته این دلیل نمی شد که من بتوانم خاطرات گذشته ام را فراموش کنم. واقعا رفتن به خیلی از جاها برایم مشکل بود و باعث تجدید آن لحظات می شد. مثل "بهشت آباد" که بنا به رسمی که حاج محمود گذاشته بود مواقع بیکاری با هم به زیارت قبور شهدا می رفتیم و در آنجا بستنی می خوردیم. حاج محمود خیلی بستنی دوست داشت و بنیان گذار این کار هم خود او بود. یا شب هایی که آقای آهنگران به حسینیه اعظم می آمد و ما در آن مراسم شرکت می کردیم و یا سفرهایی که همراه این شهدا گران قدر با خانواده به شهرهای مرزی می رفتیم و همه این ها حاکی از یک دوران خوب و باصفا برای من بود. ولی افسوس که این عزیزان از این دیار کوچ کردندو من را با آن خاطرات تنها،در آن شهر رها کردند. 🌷یادم هست یک بار با خانواده شهیدان رحمانیان و بهمن آزادگان به خرمشهر رفتیم. ابتدای دروازه ورودی آن شهر که رسیدیم عراقی ها تعدادی تیرآهن به صورت عمودی در زمین نشانده بودند . یک مرتبه آقای رحمانیان دستش را به طرف منطقه دراز کرد و گفت : عراقی ها این چوب بستنی ها را در زمین کاشته اند تا تیر آهن سبز شود. و ما هم با تمام شدن این جمله خنده مان گرفت. دریک سفر دیگری با خانواده یکی از خرمشهریها به آن شهر سفر کردیم مقداری در کنار رودخانه اروند رود نشستیم و بعد به داخل شهر آمدیم. آقای بحرالعلوم خانه های وبران خرمشهر را به ما نشان داد و گفت: ملاحظه بفرمایید چه بر سر خرمشهر به این بزرگی آمده است؟ نامردها عراقی ها این همه خانه را خراب کردند و تمام وسایلش را به غارت بردند. واقعا صحنه دلخراشی بود. چیزی که از خرمشهر باقی مانده بود مسجد جامع بود. بعد به گلزار شهدا رفتیم در آن جا من خانواده هایی را مشاهده می کردم که تمامشان شهید شده بودند و بعد از آن به آبادان بر سر قبر کشته شده های سینما رکس رفتیم . بالاخره این صحنه ها را هرگز قادر نبودم از ذهن خود پاک کنم . 🌷به هر صورت من محکوم به تحمل بودم و چاره ای جز این نداشتم. بعد ما به طور کامل در آن منزل اسکان یافتیم. یک روز به همراه آقا مرتضی و خانواده آقای حسین اسلامی به دزفول رفتیم، تا این که به یکی از دوستانشان سری بزنیم . وقتی به منزل آنها رسیدیم متوجه شدیم که وسط حیاط منزلشان یک زیر زمین حفر کرده اند .وقتی علت را سوال کردم گفتند این زیر زمین مربوط به مواقعی است که دزفول موشک باران یا بمباران می شود. خواهر آن پاسدار، خاطره دلخراشی برای من تعریف کرد که هیچ وقت از ذهنم دور نمی شود. او می گفت: چند کوچه بالاتر زمانی که آژیر قرمز به صدا در آمد. یک خانواده به داخل زیرزمین منزلشان می روند که درست موشک بر روی سقف آن زیرزمین اصابت می کند و همه آنها با هم شهید می شوند به نحوی که حتی یک تکه از استخوانشان هم به دست نیامد. من هم هر وقت صدای آژیر قرمز را می شنیدم هر کجا که بودم به فکر این قضیه می افتادم. بالاخره در آن روزگار مجبور شدیم منزلمان را عوض کنیم و تنها خانواده آقای بنی اسد به ما اضافه شد .دقیقاً قبل از عملیات والفجر8 بود که آقا مرتضی به من پیشنهاد داد که به فسا برویم و بعد از عملیات به اهواز برگردیم. مرا با اصرار زیاد متقاعد ساخت که همراه برادرش به فسا بروم و همان جا بمانم. آقا مرتضی کمی تامل کرد و گفت: راستش بگو اگر از این زندگی که همه اش در به دری و رفت و آمد است، خسته شده ای من حرفی ندارم هر کاری که مصلحت می دهید انجام دهید! گفتم: نه من خسته نیستم . فقط به فکر شما هستم که بعضی از مواقع مجبور می شوی کارت را رها کنی و به ما سر بزنی من از این جهت گفتم که مزاحم اموراتتان نباشم. گفت: ناراحت نباش من از این زندگی خیلی هم راضی هستم. نمی خواهد به فکر من باشید همین که من هر از چند روزی می آیم و شما و زینب را می بینم برایم کفایت می کند.
✫⇠قسمت :1⃣2⃣ 🌷 ... همان روز هر چهار خانواده به سمت فسا حرکت کردیم. فقط خانواده آقای بنی اسد به داراب رفتند. وقتی من به روستای جلیان رسیدم همه ناراحت شدند و فکر کردند برای مرتضی مسئله ای پیش آمده و زمانی که دیدند برادر ایشان همراه من است خیالشان راحت شد. در آن عملیات غمی مجدد در گوشه قلبم جای گرفت. و آن هم شهادت حسین اسلامی و آقای بنی اسد بود. واقعا برایم مشکل بود دوباره باید به اهواز برمی گشتم و جای خالی آن عزیزان را حس می کردم . چند روز بعد از عملیات آقا مرتضی به مرخصی آمد و پس از چند روزی به من گفت: فعلا شما همین جا بمانید بعد می آیم و شما را با خود می برم. من موافقت کردم . من با وجودی که در فسا بودم فکرم اهواز بود. اگر من می رفتم آقا مرتضی مجبور بود که هر شب به منزل بیاید چون من می ترسیدم و خانه امنیت کافی نداشت. 🌷حسن سکونت در هتل همین امنیتش بود . یادم هست قبل از شهادت حسین اسلامی و آقای بنی اسد, مردان هر چهار خانواده نوبت گذاشته بودند که هر شب یک نفرشان به منزل بیایند تا آن خانه خالی از مرد نباشد. یک بار برای آقا مرتضی ماموریتی پیش آمد، (آقای بنی اسد و اسلامی همه به ماموریت رفته بودند) و به آقای بدیهی سفارش کرد سعی کن بچه ها را تنها نگذاری. در این فاصله که آقا مرتضی به ماموریت رفته بودند چند روزی بود که آقای بدیهی حتی یک بار هم سری به منزل نزد .در آن زمان باران به شدت می بارید و ما نفت هم نداشتیم . هواپیماهای عراقی هم که مرتب شهر را بمباران می کردند. زینب هم به شدت مریض شده بود و شرایط مشکلی برای همه ما به وجود آورده بود . وقتی که آقا مرتضی به خانه آمد و با این مشکلات مواجه گردید خیلی ناراحت شد و به ما گفت: مگه آقا رضا به خانه نیامده؟ - نه اصلا نیامده! - من که به ایشان گفته بودم بچه ها را تنها نگذار. بعد از آن زینب را به دکتر برد و هر چه نیاز داشتیم خریداری کرد و به منزل آورد. بعد که به آقا رضا این مسئله را گفته بود ایشان فکر کرده بود که منظور آقا مرتضی بچه های گردان بوده است و به همین خاطر بوده که به منزل نیامده! 🌷 یاد دارم که بعد از شهادت بچه های فسا چه ساکنین هتل و چه آن منزل که داخلش بودیم, هر موقع که به فسا می آمد به من می گفت به خانواده حاج محمود، حسین و جلیل اسلامی، اکبر نور افشان, کرامت رفیع و .... سری زده ای؟ من هم به شوخی به او می گفتم؟ نه من که بیکار نبودم. راستش را بخواهید من دیگر خود را جزیی از همسران آن عزیزان می دانستم و در درون قلبم با آنها متصل شده بودم. مگر می توانستم که آنها را نبینم. مرتب احوال همدیگر را می پرسیدیم. بعضی مواقع آقا مرتضی من را به فسا می برد و شب در خانه حاج محمود و با دیگر شهدا در کنار آنها سپری می کردیم. تقریبا من دیگر در فسا ساکن شده بودم و خود آقا مرتضی به منطقه می رفت و هر چهل روز به طور متوسط چند روزی به مرخصی می آمد و می رفت.تا این که قبل از عملیات کربلای 4 به روستا آمد و مابقی وسایلی را که در اهواز داشتیم به فسا آورد. در آن مرخصی موفق شد مقداری وام بگیرد تا بتواند زمینی را که داشت بسازد. حقیقتا ما تا آن زمان منزل شخصی از خودمان نداشتیم. آن روز به منزل آمد پول را به من داد و گفت: این پول نزد شما باشد تا من هفته دیگر بیایم و شروع کنیم به ساختن خانه. 🌷عصر همان روز به همراه آقایان بدیهی و آزادی به اهواز رفتند . هنگام خداحافظی زینب خواب بود . می خواست او را بیدار کند من موافقت نکردم, چون این قدر به پدرش وابسته بود که هر وقت از منزل بیرون می رفت تا مدتی پشت سرش گریه می کرد و بهانه می گرفت. به ایشان گفتم: شما که قصد دارید هفته دیگر برگردید سعی کنید او را بیدار نکنید. به هر صورت که بود او را در خواب بوسید و رفت. بعد از رفتن آقا مرتضی، زینب مریض شد. من در آن موقع به یاد خوابی افتادم که خود آقا مرتضی دیده بود .او به من گفت: خواب دیده ام زینب مرده است... 📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) ادامه دارد...✒️ ‌❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز دوشنبه( سواد رسانه )👆 پستهای سه شنبه ( (عج) و ظهور)👇
📌 ؛ 🔹 بی‌قیمتمو جز تو خریدار ندارم... 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج 🖼 ‌❣ @Mattla_eshgh
6.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑 شما چطور فقط از سیره اهل‌بیت صحبت می‌کنید، بعد به اینجا که می‌رسه اینقدر خشن می‌شوید؟ 🛑 اگر نمی‌توانی پول کمک کنی، حداقل به بقیه خبر بده❗️ 💢 سخنان تکان‌دهنده حجت‌الاسلام والمسلمین حامد کاشانی پیرامون لزوم کمک به گرسنگان یمن 💢 شماره کارت رسمی کمک به ایتام یمن: 💳 |
6273 8170 1007 2290
(روی شماره کارت بزنید کپی میشه) نزد بانک سپه، به نام گروه جهادی اویس قرنی 💢 با انتشار گسترده این کلیپ، اجازه ندهید گرسنگی کودکان یمن در میان اخبار جنگ گم شود.😔 پرداخت کمک از طریق ایتا توسط دکمه زیر این پست👇 https://pay.eitaa.com/?link=zM5Gs ❤️ پویش دیگر گروه جهادی اویس قرنی در کمک به مردم یمن👇 https://eitaa.com/owaisqarani_com/4576 ⁉️ پاسخ به هرگونه سوال شما در این رابطه از طریق شناسه @Habib72 🔴 اینجا یمن است. تنها درگاه رسمی ارتباط با یمن https://eitaa.com/joinchat/1015808046C4da3eb31ef
مطلع عشق
مسـتقلی نداریم؟ پس در هر زمان بایدطبق دسـتورات دین عمل کنیم نه دسـتورات دولت. گفت: یکی از دسـتورات د
سوم 🍃چون خطري مرا تهدیدنمیکرد و این دقیقا سـیاست تشـکیلات بود. نشـمین آهی کشـید و گفت شما هم مثل ما اسیر یک عده سیاستمدار قدرت طلب شده اید. (منظورش گروهکهاي ضدانقلاب بود). کدام دین؟ مگر در قرآن نیامده که پیامبر اسلام آخرین پیامبر خداست؟ چند دقیقه بعدنریمان و پدرش که بالاتر کار میکردند به ما پیوسـتند. به آنهاسلام کردم، پدر بچه هاخیلی خوش برخورد و مهربان بود مردچهل و پنجساله اي که همیشه چهره اش متبسم بود با لبخند همیشـگی خود با من احوالپرسـی کرد وگفت تو باز با دوچرخه آمـدي؟ گفتم : پس اینهمه راه را پیاده می آمـدم؟گفت: پس ما آدم نیستیم اینهمه راه را پیاده می آئیم و پیاده برمیگردیم؟ گفتم: اگر دوچرخه داشتیـدکه پیاده نمی آمدیـد. همه خندیدنـد. چنـدسال پیش نریمان همکلاس من بود در مـدرسه ما دختر و پسـر با هم بودنـد. نریمان درسـش نسـبت به من ضـعیفتر بود اما منو پرویز شاگرد اول کلاسـمان بودیم و او با پرویز رقـابت میکرد. منو پرویز همه نمراتمـان مثل هم بود و جوایزي که میگرفتیم مثل هم بود. نریمان پرسـید پرویز را ندیـدي؟ گفتم: نه، امروزخبري از او نبود. پـدر بچه هاگفت: بابا دختر تو دیگر بزرگ شـدي گذشت آنوقتهاکه همکلاس بودید، پرویز دیگر براي چه به خانه شـما می آید؟ گفتم: می آید بـا پویا و بهمن پینگ پنگ بازي میکنـد، نریمان گفت: پرویز که خودش نمیرود خودشان میرونـد دنبالش، گفتم: پرویز پسـرخوبی است اوجاي برادر من است، نریمان سـرش را پائین انداخت و گفت: کـدام برادر به خواهرش نظر دارد؟ درجاخشـکم زد از نریمان گفتن این حرف خیلی بعید بود و از پرویز همچنین جسارتی خیلی بعیـد به نظر میرسـید. گفتم: چه نظري؟ نریمـان دیگر حرفی نزد وخودش را بـاکـار سـرگرم نمود. آن روزگـذشت و من دیگر نسـبت به حرکات پرویزحساس شـده بودم من دقیقا مثل یک دوست پسـر با او رفتار میکردم و واقعا گاهی فراموش میکردم که دخـترم. صـمیمیتی که بـا او داشـتم مثـل صـمیمیتم بـا برادرم بود. اوچهارشـانه و قـدبلنـد بود و هیـچکس بـاورش نمیشـدکه هم کلاس من باشـد. اما یک سال از من بزرگتر بود و یک سال دیرتر به مدرسه رفته بودخیلی فهمیده، مؤدب و تقریباخجالتی بود. بیشتر اوقـات درب حیـاط مـا بـاز بود و هرکس که مـا را میشـناخت خیلی راحت وارد بـاغ میشـد اما به قول نریمان او هیـچوقت نمی آمـدتـا اینکـه برادرم بـه دنبـالش میرفـت و او را می آورد. دائم در این فکر بـودم که آیـا پرویزحرفی به نریمـان زده است؟ از رفتارش که نمیشـد چیزي فهمیـد. مطمئن بودم نریمان بی جهت اینحرف را نزده اما این افکار باعث نمیشـدکه تغییري در رفتارم دهم. مثل سابق با او رفتار میکردم و دلم نمیخواست حرکتی از اوسـر بزند که مجبورشوم با او طور دیگري رفتار کنم و این رابطه دوسـتانه از بین برود. او پسـر متفکري بود و مطمئن بودم موفقیت هاي زیادي در زنـدگی کسب میکنـد من هم مرتب مشـغول مطالعه رمانهـاي خارجی بودم و هر مطلبی که برای مجالب بود براي او هم میگفتم. چنـدماه گـذشت چنـد روز قبل از آغاز سال تحصـیلی پرویز جلوي خـانه مـاظاهرشـد و من که طبق معمول درحیـاط نشسـته و مشـغول مطالعه کتاب بودم دویـدم و تعارف کردم که به داخل بیاید او وارد شد ، درحالیکه هر دو دسـتش داخل جیب کاپشن اش بود آرام آرام خود را به پدرم نزدیک کرده و با او سرگرم سلام و احوال پرسی شد متوجه شدم حالش گرفته ، خیلی غمگین به نظر میرسدحس کردم چیزي میخواهد بگوید، گفتم: چیزي شـده؟ پرویز گفت: نه چطور مگه؟ گفتم: خیلی گرفته اي، گفت دارم از اینجـا میروم. بـا تعجب پرسـیدم کجا؟ گفت میخـواهم بروم تهران خـانه عمـوم، قرار است در آنجـا همکـارکنم هم درس بخوانم، منم کمی حـالم گرفت ولی خیلی برایم مهم نبـود ، گفتـم ، خـوب حالا چرا نـاراحتی؟ مگر قرار است که دیگر برنگردي؟ گفت ، نه نـاراحت نیسـتم ولی به این زودي نمیتـوانم برگردم. گفتم : اي بابـا مگر تهران کجـاست؟ میتوانی روزهاي پنجشـنبه بیائی وجمعه برگردي. گفت: نه تا آخر سال برنمیگردم. بایـد کار کنم (باز هم براي من خیلی مهم نبود) پرسـیدم : حالاچه کاري هست؟ گفت: عمویم کارخانه تولید شامپو دارد قرار اسـت بروم پیش او ، گفتم: اگرحقوق خوبی داشـته باشـد میارزد فقـط به درست لطمه نزنی. پـدرمگفت : تـاجوانی کارکن، پسـرم ولی درس هم بخوان درس خیلی مهم است. پرویز بـا احترام گفت : چشم آقـا. پرویزکتابی راکه در دست من بود از من گرفت و پشـت جلدش را نگاه کرد و گفت:چه کتابی است؟ گفتم: رمانه، داستان زندگی ون گوگ نوشته رومن رولان، خواندیش؟ پرویز گفت:
نه نخواندم ، کتاب خوبی است؟ گفتم خیلی عالی است محشـر است واقعا به آدم شور زندگی میدهد ، سراغ مادر و برادرم را گرفت گفتم: مامان خوابیده بهمن هم هنوز نیامده گفت : پس من میروم دوباره برمیگردم آمده بودم خداحافظی کنم. از پدرخداحافظی کرد و از او فاصـله گرفت وچنـدبرگ زرد و نارنجی کنـد و به آنهاخیره شـد و بعد از کمی مکث به من گفت: من ممکنه خیلی دیر برگردم گفتم چرا؟ مگه داري میري خارج؟ آهی کشـید و از درب حیاط خارج شد دوباره برگشت و براي اولین بار نگاه عمیقی به من کرد و گفت: فردا که رفتم یک چیزي لاي آجرهاي کارگاه برایت گذاشـتم بگرد و پیدایش کن، فهمیدم این مطلب فقط به منو او مربوط میشود گفتم: چرا آنجا؟ به خودم نمیدهی؟گفت: نمیشود گفتم : ازلاي کـدام آجر؟ دیوار باغ که دیـوارکارخـانه هم بود تقریبـا خیلی طویـل بود اشـارهاي به سـمت دروازه بزرگ کارخـانه کرد و گفت : همین سـمت و بعـدرفت. برگشتم و با خود گفتم بالأخره اتفاقی که نباید بیفتد افتاد ، ايکاش آنقدر بزرگ و فهمیده بودکه میتوانست حرف دلش را پنهان کند او که میداند امکان ازدواج با من نیست. با اینحال باز هم برایم زیاد اهمیت نداشت. با اینکه سن زیادي نداشـتم مسائلی که مربوط به عشق و عاشـقی و روابط پنهان دختر و پسـر میشد برایم بچگانه وکوچک جلوه میکرد. کتابهائی که در اینباره خوانده بودم به من آموخته بود که نبایـد سـرنوشت خود را با افکار کوچک و محدود تغییر دهم به دنبال چیز دیگري بودم چیزي که روحم را ارضاء کنـد و از کوته فکري و ساده اندیشـی برهاند ، چیزي که به من عزت دهد ، اوجم دهد و مرا از خود و خدا را از من راضـی کند. در آن طبیعت زیباي عاشقانه فقط به خدا میاندیشیدم و یقین داشتم که وجود عظیمش، وجود مقدس و مهربانش از من چیزي میخواهـد، میدانسـتم که در این دنیا مأموریتی دارم وسـخت در پی آن مأموریت بودم. این فکر مختص خودم نبود، فکر میکردم هر شـخص عاطـل و بـاطلی هم در این دنیـا وظیفه اي دارد که شایـد کوتـاهی کرده و به وظیفه اش عمل نمینمایـد. اماحتمداشـتم که بیهوده به دنیا نیامده ام. 🔺نامه ي پنهان 🍃حرفی که پرویز زد کمی افکارم را به هم ریخت و درمطالعه ام خلل ایجاد کرد کتاب را بسـتم و به خانه رفتم . مادرم ازخواب بیدار شـده بـود وچـاي دم میکرد بـا اینکـه رو بـه پیري میرفت امـا به حـدي بـا بچه هـاصـمیمی بـود که هیـچکـدام چیزي از او پنهـان نمیکردیم.خودش همیشه بـا دست به قفسه سـینه اش میزد و میگفت اینجـا مخزن رازهاست. به اوگفتم: مامان پرویز آمـده بود و میگفت میخواهم بروم تهران کارکنم.گفت : پس درسـش چی؟ گفتم، درس هم میخواند. عمویش کارخانه شامپو دارد. گفت: موفـق باشـد. گفتم : آمـده بودخـداحافظی کنـد.شـما خواب بودي بهمن هم نبود قرار شـد شب دوبـاره برگردد بعـد از کمی مکث دوبـاره گفتم : مامـان! پرویز یه جوري بود ، خیلی حـالش گرفته بود انگـار به اجبـار میرفت انگـار میرودکه دیگر برنگردد. مامـان فوري گفت : واي خـدا نکنه. گفتم: موقع رفتن به من گفت یه چیزي لابلا ي آجرهـاي دیوار کارگاه برایت گذاشـته ام بعـد از رفتنم برش دار، مامـان کمی فکر کرد وگفت : چرالاي آجرها؟ لاي آجرکه چیزي جا نمیشود، گفتم: نمیدانم حتما نامه است. خنـدید وگفت : حتمـا عـاشق شـده و درحـالیکه بـا یـک سـینی کوچـک براي پـدرم چـاي میبرد از اتـاق خارج شـد و به مسـخره گفت دیوانه ها، از پنجره اتاق، خانه پرویز دیده میشد رفتم سـمت پنجره بعداز اینکه پرده کرکره را بالازدم کنار پنجره نشسـتم و به خانه کوچک آنها خیره شـدم ، هیـچ هیجانی نـداشت چون مطمئن بودم بین منو او هرچه باشـد در همین حـد باقی میمانـد او مسـلمان است و من بهائی درضـمنر من هیچ علاقه اي نداشتم که با او ازدواج کنم. مرد رؤیاهايم کسی بودکه از لحاظ علم و دانش خیلی برتر از من باشدتا بتوانم به کمک او پیشرفت کنم ، معلومات بیشتري کسب کنم و به موفقیتهاي بیشتري برسم. بالأخره شب شد و پرویز به خانه ما آمد پویا خیلی با اوشوخی میکرد مرتب با او کشتی میگرفت تا او راسرحال بیاورد اوخیلی ساکت تر از قبل شـده بود. چاي و میوه آوردم فقط یک قاچ سـیب خورد و انگار که فضاي خانه برایش تنگ باشـد تحمل نشسـتن نـداشت با
همگی ما خـداحافظی کرد و رفت. اشتیاق زیادي براي خوانـدن نامه اش نداشـتم شایـد هم نامه نبود و مثلا یک یادگاري کوچک یا چیزي از زمان کودکی که یادآور گذشـته هاست. اما بیشتر فکر میکردم که نامهاي پر از الفاظ عاشـقانه باشـد با این حال فرداي آن شب نزدیـک ظهر بود رفتم سـمت دروازه کارگـاه اما در بین آنهمه آجر من کجا را بایـد میگشـتم و چطور چیزي را که او پنهان کرده بود پیدا میکردم؟ مدتی گشـتم و دیگر داشـتم کلافه میشدم، از دست پرویز عصبانی بودم این چه کاري بود؟چقدر بچگانه و احمقانه، اگرکسـی مرا میدید که لابه لاي آجرها را میگردم چه میگفت؟ تقریبا سرتاسر دیوار را تاجائیکه قدم میرسید نگاه کردم. بالاخره متوجه شـدم کاغـذ سـفیدي دقیقـا زیر یکی از آجرهاي سـرنبش دیوار دیـده میشود به زحمت آنرا خارج کردم و براي اینکه راحت تر بتوانم آنرا بخوان مبه داخـل حیاط آمـدم روي تاب نشسـتم و کاغـذ تا شـده را بازکردم باخط زیباي شکسـته نوشـته بود: سلام در وراي قلبم همواره زمزمه شگفتی به خود میخواندم وحیرت و ناباوري برجانم مستولی است من نه آن درخت تنومنـدم که توان اسـتقامتم باشد و نه آن نیلوفر پاك که از رواق بلند عشق بالا بتوانـد رفت، میروم تا عدم وجودم را هرگز واقف نشوم ، میروم تاخورشـید بتابـد و در پشت سـیاهی ابر خودخواهی من به اسارت نماند ، رها باشد و بتابد به هر آنجا که دوست میدارد و هر آنجـا که بایـد بـا اوگرم و روشن شود رهـا باش رها... مثل پرنـده اي در دور دست افق دور از دسترس در پهنه بلنـد آسـمان ، پرواز کند در اوج ، که زمین از آن تـو نیست نـداي قلبم مرا به سوي تو میخوانـد افسوس که آسـمان رقیب سرسـختی است. میدانم که به تو نخواهم رسـید پس میروم تاکسـی به آشـفتگی درونم پی نبرد میروم تا رسوا نشوم و غرورم زیر لگـدهاي بیرحم سایه بان تو که روزي خواهـد آمد و تو را باخود خواهد برد ، له نشود. میروم تاشـرمنده محبت هاي پدرخوب و مادر مهربان و بهمن عزیز نباشم میروم که حق نمک به جا آورده باشم. رهاخواهش میکنم قـدرخودت را بدان، تو پر ازشور وشوق زندگی هستی توفوق العاده اي ، مگـذار حوادث کور زمان تو را ببلعد. مرا ببخش که نامه را به خودت ندادم میدانم که از نظر تواینحرفها به دردلای جرز دیـوار میخـورد، همیشه محکم بـاش. خـداحافظ براي همیشه 🍃میدانسـتم انشـاي پرویزخـوب است، او درکلاس انشاهـاي خیلی خوبی مینوشت امـا فکر نمیکردم به این زیبائی از اداي مطلب برآیـد، کاملا در فکر فرو رفتم و روي جمله به جمله نـامه او فکر کردم او از کجـا اینقـدر مطمئن بودکه به من نخواهـد رسـید؟ فقـط بهووخـاطر اینکه میدانست مـا بـا مسـلمانها وصـلت نمیکنیم؟ یا اینکه فکر میکرد در قلب من جائی ندارد؟ اماچراسعی خودش را نکرد؟چرا هیچوقت احساسات خود را بروز نداد؟ آفتاب به شـدت میتابید دیگر نمیتوانسـتم بیشتر از آن درحیاط بمانم به داخل خانم رفتم، بوي کباب تمام فضاي اتاق را فراگرفته بود مامان طبق معمول وچندچنجه کباب را داخل یک لقمه گذاشتو به دستم داد. اماسیخهاي پر ازکباب راکه روي کبابپز به آرامی سـرخ میشـد براي بابا آماده میکرد. پـدر و مادرم عاشق هم بودند و عشـقشانرا همیشه به هم ابراز میکردند به اتاق خودم رفتم وسخت در فکر بودم. نمیتوانستم کاملا متوجه منظور پرویز شوم اماحسو میکردم کار او نه تنها بچگانه نبود بلکه احسـاس من سـبت به او تغییرکرد و هیـچوقت فکر نمیکردم تحت تأثیر ابراز محبت کسـی قرار بگیرم معنی عشق را نمیفهمیـدم و تا زمانیکه مفهوم این واژه را با تمام وجود درك نمیکردم نه آنرا ازکسی میپذیرفتم و نه آنکه نام عاشق روي خود می نهادم. اما بعـد از خوانـدن این نـامه افکـارم به هم ریخته بود آرزو میکردم او هنوز نرفته باشـدتـا یکبار دیگر او را ببینمو درباره مکنونات قلبی اش با اوصـحبت کنم. دلم میخواست این خداحافظی یک بازي بچگانه باشد. ايکاش او برمیگشت. مامان براي نهارصدایم کرد بعـد از خوردن نهار باز هم به اتاقم رفتم. آرامشم بهم ریخته بود حتی خوابم نمیبرد. منکه هر بعدازظهر راحت میخوابیدم و یا اینقدر مطالعه میکردم که پلکهایم سـنگین میشد و نمیفهمیدم کی خواب مبرد دیگر نمیتوانستم کتاب بخوانم آنقدر نشستم و دیـده به نامه دوختم که پدر و مادرم ازخواب بیدارشدندو مامان برایم میوه آورد نامه را دسـتم دید برایش گفتم: این همان چیزي اسـت کـه پرویز داده ولی اگر برایت بخـوانم بـاورت نمیشـود. مامـان گفت: میدانم حتمـا نوشـته دوسـتت دارم و بی تـو نمیتـوانم زنـدگی کنم. گفتم: نه مامان گفته به خاطر این
که میدانم نمیتوانم به تو برسم از اینجا میروم. مامان گفت: راست میگوئی اینقدر فهمیده است؟" ادامه دارد .... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✫⇠قسمت :1⃣2⃣ 🌷 ... همان روز هر چهار خانواده به سمت فسا حرکت کردیم. فقط خانواده آقای بنی اسد به دا
✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣2⃣ ✍ به روایت همسر شهید بعد از رفتن آقا مرتضی، زینب مریض شد . من در آن موقع به یاد خوابی افتادم که خود آقا مرتضی دیده بود . او به من گفت: خواب دیده ام زینب مرده است. خیلی ترسیدم. سریع زینب را به فسا و دکتر بردم. بعد از آن به منزل دایی ام رفتم. در همان موقع آقا مرتضی با من تماس گرفت و از زینب احوالپرسی کرد. یادم می آید که در آن روز باران شدیدی هم می بارید به طوری که همه کوچه و خیابان ها پر از آب شده بود. از او پرسیدم: مگر نمی خواهید به فسا بیایید؟ -برای چه بیایم؟ - ساخت خانه یادتان رفته؟ -الان نمی توانم چون قرار است عملیات بشود. بعد از کمی صحبت کردن خداحافظی کردیم و من به جلیان رفتم. 🌷بعد از چند روزی از رادیو شنیدم که در منطقه جنوب عملیات شده ، خیلی به فکر فرو رفتم. بعد از حدود چهار روز به منزل دایی ام در فسا رفتم. تا ببینم, مرتضی تماس گرفته یا نه و دقیقا در همان روز تلفن کرد. بعد از احوالپرسی به من گفت:خواب دیده ام زینب حالش بد است! -درست است دوباره زینب حالش خوب نیست. -شما شب آنجا بمان دوباره با شما تماس می گیرم. همان شب مجددا با من تماس گرفت و به من گفت: خبری به شما می گویم و می خواهم فعلا به کسی چیزی نگویید. علی مفقود شده! [ازاده گرانقدر علی جاویدی برادر مرتضی] این خبر واقعا مرا ناراحت کرد. آنقدر که گریه ام گرفت ولی در آن محیط خودم را کنترل کردم و فردای آن روز به روستا برگشتم. حدود سه چها روز بعد از این ماجرا پدر و ماد ر آقا مرتضی از این موضوع باخبر شدند. 🌷بعد از عملیات کربلای 4 تا زمان شهادتش من دیگر او را ندیدم. فقط دو مرتبه تلفنی با من صحبت کرد. بار دوم روز 6 بهمن ماه سال 65 بود[دو روز قبل از شهادتش] که من به او گفتم: آقا مرتضی این بار خیلی سفرت طول کشیده مگر نمی خواهید بیایید, دلمان برایتان تنگ شده است می خواهیم چهره ات را ببینیم ! با خنده گفت:مگر شما تلوزیون نگاه نمی کنید، همین چند روز پیش عکس مرا داخل آن انداحتند[مصاحبه ای که شهید اوینی با ایشان انجام دادند]. فعلا نمی توانم بیایم چون همین روزها یک عملیات دیگر در پیش داریم اگر سالم ماندم حتما به شما سری می زنم. من در آن زمان باردار بودم و در پایان صحبت مرا قسم داد و گفت: تو را به خدا مواظب خودت باش انشاءالله بعد از تولد بچه شما را به اهواز بر می گردانم. بعد از من خواست گوشی را به زینب بدهم. در آن زمان زمان, زینب در سن و سالی نبود که بتواند حرفی بزند. هر چه آقا مرتضی بلند حرف می زد تا بلکه جوابی از زینب بشنود موفق نمی شد. طوری بلند حرف می زد که ما در فاصله حدود یک متری فریادهای او را می شنیدیم. او مرتب می گفت: آهای بابا زینب جوابم بده! من گوشی را گرفتم و به آقا مرتضی گفتم: مگر سر کوه هستی که این طور داد می زنی، مگر زینب می تواند حرف بزند. گفت:من دلم می خواهد صدای زینب را بشنوم خیلی دلم برایش تنگ شده است. دو ماه است که او را ندیده ام. دوباره گوشی را به زینب دادم ولی باز او هیچ حرفی نزد و فقط به گوشی خیره شده بود. آخرین جمله ای که آقا مرتضی به من گفت این بود که: از شما خواهش می کنم که بچه را خوب تربیت کنی و به خاطر خدا صبر داشته باشی. با ما خداحافظی کرد. 🌷 آن شب با این جمله آقا مرتضی خوابم نبرد و مرتب این جمله آخر را در ذهنم مرور می کردم و هر چه سعی می کردم که بفهمم منظور او از این حرف چه بود متوجه نمی شدم. فردای آن روز به اتفاق زینب به روستا برگشتیم. اصلا حال و روزخوبی نداشتم حتی توان نداشتم که بتوانم کارهای خانه را انجام دهم. بی اختیار البوم عکس را برداشتم و آن را ورق زدم هر عکسش را که نگاه می کردم کوهی از غم و اندوه بر دوشم سنگینی می کرد و بی اختیار اشک از چشمانم جاری می شد...
🌷 ... آن شب با این جمله آقا مرتضی خوابم نبرد و مرتب این جمله آخر را در ذهنم مرور می کردم و هر چه سعی می کردم که بفهمم منظور او از این حرف چه بود متوجه نمی شدم. فردای آن روز به اتفاق زینب به روستا برگشتیم. اصلا حال و روز خوبی نداشتم حتی توان نداشتم که بتوانم کارهای خانه را انجام دهم. بی اختیار البوم عکس را برداشتم و آن را ورق زدم هر عکسش را که نگاه می کردم کوهی از غم و اندوه بر دوشم سنگینی می کرد و بی اختیار اشک از چشمانم جاری می شد. به هر گوشه ای از خانه که نگاه می کردم چهره آقا مرتضی جلویم رژه می رفت. رادیو را روشن کردم صدای مارش عملیات در گوشم پیچید خیلی ناراحت شدم و دیگر طاقت نیاوردم و به مادر آقا مرتضی گفتم: من می خواهم به فسا بروم ببینم خبری از آقا مرتضی دارند یا نه؟ زینب را بغل کردم و با گامهای سنگین و لرزان از خانه بیرون رفتم نگرانی من بیشتر به این خاطر بود که قرار بود آقای نجفی از آقا مرتضی خبری برای من بیاورد ولی هر چه انتظار کشیدیم ایشان نیامد. 🌷مسیر خانه پدر آقا مرتضی با خانه پدر خودم آنقدر برایم طولانی شده بود که هر چه می رفتم نمی رسیدم. به هر زحمتی که بود این مسیر را طی کردم و با برادرم از منزل خارج شدیم. و به کنار جاده آمدیم هر چه انتظار می کشیدیم در آن موقع هیچ ماشینی ما را سوار نمی کرد . در این لحظه پسر دایی ام ما را دید و هرچه اصرار کرد که به خانه برگردیم من قبول نکردم. از لحن صحبت هایش این طور برداشت کردم که احتمال دارد مسئله ای پیش آمده باشد. به هر ترتیبی که بود وسیله ای جلوی پای ما ایستاد و به سمت شهر حرکت کرد. به نظرم آنقدر این ماشین کند حرکت می کرد که دلم می خواست پیاده شوم و با پای پیاده این مسیر طولانی را طی کنم. به خیال خودم با پای پیاده از این ماشین تندتر می رفتم. در آن لحظات انگار که همه با من دشمن بودند و هیچ کاری بر وفق مرادم انجام نمی گرفت. وقتی به فسا رسیدیم به سرعت خود را به منزل دایی ام رساندم. در یک لحظه احساس کردم جمعی که آنجا نشسته با دفعات قبل خیلی فرق می کند اصلا صحبت ها طور دیگری بود. مادر شهید حافظی پور هم آنجا بود و مرتب از شهید و شهادت حرف می زد. آن قدر دلهره پیدا کرده بودم که با صدای زنگ تلفن سریع می رفتم تا گوشی را بردارم ولی یک نفر سریع می پرید و قبل از من این کار را می کرد. من که گیج و مات در آن خانه مانده بودم. دلم می خواست گریه کنم ولی نمی دانستم برای چه نمی فهمیدم که چرا اهل منزل همه چیز را از من پنهان می کنند. یک مرتبه که تلفن زنگ زد و زن دایی ام گوشی را برداشت در یکی از صحبت هایش گفت: مامان زینب هم همین جاست. من که بی خبر از همه جا بودم یک لحظه آن غم و غصه از وجودم رخت بر بست و برای یک لحظه فکر کردم خود آقا مرتضی است. بعد که بلند شدم تا با آقا مرتضی صحبت کنم همین که نزدیک زن داییم شدم او گوشی تلفن را زمین گذاشت و گفت: یکی از اقوام بود سلام هم رساند. من که نمی دانستم چه کار کنم داشتم دیوانه می شدم رفت و آمد ها خیلی زیاد شده بود حدود دو ساعت بعد, خواهر آقا مرتضی و دائی و پسر دایی ام به منزل آمدند و گفتند : رضا بدیهی شهید شده است... آن لحظه من خیلی اصرار کردم که من را به خانه آقای نجفی ببرند ولی آنها موافقت نکردند. وقتی که خودم تصمیم گرفتم این کار را انجام بدهم مانع از کارم شدند. تلفن را برداشتم و به خانه آقا رضا تلفن کردم آنها هم از شهید شدنش اطلاعی نداشتند, چون زن آقا رضا به من می گفت: دو روز پیش آقای یوسف پور از جبهه آمده و گفته از حال بچه ها با خبر است. بعد از این تلفن هر کاری کردم که مرا به خانه آقای یوسف پور ببرید دایی ام به من گفت: منزل آنها در روستا است و این موقع ماشین گیر نمی آید که به آنجا برویم. به هر صورت که بود مرا منصرف کردند . عصر همان روز نام شهدایی که قرار بود فردا تشییع شوند را خواندند من به پسر دایی ام گفتم : ترا به خدا به سپاه برو و اسم این شهدا را برای من بیاور . او رفت و بعد از مدتی برگشت و به من گفت: من رفته ام ولی اسم آنها را به من نگفته اند...