eitaa logo
مطلع عشق
281 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 قسمت ۳۱۷ مش باقر تمام طول راه داشت صحبت می‌کند و من نمی‌شنوم؛ از یک سو ذهنم درگیر حاج احمد است و از سویی، صدای باد در گوشم پیچیده. فکر کنم از احکام غسل میت می‌گوید؛ خب حامد که میت نیست؛ شهید است. زمین تا آسمان فرق است بین این دوتا. بالاخره موتور را نگه می‌دارد ، و من از افکار پریشانم بیرون می‌آیم. پیاده می‌شویم ، و قبل از ورود به معراج، مش باقر دوباره روبه‌رویم می‌ایستد: - گرفتی بابا جان؟ پس یادت باشه مثل غسل‌های دیگه‌س. فقط باید بدنش پاک بشه قبل از غسل، یعنی باید خونشو... کم می‌آورد و دوباره می‌زند زیر گریه. انگار دوباره یادش آمده درباره خون چه کسی صحبت می‌کند. باز هم از خودم می‌پرسم مگر خونِ شهید می‌تواند نجس باشد؟ لبم را می‌گزم ، که جلوی مش باقر اشکم نریزد. تا یکی دو ساعت بعد که رفیق‌ها و همرزم‌های حامد بیایند، مش باقر زیاد گریه خواهد دید و نباید روحیه‌اش را ببازد. جلوی در سالن غسالخانه، مش باقر دوباره دستم را می‌گیرد: - بابا جان می‌خوای بیام کمکت؟ - نه. کسی نیاد تو. می‌خوام تنها باشم. و صدای گریه‌اش را از پشت سرم می‌شنوم. در سالن را که می‌بندم، صدای ناله‌های مش باقر در گوشم کمرنگ می‌شود ، و دور تا دورم را سکوت ترسناک غسالخانه احاطه می‌کند. حتی صدای چکیدن آب ، روی زمین سنگی غسالخانه هم، چسبیده است به آن سکوت مرگ‌آور. همه جا بوی مرگ می‌دهد، بجز پیکر حامدی که روی سکوی سنگی خاکستری غسالخانه خوابیده؛ انقدر آرام که گویا در رختخواب گرم خانه‌شان، رویایی شیرین می‌بیند. انقدر آرام که یک لحظه نور امیدی در دلم می‌تابد و جلو می‌روم تا بیدارش کنم. سرمای عجیبی دارد این اتاق؛ سرمایی فراتر از سرمای اوایل پاییز. سرمایی از جنس مرگ. همه چیز سنگی و سرد و بی‌روح است؛ انقدر سرد که در برابرش کم بیاوری و تو هم تبدیل بشوی به یک مُرده متحرک؛ به بخشی از سنگ‌های سرد و خاکستری. و تنها چیزی که تاب مقاومت دربرابر این سرما را دارد، گرمای خون شهید است..
🕊 قسمت ۳۱۸ کمیل دست می‌اندازد دور بازوهایم و من را دنبال خودش می‌کشد: - بیا. بیشتر از این منتظرش نذار. قدم برمی‌دارم به سمت سکوی سنگی ، و هرچه به حامد نزدیک‌تر می‌شوم، گرم‌تر می‌شوم. زخمِ روی سینه‌اش بیشتر به چشم می‌آید حالا؛ یک سوراخ سرخ و خونی که دور تا دورش دلمه بسته. نفس کم می‌آورم. شاید اگر ترکش‌هایی که در پایگاه چهارم سهمم شد، کمی بالاتر خورده بودند، الان جای من و حامد عوض می‌شد. دستانم را تکیه می‌دهم به سکو. لرز می‌کنم. حامد رنگ‌پریده‌تر اما خندان‌تر از همیشه است. کمیل شانه‌ام را فشار می‌دهد: - باید اول خون زخمش رو پاک کنی. زود باش. شلنگ آب را برمی‌دارم ، و اهرم شیر را می‌چرخانم. آب کم‌فشار و سرد که از شلنگ جاری می‌شود، بغض من هم می‌ترکد. کمیل دستم را می‌گیرد ، و می‌برد به سمت زخم سینه حامد. آب که خون خشکیده را پاک می‌کند، خون تازه از زخم می‌جوشد؛ خون تازه و گرم. انقدر گرم که به منِ مُرده ثابت می‌کند ، حامد از همیشه زنده‌تر است. خون میان آب می‌رقصد ، و روی سکوی غسالخانه جاری می‌شود. نفسم یک در میان می‌آید و می‌رود ، و صدای هق‌هق گریه‌ام در سالن می‌پیچد. می‌پیچد و برمی‌گردد به خودم. با تمام توان، به اندازه تمام اشک‌هایی که در خودم ریختم گریه می‌کنم؛ با صدای بلند. هرچه بر زخمش آب می‌ریزم، خونش بند نمی‌آید. از ناتوانی خودم شرمنده و عصبانی‌ام. شیر آب را می‌بندم ، و دستانم را به لبه سکو تکان می‌دهم. سردی آب و سنگ نفوذ می‌کنند به قلبم. سرم را پایین می‌اندازم ، و باز هم بلند زار می‌زنم. شاید اصلا بد نباشد بروم بیرون و به مش باقر بگویم نمی‌توانم؛ بگویم بیاید کمکم. کمیل بازویم را می‌گیرد و تکان می‌دهد: - آروم باش. کمکت می‌کنم.
🕊قسمت ۳۱۹ و دستش را می‌گذارد روی سینه خونین حامد: - حالا آب بریز. این‌بار آب که می‌ریزم، دیگر از سینه حامد خون نمی‌جوشد. در اوج ناامیدی، لبخند بی‌رمقی می‌زنم و باز هم آه سنگینی از سینه‌ام بلند می‌شود. کمیل آرام در گوشم زمزمه می‌کند: - دارند یک به یک و جدا می‌برندمان، شکر خدا به کرب و بلا می‌برندمان... با آب که نه؛ با اشک حامد را غسل می‌دهم و همراه کمیل می‌خوانم: - ما نذر کرده‌ایم که قربانی‌ات شویم/ دارند یک به یک به منا می‌برندمان... *** امشب بلیت دارم برای ایران ، و هیچ‌کس هم نیست که توضیح بدهد چرا باید در چنین موقعیتی برگردم. برای همین بود که این بار، وقتی برای زیارت وداع رفتم، حتی اشک برای ریختن نداشتم. هرچه بود را کنار حامد خرج کرده بودم. فقط نشستم و نگاهش کردم. حتی به زبان نیاوردم چه می‌خواهم؛ لازم نبود. خودشان می‌دانند خواسته دلم را. عروسک به دست، دنبال مقر هلال احمر می‌گردم. این عروسک را از یکی از بازارهای اطراف حرم حضرت رقیه(س) خریدم؛ از بازار شام. یک عروسک با پیراهن آبی روشن و چشمان خاکستری و موهای طلایی؛ مثل سلما. همان اول که دیدمش، حس کردم سلما ست که نشسته میان دخترکان دیگر. تنها تفاوتش با سلما، این است که می‌خندد. مقر هلال احمر، یک ساختمان سه طبقه زخمی ست ، مثل همه ساختمان‌های اینجا و دورش هم پر است از مردمی که دستِ نیاز به سویش دراز کرده‌اند. صف متراکم مردم را کنار می‌زنم و خود را می‌رسانم به نگهبان. میان شلوغی و همهمه مردم، حرفم را به سختی می‌شنود و با دیدن کارت شناسایی‌ام، راهم می‌دهد. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖼 ؛ 🚗 انصاف راننده... 🎙‏‌ از استودیو ضبط برنامه خسته برمی‌گشتم.  به‌سختی تو اون برف، ‎اسنپ قبول کرد.گرونتر از قبل ولی مجبور بودم زود برگردم. اینترنتی که پرداخت کردم، راننده ۱۵ تومان بهم برگردوند. گفت این مسیر کرایش اینقدر نیست. تقدیم شما. 🎥 گفتم دوربین مخفیه؟ گفت دوربین مخفی ما اون بالاییه! نمیدونستم چی بگم! ✍🏼احمد مهری 🔅 میگن وقتی امام زمان بیاد همه با هم همینجوری میشن، مردم با هم  مهربونن، دیگه زرنگ‌بازی و کلاه‌برداری و از این‌جور چیزها نداریم، آدم‌ها چشم بسته به هم اعتماد میکنن... زندگی این مدلی خیلی قشنگه، نه؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
ماه رجب ۱.mp3
10.41M
🌙مجموعه ویژه ۱ • ورود به ماه رجب / • درک ماه رجب / • شستشو در نهر رجب / یک شرط دارد .... بدون متعهد بودن به این شرط، ورود موفق به ماه رجب، و خروج نورانی از ماه رجب، ممکن نیست! ‌❣ @Mattla_eshgh
✍ کمتر از دو روز به آغاز مانده، به بارش ویژه‌ی ابر مهربانی خدا! برای ورود به این بزم آماده ایم یا نه؟ ※ برای بالا گرفتن پیمانه‌ها و پُر کردن آنها، ※ برای نزدیک شدنی که پر از شرمساری است اما اشتیاقی قدمهایت را به جلو می‌راند! ※ برای از نو شروع شدن، ※ برای از نو عاشق شدن، ※ برای از نو عاشق تر شدن، ※ برای عزم دوباره، ※ برای خسته نشدن و ادامه دادن... و .... کمتر از یک هفته به "لیله الرغائب" باقی است! ※ شب مهندسی آرزوها، ※ همان شبی که می‌کوبند و دوباره می‌سازند قلبی را که یکسال در میان رغبت‌ها و دغدغه‌های کوچک، هرزه ‌گردی کرده است! ※شبی که باید بسازند تو را ... ※ و بسازی خود را! دقیق مطابق آیه ۲۴ سوره توبه! که خدا صدرنشین قلبت باشد، و بعد خانواده‌ی آسمانی‌ات و بعد یاری این خاندان ... باید ساخته شوی؛ تا انسان شوی، تا در شعبان به رفاقت انسانهای کامل برسی، و در رمضان، مَحرم این خانه باشی... تا در بگشایند به رویت و از جامی بنوشانندت که مَحرَمان آسمان می‌نوشند و مست می‌کنند! ※ رجب در راه است ... ※ ساده‌تر بگوییم؛ رمضان در راه است، برایش باید خویشتنِ خویش را شُست و پیراست!
👌 نتیجه خودباوری جوانان ایرانی 🌳 به اندازه‌ی ۱۰ میلیون درخت! هر درخت سالیانه ۲۱ کیلوگرم CO2 را جذب می‌کند. فاز اول پروژه تغلیظ گاز اسیدی در پالایشگاه گاز شهید هاشمی‌نژاد از رها شدن سالیانه ۲۰۰ هزار تن کربن دی‌اکسید در محیط جلوگیری می‌کند؛ یعنی به اندازه ۱۰ میلیون درخت! بیشتر بخوانید 📆۱۴۰۱/۹/۲۹ ‌❣ @Mattla_eshgh
توییت مهم حواستان را با فراخوان های کاذب پرت نکنند برای درگیری شیعه و سنی برنامه دارند ... کوچ سلبریتی ها به سمت حمایت از عبدالحمید مولوی .... ‌❣ @Mattla_eshgh