eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊قسمت ۳۳۱ - می‌دونم. فعلا که خطری نبوده. خودمون هواشون رو داریم. فعلا اگه دور و برشون نباشی به نفع اونام هست. جمله آخرش ، به اندازه یک دنیا درد دارد برایم. سخت است که وجود تو برای کسانی که دوستشان داری بزرگ‌ترین خطر باشد. سخت است که اعضای خانواده‌ات، فقط به این علت که تو دوستشان داری و دوستت دارند، هر لحظه در خطر ربوده شدن، آسیب دیدن و حتی مرگ باشند... مرصاد که دیده چهره در هم کشیده‌ام، سعی می‌کند باز هم دلداری‌ام بدهد: - نگرانشون نباش. هدفشون دقیقا خودتی. لبم را کج و کوله می‌کنم ، که مثلا لبخند بزنم و بگویم ممنون از این دلداری دادنت! مرصاد باز هم سرش را به عقب می‌چرخاند و تلاش می‌کند بحث را عوض کند: - پس این کمیل کجاست؟ شانه بالا می‌اندازم و دست به سینه، سر به زیر می‌اندازم و تلاش می‌کنم با فکر، مسئله حاج احمد و خودم را حل کنم. صدای مرصاد را مبهم می‌شوم ، که دارد با کمیل تماس می‌گیرد و زیر لب غر می‌زند که چرا جواب نمی‌دهد. من از کجا لو رفته‌ام؟ ماجرای چندماه پیش حمله به خانه ابوالفضل دائم در ذهنم رژه می‌رود. خودش را می‌خواستند بزنند ، و خانمش را طعمه کردند. از کجا رسیده بودند به او؟ حاج رسول فقط یک کلمه گفت: -نفوذ. همین یک کلمه، به اندازه هزاران کتاب حرف دارد در دل خودش. اولین بار وقتی فرو رفتن چنگال‌های هیولایی مثل نفوذ را در تنم حس کردم ، که سال هشتاد و هشت، صدای مهیب شکستن شیشه و تصادف دو ماشین را پشت گوشی شنیدم؛ همان روز که داشتم با میلاد حرف می‌زدم. و بعدش هم، وقتی بوی تعفن نفوذ را حس کردم که بوی پیکرهای سوخته حاج حسین و کمیل، زیر بینی‌ام زد. - یا امام غریب! صدای مرصاد بلندتر از حد عادی ست و باعث می‌شود سرم را بلند کنم: - چی شده؟ مثل فنر از جا بلند می‌شود: - کمیل یه چیزیش شده! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاله نیکا شاکرمی یه پست گذاشته گفته من به هیچکس وکالت نمیدم! مدعیان انسانیت و حقوق بشر و زن و زندگی و ازادی ببینید چه بلایی سرش اوردند ... وای بر ان روزی که اینها مسلط شوند ... ‌❣ @Mattla_eshgh
💫💫و این بار " محمّد " برانگیخته شد تا شکافنده ی علوم باشد در میانِ جهلِ امّتی...! " باقر آلِ عبا " سرآمدِ بنی هاشم در علم و حدیث ؛ مولودی از فرزندانِ " فاطمه " که سایه گسترد برایِ رویاندنِ بطنِ دانش و راهِ دانایی را به بلوغ رسانید تا روزی که با طلوعِ آخرین خورشید امامت به ظهور برسد... ✨ ویژه ولادت امام محمدباقر علیه السلام ※ طرح استدیو انسان تمام ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ مدینه شد با تو روشن باقر آل عبایی🎉♥️ حلول . 🌙و (ع) مبارک باد🌹🍃 @sangarshohada 🕊🕊
مطلع عشق
⁉️#پیام_های_ناخودآگاه چگونه روی ما تاثیر می گذارند؟ #قسمت دو 📌عده ای از والدین می گویند، بچه قدرت
⁉️ چگونه روی ما تاثیر می گذارند؟ سه 🍃به این کلمات فکر کنید: لواشک، ترشک، تمبر هندی، قره قروت، آلوچه، آلبالو خشک. آیا آب دهانتان را افتاد؟ آیا می توانید جلو ترشحش رو بگیرید؟ راه افتادن آب دهان توسط ناخودآگاه صورت می گیرد. که کنترل اعمال انسان را در دست دارد. با تکرار خوردن چیز ترش و ترشح هر بار آب دهان، ذهن ما شرطی می شود و حتی با شنیدن اسم آن ها باز هم آب دهان راه می افتد. کنترل خیلی از کارهای ما با ذهن ناخودآگاه انجام می شود. مثلا شخصی که در بچگی از چیزی ترسیده، (مثلا در تاریکی دزد دیده) این حس ترس، تا بزرگ سالی با او می ماند. یا مثلا ترس از آسانسور برای کسی که یک بار در آن گیر کرده است. آیا این ترس دست خودآگاه است، یا ناخودآگاه؟ فرد حتی ممکن است، آن خاطره بد را فراموش کرده باشد، اما ترس را نه . این قدرت ناخودآگاه است. حدود ۲۰ الی ۲۵ سال پیش (زمان‌ بچگی والدین) تلویزیون روزی یک ساعت برنامه کودک داشت. اما الان بچه ها بمباران فیلم، سریال، سی دی و گوشی و ... هستند. با صحنه هایی صد در صد مخرب تر از قدیم، که روی زیر بنای اعتقادی کودکان کار می کند. تکرار یک سری مفاهیم در فیلم ها سبب می شود این مفاهیم در ناخودآگاه کودک ثبت شوند، و کودک به آن عمل کند.
مطلع عشق
🕊قسمت ۳۳۱ - می‌دونم. فعلا که خطری نبوده. خودمون هواشون رو داریم. فعلا اگه دور و برشون نباشی به نفع
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 ۳۳۲ مثل فنر از جا بلند می‌شود: - کمیل یه چیزیش شده! گلویم می‌خشکد: - چی؟ - گفت توی دستشوییه. ولی نمی‌تونست درست حرف بزنه... مرصاد می‌خواهد به انتهای سالن و به سمت سرویس بهداشتی برود که شانه‌اش را می‌گیرم: - شاید تله باشه. کمیل رو طعمه کردن که بریم دنبالش. مرصاد درمانده و پریشان می‌گوید: - چکار کنیم؟ - من میرم دنبالش. - دوباره احمق شدی؟ بی‌توجه به غرولندش می‌گویم: - ما دونفریم ولی نمی‌دونیم اونا چندنفرن. تو مسلحی؟ مرصاد که انگار فهمیده نمی‌تواند منصرفم کند، عصبی سر تکان می‌دهد: - آره. - خب پس. من میرم پیشش. تو من رو پوشش بده. اگه تله باشه میان سراغم و تو هوام رو داری. دیگر منتظر اظهار نظر مرصاد نمی‌شوم. نمی‌دانم چرا اما اصلا نگران نیستم؛ حتی نگران کمیل. هیچ تغییری در ضربان قلب ، و تنفسم احساس نمی‌کنم و آرامم. بیشتر به این فکر می‌کنم که کم‌کم وقت پروازمان می‌رسد ، و ما مشغول موش و گربه بازی هستیم! دست در جیب و قدم‌زنان، از کنار یکی از ردیف‌هایی که همان مرد عرب روی آن نشسته است می‌گذرم و خود را می‌رسانم به سرویس بهداشتی. مقابل درش کمی مکث می‌کنم؛ خبری نیست. زیر لب بسم الله می‌گویم ، و قدم می‌گذارم داخل سرویس. صدای هواکش مانند بختک می‌افتد روی مغزم و شنوایی‌ام را مختل می‌کند. با این وجود، چهارچشمی همه حواسم را می‌دهم به اطراف و طوری قدم برمی‌دارم که پشت سرم را هم ببینم.. 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
کسی در سرویس بهداشتی نیست. میان هوهوی دیوانه‌کننده هواکش، صدای ناله بی‌رمقی می‌شنوم. با تردید جلو می‌روم ، و این بار علاوه بر این صدا، حس می‌کنم چیزی روی کاشی‌های سرویس بهداشتی کشیده می‌شود. در آینه نه چندان تمیز سرویس، پشت سرم را می‌بینم که کسی نیست. قدم می‌گذارم به راهرویی ، که کابین‌های توالت دوطرف آن صف کشیده‌اند و کمیل را می‌بینم که انتهای راهرو افتاده و سعی دارد بلند شود؛ اما گیج است یک دستش را گذاشته پشت سرش و صورتش را جمع کرده. نگاهم بین توالت‌ها و کمیل می‌چرخد. ممکن است کسی داخل یکی از کابین‌ها منتظرم باشد. خیره می‌شوم به کمیل ، تا از رفتارش بفهمم چیزی از تله می‌داند یا نه؛ اما اصلا متوجه حضورم نشده. باز هم نگاهی به پشت سرم می‌اندازم و آرام می‌گویم: - هی! کمیل! صدایم در هوهوی هواکش گم می‌شود؛ اما کمیل سرش را بالا می‌آورد و چشمش به من می‌افتد. با صدای گرفته و بی‌رمقش می‌گوید: - اِ! شمایید آقا! حرفی از کمین و این چیزها نمی‌زند؛ یا خیلی گیج است یا واقعا خطری نیست. آرام‌تر از قبل به سمتش می‌روم و با هر قدم، مکث می‌کنم. منتظرم در یکی از توالت‌ها باز شود ، و یک نفر با سر برود توی شکمم؛ اما نمی‌شود و اصلا کسی این‌جا نیست. دست کمیل را می‌گیرم ، و بلندش می‌کنم. همچنان پشت گردنش را ماساژ می‌دهد. - چی شد مرد حسابی؟ می‌تونی راه بری؟ کمیل که هنوز هم ردپای درد ، در صورتش پیداست، سری تکان می‌دهد و دنبالم می‌آید: - پیداش کرده بودما، ولی نفهمیدم کی بود از پشت زد توی سرم. خیلی بد زد نامرد. و نگاهی به پشت لباس‌هایش می‌اندازد که خیس شده‌اند: - اه! نجس شد لباسام!
- بیا. فعلا جوش طهارت و نجاست رو نخور، باید بریم. با شرمندگی سر به زیر می‌اندازد ، و لبش را می‌گزد. از سرویس بهداشتی خارج می‌شویم ، و بالاخره هوهوی لعنتی هواکش، دست از سرمان برمی‌دارد. می‌گویم: - دقت کردی این دومین بارت بود که توی دستشویی خفتت کردن؟ صورتش سرخ‌تر می‌شود و می‌فهمم نباید نگاهش کنم. ادامه می‌دهم: - توی تعقیب و مراقبت باید خیلی سریع‌تر و حواس‌جمع‌تر از این باشی. همیشه یادت باشه اونی که قراره تعقیبش کنی احمق و خنگ نیست، اگه بود که اصلا نیازی به تعقیب و مراقبت نداشت. مرصاد مقابلمان سبز می‌شود. چهره‌اش سرخ و برافروخته است و دهانش را باز می‌کند که کمیل را توبیخ کند. می‌دانم کمیل به اندازه کافی شرمنده ، و سرخورده هست؛ برای همین دستم را به نشانه ایست بالا می‌گیرم ، و با چشمانم به مرصاد می‌فهمانم حرفی نزند. سرم را جلو می‌برم و در گوش مرصاد می‌گویم: - من دعواش کردم. بسشه. مرصاد با خشم نفسش را بیرون می‌دهد و سرش را بالا و پایین می‌کند که: -باشه. نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد: - بریم. دیرمون می‌شه. خودش را به من نزدیک‌تر می‌کند و می‌گوید: -برای همینه که می‌گم مواظب باش. قضیه خیلی جدیه. *** سرم درد گرفته است ، از صدای ممتد بوق ماشین‌ها و هوای آلوده تهران. گره کور ترافیک نمی‌خواهد به این راحتی باز شود. سرم را تکیه می‌دهم ، به پشتی صندلی کمک‌راننده و چشمانم را می‌بندم. در تمام طول پرواز، تغییر فشار هوا انقدر به گوش و ریه‌ام فشار آورد که نتوانستم بخوابم. بی‌نهایت خسته‌ام؛ انقدر که حتی دوست ندارم درباره حوادث مبهم پیشِ رو فکر کنم.
حتی نگاه خیره و کمی نگرانِ راننده تاکسی، -که مردی میانسال و طاس است- هم برایم مهم نیست. اولین‌بار نیست ، که با ریش و موی بلند و صورت آفتاب‌سوخته و زخمی از ماموریت برمی‌گردم. هرکس جای راننده‌ی بنده خدا باشد، از ظاهر آشفته‌ام می‌ترسد. می‌خواهم شیشه را پایین بدهم ، بلکه هوای گرفته و گرم ماشین عوض شود، اما پشیمان می‌شوم. در این ترافیک، هوای بیرون چیزی جز دود اگزوز ماشین‌ها نیست. ساعت دیجیتال جلوی ماشین، نه و بیست دقیقه را نشان می‌دهد و من قرار است راس ساعت نه و نیم شب خودم را به خانه امنی نزدیک میدان سپاه معرفی کنم؛ اما هنوز به میدان آزادی هم نرسیده‌ایم ، و با این ترافیک، اصلا نمی‌دانم زنده به آنجا می‌رسم یا نه. راننده هم صدایش درآمده ، از ترافیک سنگین و دارد زیر لب نچ‌نچ و غرولند می‌کند. آخر هم حوصله‌اش سر می‌رود و رادیوی ماشین را روشن می‌کند. صدای گوینده خبر، ساعت نُه در ماشین پخش می‌شود. زمان زیادی از آغاز اخبار گذشته و خبرهای الان، چندان مهم نیستند. به قول کمیل، آخر اخبار فقط بلدند درباره کشت چغندر در دارقوزآباد حرف بزنند! - خسته‌ای ها! صدای راننده تاکسی ست ، که انگار از اخبار ناامید شده و می‌خواهد این ترافیک طولانی را با یک هم‌صحبت کوتاه کند؛ حتی اگر آن هم‌صحبت، آدم ترسناک و ژولیده‌ای مثل من باشد! لبخند کج و کوله‌ای می‌زنم: - آره خیلی. پشت‌بندش آهی از ته دل می‌کشم. کلماتی مثل «خسته» و «خیلی» به هیچ‌وجه حق مطلب را درباره حال من ادا نمی‌کنند. من داغانم... له شده‌ام... بی‌برادر شده‌ام... چطور می‌توان این حس را در کلمات ریخت؟ - از کجا میای