مطلع عشق
🕊 قسمت ۳۷۳ میرسیم به موتورش اما سوار نمیشود. میگوید: - وقتی خانمم فوت کرد، دخترم یه سال و نی
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت ۳۷۴
دوباره با حرص نفسم را بیرون میدهم:
- چشم ازش برنمیداری، آدرس بیمارستان رو هم میدی که بیام.
- چشم.
ناگاه چیزی به ذهنم میرسد:
- جواد! اونی که زد چی؟ دیدیش کی بود؟
- خواستم برم دنبالش ولی گمش کردم. دیدم ممکنه صالح رو گم کنم.
لب میگزم.
انتظار بیشتری نمیشود داشت. جواد فقط یک نفر است و باید یکی را انتخاب میکرده.
حس بدی در درونم هشدار میدهد ،
که این حادثه، اتفاقی نبوده؛ اما نمیفهمم چرا صالح را زدهاند و از کجا فهمیدهاند باید بزنندش.
صدتا صلوات نذر میکنم ،
که زنده بماند و بتواند زبان بچرخاند تا شاید از زبان خودش چیزی بفهمیم.
مسعود از پشت فرمان، سرش را به عقب خم میکند:
- صالح رو زدن؟
شاخ درمیآورم؛ این از کجا فهمید؟
حرفهایی که به جواد زده بودم ،
را مرور میکنم؛ بجز کلمه بیمارستان، کلمه دیگری نبود که مسعود بتواند از میان آنها چنین حدسی بزند.
صدایی در گوشم تکرار میکند که تصادف صالح عمدی نبوده.
خودمان را که به بیمارستان میرسانیم،
جواد با چهره برافروخته و پریشان میدود مقابل من و عرق از پیشانی میگیرد:
- آقا به خدا من حواسم بود ولی...
جواد را از مقابلم کنار میزنم و میگویم:
- الان کجاست؟
با دست به یکی از تختهای پردهدار اورژانس اشاره میکند:
- اوناهاش!
از میان دکترها و پرستارها،
صورت خونین صالح را میبینم که به یک سمت خم شده است.
از جواد میپرسم:
- به خونوادهش اطلاع دادن؟
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🕊 قسمت ۳۷۵
از میان دکترها و پرستارها،
صورت خونین صالح را میبینم که به یک سمت خم شده است.
از جواد میپرسم:
- به خونوادهش اطلاع دادن؟
- نه هنوز.
- خوبه. ولی وقتی خانوادهش بیان تو نباید اینجا باشی. چون تو رو توی روضههاشون دیدن و میشناسنت.
- پس...
برمیگردم به سمت مسعود:
- تو لطفا بمون مواظبش باش. هر اتفاقی افتاد، حتی اگه اطراف تختش پشه هم پر زد بهم خبر بده. از اینجا به بعد مسئولیت جونش با توئه.
مسعود فقط سر تکان میدهد و از ما دور میشود.
نگاهم را در بیمارستان میچرخانم ،
به دنبال یک آدم مشکوک؛ یک نفر که از دور حواسش به صالح باشد و حتی ما را زیر نظر گرفته باشد.
در نگاه اول، کسی را پیدا نمیکنم.
تنها چیزی که دستگیرم میشود، آدمهای بیمار و بیحال و درب و داغان است و پرستارهای خسته و بیحوصله قسمت اورژانس ،
و سفیدی بیش از حد همه جا و بوی تند مواد ضدعفونی کننده.
به جواد اشاره میکنم که برویم.
وقتی از در بیمارستان بیرون میزنم و پشت موتور جواد مینشینم ،
و مطمئن میشوم کسی دور و برم نیست،
به محسن بیسیم میزنم:
- محسن، فیلمهای دوربینهای اون منطقه و خیابونهای اطرافش رو توی ساعت تصادف میخوام.
- چشم.
جواد پشت فرمان مینشیند ،
و من پشت سرش. همان حس بد، مثل یک مار سمی درون سینهام میخزد و میگوید این حادثه عمدی بوده.
از آن بدتر، همان مار سمی ،
دائم وول میخورد و زبان دوشاخهاش را بیرون میآورد تا بو بکشد که چطور فهمیدند صالح را باید بزنند؟
کمیل آرام در گوشم زمزمه میکند:
- یادته حاج حسین همیشه میگفت همیشه وقتی اوضاع خوبه همه چیز بهم میریزه و از جایی میخوری که فکرشو نمیکردی؟
جلوی جواد اگر جوابش را بدهم ،
گمان میکند دیوانهام و با خودم حرف میزنم. فقط آه میکشم.
🕊 قسمت ۳۷۶
صدای باد طوری در گوش هردومان پیچیده که آهم را نمیشنود.
جواد سریع و فرز ،
از میان ماشینهایی که در ترافیک پشت سر هم بوق میزنند رد میشود
و میگوید:
- آقا باور کنین من حواسم بهش بود. خودش باید حواسشو جمع میکرد. یکی نیست بگه مرد حسابی، وقتی از ماشین داری پیاده میشی یه نگاه به خیابون بنداز، ببین یه وقت یکی بیهوا نیاد بزنه بهت...
ادامه حرفش را نمیشنوم ،
چون آن حس سنگین، همان مار سمی که گفتم، دارد در سینهام تکان میخورد
و میگوید به جواد بگو،
این اتفاق از حواسپرتی صالح نبوده.
میپرسم:
- جواد، دقیقاً توضیح بده چی شد؟
- گفتم که آقا... پارک کرد کنار خیابون. فکر کنم میخواست بره خرید. از در سمت راننده پیاده شد. داشت در ماشینشو میبست که یه موتوری بیکله یهو اومد زد بهش. بعدم ترسید، تا اومدم بجنبم به خودم دررفت نامرد.
- صورتشو دیدی؟
- نه آقا. کلاه داشت.
- سریع تا زد در رفت؟
- نه آقا. یکم وایساد، یه نگاه به پشت سرش کرد و در رفت. ترسید فکر کنم. بایدم بترسه. اونطور که از صالح بیچاره خون میرفت، حتما موتوریه فکر کرده زده طرف رو کشته و در دم اعدامش میکنن. آقا این روزا موتوریا خیلی بیکله شدن. نه رعایت چراغ خطر رو میکنن، نه فرق کوچه و پیادهرو و خیابون رو میفهمن. هم برای خودشون خطرناکه، هم...
حوصله حرفهایش را ندارم. میزنم سر شانهاش و میگویم:
- خیلی خب، فعلا خودت مواظب باش نزنی به کسی. حواستو جمع رانندگی بکن.
- چشم آقا. من حواسم هست. اصلا دست فرمون من معروفه...
دوباره سر شانهاش میزنم:
- جواد جان! باشه. آفرین.
بالاخره سکوت میکند.
میدانم نباید توی ذوقش میزدم؛ اما خب بالاخره آدم گاهی نیاز به سکوت دارد دیگر!
🕊 قسمت ۳۷۷
این سکوت جواد البته،
فقط دو سه دقیقه طول میکشد فقط و بعد از آن، دوباره موتور فکش روشن میشود و تا برسیم هم از کار نمیافتد.
اینجاست که میفهمم ،
باید خودم را عادت بدهم به این که با حرفهایش تمرکزم بهم نخورد.
چارهای نیست!
تا برسیم به خانه امن،
یک نم باران کوتاه و لطیف پاییزی هم روی سرمان باریده و کمی خیس شدهایم.
دارند اذان مغرب را میگویند.
کِی شب شد اصلا؟ از همین ویژگی پاییز بدم میآید. تا بیایی تکان بخوری شب میشود.
محسن دارد نماز مغربش را ،
کنار میز لپتاپش میخواند.
یاد امید میافتم. او هم همین عادت را دارد.
اصلا انگار با یک طناب نامرئی ،
اینها را بستهاند به سیستمشان. نیروی سایبری خوب است خبره باشد؛ اما باید در ابعاد دیگر هم قوی باشد و فرز.
نمیدانم اگر لازم بشود ،
محسن را بفرستم برای تعقیب و مراقبت یا حتی عملیات، از پسش برمیآید یا نه.
محسن سلام نمازش را میدهد و سریع برمیگردد به سمت من:
- سلام آقا! فیلم دوربینای شهری آماده ست که ببینید.
آستینهایم را بالا میزنم که وضو بگیرم و میگویم:
- سلام. دستت درد نکنه.
- البته آقا، نمیدونم چرا این دفعه بیشتر طول کشید تا بهمون بدن. یکم معطل شدم.
ماری که داشت درون سینهام میخزید، هیسهیس تهدیدآمیزی میکند. اخمهایم در هم میرود و میگویم:
- یعنی چی؟
- نمیدونم آقا. کلا حس میکنم همه چیز داره کند پیش میره. شایدم مشکل از جای دیگه ست. من به آقای ربیعی گفتم پیگیری کنن ببینن چرا اینطوریه.
با ذهن درگیر، اصلا نمیفهمم چطور وضو گرفتهام.
جواد هم که دارد آماده وضو گرفتن میشود،
بالای سر محسن میایستد ،
و از پشت سر لگد آرامی به پهلوی محسن میزند:
- به! اوباما جان! چه خبر؟
محسن سرخ میشود و حرص میخورد:
- جواد بس کن دیگه! زشته!
🕊 قسمت ۳۷۸
جواد بلند میخندد:
- به من چه؟ خودت گفتی اسمتو عوض میکنی میذاری اوباما!
محسن صدای حرصآلودش را پایینتر میآورد تا مثلا به گوش من نرسد:
- من یه چیزی گفتم، تو چرا جدی میگیری؟
- اِ! توی کار ما همهچی جدیه!
دیگر به کلکل کردنشان گوش نمیدهم ،
و به اتاقم میروم برای نماز.
سرم درد گرفته است ،
و میدانم از سوز پاییزی نیست.
خستهام و تصادف صالح، خستهترم کرده.
بعد از نماز،
نقاشی سلما را از جیب اورکتم در میآورم و نگاهش میکنم.
دوباره صدای کودکانه سلما که گفت «بابا» را در سرم میشنوم و لبخند غریبی روی لبم مینشیند.
دختربچهها همینطورند؛
همهجای دنیا. که مثل نسیم خنک تابستانی هستند؛ وسط گرما و خستگی میآیند و روحت را نوازش میکنند.
خوش به حال دختردارها.
نقاشی سلما را روی میزم کنار تخت میگذارم تا یادم بماند آن را به دیوار اتاق بچسبانم.
میخواهم جلوی چشمم باشد ،
که هربار مثل الان خسته بودم، با دیدنش روحم تازه شود و بتوانم لبخند بزنم.
شاید اگر دختر داشتم،
همه اتاقم و میز کارم پر از نقاشی میشد؛ رنگیِ رنگی.
محسن فیلمها را فرستاده،
روی سیستم خودم. پشت میز مینشینم و در سکوت، فیلم را با سرعت آهسته پخش میکنم.
تسبیحم را از سر سجاده برداشتهام ،
و دانههای تسبیح را یکی یکی با ذکر صلوات، از زیر انگشتانم رد میکنم.
نمیدانم این صلواتها ،
برای سلامتی صالح ست یا برای این که مطمئن بشوم تصادف عمدی نبوده؛
شاید هم برای هردو.
با این که همه فیلمها ،
با بالاترین کیفیت ضبط و ارسال شدهاند، اما هرچه جلو و عقب میزنم نمیتوانم پلاک موتور را بخوانم.
فیلم را نگه میدارم ،
و روی پلاکش زوم میکنم. مخدوش و گِلی ست و نمیشود خواندش.
طبیعی نیست.
سرِ دردناکم نبض میزند ،
و ماری که درون سینهام بود دوباره زبان دوشاخهاش را نشانم میدهد.
گلویم تلخ میشود.
عکس پلاک را میگیرم و برای محسن میفرستم.
تلفن را برمیدارم و شماره داخلی محسن را میگیرم:
- محسن جان، ببین با پردازشگر تصویر میتونی پلاک رو بخونی؟
🕊 قسمت ۳۷۹
تلفن را برمیدارم و شماره داخلی محسن را میگیرم:
- محسن جان، ببین با پردازشگر تصویر میتونی پلاک رو بخونی؟
- خیلی تلاش کردم آقا، ولی نشد. نمیدونم چرا انقدر مخدوشه. بازم تلاشمو میکنم.
- دستت درد نکنه.
و قطع میکنم.
دوباره دیدن فیلمها را از سر میگیرم؛
این بار برای دیدن رفتار خود موتورسوار.
صالح با آرامش ،
از ماشینش پیاده میشود.
خیابان انقدر عریض هست که خیالش کم و بیش از ماشینهای عبوری راحت باشد.
موتورسوار دارد نزدیک میشود ،
به صالح؛ اما علت این که انقدر به حاشیه خیابان نزدیک است را نمیفهمم.
میتوانست از وسط خیابان رد شود.
چندان شلوغ نبود خیابان.
سرعتش به عنوان یک موتورسیکلت ،
که در یک خیابان وسط شهر تهران حرکت میکند،
بیش از حد زیاد است و نزدیکی غیرطبیعیاش به حاشیه خیابان، مشکوک و عجیب.
شاید فکر کنید ،
من بیش از حد به همه چیز مشکوکم؛ اما در شغل من، باید به خودت هم شک کنی چه رسد به یک موتورسوار ناشناس.
چندبار فیلم را جلو و عقب میزنم ،
تا مطمئن شوم این که حس میکنم موتوسوار کمی به راست متمایل شده برای زدن به صالح، حاصل توهم توطئه نیست.
نه نیست.
واقعا این اتفاق افتاده.
واقعا خواسته بزند به صالح و بعد هم، فقط یک لحظه کوتاه متوقف شده.
نه برای این که خودش بخواهد؛
برای این که به طور طبیعی برخوردش با صالح، سرعتش کم شده است.
بعد هم با یک نگاه کوتاه به پشت سرش،
سریع گازش را میگیرد و میرود.
چهرهاش پیدا نیست؛
اما از حالاتش میشود حدس زد از این اتفاق چندان نترسیده.
حالتش بیشتر شبیه آدمی ست ،
که کارش را انجام داده و میخواهد برود؛ نه آدمی که بخواهد فرار کند.
سریع از میان مردم و ماشینها ،
لایی میکشد تا از تصویر دوربین اول خارج شود.
فیلم دوربین بعدی را پخش میکنم؛ خیابان بعدی. پیاده نمیشود.
انقدر خیابان به خیابان میرود ،
و من انقدر از فیلمی به فیلم بعدی میروم که دوربینها گمش میکنند.
انقدر حرفهای و تمیز ،
خودش را گم و گور کرد که میتوانم قسم بخورم جای دوربینها و نقطه کورشان را از قبل میدانست.
🕊 قسمت ۳۸۰
از سر شب تا نزدیک دوی نیمه شب،
بدون هیچ استراحتی بارها فیلمها را میبینم. هزاران بار عقب و جلو میکنم.
دیگر حفظ شدهام ،
ثانیه به ثانیهاش را و حالم از هرچی موتور و دوربین مداربسته و خیابان است بهم میخورد.
فایده ندارد؛
این یارو جای دوربینها را میدانسته وگرنه ممکن نیست انقدر خوششانس باشد.
میدانم پلیس هم دارد،
دنبال راننده ضارب میگردد و در این باره تحقیق خواهد کرد؛
اما احتمالاً به همین نتیجه من خواهد رسید. باید منتظر بمانم ببینم گزارش پلیس و نظر کارشناس آنها چیست.
زدن صالح وقتی از دید آنها ،
همه چیز عادی ست، هیچ دلیلی ندارد جز این که فهمیده باشند ما میخواهیم بیاییم جلبش کنیم.
مار سیاه درون سینهام،
دور ریههایم چنبره میزند و نفسم تنگ میشود. انگار میخواهد فشارم بدهد و بگوید دیدی گفتم؟
اعصابم از دستش خرد میشود و در دل، سرش داد میزنم که:
- فهمیدم. باشه! دست از سرم بردار!
دست بردار نیست.
تکتک اعضای تیم را به دادگاهی در قلبم میکشاند و با زبان دوشاخهاش بو میکشد تا بفهمد کدام یکی نفوذی ست.
دوباره داد میزنم:
- نفوذی بودن اتهام بزرگیه! حواست هست؟
هست. حواسم هست ،
که چقدر این اتفاق سنگین است و برای همهمان گران تمام میشود.
همیشه وقتی همهچیز عالی به نظر میرسد، یک نفوذی گند میزند به همهچیز ،
و مثل یک موریانه، بیصدا خانهخرابت میکند.
یک طوری که باید بجای پیگیری تروریستها و جاسوسها، کمر همت ببندی برای گرفتن آن نفوذی که از همهشان بدتر است.
سرِ سنگین و پردردم را میگذارم روی میز. چشمانم تیر میکشند ،
و اشک میریزند از نگاه طولانی به صفحه نمایش.
میبندمشان بلکه آرام بگیرند.
به حاج حسین فکر میکنم ،
و پرونده سال هشتاد و هشتش. به ترفندهایی که زد برای پیدا کردن نفوذی
به این که خودش تنهایی ایستاد ،
پای حل کردن این معادله چندمجهولی و اصلا نمیتوانست به ما حرفی بزند،
و اعتماد کند.
وقتی پای نفوذی میآید وسط،
تنها میشوی چون نمیتوانی به کسی اعتماد کنی.
حالا من تنها شدهام؛
آن هم بین آدمهایی که اصلا نمیشناسمشان...
🕊 ادامه دارد ....
مطلع عشق
📣 رهبر فرزانه انقلاب: شهادت میدهم مسئولان دولتی با همه وجود درحال کار و تلاش هستند 🔺البته باید جهت
👆امام زمان ( عج )و ظهور
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
🔴 #تذکر_کپسولی
💠 گَرد داخل کپسول، تلخ است اما پوشش کپسول، خوردن آن را آسان کرده و مانع احساس تلخی آن توسط بیمار میشود.
💠 در زندگی مشترک باید سعی کنیم تذکرمان به همسر، کپسولی باشد.
💠 اگر لازم شد گاهی به همسرتان تذکر جدی دهید، اولاً حتیالمقدور تذکر خود را طولانی نکنید بلکه خیلی کوتاه بیان کنید تا زمینه پذیرش در همسرتان ایجاد شده و زمینه لجبازی در او کمرنگ شود.
💠 ثانیاً تذکر خود را خیلی نرم و با ژست مهربانانه بیان کنید تا تلخی آن، برای همسرتان شیرین گردد.
💠 حتماً پس از تذکر خود به همسر، فضا را به فضای طبیعی و عادیِ قبل از تذکر برگردانید یعنی تذکر شما نباید باعث شود که رابطه گرم و صمیمی شما حتی در زمان کوتاه، قطع گردد. یعنی پساز تذکر خود، همه چیز را فراموش کنید و انگار نه انگار که گلایه داشتید و تذکر دادید.
❣ @Mattla_eshgh
قیچی بی انصافی.mp3
3.11M
#یک_دقیقه_حرف_حساب
💥 قیچیِ بی انصافی!
اوایل ازدواج رابطهمون خیلی عاشقانه بود،
یک روز ازش دور میشدم دلم پر میکشید
⚠️ ولی دیگه مدت هاست رغبتی به هم نداریم!
#استاد_محسن_عباسی_ولدی
❣ @Mattla_eshgh
5.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬
تیپ شخصیتی عزیزان ما متفاوت است!
بعضی دیداریاند،
بعضی شنیداری،
بعضی لمسی،
و ....
شاید ریشه بسیاری از مشکلات خانه ما در عدم مهارتمان در نحوه رفتار درست، با هر کدام از این تیپهاست!
#استاد_شجاعی
#خانواده
❣ @Mattla_eshgh