🕊 قسمت ۴۵۱
دوباره گوشی احسان را چک میکنم.
یک پیام فرستاده برای ناعمه؛
اما نه با سیمکارتی که همیشه میفرستاد.
یک سیمکارت است با شمارهای دیگر. یک نقطه فرستاده
و ناعمه بدون متن جوابش را داده.
احسان هم نوشته:
- امروز میرم دانشگاه. میبینمت؟
ناعمه جواب داده:
- آره. کلاس دارم. بعد باهم بریم کافه.
همهاش رمز است؛
اما خبریست بسی خوشحالکننده.
قرار است هم را ببینند؛ احتمالا همین دور و برها.
بیسیم میزنم به جواد:
- جواد جان احسان کجاست؟
- همین الان از خونهشون اومد بیرون. دنبالشم.
- هرجا توقف کرد بهم بگو.
دل توی دلم نیست؛
نه بخاطر نزدیک شدن به دستگیری ناعمه؛ بلکه به شوق اتفاقی که نمیدانم چیست. قرار است یک خبری بشود.
یک خبر خاص...
یک خبر خوب.
شاید بخاطر همان حس پدرانه نسبت به سلماست.
برمیگردم داخل ماشین.
هرچه از ظهر میگذرد، هوا سردتر میشود.
حسن دارد میلرزد از سرما.
آفتاب بیرمق دیماه هم کاری از دستش برنمیآید و با نزدیک شدن به غروب، از همین نور کم هم محروم میشویم.
بخاری را روشن میکنم.
حسن باز هم میلرزد و پوست صورتش دانهدانه شده. فکر کنم بچه سرماییای باشد؛ لباس گرم هم نپوشیده.
میگویم:
- سردته؟
سریع سرش را تکان میدهد؛
حتما میترسد فکر کنم به درد ماموریت نمیخورد و بفرستمش برود. پشت فرمان، با مشقت کتم را درمیآورم
و میدهم به حسن:
- بیا، الان سرما میخوری.
میافتد روی دنده تعارف:
- نه عباس! خوبم! نمیخواد!
- داری میلرزی. وقتی زیادی سردت بشه نمیتونی خوب تمرکز کنی.
به زور کت را روی شانههایش مینشانم ،
و او که از خدایش بوده، سریع کت را میپوشد.
نگاهی به ساعت موبایلم میکنم؛
یک ربع مانده به پنج. هوا دارد تاریک میشود و جو ملتهبتر.
حالا همه دانشجوهایی که گروهگروه و جدا از هم ایستاده بودند، دور هم جمع شدهاند و شعارهای اقتصادی میدهند.
دوباره احسان را چک میکنم؛
هیچ پیامی بین او و ناعمه رد و بدل نشده.
-آقا، فکر کنم داره میره سمت دانشگاه تهران.
صدای جواد است که از بیسیم میشنومش.
برای این که بتوانم راحتتر با جواد صحبت کنم،
از ماشین پیاده میشوم:
- خوبه، تو حواست بهش باشه. هرجا رفت بهم بگو.
- چشم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🕊 قسمت ۴۵۲
صدای معدهام درآمده از گرسنگی ،
و حال حسن هم بهتر از من نبود. برای همین است که راهم را کج میکنم به سمت سوپرمارکت آن سوی خیابان و با شیرکاکائو و کیک، برمیگردم داخل ماشین.
چهره حسن از دیدن خوراکیها میشکفد. عذاب وجدان دوباره در وجودم فریاد میکشد که جوان مردم را آوردهای وسط معرکه، آن هم گرسنه و تشنه؟!
صدای شعار دادنشان بلندتر شده است ،
و جمعیت بیشتر. با دقت به مردمی که جلوی در دانشگاه جمعاند نگاه میکنم؛
دانشجو بینشان هست؛
اما چهره خیلیهاشان به دانشجو نمیخورد. سن و سالشان بیشتر از دانشجوست، کولهپشتی ندارند و اصلا لباسشان با شئونات دانشگاه همخوانی ندارد.
رنگ و بوی شعارها عوض شده.
دو دسته شدهاند دانشجوها. یک دسته پیداست مذهبیترند و شعارشان هنوز فقط اقتصادی ست؛
اما گروه دیگر، اقتصاد را گره زدهاند به لبنان و فلسطین و تمام مشکلات کشور را انداختهاند گردن کمکی که به محور مقاومت میکنیم.
بوی فتنه بلند شده از شعارهایشان.
زیر لب این را میگویم
و حسن، با دهان پر از کیک و شیر تاییدم میکند:
- آره... اونام که ماسک دارن مشکوکن.
ته دلم یک آفرین نثارش میکنم ،
که حواسش به این نکته بود. کم نیستند آنها که ماسک زدهاند و دارند فیلم میگیرند.
راه خوبی ست برای پنهان کردن صورت. میروم توی نخ ماسکدارها.
از دوربین فرار میکنند،
شعارها را رهبری میکنند و در حاشیه فیلم میگیرند.
درجه بخاری ماشین را زیاد میکنم ،
و دستم را مقابلش میگیرم. نگاهم همچنان به جمعیت است؛
مذهبیهایی که آرامآرام میدان را خالی میکنند و شعارهای عدالتخواهانه و اقتصادیشان میان شعارهای سیاسی و ضدنظام محو میشود.
میگویم:
- چکار میتونیم بکنیم؟ تا وقتی اقدام خشن نکنن عملا آمریکاییم!
حسن گیج میشود:
- چی؟ آمریکا؟
میخندم:
- هیچ غلطی نمیتونیم بکنیم!
حسن انقدر ناگهانی میزند زیر خنده که شیرکاکائو از بینیاش بیرون میریزد. خودم هم خندهام میگیرد از شوخیام. خیلی اهل این شوخی نبودم؛
اما الان یکباره به ذهنم رسید.
چند دستمال از روی داشبورد برمیدارم و به سمتش دراز میکنم:
- جمع کن خودتو!
از بیسیم بسیج،
صدای گزارش دادن حسین را میشنوم. اوضاع خراب است؛ مثل اینجا.
انقدر خراب که سیدحسین حوزه بسیج را رها کرده و رفته وسط میدان.
نگرانش میشوم.
میگوید:
- دارن به آقا توهین میکنن.
نفس عمیق میکشم.
تمام دنیا انگار دست به دست هم دادهاند که من بهم بریزم، نگران باشم و مغزم کار نکند؛ اما من آرامم.
میدانم وضعیت خوب نیست؛
بیشتر از حسن و سیدحسین و بقیهای که حرص میخورند. من از همه آنها بیشتر میدانم و مسئولیتم سنگینتر است؛ اما باز هم نمیتوانم بریزم بهم.
میگویم:
- سیدجان شما کجایی
🕊 قسمت ۴۵۳
میگویم:
- سیدجان شما کجایی؟
- روبهروی در اصلی دانشگاه، ترک موتور.
- خوبه، نمیخواد اقدام کنی. فقط لیدرها رو شناسایی کن. ناجا کارش رو بلده.
حسن، قوطی خالی شیرکاکائو و پوسته کیکش را داخل سطل زباله ماشین میاندازد و میگوید:
- اینا برنامههای دیگه هم دارنا!
چشم بسته غیب میگوید!
تازه خبر ندارد پشت پرده اینها، تیمهای حرفهای کشتهسازی هم هستند که هنوز آن روی وحشیشان را نشان ندادهاند.
ابروهایم را بالا میدهم:
-نگران نباش، اینا حکم تهمونده دارن. تو فقط فیلم بگیر.
کنترل هنوز از دست ناجا خارج نشده؛ اما با این روند، کمکم خارج خواهد شد.
چند موتورسوارِ جوان ریشو و حزباللهی خودشان را میاندازند وسط جمعیت.
سعی میکنند با درگیری لفظی،
مردم را متفرق کنند اما اوضاع بدتر میشود.
حسن غر میزند:
- اینا دیگه چکار میکنن اینجا؟ از کجا پیداشون شد؟
صدای اذان مغرب را از موبایل حس میشنوم. احتمالا تا شب دیگر فرصت برای نماز پیدا نخواهم کرد،
برای همین با همان وضویی که از ظهر گرفتم، نماز مغرب و عشا را میخوانم.
عجله ندارم؛ نمیدانم چرا.
بر خلاف همه نمازهایی که در ماموریت میخواندم، برای این یکی خیلی عجله ندارم.
انگار برعکس همیشه،
دنیا با همه وقایع پشت سر همش ایستاده منتظر تا نماز من تمام شود.
انگار همه ماشینها در خیابان پارک کردهاند، رهگذرها ایستادهاند،
معترضهایی که آن سوی خیابانند دست از شعار دادن کشیدهاند،
ناعمه و احسان قرارشان را به تاخیر انداختهاند،
تیم ترور هنوز از جایش تکان نخورده است و کره زمین حتی از چرخش ایستاده.
نمازم که تمام میشود،
صدای کف و سوت و شعار و فحش و توهین در هم میآمیزد.
دیگر شعارها یکدست نیست و هرکس ساز خودش را میزند. نیروی انتظامی مجبور میشود کمی دخالت کند تا جلوی درگیری را بگیرد. دوباره داخل ماشین مینشینم.
نگاه از جمعیت میگیرم و خیره به کیک و شیرکاکائوی خودم که آن را نخوردهام،
در بیسیم از جواد میپرسم:
- احسان کجاست؟
طول میکشد تا جواب بدهد ،
و صدایش خوب به من نمیرسد. از میان کلماتش، فقط میدان فردوسی را میشنوم.
کوتاه پاسخ میدهم:
- اومدم. یا علی.
نمیدانم صدایم رسیده یا نه؛
چون جواب نداد. ماشین را روشن میکنم و همزمان به حسن میخواهم به سیدحسین بگوید بیاید با ما دست بدهد.
بدبختانه، برمیخوریم به ترافیک عصرگاهیای که ترکیب شده با جمعیت معترض؛ ترافیکی که خیال سنگین شدن ندارد.
بقیه هم مثل ما گیر افتادهاند و صدای بوقشان خیابان را برداشته.
زیر لب میگویم:
- باید بزنیم کنار. ماشین دیگه جواب نمیده.
حسن صدایش را از شدت هیجان بالا میبرد:
- میریزن سرمون با این قیافههامون.
حرفش بهجا؛
اما با حرکت میلیمتری ماشین، کار دیگری از دستم برنمیآید.
با چشم دنبال راهی برای کشاندن ماشین در حاشیه خیابان میگردم
و آرام میگویم:
- ممکن هم هست ماشین رو با خودمون آتیش بزنن.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
مطلع عشق
🔴ببینید #رسانه_ها چگونه در #عملکرد_فرزندانتان تاثیر میگذارند ... 🔸️کودکان هر انچه را #میبینند یاد م
👆سواد رسانه
پستهای روز شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
هدایت شده از سنگرشهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استوری
#مبعث؛ یعنی وساطت تو میان بنده و معبود.
یا رســـــ💚ـــــول اللّه!
دستانم را بگیر 👋
تا بتهای باقیمانده دلم را بشکنم
که خدای تو
خریدار دلشکستگان است.💔
#عید_مبعث🌺🌿
#برتمامی_مسلمانان_جهان🌸
#مبارڪ_باد🌺🌿
@sangarshohada 🕊🕊
🔰 این هم یکی از معروف ترین منحرفین عصر حاضر که چندسال قبل فوت کرد
❌ سید حسن ابطحی ❌
🌀 به اسم ملاقات با امام زمان و مطالب مهدویت ، آن چنان مردم را به خود جذب کرده بود که در برخی کشورهای دیگر هم شعبه زده بود ‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️
👈 جمعیت کلاسهایش فوق تصور ، آن زمانی که فضای مجازی نبود کلاسهایش از شلوغ ترین کلاسهای کشور بود ‼️‼️‼️‼️
👈 همه پای حرفهایش گریه می کردند ، آن چنان با سوز و گداز از امام زمان می گفت که همه را به گریه می انداخت‼️‼️‼️‼️
🔰 زرنگی او این بود که لابلای حرفهای انحرافی اش ، حرفهای درست هم می زد و مخاطب بی اطلاع از دین ، توان فهم درست از نادرست را نداشت و همه را درست می پنداشت‼️‼️‼️
🌀 کتابهایش به وفور چاپ شده و هنوز هم هست و متاسفانه هنوز در کانال های مذهبی هم حرفهایش نشر داده می شود ، در عکس دو نمونه از کتابهای معروفش را می بینید.
‼️ مراقب باشید ، بسیار مراقب باشید ، بیخود نبود که حضرت آقا فرمود بحث درباره مهدویت باید توسط افرادی صورت بگیرد که حدیث شناس باشند ، علم رجال بلد باشند و سند روایات را بدانند ‼️