eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 قسمت دیگه حساب روزهایی که خونه بودم از دستم در رفته بود...😕 از بی حوصلگی رفتم سراغ یه آلبوم قدیمی📓... و شروع کردم ورق زدن... آخه عکسای معصومیت بچگیم آرام بخش بودن... با دیدن عکس گوشه راست صفحه سوم برق گرفتم... یه دفعه مثل لوله رادیات تمام بدنم گرم شد😇 اونقدر این انرژی قوی بود که سریع رفتم شروع کردم به جمع کردن ساک....🎒 تا قبل از این روزها تمام فکر و ذکرم کنکور بود و کتاب تست.... اما حالا دیگه این چیزها خیلی به نظرم احمقانه میومد. یکی از همین روزهایی که خونه مونده بودم تمام کتاب های تستم رو پاره کردم😣 الان از اون همه کتاب فقط یه کیسه کاغذ مونده. وقتی کتاب هام رو میدیدم بیشتر از قبل از مدرسه و درس متنفر میشدم...  🕊🕊🕊🕊 بعد از اینکه مدرسه رو ترک کردم کم و بیش خونه اقوام میرفتم... ولی وقتی رفتار زننده شون رو دیدم،😔 وقتی که نگاه های آمیخته به ترحم و تمسخر رو میدیدم از فامیل هم متنفر میشدم.😠😞 حالا که فکر میکنم قبل از اون اتفاق هم توی فامیل آدم محبوبی نبودم😔 اما موفقیت هام باعث میشد که کسی نتونه چیزی بهم بگه...🙁 البته این عدم محبوبیت هم تقصیر خودم بود.... با غروری که من داشتم طبیعی بود که همه رو از خودم دور کنم.😞 مدت ها بود که بودند... 🔺تمام سختی هایی که میکشیدم، با نگاه مادرم فراموش میشد. 🔺 وقتی پدرم مثل کوه پشتم می ایستاد و از من دفاع میکرد لذت میبردم. 🔺 وقتی خواهرام از من تعریف میکردند، احساس غرور میکردم .. اما ته دلم میدونستم که تمام این رفتارها ساختگیه 😶و اون ها هم خیلی ناراحت و کلافه اند ...حتی بیشتر از من...😣 این رو میشد از خانوادمون فهمید، قبل از اون اتفاق روابطمون خیلی گرم تر بود. اما بعد از مشکل من تمام صحبت هایی که میکردیم تو یکی دو کلمه خلاصه میشد. 🔻نمره های سوگل هم به شدت افت کرده بود. 🔻خیلی مشکل های دیگه هم از طریق من بوجود اومده بود... برای همین هم هر روز بیشتر از قبل از وجود خودم متنفر میشدم،😩... هر روز آرزوی مرگ میکردم ... هر چیزی که میدیدم باعث میشد یاد چهره ام بیفتم... اگر هم زنده بودم به خاطر خاطراتی بود که قبل از اون اتفاق داشتم... برای همین بعضی وقت ها آلبوم گردی میکردم.... دیگه ساکم آماده بود...
🍃 قسمت تا حالا اینطوری نگاش نکرده بودم... خودشو که خیلی وقت بود ندیده بودم شایدهم اصلا!!! عکساش رو هم همینطور ...فقط گاهی که دلم میگرفت و دوست داشتم آلبوم ورق بزنم.... ..."خنـــده هاش" خیلی عجیب بود که توی چهره اش میدیدم من رو به حسادت وا میداشت 👴🏻...پدربزرگم رو میگم...👴🏻 ...سفرهایی که رفته بودیم،🛫 مهمونی هایی😊 که برگزار شده بود و کلی عکس دیگه بود حتی لبخندهای توی عکس هام نگاه حسرت آور بود.... 😔اما حسادت آور نه....👌 خنده های پدربزرگ اما داشت خاطره های قشنگی برام زنده شد... ...خاطره هایی که بیشتر رنگ داستان و متل شبانه کودکی هام👦🏻 بود تا لمس واقعیت... از تعریف های یواشکی مامانم... و اولین برخوردش با پدربزرگم که چطور سورپرایزش کرده... و البته گاهی وقتا دلتنگی های پدرم و تعریف از بچه گی هاش... از روزایی که با 🌷داداشش🌷 چطوری پدربزرگ رو تو دور میزدن و میرفتن گردو بازی...😅 🕊🕊🕊 پدرم قبل از اینکه ازدواج کنه از پدر بزرگم جدا شده بود😒 گاهی اوقات ماجراش رو برام تعریف میکرد... ✨پدر بزرگم👴🏻 خیلی مذهبی بود.✨ حتی پسر بزرگترش که عموی منه هم شهید 🌷شده بود. بعد از 👣شهادت عموحسین👣... پدر و پدر بزرگ و مادر بزرگم که با هم توی یکی از روستاهای مشهد🕌 زندگی میکردند... خیلی به سختی افتادن و این برای پدرم قابل تحمل نبود برای همین هم روستا رو ترک کرد دنبال کار کم زحمت تر... اینارو خودش میگه چون کس دیگه ای نیست که ازش بشنوم 👈پدرم معمولا از پدر بزرگم چیزهای خوبی تعریف نمیکرد.... میگفت؛ اگه اونجا میموندم تمام استعدادهام تلف میشد، بعضی اوقات هم با ... راجع به 💫دعای پدر و مادر💫 صحبت میکرد و میگفت که است و در زندگی نداره، _اگه دعای بابام تاثیر داشت پسرش دم تیر تلف نمیشد... اینم یه استدلاله برا خودش... آخه من بابام رو قبول دارم به من هم توصیه میکرد که خودم رو معطل این چیزها نکنم. ظاهرا پدرم بعد از شروع اولین کارش به عنوان مسئول حسابداری یک شرکت.... با مخالفت پدربزرگم👉 مواجه شده، خود پدرم میگفت که پدر بزرگ با 👈پولی که از این کار بدست می آورده مشکل داشته...👉 پدرم با بعضی از 🔥زد و بندهای بانکی شرکت 🔥موافقت میکرده ..البته به این صراحت به من نمیگفت این موضوع رو خودم از حرف هاش فهمیده بودم البته اون زمان به نظر من هیچ اشکالی نداشت... بلکه پدرم رو به خاطر نبوغش توی جذب سرمایه تحسین میکردم... ....تصمیم خودم رو گرفته بودم... ''خنده های پدر بزرگم'' طوری جذبم کرده بود که نمیتونستم بهش فکر نکنم... مدت ها بود که خنده برام بی معنی شده بود... و هر لبخندی که اطرافم میدیدم یا تصنعی بود و یا از روی تمسخر... ساکم رو پنهان کردم... چندبار از پدر و مادرم راجع به محل اقامت پدربزرگم پرس و جو کردم، اولش خیلی براشون عجیب بود و سعی میکردند که از زیر بار جواب شونه خالی کنند... ولی چون خیلی اصرار کردم و اونا هم به خاطر فشار حادثه سعی میکردند که همیشه من رو راضی نگه دارند، بالاخره آدرس رو دادن.... یعنی چاره ای جز کندن از اونهمه کابوس بود؟... ادامه دارد ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تصویب قانون اتانازی برای کودکان در کانادا‼️ 🔻 یعنی بچه اگر احساس کرد نمی‌خواد زندگی کنه می‌تونه به وسیله‌ی پزشک با شرایط لطیف‌تر اتانازی وخودکشی کنه بدون محدودیت سنی! 🔹 کلا هیچ تلاشی برای بهبود اوضاع طرف هم نمی‌کنن چون اون‌جوری خرجش بیشتره! 👈 سیزیفΣίσυφος ⚠️ و این جاهلیت دستاورد منشور حقوق‌بشر سازمان‌ملل است.
مطلع عشق
#دختر_پسر_بدانند ️ 👈اگر تصمیم به ازدواج‌ دارید، این گزارش را یک‌نفس بخوانید!😯 مهارت اولیه برای خوا
️ 🌺 دختر نباید خیلی خیلی جدی باشد به قول مامان بزرگ‌ها، دختر مثل گل🌹 است! چند نفری این گل را بو می‌کنند تا اینکه یکی می‌چیندش! پس برای آرامش خودتان هم که شده هیچ وقت جلسات اول را جدی نگیرید! چون اگر خیلی جوگیر باشید و به هر خواستگار به چشم مرد رویا‌هایتان بنگرید، بعد مورد پسند نباشید، ضربه می‌خورید و فکر می‌کنید ظاهر است که حرف اول را در انتخاب می‌زند! یک دختر خوب و با تجربه، در مورد پسندیده شدن، باور غیرمنطقی ندارد و با نگاهی به دور و برش می‌فهمد که یک سری معیارهای مشترک و شخصیت دو طرف است که یک خواستگاری را به ازدواج ختم می‌کند... 🌸نکته قابل توجه برای آقا پسرها 🌸پسر باید حواسش به خودش باشد قبل از ورودتان خواهشا تلفن همراه‌تان را بی‌صدا کنید! هنگامی که وارد می‌شوید، هم حواستان به قد و قیافه‌تان باشد هم به زبانتان و مدل احوالپرسی! خیلی زشت است که مثلا قوز کنید و نداشتن اعتماد به نفس را بیندازید گردن شرم یا خجالت! فراموش نکنید که اولین برخورد همیشه در ذهن اطرافیان می‌ماند، پس با صدای رسا و خیلی محترمانه با تک تک افراد احوالپرسی کنید. اگر دخترخانم برای خوش‌آمد نیامده بود، هنگام ورودش به جلسه خواستگاری از جایتان بلند شده و با وقار و احترام سلام و علیک کنید... http://eitaa.com/joinchat/3308650501Cbeef028fd8
22.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ زیبای «عزیزم حسین۲» انتشار ‌ به مناسبت ایام ولادت (ع)
📺 پخش سریال « » محصول مشترک ایران و سوریه از شب گذشته این مجموعه تلویزیونی محصول مشترک ایران و سوریه با روایتی از مدافعان حرم و نبرد با داعشی های جانی است، که اگر ایثار افرادی چون سردار دلها شهید حاج قاسم نبود، حتما کشور ما را هم در گیر می شد، لطفا تماشا کنید، قطعا درس عبرتی خواهد بود برای عافیت طلبانی که همواره نق می زنند و..(امنیت اتفاقی نیست، خون ها داده شد و مغزهای متفکر برنامه ریزی کرده بودند...) 21:10 از شبکه پخش می‌شود.
شوخی با همکار . کلید در رو انداختم و در رو باز کردم همسرم مشغول تماشای تلویزیون بود لبخند گرمی زد و سلام داد من دیگه نای خندیدن نداشتم جوابش رو دادم و رفتم تا لباسام رو عوض کنم اومدم رو کاناپه نشستم کانال ها رو بالا پایین میکردم که همسرم گفت محسن حوصله داری با هم حرف بزنیم؟ . از صبح با همکاران مرد و زن شرکت همه جور بگو بخندی کرده بودم اما حالا که نوبت به همسرم رسیده بود واقعا حوصله نداشتم گفتم عزیزم بذار یه وقت دیگه !!! حس کردم ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد ... . این داستان بی حوصلگیم تو خونه، دیگه داشت طراوت زندگیم رو از بین می برد مدتی بود که توجه ام به همسرم کم شده بود ... من آدم مذهبی بودم و با خانم های همکارم کاملا بی غرض شوخی میکردم اما حس کردم همین شوخی های به ظاهر کوچیک منو نسبت به همسرم سرد کرده بود ... تصمیم گرفتم رفتارم رو تغییر بدم دیگه مث قبل با خانم ها شوخی نمیکردم سعی کردم تمام توجهم رو معطوف به همسرم بکنم اولش سخت بود اما کم کم تغییر کردم حتی دیگران هم از تغییرات من تعجب کرده بودند و دائم میگفتن چت شده مرد راستشو بگو و منم حرفی نمیزدم . بعد از یه مدت شوخی های همسرم دیگه برام تکراری نبود و بیشتر دوست داشتم با اون باشم اخلاقش رو تو ناخودآگاهم با هیچ زن دیگه ای مقایسه نمیکردم ... اینجا بود فهمیدم شوخی های به ظاهر کوچیک چه پارامترهای بزرگی رو میتونه تغییر بده ... و من چه ساده بهش نگاه میکردم ... ‌❣ @Mattla_eshgh
10.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♻️ این عربده‌ها را یادتان هست؟ 🔰 یادتان هست چگونه رهبر و امام جامعه را به خاطر دفاع از جان مردم مورد هجمه قرار دادند؟ حالا بشنوید از تولد نوزادانی با دم ! نوزادانی با یک دست، با یک چشم در ترکیه! مفلوک‌های مزدوری که از راه نقش‌بازی کردن و عربده‌کشی هم درآمدزایی می‌کنند، کجا هستند؟!
مطلع عشق
🍃 قسمت #ششم تا حالا اینطوری نگاش نکرده بودم... خودشو که خیلی وقت بود ندیده بودم شایدهم اصلا!!!
🍃 🍃 قسمت بابا_مرغ یه پا داره؟... اصلا میبرمت اونور آب ....حتما دکترای بهتری هستن که خوبت کنن😐 مامان+آره عزیزم اینقدر خودتو اذیت نکن ..... بابات خیر تورو میخواد...😢 -...نهایتش اصلا میزارم اونجا زندگی کنی و درس بخونی....جا قحطه میخوای بری دوقوزآباد؟!!!😕 💥ولی من گوشم بدهکار این حرفا نبود😎بابام خوب میدونست که اونور آب هم کاری پیش نمیره... فقط میخواست منو منصرف کنه... و میدونست سفر آخری که به خونه پسر عمه مون رفتیم تو اتریش با اکراه بود... 🔺حالا با این ریخت و قیافه که عمراً ولی تو هر شرایطی من فکر کندن از خونه بودم.. برای همین مسافرت تنهایی اونم جای بکر غنیمت بود. کوله بار سفرم رو بستم... بعد از رزرو بلیط هم بدون سرو صدا رفتم بیرون... 🕊🕊🕊 دیگه حوصله صحبت با پدر و مادرم رو هم نداشتم،... نمیخواستم چیزی رو براشون توضیح بدم فکر کردم روز حرکت باید کلی حرف بزنم تا راضی بشند که دست از سرم بردارند یا اینکه یواشکی برم😐 ولی در عین ناباوری دیدم که تمام مراحل خداحافظی در یک کلمه "خداحافظ" خلاصه شد...😟😳 🕊🕊🕊 به صورتم باند بسته بودم که چهره ام مشخص نباشه... اما به هر حال نگاه های سنگین مردم رو نمیشد از خودم دور کنم...😔 وقتی هم که سوار هواپیما شدم نگاه ها ادامه داشت،... نفر کنار دستم هم سوال هایی راجع به صورتم پرسید. من هم جواب هایی دادم و در آخر هم خودم رو به خواب زدم تا از این فضولی ها نجات پیدا کنم.😴😣 🕊🕊🕊 باد خوبی میومد و صورت ناهموارم رو نوازش میداد... 😇 داخل روستا آروم آروم باندهای صورتم رو باز کردم... 👈میخواستم واکنش اولیه پدربزرگم رو ببینم.👉 نمیدونستم چطوری خودم رو معرفی کنم،... حدس میزدم من رو به خاطر پدرم پس بزنه و اصلا تحویلم نگیره...😕 😎😷باعینک دودی و دستمال خونه پدر بزرگم رو پرسون پرسون پیدا کردم... همه اهل روستا میشناختنش.👴🏻😟 💠رفتار روستایی ها با مردم شهر فرق میکنه. 💠همه از دیدن من یه حسی بهشون دست میداد... اما این حس رو همراهی چندتا بچه گردوهاشون رو تو خاک رها کردند و فرار...🏃🏃 چندتاشون هم سر آب بازی جوی باریک ده خشکشون زد... ولی حتی یک کلمه هم چیزی بهم نمیگفتند😳😟 ترحم رو میشد از توی چشم های اکثرشون دید.... ...همین هم خیلی برام جالب😌 بود ... بهتر از نگاه تند و شکلکی بعضی ها تو مترو بود🚅😒 خونه پدربزرگم از دور معلوم بود،... آجرهای سه سانتی رنگ و رو رفته تنها نمای ساختمان بود با یه قاب عکس بزرگ روی تیربرق روبرویی شون که انگار تازه و تمیز بود اما عکسش قدیمی🖼 یه کم دیگه که جلو رفتم چهره یه پیرمرد👴🏻 رو دیدم که خیلی شبیه تصورم و توقعم از عکسها نبود... سر و صورتش کاملا سفیدپوش بود البته لباساشم سِت کرده بود☺️😅 جلوی در حیاط روی یه صندلی تاشو نشسته بود... و بنظر منتظر و مضطرب میومد اضطرابش شکستگی که تو صورتش موج میزد رو بیشتر نشون میداد😊 ....تا منو دید بلند شد و به سمتم لبخند زنان حرکت کرد☺️🤗... لبخندش چین جدیدی به پیشونی و چشماش داد که شکستگیش رو کم عمق میکرد لبخندش همون لبخندهای زیباش که توی عکس ها دیده بودم بود،😊... 💚اگه سر وضعش برام آشنا نبود... اما لبخندش کاملا آشنا بود.... لبخند پدربزرگ💚 من رو به سینه خودش چسبوند، سرم رو بوسید... 🤗😘 _چرا دیر اومدی باباجون... نمیگی بابابزرگت از نگرانی پس میفته..... 🍂 نامـ_نویسـندہ
🍃 قسمت مادربزرگم👵🏻 چندسال بود که فوت شده بود و من حتی خبر نداشتم...😔 اینو از قاب عکس کمی قدیمی رویی دیوار اتاق فهمیدم... ظاهرا پدربزرگم به پدرم خبر داده بوده، میگم ظاهرا😕... چون وقتی ازش درباره مادربزرگم سوال کردم نسبتا تعجب کرد.... 👴🏻نخواست ادامه بده،... فکر کنم نمیخواست پدرم رو پیش من خراب کنه...👌 خونه پدربزرگ پر بود از تابلوهای خوشنویسی.🖊 جملات عربی بود و من چیزی ازشون نمیفهمیدم... ولی معلوم بود خطاط با حروف خوب کنار آمده و برای خودش استادیه.😊 عکس رهبرهای جمهوری اسلامی رو هم روی دیوار نصب شده بودند. وقتی این عکس ها رو دیدم ناخداگاه سری تکون دادم و به حرف های پدرم فکر کردم... اگر '' خنده های پدربزرگ'' نبود امکان نداشت بتونم تو همچین محیطی دوام بیارم...😕 بعد از مدت ها با کسی ارتباط داشتم که اثری از ترحم و تمسخر تو نگاهش نبود.... _پسرم چایی میخوای برات بریزم؟خستگی از تنت در بیاد؟☕️😊 _ نه پدربزرگ، متشکر. خسته نیستم... با هواپیما✈️ اومدم. _بله.. بله... خبر دارم... پدرت زنگ زد برام تعریف کرد که با پرواز زودی میرسی پیشم اما خوب اتوبوسهای اینجا حسابی میکوبدت. 👴🏻😄 _ پدربزرگ...😳 _پدربزرگ.... مگه میخوای تو تلویزیون حرف بزنی یه چیز دیگه بهم بگو پسرم...😄.... پدر بزرگ خیلی پلوخوریه! اینجا به من میگن حاجی مرتضی، ولی تو باید بهم بگی بابا مرتضی!😉☝️بالاخره نوه دارم برای چی؟ (و باز از همون لبخندهای قشنگش☺️ بهم زد)  خندم گرفته بود! بدون معطلی گفتم: _چشم بابامرتضی!😃 خنده به لبم خشک شد...😖 آخه ماهیچه های اطراف دهنم بدجوری تحت فشار قرار گرفتن.... خیلی وقت بود که نخندیده بودم.😣😖 آخرین لبخندم رو اصلا فراموش کرده بودم. گذشته از لبخند... انگار نه انگار که تاحالا این پیرمرد رو ندیده بودم.... انقدر باهاش راحت شده بودم که فکر میکردم از اول بچگیم میشناختمش. + چی شد پسرم؟؟ خدای نکرده حرف بدی زدم؟ ناراحتت کردم؟ نکنه از اینجا خوشت نمیاد؟👴🏻😟😧 _ نه پدربـ... بابامرتضی چیزی نیست... یاد یه چیزی افتادم. 😣از چیزی ناراحت نیستم +خدا رو شکر...☺️ ولی هر موقع چیزی از اینجا یا رفتارم اذیتت کرد بگو باباجان! انگار همه چی یادم رفته بود.... تازه یادم افتاد که تعجب کنم چرا پدربزرگم از ظاهرم نمیپرسه...😳😟 شاید قبلا پدرم بهش گفته باشه ولی چرا هیچ چیزی نمیگه؟🤔🙁 خیلی به نظرم عجیب بود که همچین مسئله مهمی توجهش رو جلب نکرده بود. انقدر تو این چند وقت بابت صورتم سوال پیچ شده بودم که انتظار این برخورد رو نداشتم...😕 _باباجون زودتر برو لباس هات رو عوض کن دستات رو بشور......چایی که نمیخوری،☕️😄اَقَلَّکَم زودتر غذات رو بیارم بخوری که زودتر بگیری بخوابی. -اَقَلَّکَم؟؟؟... زبون محلیه؟؟؟.... یعنی چی؟؟؟بابامرتضی....😟 _سخت نگیر ما مثل شما سواد نداریم یعنی همون لااقل... 😄حالا برو صفایی بده بیا سر سفره😋 _ زحمت نکشید بابامرتضی... میرم بیرون یه چیزی میخورم😊 _اینجا از این خبرا نیست باباجون!... یه طوری تعارف میکنی هر کی ندونه فکر میکنه هفت پشت غریبه ایم! راحت باش، فکر کن خونه خودته درثانی اینجا که ازین آشغالای شهری چی بهش میگین؟؟... -فست فودی😊 +آره ازین چی چی فودیا نیست که باباجون👴🏻😄 -آخ لب و دهنم درد گرفت...😃...پای چشام سوخت...😂...چی چی فودی...😂