3.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رقابت نظامی در عمق دریا
ایران رتبه #پنجم #جهان در تعداد #زیردریایی را دارد و میخواهد زیردریایی #اتمی بسازد!
❣ @Mattla_eshgh
🍃 قسمت #پنجم
دیگه حساب روزهایی که خونه بودم از دستم در رفته بود...😕
از بی حوصلگی رفتم سراغ یه آلبوم قدیمی📓...
و شروع کردم ورق زدن... آخه عکسای معصومیت بچگیم آرام بخش بودن...
با دیدن عکس گوشه راست صفحه سوم برق گرفتم...
یه دفعه مثل لوله رادیات تمام بدنم گرم شد😇
اونقدر این انرژی قوی بود که سریع رفتم شروع کردم به جمع کردن ساک....🎒
تا قبل از این روزها تمام فکر و ذکرم کنکور بود و کتاب تست....
اما حالا دیگه این چیزها خیلی به نظرم احمقانه میومد.
یکی از همین روزهایی که خونه مونده بودم تمام کتاب های تستم رو پاره کردم😣
الان از اون همه کتاب فقط یه کیسه کاغذ مونده.
وقتی کتاب هام رو میدیدم بیشتر از قبل از مدرسه و درس متنفر میشدم...
🕊🕊🕊🕊
بعد از اینکه مدرسه رو ترک کردم کم و بیش خونه اقوام میرفتم...
ولی وقتی رفتار زننده شون رو دیدم،😔
وقتی که نگاه های آمیخته به ترحم و تمسخر رو میدیدم از فامیل هم متنفر میشدم.😠😞
حالا که فکر میکنم قبل از اون اتفاق هم توی فامیل آدم محبوبی نبودم😔
اما موفقیت هام باعث میشد که کسی نتونه چیزی بهم بگه...🙁
البته این عدم محبوبیت هم تقصیر خودم بود.... با غروری که من داشتم طبیعی بود که همه رو از خودم دور کنم.😞
مدت ها بود که #تنهاآرامشم_خانوادم بودند...
🔺تمام سختی هایی که میکشیدم، با نگاه مادرم فراموش میشد.
🔺 وقتی پدرم مثل کوه پشتم می ایستاد و از من دفاع میکرد لذت میبردم.
🔺 وقتی خواهرام از من تعریف میکردند، احساس غرور میکردم
.. اما ته دلم میدونستم که تمام این رفتارها ساختگیه 😶و اون ها هم خیلی ناراحت و کلافه اند ...حتی بیشتر از من...😣
این رو میشد از #سردی خانوادمون فهمید،
قبل از اون اتفاق روابطمون خیلی گرم تر بود.
اما بعد از مشکل من تمام صحبت هایی که میکردیم تو یکی دو کلمه خلاصه میشد.
🔻نمره های سوگل هم به شدت افت کرده بود.
🔻خیلی مشکل های دیگه هم از طریق من بوجود اومده بود...
برای همین هم هر روز بیشتر از قبل از وجود خودم متنفر میشدم،😩... هر روز آرزوی مرگ میکردم
... هر چیزی که میدیدم باعث میشد یاد چهره ام بیفتم...
اگر هم زنده بودم به خاطر خاطراتی بود که قبل از اون اتفاق داشتم...
برای همین بعضی وقت ها آلبوم گردی میکردم....
دیگه ساکم آماده بود...
قسمت #پنجم
پس از چند لحظه دختر نزد مادر رفت و با اشتياق به او سلام كرد.
چنان مودبانه جلوي مادر ايستاده بود كه انگار در مقابل ملكه اي ايستاده است. مادر با حركت سر جوابش را داد. با هم دست دادند. درست همان لحظه كه دستش را پايين ميآورد، مرا ديد. لبخندي زد و با دست به من اشاره كرد تا به سويش بروم.
براي چند لحظه ترديد كشنده اي به جانم افتاد پاهايم پيش نمي رفت. بخصوص كه آن دختر هم آنجا ايستاده بود. انگار هم او بود كه مانع رفتنم نزد مادر ميشد. به نوعي از او و صداقتش در محبت به مادر شرم داشتم. اما مادر باز هم به سمت من اشاره كرد.
اين بار اشاره اش به قدري آشكار بود كه حتي آن دختر هم متوجه شد و به عقب نگاه كرد. آن جا فقط من ايستاده بودم و آن دختر باور نمي كرد كه مادر به من اشاره ميكند. ديگر بيش از اين نمي توانستم صبر كنم.
در حالي كه سرم را پايين انداخته بودم تا چشمانم از نگاه خيره دختر پنهان بماند، جلوتر رفتم. نزديك تر كه شدم سرم را بالا آوردم، مادر را ديدم كه لبخندي زد و گفت:
-سلام مريم جان !...چه طوري دخترم؟!... بيا جلوتر عزيزم!
احساس بد و نفرت انگيز ي بهم تلقين ميكرد كه مادر هنوز هم نقش بازي ميكند. نميدانم همين حس بود يا حس شرميكه از ديدن تعجب و سرگرداني آن دختر به من دست داد، باعث شد تا دست به آن فرار عجيب بزنم. ناگهان برگشتمو با سرعت دور شدم. وقتي به ميان مردم ميرفتم. هنوز صداي مادر را ميشنيدم كه مرا صدا ميزد.
-مريم!... مريم جان كجا ميري عزيزم؟
بي آن كه به صداي مادر توجهي كنم يا حتي سرم را برگردانم از بين مردم گذشتم و دورتر شدم.
در همان حال بود كه ماشين مادر را ديدم. به فكر افتادم كه كنار ماشين بمانم تا مادر برگردد.
اطراف ماشين، در گوشه اي از ديوار به شكلي ايستادم كه جلب توجه نكنم. از همان جا ماشين را زير نظر گرفتم و صبر كردم تا بيايد. نمي دانم چه قدر طول كشيد. شايد يك ساعت ؛ چون در اين مدت افكار مختلفي به ذهنم هجوم آورده بود:
شيرينيها و خوشيها و غرورم از ديدن مادر بر پرده سينما در اولين فيلمي كه ديدم، سرو صدا و ذوق و شوق بچهها وقتي ميفهميدند كه من دختر" مستانه مظفري" هستم، احساس غرور و تفاخري كه از دختر چنين زني بودن به آدم دست ميدهد، سختيها و مشكلاتي كه مادر در كارش تحمل كرد تا بتواند به اين موفقيت دست پيدا كند، ناراحتيها و دلتنگيهاي پدر وقتي كه مادر چند شبانه روز از خانه دور ميشود و... تمام اين افكار باعث شده بود تا تكليف خودم را ندانم.
نمي دانستم بالاخره بايد از داشتن چنين مادري شادمان باشم يا غمگين؟ بايد حق را به پدر بدهم يا به مادر؟ آيا ميتوانم و حق دارم از مادر بخواهم كه از كارش دست بكشد؟
صداي آژير كوتاه دزدگير ماشين مادر، براي چند لحظه مرا از اين افكار آشفته جدا كرد. مادر سوار ماشين شده بود و با همان دختري كه كنار من ايستاده بود صحبت ميكرد.
معلوم بود كه خسته است و از دست دختر كلافه شده است. در همان حال كه با دختر حرف ميزد، ماشين را روشن كرد. وقتي به خودم آمدم كه جلوي ماشين مادر ايستاده بودم. خيره به مادر نگاه ميكردم كه از پنجره ماشين با دختر حرف ميزد. دختر كه زودتر از مادر مرا ديده بود و از حضور ناگهاني و بي مقدمه من بهت زده شده بود، با نگاهي گيج و سرگردان به من خيره شده بود. مادر متوجه شد كه دختر به حرفهاي او گوش نمي كند. رد نگاهش را گرفت و به من رسيد،
از ديدن من چنان يكه خورد كه انگار روح ديده است. لحظه اي به من خيره شد و به آرامي پياده شد. شايد از فرار دوباره من ميترسيد. اما من فرار نكردم. حتي وقتي كه نزديكم آمد و دستم را گرفت. دستش را فشردم و سرم را پايين انداختم. نمي خواستم اشكهايي را كه در چشمانم جمع شده بود، ببيند.
دستم را كشيد و مرا سوار ماشين كرد. وقتي كه راه افتاديم، بي اختيار به عقب برگشتم. بيچاره دخترك! چشمانش داشت از حدقه در ميآمد. در ميان خيابان ايستاده بود و دور شدن ما را نگاه ميكرد:
« دلم برايش ميسوخت ؛ چه عشقي در نگاهش موج ميزد! » برگشتم و صاف نشستم.
نگاهم به خيابان خلوت رو به رو بود كه انگار گرد كرگ بر آن پاشيده بودند. مادر هم ساكت بود. شايد او هم به دختري فكر ميكرد كه امروز برايش همه نوع فداكاري كرده بود: حتي كنار آمدن با مردي كه دوستش نداشت. سعي كردم زير چشمي نگاهي به او بيندازم.
در دلم اقرار كردم كه هنوز دوستش دارم، حتي بيشتر از آن دختري كه عاشقش بود. فقط اي كاش كمي از اين قالب سرد و خشك خارج ميشد و نگاهي به ما ميكرد؛ مطمئنم كه بابا هم عاشقش بود. آيا ممكن است به روزهاي خوش گذشته باز گرديم؟!