🔸فصل بيست و نهم🔸
قسمت #هشتاد_ونه
عاطفه كه داشت چادرش را آويزان
مي كرد، دستانش را يكهو عقب كشيد. چادر افتاد روي زمين و عاطفه برگشت طرف ما.
- يه بار ديگه بگو ببينم چي گفتي فاطمه!
- گفتم كه امروز يه آقا پسري اومده درحسينيه و سراغ تو روگرفته. سرايدار هم گفته كه خبرنداره. بعد هم آقاي پارسا گفته.
عاطفه اما باور نمي كرد:
- شوخي ميكني فاطمه! شوخي، شوخي! با منم شوخي!😳😳
من نمي فهميدم كه عاطفه چرا اين قدر تعجب كرده. ولي فاطمه انكار كرد.
- نه عاطفه جون، من راجع به هر چي با كسي شوخي كنم، راجع به چنين چيزهايي شوخي نمي كنم. موقعي كه آقاي پارسا به من گفتن، مريم هم بود.
من گفتم:
- تو يعني! اين قدر از برادرت ميترسي عاطفه؟!
با عصبانيت دستش را تكان داد.😠
- برو ببينم بابا، دادشم كجا بود؟
- خودت ديروز گفتي كه دادشت اين جاست! خودت گفتي آدرس اين جا رو پيدا كرده.
- تو هم دلت خوشهها بابا! اونها همه اش فيلم بود!
يخ كردم. عاطفه چه ميگويد؟ «فيلم بود! يعني چي؟ ». فاطمه مشكوك شد:
- مريم چي ميگه؟ عاطفه!
ولي عاطفه در عين حالي كه كلافه به نظر ميرسيد، نتوانست جلوي خنده اش را هم بگيرد.
- چيزي نيست فاطمه جون! واقعيت اينه كه ما ديروز صبح به هر كي گفتيم با من بياد تا بريم بلوز بخريم، كسي تحويلمون نگرفت. فقط مونده بود مريم. اگه اون رو هم از دست ميدادم، ديگه تموم بود. منم گفتم يه طوري دلش روبه رحم بيارم كه دلش به حال من بسوزه وحتما با من بياد. براي همين هم بهش گفتم كه آقا داشم اومده مشهد ومن ميترسم تنها برم خريد؛ اگه اون من رو تنها ببينه، بعدا ًكه برگردم اصفهان، دعوايم ميكنه. ظاهراً هم نقشم روخوب بازي كردم. چون مريم هم باور كرد. فقط چون مانتوش خشك نشده بود، تيرم به هدف نخورد.
- پس دروغ گفتي!
- نه بابا، دروغ چيه، فيلم بازي كردم. البته مامانم آدرس اينجا رو از من گرفت و به من گفت كه ممكنه مسعود بياد مشهد، ولي لحنش بيشتر به شوخي ميبرد تا جدي. منم ديروز صبح از پنجره يكي رو ديدم كه شبيه او بود، ولي خودش نبود. همون موقع به نظرم رسيد خوبه يه همچين نقشي رو براي مريم بازي كنم كه از دادشم ميترسم.
ثريا برای اطمينان پرسيد:
-پس نمي ترسي؟
عاطفه با انگشت سبابه اش به خودش اشاره كرد:😳😜
- من؟! ترس!؟ اونم از مسعود. بابا يه حرفايي ميزني ها! مگه من دختر بچهام كه از مسعود بترسم.
فهيمه پرسيد:
-پس بالاخره اون پسره برادرت نبود، نه؟
عاطفه دوباره به تته پته افتاد:
- نه فهيمه جون خدا نكنه! زبونت رو گاز بگير.
ثريا شانه هايش را بالا انداخت:
- پس حتما دوست پسرت بوده!
عاطفه در حاليكه بالاخره خونسردي را به دست آورده بود، خودش را انداخت كنار ما.
- نه ثريا جون! ما دختر شهرستاني هستيم. نه از اين شانسها داريم. نه كسي تحويلمون ميگيره!
- دم خروس رو ببينيم يا قسم حضرت عباس رو باور كنيم؟! پس اين شازده كه اومده دنبالت كي بوده؟ (نكنه مراديه؟ )
اين جمله ي كوتاه از دهان سميه پريد و عواقب زيادي را به دنبال آورد ثريا نگاه خيره اي به عاطفه كرد و نگاهي به سميه، و بعد مثل يك ترقه از جا پريد:
- صبر كن! صبر كنين ببينم چي شد؟ آقاي مرادي كي باشن؟
عاطفه شد مثل لبو سرخ ولي تلخ! هيچ وقت فكر نكرده بودم كه عاطفه هم ميتواند سرخ بشود. عاطفه نگاه تندي به ثريا كرد و بعد زير لب گفت:
- خدا از بهشت نجاتت بده سميه كه گند زدي رفت!
سميه با تاسفي مصنوعي زد به گونه هايش.
- اخ اصلا يادم نبود كه به بقيه چيزي نگفتي.☺️🙈
- ديگه بيشتر از اين گندش رو درنيار سميه.
ديگه حتي فهيمه هم كه معمولا در اين قضايا دوزاري اش كج بود، فهميد كه وضعيت قرمز است. با نگاهي گيج و مستاصل بچهها را به نوبت نگاه ميكرد. انگار از كسي كمك ميخواست تا او را هم در جريان قرار دهند. اولين كسي كه اقدام كرد، ثريا بود. دو دستش را به سمت عاطفه و سميه دراز كرد. در حالي كه كف دستهايش به سمت بيرون بود. انگار ميخواست دو نفر را از هم جدا كند.
صبر كنين خانمها، آرامشتون رو حفظ كنين. هيجان زده نشين. كه براي فشارتون خوب نيست. الان همه ي مسائل روشن ميشه. همه چيز به ترتيب. اول عاطفه خانم! شما بفرمايين اين آقاي مرادي كي باشن؟!
عاطفه در حالي كه به مرور داشت خودش را كنترل ميكرد و از سرخي چهره اش هم كم ميشد، نفس عميقي كشيد، سرش را تكان داد و گفت:
- نمي دونم!
راحله پوزخندي زد. ثريا با نگاه متعجبي حرف عاطفه را تاييد كرد.
- همين طوره! نمي دونين...! همين درسته! پس ما هم ميريم سراغ سميه خانم!
برگشت به طرف سميه:
- شما بفرمايين سميه خانم! اون چي بوده كه عاطفه خانم به ما نگفتن؟
- فكر ميكنم نه من مجبور باشم كه از مسائل خصوصي دوستم چيزي به شما بگم و نه به شما ربطي داشته باشه كه از همه چيز و همه كس خبر داشته باشين.
❌ #نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
❌ #کپی_بدون_نام_نویسنده_ممنوع
☀️☀️ #دختران_آفتاب ☀️☀️
قسمت #نود
جواب با لحني بين جدي و شوخي بود. اما براي ثريا هيچ كدامش اهميتي نداشت، فقط نتيجه اي كه ميخواست بگيرد برايش مهم بود.
- خيلي خب! پس معلوم ميشه كه عاطفه خانم، علي رغم شهرستاني بودنشون و ظاهري كه از خودشون نشون ميدن، سرشون تو حساب و كتابه.
- يعني چه؟
- يعني اين كه معلوم ميشه پسرهاي تهران حتي به دختر شهرستاني هم روي خوش نشون ميدن!
عاطفه پوزخند تمسخر آميزي زد تا ناراحتيش را پنهان كند. ولي سميه كه ميديد باعث چه حرفهاي شده، بيشتر عصباني شد.
- اين حرفها يعني چي ثريا؟! كافر همه را به كيش خود پندارد؟! اين (مرادي) از بچههاي دانشكده مونه.
اما اين جواب هم نتوانست مزه ي شيرين پيروزي را از لاي دندانهاي خندان ثريا بيرون بكشد.
- چه فرقي ميكنه؟ حالا چه بيرون از دانشگاه و چه داخل دانشگاه؟! اين فقط نشون ميده كه عاطفه هنوز كلاسش رو اين قدر پايين نياورده كه به روي خوش نشون بده!
- ولي اين مرادي از عاطفه خواستگاري كرده!
دهان ثريا كه باز شده بود تا جواب سميه را بدهد، همانطور وسط راه باز ماند. چشمهايش گشاد شد و نفس عميقي كشيد. بعد با صداي جيغي دهان ثريا بسته شد و همه به خودشان آمدند.
-ووي! فداي هرچي دختر اصفهانيه! دم همتون گرم.
و بعد كف زد و كل كشيد. شايد اگر سميه جيغ نزده بود، ثريا كمي هم رقصيده بود.
-ثريا بسه ديگه.
ثريا دست هايش را كه باز كرده بود. همانطور باز گذاشت، صدايش بند آمد و مثل يخ وا رفت.
- چيه سميه خانم. حق نداريم برا عروسي رفيقمون شادي كنيم.
سميه آرام شد. صدايش پايين امد.
- اولا كه محرّمه. مثل اينكه همه اشم نبايد به همه تذكر بدم. ثانيا هم عاطفه به اين آقاي مرادي جواب رد داده.
دستهاي ثريا با نا اميدي افتاد روي زانوهايش و اخم هايش رادرهم كشيد.
- چيكار كرده؟
- گفتم جواب رد داده. يعني خواستگاري مرادي رو قبول نكرده. اگر نفهميدي باز هم توضيح بدم.
-نه! نه! فهميدم. ولي آخه چرا؟
سميه پرسيد:
- چرا چي؟ چیو فهميدي؟!
- نه! منظورم اينه كه چرا جواب رد داده؟!
-من چه ميدونم! چرا ازمن ميپرسي، ازخودشون بپرسين! ميگن نميخوان ازدواج كنن!
معلوم بود سميه هم از دست عاطفه دلخور است. احتمالا از جواب رد دادنش. بالاخره فاطمه كه از اول تا حالا ساكت مانده بود، رو به عاطفه كرد:
- سميه راست ميگه؟!
عاطفه با سر تاييد كرد. فاطمه پرسيد:
- چرا؟
- (چرا) چي؟ چرا جواب رد دادم؟!
- چرا گفتي كه نمي خواي ازدواج كني؟
- برا اين كه نمي خوام زير بار يه مرد ديگه برم. همون مسعود براي هفت پشتم كافيه!
- اولا كه همه مردها مثل مسعود نيستن. نمونه اش باباي خودت، باباي ماها، عَ... و يكهو جمله اش بريد.
فكر ميكنم ميخواست بگويد (علي)! شايد هم به همين دليل بود كه موجي از شادي صورتش را پر كرد. عاطفه با لبخند مبهمي گفت:
- نه بابا! اون بنده ي خدا هيچ شباهتي به مسعود نداره. از اتفاق خيلي هم ساكت و سر به زيره!
ثريا خنديد:😄
-پس مباركه!
راحله زير لب گفت:
- حيف اون پسر نيست كه گير يه افعي مثل تو بيفته؟😃
فاطمه هم گفت:
-پس ديگه چه دردي داري كه ميگي (نه)!
عاطفه سرش را پايين انداخت و با ريشههاي فرش بازي كرد.
- من كه با اصلش مشكلي ندارم. نگفتم كه ازدواج نمي كنم! من روي زمانش مشكل دارم.🙈
- مشكلت چيه؟
- ببين من الان دانشجوام!
فاطمه خنديد:
- خوب شد گفتي، و گرنه ما نمي دونستيم. خب ما هم دانشجوييم!😄
- نه منظورم اينه كه هنوز دو سال ديگه مونده تا درسم تمام بشه. هنوز خيلي ديگه كار دارم.
- مگه كسي جلوت رو گرفته؟!
- الان نه، ولي اگه ازدواج كنم، چرا. اون وقت جلوم رو ميگيره.
ادامه دارد ....
❌ #نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
❌ #کپی_بدون_نام_نویسنده_ممنوع
☀️☀️#دختران آفتاب ☀️☀️
قسمت #نود_ویک
عاطفه- نه منظورم اينه كه هنوز دو سال ديگه مونده تا درسم تمام بشه. هنوز خيلي ديگه كار دارم.
- مگه كسي جلوت رو گرفته؟!
عاطفه- الان نه، ولي اگه ازدواج كنم، چرا. اون وقت جلوم رو ميگيره. نمونه اش اين همه بچههاي ديگه ي دانشگاه. ديدي (ليلا رباني) به چه روزي افتاده؟ مجبور شد انصراف بده و بره بشينه تو خونه. يا همين (فيروزه ستاري) كه توي گروه شماست. يك ساله كه داره دنبال كارهاي طلاقش ميدوه ؛ از اين دادگاه به اون دادگاه. خودت كه ديدي يك ترم هم مشروط شد و عقب افتاد. اون هم دختري مثل اون كه يه موقع شاگرد اول گروه بود.
سميه به تندي برگشت به طرف عاطفه:
- تو چي كار به كار زندگي بقيه و مشكلاتشون داري؟ چرا فقط اونها رو ميبيني؟! مگه فقط اونهان كه شوهر كردن. اين همه بچههاي ديگه هم هستن كه شوهر كردن و آب هم از آب تكون نخورده! تازه شادتر و با نشاط تر هم شدن. مثل (محبوبه كسايي) كه ترم اول عقدش بود، حالا هم كه يك ساله عروسي كرده!
فاطمه هم گفت:
- ببين عاطفه! مراقب باش هيچ وقت اشتباهات و مشكلات بقيه تو رو نترسونه. از اونها عبرت بگير. مراقب باش، ولي نترس! اگر ميبيني (ليلا) و (فيروزه) توي زندگيشون مشكل دارن، شايد به خاطر برنامه ريزيهاي اشتباه خودشون بوده. نا هماهنگيها و بي برنامگي بوده كه اين طور زندگي رو برا اونها سخت كرده، نه اين كه خيلي زود عروسي كردن و بچه دار هم شدن. بعد هم ديگه مشكلات بچه داري مزاحم درس خوندن و درس خوندن مزاحم زندگيشون شد.
عاطفه- آخه چه برنامه ريزي! چه كشكي!
چه ماستي! فاطمه جون؟! موقعي كه (آقا) فردا فرمودن كه نمي خوام بري درس بخوني، بگير بشين تو خونه، من ديگه چي كار ميتونم بكنم؟ مادرِ را...
قبل از اين كه عاطفه بتواند جمله اش را كامل كند،
فاطمه صحبتش را قطع كرد. شايد در همان نگاه كوتاهي كه به راحله كرده بود، ديده بود كه او سرش را پايين انداخته و اخم هايش در هم رفته است. فاطمه گفت:
- عزيز من! اين كه ديگه مشكلي نداره. خب يه دانشجويي يا يه آدم تحصيل كرده اي رو انتخاب كن كه با درس خوندن تو مشكل نداشته باشه. يا مثل خيلي از مردهاي ديگه تشويقت هم بكنه. همين (محبوبه كسايي) كه سميه گفت، مگه نشنيدي كه شوهرش روزهاي امتحان محبوبه، مرخصي ميگيره تا از بچه نگهداري كنه؟!
- آخه تو هم حرفهايي ميزني فاطمه جون، چه طور من يه دانشجوي اس و پاس رو كه نه سربازي رفته، نه كاري داره انتخاب كنم؟! تازه فردا هم كه درسش تموم ميشه. دو سال طول ميكشه تا بره سربازي، بعد هم يكي- دو سال دنبال كار بگرده، تازه از كجا معلوم كه كار خوبي هم گيرش بياد؟!
اين بار فهيمه بود كه اعتراض كرد:
- د همين ديگه عاطفه خانم، شما كسي رو ميخواي كه همه چيزش تموم باشه و ايده آل، ولي خودت اگر فردا بهت گفتن مثلا (جهازت كو؟ ) ميگويي كه (من دختر تحصيل كرده ام، ديگه جهاز ميخواهم چي كار؟! )
عاطفه بهش برخورد:
- يعني ميگي اين چيزها مهم نيست؟
اما فاطمه جوابش را داد:
- چرا! مهمه عاطفه جان! ولي اين تويي كه بايد تشخيص بدي كدومشون مهم تره! حرف سر اينه كه تو بايد توقعاتت رو بياري پايين؛ يعني توقعات از دو طرف بايد كم باشه. اون وقته كه تو بايد ببيني كدوم پارامترها و خصوصيات برات مهم تره، اونها رو در نظر بگيري. بقيه رو هم حتي المقدور از سرش بگذري. اخه اين نمي شه كه تو شوهري بخواي كه هم جوان و تحصيل كرده باشه كه بذاره تو ادامه تحصيل بدي و بري سر كار، هم يه آدم بازاري، پولدار و پخته باشه كه تو به چيزي احتياج نداشته باشي!
❌ #نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
❌ #کپی_بدون_نام_نویسنده_ممنوع
4773765613296.mp3
11.85M
سلام این فایل شیخ عباس صراف هست،از این شب جمعه این ختم رو بردارید
بسیار عالی التماس دعا
هفته ی سوم : خواندن سه مرتبه سوره یاسین و هدیه به قمر بنی هاشم
التماس دعا
هدایت شده از محسن مجتهدزاده « شیخ قمی »
🔴دوست عزیز تازه وارد در کانال چند نکته برات می نویسم با دقت بخون:
1. این کانال تخصصی هست برای مبلغین که می خواهند برای جوانان کار کنند پس سطح محتوا برای مخاطب خاص هست نه عمومی. اینجا
2. درایتا به دنبال جذب مخاطب به هرقیمتی نیستیم جایی لازم باشه سفت می زنیم. اینجا
3. جریان سکولار نفوذی را ما خطرناکتر از یهود می دانیم در کشور چون نوکران بی جیره مواجب غرب هستند و لذا رسالت خودمون را در هدایت یا تقابل با ایشان می دانیم در گام اول اینجا
4. معتقدیم تا اسرائیل از بین نرود خیلی از مشکلات کشور پابرجاست لذا «نابودی اسرائیل» را اولویت برای نجات کشور میدانیم. اینجا
5. بنا نداریم برای جذب قشر خاکستری اسلام را یک طوری ارائه بدهیم که اونها خوششون بیاد.
6. در جهاد تبیین معتقدیم که همه مخالفین را باید با تکنیکهای صحیح ارتباطات، جذب و اقناع کرد. اینجا
7. تنها ملاک حقیقت را قرآن و معارف اهل بیت ع می دانیم با تفسیر امام و مقام معظم رهبری از آن. اینجا
8. مطالبات ما در حوزه شریعت حداکثری هست نه حداقلی با عرفی سازی دین یا کوتاه آمدن از اصول یا ارزشها و لذا با مساله بی حجابی هیچ وقت کنار نخواهیم آمد و تا همه زنان عالم را چادری نکنیم نهضت «جهاد تبیین» ادامه دارد.
9. در مساله مواجهه با کشف حجاب معتقدیم باید به صورت تیمی نهی از منکر کنیم کوتاه هم نباید بیاییم اینجا
10. از هیچ ارگان و نهادی پول نگرفتیم و نمی گیریم مردم حال کنند از ما حمایت می کنند تا کار جهاد تبیین توسعه پیدا کنه. اینجا
🥇فهرست درسهای تخصصی اینجا
🟢عضویت در کانال شیخ قمی اینجا
👠نقد زن در غرب اینجا
📝ارتباط مستقیم با شیخ قمی: اینجا
.:
🌱نوروز یعنی هیچ زمستانی ماندنی نیست، حتی اگر بلندترین شبش یلدا باشد . .
نوروزتان مبارک 💚
سالی سرشار از آرامش و برکت و نور برایتان از خداوند مهربان آرزومندم.
مطلع عشق
بعد از به روزرسانی لپتاپ مک، لازم است که موافقت نامه جدید اپل را تصدیق و تأیید کنید. امروز داشتم آن
👆سواد رسانه
پستهای روز شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی
🔹 وقتی بیایی گلدانها لبخند میزنند...
🔅 اللهم عجل لولیک الفرج
🖼 #پروفایل
💠 بن سلمان اجازه عبور هواپیمای سوخت رسان امریکا را به اسمانش نداده !
#تحولات_اساسی
مطلع عشق
☀️☀️#دختران آفتاب ☀️☀️ قسمت #نود_ویک عاطفه- نه منظورم اينه كه هنوز دو سال ديگه مونده تا درسم تمام
قسمت #نود_ودو
عاطفه من و مني كرد و گفت:
- از همه ي اين حرفها گذشته، ببينين من الان مجردم. بالاخره تا حدي اختيارم دست خودمه. دانشگاه ميآم. نسبتا توي تصميم گيريهام آزادم، هيچ مشكلي هم ندارم. پس چه لزومي داره كه خودم رو توي هچلي مثل ازدواج بيندازم. بالاخره اين كارها مسئوليت داره، مكافات داره!
من كه هنوز صحبتهاي آخر فاطمه تو ذهنم بود بهش گفتم:
- ببين عاطفه جون ازدواج چيزيه كه نمي توني از زيرش فرار كني. ساختار روحي زن به شكليه كه نياز به حامي و پشتيبان داره. تو الآن برخلاف اينكه فكر ميكني آزادي، ولي خيلي محدوديت داري. خيلي جاها نمي توني بري، خيلي كارا رو نمي توني انجام بدي؛ چون مجردي، چون تنهايي. ولي ازدواج ميتونه فضاي بهتري رو براي رشد تو مهيا كنه. به شرطي كه تو به اون، به شكل زندان و به شوهرت هم به چشم زندان بان نگاه نكني. اگه به اون به چشم همراه و هم دل نگاه كني، اون وقت انتخاب بهتري رو هم انجام ميدي. كسي رو انتخاب ميكني كه بال هات رو باز كنه، نه اينكه از ازدواج يه قفش برات بسازه!
- راستي! يه حرفي از استادم يادم اومد كه خيلي جالبه. راجع به ازدواج ايده آل ميگفتن (ازدواجيه با پيوند عشق معنوي و الهي و جوشش بي نظير ميان زن و مرد مومن و مسلمان و همكاري و همسري به معناي واقعي بين دو عنصر الهي و شريف و بيگانه از همه تشريفات و زر و زيورهاي پوچ وبي محتوايي ظاهري.) ببين دقيق هم حفظ كردم! خب حالا اين طوريه كه ازدواج معنا ميده. زوج شدن دو تا فرد! يعني دو نفر همديگر رو تكميل ميكنن. هر كدوم استعدادهايي دارن كه بدون استفاده از استعدادهاي اون يكي، ديرتر به تكامل ميرسن.
عاطفه نگاه رضايت بخشي داشت. با اينكه از مباحث جدي دل خوشي نداشت، ولي اين بار اين بحث باعث شده بود تا حساسيت بچهها از قضيه او كمتر شود.