🔴 #احترام_خاص
💠 در حضور خانوادهی خود یا خانوادهی همسر، احترام خاص برای همسرتان قائل شويد! مثلاً اگر همسرتان وارد جمع شد تمام قد بايستيد و همراه او بنشینید! او را با احترام صدا بزنید و ...
💠 البته قرار نیست ریا کنید بلکه آن را بهانهای برای تمرینِ احترام به همسر قرار بدهید.
💠 با اين كار هم در نزد خانوادهی او عزیز میشوید و هم رابطهی شما با همسرتان به شدّت، عمیق و عاشقانه میشود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک کرم چطور پیله میبندد؟
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_چهارم در اون مراسم باید خیلی احترام بزرگترهارو رعای
#ملاک_های_انتخاب_همسر
#استاد_محمد_شجاعی
#جلسه_پنجم
مطلب بعد
🌸گاهی دختر و پسر همو دیدن مثلاً دخترعمو پسرعمو هستن کلاً فامیل یا دختر همسایه هست،
به هر حال انسان یه اطلاعاتی از دختر و ظاهر داره حتی ممکنه اونم کافی نباشه.
💯 ولی اگر دختر و پسر همو ندیدن بایدحتما همرو ببینن، #اطلاع داشتن از اوضاع ظاهری و جسمی امری ضروری هستش.
به چند علت که این مسئله مهم است:
یکی اینکه خب انسان دلش میخواد همسرش زیبا باشه و اگر زشت به نظرش بیاد بعداً ممکنه #دردسر و مفاسدی داشته باشه👍
#وضعیت_جسمی دختر هستش، مادر شرایط خاصی داره، غیر از مرد هست هر چند مرد هم لازمه بدن قوی داشته باشه و عرضه کار کردن داشته باشه و بلوغ اما برای دختر فرق میکنه،
دختر بدنش به اصلاح بعداً باید از چند جنبه کار بکشه از بدن👇
🔹یکی درباره مسئله #جنسی
🔹یکی در جهت #بارداری که اگر ضعیف باشه هم به خودش آسیب میزنه هم بچه
🔹یکی درباره کار #منزل(معمولاً خانمها، هر چند شرعاً وظیفه ندارن ولی خب اخلاقاً رعایت میکنن و کارهای منزلشون رو به عهده میگیرن مثل پختن غذا و شستن ظرفها و لباسها و...)
باید دقت بشه که ساختار بدنی خوبی داشته باشه که از عهده کار بربیاد.
📍بعضی دختر خانمها ممکن سن خوبی داشته باشن ولی از نظر بدنی اصلاً جواب نده همچین کارکردهایی و ازش برنیان👌
💠لذا آگاهی از وضعیت جسمی دختر، چه سلامتی چه ظاهری امر ضروری هستش 💯
🚫📛#پنهان کردنش هم کار درستی نیست که اگر بشه #مفاسدی داره که چند موردشرو خدمتتون عرض خواهم کرد.
✔️هر خانواده باید با صداقت از وضعیت جسمی دختروپسر صحبت بکنن و خود دخترو پسر باید همو در جریان بذارن درباره وضعیت جسمیشون😊
❌خب جدا از این اطلاعات، شده بارها در طلاق ها که دختر چیزی داشته پنهان کرده یا پسر نقصی داشته مخفی کرده
مثلاً پسر فرض کنید نقص عضو داخلی یا عمل جراحی داشته و بیان نکرده یا پسر آسیبی دیده که پزشکها قطعا بهش گفتن بچهدار نخواهی شد،
💢آسیب به دستگاه تناسلی وارد شده عمل کرده یا آسیب دیده و یا ...
شیمیایی شده مثلاً این موارد بوده که تا عقد و عروسی هم رفتن بعد به #طلاق کشیده شده
دخترها هم همینطور، عیبهایی داشتن که بیان نکردن و بعد رفتن تو زندگی مشکل پیدا کردن😔
✅باید هر دو طرف آگاهی از سلامت داشته باشن، احساسات نباید اینجا دخیل دونست و باید به آینده خیلی فکر کرد
🔅چون ما الان و این چند لحظه و چند ماه و شب عروسی فقط زندگی نمیکنیم، بعدها مهم میشه و چیزایی که الان #مهم نمیاد مهم میشه🤔
📌نکته مهم و مشکل عمده تو انتخاب همسر یکیش همین هست که همه چیزهایی که دختروپسر اول مدنظر دارن غالباً کاراییشون موقت هست و برای چیزایی که بعداً براشون مهم میشه، اول ازدواج براشون مهم نیست😐
❗️برعکسِ والدین
بزرگتر ها بعد و آیندهرو میبینن، برای همین است که به نظر والدین باید خیلی اهمیت داد و احترام گذاشت چون نوع دیدشون عمیقتر هستش و به مصلحت انسان هست 🙏
یکی مسئله جسم و یکی ظاهر
به خصوص خانواده پسر باید توجه زیادی داشته باشه چون این حق پسر هستش که عروس و همسر خودشرو ببینه ☺️🍃
لذا در شرع هم گفتن میتونه حتی موی او رو به طور کامل و حتی بدنشرو ببینه
بعضی از فقها حتی نظر دادن که دختر میتونه بدنشرو لباس تور بپوشه که اصلاً پسر ببینه اندام همسرشرو، این خیلی مهم هستش🤝
♦️نبی اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم هم میخواستن خواستگاری کنن از کسی، میفرستادن کسیرو که دقیقاً اندام اون دختر و زن رو برانداز بکنن
❇️و خلاصه یه شناختیرو اندام اون داشته باشن و اصلاً میگفتن برید بو کنید دختررو، اگر بوی بدی میده نه، به هر حال دقت داشتن رو این مسائل 👍
بعدها میبینی اصلاً مرد لذت نمیبره از زنش و هر وقت نزدیکش میشم بوی بد میده و نمیتونم نزدیکش بشم و میپرهیزم❌
🔆حالا اینکه باید انسان عاشق روح باشه و مسائل اخلاقی و ایمان و... سرجای خودش
اما اینم سر جای خودش مهمه که اصلاً تاثیر داره تو همون مسائل
📢لذا این حق مسلم پسر هستش که از وضعیت جسمی و ظاهری همسرش اطلاعات کامل داشته باشه
ادامه دارد...
❣ @Mattla_eshgh
17.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✴️ خانم دکتری با بیش از ۲۰هزار زایمان
📹 #ببینید گزارشی از یک پزشک که کام نوزادان را با تربت #امام_حسین ع باز میکند!
✴️ نمونهای از #زنان_طراز_جهان_اسلام در زمانه ما
🎯 یکی از عواملی که در بالابردن #کیفیت_نسل و #ظرفیت_حلال_زادگی نقش مهمی دارد، "ماما" میباشد که در گذشته، "قابلهها" این نقش مهم را بر عهده داشتند!
مطلع عشق
💠قسمت #صدوبیست_وشش روبه روی مزار کمیل زانو زد، به عکس کمیل که روی سنگ حکاکی شده بود،خیره شد.👀😭 به
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوبیست_وهفت
از ترس لرزی بر تنش افتاد،
جرات نداشت، نگاهش را بالا بیاورد، و صاحب دست را ببیند.
ــ بفرمایید
با شنیدن صدای مردانه و خشداری،
که به دلیل سرما خوردگی بدجور گرفته بود، آرام نگاهش را از دستمال بالا آورد که به صحنه آشنایی برخورد کرد.
مردی قدبلند با صورتی که
با چفیه پوشانده شده، مطمئن بود این صحنه آشنا است.
او این مرد را دیده،
در ذهنش روزهای قبلی را مرور کرد تا ردی پیدا کند.
با یادآوری سردار احمدی و همراهش، لحظه ای مکث کرد و از جایش بلند شد.
ــ سلام،اگه اشتباه نکنم شما همراه سردار هستید
مرد سرفه ای کرد،
و سری تکان داد،سمانه اطراف را نگاه کرد، و با نگاه به دنبال سردار گشت، اما با صدای آن مرد، دست از جستجو برگشت.
ــ تنها اومدم
سکوت سمانه که طولانی شد،
مرد به طرف سمانه برگشت و برای چند لحظه نگاهشان به هم گره خورد.
ــ کمیل دوست من هم بود
سمانه خیره به چشمان مشکی و غرق در خون آن مرد مانده بود،
با شنیدن سرفه های مرد،
به خود آمد، و ناخوداگاه قدمی به عقب برگشت.
احساس بدی به او دست داد،
سریع کیفش را از روی مزار برداشت و خداحافظی کرد.
به قدم هایش سرعت بخشید،
از مزار دور شد، اما سنگینی نگاه آن مرد را احساس می کرد،
احساس می کرد،
مسافت تا ماشین طولانی شده بود،بقیه راه را دوید،به محض رسیدن به ماشین سریع سوار شد،و در ها را قفل کرد،
نفس نفس می زد،
فرمون را با دستان لرزانش فشرد،تا کمی از حس بدش کم شود.
کیفش را باز کرد،
گوشی اش را بیرون آورد، و نگاهی به ساعت انداخت، ده تماس بی پاسخ داشت،
لیست را نگاهی انداخت،
بی توجه به همه ی آن ها، شماره سمیه خانم را گرفت،بعد از سه بوق بلافاصله صدای ترسیده سمیه خانم در گوش سمانه پیچید:
ـــ سمانه مادر کجایی،بیا مادر از نگرانی دارم میمیرم
ــ ببخشید خاله.گوشیم روی سایلنت بود
ــ برگرد سمانه، بیا خونه قول میدم، به روح کمیل قسم دیگه حرف از ازدواج نمیزنم، فقط بیا پیشم مادر
ــ دارم میام
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠قسمت #صدوبیست_وهشت
سردار عصبی به سمت او رفت و فریاد زد:
ــ داری همه چیزو خراب میکنی😠🗣
سرش را میان دو دستانش گرفت،
و فشرد، و عصبی پایش را بر روی پارکت خانه می کوبید.
ــ برا چی رفتی دنبالش؟؟برا چی هر جا میره اسکورتش میکنی؟ تو قول دادی! فقط یکبار اونو ببینی!! فقط یکبار،😠☝️اصلا برا چی جلو رفتی، و با اون صحبت کردی؟؟؟
ــ من میدونم دارم چیکار میکنم
ــ گوش بده چی میگم،اینجوری هم کار پرونده بهم میخوره، هم اون دختر به خطر میفته!
سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
ــ چرا آروم کردن دلت برات مهمتره از سلامتی سمانه است؟!
عصبی از جایش بلند شد، و با صدای خشمگین گفت:
ــ سلامتی سمانه از جونم هم مهمتره،فکر کنم، اینو تو این چند سال ثابت کردم، من میدونم دارم چیکار میکنم، سردار مطمئن باشید، اتفاقی بدی نمیفته، و این پرونده همین روزا بسته میشه!.
سردار ناراحت،
به چهره ناراحت و خشمگین و چشمان سرخ مرد روبه رویش نگاهی انداخت
ــ امیدوارم که اینطوری که میگی باشه کمیل!!!
💤💤💤😰💤💤😰😰😰💤💤
سمانه با ترس از خواب پرید،
از ترس نفس نفس می زد،سمیه خانم لیوان آبی را به سمتش گرفت و با نگرانی گفت:
ــ چیزی نشده مادر ،خواب دیدی
سمانه با صدای گرفته ای گفت:
ــ ساعت چنده؟
ــ سه شب مادر،خواب بدی دیدی؟
سمانه با یادآوری خوابش،
چشمان را محکم بر روی هم بست، و سری به علامت تائید تکان داد.
ــ بخواب عزیزم
ــ نمیتونم بخوابم،میترسم دوباره خواب ببینم
سمیه خانم روی تخت نشست، و به پایش اشاره کرد
ــ بخواب روی پاهام مادر
سمانه سر را روی پای سمیه خانم گذاشت، سمیه خانم موهای سمانه را نوازش کرد و گفت:
ــ وقتی کنارمی،حس میکنم کمیل کنارمه، وقتی دلتنگ کمیل میشم و بغلت میکنم، دلتنگیم رفع میشه، پسرم رفت، ولی یه دلخوشی کنارم گذاشت، امروز وقتی رفتی، و جواب تماسمو ندادی، داشتم میمردم، از دست دادن کمیل برام کافی بود، نمیخوام تورو هم از دست بدم!
بوسه ای بر روی موهای سمانه نشاند،
که قطره اشکی از چشمانش بر روی پیشانی سمانه سرازیر شد.
سمانه چشمانش را بست،
که دوباره خوابش را به یاد آورد،همان مرد با چفیه،به چشمانش خیره شده بود،
و فریاد می زد "باورم کن ،باورم کن" و سعی در گرفتن دست سمانه می کرد.
سمانه چشمانش را باز کرد،
و خودش را لعنت کرد،که چرا موقعی که مرد کنارش بود، احساس ترس نکرد،
چرا احساس می کرد،
چشمانش و نگاه سرخش #آشنا بود، چرا تا الان به اوفکر میکرد، حس می کند دارد به کمیل خیانت می کند.!
قطره اشکی از چشمانش جاری شد و آرام زمزمه کرد:
ــ منو ببخش کمیل😢😣
💠قسمت #صدوبیست_ونه
ــ چی شده؟
ــ سردار تماس گرفت، گفت که همه چیز بهم ریخته!!
کمیل ایستاد،
و با چشمانی پر از سوال به او خیره شد:
ــ چی میگی یاسر
یاسر ناراحت سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ مثل اینکه تیمور به زنده بودنت شک کرده، یعنی مطمئن نشده، اما دوباره مثل همون روزای اول، که خبر شهادتت به خانوادت داده شد، دوباره افرادش اطراف خونتون کشیک میدن!
کمیل عصبی و ناباور،
به یاسر نگاه کرد، باورش نمی شد، که بعد از این همه #سختی و #تلاش، تیمور به زنده بودنش شک کند.!
یاسر مردد به کمیل نگاهی انداخت، و گفت:
ــ یه چیز دیگه داداش
ــ باز چی هست؟
ــ اونا یه مدته حتی همسرتو زیر نظر گرفتن، شنیدم امشب میخوای بری که ببینیش، به نظرم نرو چون هم خودت هم همسرتو به خطر میندازی.!
کمیل تکیه اش را به دیوار داد و غمگین زیر لب نالید:
ــ دیگه دارم کم میارم
یاسر بازوی شهاب را در دست گرفت،
و آن را به طرف نزدیکترین اتاق برد. در را باز کرد،
و منتظر ماند کمیل وارد اتاق شود،
کمیل روی صندلی نشست، و نگاهش را به بیرون دوخت.
همه چیز به هم ریخته بود،
و همین او را آشفته کرده بود،بعد از چهار سال سمانه را دیده بود،
و آن آرامشی که سال ها است،
حس نکرده بود، را در دیدارهای اخیر دوباره آن را به دست آورد، اما دوباره باید از همسرش دوری کند،
تا برای همیشه او را از دست ندهد، و با فکر اینکه به زودی این مشکلات حل می شوند، و سمانه را خواهد داشت،به خود دلداری می داد.
با قرار گرفتن لیوان چایی،
که بخار آن شیشه پنجره سرد را مات کرده بود، نگاهش را بالا آورد.
یاسر لبخندی زد،
و با ابرو به لیوان اشاره کرد. کمیل لیوان را از دستش گرفت، و زیر لب تشکری کرد،
دست یاسر بر شانه اش نشست، و سپس صدایش به گوش رسید:
ــ میدونم بهت خیلی سخت میگذره، چهارسال کم نیست، همه اینجا اینو میدونیم، حقته که الان کنار خانوادت باشی، با دخترت وبچه خواهرت بازی کنی. یا با همسرت و بچه ات بری مسافرت، نمیگم درکت میکنم، اما میدونم احساس بد و سختیه، که در حال انجام هیچکدوم از این کارها نیستی. فقط یه اینو بدون، این #ازخودگذشتگی که انجام دادی #کمترازشهادت_نیست.
💠قسمت #صدوسی
نگاهی به خیابان انداخت،
راه زیادی تا خانه نمانده بود، اما پاهایش خیلی درد می کردند، و احساس می کرد، از پیاده روی زیاد ورم کرده اند.
امروز ماشین خراب شده بود،
و آن را به تعمیر برد و مجبور بود، در این وقت شب مقداری از راه را پیاده بیاید.
به سمت هایپر مارکت سر خیابان رفت،
و خرید کرد.
خسته و کیسه به دست،
به طرف خانه رفت، در این ساعت از شب کسی در خیابان نبود، تاریکی خیابان ترسی بر دلش انداخت.
با افتادن سایه ای جلوی قدم هایش،
لحظه ای شوکه در جایش ایستاد، اما دوباره به راه رفتن ادامه داد، این بار به قدم هایش سرعت بخشید.!
با شنیدن صدای قدم های محکمی،
که پشت سرش برداشته می شد، متوجه شد که این سایه متعلق به مرد است.
از اینکه مرد کاری نمی کرد،
ترسش را بیشتر کرد،در همین افکار بود که کیفش کشیده شدو بر زمین پرت شد.
جیغ بلندی کشید،
و با وحشت به عقب برگشت،
با دیدن مردی درشت هیکل با صورتی خشن و زخمی، دوباره جیغی کشید و به عقب قدم برداشت.😰
اما آن مرد پوزخندی زد،😏
و قدمی برداشت و فاصله را پر کرد،
کیسه های خرید،
از دست سمانه بر روی زمین افتادند، سیب ها بر روی زمین ریختند، و برای چند ثانیه نگاه مرد را به خود کشاند.
سمانه که تا این لحظه،
پاهایش بر زمین خشک شده بودند، فرصت را غنیمت شمرد، و شروع به دویدن کرد،
مرد نگاهی به سمانه انداخت،
که با سرعت به سمت در می دوید.
لبخندی از سر رضایت زد،😈
به هدفش رسیده بود،با گام های بلند اما آرام و محکم به سمت در رفت.
سمانه به محض رسیدن به در،
دکمه آیفون را چندین بار فشرد، نگاه ترسانش😰 را دوباره به سوی مردی کشید، که خونسرد به سوی او قدم برمیداشت، کشید.
این آرامش و خونسردی برا چه بود؟
منظور این است که به راحتی او را در چنگ میگیرد؟؟😱
با این فکر سمانه وحشت زده با گریه، پی در پی به در مشت می زد، و سمیه خانم را صدا می کرد.
می دانست سمیه خانم،
تا از پله ها پایین بیاید و در را باز کند، زمان میبرد،
اما باز امیدش را از دست نداد،
و با صدای بلند اسم سمیه خانم را فریاد می زد،
لابه لای فریاد هایش،
#ناخوداگاه اسمی را فریاد زد،
که برای چند لحظه مرد را در جایش خشک کرد.
اما بعد از چند دقیقه،
مرد به سمتش امد. اما این بار با قدم های بلند تر و سریعتر،
سمانه محکم تر در می زد، و هق هق هایش دیده اش را تار کرده بودند،😰😭
با احساس نزدیک شدن مرد به او و دستی که به طرف او دراز شد.
در باز شد،
و او داخل خانه رفت، و سریع در را بست.
تیمور نگاهی به در بسته انداخت،
صدای هق هق و ترسیده ی دختری که پشت در بود، به او انرژی می داد، و لبخند عمیقی بر لبانش نشاند.
💠قسمت #صدوسی_ویک
یاسر سریع لیوان آبی ریخت،
و به سمت کمیل که از خشم نفس نفس می زد گرفت.
ــ بیا بخور کمیل
کمیل لیوان را پس زد، و با صدای خشداری گفت:
ــ نمیخوام
اما یاسر که در این چهار سال،
کمیل را به خوبی شناخته بود، و میدانست، بسیار لجباز است، دوباره لیوان را به سمتش گرفت و با عصبانیت گفت:
ــ بخور کمیل،یه نگاه به خودت بنداز الان سکته میکنی!😠
کمیل برای اینکه از دست اصرارهای یاسر راحت شود، لیوان را از دستش گرفت، و قلپ آبی خورد، و لیوان را روی میز گذاشت.
امیدوار بود، با نوشیدن آب سرد،
کمی از آتش درونش کاسته شود، اما این آتش را چیزی جز شکستن گردن تیمور خاموش نمی کرد.
کمیل مصمم از جایش برخاست،
و به سمت در رفت،اما قبل از اینکه دستش بر روی دستگیره ی در بنشیند، یاسر در مقابلش قرار گرفت، و دستش را روی سینه کمیل گذاشت، و او را به عقب برگرداند.
ــ کجا داری میری؟
کمیل چشمانش را محکم بر هم فشرد،
و زیر لب چند بار ذکری را تکرار کرد،
تا کمی آرام بگیرد،
و حرفی نابجا نزد، که باعث ناراحتی یاسر شود. پس سعی کرد، با ارامش با جدیت با یاسر صحبت کند:
ــ یاسر یک ساعت پیش تیمور رفت سراغ زنم، زنمو تا جا داشت ترسوند، و اگه به موقع او در لعنتی باز نمی شد ،الان اتفاق دیگه ای هم می افتاد، پس از جلوی راهم برو کنار بزار برم، این مساله رو همین امشب تمومش کنم!
اما یاسر که از نقشه و افکار پلید تیمور خبر داشت با لحنی آرام گفت :
ــ گوش کن کمیل، الان رفتن تو هیچ چیزو درست نمیکنه ،بلکه بدتر هم میکنه، شنیدی سردار چی گفت؟ تیمور به زنده بودنت شک کرده، اون میتونست راحت بپره تو خونتون ،اما اون فقط میخواست از زنده بودنت مطمئن بشه
کمیل غرید:
ــ میفهمی چی میگی یاسر؟از من میخوای اینجا بشینم، به ترس و لرز زنم و مزاحمت های تیمور نگاه کنم؟ تو میدونی تا خودمو رسوندم اونجا، داشتم جون میدادم،؟؟ میفهمی وقتی زنت اسمتو فریاد بزنه، و ازت کمک بخواد، ولی تو کاری نکنی، نابود میشی؟؟؟ میفهمی یاسر؟؟ 😡🗣
میفهمیِ آخر را فریاد زد.
یاسر،
به چشمان سرخ و رگ های متورم کمیل نگاهی انداخت. می دانست چه لحظات سخت و زجر آوری بر کمیل گذشته بود، هنوز فریاد های کمیل در گوشش بودند، اگر او و سردار،
جلویش را نمی گرفتند، از ماشین پیاده می شد، و به سراغ تیمور می رفت.
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
💠قسمت #صدوسی_ودو
یاسر جلوی کمیل،
که بر روی صندلی نشسته بود، زانو زد، و دستش را بر روی زانویش گذاشت.
ــ کمیل داداش، باور کن، همه ی ما اینجا نگران خانوادتیم، شاید نتونم نگرانیتو نسبت به همسرت درک کنم، چون خودم همسری ندارم. اما مرد هستم، حالیمه غیرت یعنی چی، پس بدون ما هم کنارت داریم عذاب میکشیم.!
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_تیمور الان به خاطر اینکه شَکش رو بر طرف کنه، خودش وارد بازی شد، میدونست، در صورتی که خودش بیاد سراغ خانمت، و اگر زنده باشی جلو میای، ندیدی وقتی همسرت اسمتو فریاد زد، برا چند لحظه ایستاد، و گارد گرفت.
چون فکر میکرد، الان سر میرسی، اما بعد بیخیال شد، پس نزار بهونه دستش بدیم.
ــ نمیدونم چطور شک کرده؟مطمئنم بویی از نقشه برده!.
یاسر آهی کشید و گفت:
_سردار هم از وجود یه جاسوس بین ما خبر داد، ولی قول داد، به یک هفته نکشیده کار تیمور تموم بشه.😊
لبخندی زد و با دست شانه ی کمیل را فشرد و گفت:
ــ تو هم میری سر خونه زندگیت، دیگه هم از غر زدنات راحت میشم😁
❤️❤️🍃🍃🍃❤️🍃🍃🍃❤️❤️
سمیه خانم به سمانه نگاهی انداخت، و آهی کشید.
ــ مادر جان چی شده؟چند روزه که از این اتاق بیرون نیومدی!
سمانه بی حال لبخندی زد و گفت:
ــ چیزی نیست خاله فقط کمی حالم بده
ــ خب مادر بگومریضی؟جاییت درد میکنه؟ کسی اذیتت کرده؟ چند روزه حتی سرکار نمیری!
ــ چیزی نیست خاله
سمیه خانم که از جواب های تکراری
که در این چند روز از سمانه شنیده، خسته شده بود، از اتاق خارج شد.
سمانه زانوهایش را در بغل گرفته،
و روی تخت نشسته بود،
از #ترس آن سایه و آن مرد،
با آن زخم عمیق بر روی صورتش، چند روزی است، که پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود.
به پرده ی اتاقش نگاهی انداخت،
و لبخند غمگینی بر لبانش نشست،حتی از ترس پرده را کنار نمی زد.😥
این همه ترس و ضعف،
از سمانه غیر باور بود،اما از دست دادنِ تکیه گاه محکمی مثل کمیل،
این ترس را برای هر زن قویی ممکن می ساخت.!
دوباره به یاد کمیل،
چشمه ی اشک هایش جوشید، و گونه هایش را بارانی کرد.😭
نبود کمیل در تک تک لحظه ها،
و اتفاقات زندگی اش، احساس میشد، اگر کمیل بود، دیگر ترسی نداشت،
اگر کمیل بود او الان از ترس خودش را در اتاقش زندانی نمی کرد.
او حتی از ترس آن مرد،
چند روزی است بر مزار کمیل هم نرفته بود...😣
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده