💠قسمت #صدوچهل_وچهار
ــ همه ی این چهارسال برای من زجراور بود، کار من شده بود، گریه های شبانه تو اتاقت، حتی نمیتونستم راحت گریه کنم، جلوی دهنمو محکم با دست میگرفتم، تا خاله نشنوه تا دوباره حالش بد نشه.
دوباره با دست اشک هایش را پاک کرد وادامه داد:
ــ مریض شدم تو نبودی،!! درد داشتم تو نبودی!! خاله حالش بد شد، بستری شد، اما تو نبودی،!! صغری ازدواج کرد، بچه دار شد، اما باز هم تو نبودی!!!!😭کمیل تو، تو مهمترین لحظات زندگیمون نبودی، چرا؟کارت مهمتر بود؟نجات دادن آرش مهمتر بود،
سمیه خانم که نگران سمانه شده بود،
با چشمان اشکی به سمانه نزدیک شد و گفت:
ــ قربونت برم مادر آروم باش الان حالت بد میشه
ــ بزار بگم خاله، بزار پسرت بشنوه، تو این چند سال چی به من گذشته بزار بدونه دردم چیه
نگاهش را به سمت کمیل که نگاهش را به زمین دوخته بود، سوق داد.
ــ منو نگاه کن،دارم میگم منو نگاه کن
کمیل چشمان سرخش را دو چشمان سمانه گره زد.
ــ میدونی درد من چیه؟
کمیل آرام زمزمه کرد:
ــ چیه
قطره ی اشکی از چشمان سمانه بر روی گونه های سردش نشست و با صدای لرزان گفت:
ــ تو هیچوقت منو دوست نداشتی،از اول هم به خاطر عذاب وجدان و مواظبت از من پیش قدم شدی ،حرف های اون شبت درست بود،خاله و صغری تورو مجبور به این وصلت کردن
کمیل از جایش بلند شد،
و به طرف سمانه آمد ،با خشم هر دو بازویش را در مشت گرفت و غرید:
ــ بفهم چی میگی؟ فهمیدی.؟؟؟ هزار بار بهت گفتم تورو من انتخاب کردم نه کسی دیگه، دوست دارم سمانه ،اون چند سال سکوتم هم بخاطر تو بود والا زودتر از اینا پیشقدم می شدم😠
ــ بسه نمیخوام بشنوم😠😭
به طرف چمدان رفت،
و قبل از اینکه دستش به آن برسد، سمیه خانم با گریه جلویش ایستاد
ــ کجا میری دخترم
ــ اینجا دیگه جای من نیست
کمیل که دیگر تحمل بحث با سمانه را نداشت،گفت:
ــ من میرم تو بمون.....
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی ⏰ لعنت به ساعتای بیتو... 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج 🖼 #پروفایل
👆امام زمان ( عج ) و ظهور
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#آغوش_درمانی
👈 تاثیر آغوش گیری بین اعضای خانواده به مراتب بیشتر از صحبت کردن و دردِدل است.
🤗اعضای خانواده با در آغوش کشیدن یکدیگر، عشق محبت و احساسات خالصانه خود را به هم منتقل میکنند.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_پنجم مطلب بعد 🌸گاهی دختر و پسر همو دیدن مثلاً دخ
#ملاک_های_انتخاب_همسر
#استاد_محمد_شجاعی
#جلسه_ششم
✅خب از اونور هم خانواده دختر نباید سخت بگیرن در این قضیه چون این امر شرعی هست و خدا هم اجازه داده
❗️دختر هم نباید حیا بکنه از این کار، پسر هم نباید حیا کنه از دیدن و دقت کردن در این امر
👌درسته نامحرم هستش اما چون حضرت فرموده که اینجا حالت پسر و مرد موقع نگاه کردن، حالت خریداره
📌جنسیرو که میخوای بخری حق داری جنست رو ببینی، چشم بسته که چیزی نمیخری 🙈
🍀حضرت میگه حالت شخص موقع دیدن دختر حالت #خریدار هست
پس حق داری که نگاه کنی بررسی کنی اگر باب میلت هست انتخاب کنی 👌
😱برای نفسچرونی و نظربازی که مرد نرفته اونجا، رفته که همسر انتخاب کنه و حق هم داره
اینجا باید حیا بره کنار چه از طرف دختر و چه پسر و همچنین #غیرتهای بیجا از سمت خانواده دختر نباید باشه
🙄🤔شده مثلا برادر دختر گردنکشی میکنه که نه نباید همو ببینن،
شده که تو همین زمان خودمون، پسر رفته خواستگاری خواسته دختررو ببینه، برادره بهش برخورده که خواهر ما رو نباید ببینه ❌
بعد حالا همین آقای به اصلاح غیرتمند که در واقع #جاهل و نفهم، میره خواستگاری دختری و خودش خیلی علاقه داره که نگاه کنه و اگر نزارن نگاه کنه خیلی بهش برمیخوره😐
🔰لذا اینها از مقوله غیرت و حیا جدا هست و اینها از روی جهل و نادانیست اگر کسی بخواد رعایت بکنه
👈🏻حیا و غیرت در این مورد از روی جهل و نادانی هست.
باید بزارید همدیگهرو خوب ببینن 👍
🔷خانواده پسر نقش خیلی خوبی داره اینجا و مهمه و باید درخواسترو اونها بکنن
چون برای پسر سخته که بگه همو ببینیم، مثلاً مادرِ پسر معمولاً کسی که ادب داره و زبون داره، نه با پرخاشگری و متلک گفتن و بیادبی
🗣خیلی محترمانه اجازه بگیره که اینها همو ببینن و صحبت بکنن
🔶خب بعد هم که میخوان صحبت کنن، ممکن پسر روش نشه دقت بکنه ولی خب مطمئن باشن که به اندازه کافی دختر خودشرو نشون داده که پسر ببینه با #دقت دختررو.
💠پسر هم که خودش اگر خواست ببینه باید بگه این مسئلهرو که، دختر روش رو باز نگه داره
چون ممکن پسر حیا کنه و بگه که روم نمیشه بگم میگن پسر پرو هست و بده من بگم اینهارو 😠
مثلاً دختر ۹۰ درجه نشسته به پهلو و نمیتونن همو ببینن باید پسر بگه که قشنگ روبهروی هم بشینن به طوری که پسر ببینه و مطمئن باشه از وضعیت ظاهری دختر ⚠️
🔆حدیثی هست از نبیاکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم که میفرماید:
🍀حیا دو قسمت است، یکی حیای #حماقت و حیای #عقل که جلسه اول براتون گفتم، اینجا جور دیگری تقسیم بندی کردن
فرمود: حیا دو وجه داره، یک قسمتش از روی ضعف و ناتوانیست(فرد ضعیفه و اینرو حیا میزاره، باید انسان به این نوع حیا غلبه کنه و ضعیف نباشه، قوی برخورد کنه)
و یه قسمت دیگه حیا، معلول #قدرت هست، قدرت و اسلام و ایمان، که به انسان حیا میده گاهی وقتها💪
ادامه دارد...
-2147148032_-2075371561.mp3
10.12M
🎙#بشنوید | علامه حسنزاده آملی
⚠️ ریشهی بسیاری از مریضیهای لاعلاج امروزی، از بیدینی در #انعقاد_نطفه است!
🗓 به بهانهی هجدهم اردیبهشت، #روز بیماریهای خاص و صعبالعلاج
#کیفیت_انعقاد_نطفه
مطلع عشق
💠قسمت #صدوچهل_وچهار ــ همه ی این چهارسال برای من زجراور بود، کار من شده بود، گریه های شبانه تو اتا
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوچهل_وپنج
سمیه خانم دستان خیسش را،
با لباسش خشک کرد، و از آشپزخانه بیرون آمد، نگاهی به ساعت انداخت، ساعت۱۲شب بود.🕛🌃
از وقتی که کمیل رفته بود،
سمانه از اتاقش بیرون نیامده بود،حدس می زد که شاید خوابیده باشد.
با یادآوری چند ساعت پیش،
آهی کشید، برای اولین بار بود، که اشک را در چشمان پسرش می دید،
هر چقدر میخواست،
کمیل را امشب در خانه نگه دارد ،قبول نکرد،
وحشت رفتن سمانه،
از این خانه را در چشمان تک پسرش را به وضوح دید.
آهی کشید و از پله ها بالا رفت،
در اتاق سمانه را آرام باز کرد،چراغ ها خاموش بود.
کمی صبر کرد،
تا چشمانش به تاریکی عادت کند،با دیدن سمانه که بر روی تخت خوابیده بود، نزدیکش شد.
صدایی شنید،
بیشتر به سمانه نزدیک شد،متوجه ناله های سمانه شنیده بود،که کمیل را صدا می کرد.
متوجه شد که خواب دیده،
صورتش از عرق خیس شده بود،سمیه خانم دستی بر صورت سمانه کشید،که با وحشت دستش را از روی صورتش برداشتت!!
سریع پتو را کنار زد ،
تمام بدن سمانه خیس عرق شده بود،زیر لب ناله می زد و کمیل را صدا میکرد، سمیه خانم آن را تکان داد اما سمانه بیدار نمی شد.
ــ سمانه دخترم چشماتو باز کن،خاله عزیزم، بیدار شو
سمیه خانم که دید،
سمانه بیدار نمی شود ،سریع به طرف تلفن رفت، و شماره را گرفت
بعد از چند بوق آزاد،
صدای خسته ی کمیل در گوشی پیچید:
ــ بله
ــ کمیل مادر
کمیل با شنیدن صدای لرزان مادرش، سریع در جایش نشست و نگران پرسید:
ــ چی شده مامان
ــ سمانه مادر
کمیل نگران پرسید:
ــ رفت؟
ــ نه مادر تب کرده،حالش خیلی بده، بدنش اتیش گرفته، نمیدونم چیکار کنم
کمیل سریع از جایش بلند شد،
و سویچ ماشین را از روی میز چنگ زد.
_اومدم مامان،الان به دکتر زنگ میزنم که بیاد خونه
سمانه خانم گوشی را روی میز گذاشت،
و سریع به آشپزخانه رفت، و کاسه ی بزرگی را پر از آب کرد، و با چند دستمال تمیز به اتاق برگشت.
کنار سمانه نشست،
و دستمال خیس را بر روی پیشانی اش گذشت،
لرزی بر تن سمانه افتاد، و دوباره زیر لب زمزمه کرد.
ــ کمیل....😣🤒
💠قسمت #صدوچهل_وشش
کمیل به دیوار سرد بیمارستان تکیه داد، و چشمانش را بست.
یک ساعت از وقتی که به خانه رفته بود گذشت،
دکتر بعد از معاینه ی سمانه،
لازم دید که به بیمارستان منتقل شود، فقط خدا می دانست وقتی سمانه را در این حال دیده بود،چه به سرش آمد.
راهروی بیمارستان،
در این ساعت خلوت بود، و فقط صدای زمزمه های آرام سمیه خانم، و تیک تاک ساعتش شنیده می شد!
با باز شدن در اتاق،
سریع چشمانش را باز کرد، و از جایش بلند شد، و به سمت دکتر رفت.
دکتر مشغول نوشتن چیزهایی بود،
و میان نوشتن هایش توضیحاتی به پرستار می داد،
با دیدن کمیل لبخندی زد و گفت:
ــ نگران نباشید آقای برزگر، حال همسرتون خوبه
کمیل نفس راحتی کشید و خداروشکری زیر لب گفت.
ــ پس این تب برا چیه؟
ــ تب خانمتون ناشی از عصبانیت و استرس بیش از حد هستش، نمیدونم دقیقا چه اتفاقی براشون افتاده، اما باید از هر چیزی که عصبانیش میکنه، و استرس بهش وارد میکنه، دورش کنید
کمیل سری تکان داد و گفت:
ــ میتونم ببینمش؟
ــ با اینکه خواب هستن، اما کنارش باشید بهتره، نسخه ی داروهارو پرستار میارن براتون
ــ خیلی ممنون خانم دکتر
دکتر لبخندی زد و گفت:
ــ وظیفه است
بعد از رفتن دکتر،
سمیه خانم به نمازخانه رفت، تا نماز شکری به جا بیاورد،
اما کمیل سریع به اتاق سمانه رفت.
در را آرام باز کرد،
تا او را بیدار نکند،به چهره ی غرق در خوابش نگاهی انداخت،در خواب بسیار معصوم میشد.
کنارش روی صندلی نشست،
و دست سردش را در دست گرفت،سمانه تکانی خورد اما بیدار نشد،
باورش نمی شد،
این چهار سال با تمام مشکلات و سختی ها، با تمام تلخی ها و دوری ها تمام شده، و الان کنار سمانه است.
با اینکه سمانه،
هنوز با او کنار نیامده بود،اما همین که الان کنارش بود، و دستانش در دستان او بود،برایش کافی بود....
💠قسمت #صدوچهل_وهفت
چشمانش را آرام باز کرد،
مکان برایش غریب بود،به اطراف نگاهی انداخت، با دیدن دکور و تجهیزات، متوجه شد، که در بیمارستان است.
اما او چرا اینجاست؟!
چشمانش را روی هم فشار می دهد،
و کمی به خودش فشار می اورد، که شاید چیزی یادش بیاید،
آخرین چیزی که یادش آمد،
بحث کردنش با کمیل و سردرد و خوابیدنش بود،
تصاویر مبهمی از کمیل،
که بالا سرش نام او را فریاد می زد، در ذهنش تکرار میشد، اما دقیق یادش نمی آمد، که چه اتفاقی افتاده.
تا میخواست دستش را تکان دهد، متوجه اسیر شدن دستش میان دستان و سر کمیل شد،با دیدن کمیل خیالش راحت شد و نفس راحتی کشید.
به صورت غرق در خوابش نگاه کرد، باورش سخت بود،
بعد از چهارسال کمیل الان کنارش باشد، با اینکه هیچوقت نمی توانست، نبود کمیل را باور کند،
حتی این را به سمیه خانم گفته بود،
اما سمیه خانم در جواب به او گفته بود:
"شهدا زنده اند و نزد خدا روزی می گیرند"
اما الان خدا کمیل را،
به او برگردانده بود،آنقدر دلتنگش شده بود، که دوست داشت، روزها به تماشای او بنشیند،
با اینکه اوایل از اینکه خود را،
چهارسال از آن ها دور کرده بود، عصبی شده بود، و حتی به جدایی فکر کرد،اما الان کمی آرام تر شده بود،
و به این نتیجه رسید،
که او بدون کمیل نمی تواند، لحظه ای آرامش داشته باشد،
دقیقا مانند این چهار سال...
نگاه به ساعت روی دیوار انداخت،
عقربه ها ساعت ۸ صبح را،
نشان می دادند،تا، خیز برداشت، که از جایش بلند شود، سوزشی را در دستش احساس کرد، و آخی گفت. کمیل سریع بیدار شد،
و از جایش بلند شد.
ــ چی شد؟ درد داری
رد نگاه سمانه را گرفت،
با دیدن جای خونی سوزن سرم ،اخم هایش در هم جمع شدند.
ــ از جات تکون نخور تا برم پرستارو صدا کنم
سمانه آرام روی تخت دراز کشید
بعد از چند دقیقه در باز شد،
و کمیل نگران همراه پرستار وارد اتاق شدند.
پرستار نگاهی به دست سمانه انداخت و گفت:
ــ چیزی نیست سوزن سرمت کشیده شده،برای همین زخم شده خون اومده.
ــ حالش چطوره خانم؟
پرستار نیم نگاهی به کمیل انداخت و گفت:
ــ حالشون خوبه،نیم ساعت دکتر میاد، بعد از اینکه وضعیت بیمار چک شد، مرخص میشه
ــ خیلی ممنون
پرستار سری تکان داد، و از اتاق بیرون رفت.
کمیل به سمانه نزدیک شد،
و با چشمان نگران به صورت بی حال او نگاهی انداخت،
و آرام پرسید:
ــ حالت خوبه سمانه؟
ــ خوبم
ــ دراز بکش تا دکتر بیاد
سمانه انقدر ضعف داشت،
که نای لجبازی را نداشت، پس بدون حرف روی تخت دراز کشید
💠قسمت #صدوچهل_وهشت
بعد از آمدن دکتر،
و امضای برگه ی ترخیص ،سمیه خانم به سمانه کمک کرد تا آماده شود.
کمیل بعد از تسویه حساب،
و خرید دارو ،به سمت سمانه و سمیه خانم که کنار ماشین بودند، رفت،
سریع ماشین را روشن کرد، و کمک کرد، تا سمانه سوار شود.
در طول راه کسی حرفی نزد،
با صدای گوشی سمیه خانم، سمانه از خواب پرید،
نگاهی به اطراف انداخت،
نزدیک خانه بودند،سرگیجه داشت برای همین چشمانش را بست.
ــ کی بود مامان؟
ــ صغری است،قرار بود صبح بیاد خونمون، الان زنگ زد نگران بود
ــ الان کجاست
ــ تو خونه منتظره
وارد کوچه شدند،
کمیل ماشین را در خیابان پارک کرد، و در جواب سوال مادرش گفت، که جایی کار دارد،
اما سمانه خوب می دانست،
به خاطر او میخواست از اینجا دور باشد.
به محض پیاده شدن سمانه،
سنگینی نگاه کسی را👁 بر روی خودش حس کرد،
همان نگاه همیشگی،
که چهار ستون بدنش را از ترس می لرزاند.
با گرمای دستی که بر دستش نشست، سرش را بالا آورد، و نگاه ترسان و وحشت زده اش در نگاه کنجکاو کمیل گره خورد،
برای اینکه کمیل متوجه نشود،
سریع سرش را پایین انداخت.
ــ چرا دستات اینقدر سردن؟
ــ چیزی نیست،ضعف دارم
کمیل مشکوک پرسید:
ــ لرزیدن صدات هم به خاطر ضعفه؟
سمانه هول کرد،
و برای چند ثانیه نگاهش را به مرد همسایه که او را با لبخند کریهی نگاه می کرد، انداخت، اما سریع نگاهش را دزدید!
کمیل همین نگاه چند ثانیه ای،
برایش کافی بود، تا یاد حرف های سمانه بیفتد.
" من شوهر ندارم،اگه شوهر دارم چرا باید هر روز از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم "
سمانه از فشاری که کمیل بر دستانش وارد کرد،آرام نالید:
ـ کمیل
کمیل یا چشمان سرخ از خشم،آرام غرید :
ـ خودشه؟😡
سمانه متوجه منظور کمیل شد اما گفت:
ــ کی خودشه؟ چی میگی کمیل؟😥
ــ سمانه بگو خودشه؟؟؟😡
سمانه دستپاچه لبخندی زد و قدمی برداشت و گفت:
ــ بریم داخل حالم خوب نیست
کمیل بازویش را محکم فشرد و تشر زد:
ــ پس خودشه!!😡
ــ نه نه کمیل یه لحظه صبر کن!
تا میخواست جلوی کمیل را بگیرد،
کمیل به سمت آن مرد رفت،
مرد تا میخواست ازجایش بلند شود، مشت کمیل بر روی صورتش نشست.
کمیل با تمام توان،
به او مشت می زد،با صدای جیغ سمانه والتماس های سمیه خانم در باز شد،
و «علی» همسر صغری،
با دیدن کمیل سریع به سمتش رفت، سمانه که سرگیجه اش بیشتر شد،کمیل را تار می دید، و لکه های تیره جلوی دیدش را گرفته بودند،
به ماشین تکیه داد،
و دستش را برسرش گرفت،احساس می کرد زمین به دور او می چرخید.
علی سعی می کرد،
کمیل را از آن مرد دور کند،اما کمیل به هیچ وجه راضی نبود، که از مشت زدن هایش دست بکشد.
ــ کمیل سمانه خانم حالش خوب نیست، ول کن اینو🗣
با فریاد علی،
کمیل مرد را بر روی زمین هل داد، و نگاهش را به سمت سمانه کشاند،
با دیدن سمانه بر روی زمین،
و مادرش کنار او،یا خدایی گفت و به سمتش دوید....
💠قسمت #صدوچهل_ونه
صغری بالشت را مرتب کرد،
و به سمانه کمک کرد تا به آن تکیه بدهد.
ــ اینجوری راحتی؟
ــ آره خوبه
صغری پتو را روی پاهای سمانه،
مرتب کرد، و با نگرانی به او لبخند زد، و آرام پرسید:
ــ بهتری؟چیزی لازم داری؟
ــ نه عزیزم چیزی لازم ندارم،ببخشید اذیتت کردم
صغری اخمی به او می کند!
ــ خجالت بکش دختر،من برم پیش مامان داره برات سوپ درست میکنه
از جایش بلند شد،
و دست امیر👦🏻 را گرفت، و به طرف در رفت،
امیر گریه کنان،
از صغری می خواست، تا او را کنار سمانه نگه دارد، اما صغری این موقعیت را بهترین موقعیت، برای کمیل می دید، که با سمانه صحبت کند.
دست امیر را کشید و با اخم گفت:
ــ بدو بریم مامان، عصبیم کنی امشب نمیمونیم خونه مامان جون!
امیر از ترس اینکه امشب نماند،
با چشمان اشکی به دنبال مادرش رفت.
صغری قبل از اینکه،
از اتاق خارج شود،به کمیل که به چارچوب در تکیه داده بود، نزدیک شد، و گفت:
ــ با سمانه حرف بزن ،اما اگه ناراحتش کردی، این بار با من طرفی!
کمیل سری تکان داد،
و از جلوی در کنار رفت تا صغری از در خارج شود.
کمیل در را بست،
و به طرف سمانه رفت،نگاهی به سمانه که سر به زیر مشغول ور رفتن با پتو بود، کرد.
کنارش روی تخت نشست،
و نگاهی یه چهره ی بی حالش انداخت.
ــ میتونی صحبتای منو گوش بدی؟
سمانه که در این مدت،
منتظر صحبت های کمیل بود، سری تکان داد.
کمیل نفس عمیقی کشید و لبان خشکش را تر کرد و گفت:
ــ نمیخواستم توضیح بدم،اما بعد تصمیم های تو لازم دیدم، که یه توضیح کوچیکی بدم، امیدوارم مثل همیشه که کنارم بودی، و تک تک صحبت های منو باور کردی، و درک کردی، و کنارم موندی، این بارم اینطور باشه.
نگاهی به چشمان منتظر سمانه دوخت، نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ تیمور،سرکرده ی یک گروه خلافکاری و ضد انقلابیه،خیلی باهوش و معروف،کار خودشو خیلی خوب بلده. تو یکی از عملیات ها، من به یکی از آدماش تیراندازی کردم، که بعدا فهمیدیم که برادرشه، اون هم همیشه منتظر تلافی بود.!
لبخند تلخی زد!!
ــ موفق هم شد،اون روز که سراغش رفتم، بی هماهنگی نبود، باسردار احمدی هماهنگ کردم، اون شب...
ــ اون شب چی کمیل؟
ــ اون شب درگیری بالا گرفت، آرشو از دست چنگشون بیرون کشیدم، اما موقعی که میخواستم، از ساختمون بیرون بیام، تیر خوردم
سمانه هینی کشید و دستانش را بر دهانش گذاشت!!
ــ دایی محمد اولین نفری بود که به من رسید...
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
💠قسمت #صد_پنجاه
ــ خونریزیم زیاد بود،برای همین سریع از هوش رفتم.
آهی کشید و ادامه داد:
ــ وقتی به هوش اومدم، یاسر بالا سرم بود، سرگیجه داشتم، وبی خبر از اطرافم بیشتر کلافم کرده بود، هر لحظه منتظر بودم تو بیای تو اتاق.اما یاسر حرفایی زد، که اصلا باب میل من نبود، اما باید این کارو میکردم، نه اینکه مجبور باشم اما باید این قضیه تموم می شد.
دستی به صورتش کشید و کلافه گفت:
ــ قرار بود فقط چند ماه، زنده بودنم مخفی بمونه، اما کار طول کشید،تیمور یه خلافکار ساده نبود، مثل یه درخت بود با کلی شاخه، برای نابودیش باید اول شاخه هارو میشکوندیم. این شد که کار چهار سال طول کشید.
سمانه با بعض زمزمه کرد:
ــ چرا خودتو تو این چهار سال نشون ندادی؟بلاخره فقط من.! 😢
ــ نمیشد سمانه،تیمور فک میکرد، من کشته شدم، و این به نفع ما بود، پس نباید خودمو به کسی نشون بدم،چندبار خواستم، بهت نزدیک بشم، اما بعد پشیمون شدم،چون مطمئن بودم اولین دیدار باتو، جون تو به خطر میفته.
ــ میتونستیم مخفیانه همدیگرو ببینیم، چرا سختش کردی کمیل!؟
دستان سمانه را در دست گرفت و گفت:
ــ تیمور اونقدرا که فک میکنی، ساده نیست، من بعد از چهارسال اومدم دم در خونه، و تو رو دیدم، یه بارهم که اومده بودی سر مزار...
سمانه با شوک گفت:
ــ اون،... اون تو بودی؟😳
ــ آره من بودم،بعد چند بار که دیدمت تیمور شک کرد،و اون شب لعنتی اون اومد سراغت،فهمیدیم که زیر نظری!
سمانه با یادآوری آن شب،
و آن مرد وحشتناک، ناخوداگاه لرزی بر تنش نشست.
ــ اون تیمور بود،شک کرده بود، و برای همین خودش سراغ تو اومد،سمانه باور کن دست و پام بسته بود،تو این چهار سال به من سخت تر گذشت،دور از تو مادرم،صغری،خانوادم،دیگه امیدی جز یه روز بیام پیشتون امید دیگه ای نداشتم.
دست سمانه را نوازش کرد و با لبخند غمگینی ادامه داد:
ــ بعضی شبا تا صبح نمیخوابیدم، مینشستم خاطراتمونو مرور میکردم، دعواهامون، بیرون رفتنا، لجبازی های تو.
سمانه ــ حرص دادنای تو،زورگویی هات..😠
کمیل نگاهی به اخم های درهم رفته ی سمانه کرد و بلند خندید😁
ــ اِ نخند،مگه من چیز خنده داری گفتم، حقیقتو گفتم.!🤨
کمیل که سعی می کرد،
خنده اش را جمع کند سرش را به علامت "نه"تکان داد.😁
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده