⭕️عامل پیری جامعه ایران از کشور اخراج شد!/ فردی که رسمیتبخشی به روسپیان و همجنسبازان در ایران را دنبال می کرد به تور اطلاعاتی سپاه افتاد😍
🔹پس از اقدامات پیچیده اطلاعاتی سازمان اطلاعات سپاه، «منیره ترز بصیر» از عناصر اصلی و چند تابعیتی شبکه تحدید نسل ایران و رابط اصلی شبکه معاند بینالمللی با شبکه نفوذ داخلی، از مسئولیت خود خلع و از کشور اخراج شد.
🔹وی سالها در قالب پروژه UNFPA (صندوق جمعیت ملل متحد) پروژههای ضدجمعیتی در کشور را پیش برده است.
🔹 برخی از اقدامات خائنانه وی به این شرح است:
⛔️ارتباط خارج از ساختار UN با سفارتخانه های خارجی در ایران و اخذ مبالغ میلیون دلاری
⛔️ تصمیمسازی برای برخی مسئولین جهت جلوگیری از اجرای سیاستهای کلی جمعیت و قانون جوانی جمعیت!
⛔️رسمیتبخشی به روسپیان، همجنسگرایی
⛔️ایجاد شبکه جمعآوری دادههای حساس کشور در زمینه بهداشت و سلامت!
🔹لازم به ذکر است در این پرونده بیش از ۳۰نفر از مرتبطین وی نیز مورد پیگرد قضایی قرار گرفتند
#آغوش_درمانی ۲۳
🤗صمیمیت فیزیکیِ آغوش،
باعث ایجاد اعتماد و حس عمیق ایمنی در کودکان می شود،
که آنها را آزاد می کند تا از جهان اطرافشان لذت ببرند.
🔬 این امنیت همچنین راه را برای یادگیری مطالب جدید باز میکند
و زمینه را برای ارتباطات باز و صادقانه با دنیای اطراف فراهم می کند.
❣ @Mattla_eshgh
✴️ واقعاً کسی که ۵ هزار سکه مهریه تعیین میکند از نظر شما قابل احترامتر است یا یک خانم تبریزی که با مهریه پرداخت كمک هزينه تحصيلی به يک دانشآموز بیبضاعت، بعلاوه آزادی يک زندانی به خانه بخت رفت.
👤 دانیال معمار | #توئیت
#تأمل
#ازدواج_آسان
#ازدواج_عاقلانه
#ازدواج_شیوه_مبارزه
❣ @Mattla_eshgh
ارتباط مستقیم با برنامه پاورقی در ایتا
پیام های تصویری خود در دفاع از برنامه ارزشمند پاورقی را با این لینک ارسال فرمائید:
@pavaraghi_tv2_PR
مطلع عشق
کنترل اشکهایم را از دست میدهم. قرار نبود مهدی را انقدر مظلومانه به خاک بسپاریم. آقای حسینی جملات
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی #عالیجنابان_خاکستری
🔘قسمت ۷۱ و ۷۲
به دیوارههای قبر تکیه میدهم. زهرا و مادر به سمت آیه میروند، زیر بازوانش را میگیرند تا بلند شود.
آقای حسینی با کمک حاج کاظم، مهدیِ کفنپیچ شده را درمیآورند. وسط قبر میایستم و دو دستم را بالا میآورم تا بتوانم او را بگیرم. دستانم به شدت میلرزند. با گفتن «یا علی» مهدی را روی دستانم قرار میدهند. سنگین است؛ اما تحمل میکنم.
آرام، مهدی را روی خاکهای سفت و سخت میگذارم. اشکهایم بیامان میریزند بر روی کفن. دستانم را از زیر بدن مهدی خارج میکنم.
از اینجا به بعدش را بلد نیستم. تا به حال کسی را درون قبر نگذاشتهام. دلم نمیخواهد سرم را بلند کنم و سوال بپرسم.
صدای پدر را میشنوم:
_حیدر، روی صورتشو کنار بزن، به سمت قبله هم کجش کن.
صدایش میلرزد. میدانم خودش را نگه داشته است تا به آیه و دیگران دلداری بدهد.
بدن مهدی را به سمت قبله کج میکنم. دست میبرم و آرام پارچه سفید رنگی که صورتش را پوشانده است کنار میزنم. با دیدن چهرهاش اشکی بر روی صورتش میچکد. پیشانیام را به دیواره خاکی قبر میچسبانم و دادهایم را در گلو خفه میکنم.
صدای حاج کاظم را میشنوم:
_بیا بیرون.
پیشانیام را برمیدارم. حاج کاظم دستش را به سمتم دراز میکند. قبل از اینکه دستش را بگیرم، سرم را خم میکنم و کنار گوش مهدی میگویم:
_هوامو داشته باش، تنهام نذار.
دست حاج کاظم را میگیرم و از قبر بیرون میآیم. در کمتر از ده دقیقه قبر پر از خاک میشود. از قبر فاصله میگیرم تا آیه راحتتر باشد.
آقای حسینی و بقیه کناری ایستادهاند. به سمتشان میروم که صدای آقای حسینی را میشنوم:
_موسوی انگار اعترافاتی کرده. امروز میرم اداره ببینم چیا گفته. بعدم یه سر قراره برم دفتر رئیس جمهور.
موسوی اعتراف کرده است؟ این یعنی میتوان اثبات کرد مهدی بیگناه بوده؟ با کمترین صدا میگویم:
_هر کاری ازتون بر میاد بکنید که ثابت بشه مهدی بیگناه بوده.
چشمانش باز و بسته میکند و میگوید:
_همه تلاشمو میکنم.
بعد از کمی صحبت کردن همهشان با حرفهای تکراری مانند خدا صبر دهد، غم آخرتان باشد و... میروند.
پدر و مادر هم به سمت قطعه شهدا میروند تا سری به سید بزنند. همانجا میایستم و نگاه آیهای میکنم که زانوهایش را در شکم جمع کرده و به درخت روبهروی قبر تکیه داده است.
رعد و برقی میزند، آسمان صدای مهیبی میدهد و بعد از آن قطره قطره باران میبارد. آیه دستانش را دور بازویش میپیچد سردش شده است. کاپشنم را در میآورم. به اطراف نگاه میکنم تا زهرا را پیدا کنم. حتی خجالت میکشم به آیه نگاه کنم. زهرا از دور در حال آمدن است به سمتش میروم. دسته گل میخکی در دست دارد.
با صدای گرفتهای میگویم:
_کجا رفته بودی؟
گلها را بالا میآورد و میگوید:
_معلوم نیست؟
سری تکان میدهم، کاپشنم را به سمت زهرا میگیرم و میگویم:
_اینو بده آیه خانم، حالش خوب نیست انگار. ببین میتونی راضیش کنی تا بریم؟ بارون داره میاد و هوا سرده؛ سرما میخورید.
کاپشن را میگیرد و به سمت آیه میرود. من هم پشت سرش قدم بر میدارم.
***
روبهروی میز حاج کاظم میایستم.
روبهروی میز حاج کاظم میایستم. همان طور که لابهلای برگههایش دنبال چیزی میگردد میگوید:
_چرا نرفتی خونه استراحت کنی؟
_تو بهشت زهرا شنیدم که موسوی اعتراف کرده، خواستم ببینم چیا گفته؟
حاج کاظم دست از گشتن بر میدارد و میگوید:
_فعلا که یه سری حرف به درد نخور زده.
منتظر نگاهش میکنم. میگوید:
_یادته فرهادی گفته بود موسوی از ماجرای قتلا از قبل خبر داشته؟
سری تکان میدهم و ادامه میدهد:
_حالا به همین موضوع اشاره کرد. گفت که از قبل به رئیس جمهورم گفته بوده که وزارت قراره چنین کاری کنه.
چشمانم گرد میشوند.
_حاجی، رئیس جمهور اینجا چیکارست؟
حاج کاظم برگه مورد نظرش را پیدا کرده است و مقابل چشمانش میگیرد و میگوید:
_هیچی معلوم نیست. آقای حسینی برای همین رفت دفترش یه بررسی کنه ببینه چه خبره.
خسته روی صندلی مینشینم. بیخوابی و گریه باعث شده است سرم درد بگیرد. با صدای حاج کاظم به خود میآیم:
_پاشو برو خونه. هر خبری شد بهت زنگ میزنم.
اما من تصمیمی به رفتن ندارم؛ چرا که هنوز احساس شرمندگی میکنم در برابر آیه. همان طور که بلند میشوم میگویم:
_کار دارم توی اداره.
آهی میکشد و غمگین نگاهم میکند و میگوید:
_مراقب خواهر مهدی باش. قبلا راجبش مهدی باهام حرف زده بود. دختر پر انرژی و سرکشیه، میترسم کار دست خودش بده.
از توصیف حاج کاظم لبخند محوی روی صورتم مینشیند. چشمانم را به نشانه تایید باز و بسته میکنم و از اتاق خارج میشوم. میخواهم به سمت اتاقم بروم که نگاهم به در باز اتاق مهدی میافتد. راهم را کج میکنم. دلم برایش تنگ شده؛ بهتر است امشب را در اتاق مهدی صبح کنم.
به اتاق که نزدیک میشوم، صدای جابهجایی به گوشم میرسد. کنار در میایستم و داخل اتاق کم نور را نگاه میکنم. میخواهم داخل شوم. یک باره صدایی از زیر میز شنیده میشود و همزمان عماد از زیرش بالا میآید. همانطور که سرش را گرفته است با چشمانی گرد و دهانی باز نگاهم میکند.
اخمهایم را در هم میکشم و چشمانم را تنگ میکنم. با لکنت حرف میزند:
_عه... سلام... چیزه... من...
مکث میکند. انگار دارد با خودش کلنجار میرود چه بگوید. نفسی میکشد و دستپاچه میگوید:
_داشتم وسایل سید رو جمع میکردم که اتاقو خالی کنیم.
دستم را به سمت در میگیرم و میگویم:
_ممنون خودم انجامش میدم تو برو.
انگار منتظر فرصتی برای فرار بوده که با حرف من سریع از کنارم رد میشود.
🔘قسمت ۷۳ و ۷۴
سرما در وجودم نفوذ کرده است. شعله بخاری را بالا میکشم. نگاهم به روزنامههای روی میز میافتد. متعجب برشان میدارم، تاریخشان برای همین امروز است.
بر روی صندلی کنار بخاری مینشینم و روزنامه را باز میکنم. اولین تیترها و خبرهایشان حول محور قتلهای اخیر است. انگار تمام مشکلات کشور حل شده است بجز قتلها.
هرچه تلاش میکنم نوشتهها را بخوانم موفق نمیشوم. چشمانم تار میبیند و نور کم اتاق هم شدتش را بیشتر کرده است.
از همان جا که نشستهام دستم را به سمت کلید برق میرسانم. هرچه او را پایین و بالا میکنم مهتابی اتاق روشن نمیشود. پوزخندی روی لبم نقش میبندد. این اتاق هم نبود مهدی را باور کرده است.
سرم را به دیوار پشت سرم تکیه میدهم. تنها کلماتی که چشمانم قادر به خواندنش است تیتر بزرگ و مشکی رنگ روزنامه است:
« تشکیل کمیته حقیقت یاب...»
زیر تیتر را نمیتوانم بخوانم. البته نیازی هم نیست؛ همین یک جمله تمام حرفهای روزنامه را فریاد میزند.
خودشان دوختهاند و حالا به زور میخواهند تن وزارت کنند. کمیته حقیقت یاب یعنی شهادت مهدی هیچ نمیارزد. ای کاش تنها بحث سر شهادت مهدی بود، تمام تلاشهای شبانه روزی بچهها را زیر سوال بردهاند و علنا گفتهاند تحقیقات وزارت و دیگر ارگانها را قبول ندارند. نمیدانم با این کارها میخواهند به کجا برسند؟
با صدای در، روزنامه را به کناری میاندازم. سعید است. دستش را بالا میآورد و به غذای داخل پلاستیک اشاره میکند و میگوید:
_از صبح هیچی نخوردی، حاجی گفت برات غذا بگیرم.
اصلا فراموش کرده بودم که باید چیزی هم بخورم. از خستگی حتی توان صحبت را هم ندارم. سعید متوجه میشود و پلاستیک را روی میز عسلی روبهرویم میگذارد.
در عمق نگاهش ترحم موج میزند. چشم میبندم که نگاهش را نبینم. صدای قدمهایش را که میشنوم چشم باز میکنم. بخاری آنقدر گرمم کرده است که خستگی را میتوانم حس کنم.
***
به مُخَدٍه پشت سرم تکیه میدهم. نماز صبح را که خواندم، حاج کاظم گفت آقای حسینی کار فوری دارد و باید به خانهاش برویم.
آقای حسینی سر میرسد. عبایی قهوهای رنگ را روی لباسهای خانگیاش پوشیده است. سینی چای را روی زمین میگذارد و با آرامش همیشگیاش تعارف میزند:
_بفرمایید.
دلم طاقت نمیآورد، میپرسم:
_حاجی چیزی شده؟
تسبیح را از دور مچ دستش در میآورد و مشغولش میشود و در همان حال میگوید:
_دیشب رفتم دفتر رئیس جمهور.
لیوان چای را برمیدارم؛ بلکه خوردنش خستگی از تنم خارج کند. آقای حسینی ادامه میدهد:
_قبل اینکه بگم چرا رفتم نکته ای هست که باید بگم.
منتظر ادامه صحبتش میشوم. جرعهای از چایش را مینوشد و میگوید:
_دیشب موسوی قبل از رفتنم یه سری اعتراف جدید کرد. که همون باعث شد برم دفتر رئیس جمهور.
حاج کاظم با صدایی پر از تعجب میگوید:
_پس چرا دیشب کسی به من چیزی نگفت؟
آقای حسینی لیوان خالی را داخل سینی میگذارد و میگوید:
آقای حسینی لیوان خالی را داخل سینی میگذارد و میگوید:
_من گفته بودم نگن تا مطمئن بشم.
برای گفتن دستدست میکند و انگار تردید دارد. بالاخره دل را به دریا میزند و میگوید:
_موسوی گفته بود #ما این قتلا رو مرتکب شدیم تا بندازیم گردن #رهبری. چون رئیس جمهور بیست میلیون #پشتیبان داره و مردم بهش #رأی دادن قدرتش بیشتره.
نفسم بالا نمیآید. کلافه دستی به ریشهایم میکشم.
حاج کاظم که از خشم صدایش میلرزد میگوید:
_دفتر که رفتید چی شد؟
منتظر است آقای حسینی حرفهایش کامل شود تا یک دفعه منفجر شود. آقای حسینی با متانت دستش را روی زانویش میگذارد و میگوید:
_مسئول دفتر حرفای موسوی رو تایید کرد، میگفت رئیس جمهور خبر داشته. وقتی هم فهمیده موسوی مقصر قتلا بوده یکم ناراحت شده اما بعدش بخشیده اون رو.
با چشمانی درشت شده به آقای حسینی نگاه میکنم این دیگر چه نوعش است؟
حاج کاظم با صدای نسبتا بلندی میگوید:
_وقتی موقع انتخابات میگیم انتخاب درست کنید به خاطر اینه که این اتفاقا نیوفته. چقدر دیگه باید خیانتو تحمل کنیم؟ بنیصدر بس نبود؟
نفسنفس میزند از پارچ وسط اتاق لیوانی را پر از آب میکنم و روبهرویش میگیرم. لیوان را از دستانم میگیرد و بدون اینکه قطرهای از آن را بخورد روی زمین میگذاردش.
آقای حسینی میگوید:
_حالا که کار از کار گذشته. حداقلش اینه ماها از آبروی خودمون بگذریم تا #رهبری رو تخریب نکنن. #چشم_امید_آقا به ماست. جا بزنیم باختیم. دیشب تا حالا به حضرت زهرا«س» توسل کردم و عهد کردم واقعیت رو فاش کنم حتی اگه قرار باشه آبروم بره.
مهدی حق داشت که با دیدن آقای حسینی به یاد سید میافتاد. لبخند تلخی میزنم. حیف که مهدی دیگر بین ما نیست.
ادامه دارد...
💿نقوش احضار جن در لباس
💢مدتی است پارچههایی در طرحهای جدید که نقوش و علائم ریز و خاصی دارند، در بازار مورد توجه افکار عمومی قرار گرفته است. بعضی بدون مدرک ادعا کردند: اسم جنس پارچه «لینن» است و احتمالاً وارداتی است و با نقوشِ شیطانپرستی و کابالایی صهیونیستی چاپ شده است. با بررسی این نقوش متوج همی شویم، این اشکال و نقوش ربطی به حوزه شیطان پرستی ندارند.