🔘قسمت ۶۹ و ۷۰
مرد کت و شلواری سری تکان میدهد در تایید رئیسش. حاج کاظم میگوید:
_اشتباه شده آقا.
مرد دستش را به چپ و راست تکان میدهد و میگوید:
_هرچی میخواد باشه. اجازه ندارم همچین کاری کنم. ما خانواده شهدا رو هم اجازه نمیدیم اونجا خاک کنن. حالا بیاییم یه کسی که اتهام هم روش هست رو وسط شهدا خاکش کنیم؟
صدایم را بالا میبرم و میگویم:
_همین کسی که راجبش اینجور داری میگی خودش فرزند شهید بوده، میخواییم کنار مادر پدرش دفن بشه.
مرد پوزخندی میزند و میگوید:
_از من کاری برنمیاد.
دستانم را مشت میکنم که از کنترلم خارج نشوند. به سمت در میروم و خارج میشوم. از هیچکدامشان کاری بر نمیآید. نفس عصبی میکشم و مشتم را به دیوار کناریام میکوبم. درد میگیرد اما نه به اندازه قلبم.
یک دهن پراکنی جای جلاد و شهید را عضو کردهاند. پیاده به سمت غسالخانه میروم. پاهایم سست شدهاند.
هنوز هم منتظر خبریام که بگویند مهدی زنده است و همه اینها یک شوخی بوده.
به غسالخانه که میرسم صدای جیغ و گریههای خانوادههای داغدار به گوشم میرسد. گوشه و کناری پشت در ایستادهاند و گریه میکنند.
چشم میچرخانم و چهره آشنایی را میبینم. پدر است که کنار پنجره کوچک غسالخانه ایستاده و با مردی که داخل است صحبت میکند. به سمت پدر راه میافتم. نزدیکتر که میشوم زهرا، مادر و آیه را میبینم. هر سه بر روی جدولهای کنار باغچه نشستهاند.
آیه دستش را روی دهانش گذاشته است و سعی دارد صدای گریهاش بلند نشود. در دست دیگرش هم دستمال کاغذی است که در حال چماله شدن است. لباس مشکی سفیدش بین تمام لباسهای یکدست مشکی عزاداران به چشم میآید و او را خاص کرده است. موقع شهادت پدر و مادرش هم همین لباس را پوشیده بود.
_شرمندهت شدم حیدر جان.
برمیگردم و به حاج کاظم نگاه میکنم. چرا او شرمنده شود؟ مقصر کسانیاند که نمک میخورند و نمکدان میشکنند. با صدای گرفتهام میگویم:
_نه حاجی. مقصر کسای دیگهن.
با هم به سمت پدر راه میافتیم. از گوشه چشم نگاهی به مادر میاندازم. چادرش را روی صورتش کشیده است و شانههایش تکان میخورد. با صدای گرفته پدر چشم از مادر میگیرم.
_گفتن تا ده دقه دیگه میارنش بیرون. شما تونستید برای قبر کاری کنید؟
این طور که پیداست پدر زودتر از من ماجرای قطعه شهدا به حاج کاظم گفته است.
حاج کاظم میگوید:
_نه، نشد.
پدر آه میکشد. میخواهم حرفی بزنم که پنجره آهنی غسالخانه باز میشود. مردی سرش را بیرون میآورد و داد میزند:
_خانواده مرحوم سیدمهدی رضوی.
خانواده! تنها چیزی که آیه و مهدی سالها از داشتنش محروم بودند.
حاج کاظم میگوید:
_بله جناب؟
مرد همانطور که سرش را داخل میکند میگوید:
_ببریدش شسته شده.
بعضی از چیزها به زبان راحت است اما مواجهه با آن... پدر و حاج کاظم به سمت در بزرگ شیشهای میروند. هرچه میخواهم قدم بردارم نمیشود. اگر بروم باز با مهدی بیجان روبهرو میشوم.
دستی به شانهام میخورد و همزمان صدای آقای حسینی میآید:
_دو نفری از پس تابوت برنمیان؛ بیا کمک کن زیرشو بگیر.
سریع حرفش را میزند و میرود. خود را کشانکشان به آنها میرسانم. پدر و آقای حسینی جلو میایستند و دو طرف سرش را میگیرند، من و حاج کاظم هم دو طرف پایین را میگیریم.
تابوت را که بلند میکنم ضربان قلبم بالا میرود و قطره اشکی از گوشه چشمم میچکد. راه میافتیم که صدای آقای حسینی بلند میشود:
_لا اله الا الله.
کنترل اشکهایم را از دست میدهم.
کنترل اشکهایم را از دست میدهم. قرار نبود مهدی را انقدر مظلومانه به خاک بسپاریم.
آقای حسینی جملات را بلند میگوید و بقیه تکرارش میکنند. به مسجد کوچک بهشت زهرا که میرسیم تابوت را روی زمین میگذاریم.
صاف که میایستم، سعید را میبینم. کمی آن طرفتر هم عماد و امیر ایستادهاند. سر میچرخانم، زهرا میان مادر و آیه ایستاده و سعی در آرام کردن هر دو دارد.
آقای حسینی عبایش را درست میکند و روبهروی تابوت میایستد. بقیه هم پشت سرش صف میبندند.
ردیف دوم کنار پدر میایستم. باز هم اشکهایم روانه میشوند. با الله اکبری که گفته میشود، میفهمم که تمام نماز حواسم پرت بوده است. حالا قرار است کجا برویم؟
با صدایی که از ته چاه میآید میگویم:
_قبر چی شد؟
آقای حسینی همانطور که به سمت تابوت میرود میگوید:
_توی یکی از قطعهها گفتن قبر آماده دارن.
جواب آیه را چه بدهم؟ باز هم تابوت را به دست میگیرم. هنوز راه نیفتادهایم که عماد جلویم میایستد و میگوید:
_تو خسته شدی داداش بزار من بگیرم.
در سکوت نگاهش میکنم. انتظار بیجایی دارد. خستگی برای به دوش کشیدن بدن رفیقم معنایی ندارد.
شرمنده سرش را زیر میاندازد. راه میافتیم. هرچه به قطعه نزدیکتر میشویم، صدای جیغ و گریه هم بیشتر میشود. بیچاره آیه که صدایش را پشت لبهایش خفه میکند. کنار قبری خالی میایستیم. تابوت را پایین میگذاریم.
پدر میگوید:
_من میرم تو قبر، کمک کنید.
سریع میگویم:
_نه. خودم میرم.
و برای جلو گیری از هر حرفی وارد چاله دو متری میشوم. زیادی تنگ نیست؟ مهدی با آن بدن ورزیدهاش چطور قرار است در این یک وجب جا شود؟
_تنهایی از پسش بر میای؟
با صدای حاج کاظم سرم را بلند میکنم.
میخواهم جوابش را بدهم که از سمت مخالفم صدای گرفته آیه را میشنوم:
_آقا حیدر!
به سمتش بر میگردم. بر روی خاکها نشسته است. متوجه نگاهم که میشود میگوید:
_اجازه میدید... یه بار دیگه ببینمش؟
چه جوابش را بدهم؟ چرا از من اجازه میگیرد؟ با زبان لبهای خشکیدهام را تَر میکنم. دهانم باز میکنم تا چیزی بگویم که پدر به دادم میرسد:
_بیا دخترم.
آیه بلند میشود و خود را به سمت تابوت میکشد. ایکاش پدر تنها صورت مهدی را نشانش دهد.
هرچه گوش تیز میکنم صدای گریهای نمیشنوم. حیای این دختر در سختترین شرایط همراهش است.
آقای حسینی عبایش را در میآورد و همراه عمامهاش به دست امیر میدهد.
🔘ادامه دارد.....
آبروی ما انقلابی ها با نشر یک عکس فتوشاپ و جعلی رفت !!!!!!!!
حداقل قبل نشر ،تاریخ روزنامه را نگاه می کردید !!!!!!
آن زمان اصلا جدایی بحرین اتفاق نیافتاده بود !!!!
خدایا
چه کنیم از دست برخی عزیزان خودی که تا هر عکسی را دیدند نشر می دهند😔😔
الان کل فضای مجازی شده تمسخر انقلابی ها و زیر سوال بردن دیگر مطالب تاریخی علیه شاه
نکنید عزیزان
این عکس فتوشاپ بودنش داد می زند !!!
برخی مسئولین هم آن را نشر دادند😔😔😔
احسان عبادی
⭕️عامل پیری جامعه ایران از کشور اخراج شد!/ فردی که رسمیتبخشی به روسپیان و همجنسبازان در ایران را دنبال می کرد به تور اطلاعاتی سپاه افتاد😍
🔹پس از اقدامات پیچیده اطلاعاتی سازمان اطلاعات سپاه، «منیره ترز بصیر» از عناصر اصلی و چند تابعیتی شبکه تحدید نسل ایران و رابط اصلی شبکه معاند بینالمللی با شبکه نفوذ داخلی، از مسئولیت خود خلع و از کشور اخراج شد.
🔹وی سالها در قالب پروژه UNFPA (صندوق جمعیت ملل متحد) پروژههای ضدجمعیتی در کشور را پیش برده است.
🔹 برخی از اقدامات خائنانه وی به این شرح است:
⛔️ارتباط خارج از ساختار UN با سفارتخانه های خارجی در ایران و اخذ مبالغ میلیون دلاری
⛔️ تصمیمسازی برای برخی مسئولین جهت جلوگیری از اجرای سیاستهای کلی جمعیت و قانون جوانی جمعیت!
⛔️رسمیتبخشی به روسپیان، همجنسگرایی
⛔️ایجاد شبکه جمعآوری دادههای حساس کشور در زمینه بهداشت و سلامت!
🔹لازم به ذکر است در این پرونده بیش از ۳۰نفر از مرتبطین وی نیز مورد پیگرد قضایی قرار گرفتند
#آغوش_درمانی ۲۳
🤗صمیمیت فیزیکیِ آغوش،
باعث ایجاد اعتماد و حس عمیق ایمنی در کودکان می شود،
که آنها را آزاد می کند تا از جهان اطرافشان لذت ببرند.
🔬 این امنیت همچنین راه را برای یادگیری مطالب جدید باز میکند
و زمینه را برای ارتباطات باز و صادقانه با دنیای اطراف فراهم می کند.
❣ @Mattla_eshgh
✴️ واقعاً کسی که ۵ هزار سکه مهریه تعیین میکند از نظر شما قابل احترامتر است یا یک خانم تبریزی که با مهریه پرداخت كمک هزينه تحصيلی به يک دانشآموز بیبضاعت، بعلاوه آزادی يک زندانی به خانه بخت رفت.
👤 دانیال معمار | #توئیت
#تأمل
#ازدواج_آسان
#ازدواج_عاقلانه
#ازدواج_شیوه_مبارزه
❣ @Mattla_eshgh
ارتباط مستقیم با برنامه پاورقی در ایتا
پیام های تصویری خود در دفاع از برنامه ارزشمند پاورقی را با این لینک ارسال فرمائید:
@pavaraghi_tv2_PR