🔘قسمت ۶۷ و ۶۸
***
منتظر میمانم که تلفن حاج کاظم تمام شود. بعد از چند دقیقه تلفن را سر جایش میگذارد، نگاهم میکند و میگوید:
_باید بریم بهشت زهرا. همین الان یه زنگ بزن خونه، بگو بیان اونجا.
اسم بهشت زهرا را که میآورد به یاد آرزوی همیشگی مهدی میافتم. عمری دلش میخواست قبر خالی کنار پدر و مادرش مال او باشد. باید زودتر بروم و با مسئول آنجا صحبت کنم.
با صدای حاج کاظم به خود میآیم:
_زنگ بزن تا بریم. عجله کن.
تلفن را برمیدارم و به خانه زنگ میزنم. برعکس همیشه پدر با صدایی گرفته جواب میدهد:
_بفرمایید؟
_سلام. بابا من دارم میرم بهشت زهرا. شماهم با بقیه راه بیفتید.
_باشه پسر.
تلفن را سر جایش میگذارم و با حاج کاظم راه میافتیم.
_حاجی!
برمیگردد به سمتم و با چشمان قرمزش نگاهم میکند.
_خبری از قاتل مهدی پیدا کردید؟
سرش را زیر میاندازد، درگیر تسبیح عقیقش میشود و میگوید:
_نه. همه چیز بهم گره خورده. آقای حسینی قراره یک کارایی بکنه.
نفس عمیقی میکشم. برای دستگیری قاتل دستمان به هیچ جا بند نیست. تنها امیدم موسوی است با اینکه بازجویی از آن به دست کسان دیگری است.
ماشین جلوی ساختمان اداری بهشت زهرا میایستد. پیاده میشویم و به سمت امور درگذشتگان میرویم. به حاج کاظم میگویم:
_حاجی یه چیزی اگه میشه پیگیری کنید.
_چی؟
دستی به ریشهایم میکشم و میگویم:
_اگه بشه هماهنگ کنید مهدی رو توی قطعه شده کنار سید دفنش کنن.
حاج کاظم درمانده نگاهم میکند اما سری به معنای تایید هم تکان میدهد.
مردی کت و شلواری به سمت حاج کاظم میرود و با او دست میدهد.
_چی شده حاجی؟ خدا بد نده.
حاج کاظم نگاهی به من میاندازد، دست مرد را میگیرد و کمی دورتر از من کنار ساختمان میایستند و شروع میکنند به صحبت.
دلیل این رفتار حاجی را نمیفهمم. کلافه دستی در موهایم میکشم. هر دو درگیر بحث هستند و گاهی حاج کاظم دستش را تکان میدهد، پریشانی از تمام کارهایش پیداست.
کمی نزدیکتر میشوم و صدای مرد را میشنوم:
_حاجی نمیشه، تو رو خدا شما درک کن.
حاج کاظم دستی به ریشش میکشد و میگوید:
_یه تلاشی کن. این بچه از مامورین خودمون بوده.
_درک میکنم حاجی؛ اما فعلا که به عنوان متهم و قاتل شناخته میشه من نمیتونم کاری کنم. اما برا این که روتونو زمین نزنم، بریم با مدیریت حرف بزنیم.
الان منظورش از متهم و قاتل مهدی بود؟ اخمهایم درهم میشوند. بی اختیار دهان باز میکنم و میگویم:
_هر کی هرچی بگه دلیل نیست درست باشه و شما به زبونش بیاری.
نفس عمیقی میکشم. انگار تازه متوجه حضورم شدهاند. مرد شوکه شده نگاهم میکند و میگوید:
_منظوری...
نمیگذارم حرفش را کامل کند میگویم:
_هرچی که بود یه مشت اراجیف رو به زبون آوردید. مهدی پاکتر از این حرفا بود.
مرد سرش را پایین می اندازد. حاج کاظم میگوید:
_بریم ببینیم چی میشه.
به سمت ساختمانها میرویم. میانه راه حاج کاظم بازویم را میگیرد و میگوید:
_خودتو کنترل کن حیدر.
سری تکان میدهم وارد اتاق که میشویم مرد با خوشرویی بلند میشود و سلام میکند.
_درخدمتم بفرمایید.
مرد کت و شلواری روبهروی رئیس اداره میایستد و میگوید:
_اومدیم ببینیم میشه کاری برای این دوستان کرد.
رئیس اداره چشم تنگ میکند و منتظر ادامه صحبتها میماند. حاج کاظم این بار میگوید:
_جناب اگه میشه یه قبر توی قطعه شهدا، برامون حلش کنید.
مرد دستی به صورتش میکشد و میگوید:
_این بنده خدا کی هست؟
سریع میگویم:
_سید مهدی رضوی. اون قبری هم که داریم میگیم کنار قبر پدر و مادرشه.
مرد چشم تنگ میکند و میگوید:
_این مرحوم که گفتید همینی نیست که اتهام قتلها بهشه؟ امروز صبح آوردنش غسالخونه.
عصبی نفسم را بیرون میفرستم. انگار هر یاوهگویی هرچه بگوید دیگران باور میکنند.
🔘قسمت ۶۹ و ۷۰
مرد کت و شلواری سری تکان میدهد در تایید رئیسش. حاج کاظم میگوید:
_اشتباه شده آقا.
مرد دستش را به چپ و راست تکان میدهد و میگوید:
_هرچی میخواد باشه. اجازه ندارم همچین کاری کنم. ما خانواده شهدا رو هم اجازه نمیدیم اونجا خاک کنن. حالا بیاییم یه کسی که اتهام هم روش هست رو وسط شهدا خاکش کنیم؟
صدایم را بالا میبرم و میگویم:
_همین کسی که راجبش اینجور داری میگی خودش فرزند شهید بوده، میخواییم کنار مادر پدرش دفن بشه.
مرد پوزخندی میزند و میگوید:
_از من کاری برنمیاد.
دستانم را مشت میکنم که از کنترلم خارج نشوند. به سمت در میروم و خارج میشوم. از هیچکدامشان کاری بر نمیآید. نفس عصبی میکشم و مشتم را به دیوار کناریام میکوبم. درد میگیرد اما نه به اندازه قلبم.
یک دهن پراکنی جای جلاد و شهید را عضو کردهاند. پیاده به سمت غسالخانه میروم. پاهایم سست شدهاند.
هنوز هم منتظر خبریام که بگویند مهدی زنده است و همه اینها یک شوخی بوده.
به غسالخانه که میرسم صدای جیغ و گریههای خانوادههای داغدار به گوشم میرسد. گوشه و کناری پشت در ایستادهاند و گریه میکنند.
چشم میچرخانم و چهره آشنایی را میبینم. پدر است که کنار پنجره کوچک غسالخانه ایستاده و با مردی که داخل است صحبت میکند. به سمت پدر راه میافتم. نزدیکتر که میشوم زهرا، مادر و آیه را میبینم. هر سه بر روی جدولهای کنار باغچه نشستهاند.
آیه دستش را روی دهانش گذاشته است و سعی دارد صدای گریهاش بلند نشود. در دست دیگرش هم دستمال کاغذی است که در حال چماله شدن است. لباس مشکی سفیدش بین تمام لباسهای یکدست مشکی عزاداران به چشم میآید و او را خاص کرده است. موقع شهادت پدر و مادرش هم همین لباس را پوشیده بود.
_شرمندهت شدم حیدر جان.
برمیگردم و به حاج کاظم نگاه میکنم. چرا او شرمنده شود؟ مقصر کسانیاند که نمک میخورند و نمکدان میشکنند. با صدای گرفتهام میگویم:
_نه حاجی. مقصر کسای دیگهن.
با هم به سمت پدر راه میافتیم. از گوشه چشم نگاهی به مادر میاندازم. چادرش را روی صورتش کشیده است و شانههایش تکان میخورد. با صدای گرفته پدر چشم از مادر میگیرم.
_گفتن تا ده دقه دیگه میارنش بیرون. شما تونستید برای قبر کاری کنید؟
این طور که پیداست پدر زودتر از من ماجرای قطعه شهدا به حاج کاظم گفته است.
حاج کاظم میگوید:
_نه، نشد.
پدر آه میکشد. میخواهم حرفی بزنم که پنجره آهنی غسالخانه باز میشود. مردی سرش را بیرون میآورد و داد میزند:
_خانواده مرحوم سیدمهدی رضوی.
خانواده! تنها چیزی که آیه و مهدی سالها از داشتنش محروم بودند.
حاج کاظم میگوید:
_بله جناب؟
مرد همانطور که سرش را داخل میکند میگوید:
_ببریدش شسته شده.
بعضی از چیزها به زبان راحت است اما مواجهه با آن... پدر و حاج کاظم به سمت در بزرگ شیشهای میروند. هرچه میخواهم قدم بردارم نمیشود. اگر بروم باز با مهدی بیجان روبهرو میشوم.
دستی به شانهام میخورد و همزمان صدای آقای حسینی میآید:
_دو نفری از پس تابوت برنمیان؛ بیا کمک کن زیرشو بگیر.
سریع حرفش را میزند و میرود. خود را کشانکشان به آنها میرسانم. پدر و آقای حسینی جلو میایستند و دو طرف سرش را میگیرند، من و حاج کاظم هم دو طرف پایین را میگیریم.
تابوت را که بلند میکنم ضربان قلبم بالا میرود و قطره اشکی از گوشه چشمم میچکد. راه میافتیم که صدای آقای حسینی بلند میشود:
_لا اله الا الله.
کنترل اشکهایم را از دست میدهم.
کنترل اشکهایم را از دست میدهم. قرار نبود مهدی را انقدر مظلومانه به خاک بسپاریم.
آقای حسینی جملات را بلند میگوید و بقیه تکرارش میکنند. به مسجد کوچک بهشت زهرا که میرسیم تابوت را روی زمین میگذاریم.
صاف که میایستم، سعید را میبینم. کمی آن طرفتر هم عماد و امیر ایستادهاند. سر میچرخانم، زهرا میان مادر و آیه ایستاده و سعی در آرام کردن هر دو دارد.
آقای حسینی عبایش را درست میکند و روبهروی تابوت میایستد. بقیه هم پشت سرش صف میبندند.
ردیف دوم کنار پدر میایستم. باز هم اشکهایم روانه میشوند. با الله اکبری که گفته میشود، میفهمم که تمام نماز حواسم پرت بوده است. حالا قرار است کجا برویم؟
با صدایی که از ته چاه میآید میگویم:
_قبر چی شد؟
آقای حسینی همانطور که به سمت تابوت میرود میگوید:
_توی یکی از قطعهها گفتن قبر آماده دارن.
جواب آیه را چه بدهم؟ باز هم تابوت را به دست میگیرم. هنوز راه نیفتادهایم که عماد جلویم میایستد و میگوید:
_تو خسته شدی داداش بزار من بگیرم.
در سکوت نگاهش میکنم. انتظار بیجایی دارد. خستگی برای به دوش کشیدن بدن رفیقم معنایی ندارد.
شرمنده سرش را زیر میاندازد. راه میافتیم. هرچه به قطعه نزدیکتر میشویم، صدای جیغ و گریه هم بیشتر میشود. بیچاره آیه که صدایش را پشت لبهایش خفه میکند. کنار قبری خالی میایستیم. تابوت را پایین میگذاریم.
پدر میگوید:
_من میرم تو قبر، کمک کنید.
سریع میگویم:
_نه. خودم میرم.
و برای جلو گیری از هر حرفی وارد چاله دو متری میشوم. زیادی تنگ نیست؟ مهدی با آن بدن ورزیدهاش چطور قرار است در این یک وجب جا شود؟
_تنهایی از پسش بر میای؟
با صدای حاج کاظم سرم را بلند میکنم.
میخواهم جوابش را بدهم که از سمت مخالفم صدای گرفته آیه را میشنوم:
_آقا حیدر!
به سمتش بر میگردم. بر روی خاکها نشسته است. متوجه نگاهم که میشود میگوید:
_اجازه میدید... یه بار دیگه ببینمش؟
چه جوابش را بدهم؟ چرا از من اجازه میگیرد؟ با زبان لبهای خشکیدهام را تَر میکنم. دهانم باز میکنم تا چیزی بگویم که پدر به دادم میرسد:
_بیا دخترم.
آیه بلند میشود و خود را به سمت تابوت میکشد. ایکاش پدر تنها صورت مهدی را نشانش دهد.
هرچه گوش تیز میکنم صدای گریهای نمیشنوم. حیای این دختر در سختترین شرایط همراهش است.
آقای حسینی عبایش را در میآورد و همراه عمامهاش به دست امیر میدهد.
🔘ادامه دارد.....
آبروی ما انقلابی ها با نشر یک عکس فتوشاپ و جعلی رفت !!!!!!!!
حداقل قبل نشر ،تاریخ روزنامه را نگاه می کردید !!!!!!
آن زمان اصلا جدایی بحرین اتفاق نیافتاده بود !!!!
خدایا
چه کنیم از دست برخی عزیزان خودی که تا هر عکسی را دیدند نشر می دهند😔😔
الان کل فضای مجازی شده تمسخر انقلابی ها و زیر سوال بردن دیگر مطالب تاریخی علیه شاه
نکنید عزیزان
این عکس فتوشاپ بودنش داد می زند !!!
برخی مسئولین هم آن را نشر دادند😔😔😔
احسان عبادی
⭕️عامل پیری جامعه ایران از کشور اخراج شد!/ فردی که رسمیتبخشی به روسپیان و همجنسبازان در ایران را دنبال می کرد به تور اطلاعاتی سپاه افتاد😍
🔹پس از اقدامات پیچیده اطلاعاتی سازمان اطلاعات سپاه، «منیره ترز بصیر» از عناصر اصلی و چند تابعیتی شبکه تحدید نسل ایران و رابط اصلی شبکه معاند بینالمللی با شبکه نفوذ داخلی، از مسئولیت خود خلع و از کشور اخراج شد.
🔹وی سالها در قالب پروژه UNFPA (صندوق جمعیت ملل متحد) پروژههای ضدجمعیتی در کشور را پیش برده است.
🔹 برخی از اقدامات خائنانه وی به این شرح است:
⛔️ارتباط خارج از ساختار UN با سفارتخانه های خارجی در ایران و اخذ مبالغ میلیون دلاری
⛔️ تصمیمسازی برای برخی مسئولین جهت جلوگیری از اجرای سیاستهای کلی جمعیت و قانون جوانی جمعیت!
⛔️رسمیتبخشی به روسپیان، همجنسگرایی
⛔️ایجاد شبکه جمعآوری دادههای حساس کشور در زمینه بهداشت و سلامت!
🔹لازم به ذکر است در این پرونده بیش از ۳۰نفر از مرتبطین وی نیز مورد پیگرد قضایی قرار گرفتند
#آغوش_درمانی ۲۳
🤗صمیمیت فیزیکیِ آغوش،
باعث ایجاد اعتماد و حس عمیق ایمنی در کودکان می شود،
که آنها را آزاد می کند تا از جهان اطرافشان لذت ببرند.
🔬 این امنیت همچنین راه را برای یادگیری مطالب جدید باز میکند
و زمینه را برای ارتباطات باز و صادقانه با دنیای اطراف فراهم می کند.
❣ @Mattla_eshgh
✴️ واقعاً کسی که ۵ هزار سکه مهریه تعیین میکند از نظر شما قابل احترامتر است یا یک خانم تبریزی که با مهریه پرداخت كمک هزينه تحصيلی به يک دانشآموز بیبضاعت، بعلاوه آزادی يک زندانی به خانه بخت رفت.
👤 دانیال معمار | #توئیت
#تأمل
#ازدواج_آسان
#ازدواج_عاقلانه
#ازدواج_شیوه_مبارزه
❣ @Mattla_eshgh