eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧒 کودکان، هدف شکارچیان فرقه 🔴 کودکان یکی از اهداف اصلی جذب و اثرگذاری برای فرقه ها محسوب می شوند. جذب کودکان، تاثیر بر ناخودآگاه ذهنی و شکل دهی به هویت آنان، باعث می شود علاوه بر امکان جذب آنان به فرقه، نسبت به اجزا و عناصر فرقه، متمایل، خنثی یا بی تفاوت باشند... 🟠 یکی از اقدامات جدی فرقه برای نفوذ و تاثیرگذاری بر کودکان، استفاده از کتاب های قصه و نقاشی و کارتون و انیمیشن است. 🔴 ما وظیفه داریم برای انتخاب مناسب و هوشمندانه محتوا برای کودکان تلاش کنیم... چرا که تاثیرات ایجاد شده بر ذهن کودک به سادگی قابل حذف و تغییر نیست و مسیر آینده کودک را ترسیم می کند. 🟠 پروژه های تغییر هویت و اثرگذاری بر ذهن کودکان توسط فرقه ها، سالهاست که در کشورهایی مانند ایران انجام می شود و سرمایه گذاری ویژه ای بر آن انجام شده است. 🔞 فرقه شناسی 🌐معنویت پژوهی/عرفان های کاذب https://eitaa.com/joinchat/2777547060C9cac171e9b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌فقط اون لحظه ای که تنه میزنه و میندازه شیش امتیاز داشت😂😎 هرجای دنیا بری بگی با دست خالی یه تروریست مسلح رو گرفتن بهت فوری پناهندگی میدن😆 اما اینجا ایرانِ کسی از گلوله نمیترسه! اینا تربیت شده همون مکتبی ان که میگفت منو از یه گلوله نترسون! ❤️ 🔶🔷@MOSES313STAFF
مطلع عشق
🔘قسمت ۶۳ و ۶۴ اشک‌های داغم صورت یخ زده‌ام را می‌سوزاند. سر‌ به زیر به سمت حرم می‌روم. حوض میان صحن
در خانه را با کلید باز می‌کند. و کنار در می‌ایستد تا موتور را ببرم داخل. این سکوتش برایم ترسناک است. نان‌ها را برمی‌دارم و موتور را داخل حیاط می‌برم. صدای خنده و گفت‌وگو از سالن می‌آید. چطور الان ذوقش را کور کنم؟ پدر با یا اللهی وارد می‌شود. آخرش که چه؟ باید به او بگویم؛ اما جرئتش را ندارم. دستانم آن‌قدر یخ زده است که توان گرفتن کیسه نان هم ندارد. با صدای جیغ زهرا به خود می‌آیم. با ذوق به سمتم می‌دود و می‌گوید: _وای داداش کی اومدی؟ منتظر جوابم نمی‌شود و دستم را می‌کشد و به من را داخل سالن می‌برد. وارد که می‌شوم گرما به صورتم می‌خورد و به خود می‌لرزم. انگار تازه متوجه سرمای بیرون شده‌ام. دندان‌هایم به هم می‌خورد. آیه کناری ایستاده و با بهت نگاهم می‌کند. صدای مادر می‌آید: _این چه سر و شکلیه بچه؟ مادر نگران سر و شکل من است و من نگران آیه‌ای که می‌ترسم توان شنیدن این حرف را نداشته باشد. چادر کرم رنگی پوشیده است و با دستانش آن را محکم گرفته است. بدون این‌که بخواهم به او زل زده‌ام. خجالت می‌کشد و سرش را به زیر می‌اندازد. این بار صدای پدر می‌آید: _دخترم بشین. آیه متعجب به پدر نگاه می‌کند. همه ایستاده‌اند و پدر تنها او را به نشستن دعوت می‌کند. با صدای لرزانی می‌گوید: _اتفاقی افتاده؟ می‌ترسم لب باز کنم و اشک‌هایم بریزند. نگاهی به من و نگاهی به پدر می‌اندازد و می‌گوید: _چی شده؟ پدر می‌گوید: _بشین دخترم چیزی نشده که اینقدر نگرانی. صدای آیه می‌لرزد. _آقا حیدر، صبح گفتن مهدی آزاد شده. شما ازش خبری دارید؟ نکنه برا اون اتفاقی افتاده؟ خبر از کجا به دست آیه رسیده است؟ درمانده به پدر نگاه می‌کنم. سری تکان می‌دهد و می‌نشیند. مادر می‌گوید: _پسر خوب یه حرفی بزن. از آیه‌ای که این‌گونه جلویم می‌لرزد می‌ترسم. اگر بلایی سرش بیاید جواب مهدی را چه بدهم؟ چشمانش پر از اشک می‌شود و دو قدمی سمت من می‌آید هنوز هم می‌لرزم از سرما. ✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘قسمت ۶۵ و ۶۶ آب دهانم را پایین می‌فرستم‌. لب‌هایم را روی هم فشار می‌دهم که چیزی نگویم. وقتی می‌بیند حرف نمی‌زنم جلویم می‌ایستد. پدر، مادر را به کناری می‌کشد و کنار گوشش پچ‌پچ می‌کند. زهرا با ترس خیره‌ام شده است. آیه دو طرف چادرش را رها می‌کند. همان‌طور که سعی دارد بغضش نشکند، می‌گوید: _تو رو خدا بگید چی شده؟ دلم می‌خواهد از این بلا تکلیفی درش بیاورم؛ اما بلد نیستم خبر بد بدهم. دست دراز می‌کند، گوشه کتم را می‌گیرد و می‌گوید: _آقا حیدر تو رو به به روح پدرم بگو مهدی چی شده؟ هیچ تمرکزی بر اطرافم ندارم. به گوشه کتم نگاه می‌کنم که در دستان آیه در حال فشرده شدن است. لب باز می‌کنم؛ تنها به خاطر سید که آیه روحش را قسم داد. _راستش مهدی... می‌خواهم کلام بعدی را بگویم که دستانش شل می‌شود. می‌خواهد بیفتد که زهرا به سمتش می‌دود و می‌گیردش. به سمت آشپزخانه می‌دوم، امانت مهدی اگر بلایی سرش بیاید چه جوابی به او بدهم؟ لیوانی را پر از آب می‌کنم. از قندان کنار سماور مشتی قند در لیوان می‌ریزم و به سمت آیه می‌روم. مادر کنارش نشسته. بر سرش می‌زند و گریه می‌کند. لیوان را به سمت زهرا می‌گیرم و می‌گویم: _بگیرش. زهرا لیوان را می‌گیرد و هم می‌زند. می‌خواهد به سمت دهان آیه ببرد که مادر انگشتر طلایش را در می‌آورد و با زهرا می‌گوید: _اینم بنداز توی آب. و انگشتر را در آب می‌اندازد. صدای بالا کشیدن دماغ زهرا و گریه‌های مادر، با صدای برخورد قاشق و لیوان مخلوط شده است. مادر بر روی پاییش می‌زند و می‌گوید: _الهی بمیرم برا بچه‌م. خدا ازشون نگذره. خود را به سمت دیوار می‌کشم و می‌نشینم. با دیدن حال آیه مصمم به انتقام می‌شوم. سرم را روی پاهایم می‌گذارم. قطره‌های اشک دانه دانه می‌چکند. با درد گرفتن گردنم سرم را بلند می‌کنم. آیه روبه‌روی پدر نشسته است و گریه می‌کند. آیه کی بهوش آمد؟ لب باز می‌کند و می‌گوید: _اگه اجازه... بدین، می‌رم خونمون. نه اصلا اگر او می‌خواهد من نمی‌گذارم. بلند می‌شوم و می‌گویم: _نه. همین جا بمونید خطرناکه. نگاهم نمی‌کند. صدای گریه‌های آرامش را می‌شنوم. روبه‌روی پدر می‌ایستد. پدر می‌گوید: _برو دخترم. زهرا هم با تو میاد که تنها نباشی. آیه با همان چادر رنگی‌اش با سمت در می‌رود. به پدر درمانده نگاه می‌کنم که می‌گوید: _بذار تنها باشه. خسته به سمت اتاقم می‌روم. مادر آن‌قدر گریه کرده که خوابش برده است. در را می‌بندم و گوشه‌ای در همان تاریکی می‌نشینم. دو سال‌ پیش بود که مهدی بیچاره را به خاطر تنبیه کردن یک آقازاده آن هم در حال انجام خلاف زندانی‌اش کردند. قلبم تیر می‌کشد. خدا را شکر مادرش شهید شد و ندید چگونه پسرش را کشتند. اما حالا من باید انتقام مهدی را از چه کسی بگیرم؟ تا صبح در تاریکی راه رفتم و اشک می‌ریزم برای برادری که دیگر ندارمش، برای مظلومیتش. سلام نماز صبح را که می‌دهم صدای تلفن خانه بالا می‌رود. بوسه‌ای به مهر می‌زنم. در اتاق به صدا در می‌آید و بعد از آن مادر با صدای گرفته‌ای می‌گوید: _با تو کار دارن. بلند می‌شوم و به سمت تلفن می‌روم. _الو. امیر است. _سلام. تسلیت می‌گم. سخت است شنیدن تسلیت آن هم برای مهدی پر شور و نشاط. دلم نمی‌خواهد جوابش را بدهم. سکوتم را که می‌بیند می‌گوید: _حاجی گفت بیای اداره تا برید دنبال کارای مهدی. _باشه ممنون. خدافظ. تلفن را سرجایش می‌گذارم. به سمت اتاقم می‌روم و کتم را بر می‌دارم. روبه‌روی آیینه می‌ایستم. چشمانم فرقی با کاسه خون ندارد. موهایم بهم ریخته است. هرکس چهره‌ام را ببیند متوجه حال بدم می‌شود. بی‌اهمیت به وضعیتم به سمت موتور می‌روم. هوا گرگ و میش است. می‌خواهم راه بیفتم که پدر دستش را روی دستم می‌گذارد. _خبری شد زنگ بزن. می‌بینی‌ که حال همه خرابه. به تکان دادن سر اکتفا می‌کنم و راه می‌افتم. هوا حسابی سرد است.