🔘قسمت ۸۵ و ۸۶
به اواسط خطبه که میرسد حرفهایش باعث میشود ابوالفضل و بچهها از جلوی صف داد بزنند و بگویند:
_بصیرت، بصیرت.
امام جمعه بیاهمیت به شعارها، باز خطبهها را ادامه میدهد. من هم با گفتههایش عصبی میشوم. به جای اینکه مشکلات جامعه و شهر را بازگو کند، هر بار یکی از مراکز تحت نظر رهبر را زیر سوال میبرد.
باز بچهها میان کلامش میپرند:
_بصیرت، بصیرت.
این بار مردم هم جوش میآورند و همه چیز بهم میریزد. من هم تنها نظارهگر هستم. به دلیل شغلم اجازه جلو رفتن را ندارم.
دیشب فهمیدم که ابوالفضل و دیگر بچهها هیچ خط و ربطی به وزارت اطلاعات ندارند، بچههای انقلابی هستند که دور هم جمع شدهاند و انصار حزب الله را تشکیل دادهاند.
نماز جمعه بهم میریزد و مردم پراکنده میشوند.
صادق به سمتم میآید. مسجد خالی از جمعیت شده است. میگوید:
_حالا فهمیدی منظورمون چی بود؟ هر دفعه میره بالا منبر، همین برنامه رو داریم. یا راجب آقا یه چیز میگه یا مسئولین انقلابی مثل شورای نگهبانو زیر سوال میبره، حرفای رئیس جمهورم که مورد تاییدشه.
نفس کلافهای میکشم. مشکلات کشور به کنار، برخی مسولین هم کاسه داغتر از آش شدهاند.
***
وارد خانه میشوم. امروز حسابی خسته شدم، به خصوص با دیدن نماز جمعه که حسابی ذهنم را درگیر کرد.
یا الله میگویم. سرم را که بالا میآورم آیه را میبینم که روی صندلی نشسته است.
متوجه پای گچ گرفتهاش میشوم.
با صدای مادر نگاهم را از آیه بر میدارم:
_سلام پسرم. بشین، چایی تازه دمه، الان میارم برات.
لبخندی میزنم و بر روی دورترین صندلی به آیه مینشینم.
زهرا با ذوق به سمتم میآید و کنارم مینشیند. چشم غرهای به او میروم و از گوشه چشم آیه را نگاه میکنم. وقتی متوجه نگاهم میشود سرش را پایین میاندازد.
روبه زهرا آرام میگویم:
_مگه بهت نگفتم جلوی آیه پیش من نیا که یاد مهدی نیوفته؟
سرش را زیر میاندازد. از کنارم بلند میشود و به سمت آیه میرود.
رو به آیه میگویم:
_چی شد که پاتون اینجوری شد؟
حرفی نمیزند. حس میکنم دنبال جواب میگردد و تردید دارد برای گفتن واقعیت. بعد از مدتی میگوید:
_درست نمیدونم چیشد؛ ولی انگار یه نفر از پشت هلم داد، منم از پلهها پرت شدم پایین و بعدشم آقا عماد اومد کمک.
اخم میکنم. نفس عمیقی میکشم و میگویم:
_عماد اونجا چیکار میکرد؟
گوشه چادرش را در دست میگیرد و میگوید:
_منم نمیدونم.
دستی به ریشهایم میکشم. تلویزیون را روشن میکنم و مشغول پایین و بالا کردن شبکهها میشوم.
فردا باید از عماد سوال کنم در دانشگاه چه کاری داشته. تلویزیون مانند همیشه هیچ برنامه خاصی ندارد. میخواهم خاموشش کنم که برنامه چراغ شروع میشود. کنترل را کنار میاندازم و مشتاق به تلویزیون نگاه میکنم.
این چند وقت آنقدر سرم شلوغ بود که وقت دیدن تلویزیون نداشتم. مجری بعد از خوش و بش به سراغ مهمان میرود. قاب تلویزیون مهمان را که نشان میدهد، از جایم بلند میشوم. آب دهانم را پایین میفرستم و چانهام را در دست میگیرم.
آیه میگوید:
_این حاج آقا همونی نیست که برای تشییع مهدی اومده بود؟
سر تکان میدهم. خودش است؛ آقای حسینی. سر جایم مینشینم و صدای تلویزیون را زیاد میکنم. بحث بر سر قتلها و پرونده پیچیدهاش است.
مادر سینی چایی را روی میز میگذارد و به سمت آیه میرود. لیوان چای داغ را در دستم میگیرم.
آقای حسینی شروع میکند به دادن گزارشی از وقایع گذشته. حتی درباره بیدلیل بودن دستگیری یک عده از بچهها هم حرف میزند. لیوان را به لبهایم نزدیک میکنم.
آقای حسینی بعد از مکث کوتاهی میگوید:
_میخوام امشب مقصر پرونده رو مشخص کنم.
چایی یک دفعه در گلویم میپرد و به سرفه میافتم.
🔘قسمت ۸۷ و ۸۸
پشت سر هم سرفه میکنم. مادر به سمتم میآید و با مشت به کمرم میکوبد.
صدای تلویزیون را میشنوم، آقای حسینی همان حرفهای آن شب را میزند که با توسل به حضرت زهرا(س) قصد کرده است که مقصرین اصلی را رسوا کند.
حالم که جا میآید مادر میگوید:
_آروم باش پسر.
به صندلی تکیه میدهم. آقای حسینی میگوید:
_اومدم که بگم عدهای این کارها رو انجام دادن؛ اما انداختن گردن کس دیگهای. امثال مشارکت که پردهای برای کاخنشینان هستن مقصر این ماجران.
مجری خودکار در دستش را میچرخاند و میگوید:
_دلیلی هم برای حرفهاتون دارید؟
آقای حسینی اخم میکند و محکم میگوید:
_بنده اگه دلیلی نداشتم وارد این صحنه خطرناک نمیشدم.
مجری این بار میگوید:
_امکان داره از چیزی بترسید؟
_نه تنها از هیچ چیز نمیترسم، بلکه حاضرم در هر محکمهای ادعاهای خودم رو ثابت کنم.
لبخندی میزنم؛ این شجاعت و رک گوییاش ارزشمند است. بعد از کمی صحبت برنامه به پایان میرسد.
با صدای بابا به سمتش بر میگردم:
_مرد با خداییه، حواست بهش باشه.
***
با نگرانی به آقای حسینی نگاه میکنم. ادامه میدهد:
_از دیشب تا الان همینطور دارن تهدیدهاشون رو بیشتر میکنن. حتی تهدید کردن خونتو به آتیش میکشیم اگه ادامه بدی.
دستی به ریشهایم میکشم و میگویم:
_حاجی! دو سه تا از بچههای اداره رو بگیم بیان مراقبتون باشن؟
حاج کاظم هم سریع پشت حرفم را میگیرد و میگوید:
_منم موافقم. این جور تهدیدا خطرناکه.
آقای حسینی لبخندی میزند و میگوید:
_نیازی نیست. همین طوری نیرو کم داریم. خدا حواسش بهم هست. معلوم نیست از کجا فهمیده بودن که میخوام حرف بزنم که تهدید کردن؟
حاج کاظم از پشت میز بلند میشود. روزنامه به دست به سمت آقای حسینی میرود و میگوید:
_خداوکیلی ببین چی گفته!
آقای حسینی چشم ریز میکند. پوزخندی میزند. مشتاق میگویم:
_چی گفته؟
روزنامه را تا میزند و به دست حاج کاظم میدهد. میگوید:
_حرف بیخود. گفته ما ترجیح میدیم وزارت اطلاعات ضعیفی داشته باشیم و منافقین در تهران توی مقر حکومت خمپاره بزنن.
سرم تیر میکشد. نامردی تا چه حد؟ آب دهانم را پایین میفرستم و میگویم:
_دلیلشون چیه آخه؟
حاج کاظم پوزخند صدا داری میزند و میگوید:
_ #خیانت.
آقای حسینی همان طور که دستی به شانه حاج کاظم میزند میگوید:
_دقیقا هدف خیانته. اینا فکرایی تو سرشونه. میخوان اگه رابطهای با آمریکا پیدا کردن وزارتی وجود نداشته باشه که به اینا گیر بده.
لبم را به دندان میگیرم. افکار کمرنگی در ذهنم رنگ میگیرند. با تردید روبه آقای حسینی میگویم:
_دولت قبل هم رابطه برقرار کرده بود اما تا جایی که یادمه نتیجه نداد.
حاج کاظم سری به تاسف تکان میدهد و از اتاق بیرون میرود.
آقای حسینی میگوید:
_آره، برای رفع تحریما رابطه برقرار کردن، که آمریکا گفت اسیرای ما توی لبنان آزاد کنین. اونا هم با تلاش زیاد آزاد کردن، تهشم آمریکا گفت این موضوع به تحریما ربطی نداره.
کف دستم را به پیشانیام میکوبم. سر ایران را زیر آب کردهاند به عبارتی. این کشور تا کی باید جور خیانت بکشد؟
آقای حسینی از جا بلند میشود و میگوید:
_منم برم دیگه. فقط یه نکتهای، یه نفرو سپردم مراقب خواهر مهدی باشه. خودتم مراقبش باش خیلی سرکشه، بچهها گفتن که دنبال مقصر داره میگرده.
🔘ادامه دارد.....
✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
امروز یه دفعه یاد این فیلم افتادم که چندین سال پیش دیده بودمش
حتما فیلم رو ببینین 👌
چ عزیزانی برای حفظ اسلام و به ثمر نشستن انقلاب اسلامی ، زحمتها کشیدن و سختیها رو متحمل شدن
مدیون این عزیزانیم
5.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥مسئله روز ...
👈مرغ و گوشتارو میفرستن عراق برای اربعین !!!!!
🔹چند روز پیش برخی رسانهها تصویری منتشر کردند که نشان میداد گمرک دستور داده برخی کالاهای اساسی برای پذیرایی از زوار اربعین، به کشور عراق فرستاده شود!
#سواد_رسانه
مطلع عشق
🔘قسمت ۸۷ و ۸۸ پشت سر هم سرفه میکنم. مادر به سمتم میآید و با مشت به کمرم میکوبد. صدای تلویزیون
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی #عالیجنابان_خاکستری
🔘قسمت ۸۹ و ۹۰
نمیدانم از این همه فعالیتش و سرکش بودنش خوشم بیاید یا بترسم که کار دست خودش بدهد.
سری تکان میدهم و به سمت اتاقم میروم. برگهای برمیدارم و با خودکار شروع میکنم به نوشتن وقایع گذشته. ماجرا از چهار قتل شروع شد و الان همه چیز شبیه کلافی درهم پیچیده است.
پرونده نارنجی رنگی را که بالایش اسم «حسین سودمند» را نوشته است باز میکنم. خط به خطش را این بار با دقت میخوانم. دنبال دلیلی هستم که ربط این قتلها را به وزارت پیدا کنم.
به بخشی از زندگی حسین سودمند که میرسم دقتم را چند برابر میکنم.
«او در دوران سربازی به مسیحیت گرایش پیدا کرد و پس از بازگشت به خانه، خانوادهاش به دلیل تغییر دین، او را از خانه اخراج کردند.»
ابروهایم را درهم میکشم و زیر مسیحیت خطی میکشم و کنارش بزرگ مینویسم: «ارتداد.»
اما تنها این نیست؛
فعالیتهای تبشیری مسیحیت و اعمال ضدحکومتی. دستم را مشت میکنم.
پرونده بعدی را برمیدارم.
او هم فعالیتهای ضدحکومتی داشته است. بعدی و بعدی هم همین طور است. خودکار را روی میز پرت میکنم.
هربار خواندن این پروندهها حرصم را در میآورد. با صدای باز شدن در اتاق سر بلند میکنم.
عماد میگوید:
_دم در یه نفر منتظرته.
چشمانم را تنگ میکنم و میگویم:
_کی؟
میخندد و میگوید:
_آیه خانم.
اخم میکنم. رفتارهای عماد نسبت به آیه آزار دهنده است. به سمت در میروم و منتظر میشوم عماد بیرون برود. نگاه کلی به اتاق میاندازد و میرود.
در را میبندم.
آیه اینجا چه کار میکند؟ باید دفعه قبلی توجیهش میکردم که دور و بر اداره پیدایش نشود.
از در اداره که بیرون میآیم، کنار درختی او را میبینم. مقنه چانهداری پوشیده و چادرش آزادانه دو طرفش افتاده است. به سمتش قدم بر میدارم.
نزدیک تر که میشوم میبینم که تنها با تکیه بر درخت پشت سرش توانسته است بایستد. نگاهش که به من میافتد رویش را محکم میگیرد و اخمهایش را در هم میکشد. سلام میکنم. سرش را زیر میاندازد و زیر لب جواب سلامم را میدهد.
نفس عمیقی میکشم و میگویم:
_باز چرا اومدین اینجا اونم با این وضعیت؟ دفعه پیش هم کارتون اشتباه بود؛ من باید بهتون تذکر میدادم.
سرش را بلند میکند و چشمغرهای به من میرود و با اخم میگوید:
_کسی به خاطر شما اینجا نیومده. حال منم خوبه. من با آقای زبرجدی کار دارم، منتهی چون خجالت میکشیدم اول به شما گفتم. اینجورم که پیداست اشتباه کردم.
با قدمهای کشیده و یواش از کنارم میگذرد و به سمت در اداره میرود. چشم ریز میکنم اما کچ پایش را نمیبینم. سریع خودم را به او میرسانم و جلویش میایستم. دستانم را به دو طرف باز میکنم و میگویم:
_گچ پاتون کو؟
کش چادرش را جلو میکشد و میگوید:
_رفتم بازش کردم دست و پامو گرفته بود. حالا هم برید کنار.
دختره لجباز اصلا سه روز هم نشد که پایش در گچ بود و حالا آن را باز کرده. درمانده نگاهش میکنم. اگر وارد اداره شود نگاه همه را به خود معطوف میکند؛ مخصوصا عماد. اگر عماد بخواهد بیش از حد دور و برش بپلکد گردنش را میشکنم.
من را پشت سر میگذارد و در اداره را باز میکند. در پیاش راه میافتم. اصلا چه کاری با حاج کاظم دارد؟
با صدای آیه به خود میآیم:
_حداقل بگید از کدوم طرف برم؟
از سر ناچاری راهنماییاش میکنم. دور و بر را نگاهی میاندازم. خدا را شکر همه در اتاقهایشان مشغولاند و کسی حواسش به ما نیست.
قدمهایم را بلندتر برمیدارم. جلوی اتاق حاج کاظم میایستم. تقهای به در میزنم، در را باز میکنم و با دست به آیه اشاره میکنم وارد شود.
از کنارم که میخواهد بگذرد میگویم:
_تو اتاق که میتونم بیام؟
حرفی نمیزند. نفس کلافهای میکشم و پشت سرش وارد اتاق میشوم.
🔘قسمت ۹۱ و ۹۲
حاج کاظم با دیدن آیه، متعجب از پشت میزش بلند میشود و میگوید:
_اتفاقی افتاده دخترم؟
آیه سرش را زیر میاندازد و حرفی نمیزند. حاج کاظم از پشت میز بیرون میآید و به آیه اشاره میکند که بنشیند. آیه این بار آرامتر و کشیده تر راه میرود.
با دقت نگاهش میکنم. به سختی خودش را به صندلی میرساند و مینشیند. روبهرویش مینشینم حاج کاظم هم کنارم مینشیند. آیه هنوز هم ساکت نشسته است. انگار تنها برای من زبانش دو متر است و جلوی بقیه مظلوم میشود. دستی به ریشهایم میکشم.
حاج کاظم میگوید:
_خوب دخترم اتفاقی افتاده؟
آیه گوشه چادرش را در دست میگیرد و میگوید:
_راستش حاج آقا اومدم ازتون یه درخواستی بکنم.
حاج کاظم دست در جیبش میکند و تسبیحش را در میآورد. میگوید:
_راحت باش دخترم.
آیه سرش را بلند میکند و میگوید:
_میخوام توی این پرونده کمکتون کنم. من تا قاتل داداشم رو پیدا نکنم آروم نمیگیرم.
با چشمانی گرد نگاهش میکنم. این دیگر چه خواستهایست؟ لبش را میگزد و سرش را زیر میاندازد. حاج کاظم دست بر زانوهایش میگذارد و بلند میشود. از فلاکس روی میزش چای میریزد.
آیه با دست از زیر چادر پایش را ماساژ میدهد. دستی به جیبهای شلوارم میکشم شاید قرص مسکنی پیدا کنم. حاج کاظم لیوان کمر باریک چای را به همراه نعلبکی جلوی آیه میگذارد.
آیه میگوید:
_جواب من چیه؟
انگشتان حاج کاظم پشت سر هم دانههای تسبیح را میشمارند. حاج کاظم میگوید:
_چی جوابتو بدم.
سریع میگویم:
_حاجی، ما خودمونم توی اداره کاری نداریم. خودتون خوب میدونید قاتل مشخصه منتهی اثباتش سخته.
آیه با اخم به سمتم برمیگردد. شروع به حرف زدن میکند؛ اما من آن قدر محو رنگ پریدگی چهرهاش میشوم که هیچ کدام از حرفهایش را نمیفهمم. با شرم لبش را گاز میگیرد و سرش را زیر میاندازد.
استغفرالله حاج کاظم را میشنوم.
میگویم:
_بهتره من آیه خانم رو برسونمشون خونه.
آیه میگوید:
_اما من جوابمو نگرفتم.
حاج کاظم این بار میگوید:
_دخترم برو خونه حالت انگار خوب نیست. من خودم حواسم به پرونده هست. اما چون خودت خواستی تلاش میکنم توی دادگاه حضور داشته باشی.
آیه سری تکان میدهد و لب میگزد. آرام از جایش بلند میشود و گرفته میگوید:
_ممنون حاج آقا.
گیج از جایم بلند میشوم. چطور به همین راحتی قبول کرد؟ آرام و لنگان به سمت در میرود. دستش را به دیوار میگیرد.
بیتوجه به حاج کاظم که مشغول روشن کردن رادیو است پشت سر آیه راه میافتم و در را برایش باز میکنم. از اتاق خارج که میشویم دستم را در جیب میکنم بلکه قرصی پیدا کنم. دست به جیب پشت سر آیه حرکت میکنم. یک باره امیر جلویم میایستد. بالاخره قرص مسکنی پیدا میکنم.
روبه امیر میگویم:
_داداش این ماشینتو یه ساعت قرض میدی؟
زیر چشمی نگاهی به آیه میاندازد و کلید را به سمتم میگیرد. دستی به شانهاش میزنم و خود را به آیه میرسانم.
پایش را که از اداره بیرون میگذارد، نفس عمیقی میکشد و به دیوار تکیه میدهد. دور و بر را نگاه میاندازم و بالاخره ماشین امیر را روبهروی مغازه کنار اداره پیدا میکنم.
گلویی صاف میکنم و میگویم:
_بریم سمت ماشین، خودم میرسونمتون.
راه میافتد. زودتر از آن به سمت بقالی میروم و آب معدنی میخرم. آیه هنوز به ماشین نرسیده و این سرعت کمش نشان از درد پایش میدهد.
کنار ماشین منتظرش میایستم و بالاخره میرسد. در را برایش باز میکنم و سریع مینشیند. سری به تاسف تکان میدهم و سوار ماشین میشوم.
صدای نفسهایش اتاقک ماشین را پر کرده است. بطری آب را به همراه قرص به سمتش دراز میکنم. با کمی تامل از دستم میگیرد. کلید را میچرخانم و راه میافتم. دستم را به سمت دکمه رادیو میبرم و روشنش میکنم.
صدای گوینده در فضا میپیچد:
_نماز جمعه ۱۸ دی ماه به امامت رهبر معظم انقلاب برگزار میشود.
🔘قسمت ۹۳ و ۹۴
آیه با هیجان میگوید:
_حتما راجب اتفاقات این چند وقت میخوان حرف بزنن.
سری تکان میدهم:
_حتما همین طوره.
دستی به موهایم میکشم و روبهروی درب خانه میایستم. سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم و چشمانم را میبندم. منتظر میمانم که آیه پیاده شود. صدای باز شدن در میآید.
میگویم:
_لطفا از این به بعد سرخود کاری نکنین.
لب میگزم و با تردید و صدای آرام ادامه میدهم:
_مراقب خودتونم باشید.
صدای کوبیده شدن در میآید. چشمانم را باز میکنم. به سمت خانه میرود. بعد از چند دقیقا در باز میشود. ماشین را روشن میکنم و راه میافتم.
اینکه رهبر قرار است سخنرانی کنند برای ما، یعنی ماموریت مهم. با دیدن کتابفروشی ماشین را نگه میدارم. خیلی وقت است سراغ کتاب نرفتهام.
پیاده میشوم و به سمت مغازه میروم. لابهلای قفسهها قدم میزنم که چشمم به کتابی میخورد.
دستم را روی کتاب میگذارم تا برش دارم که صدای فروشنده به گوشم میخورد:
_چاپ اولشه تازه به دستم رسیده.
بیشتر کنجکاو میشوم. کتاب را که از قفسه بیرون میکشم و در اولین نگاه نام کتاب توجهام را جلب میکند:
«عالیجنابان سرخپوش و عالیجنابان خاکستری»
چشمانم را ریز میکنم. صدای فروشنده باز هم میآید:
_ماله آقای گنجیه.
گنجی... اسمش آشناست. تا جایی که به یاد دارم او پشتوانه و نویسنده قهاری برای اصلاحات است.
متعجب از چنین کتابی، او را به سمت فروشنده میگیرم و میگویم:
_هزینش چقدر میشه؟
پسر جوان باخوشرویی میگوید:
_هزارتومن.
پولش را میدهم و از مغازه خارج میشوم. کتاب را روی صندلی کمک راننده میاندازم و راه میافتم. صندلی سلطنتی اما خاکستری رنگ روی جلد کتاب ذهنم را به خود مشغول کرده است.
به اداره که میرسم مستقیم به سمت اتاقم میروم. کتاب را باز میکنم اولین چیزی که توجهم را جلب میکند مقدمه کتاب است. مضمون جذابی دارد:
«آسیب شناسی».
شروع به خواندن کتاب میکنم. داستان پردازیها و خیالات نویسنده... انگشت اتهامشان به سمت مقامات ارشد کشور است و زمین و زمان را مقصر کردهاند.
در اتاق باز میشود. بالاجبار سر بلند میکنم. عماد با پروندهای روبهرویم میایستد. چشمانم را کمی ماساژ میدهم.
عماد میگوید:
_اعترافات موسوی را خوندی؟
متعحب نگاهی به او میاندازم و میگویم:
_حرف جدیدی زده؟ یا بازم حرفهای تکراری؟
پرونده را روی میز میگذارد و خودش را روی صندلی میاندازد و میگوید:
_بخون ببین چی گفته.
پرونده را برمیدارم و نگاهی به نوشتههای موسوی میکنم. خواندن دست خطش برایم مشکل است. همه حرفهایش همان چیزهایی است که از قبل گفته بود؛ به جز خط آخرش.
با خواندنش سرم سوت میکشد. پرونده را میبندم و به گوشهای میاندازم. سرم را میان دو دستم میگیرم.
صدای عماد میآید:
_دیدی ناکس چی گفته؟
این پسر انگار قصد کرده هر بار بیاید و کمی ذهنم را مشوش کند. نفسهای کشداری میکشم.
موسوی در اعترافاتش گفته از مهدی دستور میگرفته است. فکر کردن به او هم خنده دار است آخر چه کسی قبول میکند مهدی مقصر همه این ماجراها باشد.
صدای در میآید و این نشان از رفتن عماد میدهد. دستم را روی کتاب میگذارم. پیدایش میکنم، از زیر سنگ هم شده عالیجناب خاکستری واقعی را پیدایش میکنم.
پرونده را برمیدارم به همراه کتاب نصفه خوانده شده. به سمت اتاق حاج کاظم راه میافتم باید اصل ماجرا را بفهمم.
🔘قسمت ۹۵ و ۹۶
هرچه دسته در اتاق حاج کاظم را بالا و پایین میکنم در باز نمیشود.
سعید چای به دست از آشپزخانه بیرون میآید. میگویم:
_حاجی رو ندیدیش؟
همانطور که لیوان چاییاش را فوت میکند، میگوید:
_نمیدونم. با عجله رفتن بیرون.
روبهرویم میایستد و میپرسد:
_اتفاقی افتاده؟
سرم را بالا میاندازم. دلم مانند سیر و سرکه میجوشد. دستی به شانهام میزند و میگوید:
_بیا بریم تو اتاق من.
راه کج میکند به سمت اتاقش من هم پشت سرش راه میافتم. وارد اتاق میشوم و بر روی صندلی مینشینم. قندی در دهانش میگذارد و چاییاش را یک ضرب بالا میدهد. دستی به دهانش میکشد و میگوید:
_پرونده توی دستت چیه.
نگاهی به پرونده میاندازم و روی صندلی کناریام میگذارم. آنقدر روی میز شلوغ است که شتر با بارش در آن گم میشود. میگویم:
_اعترافات موسویه.
ابرویی بلا میاندازد و به سمتم میآید پرونده را بر میدارد و میخواندش. به آخرش که میرسد چشمانش را ریز میکند و میگوید:
_مطمعنی اینو موسوی نوشته؟
کمی سر میکشم تا ببینم چه چیز عجیبی در آن دست خط پیچیده پیدا کرده است. در همان حال میگویم:
_آره، آخه گفتههاش هموناست جز خط آخرش.
پرونده را پایین میگیرد و چند بار انگشتش را بر روی خطوط آخر میزند و میگوید:
_منم خط آخرش منظورمه. ببین!
هرچه پایین و بالایش میکنم هیچ چیز از آن متوجه نمیشوم. گیج و متعجب به سعید نگاه میکنم. بی توجه به نگاه متعجبم به سمت میزش میرود و با عجله کشوهایش را زیر و رو میکند زیر لب میگوید:
_معلوم نیست کجاست؟
بلند میشوم و پشت سرش میایستم. بالاخره کمرش را صاف میکند. با دست کنارم میزند و برگههای بهم ریخته روی میز را جابهجا میکند.
از زیر برگهها ذرهبینی را بیرون میکشد. بر روی صندلی مینشیند. با ذرهبین مشغول دیدن اعترافات موسوی میشود.
دستم را روی شانهاش میگذارم. آنقدر محو برگه شده است که حتی تکان نمیخورد. کمی گردن میکشم و چشم ریز میکنم تا از درون ذرهبین چیزی متوجه شوم که یک باره سعید بالا میپرد.
دستم را برمیدارم و با چشمانی درشت نگاهش میکنم و میگویم:
_چی شده؟
بشکنی میزند و به صندلی تکیه میزند با لبخندی نمایان میگوید:
_برگه رو بهم دادی یه نگاه بهش انداختم؛ اما این خط آخرش خیلی عجیب اومد.
دستانم را به میز پشت سرم تکیه میدهم.
_میدونی یه جورایی دست خطش فرق داره.
چانهاش را میخاراند و پرونده را به من میدهد. هرچه به دست خطش نگاه میکنم چیزی دستگیرم نمیشود. درمانده نگاهش میکنم و میگویم:
_این فقط یه دست خط دکتریه که من با بدبختی هر کلمهاش رو خوندم.
سعید بلند میخندد و میگوید:
_اولا این چاپ شده اعترافاته ولی خط آخر با خودکار نوشته شده. الحق هرکیم نوشته تلاشش برای کپی کردن دست خط عالی بوده.
قهقهه دیگری میزند و میگوید:
_خدایی خیلی بدخط بوده هرکی بوده.
اخم میکنم. تا ذهنم میخواهد کمی حرفهای سعید را بالا و پایین کند سعید ناگهانی میگوید:
_اینو کی آورد؟
چشمانم گرد میشود آب دهانم را پایین میفرستم و با صدای گرفتهای میگویم:
_عماد.