#قسمت_هجدهم
لیلا من فکر می کنم که اقتدار دادن به مرد ، مرد رو جسور و پرو میکنه!
نمیدونم شاید، مثلا باعث میشه زن تو سری خور بشه، مرد بهش مسلط بشه، دست زن بسته شه...
شاید بخاطر همینه این مقاومت توی وجودمه!
لیلا ابرو هاشو داد بالا و سری تکون داد و گفت: حق داری اینجوری فکر کنی...
متعجب نگاهش کردم و گفتم: یعنی درست میگم!
دستش رو برد بالا و گفت: من نگفتم درست می گی!
نچ درست نمی گی!
اما این طرز فکر خیلی عادی و طبیعیه، آخه از بچگی تا الان یا به ما یاد ندادن یا ندیدیم یا خیلی خیلی کم دیدیم معنی اقتدار دادن درست یعنی چی...
اصل قضیه دقیقا بر عکس چیزیه که گفتی، یعنی وقتی درست اقتدار بدی اتفاقا همه چی میشه گل و بلبل...
مرد میشه تکیه گاه قوی...
میشه همونی که زن بهش نیاز داره ...
این چیزیه که خدا تو وجود مردها قرار داده که دوست دارن مقتدر_باشن.
حالا نکته اش کجاس نرگس خانم اونجا که آقا_امیرالمؤمنین(ع) به آقایون میگن:《اگه زن، تو را صاحب اقتدار ببینه بهتر از اونه که تو رو در حال شکستگی و ضعف ببینه》
این نکته رو البته آقایون باید بدونن، اما چیزی که باعث میشه مثل یه خوره، تو رو وادار کنه به مقاومت در مقابل این اقتدار دادن میدونی چیه؟ و بعد از یه مکث کوتاه، چشمهاش رو ریز کرد و گفت: اینه که کتاب نمیخونی!!!!
چشمام چهار تا شد گفتم: آخه چه ربطی داره لیلا خانم!
ضمنا من یه زمانی برا خودم یه اهل کتابی بودم که نپرس... اما الان وقت نمی کنم، حتی نفس بکشم از بس تمام بار زندگی رو دوشمه!
بعد می گی مشکل اینه کتاب نمی خونم عجبا!!!
لیلا دستم رو گرفت و گفت: خوووووب حالا نگفتم آه و ناله کنی!
ان شاءالله کم کم فرصتش رو پیدا می کنی ...
میخواستم این رو بهت بگم که توی یه کتاب کاربردی و جالب خوندم شاید علت مقاومت کردنت اینه که، ما (منظورم چه خانم ها چه آقایونه) نمیدونیم اقتدار دو تا معنی داره یکی صحیح و یکی غلط !
اول معنی غلطش رو بگم:
مرد یا یا هر کسی بخواد حرفش به کرسی بنشینه؛ حالا با داد زدن؛ با ایجاد ترس، بقیه رو مطیع خودش کردن؛ زور بازو و صدای بلند به رخ دیگران کشیدن و از این مدل کارای اینجوری...
سر تاکییدی و تاییدی تکون دادم و گفتم: آفرین اره دقیقا همینه !
اصلا بذار من ساده تر بگم...
بعضی مردا فکر میکنن اگه زن و بچه شون از اونا حساب ببرن و بترسن و سریع دستوراتشون رو اجرا کنن، اون وقته که به اقتدار رسیدن!
لیلا لبخندی زد و گفت: خوب این از تفکر اشتباه!
اما حالا بر اساس معنی صحیح که منظور من هم همینه، مردی مقتدره که برای خونواده ش یه سایبون و تکیه گاه باشه، خودش آفتاب بخوره و نذاره آفتاب رو خونواده ش بیفته.
یعنی پرقدرت، باجرأت و مستقل باشه. حضورش به خونواده ش آرامش بده و اونا با وجود اون هیچ ترس و اضطرابی به خودش راه ندن. گرفتی مطلب رو؟!
و... و... و...زن این توانایی رو داره بتونه این کار رو انجام بده، یعنی تو می تونی این کار رو انجام بدی...با حرص گفتم: ای خواهررررر ما که آفتاب سوخته ایم!
والا دیگه کاری نمونده که توی این زندگی برای محمد نکرده باشم!
تا جایی که خودم هم همراهش شدم... قدم به قدم... حتی با درد جسمی... شبها که دراز می کشیدم می مُردم و زنده میشدم از دست درد و گردن درد و هزار تا درد که هر چی بود دردش از سختی ها و فشارهای زندگیم بیشتر اگر نبود کمتر هم نبود!
اینقدر پیچ و مهره بستم ...
ولش کن لیلا جان نگم برات که درد گفتن نداره!
اگر هدف مقدسم نبود شاید خیلی وقت پیش قید این زندگی رو زده بودم...
خیر سرم میخواستم یه سرباز توی این میدون جنگ اقتصادی باشم ولی نابود شدم که هیچ ...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
🍃یه سریا هم همچین دَینی به مجردی دارن
تا همه رو از ازدواج کردن منصرف نکنن ، ول کن نیستن
تجربه های بدت واسه درس گرفتن خودته ، نه بدبین کردن جوونِ مردم
👍👌
❣ @Mattla_eshgh
4_5978606995861668820.mp3
10M
#تکنیک_های_مهربانی 💞 ۶
تکنیک ششم؛
شأن و شئوناتی که برای خودت قائل هستی؛
نمیذاره مهربونیات به دل دیگران بشینه!
خودت رو از خودت خالی کن!
دیگران توی قلبت جا میگیرن 😊.
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ تبلیغ فرزند آوری در آنسوی مرزها
🔻نه ۵ تا، نه ۱۰ تا بلکه بیش از ۲۰ بچه‼️
#فرزندآوری
❣ @Mattla_eshgh
🆘 هشدار شورای عالی برابری به دولت فرانسه: خشونت و شکنجه در فیلمهای پورن به سطح جنایت رسیده‼️
#زنازادگی_فرانسه_۶۰درصد
نسخه اُرجینال زن زندگی آزادی!
🔻شورای عالی برابری جنسیتی در گزارشی که اخیرا منتشر کرد، اِعمال «غیرقانونیِ» «شکنجه» و «خشونت» را در صحنههای مختلف فیلمهای پورنو محکوم کرد!!
🔻هدف از انتشار این گزارش وارد کردن شوک به وجدان عمومیست چرا که بنا بر نتایج بررسی شورای عالی برابری، رویه حاکم بر صنعت پورن بذر تجاوز و زنکشی را در دنیای واقعی میکارد!
‼️مطابق بررسی این شورا، در حال حاضر، ۱.۴ میلیون ویدیوی پورن با محتوای اَعمال سادیستی از جمله اقدام به خفه کردن، تجاوز گروهی به یک زن و سپس انزال جمعی بر روی بدن او، انجام همزمان اعمال جنسی مختلف برای چندین مرد، شکنجه، برقگرفتگی، سکسِ غافلگیرانه بر روی چهار پلتفرم اصلی پورنوگرافیک در اینترنت وجود دارد.
⚠️ مطابق بررسیهای انجام شده در فرانسه، ۴۲درصد از پسرانی که در معرض فیلمهای پورن قرار دارند، تصور میکنند که دختران از پرخاشگری فیزیکی در رابطه جنسی لذت میبرند! / یورونیوز
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🆘 هشدار شورای عالی برابری به دولت فرانسه: خشونت و شکنجه در فیلمهای پورن به سطح جنایت رسیده‼️ #زناز
عذر خواهی میکنم بابت این مطلب
مطلع عشق
🆘 هشدار شورای عالی برابری به دولت فرانسه: خشونت و شکنجه در فیلمهای پورن به سطح جنایت رسیده‼️ #زناز
اخر و عاقبت زن زندگی آزدای همینه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اعتراض شدید رهبر انقلاب به برخی پسران مجرد به دلیل توجه صرف به ظاهر و زیبایی دختران
❣ @Mattla_eshgh
💢روش انتقاد کردن صحیح
🍃اگر میخواهید از همسرتان یا افراد دیگر انتقاد کنید ، آن را در بین دو عبارت مثبت قرار دهید.
به این صورت
☑️ جمله مثبت + جمله منفی + جمله مثبت
مثال:
👈🏻 تو مرد سخت کوشی هستی ، اگر چه ما را به تفریح و بیرون نمی بری ، اما به نیازهای منزل حساسی.
👈🏻 تو خیلی مهربونی ، اگر چه به خاطر تذکرهای زیادت ناراحت میشوم ، ولی می دونم دوستم داری.
👈🏻 تو آشپز بی نظیری هستی ، اگر چه برنجت امروز شور شده ، اما خورشتت معرکه هست.
👈🏻 تو خیلی برای بچه ها زحمت میکشی ، هرچند که دائما در درس دادن اونها در خانه داد میزنی که من رو عصبانی میکنه ، اما می دونم که تو در مورد بچه ها ، مسئولیت پذیرترین زنی هستی که من می شناسم.
قرار دادن جمله منفی در بین دو جمله مثبت از شدت اثر تخریبی آن کم کرده و با اشاره به نکات مثبت ، فرد احساس می کند فقط نکات منفی دیده نشده ، رعایت انصاف شده و به همین دلیل انگیزه بیشتری برای تغییر و بهبود شرایط خواهد داشت.
مطلع عشق
#قسمت_هجدهم لیلا من فکر می کنم که اقتدار دادن به مرد ، مرد رو جسور و پرو میکنه! نمیدونم شاید، مثل
#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_نوزدهم
اینم از وضع الانم!!!
لیلا مردمک چشمش رو به سمت بالا داد و با کمی اینور، اونور کردنشون گفت: خوب اینکه الان اینه وضعیتت، در واقع چه جوری بگم.... چه جوری بگم بهت برخورد نخورده.... آهان.... راحت می گم! بعد با یه خنده ی با مزه ای ادامه داد: این وضعیت دقیقا تقصیر خودِخودته!
اشتباهت هم، از اونجایی بود که اسم کار اشتباهت رو گذاشتی همراهی کردن!
بعد نگاهش رو مستقیم چشم های من که، واقعا ناراحت و متعجب شده بودم، هدف قرار داد و با یه نمه لحن مهربون گفت: خوب دختر خوب، ما باید بدونیم کجا باید چکار کنیم تا اشتباهاً، اشتباهی که، فکر می کنیم درسته رو انجام ندیم! که چنین نشود که خودت بهتر می بینی؟!
گردنم رو کج کردم و کمی اخم هام رو هم کشیدم توی هم و گفتم: خدا رحمت کنه بنده خدا آقا مسعود رو! یعنی تو،توی زندگی هیچ کجا همراهیش نکردی؟!
لیلا که انگار انتظار چنین حرفی رو نداشت، به چند کلمه ساده اکتفا کرد و گفت: نچ! به این شکل که تو منظورته نه!
منم نامردی نکردم و گفتم: ببین این همه چیز، میز ، به من گفتی ناراحت نشی، میدونم با جنبه ای، ولی شوهرت احتمالا از دست تو خودکشی نکرده اسطوره زندگی!!!!!
یه کم لبش رو گزید و زیر چشمی نگاهی بهم کرد و دستش رو زد به شونم و در حالی که، به قیچی دستش بود اشاره می کرد دوباره گفت: نچ! ولی تو با من می پلکی ، مواظب خودت باشا...
دو تایی خندمون گرفت...
یه کم ازش فاصله گرفتم و گفتم: بالاخره احتیاط شرط عقله....
لیلا چند لحظه بعد سکوت کرد و مشغول کار شد ...
احساس کردم کار خوبی نکردم و حرف خوبی نزدم... دستش رو گرفتم و گفتم: ناراحت شدی لیلا....
ببخش...واقعا نمی خواستم اذیتت کنم...
لبخندی زد و گفت: بالاخره نبود همسرم خیلی روی زندگی من اثر گذاشت خیلی...
ولی خوب الان داشتم به تو فکر می کردم...
اینکه توی مسئله ی مهمی مثل مسائل اقتصادی به جای همراهی باید حمایت می کردی!
اینطوری نه خودت ضربه میخوردی، نه همسرت! حتی اگه همسرت ضربه هم میخورد، تو با حمایت کردن ازش، می تونستی سر پاش کنی....
ولی.... ولی.... از اونجایی که تو همراهش شدی، وقتی ضربه خوردین، دو تایی با هم ضربه فنی شدین!
وقتی شکست خوردین، دو تایی شکست خوردین!
و هیج کس نبود که سر پاتون کنه، و انگیزه و نیرو بهتون بده تا بلند شین و ادامه بدین!
آخه این کار تو بود، ولی تو، توی این میدون به جای اینکه سر پست خودت وایستی، رفتی وسط!
جایی که حداقل وظیفه ات نبود!
شاید می خواستی بیشتر کمک کنی!
نمیدونم... شایدم فکر کردی این کارت موثرتره!
ولی آدم همیشه از جایی بد ضربه میخوره که وظیفه اش رو رها می کنه حالا به هر دلیلی! لزوما همیشه هم ترک وظیفه، دلیلش تنبلی و بی حوصلگی نیست، گاهی شاید مثل تو یه دلیلش هم کمک بیشتر باشه که متاسفانه چی بگم!
بعد با حالت دلسوزی خاصی ادامه داد: نرگس من نمی گم همراهی نکن!
ولی بدون کجا باید همراهی کنی! کجا حمایت!
این خیلی مهمه!
فرق بین همراهی و حمایت توی هر کاری جدا، جدا ،معنی میشه! یه مرد و زن خوب همیشه سر پست خودشون می مونن، چون تکلیف عمل به وظیفه است!
نباید فکر کنیم ما بیشتر می فهمیم یا می خوایم بیشتر کمک کنیم و بریم جایی که فکر می کنیم مهم تره! گرفتی مطلب رو؟!
درست می گفت.. یعنی کاملا درست می گفت... تلخی خاطرات مشترکمون با محمد اونم فقط بخاطر اشتباه من دوباره برای لحظاتی توی ذهنم زنده شد! نابه جا حمایت کردم خصوصا برای حذف مجید آقا... نا به جا همراهی کردم توی کارهایی که اصلا جای من نبود.... !
و من که ادعا داشتم وخودم رو سرباز میدون این جنگ می دیدم این تاکتیک و نکته ی مهم رو تازه فهمیدم اما....
#قسمت_بیستم
خیلی سوال و ابهام های زیادی توی ذهنم بوجود اومد یکی از مهم ترین هاش این بود که پس این همه خانم که الان دارن کار می کنن چی؟!
یعنی کارشون اشتباه!
تا خواستم مطرحش کنم یکدفعه سرو کله ی خانم صادق زاده پیدا شد و با یه لحن خاصی رو به من و لیلا گفت: خانم ها خیلی مشغول حرف زدن هستید از کارتون عقب نمونیدااا!
لیلا چشمی گفت و با یه لبخند از من کمی بیشتر فاصله گرفت که خیال خانم صادق زاده راحت بشه.
من هم مشغول کار شدم و ذهنم مشغول تحلیل حرفهای لیلا و زندگی خودم و سوالهای بی جواب !
میدونستم لیلا برای سوالم جواب داره، منتظر فرصتی شدم تا بتونیم دوباره با هم صحبت کنیم ولی اون روز اینقدر درگیر کار شدیم که از حجم کار به حرف زدن که هیچ، حتی نتونستیم از هم خداحافظی کنیم...
وقتی رسیدم خونه، محمد توی خونه پیش بچه ها بود و داشت بهشون غذا میداد با دیدن این صحنه یاد حرف لیلا افتادم که تو سر پستت نموندی....
چه تلخه که راست می گفت!
جای من و محمد عوض شده بود!
من یادم رفته بود باید مادر می بودم باید الان محمد از سرکار بر می گشت و من رو توی این صحنه می دید....
نفس عمیقی کشیدم... دردی از نوک پام تا کتف شونه هام تیر کشید... نمیدونم از درد دیدن این صحنه بود.... یا از شدت کار... شایدم از فشار روحی اشتباهات خودم با زندگیم ...
ولی خوب الان که فهمیدم چی؟ نباید می گذاشتم این وضع ادامه پیدا کنه!
باید الان برام چیزی اولویت و اهمیت داشته باشه که وضع زندگیم رو درست کنم غصه خوردن که دردم رو دوا نمیکرد... باید یه کاری میکردم... یه کاری که هر کسی سر جای خودش باشه!
و راه حلشم تنها دست خودم بود، من باید از محمد یه مرد مقتدر می ساختم تا زندگیم درست بشه!
کار سختی بود...
اینکه بخوای از چیزی که کوبیدی و قشنگ تخریبش کردی یه تکیه گاه محکم بسازی!
میدونستم این کار یه شبه و یه هفته ای نمیشه! هر چند اثرش رو من همون لحظه های اول با معجزه ی کلام دیده بودم، اما برای درست شدن زندگیم باید این سختی رو میپذیرفتم، هر چی که باشه، سختیش از دعوا و بحث و جنگ و جدل قابل تحمل تر بود!
مطمئن بودم بعد از چند ماه نتیجه اش رو می بینم...
هر چند سخت بود ولی به قول یکی از دوستام:
هیچ جنگی بینِ تو و دنیایِ بیرون نیست؛
جنگ اصلی بینِ اراده و بهانه است!
باید بهانه ها رو کنار میگذاشتم...
کم کم شروع کردم....
از حرف زدنم...
نه یکدفعه! آجر به آجر که خراب کرده بودم تلاش کردم درستش کنم....
با همراهی لیلا که البته بعد از اینکه اصل مطلب رو بهم گفت و راهنماییم کرد، بیشتر کار رو واگذار به خودم کرد، چون معتقد بود همیشه کنار من نیست تا راه حل آماده بهم بده، بلکه این خودمم که باید دنبالش باشم و یاد بگیرم در هر شرایطی چکار کنم، می گفت: اینجوری که خودت تلاش کنی دیگه هیچ وقت یادت نمیره، تازه لذتش هم بیشتره!
چند ماهی گذشت! نه به همون شکل قدیمی!
به یه سبک جدیدی که بوی تغییر رو میشد ازش حس کرد!
با تغییر رفتار من و هویت درستی که محمد براش بوجود اومده بود، موقعیت خونه طوری شده بود که دیگه قاطع تصمیم گرفتم سر کار نرم!
مطمئن بودم یه عده خیلی تعجب می کنن درست مثل وقتی که رفتم سرکار!
یه عده هم شاید سرکوفت و سرزنشم کنن...
ولی من برام مهم زندگیم بود...
اما هنوز...
#قسمت_بیست_ویکم
اما هنوز جواب سوالهام رو نگرفته بودم بایدبا لیلا صحبت می کردم با تصمیمی که من گرفته بودم فکر میکردم این روزها آخرین روزهایی که لیلا رو می بینم...
نشستم کنارش احساس کردم خیلی بهش مدیونم.خیلی بیشتر از چیزی که شاید خودش فکر کنه...
کمی باهم حرف زدیم از تصمیمم که با خبرشد لبخند روی لبش و گشادی مردمک چشمهاش حسش رو قشنگ بهم منتقل کرد...
نمیدونم حکمتش چی بود اما تا اومدم دوباره ازش سوالم رو بپرسم خانم صادقزاده صداش زد!
تا بلند شد که بره، دستش رو کشیدم و گفتم: لیلا یه دقیقه فقط یه دقیقه!
من تصمیم خودم رو گرفتم و میدونم بهترین تصمیم و درسترین راه رو انتخاب کردم اما این سوال مغزم رو خورده، و هر چی دو دو تا چهار تا می کنم نمی تونم با خودم حلش کنم !
آخه این همه خانم ها سر کار هستن یعنی کار اشتباهی می کنن؟!
عجله ی رفتش پیش خانم صادق زاده ، با این سوال من انگار توی زمان متوقف شد!
نگاه عمیق و معنی داری بهم کرد و گفت: برای جواب سوالت، یه بزرگی حرف خیلی خوبی میزنه، که البته قبلش بگم منظوم شما نیستیاااا که بهت بر بخوره و بعدش، تن شوهرم رو تو قبر بلرزونی!اصل مطلبش مهمه که می گن:
یه "عدهای بد و یا کج فهمیدند؛
یک عدهای مغرض هم از این کج فهمی استفاده کردن؛ کأنّه یا باید زن، مادر خوب و همسر خوبی باشد یا باید در تلاشها و فعالیتهای اجتماعی شرکت کنه؛ قضیه اینطوری نیست؛ هم باید مادرِ خوب و همسر خوبی باشد، هم در فعالیت اجتماعی شرکت کنه.
فاطمهی زهرا (سلاماللهعلیها) نماد چنین جمعیه؛ جمع بین شئون مختلف. زینب کبری نمونهی دیگه ایشه ."
پس نرگس خانم منظور من از تمام حرفهایی که زدم این نبوده و نیست که، خانم کار یا فعالیت اجتماعی نکنه، اتفاقا باید حضور داشته باشن...!
اما... اما... نکته اش که خیلی مهمه و همین عزیز بزرگوار، در ادامه می گن اینکه:
دو شرط برای این فعالیت ها و اشتغال وجود داره؛ یکی تضمین فرد که وقتی شما شاغل شدی خانواده را فراموش نکنی!
دوم این که جامعه باید این شرایط را فراهم کنه که، امثال من و شما نشیم نیروی کار تحت هر شرایطی!
یه نکته ی مهم خانوادگی هم این وسط کامل محسوسه اون هم اینکه، این کار اقتصادی که خانم انجام میده جنبه ی حمایتی داشته باشه، نه پول خودمه...حق خودمه... خودم جون کندم... اصلا کی منت تو رو میکشه....خوبه دستم تو جیب خودمه و از این حرفها که اقتدار همسر رو پودر میکنه میره و دوباره قصه از اول...!
که اگه اینجوری باشه خودش و خانوادش از بین میره و نابود میشه اما در غیر این صورت نتیجه ی عکس داره حتی باعث دلگرمی و محبت بیشترم میشه!
ولی فعلا اولویت تو خانواده و همسر و بچه هات هستن که ضربه نخورن .....
بعد هم زد به شونم و گفت: نرگس دیگه خودت بهتر از من میدونی که شناخت اولویت ها خیلی مهمه!
و هر اولویتی به تناسب افراد فرق میکنه!
بعد هم با یه حالت تهاجمی شیرینی ادامه داد: الان هم اولویت من ، خانم صادق زاده است که اگه نرم با اجازه فردا تو با پای خودت و من با پای خانم صادق زاده از اینجا بیرون میریم!
همینطور که داشت می رفت گفتم: چه نکته سنج و دقیق و کار بلدی بوده این بنده خدا!
ولی به نظرم برو... برو... که از کار بیکار نشی خواهر، همچین کاری با چنین شرایطی که روی کره ی زمین پیدا نمیشه به قول گفتنی، گشتم نبود ، نگرد نیست....!
#قسمت_بیست_ودوم
لیلا همینطور که به سرعت قدم بر میداشت و می رفت سرش رو چرخوند به سمتم و گفت:خوشگله هست خوبم هست!
به قول نویسنده ی یه کتاب، حالا چون شما چیزی می خواستی و فکر میکردی رو پیدا نکردی، که دلیل نمیشه چنین چیزی کلا نباشه!
تو توی مسیر باش ان شاءالله سر وقتش پیداش می کنی!
و بعد با سرعت بیشتری به راهش ادامه داد...
برای خودم ابروهامو دادم بالا و توی دلم گفتم: چم... شاید....
اما مهم این بود که جواب دستم اومد و گره ذهنیم رو باز کرد، شاید به قول لیلا باید توی مسیر می بودم تا پیدا می کردم کار یا فعالیتی که نه به خودم ضربه بزنه، نه به خانوادم!!!
البته این موضوع توی شرایط فعلیم برای من اولویت نداشت و من دیگه خوب یاد گرفته بودم و می دونستم اولویت ها رو باید بشناسم!
برام مثل روز روشن بود که الان اولویتم به جمع و جور کردن زندگیمه، که از هم پاشیده بود و تازه داشت یه سر و شکل درست به خودش می گرفت....
اولویت با به آرامش روحی که مدتها نداشتمش بود...
اولویت به خانم خونه بودن...
اولویت با، مادر بودن برای بچه هام که این فرصت فقط تا یه زمانی خیلی کاربردیه و نباید ته مونده این فرصت رو هم از دست میدادم. اینها اولویت هایی بود که مجال فکر کردن به چیزهای دیگه رو بهم نمیداد!
اما... اما.. طبق معمول همه چی اونجوری که فکر میکنیم راحت و ساده نیست...
بعد از اینکه از سرکار اومدم بیرون باور نمیکردم قراره چه جوری بهم بگذره!
اوایلش کمی برام سخت بود...
البته یه کم بیشتر از یه کم سخت بود...!
بالاخره نوع مسئولیت سرکار با توی خونه فرق میکرد!
فرقی که همه ی خانم های شاغل خوب می فهمنن و برای هر کسی ممکنه یکدومش سخت تر باشه !
عادتها و سبک زندگی خودم و تغییرات محسوسی که توی این چند سال داشتم و سختی درست کردنش یه طرف!
از طرف دیگه هم، امان از حرفهای نیش دار دیگران که تا دیروز میگفتن چطور میتونی سرکار بری و بچه هات رو رها کنی!
و امروز به سبک دیگه ای که چطور دلت اومد کارت رو ول کنی و بچسبی به خونه!
شرایطم شرایط آسونی نبود...
خیلی روی خودم کار کردم، میدونستم برای بهتر شدن اطراف و اطرافیانم اول این خودمم که باید تغییر کنم، باید خوب باشم، صبور باشم و متمرکز روی اهدافم...
می دونستم این منم که تعیین می کنه دور و برم چه خبر باشه!
گفتنش برای خودمم قشنگ بود، اما عملش زمان می خواست و تمرین ....
حسابی درگیر بچه ها و کارهای خونه شده بودم...
گاهی برای اینکه از شدت فشار اطرافم کم کنم و سختی کارها رو نبینم سعی میکردم خودم لحظات رو شیرین کنم ...
هر دفعه توی خونه با کمک بچه ها یه تنوعی میدادم گاهی با درست کردن کیک و شیرینی که شدیدا بهش علاقه داشتم گاهی با ترشی ریختن، گاهی با تزئین و سفره آرایی حتی با همون ساده ترین امکانات خونمون...
محمد و بچه ها هم ذوق میکردن و این حس خیلی خوبی بود...
حدودا یک سالی از این ماجراها گذشت و آقا محمدم با تغییر جهت رفتار من و تلاش خودش حالا دیگه به جای اون یه نفر مجید آقا ، سه_ چهار نفر کمکش بودن و شاگرد داشت و تا غروب مشغول کار بود که.....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🆘 پیام صریح مستند شبکه ایبیسینیوز آمریکا در شهریور ۱۴۰۲:
⚠️ «هدف اصلی انقلاب نیست، هدف اصلی مذهب است!»
♨️ بزرگترین شورش درمقابل چیزی که سالها روی ما سایه انداخته...
__
⭕️ شبکه abcnews آمریکا حدود چند هفته پیش در آستانه سالگرد #غائله_روسری_ژینا، مستندی را با نام «inside iran, fight continues» جهت فضاسازی افکار عمومی مردم کشورهای دنیا درباره مسئله زنان در ایران پخش کرده است که در این مستند با استفاده از چند جوان و نوجوان که چهرههای آنها نیز پوشانده شده است، اتفاقات سال گذشته ایران را با روایتهای دروغ و سیاهنمایی محض حقوق زنان در ایران، برای مخاطب خارجی بیان میکند.
⚠️ آنچه که در این مستند ۳۰دقیقهای قابل توجه است، این است که در بخشهایی از این مستند از هدف اصلی اغتشاشات زن زندگی آزادی پرده برمیدارد و بیان میکند: «هدف اصلی انقلاب نیست، هدف اصلی مذهب است!!»
سعداء
#زن_زندگی_آزادی
#هدف_مذهب_است
⭕️ دیزنی: باید از این به بعد؛ بیش از ۵۰ درصد از شخصیتهای کارتونی محصولات این شرکت LGBT (دگرباشان جنسی) باشند!
⚠️ درحالیکه تنها ۵ درصد از جمعیت جهان جزء این گروه قرار دارند.
منبع :🔻 pinknews
https://www.pinknews.co.uk/2022/03/30/disney-lgbt-meeting-dont-say-gay-florida
🚨 والدین در تماشای کودکان خود هنگام پخش انیمیشنهای تلویزیونی کانالهای خارجی، دقت لازم را داشته باشند.
حقایق سانسور شده جهان
#جاهلیت_مدرن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کنسرت شیطانی در پس زمینه گونیا پرگار فراماسونری و تک چشم شیطان
اصحاب شیطان در تلاش برای گسترش شیطان پرستی در جهان!
مطلع عشق
#قسمت_بیست_ودوم لیلا همینطور که به سرعت قدم بر میداشت و می رفت سرش رو چرخوند به سمتم و گفت:خوشگله
#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وسوم
که گذشته رو جبران کنه، درست مثل من...
منم دیگه غر نمیزدم و بهانه نمی گرفتم سعی میکردم اقتدارش رو بیشتر از قبل حفظ کنم و اون هم تا جایی می تونست از هیچ تلاش و محبتی دریغ نمیکرد.
البته خوب یه وقتایی بحث و این حرفها هم بود، نه اینکه همیشه همه چی گل و بلبل باشه ، ولی خوب به قول گفتنی این بالا و پایین های زندگی نبض زنده موندنشه!
بالاخره ما دو تا آدم با روحیات و توانایی های متفاوت بودیم که قرار بود کنار هم به تکامل برسیم نه تفاهم!
و چه راز ساده ای بود که درست شدن قطار زندگیم که من فکر میکردم بخاطر ریل های داغون این مسیره که مدام با تکون های شدید داشت نابود میشد، فقط و فقط بستگی به درست شدن رفتار خودم داشت!
نه تلاش برای درست کردن رفتار محمد و یا حتی درست کردن شرایط بیرونی!
نه اینکه بگم شرایط بیرونی بی تاثیر بود نه!
اما واقعا اینقدر هم موثر نبود که من فکر میکردم!!!
باورم نمیشد که این *من* چقدر خدا بهش توانایی داده و می تونه چه کارها کنه!
یکی از اون کارهایی که خودم هیچ وقت فکرش رو نمیکردم، اما آرزوش رو داشتم با تغییر شرایط جدید اتفاق افتاد! اما نه یکدفعه که تدریجا....
ماجرا هم از این قرار بود که، کم کم دیگه بچه ها بزرگتر شدن و حجم کارهای توی خونه ی من کمتر شده بود.
کل کارهای روزانه خونه رو که انجام میدادم، چند ساعتی وقت اضافه میاوردم که کلافه ام میکرد! محمد هم که تا غروب سرکار بود.
دیگه بچه ها به سنی رسیده بودن که خودشون با خودشون، بازی می کردن و عملا جز رتق و فتق کارهای روزانشون من خیلی درگیر نبودم، اما مشغولیت ذهنیم برای برنامه ریزی آیندشون همچنان دغدغه ام بود.
یه حس وحشتناک بیکاری و تنهایی مثل اون اوایل ازدواجم سراغم می اومد!
دوباره این حالت روی حالم داشت اثر می گذاشت.
احساس میکردم انگار اتفاقات و چالش های زندگی برای من تموم شدنی نیست!
هر چی هم سعی میکردم خودم رو سرگرم کنم تا مفید باشم ولی انگار نمیشد !
نمیدونم این مفید بودن، توی هر برهه ای از زندگی، چقدر به شکل های متفاوتی بروز میکرد که من ازش بی خبر بودم!
بی خبری که باعث میشد این بیکاری و تنهایی و کلافگی من رو زمین بزنه!
با اینکه خیلی وقتها خودم رو مشغول کیک و شکلات درست کردن میکردم،چون محمد و بچه هام عاشقش بودن ولی یه خلائی، درون من وجود داشت...!
هر چند این کار برام خیلی لذت بخش بود و خیلی وقتها از خودم ایده میدادم و همین برای بچه هام و همسرم هم جذابیت داشت تا جایی که از بس محمد تعریفم رو میکرد دیگه توی فامیل واقوام هم شهره به کیک و شیرینی درست کردن حرفه ای شده بودم.
اما نمیدونم چرا اینها برام قانع کننده نبود!
البته ناگفته نماند که خوشحال بودم ، تلاشم رو دارم می کنم و نبودنهام رو ، غر زدنهام رو کم کم داشتم جبران میکردم و تلخی خاطرات اون روزها رو با شیرینی این لحظات پاک میکردم ولی... ولی... این حس چی بود که جدیدا سراغم می اومد!
یه بار وسط همین حال و احوالاتم تصمیم گرفتم با لیلا یه قراری بذارم و همدیگه رو دوباره ببینیم...
یادمه آخرین باری که بعد از بیرون اومدن از سرکار دیدمش و کلا همون یه بار بود که لیلا خونمون اومد و من از شدت خوشحالی براش هر چی هنر و مهارت داشتم خرج کردم...
چقدر هم ابراز لطف کرد، خصوصا وقتی اولین برش کیکم رو خورد و حسابی ازم تعریف کرد و گفت: آدم وقتی توی کاری تمرین و استمرار داشته باشه، حتما یه فرد ماهر و قوی توی اون کار میشه، دقیقا مثل کیک درست کردنه تو!
تعریفش برام خیلی فلسفی بود! و کلی ذوق کردم...
بهم وعده داد دفعه ی بعد غافلگیرم می کنه و من منتظر وعده ی لیلا...
#قسمت_بیست_وچهارم
و من هم حسابی منتظر که یعنی لیلا چطوری میخواد من رو سورپرایز وغافلگیر کنه!
دیدن دوبارمون خیلی طول کشید...
هر بار که هماهنگ میکردیم و قرار میگذاشتیم که همدیگه رو ببینیم نمیشد!
شرایط و اتفاقاتی می افتاد که حکایتمون شده بود مثل جن و بسم الله...!
با حسی که جدیدا سراغم می اومد اینقدری تشنه ی این دیدار بودم که حد نداشت، شاید بخاطر این بود می خواستم لیلا راهنماییم کنه...
ولی خوب نمیشد که نمیشد!
یه روز از شدت همین کلافگی، بی هوا تصمیم گرفتم و بلند شدم، به محل کار قبلیمون رفتم. مطمئن بودم اونجا می تونم لیلا رو ببینم و همینطور هم شد.
دیدن بچه ها و دوستان و همکارهای قدیمی برام خیلی لذت بخش بود، ولی خوب خاطرات تلخ زندگی و اون ایام هم برام تداعی شد.
توی ذهنم شیرینی و تلخی عجیبی با هم در آمیخت!!!!
لیلا که من رو اونجا دید، هم خوشحال شد هم شوکه!
فکر نمیکرد بلند شم بیام اونجا....
بعد از حال و احوال پرسی، خیلی آروم، آروم براش از اوضاع و احوالم گفتم...
از حس وحشتناکی که این چند وقت دوباره اومده بود سراغم! احساس پوچی و بیکاری که داشتم!
منتظر بودم لیلا جا بخوره یا یه چیزی بهم بگه که این چه وضعشه! هر دوره ای تو یه حالی داری و یه وضعی! ولی حرفهای عجیبی بهم زد که به جای اون، خودم جا خودم!
این دختر انگار خوب درد منو و امثال من رو، میدونست! شاید سختی های زندگی آب دیده اش کرده بود و شایدم به قول خودش من باید بیشتر کتاب می خوندم تا مثل خودش آب دیده بشم !
خیلی با تامل لیلا نگاهی بهم کرد و گفت: ببین نرگس مفید بودن توی هر سنی شکل متفاوتی داره و این حال تو، توی این مرحله کاملا طبیعیه!
اینجوری نیست بگی من میخوام مفید باشم از اول تا آخر زندگیت یه کار رو انجام بدی و تمام! نه!
هدف یکیه ولی مسیر رسیدن بهش تو هر مرحله ای متفاوته!
این رو نه تنها خودت باید بدونی، به بچه هات هم باید یاد بدی، کهَ هر دوره ای از زندگی اولویت های مفید بودن با هم فرق می کنه!
که اگر بهشون توجه نکنیم بعد از چند وقت متوجه میشیم کار مفیدمون، مفید نبوده که هیچ! امیدواریم که حداقل ضرری هم نزده باشیم!
مثلا خودمون دوره نوجوونی و جوونیمون که پر از شور و شعف بودیم و مسئولیتمون فردی بود و عملا وقت بیشتری برای کارهایی مثل درس خوندن و کارهای فرهنگی و اجتماعی داشتیم و سرمون به نسبت، خلوت تر بود و دستمون باز تر و وقتمون بیشتر، برای رسيدن به هدف توی اون زمان یکسری کارها اولویت ها بود.
یه مدته بعد که از ازدواج کردیم و تشکیل خانواده دادیم اولویت هامون دیگه مدلش عوض میشه (دقت کن نرگس هدفمون نههههه! بلکه مدل اولویت هامون) و مسئولیتهامون از فرد به جمع تبدیل میشه و مفید بودن میشه توجه به همسر و بعد بچه ها و در کل خانواده که بتونیم لحظات مفید بیشتری داشته باشیم و چند پله ارتقا پیدا می کنیم و عملا نزدیکتر میشیم به هدف.
ولی بعضی ها اینجا گیر می کنن متاسفانه!
چون دچار تحیر و یا دچار مقایسه اشتباه میشن، بین این دوران با اون دوران قبلیشون!
و نهایتا یا سردرگم و بی خیال میشن یا افسردگی سراغشون میاد!
اما اگه بدونن بابا راه رسیدن به هدف همینه!
فقط پیچ و خم جاده هاست که عوض شده، دیگه مشکلشون حله!
همین طور که داشتم دقیق گوش میدادم و به اینجا حرفها که رسید نفس عمیقی کشیدم اما هنوز نفسم بین ریه و لپ هام در حال چرخش بود که لیلا با تاکید گفت: حالا اگه خدای نکرده ....
#قسمت_بیست_وپنجم
خدای نکرده.... خدای نکرده....با مدل اولویتمون همراه نشیم به دلیل هر کدوم از علت هایی که گفتم، چی میشه ؟؟؟
بعد نگاه خاصی بهم کرد و با حالتی شبیه یادآوری بهم، ادامه داد: ببخشیداااا.... خیلی ببخشیداااا.... همونی شد که تجربه کردی نرگس خانم! گره میخوره به همه چی!
اما... مرحله بعدی... که الان شما دقیقا افتادی وسط گودش!
اینکه یه فراغتی پیدا کردیم که البته زمانش برای هر کسی متفاوته و ممکنه کمی زودتر و یا دیرتر شروع بشه، وقتیه که بچه ها کمی بزرگتر شدن طبیعتا جاده این مسیر صاف تر میشه و توانایی بیشتر...
سوالی و با حالت تعجب گفتم: توانایی بیشتر!!!خواهر انگار شما وسط گودش نیفتادی! چرا بیشتر؟!
خیلی جدی گفت: چون به جای یه نفر، حالا چند نفر توی این مسیر همراهت شدن!
حتما تجربه کردی توی جاده همراه داشته باشی رسیدن برات کوتاه تر میشه و زودتر می رسیم! البته بستگی به همراهم داره هاااا...
من فهمیدم چی میگه...
ولی نه لیلا به روی خودش آورد، نه من!
بعد هم ادامه داد: این گوی، این میدون نرگس خانم!
یه یاعلی بگو و بلند شو....
انگار اشاره به مطلبی کرد که چند وقت پیش محمد بهم گفته بود!
احساس کردم چرخش دی اکسید کربن، توی وجودم سنگینی می کنه و برای آزاد شدن محکم به قفسه ی سینه ام می کوبه!
نفسم رو که رها کردم، کمی هوای تازه به مغزم رسید...
بعد از چند لحظه مکث گفتم: راستش لیلا!
چند وقت پیش با محمد که صحبت میکردم یه پیشنهاد ترسناک بهم داد !
من اون موقع بهش هیچی نگفتم!
یعنی نگفتم باشه، نه اینکه گفتم، نه!
لیلا متعجب و منتظر نگاهم کرد و گفت: خوب پیشنهادش چی بود؟!
تا اومدم بگم انگار، این سنگینی دی اکسید کربن رهام نمیکرد! دوباره یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم:
یه بار که محمد توی خونه بود و بی حوصلگیم رو دید بهم گفت: چیه نرگس چرا حال نداری ...
همین شد که من سر حرف رو باز کردم....
البته نه مثل قدیما، بلکه به حالت درد و دل... اینکه بچه ها بزرگ شدن و مشغول خودشون و من بیکارم و خیلی وقتها حوصله ام سر میره و نمیدونم چکار کنم... میخوام مفید باشم ولی نمیشه... وقتم همینجوری داره هدر میره که بره...
محمد لبخندی زد و بی هیچ مقدمه ای گفت: خونه رو بکن کارگاه!
به قدری تعجب کردم ازحرفش که، نورون های عصبی _مغزیم، بین مسیر اعصاب و مغزم هنگ کردن!
من هنوز توی بُهت این حرفش بودم که، محمد ادامه داد: تو که دغدغه ی مالی نداری، ولی می تونی پیشرفت و رشد کنی و مهم تر از اون رشد بدی!
همه چی هم دست خودته، از زمان و ساعت گرفته تا جا و مکان!
تازه تو که نگرانی آینده ی بچه ها رو هم داری، خیلی بهتره بچه ها رو هم با خودت همراه کنی، اینجوری نه تنها توی مادر بودنت کم نذاشتی، که با یاد دادن یه مهارت و حرفه براشون سنگ تموم هم گذاشتی !
لیلا من اینقدر از حرفهای محمد شوکه شده بودم که هیچی نگفتم!
اولش به نظرم فکر خیلی خوبی بود! چون از وقتی که مسئولیت اقتصادی رو محمد خودش یه تنه قبول کرده بود و من پشتیبانی شدم، نه دخالت کننده توی کارش!
دیگه دغدغه مالی برای زندگي خودمون رو نداشتم هر چند بالا و پایین های اقتصادی بود امادغدغه و نگرانیه دیگه نبود!
چون میدونستم خدا این قدرت رو به مردها داده که از پس مسئولیت زندگیشون بر بیان، البته به شرطی که اقتدارشون حفظ بشه و حمایت بشن!
ولی لیلا.... بعدش از پیشنهادش ترسیدم ...
از برگشتن دوباره به روزهایی که کار میکردم ترسیدم.... از اون روزهای تلخی که هیچی سر جاش نبود... از اون لحظه های زجر آوری که هیچ کس جز خودم و خدا نفهمید.... نگاه مستاصل ام، چشمهای لیلا رو هدف قرار داد و بهش گفتم: لیلا... میدونی که چی میگم....!
#قسمت_بیست_وششم
گفتم:صاف و صادق بگم من از کار کردن می ترسم!
لیلا خیلی با آرامش گفت: از چیش می ترسی دختر! اینو بگو؟
گفتم : از اینکه دوباره خانواده ام ضربه بخوره!
گفت فقط، همین...
ابروهامو دادم بالا و خیلی جدی گفتم: بالاخره خودت گفتی این مهمه!!!!!
دوباره لبخندی زد و گفت: بله خیلییییم مهمه!
ولی یه نکته ی ریز که شما حواست بهش نبوده اینه که کارآفرینی با اشتغال(کارمندی) فرق میکنه!
فرقش هم خیلی مهمه!
وقتی شما شاغلی ، هیچی دست خودت نیست!
باید سر یه ساعت مشخص بری!
سر یه ساعت مشخص بیای!
یه مکان دیگه غیر از خونه حاضر باشی !
یعنی باید حتما در یه زمان های خاص و در یه مکان خاص باشی و این یعنی پیش بچه هات و همسرت نیستی دیگه!
خستگی و فشار کار هم، که دیگه خودت تجربه کردی نگم برات!
خوب معمولا اینها ضربه میزنه به خانواده!
نبودنت و ندیدنت، وقتی که باید باشی و نیستی! (البته باز هم بستگی به شرایط هم داره ها! یعنی برای بعضی ها هم با این حال ضرری که هیچ حتی لازمه یا حداقل ضرری کمتر داره که البته شرایط خاصه که برای همه چی استثنا هم هست)
اما حرف من چیه نرگس؟!
من ابدا نمیگم شاغل شو که، دوباره به چالش بخوری !
بلکه منظورم، کار آفرینیه که، دقیقا بر عکس این قضیه است!
نه تنها به زندگی و خانوادت آسیب نمیزنه، بلکه همه چیز دست خودته و می تونی برای آینده ی بچه هات هم هدفمند کار کنی! حتی دست چند نفر ضعیف رو هم بگیری و باقیات و الصالحاتی به جا بذاری...
البته باید یادت باشه ببخشید بازم تکرار می کنم ولی شناخت اولویت ها خیلی مهمه توی هر کاری، و حق خانواده رو ضایع نکردن در هر صورت ارجحیت و اولویت داره در هر زمانی!
دستی به صورتم کشیدم و کمی مقنعه ام رو جمع و جور کردم و با همون حالت گفتم خوب بلدی آدم رو مجاب کنی لیلا!
گیرم حرفات همه درست و قبول!
ولی.... ولی... دوباره مثل حالتی که تیک عصبی گرفته باشم با دستهام مشغول مقنعه ام شدم و سکوت کردم...
لیلا حالتم رو که دید با دستهاش شروع کرد مقنعه ام رو درست کردن و گفت: بیا این صاف صاف شد دیگه دست بهش نزنیا!!!
بعد هم جفت دست هام رو گرفت و گفت: نرگس! ولی چی...؟!
گفتم: ولی من بازم می ترسم....
لیلا متعجب نگاهم کرد و گفتم الان که راجع بش حرف زدیم!
گفتم: نه این مسئله که حل شد، ولی از یه چیز دیگه می ترسم ....
نفس عمیقی کشیدم در حای که لیم رو به دندون گرفته بودم ادامه دادم: اینکه به اون چیزی میخوام نرسم... می ترسم ... می ترسم یه کاری رو شروع کنم و مثل اتفاقات قبل، با سر برم توی دیوار!
یعنی نتونم اونجوری که باید درستش کنم و به جای اینکه به بچه ها کارکردن و مهارت رو یاد بدم بدتر خراب کنم...
میدونی که من سرشارم از تجربه های تلخ!
هنوز شروع نکرده، یاده پروژه ی سبزی فروشی می افتم تنم میلرزه ....
با من من دوباره ادامه دادم: من می ترسم وارد پروژه های کسب و کار بشم!
استرس می گیرتم، نکنه به جای سرباز جنگ اقتصادی بودن، دوباره بشم سربار...
تو که بهتر وضع منو میدونی ...
هنوز یادم نرفته چه خرابکاری هایی با ندونم کاری هام کردم....
من با تمام وجودم داشتم استرس و ترسم رو نشون میدادم، اما لیلا خیلی ریلکس، لبخند قشنگی زد و دستم رو گرفت و گفت: بلند شو... بلند شو....با من بیا که دوای دردت پیش خودمه!
#قسمت_بیست_وهفتم
با هم به سمت اتاقی که محل گذاشتن وسایل شخصی هر فردی بود رفتیم...
لیلا به سمت کمدش رفت و یه کتاب از داخلش بیرون آورد و با یه چشمک بهم گفت: من که، میگم برای حل مشکلاتت، یه نمه کتابم بخونی بد نیست!
برای همینه دیگه دختر!
بعد کتاب رو به سمت گرفت و ادامه داد: هر کاری رو، بدون تخصصش انجام دادن، ناگفته پیداست تهش نرسیدنه و نشدنه!
ولی مطمئنم این کتاب برای شروع خیلی کمکت می کنه!
یه خورده کتاب رو برانداز کردم و نگاهی به اسمش انداختم و متعجب گفتم: چه اسم خاصی، انگار وسط جنگیم!
اما همین که کتاب رو چند ورقی زدم حسابی جا خوردم !!!!
آخه قضیه خیلی جدی شد!
من فکر میکردم کتاب راجع به زمان جنگه!
دوباره یه نگاه عجیب با یه حالت شک و تردید به لیلا خیره شدم و انگار یادم رفت چه کمکی از لیلا خواستم که این کتاب رو بهم داد!
بی توجه به درخواستم دوباره تکرار کردم و گفتم: لیلا تو که از همهچیز زندگی من خبر داری...
چرا چنین کتابی!
یعنی من می تونم!
یه لحظه مکث کردن ...
سلول های خاکستری مغزم تحت فشار بودن...
یاد آوری خاطرات گذشته، درست شدنش با اون سختی، و حالا آرامشی که داشت دوباره از دست می رفت...نه.... تقریبا مطمئن شدم نمی تونم.... یعنی نه اینکه نتونم... نمی خوام...
کتاب رو برگردوندم سمتش و گفتم نمی خوام...
لیلا متعجب نگاهم کرد!!!!
نگذاشتم چیزی بگه و خودم گفتم: نمی خوام، چون دوست ندارم و می ترسم آرامش بدست اومده ام رو دوباره داغون کنم اونم با دستهای خودم!
لیلا جدی نگاهم کرد و گفت: نرگس! منو گرفتی! اصلا حواست هست قبل از این کتاب چی داشتی به من می گفتی!!!
ببینم همین الان شما نطق نکردی که احساس بیکاری و پوچی اومده سراغت!
نگفتی بچه هات بزرگتر شدن و وقت اضافی داری و دنبال اینی مفیدتر باشی!
نگفتی نگران آینده ی بچه هاتی!
نههههه نگفتی!!!!!
مگه من چند دقیقه قبل داشتم برات جزوه میخوندم که، مدل مفید بودن هر زمانی فرق میکنه که، به این زودی یادت رفت!
بعد اخم هاش رو بیشتر از من بهم گره زد و گفت: نکنه اصلا به حرفهام گوش نمیدادی خاااانم؟!
حالات تردید و ترس رو قشنگ از توی چشم هام خوند، سریع چهره درهم کشیده اش، تغییر حالات داد و با قاطعیت و لبخند خاصی بهم نگاهم کرد و گفت: ببینم نرگس یه سوال!
به جز لطف خدا که همیشه هست، ولی کی وضع زندگیت رو تغییر داد؟!
غیر از این بود که تو خودت خواستی!
اون هم با قرار گرفتن توی مسیر درست!
با حمایت و اقتدار دادن به مردت ، غیر از اینه!
ببین اگه دقیق نگاه کنی زن ها نقش موثری دارن همیشه و همه جا....
حتی... حتی الان هم که کار اقتصادی نمی کنی این تو بودی با فرماندهی درست، با سر جات قرار گرفتن ، با درست حمایت کردن، ژنرال جنگ اقتصادی شدی غیر از اینه!
به اینجا که رسید با تاکید بیشتری کلمات بعدیش رو تلفظ کرد که، نه تنها جنگ اقتصادی!
که به قول امام اگر زن ها و حمایتشون نبود این انقلاب پیروز نمیشد!
کتاب رو دوباره داد دستم، در حالی که مژه های چشمش رو محکم باز و بسته کرد و گفت: خودت رو دست کم نگیر و نترس!
فقط و فقط مهم اینه بدونی تکلیفت چیه!
اینو که فهمیدی، اونوقت باید طوری باشه که به قول شهید یوسف الهی، انجام دادن تکلیف برات نه زمین بشناسه، نه زمان!
گرفتی مطلب رو!
الانم تکلیف تو که مشخصه، شوهرت هم که چراغ سبز رو داده و گفته من اوکیم!