eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
#قسمت_ششم آخر این مسیر چی میشه و چه سختی هایی در انتظارشه! این‌روال ادامه پیدا کرد طوری که دیگه
بدون اینکه مکث کنم گفتم: اینقدر کار هست، مثلا یکیش سبزی فروختن! محمد در حالی بهم یه نگاه عاقل اندر سفیه انداخت که چشماش چهار تا شده بود و بعد یکدفعه بلند زد زیر خنده گفت: خیلی با مزززززه بود! حقیقتا هیچ وقت به ذهن خودم نمی رسید! خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم : من جدی گفتماااا اصلا هم شوخی نکردم! دست از کارش کشید و گفت: نرگس میدونی چی داری می گی عزیزم ! من که دارم کارم رو میکنم! حالا نهایتا یه کم بیشتر وقت میذارم! گفتم محمد نمیدونی که چه درآمدی داره که!خودم دیدم مغازه سر کوچه سبزی پاک کرده بسته بندی رو به قیمت هوا و فضا میداد و ملت هم ازش میخریدن! خوب چرا ما باید همیشه خودمون رو بندازیم توی سختی! چرا همیشه باید کاری که دردسرش بیشتر رو انجام بدیم! نه واقعا چرا!!!!!! منتظر جواب نشدم، برای اینکه محمد فکرهاش رو بکنه رفتم داخل آشپزخونه یه لیوان دمنوش بابونه براش آماده کنم... برگشتن دیدم دوباره مشغول کار... گفتم: بیا یه کم استراحت کن... دمنوش بابونه برات آوردم... همینطور که مشغول بود نیش خندی زد و با حرص گفت: کار از بابونه گذشته، اینجوری اروم نمیشه! با تعجب گفتم: چی؟ گفت: اعصاب من! خیلی ناراحت شدم و گفتم: بیا خوبی کن! بیا و به فکر شوهرت باش! اینم جوابم! سینی رو همونجا گذاشتم و رفتم داخل اتاق... چند دقیقه ای گذشت محمد با سینی اومد داخل اتاق... نشست کنارم و گفت: خانمم... عزیزم... خوب من دارم تلاشم رو می کنم شما کمی صبر کن همین... ناراحت گفتم: مگه من چی گفتم که بهت برخورد! مگه این کارا اشکالی داره! مهم اینه آدم نون حلال در بیاره! توی این مدت به هر سختی زندگی کردم حرفی نزدم و تحمل کردم اونوقت شما اعصابت آروم نمیشه! محمد که انتظار این همه ری اکشن رو بخاطر یه دمنوش نخوردن نداشت و حسابی جا خورده بود گفت: یاااا حسین چه دلت از من پره و خبر نداشتم !!!! خوب حالا شما میگی بریم سبزی بفروشیم بهتره! یعنی بیشتر سود می کنیم! اینطوری خوب میشه ؟! والا من حرفی ندارم ولی باور کن به این راحتیم که می گی نیست نرگس! خوشحال شدم که حداقل راضی شد بهش فکر کنه، بخاطر همین سریع واکنشم رو عوض کردم و گفتم: باور کن خیلی راحت‌تر از چیزی هست که حتی فکرش رو می کنی.... نفس عمیقی کشید و مستاصل گفت: باشه... منم معطل نکردم و گفتم: پس کی سبزی می گیری؟ گفت: سفارش هایی که گرفتم رو تحویل بدم در اولین فرصت چشم... چند روز گذشت ولی خبری نشد منم چیزی نگفتم تا کارهاش تموم بشه ... چند روز شد، چند هفته! اما باز هم هیچی به هیچی! یه روز که شاید باورتون نشه، شاید هم تجربه اش رو داشته باشید ، پول نون هم تو خونمون پیدا نمیشد دیگه طاقت نیاوردم، محمد که از سرکار اومد با اینکه از شدت فشار کار خصوصا اینکه تنها هم بود حسابی خسته بود و کلافه گفتم.... نویسنده:
مطلع عشق
#قسمت_دوازدهم از وجودم کلا پر کشید و با اطمینان گفت: از بابت من خیالت راحت ولی اگر بدونن خیلی بعید
لیلا لبخند معنی داری زد و گفت: ببین خدا طوری مرد رو خلق کرده که اگه بهش اقتدار و شوکت درست و صحیح بدی، هر کاری بتونه واسه خانمش انجام میده ... چه جوری بگم کلمه اش جا بیفته واست... آهان ببین نرگس شکوه مرد در تامین کردن زنه...!! خدا اینجوری مرد رو خلق کرده... البته اگه ما خانما نزنیم داغونش نکنیم! با کنایه گفتم: هه! خدا خیلی چیزها رو برای خیلی چیزها خلق کرده ولی کو کارایی!! بعد هم تو طرف خانمایی یا که آقایون!! خیلی جدی گفت: همینه میگم که باید راهش رو بلد باشی دیگه، معلومه طرف خانم هام! بابا جان، عزیز من، این اقتدار دادن دقیقا خوبیش و نفعش برای خود خانمه! مطلب رو گرفتی نرگس! اخم هام رو کشیدم توی هم و گفتم: برای شعار دادن جملات قشنگی میگی و بعد هم ساکت شدم... لیلا کمی از تندی و تیزی حرفم ناراحت شد و اخم هاش رو کشید تو هم و ادامه داد: بیا هنوز هیچ کار نکردی، فقط شنیدی قیافه ات اینجوری شده‌... بعد کمی مهربونتر گفت: ببین نرگسی منم یه خانمم! خوب می فهممت! مشکل بعضی از ما خانم ها، نفهمیدن اصل مطلبه، بخاطر همین راه رو اشتباه میریم... واقعیت اینه متاسفانه خانم ها صاف پا گذاشتن روی همین شکوهه. تبدیلش کردن به وظیفته...! منظورم تو نیستیاااا، ولی مثلا زنه به مردش میگه: برو شوهر فلانی رو ببین خجالت بکش... پول یه لقمه نون نداری زن گرفتنت چی بود... میخواد که این مرد راه بیفته با این حرفا؟!!!! خانم چون نمی‌دونه و خبری از اثرش نداره، داره هی تنه میزنه به این در ... هی می‌کوبه ... هی خودشو آزرده میکنه، مدام این ریموت باز شدن در رو می کوبه روی زمین! یکی نیست بگه خاااانم!!! گیرم این در شکست، داخل اومدی، آخه دیگه این در نمیشه که... اینجا زندگی نمیشه... این خانم اینقدر می ایسته و فشار میده تا یک امتیازاتی رو از مرد بگیره... بعیده بگیره و به خواسته اش با این روش برسه ولی گیرم گرفت ، اون امتیازه رو گرفت، اما نمیدونه مرده از دست رفت... شاید اون لحظه، اون خانم تامینی رو پیدا کرد و بهش رسید، اما تامین_کننده دور شد... اصلیه رفت.... آدم عاقل وقتی پای یک رفتاریش هزینه می‌پردازه ، باید میزان بهره‌شم محاسبه کنه نرگس جان! مثلا من بیام شادی کنم بگم این خودکار رو گرفتم، میگن لیلا چقدر براش دادی؟ میگم دو میلیون! خود تو بهم میگی، خب این خودکار که دو هزار تومن بیشتر نمی ارزه تو دو میلیوووووون پای این هزینه دادی؟ حکایت همین خانم که برات مثال زدم همینه، درسته که حساب کرده چی بدست آورده اما حساب نکرده چقدر براش داده!!! آخ که طرز زندگی غلط خانما اینه، چون مرد رو نمیشناسن هم خودشون رو بیچاره می کنن هم زندگیشون رو... بعد دستش رو با حرص تکون داد گفت: در صورتی که خیلی راحت و شیک و مجلسی با حفظ حرمت و اقتدار بخشی می تونست به خواسته اش برسه به همین سادگی! ولی متاسفانه نمیدونم چرا اکثر مواقع، ما دنبال راه حل ساده نمیریم و می خوایم لقمه رو دور سر خودمون بپیچونیم نمیدونم واقعا چرااااا؟! هنوز حرفهای لیلا تموم نشده بود که، احساس کردم سرم عجیب درد گرفت شاید بخاطر..... نویسنده:
مطلع عشق
#قسمت_هجدهم لیلا من فکر می کنم که اقتدار دادن به مرد ، مرد رو جسور و پرو میکنه! نمیدونم شاید، مثل
اینم از وضع الانم!!! لیلا مردمک چشمش رو به سمت بالا داد و با کمی اینور، اونور کردنشون گفت: خوب اینکه الان اینه وضعیتت، در واقع چه جوری بگم.... چه جوری بگم بهت برخورد نخورده.... آهان.‌... راحت می گم! بعد با یه خنده ی با مزه ای ادامه داد: این وضعیت دقیقا تقصیر خودِخودته! اشتباهت هم، از اونجایی بود که اسم کار اشتباهت رو گذاشتی همراهی کردن! بعد نگاهش رو مستقیم چشم های من که، واقعا ناراحت و متعجب شده بودم، هدف قرار داد و با یه نمه لحن مهربون گفت: خوب دختر خوب، ما باید بدونیم کجا باید چکار کنیم تا اشتباهاً، اشتباهی که، فکر می کنیم درسته رو انجام ندیم! که چنین نشود که خودت بهتر می بینی؟! گردنم رو کج کردم و کمی اخم هام رو هم کشیدم توی هم و گفتم: خدا رحمت کنه بنده خدا آقا مسعود رو! یعنی تو،توی زندگی هیچ کجا همراهیش نکردی؟! لیلا که انگار انتظار چنین حرفی رو نداشت، به چند کلمه ساده اکتفا کرد و گفت: نچ! به این شکل که تو منظورته نه! منم نامردی نکردم و گفتم: ببین این همه چیز، میز ، به من گفتی ناراحت نشی، میدونم با جنبه ای، ولی شوهرت احتمالا از دست تو خودکشی نکرده اسطوره زندگی!!!!! یه کم لبش رو گزید و زیر چشمی نگاهی بهم کرد و دستش رو زد به شونم و در حالی که، به قیچی دستش بود اشاره می کرد دوباره گفت: نچ! ولی تو با من می پلکی ، مواظب خودت باشا... دو تایی خندمون گرفت... یه کم ازش فاصله گرفتم و گفتم: بالاخره احتیاط شرط عقله.... لیلا چند لحظه بعد سکوت کرد و مشغول کار شد ... احساس کردم کار خوبی نکردم و حرف خوبی نزدم... دستش رو گرفتم و گفتم: ناراحت شدی لیلا.... ببخش...واقعا نمی خواستم اذیتت کنم... لبخندی زد و گفت: بالاخره نبود همسرم خیلی روی زندگی من اثر گذاشت خیلی... ولی خوب الان داشتم به تو فکر می کردم... اینکه توی مسئله ی مهمی مثل مسائل اقتصادی به جای همراهی باید حمایت می کردی! اینطوری نه خودت ضربه میخوردی، نه همسرت! حتی اگه همسرت ضربه هم میخورد، تو با حمایت کردن ازش، می تونستی سر پاش کنی.... ولی.... ولی.... از اونجایی که تو همراهش شدی، وقتی ضربه خوردین، دو تایی با هم ضربه فنی شدین! وقتی شکست خوردین، دو تایی شکست خوردین! و هیج کس نبود که سر پاتون کنه، و انگیزه و نیرو بهتون بده تا بلند شین و ادامه بدین! آخه این کار تو بود، ولی تو، توی این میدون به جای اینکه سر پست خودت وایستی، رفتی وسط! جایی که حداقل وظیفه ات نبود! شاید می خواستی بیشتر کمک کنی! نمیدونم... شایدم فکر کردی این کارت موثرتره! ولی آدم همیشه از جایی بد ضربه میخوره که وظیفه اش رو رها می کنه حالا به هر دلیلی! لزوما همیشه هم ترک وظیفه، دلیلش تنبلی و بی حوصلگی نیست، گاهی شاید مثل تو یه دلیلش هم کمک بیشتر باشه که متاسفانه چی بگم! بعد با حالت دلسوزی خاصی ادامه داد: نرگس من نمی گم همراهی نکن! ولی بدون کجا باید همراهی کنی! کجا حمایت! این خیلی مهمه! فرق بین همراهی و حمایت توی هر کاری جدا، جدا ،معنی میشه! یه مرد و زن خوب همیشه سر پست خودشون می مونن، چون تکلیف عمل به وظیفه است! نباید فکر کنیم ما بیشتر می فهمیم یا می خوایم بیشتر کمک کنیم و بریم جایی که فکر می کنیم مهم تره! گرفتی مطلب رو؟! درست می گفت‌.. یعنی کاملا درست می گفت... تلخی خاطرات مشترکمون با محمد اونم فقط بخاطر اشتباه من دوباره برای لحظاتی توی ذهنم زنده شد! نابه جا حمایت کردم خصوصا برای حذف مجید آقا... نا به جا همراهی کردم توی کارهایی که اصلا جای من نبود.... ! و من که ادعا داشتم وخودم رو سرباز میدون این جنگ می دیدم این تاکتیک و نکته ی مهم رو تازه فهمیدم اما....
مطلع عشق
#قسمت_بیست_ودوم لیلا همینطور که به سرعت قدم بر میداشت و می رفت سرش رو چرخوند به سمتم و گفت:خوشگله
که گذشته رو جبران کنه، درست مثل من... منم دیگه غر نمیزدم و بهانه نمی گرفتم سعی میکردم اقتدارش رو بیشتر از قبل حفظ کنم و اون هم تا جایی می تونست از هیچ تلاش و محبتی دریغ نمیکرد. البته خوب یه وقتایی بحث و این حرفها هم بود، نه اینکه همیشه همه چی گل و بلبل باشه ، ولی خوب به قول گفتنی این بالا و پایین های زندگی نبض زنده موندنشه! بالاخره ما دو تا آدم با روحیات و توانایی های متفاوت بودیم که قرار بود کنار هم به تکامل برسیم نه تفاهم! و چه راز ساده ای بود که درست شدن قطار زندگیم که من فکر میکردم بخاطر ریل های داغون این مسیره که مدام با تکون های شدید داشت نابود میشد، فقط و فقط بستگی به درست شدن رفتار خودم داشت! نه تلاش برای درست کردن رفتار محمد و یا حتی درست کردن شرایط بیرونی! نه اینکه بگم شرایط بیرونی بی تاثیر بود نه! اما واقعا اینقدر هم موثر نبود که من فکر میکردم!!! باورم نمیشد که این *من* چقدر خدا بهش توانایی داده و می تونه چه کارها کنه! یکی از اون کارهایی که خودم هیچ وقت فکرش رو نمیکردم، اما آرزوش رو داشتم با تغییر شرایط جدید اتفاق افتاد! اما نه یکدفعه که تدریجا.... ماجرا هم از این قرار بود که، کم کم دیگه بچه ها بزرگتر شدن و حجم کارهای توی خونه ی من کمتر شده بود. کل کارهای روزانه خونه رو که انجام میدادم، چند ساعتی وقت اضافه میاوردم که کلافه ام میکرد! محمد هم که تا غروب سرکار بود. دیگه بچه ها به سنی رسیده بودن که خودشون با خودشون، بازی می کردن و عملا جز رتق و فتق کارهای روزانشون من خیلی درگیر نبودم، اما مشغولیت ذهنیم برای برنامه ریزی آیندشون همچنان دغدغه ام بود. یه حس وحشتناک بیکاری و تنهایی مثل اون اوایل ازدواجم سراغم می اومد! دوباره این حالت روی حالم داشت اثر می گذاشت. احساس میکردم انگار اتفاقات و چالش های زندگی برای من تموم شدنی نیست! هر چی هم سعی میکردم خودم رو سرگرم کنم تا مفید باشم ولی انگار نمیشد ! نمیدونم این مفید بودن، توی هر برهه ای از زندگی، چقدر به شکل های متفاوتی بروز میکرد که من ازش بی خبر بودم! بی خبری که باعث میشد این بیکاری و تنهایی و کلافگی من رو زمین بزنه! با اینکه خیلی وقتها خودم رو مشغول کیک و شکلات درست کردن میکردم،چون محمد و بچه هام عاشقش بودن ولی یه خلائی، درون من وجود داشت...! هر چند این کار برام خیلی لذت بخش بود و خیلی وقتها از خودم ایده میدادم و همین برای بچه هام و همسرم هم جذابیت داشت تا جایی که از بس محمد تعریفم رو میکرد دیگه توی فامیل واقوام هم شهره به کیک و شیرینی درست کردن حرفه ای شده بودم. اما نمیدونم چرا اینها برام قانع کننده نبود! البته ناگفته نماند که خوشحال بودم ، تلاشم رو دارم می کنم و نبودنهام رو ، غر زدنهام رو کم کم داشتم جبران میکردم و تلخی خاطرات اون روزها رو با شیرینی این لحظات پاک میکردم ولی... ولی... این حس چی بود که جدیدا سراغم می اومد! یه بار وسط همین حال و احوالاتم تصمیم گرفتم با لیلا یه قراری بذارم و همدیگه رو دوباره ببینیم... یادمه آخرین باری که بعد از بیرون اومدن از سرکار دیدمش و کلا همون یه بار بود که لیلا خونمون اومد و من از شدت خوشحالی براش هر چی هنر و مهارت داشتم خرج کردم... چقدر هم ابراز لطف کرد، خصوصا وقتی اولین برش کیکم رو خورد و حسابی ازم تعریف کرد و گفت: آدم وقتی توی کاری تمرین و استمرار داشته باشه، حتما یه فرد ماهر و قوی توی اون کار میشه، دقیقا مثل کیک درست کردنه تو! تعریفش برام خیلی فلسفی بود! و کلی ذوق کردم... بهم وعده داد دفعه ی بعد غافلگیرم می کنه و من منتظر وعده ی لیلا...
مطلع عشق
#قسمت_بیست_وهشتم دیگه حرفت چیه؟! ببین نرگس! به قول شهید باقری ما هممون بریم یا ما هممون بمونیم، هیج
همینطور که داشتم حرفهاش رو تحلیل میکردم و دیگه یک دل شده بودم که شروع کنم، یکدفعه لیلا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: نرگس خیلی دیرم شد، می ترسم کار امروزم تموم نشه! بعد به شوخی ادامه داد: حداقل تا تو، یه کاری راه میندازی، منو از این کار بیرون نندازن! درست می گفت! خواستم خداحافظی کنم اما قبلش، ازش قول گرفتم که یکبار حتما بیاد ببینمش... بعد هم خداحافظی کردم و اومدم بیرون... توی مسیر خیلی قاطع تصمیم گرفتم هر طور شده یه یاعلی بگم و این کار رو شروع کنم... ولی از تو فکرم رد شد آخه...‌کدوم کار... از چی شروع کنم؟! همینطور که برای لحظاتی مستاصل شدم، یادم افتاد من کلی مهارت هایی بلدم که دیگران با دیدن، تاییدشون کردن! حالا مونده بودم کدوم یکیشون رو شروع کنم مثلا سفره آرایی رو یا پختن کیک و شیرینی یا ترشی درست کردن یا ...! اولین چیزی به ذهنم رسید این بود که هر چند به پختن و درست کردن کیک بیشتر علاقه دارم، اما طبیعتا سفره آرایی درآمد بیشتری داره! خوب پس چه بهتر! همین طور توی ذهنم تا مرحله ی یه آموزشگاه بزرگ یا یه کارگاه بزنم، پیش رفتم! برای کاری که هنوز شروع هم نکرده بودم! حتما شما هم تجربه اش رو داشتید ذهنه دیگه! محدودیت نداره! رسیدم خونه... کیفم رو آویزون کردم و لباسهام رو هم عوض کردم. بعد از اینکه بچه ها از مدرسه اومدن و به کارهاشون رسیدگی کردم... فرصتی بود تا قبل از اینکه محمد بیاد خونه، کتابی که لیلا بهم داده بود رو بخونم. کتاب رو که برداشتم، چند صفحه اول رو که خوندم و قشنگ انگیزه گرفته بودم که تا آخرش رو همین الان بخونم، ناگهان دو تا دوقلوهام آویزونم شدن و با دیدن کتاب، اسمش رو بلند تکرار کردن و سوالی گفتن: مامان کتابِ ضدگلوله راجع به چیه؟! برای ما هم بخون... برای ما هم بخون... راجع به جنگه! همینطور که یه ریز راجع به کتاب حرف میزدن! آرومشون کردم و گفتم: آره مامان راجع به جنگه! ولی جنگ اقتصادی! از شدت تعجب چشمهاشون گرد شد و گفتن جنگ اقتصادی چیه دیگه؟! میدونستم درک کردن این مسئله براشون سخته! بخاطر همین با دادن یه سری توضیحاتی که در حد سن خودشون بود قانع شدن و پر از شور و اشتیاق، که میخوان دو تایی سربازی باشن توی این جنگ! برای دفاع کردن، برای نابود کردن دشمن! از این همه اخلاص و انگیزشون با این سن کم، در مقابلشون احساس خجالت کردم ... حالا برای انجام دادن این کار مُسرتر بودم، بیشتر از قبل... بهشون قول دادم با شروع کارم، اونها رو هم همراه خودم کنم... بچه ها بعد از حرفهای من رفتن توی اتاقشون ، از پچ پچشون می شد فهمید دنبال اینن که یه کار اقتصادی شروع کنن تا به اندازه ی خودشون یه کار مهم کرده باشن ... حس مادرانه ام به وجد که چه عرض کنم، تا اعماق قلبم نفوذ کرده بود... با همین حال خوب، مشغول خوندن کتاب شدم... اولش شاید اینقدر مطمئن نبودم که یه کتاب بتونه کمکم کنه تا راهم رو پیدا کنم! اما وقتی به خودم اومدم دیدم دقیقا یه ربع قبل از اینکه محمد از سرکار بیاد و صدای زنگ خونه بلند شه، رسیدم صفحه ی آخر کتاب! و حالا با این همه اطلاعات و یادگیری که فکرش رو نمیکردم، تنها کاری که فعلا از دستم برای لیلا بر می اومد فقط دعای خیری بود که بدرقه ی اش میشد.... الان چقدر خوب می فهمیدم کجاها توی این مسیر اشتباه کردم و بلد نبودن چقدر بهمون ضربه زد! ولی مهم شروع کردن بود... صدای زنگ خونه بلند شد، میدونستم همسرمه با کلی حرفهایی که از شدت هیجان می خواستم بگم، رفتم استقبال محمد.... نویسنده:
اینقدر هیجان زده بودم که از در ورودی تا نشستن و استراحت کردنش همه ماجراها را تعریف کردم و یه دور کل کتاب رو براش مرور کردم. محمد هم کامل گوش داد و آخرش گفت: من که قبلا هم بهت گفتم خیلی خوشحال میشم.... بعد از چند لحظه حالتم کمی عوض شد و مستاصل گفتم فقط نمی دونم از چه کاری شروع کنم! مثلا درآمد یه کار بیشتر و علاقم به یه کار دیگه بیشتر! محمد حرفی رو زد که ختم کلام شد برام ! جالب تر اینکه بعدها فهمیدم ااین حرفها از جملات همون نویسنده کتابه! و اینکه محمد زودتر از من این فرد رو می شناخت برام عجیب بود! محمد خیلی آروم و شمرده، شمرده گفت به قول استاد ما: اگه ملاک و اولویت اولت پول باشه، باید بدونی یا از شدت سختی مسیر که توی همه ی کسب و کارها هست در جا میزنی و نمیرسی، و یا اینکه بعد از رسیدن بهش، دیگه انگیزه ای برای ادامه دادن نداری! چون به پول رسیدی یعنی تمام اونچه که هدفت بوده و می خواستی رسیدی! و دقیقا اینجاست که در اوج رسیدن به آرزوهات تموم میشی مثل یه مرداب! واین میشه شروع یک سقوط وحشتناک! اما اگه اولویت و ملاکت هدفی غیر مادی و الهی باشه، و کاری رو شروع کنی که بهش علاقه داری، بخاطر علاقه ات، نه تنها توی هر شرایطی سختی مسیر رو تحمل می کنی، تازه بعد از اینکه به پول رسیدی و درآمدت خوب شد، با انگیزه بیشتری ادامه میدی! چون هدف و اولویتت فقط پول نبوده که با رسیدن بهش تموم بشه... میدونی هنوز هم باید تلاش کنی... تلاش کنی تا دست افراد بیشتری بگیری....تلاش کنی تا به هدفت برسی! حرفهاش برای من اتمام حجت شد! بی خیال بقیه مهارتهام شدم و رفتم سراغ کیک و شیرینی درست کردن که واقعا این کار رو دوست داشتم.... راست می گفت آسون نبود این مسیر .‌..! اگه علاقه ام رو انتخاب نمیکردم شاید بارها از شدت سختی و فشار و خستگی کار رو رها میکردم! ولی با مطالعه و کمک گرفتن از افرادی که این راه رو رفته بودن و یاد گرفتن راه و چاه هر کسب کاری که باید بلد باشه، و مهم تر از همه علاقه و پشتکار و اقدام و انجام دادن چیزهایی که یاد گرفته بودم، نتیجه داشت دیده میشد بعد از مدتها استمرار و تلاش و توکلم در عین ندیدن جواب! اما دست از تلاش برنداشتن برای هدف مقدسم، بالاخره داشت خودش رو نشون میداد! حالا بعد از دو سال باورم نمیشد که این منم توی یه کارگاه کیک و شیرینی پزی با چندین نفر خانمی که سرپرست خانوار بودن که یکیش هم لیلا بود، مشغول فعالیتیم! همسرم همچنان مسئول و مدیر اقتصادی خونه ی ماست با فعالیت بیشتر و درآمد خوب و جایگاه یک پدر و همسر مقتدر و مهربان! من هم با اینکه درآمد خوبی دارم اما از تجربه های گذشتم خوب می فهمیدم و در تمام این مدت حواسم بود و تلاشم رو کردم که اشتباه اول زندگیم رو دوباره تکرار نکنم و توی جایگاه خودم بمونم تا زندگیمون و خودم رو از آسیب و تلخی های قبل حفظ کنم! در حال حاضر هم با همسر و پسرهام که از اول این راه همراهم بودن، در حال برنامه ریزی برای راه اندازی شعبه های بیشتری هستیم، تا دست افراد بیشتری رو بگیرم چون تا رسیدن به هدفم باید تلاش میکردم ... هدفی که مقدس بود و رسیدن بهش تا لحظه ی آخر زندگیم براش انگیزه داشتم.... چیزی که توی این سالها مدام برای خودم تکرار کردم مرور اولویت های زندگیم بود که ازشون غافل نشم! البته که هنوز هم برای من نشان راهیست تا گم نشوم میان هیاهوی این دنیا که اگر اولویت ها را گم کنم، مثل خوارج بی بصیرت میشوم و آن وقت به قول بزرگ ما که میگوید: بعضی‌ها احساس دارند، احساس مسئولیّت میکنند، انگیزه دارند امّا این انگیزه را غلط خرج میکنند؛ بد جایی خرج میکنند؛ اسلحه را به آنجایی که باید، نشانه نمیگیرند؛ این بر اثر بی‌بصیرتی است.  وبصیرت که نبود، هرچه که مسئولیّت و انگیزه بیشتر باشد، احساس بیشتر باشد، خطر بیشتر است؛ اطمینانى دیگر نیست به این آدم بى‌بصیرت و بدون روشن‌بینى که دوست را نمى‌شناسد، دشمن را نمى‌شناسد و نمیفهمد کجا باید این احساس را، این نیرو را، این انگیزه را خرج کند. والعاقبه للمتقین نویسنده: