#قسمت_بیست_ویکم
اما هنوز جواب سوالهام رو نگرفته بودم بایدبا لیلا صحبت می کردم با تصمیمی که من گرفته بودم فکر میکردم این روزها آخرین روزهایی که لیلا رو می بینم...
نشستم کنارش احساس کردم خیلی بهش مدیونم.خیلی بیشتر از چیزی که شاید خودش فکر کنه...
کمی باهم حرف زدیم از تصمیمم که با خبرشد لبخند روی لبش و گشادی مردمک چشمهاش حسش رو قشنگ بهم منتقل کرد...
نمیدونم حکمتش چی بود اما تا اومدم دوباره ازش سوالم رو بپرسم خانم صادقزاده صداش زد!
تا بلند شد که بره، دستش رو کشیدم و گفتم: لیلا یه دقیقه فقط یه دقیقه!
من تصمیم خودم رو گرفتم و میدونم بهترین تصمیم و درسترین راه رو انتخاب کردم اما این سوال مغزم رو خورده، و هر چی دو دو تا چهار تا می کنم نمی تونم با خودم حلش کنم !
آخه این همه خانم ها سر کار هستن یعنی کار اشتباهی می کنن؟!
عجله ی رفتش پیش خانم صادق زاده ، با این سوال من انگار توی زمان متوقف شد!
نگاه عمیق و معنی داری بهم کرد و گفت: برای جواب سوالت، یه بزرگی حرف خیلی خوبی میزنه، که البته قبلش بگم منظوم شما نیستیاااا که بهت بر بخوره و بعدش، تن شوهرم رو تو قبر بلرزونی!اصل مطلبش مهمه که می گن:
یه "عدهای بد و یا کج فهمیدند؛
یک عدهای مغرض هم از این کج فهمی استفاده کردن؛ کأنّه یا باید زن، مادر خوب و همسر خوبی باشد یا باید در تلاشها و فعالیتهای اجتماعی شرکت کنه؛ قضیه اینطوری نیست؛ هم باید مادرِ خوب و همسر خوبی باشد، هم در فعالیت اجتماعی شرکت کنه.
فاطمهی زهرا (سلاماللهعلیها) نماد چنین جمعیه؛ جمع بین شئون مختلف. زینب کبری نمونهی دیگه ایشه ."
پس نرگس خانم منظور من از تمام حرفهایی که زدم این نبوده و نیست که، خانم کار یا فعالیت اجتماعی نکنه، اتفاقا باید حضور داشته باشن...!
اما... اما... نکته اش که خیلی مهمه و همین عزیز بزرگوار، در ادامه می گن اینکه:
دو شرط برای این فعالیت ها و اشتغال وجود داره؛ یکی تضمین فرد که وقتی شما شاغل شدی خانواده را فراموش نکنی!
دوم این که جامعه باید این شرایط را فراهم کنه که، امثال من و شما نشیم نیروی کار تحت هر شرایطی!
یه نکته ی مهم خانوادگی هم این وسط کامل محسوسه اون هم اینکه، این کار اقتصادی که خانم انجام میده جنبه ی حمایتی داشته باشه، نه پول خودمه...حق خودمه... خودم جون کندم... اصلا کی منت تو رو میکشه....خوبه دستم تو جیب خودمه و از این حرفها که اقتدار همسر رو پودر میکنه میره و دوباره قصه از اول...!
که اگه اینجوری باشه خودش و خانوادش از بین میره و نابود میشه اما در غیر این صورت نتیجه ی عکس داره حتی باعث دلگرمی و محبت بیشترم میشه!
ولی فعلا اولویت تو خانواده و همسر و بچه هات هستن که ضربه نخورن .....
بعد هم زد به شونم و گفت: نرگس دیگه خودت بهتر از من میدونی که شناخت اولویت ها خیلی مهمه!
و هر اولویتی به تناسب افراد فرق میکنه!
بعد هم با یه حالت تهاجمی شیرینی ادامه داد: الان هم اولویت من ، خانم صادق زاده است که اگه نرم با اجازه فردا تو با پای خودت و من با پای خانم صادق زاده از اینجا بیرون میریم!
همینطور که داشت می رفت گفتم: چه نکته سنج و دقیق و کار بلدی بوده این بنده خدا!
ولی به نظرم برو... برو... که از کار بیکار نشی خواهر، همچین کاری با چنین شرایطی که روی کره ی زمین پیدا نمیشه به قول گفتنی، گشتم نبود ، نگرد نیست....!
#قسمت_بیست_ودوم
لیلا همینطور که به سرعت قدم بر میداشت و می رفت سرش رو چرخوند به سمتم و گفت:خوشگله هست خوبم هست!
به قول نویسنده ی یه کتاب، حالا چون شما چیزی می خواستی و فکر میکردی رو پیدا نکردی، که دلیل نمیشه چنین چیزی کلا نباشه!
تو توی مسیر باش ان شاءالله سر وقتش پیداش می کنی!
و بعد با سرعت بیشتری به راهش ادامه داد...
برای خودم ابروهامو دادم بالا و توی دلم گفتم: چم... شاید....
اما مهم این بود که جواب دستم اومد و گره ذهنیم رو باز کرد، شاید به قول لیلا باید توی مسیر می بودم تا پیدا می کردم کار یا فعالیتی که نه به خودم ضربه بزنه، نه به خانوادم!!!
البته این موضوع توی شرایط فعلیم برای من اولویت نداشت و من دیگه خوب یاد گرفته بودم و می دونستم اولویت ها رو باید بشناسم!
برام مثل روز روشن بود که الان اولویتم به جمع و جور کردن زندگیمه، که از هم پاشیده بود و تازه داشت یه سر و شکل درست به خودش می گرفت....
اولویت با به آرامش روحی که مدتها نداشتمش بود...
اولویت به خانم خونه بودن...
اولویت با، مادر بودن برای بچه هام که این فرصت فقط تا یه زمانی خیلی کاربردیه و نباید ته مونده این فرصت رو هم از دست میدادم. اینها اولویت هایی بود که مجال فکر کردن به چیزهای دیگه رو بهم نمیداد!
اما... اما.. طبق معمول همه چی اونجوری که فکر میکنیم راحت و ساده نیست...
بعد از اینکه از سرکار اومدم بیرون باور نمیکردم قراره چه جوری بهم بگذره!
اوایلش کمی برام سخت بود...
البته یه کم بیشتر از یه کم سخت بود...!
بالاخره نوع مسئولیت سرکار با توی خونه فرق میکرد!
فرقی که همه ی خانم های شاغل خوب می فهمنن و برای هر کسی ممکنه یکدومش سخت تر باشه !
عادتها و سبک زندگی خودم و تغییرات محسوسی که توی این چند سال داشتم و سختی درست کردنش یه طرف!
از طرف دیگه هم، امان از حرفهای نیش دار دیگران که تا دیروز میگفتن چطور میتونی سرکار بری و بچه هات رو رها کنی!
و امروز به سبک دیگه ای که چطور دلت اومد کارت رو ول کنی و بچسبی به خونه!
شرایطم شرایط آسونی نبود...
خیلی روی خودم کار کردم، میدونستم برای بهتر شدن اطراف و اطرافیانم اول این خودمم که باید تغییر کنم، باید خوب باشم، صبور باشم و متمرکز روی اهدافم...
می دونستم این منم که تعیین می کنه دور و برم چه خبر باشه!
گفتنش برای خودمم قشنگ بود، اما عملش زمان می خواست و تمرین ....
حسابی درگیر بچه ها و کارهای خونه شده بودم...
گاهی برای اینکه از شدت فشار اطرافم کم کنم و سختی کارها رو نبینم سعی میکردم خودم لحظات رو شیرین کنم ...
هر دفعه توی خونه با کمک بچه ها یه تنوعی میدادم گاهی با درست کردن کیک و شیرینی که شدیدا بهش علاقه داشتم گاهی با ترشی ریختن، گاهی با تزئین و سفره آرایی حتی با همون ساده ترین امکانات خونمون...
محمد و بچه ها هم ذوق میکردن و این حس خیلی خوبی بود...
حدودا یک سالی از این ماجراها گذشت و آقا محمدم با تغییر جهت رفتار من و تلاش خودش حالا دیگه به جای اون یه نفر مجید آقا ، سه_ چهار نفر کمکش بودن و شاگرد داشت و تا غروب مشغول کار بود که.....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🆘 پیام صریح مستند شبکه ایبیسینیوز آمریکا در شهریور ۱۴۰۲:
⚠️ «هدف اصلی انقلاب نیست، هدف اصلی مذهب است!»
♨️ بزرگترین شورش درمقابل چیزی که سالها روی ما سایه انداخته...
__
⭕️ شبکه abcnews آمریکا حدود چند هفته پیش در آستانه سالگرد #غائله_روسری_ژینا، مستندی را با نام «inside iran, fight continues» جهت فضاسازی افکار عمومی مردم کشورهای دنیا درباره مسئله زنان در ایران پخش کرده است که در این مستند با استفاده از چند جوان و نوجوان که چهرههای آنها نیز پوشانده شده است، اتفاقات سال گذشته ایران را با روایتهای دروغ و سیاهنمایی محض حقوق زنان در ایران، برای مخاطب خارجی بیان میکند.
⚠️ آنچه که در این مستند ۳۰دقیقهای قابل توجه است، این است که در بخشهایی از این مستند از هدف اصلی اغتشاشات زن زندگی آزادی پرده برمیدارد و بیان میکند: «هدف اصلی انقلاب نیست، هدف اصلی مذهب است!!»
سعداء
#زن_زندگی_آزادی
#هدف_مذهب_است
⭕️ دیزنی: باید از این به بعد؛ بیش از ۵۰ درصد از شخصیتهای کارتونی محصولات این شرکت LGBT (دگرباشان جنسی) باشند!
⚠️ درحالیکه تنها ۵ درصد از جمعیت جهان جزء این گروه قرار دارند.
منبع :🔻 pinknews
https://www.pinknews.co.uk/2022/03/30/disney-lgbt-meeting-dont-say-gay-florida
🚨 والدین در تماشای کودکان خود هنگام پخش انیمیشنهای تلویزیونی کانالهای خارجی، دقت لازم را داشته باشند.
حقایق سانسور شده جهان
#جاهلیت_مدرن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کنسرت شیطانی در پس زمینه گونیا پرگار فراماسونری و تک چشم شیطان
اصحاب شیطان در تلاش برای گسترش شیطان پرستی در جهان!
مطلع عشق
#قسمت_بیست_ودوم لیلا همینطور که به سرعت قدم بر میداشت و می رفت سرش رو چرخوند به سمتم و گفت:خوشگله
#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وسوم
که گذشته رو جبران کنه، درست مثل من...
منم دیگه غر نمیزدم و بهانه نمی گرفتم سعی میکردم اقتدارش رو بیشتر از قبل حفظ کنم و اون هم تا جایی می تونست از هیچ تلاش و محبتی دریغ نمیکرد.
البته خوب یه وقتایی بحث و این حرفها هم بود، نه اینکه همیشه همه چی گل و بلبل باشه ، ولی خوب به قول گفتنی این بالا و پایین های زندگی نبض زنده موندنشه!
بالاخره ما دو تا آدم با روحیات و توانایی های متفاوت بودیم که قرار بود کنار هم به تکامل برسیم نه تفاهم!
و چه راز ساده ای بود که درست شدن قطار زندگیم که من فکر میکردم بخاطر ریل های داغون این مسیره که مدام با تکون های شدید داشت نابود میشد، فقط و فقط بستگی به درست شدن رفتار خودم داشت!
نه تلاش برای درست کردن رفتار محمد و یا حتی درست کردن شرایط بیرونی!
نه اینکه بگم شرایط بیرونی بی تاثیر بود نه!
اما واقعا اینقدر هم موثر نبود که من فکر میکردم!!!
باورم نمیشد که این *من* چقدر خدا بهش توانایی داده و می تونه چه کارها کنه!
یکی از اون کارهایی که خودم هیچ وقت فکرش رو نمیکردم، اما آرزوش رو داشتم با تغییر شرایط جدید اتفاق افتاد! اما نه یکدفعه که تدریجا....
ماجرا هم از این قرار بود که، کم کم دیگه بچه ها بزرگتر شدن و حجم کارهای توی خونه ی من کمتر شده بود.
کل کارهای روزانه خونه رو که انجام میدادم، چند ساعتی وقت اضافه میاوردم که کلافه ام میکرد! محمد هم که تا غروب سرکار بود.
دیگه بچه ها به سنی رسیده بودن که خودشون با خودشون، بازی می کردن و عملا جز رتق و فتق کارهای روزانشون من خیلی درگیر نبودم، اما مشغولیت ذهنیم برای برنامه ریزی آیندشون همچنان دغدغه ام بود.
یه حس وحشتناک بیکاری و تنهایی مثل اون اوایل ازدواجم سراغم می اومد!
دوباره این حالت روی حالم داشت اثر می گذاشت.
احساس میکردم انگار اتفاقات و چالش های زندگی برای من تموم شدنی نیست!
هر چی هم سعی میکردم خودم رو سرگرم کنم تا مفید باشم ولی انگار نمیشد !
نمیدونم این مفید بودن، توی هر برهه ای از زندگی، چقدر به شکل های متفاوتی بروز میکرد که من ازش بی خبر بودم!
بی خبری که باعث میشد این بیکاری و تنهایی و کلافگی من رو زمین بزنه!
با اینکه خیلی وقتها خودم رو مشغول کیک و شکلات درست کردن میکردم،چون محمد و بچه هام عاشقش بودن ولی یه خلائی، درون من وجود داشت...!
هر چند این کار برام خیلی لذت بخش بود و خیلی وقتها از خودم ایده میدادم و همین برای بچه هام و همسرم هم جذابیت داشت تا جایی که از بس محمد تعریفم رو میکرد دیگه توی فامیل واقوام هم شهره به کیک و شیرینی درست کردن حرفه ای شده بودم.
اما نمیدونم چرا اینها برام قانع کننده نبود!
البته ناگفته نماند که خوشحال بودم ، تلاشم رو دارم می کنم و نبودنهام رو ، غر زدنهام رو کم کم داشتم جبران میکردم و تلخی خاطرات اون روزها رو با شیرینی این لحظات پاک میکردم ولی... ولی... این حس چی بود که جدیدا سراغم می اومد!
یه بار وسط همین حال و احوالاتم تصمیم گرفتم با لیلا یه قراری بذارم و همدیگه رو دوباره ببینیم...
یادمه آخرین باری که بعد از بیرون اومدن از سرکار دیدمش و کلا همون یه بار بود که لیلا خونمون اومد و من از شدت خوشحالی براش هر چی هنر و مهارت داشتم خرج کردم...
چقدر هم ابراز لطف کرد، خصوصا وقتی اولین برش کیکم رو خورد و حسابی ازم تعریف کرد و گفت: آدم وقتی توی کاری تمرین و استمرار داشته باشه، حتما یه فرد ماهر و قوی توی اون کار میشه، دقیقا مثل کیک درست کردنه تو!
تعریفش برام خیلی فلسفی بود! و کلی ذوق کردم...
بهم وعده داد دفعه ی بعد غافلگیرم می کنه و من منتظر وعده ی لیلا...
#قسمت_بیست_وچهارم
و من هم حسابی منتظر که یعنی لیلا چطوری میخواد من رو سورپرایز وغافلگیر کنه!
دیدن دوبارمون خیلی طول کشید...
هر بار که هماهنگ میکردیم و قرار میگذاشتیم که همدیگه رو ببینیم نمیشد!
شرایط و اتفاقاتی می افتاد که حکایتمون شده بود مثل جن و بسم الله...!
با حسی که جدیدا سراغم می اومد اینقدری تشنه ی این دیدار بودم که حد نداشت، شاید بخاطر این بود می خواستم لیلا راهنماییم کنه...
ولی خوب نمیشد که نمیشد!
یه روز از شدت همین کلافگی، بی هوا تصمیم گرفتم و بلند شدم، به محل کار قبلیمون رفتم. مطمئن بودم اونجا می تونم لیلا رو ببینم و همینطور هم شد.
دیدن بچه ها و دوستان و همکارهای قدیمی برام خیلی لذت بخش بود، ولی خوب خاطرات تلخ زندگی و اون ایام هم برام تداعی شد.
توی ذهنم شیرینی و تلخی عجیبی با هم در آمیخت!!!!
لیلا که من رو اونجا دید، هم خوشحال شد هم شوکه!
فکر نمیکرد بلند شم بیام اونجا....
بعد از حال و احوال پرسی، خیلی آروم، آروم براش از اوضاع و احوالم گفتم...
از حس وحشتناکی که این چند وقت دوباره اومده بود سراغم! احساس پوچی و بیکاری که داشتم!
منتظر بودم لیلا جا بخوره یا یه چیزی بهم بگه که این چه وضعشه! هر دوره ای تو یه حالی داری و یه وضعی! ولی حرفهای عجیبی بهم زد که به جای اون، خودم جا خودم!
این دختر انگار خوب درد منو و امثال من رو، میدونست! شاید سختی های زندگی آب دیده اش کرده بود و شایدم به قول خودش من باید بیشتر کتاب می خوندم تا مثل خودش آب دیده بشم !
خیلی با تامل لیلا نگاهی بهم کرد و گفت: ببین نرگس مفید بودن توی هر سنی شکل متفاوتی داره و این حال تو، توی این مرحله کاملا طبیعیه!
اینجوری نیست بگی من میخوام مفید باشم از اول تا آخر زندگیت یه کار رو انجام بدی و تمام! نه!
هدف یکیه ولی مسیر رسیدن بهش تو هر مرحله ای متفاوته!
این رو نه تنها خودت باید بدونی، به بچه هات هم باید یاد بدی، کهَ هر دوره ای از زندگی اولویت های مفید بودن با هم فرق می کنه!
که اگر بهشون توجه نکنیم بعد از چند وقت متوجه میشیم کار مفیدمون، مفید نبوده که هیچ! امیدواریم که حداقل ضرری هم نزده باشیم!
مثلا خودمون دوره نوجوونی و جوونیمون که پر از شور و شعف بودیم و مسئولیتمون فردی بود و عملا وقت بیشتری برای کارهایی مثل درس خوندن و کارهای فرهنگی و اجتماعی داشتیم و سرمون به نسبت، خلوت تر بود و دستمون باز تر و وقتمون بیشتر، برای رسيدن به هدف توی اون زمان یکسری کارها اولویت ها بود.
یه مدته بعد که از ازدواج کردیم و تشکیل خانواده دادیم اولویت هامون دیگه مدلش عوض میشه (دقت کن نرگس هدفمون نههههه! بلکه مدل اولویت هامون) و مسئولیتهامون از فرد به جمع تبدیل میشه و مفید بودن میشه توجه به همسر و بعد بچه ها و در کل خانواده که بتونیم لحظات مفید بیشتری داشته باشیم و چند پله ارتقا پیدا می کنیم و عملا نزدیکتر میشیم به هدف.
ولی بعضی ها اینجا گیر می کنن متاسفانه!
چون دچار تحیر و یا دچار مقایسه اشتباه میشن، بین این دوران با اون دوران قبلیشون!
و نهایتا یا سردرگم و بی خیال میشن یا افسردگی سراغشون میاد!
اما اگه بدونن بابا راه رسیدن به هدف همینه!
فقط پیچ و خم جاده هاست که عوض شده، دیگه مشکلشون حله!
همین طور که داشتم دقیق گوش میدادم و به اینجا حرفها که رسید نفس عمیقی کشیدم اما هنوز نفسم بین ریه و لپ هام در حال چرخش بود که لیلا با تاکید گفت: حالا اگه خدای نکرده ....
#قسمت_بیست_وپنجم
خدای نکرده.... خدای نکرده....با مدل اولویتمون همراه نشیم به دلیل هر کدوم از علت هایی که گفتم، چی میشه ؟؟؟
بعد نگاه خاصی بهم کرد و با حالتی شبیه یادآوری بهم، ادامه داد: ببخشیداااا.... خیلی ببخشیداااا.... همونی شد که تجربه کردی نرگس خانم! گره میخوره به همه چی!
اما... مرحله بعدی... که الان شما دقیقا افتادی وسط گودش!
اینکه یه فراغتی پیدا کردیم که البته زمانش برای هر کسی متفاوته و ممکنه کمی زودتر و یا دیرتر شروع بشه، وقتیه که بچه ها کمی بزرگتر شدن طبیعتا جاده این مسیر صاف تر میشه و توانایی بیشتر...
سوالی و با حالت تعجب گفتم: توانایی بیشتر!!!خواهر انگار شما وسط گودش نیفتادی! چرا بیشتر؟!
خیلی جدی گفت: چون به جای یه نفر، حالا چند نفر توی این مسیر همراهت شدن!
حتما تجربه کردی توی جاده همراه داشته باشی رسیدن برات کوتاه تر میشه و زودتر می رسیم! البته بستگی به همراهم داره هاااا...
من فهمیدم چی میگه...
ولی نه لیلا به روی خودش آورد، نه من!
بعد هم ادامه داد: این گوی، این میدون نرگس خانم!
یه یاعلی بگو و بلند شو....
انگار اشاره به مطلبی کرد که چند وقت پیش محمد بهم گفته بود!
احساس کردم چرخش دی اکسید کربن، توی وجودم سنگینی می کنه و برای آزاد شدن محکم به قفسه ی سینه ام می کوبه!
نفسم رو که رها کردم، کمی هوای تازه به مغزم رسید...
بعد از چند لحظه مکث گفتم: راستش لیلا!
چند وقت پیش با محمد که صحبت میکردم یه پیشنهاد ترسناک بهم داد !
من اون موقع بهش هیچی نگفتم!
یعنی نگفتم باشه، نه اینکه گفتم، نه!
لیلا متعجب و منتظر نگاهم کرد و گفت: خوب پیشنهادش چی بود؟!
تا اومدم بگم انگار، این سنگینی دی اکسید کربن رهام نمیکرد! دوباره یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم:
یه بار که محمد توی خونه بود و بی حوصلگیم رو دید بهم گفت: چیه نرگس چرا حال نداری ...
همین شد که من سر حرف رو باز کردم....
البته نه مثل قدیما، بلکه به حالت درد و دل... اینکه بچه ها بزرگ شدن و مشغول خودشون و من بیکارم و خیلی وقتها حوصله ام سر میره و نمیدونم چکار کنم... میخوام مفید باشم ولی نمیشه... وقتم همینجوری داره هدر میره که بره...
محمد لبخندی زد و بی هیچ مقدمه ای گفت: خونه رو بکن کارگاه!
به قدری تعجب کردم ازحرفش که، نورون های عصبی _مغزیم، بین مسیر اعصاب و مغزم هنگ کردن!
من هنوز توی بُهت این حرفش بودم که، محمد ادامه داد: تو که دغدغه ی مالی نداری، ولی می تونی پیشرفت و رشد کنی و مهم تر از اون رشد بدی!
همه چی هم دست خودته، از زمان و ساعت گرفته تا جا و مکان!
تازه تو که نگرانی آینده ی بچه ها رو هم داری، خیلی بهتره بچه ها رو هم با خودت همراه کنی، اینجوری نه تنها توی مادر بودنت کم نذاشتی، که با یاد دادن یه مهارت و حرفه براشون سنگ تموم هم گذاشتی !
لیلا من اینقدر از حرفهای محمد شوکه شده بودم که هیچی نگفتم!
اولش به نظرم فکر خیلی خوبی بود! چون از وقتی که مسئولیت اقتصادی رو محمد خودش یه تنه قبول کرده بود و من پشتیبانی شدم، نه دخالت کننده توی کارش!
دیگه دغدغه مالی برای زندگي خودمون رو نداشتم هر چند بالا و پایین های اقتصادی بود امادغدغه و نگرانیه دیگه نبود!
چون میدونستم خدا این قدرت رو به مردها داده که از پس مسئولیت زندگیشون بر بیان، البته به شرطی که اقتدارشون حفظ بشه و حمایت بشن!
ولی لیلا.... بعدش از پیشنهادش ترسیدم ...
از برگشتن دوباره به روزهایی که کار میکردم ترسیدم.... از اون روزهای تلخی که هیچی سر جاش نبود... از اون لحظه های زجر آوری که هیچ کس جز خودم و خدا نفهمید.... نگاه مستاصل ام، چشمهای لیلا رو هدف قرار داد و بهش گفتم: لیلا... میدونی که چی میگم....!
#قسمت_بیست_وششم
گفتم:صاف و صادق بگم من از کار کردن می ترسم!
لیلا خیلی با آرامش گفت: از چیش می ترسی دختر! اینو بگو؟
گفتم : از اینکه دوباره خانواده ام ضربه بخوره!
گفت فقط، همین...
ابروهامو دادم بالا و خیلی جدی گفتم: بالاخره خودت گفتی این مهمه!!!!!
دوباره لبخندی زد و گفت: بله خیلییییم مهمه!
ولی یه نکته ی ریز که شما حواست بهش نبوده اینه که کارآفرینی با اشتغال(کارمندی) فرق میکنه!
فرقش هم خیلی مهمه!
وقتی شما شاغلی ، هیچی دست خودت نیست!
باید سر یه ساعت مشخص بری!
سر یه ساعت مشخص بیای!
یه مکان دیگه غیر از خونه حاضر باشی !
یعنی باید حتما در یه زمان های خاص و در یه مکان خاص باشی و این یعنی پیش بچه هات و همسرت نیستی دیگه!
خستگی و فشار کار هم، که دیگه خودت تجربه کردی نگم برات!
خوب معمولا اینها ضربه میزنه به خانواده!
نبودنت و ندیدنت، وقتی که باید باشی و نیستی! (البته باز هم بستگی به شرایط هم داره ها! یعنی برای بعضی ها هم با این حال ضرری که هیچ حتی لازمه یا حداقل ضرری کمتر داره که البته شرایط خاصه که برای همه چی استثنا هم هست)
اما حرف من چیه نرگس؟!
من ابدا نمیگم شاغل شو که، دوباره به چالش بخوری !
بلکه منظورم، کار آفرینیه که، دقیقا بر عکس این قضیه است!
نه تنها به زندگی و خانوادت آسیب نمیزنه، بلکه همه چیز دست خودته و می تونی برای آینده ی بچه هات هم هدفمند کار کنی! حتی دست چند نفر ضعیف رو هم بگیری و باقیات و الصالحاتی به جا بذاری...
البته باید یادت باشه ببخشید بازم تکرار می کنم ولی شناخت اولویت ها خیلی مهمه توی هر کاری، و حق خانواده رو ضایع نکردن در هر صورت ارجحیت و اولویت داره در هر زمانی!
دستی به صورتم کشیدم و کمی مقنعه ام رو جمع و جور کردم و با همون حالت گفتم خوب بلدی آدم رو مجاب کنی لیلا!
گیرم حرفات همه درست و قبول!
ولی.... ولی... دوباره مثل حالتی که تیک عصبی گرفته باشم با دستهام مشغول مقنعه ام شدم و سکوت کردم...
لیلا حالتم رو که دید با دستهاش شروع کرد مقنعه ام رو درست کردن و گفت: بیا این صاف صاف شد دیگه دست بهش نزنیا!!!
بعد هم جفت دست هام رو گرفت و گفت: نرگس! ولی چی...؟!
گفتم: ولی من بازم می ترسم....
لیلا متعجب نگاهم کرد و گفتم الان که راجع بش حرف زدیم!
گفتم: نه این مسئله که حل شد، ولی از یه چیز دیگه می ترسم ....
نفس عمیقی کشیدم در حای که لیم رو به دندون گرفته بودم ادامه دادم: اینکه به اون چیزی میخوام نرسم... می ترسم ... می ترسم یه کاری رو شروع کنم و مثل اتفاقات قبل، با سر برم توی دیوار!
یعنی نتونم اونجوری که باید درستش کنم و به جای اینکه به بچه ها کارکردن و مهارت رو یاد بدم بدتر خراب کنم...
میدونی که من سرشارم از تجربه های تلخ!
هنوز شروع نکرده، یاده پروژه ی سبزی فروشی می افتم تنم میلرزه ....
با من من دوباره ادامه دادم: من می ترسم وارد پروژه های کسب و کار بشم!
استرس می گیرتم، نکنه به جای سرباز جنگ اقتصادی بودن، دوباره بشم سربار...
تو که بهتر وضع منو میدونی ...
هنوز یادم نرفته چه خرابکاری هایی با ندونم کاری هام کردم....
من با تمام وجودم داشتم استرس و ترسم رو نشون میدادم، اما لیلا خیلی ریلکس، لبخند قشنگی زد و دستم رو گرفت و گفت: بلند شو... بلند شو....با من بیا که دوای دردت پیش خودمه!
#قسمت_بیست_وهفتم
با هم به سمت اتاقی که محل گذاشتن وسایل شخصی هر فردی بود رفتیم...
لیلا به سمت کمدش رفت و یه کتاب از داخلش بیرون آورد و با یه چشمک بهم گفت: من که، میگم برای حل مشکلاتت، یه نمه کتابم بخونی بد نیست!
برای همینه دیگه دختر!
بعد کتاب رو به سمت گرفت و ادامه داد: هر کاری رو، بدون تخصصش انجام دادن، ناگفته پیداست تهش نرسیدنه و نشدنه!
ولی مطمئنم این کتاب برای شروع خیلی کمکت می کنه!
یه خورده کتاب رو برانداز کردم و نگاهی به اسمش انداختم و متعجب گفتم: چه اسم خاصی، انگار وسط جنگیم!
اما همین که کتاب رو چند ورقی زدم حسابی جا خوردم !!!!
آخه قضیه خیلی جدی شد!
من فکر میکردم کتاب راجع به زمان جنگه!
دوباره یه نگاه عجیب با یه حالت شک و تردید به لیلا خیره شدم و انگار یادم رفت چه کمکی از لیلا خواستم که این کتاب رو بهم داد!
بی توجه به درخواستم دوباره تکرار کردم و گفتم: لیلا تو که از همهچیز زندگی من خبر داری...
چرا چنین کتابی!
یعنی من می تونم!
یه لحظه مکث کردن ...
سلول های خاکستری مغزم تحت فشار بودن...
یاد آوری خاطرات گذشته، درست شدنش با اون سختی، و حالا آرامشی که داشت دوباره از دست می رفت...نه.... تقریبا مطمئن شدم نمی تونم.... یعنی نه اینکه نتونم... نمی خوام...
کتاب رو برگردوندم سمتش و گفتم نمی خوام...
لیلا متعجب نگاهم کرد!!!!
نگذاشتم چیزی بگه و خودم گفتم: نمی خوام، چون دوست ندارم و می ترسم آرامش بدست اومده ام رو دوباره داغون کنم اونم با دستهای خودم!
لیلا جدی نگاهم کرد و گفت: نرگس! منو گرفتی! اصلا حواست هست قبل از این کتاب چی داشتی به من می گفتی!!!
ببینم همین الان شما نطق نکردی که احساس بیکاری و پوچی اومده سراغت!
نگفتی بچه هات بزرگتر شدن و وقت اضافی داری و دنبال اینی مفیدتر باشی!
نگفتی نگران آینده ی بچه هاتی!
نههههه نگفتی!!!!!
مگه من چند دقیقه قبل داشتم برات جزوه میخوندم که، مدل مفید بودن هر زمانی فرق میکنه که، به این زودی یادت رفت!
بعد اخم هاش رو بیشتر از من بهم گره زد و گفت: نکنه اصلا به حرفهام گوش نمیدادی خاااانم؟!
حالات تردید و ترس رو قشنگ از توی چشم هام خوند، سریع چهره درهم کشیده اش، تغییر حالات داد و با قاطعیت و لبخند خاصی بهم نگاهم کرد و گفت: ببینم نرگس یه سوال!
به جز لطف خدا که همیشه هست، ولی کی وضع زندگیت رو تغییر داد؟!
غیر از این بود که تو خودت خواستی!
اون هم با قرار گرفتن توی مسیر درست!
با حمایت و اقتدار دادن به مردت ، غیر از اینه!
ببین اگه دقیق نگاه کنی زن ها نقش موثری دارن همیشه و همه جا....
حتی... حتی الان هم که کار اقتصادی نمی کنی این تو بودی با فرماندهی درست، با سر جات قرار گرفتن ، با درست حمایت کردن، ژنرال جنگ اقتصادی شدی غیر از اینه!
به اینجا که رسید با تاکید بیشتری کلمات بعدیش رو تلفظ کرد که، نه تنها جنگ اقتصادی!
که به قول امام اگر زن ها و حمایتشون نبود این انقلاب پیروز نمیشد!
کتاب رو دوباره داد دستم، در حالی که مژه های چشمش رو محکم باز و بسته کرد و گفت: خودت رو دست کم نگیر و نترس!
فقط و فقط مهم اینه بدونی تکلیفت چیه!
اینو که فهمیدی، اونوقت باید طوری باشه که به قول شهید یوسف الهی، انجام دادن تکلیف برات نه زمین بشناسه، نه زمان!
گرفتی مطلب رو!
الانم تکلیف تو که مشخصه، شوهرت هم که چراغ سبز رو داده و گفته من اوکیم!
#قسمت_بیست_وهشتم
دیگه حرفت چیه؟!
ببین نرگس! به قول شهید باقری ما هممون بریم یا ما هممون بمونیم، هیج فرقی به حال اسلام نمی کنه! مهم اینه ما وظیفمون رو انجام بدیم!
حالا بیا این گوی و این میدون!
دیگه جا بزنی خودت میدونی و خودت!
ضمنا بعدش نمی تونی بگی مسولیت همسری و مادریم زیر سوال می رفت، چون خودت گفتی کاملا برای اونها وقت میذاری وبا این شرایط وقت اضافی هم داری!
نگاهم به لیلا هنوز مردد بود...
ولی احساس میکردم ترسم کمرنگ شده!
انگار هنوز باید چیزی می گفت تا من یه دل میشدم و این تردید هم تموم میشد و دقیقا زد توی خال، وسط سیبل اعتقاداتم! دستم رو گرفت و با اعتماد به نفس خاصی ادامه داد:جالبه حتی بدونی که بزرگ ما میگه: ما با کار کردن خانم ها مخالف نیستیم که هیچ! ولی می گیم کاری رو انجام بدن که به وظیفه ی مادری و همسریشون ضربه نخوره! به ریحانه بودن زن آسیب نرسه! مطلب حله برات؟!
خیالم نسبتا راحت شد، ولی هنوز ترس همراهم بود...
با این حال کتاب رو محکم گرفتم توی دستم و گفتم: لیلا... خدا کنه بتونم....
لیلا با یه لبخند، چشمهاش رو دوباره محکم باز و بسته کرد و گفت: میدونم که می تونی....
ولی بازم به قول شهید حسن آقای باقری که میگه: اگه میخوایم کار کنیم، کار خون دل داره ... دردسر داره... ولی چیزی که آدم رو خسته می کنه، گیجی و بی برنامگیه، نه کار زیاد!
بخاطر همین با تاکید بهت میگم : کتاب رو حتما با دقت بخون!
یادت باشه علت شکست خوردن توی هر کاری به خاطر بلد نبودن و یاد نگرفتن اون کاره، این یه نکته، که تجربش رو هم داشتی!
نکته دوم هم، اینکه طبیعتا از کی یاد گرفتن هم مهمه!
یکی ممکن آدم رو بندازه توی چاه تا مثلا برسه به آب، اما اینطوری حتی اگه برسه، داغون میشه!
یکی هم هست راه حفر کردن چاه رو یاد میده تا برسیم به آب بدون اینکه آسیب ببینیم!
شاید توی دنیا روش های زيادي وجود داشته باشه تا یه کسب و کار به درآمد برسه و رشد اقتصادی کنه ، اما مهم اینه توی ایران ما، با چه روش هایی میشه این کار رو انجام داد!
نرگس خودت توی همین کشور زندگی می کنی، دیگه حتما خوب میدونی، با توجه به اینکه چندین سال کشورمون درگیر مسائل اقتصادی هست و هر سال به این نام، نامگذاری میشه! یعنی این مسئله، مسئله ی مهمیه !
یعنی زندگی مردم بهش گره خورده !
یعنی باید مجاهدانه براش کار کنیم !
یعنی باید پا بذاریم روی ترس هامون!
یعنی باید توی این جنگ ضد گلوله بشیم!
باور کن هر کسی به اندازه توان خودش تلاش کنه درست میشه!
اما... اما... نکته اش همون بود که شهید باقری گفت!
بدون برنامه ریزی و همینجور روی هوا کار کردن نه تنها به نتیجه نمی رسونتمون بلکه، ممکنه نا امیدمون هم بکنه که یه خط قرمز اساسیه!
البته بازم تاااااااکید می کنم حواست باشه اولویت ها نباید جا به جا بشه نرگس جان!
ولی وقتی اولویتِ زمانت و کاری که باید انجام بدی رو فهمیدی، از تمام سلولهای بدنت کمک بگیر تا به بهترین شکل انجامش بدی!
با شنیدن حرفهاش نفس عمیقی می کشم، اما اینار به جای اکسیژن، یه عالمه انرژی وارد بدنم میشه...
دوباره نگاهی به جلد کتاب انداختم ایندفعه اسم کتاب برام جالب تر دیده شد. با خودم گفتم چه اسم پر مفهومی...!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
🔴متن صریح قانون فیفا درباره نصب شمائل ها، اشکال، تصاویر، پرچم ها و تندیس ها در ورزشگاهها به هنگام مسابقات بین المللی:
نصب تصاویر رهبران و قهرمانان ملی کشورها مصداق نشانهای سیاسی منع شده فیفا نیست.
پ.ن: بهانه تیم #الاتحاد عربستان فرار از شکست سنگین مقابل تیم قدرتمند سپاهان و هواداران فوق العادهش بود.
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🖼 متن کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار مسئولان نظام، سفرای کشورهای اسلامی و میهمانان کنفرانس وحدت منتشر شد. ۱۴۰۲/۷/۱۱
🔍 بخوانید👇
khl.ink/f/53980
مطلع عشق
#قسمت_بیست_وهشتم دیگه حرفت چیه؟! ببین نرگس! به قول شهید باقری ما هممون بریم یا ما هممون بمونیم، هیج
#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_ونهم
همینطور که داشتم حرفهاش رو تحلیل میکردم و دیگه یک دل شده بودم که شروع کنم، یکدفعه لیلا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: نرگس خیلی دیرم شد، می ترسم کار امروزم تموم نشه!
بعد به شوخی ادامه داد: حداقل تا تو، یه کاری راه میندازی، منو از این کار بیرون نندازن!
درست می گفت! خواستم خداحافظی کنم اما قبلش، ازش قول گرفتم که یکبار حتما بیاد ببینمش...
بعد هم خداحافظی کردم و اومدم بیرون...
توی مسیر خیلی قاطع تصمیم گرفتم هر طور شده یه یاعلی بگم و این کار رو شروع کنم...
ولی از تو فکرم رد شد آخه...کدوم کار... از چی شروع کنم؟!
همینطور که برای لحظاتی مستاصل شدم، یادم افتاد من کلی مهارت هایی بلدم که دیگران با دیدن، تاییدشون کردن!
حالا مونده بودم کدوم یکیشون رو شروع کنم مثلا سفره آرایی رو یا پختن کیک و شیرینی یا ترشی درست کردن یا ...!
اولین چیزی به ذهنم رسید این بود که هر چند به پختن و درست کردن کیک بیشتر علاقه دارم، اما طبیعتا سفره آرایی درآمد بیشتری داره!
خوب پس چه بهتر!
همین طور توی ذهنم تا مرحله ی یه آموزشگاه بزرگ یا یه کارگاه بزنم، پیش رفتم!
برای کاری که هنوز شروع هم نکرده بودم!
حتما شما هم تجربه اش رو داشتید ذهنه دیگه! محدودیت نداره!
رسیدم خونه...
کیفم رو آویزون کردم و لباسهام رو هم عوض کردم. بعد از اینکه بچه ها از مدرسه اومدن و به کارهاشون رسیدگی کردم...
فرصتی بود تا قبل از اینکه محمد بیاد خونه، کتابی که لیلا بهم داده بود رو بخونم.
کتاب رو که برداشتم، چند صفحه اول رو که خوندم و قشنگ انگیزه گرفته بودم که تا آخرش رو همین الان بخونم، ناگهان دو تا دوقلوهام آویزونم شدن و با دیدن کتاب، اسمش رو بلند تکرار کردن و سوالی گفتن: مامان کتابِ ضدگلوله راجع به چیه؟!
برای ما هم بخون... برای ما هم بخون... راجع به جنگه!
همینطور که یه ریز راجع به کتاب حرف میزدن!
آرومشون کردم و گفتم: آره مامان راجع به جنگه! ولی جنگ اقتصادی!
از شدت تعجب چشمهاشون گرد شد و گفتن جنگ اقتصادی چیه دیگه؟!
میدونستم درک کردن این مسئله براشون سخته! بخاطر همین با دادن یه سری توضیحاتی که در حد سن خودشون بود قانع شدن و پر از شور و اشتیاق، که میخوان دو تایی سربازی باشن توی این جنگ! برای دفاع کردن، برای نابود کردن دشمن!
از این همه اخلاص و انگیزشون با این سن کم، در مقابلشون احساس خجالت کردم ...
حالا برای انجام دادن این کار مُسرتر بودم، بیشتر از قبل...
بهشون قول دادم با شروع کارم، اونها رو هم همراه خودم کنم...
بچه ها بعد از حرفهای من رفتن توی اتاقشون ، از پچ پچشون می شد فهمید دنبال اینن که یه کار اقتصادی شروع کنن تا به اندازه ی خودشون یه کار مهم کرده باشن ...
حس مادرانه ام به وجد که چه عرض کنم، تا اعماق قلبم نفوذ کرده بود...
با همین حال خوب، مشغول خوندن کتاب شدم...
اولش شاید اینقدر مطمئن نبودم که یه کتاب بتونه کمکم کنه تا راهم رو پیدا کنم! اما وقتی به خودم اومدم دیدم دقیقا یه ربع قبل از اینکه محمد از سرکار بیاد و صدای زنگ خونه بلند شه، رسیدم صفحه ی آخر کتاب!
و حالا با این همه اطلاعات و یادگیری که فکرش رو نمیکردم، تنها کاری که فعلا از دستم برای لیلا بر می اومد فقط دعای خیری بود که بدرقه ی اش میشد....
الان چقدر خوب می فهمیدم کجاها توی این مسیر اشتباه کردم و بلد نبودن چقدر بهمون ضربه زد!
ولی مهم شروع کردن بود...
صدای زنگ خونه بلند شد، میدونستم همسرمه با کلی حرفهایی که از شدت هیجان می خواستم بگم، رفتم استقبال محمد....
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر
#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_ام
اینقدر هیجان زده بودم که از در ورودی تا نشستن و استراحت کردنش همه ماجراها را تعریف کردم و یه دور کل کتاب رو براش مرور کردم.
محمد هم کامل گوش داد و آخرش گفت: من که قبلا هم بهت گفتم خیلی خوشحال میشم....
بعد از چند لحظه حالتم کمی عوض شد و مستاصل گفتم فقط نمی دونم از چه کاری شروع کنم!
مثلا درآمد یه کار بیشتر و علاقم به یه کار دیگه بیشتر!
محمد حرفی رو زد که ختم کلام شد برام !
جالب تر اینکه بعدها فهمیدم ااین حرفها از جملات همون نویسنده کتابه! و اینکه محمد زودتر از من این فرد رو می شناخت برام عجیب بود!
محمد خیلی آروم و شمرده، شمرده گفت به قول استاد ما: اگه ملاک و اولویت اولت پول باشه، باید بدونی یا از شدت سختی مسیر که توی همه ی کسب و کارها هست در جا میزنی و نمیرسی، و یا اینکه بعد از رسیدن بهش، دیگه انگیزه ای برای ادامه دادن نداری!
چون به پول رسیدی یعنی تمام اونچه که هدفت بوده و می خواستی رسیدی!
و دقیقا اینجاست که در اوج رسیدن به آرزوهات تموم میشی مثل یه مرداب!
واین میشه شروع یک سقوط وحشتناک!
اما اگه اولویت و ملاکت هدفی غیر مادی و الهی باشه، و کاری رو شروع کنی که بهش علاقه داری، بخاطر علاقه ات، نه تنها توی هر شرایطی سختی مسیر رو تحمل می کنی، تازه بعد از اینکه به پول رسیدی و درآمدت خوب شد، با انگیزه بیشتری ادامه میدی!
چون هدف و اولویتت فقط پول نبوده که با رسیدن بهش تموم بشه...
میدونی هنوز هم باید تلاش کنی... تلاش کنی تا دست افراد بیشتری بگیری....تلاش کنی تا به هدفت برسی! حرفهاش برای من اتمام حجت شد!
بی خیال بقیه مهارتهام شدم و رفتم سراغ کیک و شیرینی درست کردن که واقعا این کار رو دوست داشتم....
راست می گفت آسون نبود این مسیر ...!
اگه علاقه ام رو انتخاب نمیکردم شاید بارها از شدت سختی و فشار و خستگی کار رو رها میکردم!
ولی با مطالعه و کمک گرفتن از افرادی که این راه رو رفته بودن و یاد گرفتن راه و چاه هر کسب کاری که باید بلد باشه، و مهم تر از همه علاقه و پشتکار و اقدام و انجام دادن چیزهایی که یاد گرفته بودم، نتیجه داشت دیده میشد بعد از مدتها استمرار و تلاش و توکلم در عین ندیدن جواب! اما دست از تلاش برنداشتن برای هدف مقدسم، بالاخره داشت خودش رو نشون میداد!
حالا بعد از دو سال باورم نمیشد که این منم توی یه کارگاه کیک و شیرینی پزی با چندین نفر خانمی که سرپرست خانوار بودن که یکیش هم لیلا بود، مشغول فعالیتیم!
همسرم همچنان مسئول و مدیر اقتصادی خونه ی ماست با فعالیت بیشتر و درآمد خوب و جایگاه یک پدر و همسر مقتدر و مهربان!
من هم با اینکه درآمد خوبی دارم اما از تجربه های گذشتم خوب می فهمیدم و در تمام این مدت حواسم بود و تلاشم رو کردم که اشتباه اول زندگیم رو دوباره تکرار نکنم و توی جایگاه خودم بمونم تا زندگیمون و خودم رو از آسیب و تلخی های قبل حفظ کنم!
در حال حاضر هم با همسر و پسرهام که از اول این راه همراهم بودن، در حال برنامه ریزی برای راه اندازی شعبه های بیشتری هستیم، تا دست افراد بیشتری رو بگیرم چون تا رسیدن به هدفم باید تلاش میکردم ...
هدفی که مقدس بود و رسیدن بهش تا لحظه ی آخر زندگیم براش انگیزه داشتم....
چیزی که توی این سالها مدام برای خودم تکرار کردم مرور اولویت های زندگیم بود که ازشون غافل نشم! البته که هنوز هم برای من نشان راهیست تا گم نشوم میان هیاهوی این دنیا که اگر اولویت ها را گم کنم، مثل خوارج بی بصیرت میشوم و آن وقت به قول بزرگ ما که میگوید: بعضیها احساس دارند، احساس مسئولیّت میکنند، انگیزه دارند امّا این انگیزه را غلط خرج میکنند؛ بد جایی خرج میکنند؛ اسلحه را به آنجایی که باید، نشانه نمیگیرند؛ این بر اثر بیبصیرتی است.
وبصیرت که نبود، هرچه که مسئولیّت و انگیزه بیشتر باشد، احساس بیشتر باشد، خطر بیشتر است؛ اطمینانى دیگر نیست به این آدم بىبصیرت و بدون روشنبینى که دوست را نمىشناسد، دشمن را نمىشناسد و نمیفهمد کجا باید این احساس را، این نیرو را، این انگیزه را خرج کند.
#پایان
والعاقبه للمتقین
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
4_6003486667665572926.mp3
7.53M
#تکنیک_های_مهربانی 💞 ۷
هرقدر هم که اهلِ محبت و بذل و بخشش باشی؛
امّا روح تجمّل گرایی، پُز دادن و به رخ کشیدنِ داشته ها، در وجودت باشه؛
نمیذاره محبتت به دل دیگران بشینه!
❣ @Mattla_eshgh
📷 http://yon.ir/zIzAk
♨️ جامعهای که افراد آن در نوزادی شیر مادر نخوردهاند، جامعهای مریض است!
🌐 علامه حسنزاده آملی:
✳️ روزی از کلاس درس به منزل باز میگشتم در خیابان خانمی با یک بچه جلوی مرا گرفت و گفت: آقا، آقا دستم به دامنت، از دست این بچه خسته شدم، یه دعایی یه چیزی بگويید تا این بچه خوب بشود.
⁉️ به ایشان گفتم مگه چیکار میکنه؟
📍 گفت لج میکنه، لگد میزنه، همه جا را بهم میریزه و خرابکاری میکنه!
🍼 گفتم مادر به این بچه شیر خودت را دادی خورد؟
📍 گفت نه آقا از شیر گاو به او میدادم!
💢 گفتم خب شما نمیدانيد اگر بچه شیر گاو بخورد گاوساله 🐄 میشود؟!
💢 مادرجان نمیدانستی بین غذا و مُغَذّی سنخیت است؟!
#شیر_مادر
#جامعه_سازی
#شیر_حلال
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✘ چند خط قرمز خطرناک در دعواهای زن و شوهری وجود داره که؛اگر یاد نگیریم حتماً زندگیمون نابود میشه!