4_5978606995861668817.mp3
8.95M
#تکنیک_های_مهربانی 💞 ۵
تکنیک پنجم؛
دو تا چیز باید فراموش بشه؛
۱- خوبیهای خودت
۲- بدیهای دیگران
بدون این دو تا، مهربونیهات،
بزرگت نمیکنند!
❣ @Mattla_eshgh
خیلی از کسایی که تو خونواده های پر جمعیت بزرگ شدن، آدمای مستقلی هستن که تو زندگی به بقیه اتکا نمیکنن.
اونا تو محیط پر جمعیت متوجه میشن که هر کسی باید گلیم خودش رو از آب بیرون بکشه و خونواده فقط زمینه ساز و کمک کاره.
برا همین هم همه تلاششون رو به کار میگیرن تا بتونن با بیشترین استفاده از استعداد و امکانات به بهترین مرحله کمال برسن.
🤷♂️ اما تک فرزندها نسبت به اینها، انگیزه کمتری برای تلاش دارن، چون همه امکانات خونواده در اختیارشون هست. برا همین به شدت وابسته بار میان و استقلالشون رو از دست میدن.
#عواقب_تک_فرزندی
⚠️جز خدا پناهی ندارد...
چندی پیش پس از سخنرانی ... راهی محل استراحت بودم که جوان راننده از زندگیاش برایم صحبت کرد. میگفت بعد از به مقصد رساندن شما میخواهم به همراه همسرم برای سقط جنین به مطب دکتر برویم! وحشتزده پرسیدم: جدی میگویی؟ گفت: بله. از او خواستم چند دقیقه توقف کند تا در خودرو با هم صحبت کنیم. او پذیرفت.
اشک در چشمانم حلقه زد. به او گفتم: چرا میخواهید بچه را سقط کنید؟ گفت: وضعیت زندگیام دلخواه نیست. با همسرم به این نتیجه رسیدیم که چند سالی صبر کنیم، بعد که وضعمان بهتر شد، بچهدار شویم! گفتم: سن شما چقدر است؟ گفت: ۲۲ سال
به او گفتم: با خودت فکر کن ۲۲ سال پیش، هنگامی که در رحم مادر بودی، اگر همین تصمیم امروز شما را مادرت در مورد تو بهکار گرفته بود، حالا چه سرنوشتی داشتی؟ در آن صورت تو الان زنده نبودی ... خدا میدانست تو چقدر به حمایت او نیازمندی.
به همین خاطر به همهی پدران و مادران، از جمله پدر و مادر تو دستور داده بود که آدمکشی نکنند و از سقط جنین بپرهیزند. بر اثر پیروی آنها از دستور خدا، تو زنده ماندی. اینک بچهای که در رحم همسر توست همان حال ۲۲ سال پیش تو را دارد. او جز خدا پناهی ندارد و اهل بیت علیهم السلام به ما سفارش کردهاند: بترس از ستم به کسی که جز خدا پناهی ندارد.
... تو برای نداشتن اندکی پول به انجام کاری رو میکنی که همهی درهای رحمت خدا را بر تو میبندد. مورد نفرین خدا و فرشتگان قرار میگیری. زندگیات تلخ و ناگوار میشود. گرفتاریهای پیشبینی نشده، یکی پس از دیگری به سراغت میآید و نمیدانی از چیست. هر کدام را که برطرف میکنی، گرفتاری دیگری بهوجود میآید و همه از نکبت این گناه است...
بگذار برایت ماجرایی نقل کنم:
چندی پیش زنی از شهرستان ... تماس گرفت و گفت: در جلسه سخنرانی شما حضور داشتهام. میخواهم دربارهی سقط جنین حکایت زندگیام را به شما نقل کنم. من دو فرزند داشتم. سومی را سقط کردم. بعد از سقط بار دیگر حامله شدم. قصد داشتم این را هم سقط کنم.
بعضی از دوستانم گفتند: از این گناه بپرهیز. مبادا خدا به تو غضب کند و یکی از بچههایت یا شوهرت بمیرد! خندیدم و آنها را به مسخره گرفتم و دومین بچهام را هم سقط کردم. به خدا قسم هنوز از سقط فرزند دومم چند ماهی بیش نگذشته بود که شوهرم بر اثر یک بیماری ساده، در زمانی کوتاه نحیف و ضعیف شد و در جوانی مُرد.
از این ماجرا عبرت بگیر. هنگامی که بعدها شما دارای چند فرزند شوی، روزی همهی آنها خواهند دانست که شما در گذشته یک برادر یا خواهر آنها را کشتهاید. آنها درباره شما چه قضاوت میکنند؟ ... آنها شما را فردی خودخواه، ناامید از رحمت خدا، ناآشنا به حقوق فرزندان و گناهکاری میشناسند که جرمش آدمکشی است!
آن جوان با شنیدن صحبتهای من که به واقع دلسوزانه بود، دگرگون شد. بیدرنگ به همسرش تلفن کرد و گفت: به طور کلی از سقط بچه منصرف شدم. در هیچ صورت آن را سقط نمیکنیم.
#جنایت_سقط_جنین
❣ @Mattla_eshgh
❇️ همسر آیتالله حائری یزدی سالهای آخر نابینا شده بود. ایشان او را به دوش میگرفت و شبها به پشت بام میبرد تا از گرما اذیت نشود.
به او گفتند زن دوم بگیر، همسرتان که چشمش نمیبیند.
گفت چشم ندارد دل که دارد! من دل کسی را نمیرنجانم.
(نقل از آقای محقق داماد)
اسلام دین عاشقانه زیستن است...
#همسرداری_فقها
#هنر_عشق_ورزی
❣ @Mattla_eshgh
📛 میدونید که یه سری قابل توجهی از سگها برای کارهای جنسی آموزش دیده و استفاده هم میشن!
💬 #توئیت 👈 پزشک انقلابی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#اعترافات_یک_زن_از_جهاد_نکاح #قسمت_اول_اعترافات وقتی بهم گفتند: قراره با چه کسی مصاحبه کنم جا خورد
قسمت اول 👆
اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#رمان_ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_اول
منو آقا محمد منظورم همسرمه متولد دهه ی شصتیم، دهه ای که بچگیمون همراه شد با زمان جنگ که من خیلی کم از اون دوران به یاد دارم!
اینکه چه جوری گذشت همین قدر بگم که سخت بود ولی شیرین!
شاید بگی جنگه داداش!
شیرینیش دیگه واسه چیه؟!
منم در جواب بهتون میگم شیرینیش دیدن اتفاقاتی بود که، بعد از اون موقع کمتر دیدم...
از همراهی و همدلی همه ی آدم ها با هم گرفته تا پای رکاب بودن حتی زنها وسط همون میدون جنگ!
البته خدایش تلخیها هم بود ولی میشد با همون شیرینی ها ازشون گذشت تا مزه ی زیر زبونمون رو عوض نکنه!
ما بقی داستان این هشت سال جنگیدن رو من هم مثل شما از کتابهایی که خوندم و روایت هایی که شنیده ام حس کردم !
امااااا....اما هیچ وقت فکر نمیکردم اوج جوونی و شروع زندگی مشترک من و آقا محمد درست برابر بشه با جنگی عجیب و نامرئی!
در حدی که با شدت جراحت بیشتری، خانواده های زیادی رو به مرز فرو پاشی و نابودی میرسوند!!!!
جنگی به اسم جنگ اقتصادی!!!!
اولش احساس مسئولیت عجیبی توی وجودم شکل گرفته بود احساس اینکه هر طور هست باید تلاش خودم رو بکنم!
فکر میکردم شاید مثل زمان جنگ نیاز هست زنها هم همراه مردها شون بجنگن!
با همین تفکر و همین حس مسئولیت توی این مسیر هم قدم شدم با آقا محمد و این آغاز راهی بود که انتهاش برام نامشخص و مبهم دیده می شد!!!!
با همه ی سوالهایی که داشتم ولی جوابهاش رو نمیدونستم رفتم توی دل معرکه...
معرکه ای که به جای جون دادن! باید جون می کندی تا زنده بمونی و زنده نگه داری !
جنگه خوب شوخی نداره که!
اما من توی دل این معرکه هنوز هم مردد بودم واقعا من به عنوان یک زن می تونستم چنین کاری رو انجام بدم و کم نیارم و مجروح نشم؟ واقعا این کار شدنی بود!
و آیا اصلا کمکی میکرد؟!
با تمام این ابهام ها ، همراه همسرم شدم...
همسرم آقا محمد وقتی خواستگاری من اومد به پدرم خیلی حرفها زد اما مهمترینش قولش بود که گفت : من تلاشم رو می کنم که دخترتون خوشبخت بشه...
همون جمله ی کلیشه ای که بعضی ها به ظاهر میگن و بعدش میزنن زیرش!
ولی از قیافه ی آقا محمد معلوم بود آدم دروغ گویی نیست! البته بگم این شناخت از قیافه رو همه ی دخترهای هم سن من به همین شکل دارن!😊
به خاطر همین بابام وارد عمل شد و چون باباها از جنس خود مردها هستن و خوب همدیگه رو میشناسن تنها به حرفها و وعده هاش دلخوش نکرد و طبق وظیفه ی پدری تحقیقات محلی و میدانی را آغاز کرد در حدی که انگار می خواست آمار یه جاسوس اسرائیلی رو در بیاره!
به جان خودم!
و در نهایت بعد از کاوش و تحقیق و تفحص زیاد برام توضیح داد که محمد کیه؟ و چکاره است؟
و چه میکنه! از این همه آمار ریز و درشتی که داد و حرفهایی که ازش گفت، به نظرم خود محمد هم اینقدر شناخت از خودش نداشت !!!
بالاخره حرف آخر رو زد که شد کلام اول زندگی من،اینکه من به این نتیجه رسیدم محمد پسر با ایمان و کاریه ...
و اینجوری به من رضایتش رو اعلام کرد و نشون داد، من هم با شناختی که از آقا محمد پیدا کرده بودم دل تو دلم نبود و خیلی زود اوکی رو دادم و زندگی ما شروع شد...
زندگی که از همون اول با چالش های اقتصادی افتاد روی ریل!
قطاری که بخاطر مشکلات مالی دو دقیقه ای یکبار از حرکت می ایستاد!!!!
نویسنده :#سیده_زهرا_بهادر
#قسمت_دوم
وضعیت اسف باری بود!
به خودم می گفتم چه قطاری بود این قطار زندگی...!
چه ریلی داره این جاده با این همه تحریم...!
و چه شروع زندگی دل انگیزی که اینجوری با این قطار راه افتاد روی این ریل...!
باورم نمیشد شروع و ساختن یه زندگی جدید اینقدر سخت و طاقت فرسا باشه!
تا شنیده بودم همه از ماه عسل می گفتن... از خوشی های دست کم شش ماه اول زندگی!
اما کو؟ کجا؟ برای من که خبری نبود!
روز ها که شوهری نمیدیدم وقتی هم که می اومد اینقدر خسته و درب و داغون بود که همون هیچی نگم بهتره!
هر چند تمام تلاشم این بود که زندگیم رو بر پایه دعوا و جدل و غر نزارم و همین اول کار نشم ترمز دستی!
اما گفتنش آسونه شما که خانم باشی می فهمی من چی میگم!
ولی خوب تقصیر آقامحمدم نبود که اوضاع اینجوری بود!
بیچاره همه ی تلاشش رو میکرد!
صبح کله سحر می رفت شب آخر شب می اومد!
مثل آچاره فرانسه بود!
کارهای زیادی بلد بود و میکرد !
اما عملا همه کاره بود و هیچ کاره!
با پولی که در می آورد هیچی به هیچی!
حتی کفاف قسط و قرض و وام هایی که برای عروسیمون گرفته بودیم و اجاره ی خونه هم نمیشد چه برسه به خرج زندگی!
منم به قول گفتنی قدر دان زحمت کشیدنهاش بودم، دلم براش می سوخت آخه شوهرم بود که داشت توی این وضع اقتصادی فاجعه جونش ذره ذره آب میشد !
ولی از یه طرفم سختم بود صبح تا شب خونه نبود!
از شدت تنهایی و فشاری تحمل میکردم که حداقل حتی هنوز همون شش ماه اول هم تموم نشده بود که همه میگن خوش میگذره! ولی این وضع زندگی ما بود! اینکه جلوتر چی در انتظارمه دیگه پیش کش...!
تحت تاثیر دلسوزی هام و عشقم به آقا محمد یه تصمیم گرفتم!
یه تصمیم با ریسک بالا ....
شاید بهتر بگم تصمیم نه!
اولین اشتباه زندگیم رو خودم با دستای خودم رقم زدم!!!!
تصمیم اشتباه من اسمش بود همراهی!!!!
شاید بخندید!
شایدم تعجب کنید!
شایدم سرزنشم کنید که چرا بهش میگم اشتباه!
باید بگم عزیزی که داری داستان زندگی من رو می خونی جلوتر که شما هم، درست مثل وقتی که خودم فهمیدم چه گندعمیقی توی زندگیم زدم به همین نتیجه ی من میرسید که این همراهی اشتباه بود! اون هم یه اشتباه بزرگ!
خلاصه که تصمیم گرفتم توی این جنگ نامرد همراه همسرم بشم قدم به قدم...!
هر جوری حساب و کتاب کردم دیدم همراهی کردنم مقدسه!
هم از نظر همسر داری، هم از نظر جنگ اقتصادی و اجتماعی!
با یه تصویر سازی قشنگ از خودم به عنوان یه قهرمان توی این جنگ وارد میدون شدم!!!
چند روز کسب و کارهای متفاوتی رو توی ذهنم بالا و پایین کردم که بگم با آقا محمد با هم شروع کنیم...
بالاخره یه شب که آقا محمد خسته و کوفته از سر کار اومد خونه، چایی رو که دادم خورد نشستم کنارش...
میخواستم سر حرف رو باز کنم اما نمیدونستم از کجا شروع کنم؟ واکنشش چیه؟چه جوری بهش بگم که منم میخوام کمکت کنم ...
دل رو زدم به دریا....
#قسمت_سوم
با حالت خاصی شروع کردم حرف زدن:
آقا محمد .... محمد....راستش... من....من... چیزه...
یعنی من... من خسته ام.... خیلی خسته.....
قبل از اینکه ادامه بدم انگار که منظورم رو اشتباه فهمیده باشه یه نگاهی بهم کرد و گفت: خوب نرگسی خانم، من چقدر بگم خودت رو توی خونه کمتر اذیت کن!
واقعا این همه سابیدن و شستن برای خونه ای که فقط دو تا آدم زندگی می کنن زیاده!
از پا و کمر می افتی و اینجوری خسته میشی...
سرم رو به نشونه ی منظورم این نیست تکون دادم و گفتم: نه منظورم این نبود راستش ... اصلا بهتر برم سر اصل مطلب!
محمد کمی صاف تر نشست و منتظر بود ببینه من چی می خوام بگم!
یه کم استرس داشتم که خدا کنه بد برداشت نکنه! خدا کنه مخالفت نکنه!
از شدت استرس طرح مسئله، قند توی دستهام مدام مثل یه مکعب می چرخید!
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: راستش...
از کار تو خسته شدم... از خستگی تو خسته شدم... از اینکه صبح میری شب بر میگردی خسته شدم.... از این شروع رویایی زندگی خسته شدم...
بابا هنوز شش ماه اول زندگیمون تموم نشده ولی من خسته شدم متوجه میشی چقدر سخته!
از اینکه اینهمه تلاش می کنی ولی بازم هشتمون گره نهمونه خسته شدم.....
همینجور که من تند تند می گفتم رنگ صورت آقا محمد تغییر می کرد!
معلوم بود توقع نداشت این حرفها رو بزنم!
ولی این شروع حرفهای من بود باید تا آخرش می گفتم که فکر نکنه میخوام تحقیرش کنم بلکه بدونه من میخوام همراهش بشم ...
رنگ چهرهاش کامل پریده بود!
همینطور که از شدت استیصال دستش رو به صورتش می کشید خیلی اروم و با حالت شرمندگی گفت : نرگس حق داری میدونم... درست میگی... ببخش خانمم...یه روز درست میشه... هیچ حالی ثابت نیست اینم میگذره خانمم! خدا بزرگ....
ولی خودت بهتر میدونی چاره ای ندارم! درکم کن...
همینجوری صبح میرم تا شب این وضعمونه!
حالا قرار باشه دو ساعتم زودتر بیام طبیعتا خودت میدونی زندگیمون سخت تر از اینی هست میشه....
پریدم وسط حرفش و گفتم: نه محمد...! نه....!
نمیگم زودتر بیا! میگم منم میخوام کار کنم!
یه لحظه احساس کردم با شنیدن این جمله چشمهاش داره از حدقه میزنه بیرون!
با تعجب و تن صدای مردونش که حکایت از ناراحتی هم داشت گفت: چی؟!!!!!
میخوای کار کنی؟!
یعنی اینقدر تحت فشار و سختی!
همینطور که ناراحتی توی چهره اش بیداد میکرد با همون حال خیلی جدی گفت: نرگس بیشتر کار می کنم حتی شده شبها تا تو راحت تر باشی مطمئن باش...
در همین حین هم بلند شد بره که دستش رو گرفتم...
و گفتم: نه عزیزم! نه محمد جان!
منظورم این نبود که بخاطر فشار سختی میخوام کار کنم! البته شاید این یه دلیلش باشه ولی دلیل اصلیم نیست!!
من میگم میخوام همراهت باشم، اینجوری من هم کنارتم و دیگه اینقدر تنهایی زجرم نمیده، به علاوه ی اینکه منم دوست دارم توی این وضعيت اقتصادی یه کمکی کرده باشم !
منتظر واکنشش بودم...
ولی محمد سکوت کرد....
دیدم خیلی طول کشید و هیچی نگفت!
خودم دوباره شروع کردم تا راضیش کنم گفتم: نظرت چیه محمد ؟!
باور کن به تست کردنش می ارزه!
تازه مگه ما قرار نذاشتیم همراه هم باشیم...
محمد... بخدااااا من دلم میسوزه این خستگیتو می بینم، اینجوری حداقل پا به پات میام یه کمکی میشم برات!
دستش رو زد زیر چونش و خیره خیره بهم نگاه کرد!
دیدم نخیررررر حرفی نمیزنه!!!!!
آخرین حربه رو زدم و گفتم:محمددددددددد قبوله! جون نرگس....
#قسمت_چهارم
گفت: باشه نرگس خانم ولی سخته اذیت میشیاااا نگی نگفتم ضمنا دیگه قسم جون خودتم واسه این چیزها نخور!!!
خوشحالی از برق توی چشمام معلوم بود با شوق گفتم : من مرد روزهای سختم عززززززززیزم!
لبخندی نشست روی لبش شاید فکر نمیکرد اینقدر خوشحال بشم !
شادی از پیشنهادی که خودم هم فکر نمیکردم یه روزی از گفتنش اینقدر سخت پشیمون و ناراحت بشم!
با انرژی زیاد ادامه دادم: خوب حالا از کجا شروع کنیم؟
گفت: یعنی الاااااان میخوای شروع کنی!
گفتم: آره خوب اصلا خوبیش همینه! چون توی خونه ایم هر ساعتی بخوایم می تونیم کار کنیم دیگه بلند شو دیگه تنبلی نکن بلند شو محمددد....
دید دست بردار نیستم بلند شد و دستم رو گرفت و بدون اینکه چیزی بگه رفتیم کنار وسایلش...
یه عالمه پیچ و مهره و اتصالات بهم نشون داد که باید به هم وصل میشدن تا آماده ی نصب بشن!
اون لحظه به نظرم کار خیلی راحتی اومد با هیجان شروع کردم کاری رو که بهم یاد داد انجام دادن...
همینطور که با هم داشتیم کار رو انجام میدادیم به حالت شوخی گفتم: با وجود من مجید آقا رو دیگه نیاز نداری برای چی پول شاگرد الکی میدی!
لبخندی زد و گفت: نشد دیگه نرگسی! مردم رو از نون خوردن ننداز کارت رو بکن پول حلال در بیار!
دو تایی زدیم زیر خنده...
خیلی خوشحال بودم از اینکه آقا محمد لحظات بیشتری پیشمه و هم اینکه می تونستم کمکش کنم حس و حال خوبی بهم داده بود
خودش می گفت: روزی حداقل سه چهار ساعت وقتشون رو همین اتصالات می گیره، این حرف بیشتر بهم انرژی داد یعنی من می تونستم کاری کنم که آقا محمد روزی سه ، چهار ساعت بیشتر کنارم باشه ضمن اینکه خیالم راحته که کار داره انجام میشه.
اون شب با اینکه محمد خسته بود ولی بخاطر من تا نیمه های شب کلی کار انجام دادیم و پیچ و مهره ها رو طوری که بهم می گفت متصل می کردم.
احساس مفید بودن داشتم آقا محمدم از اینکه من اینقدر راضی و خوشحال بودم خوشحال بود و با صبر نکته های ریز کارش رو بهم یاد میداد....
تا جایی کار کردیم که دیگه جفتی چشمهامون بسته میشد من که هنوز مقاومت می کردم ولی محمد داشت بیهوش می شد بین همون حالت خواب و بیداری گفت: خااانم اضافه کاریم میخوای من باهات بقیه اش رو حساب می کنم بیا بریم بخوابیم!!!
رفتیم خوابیدم ...
محمد که مثل جنازه افتاد ولی من با اینکه خسته هم شده بودم اما از هیجان خوابم نمیبرد...
هزار تا فکر توی ذهنم می اومد برای من که، توی این چند وقت فقط شب تا شب اون هم یکی، دو ساعت همسرم رو دیده بودم حضور چند ساعته کنارش در حالی که کمک حالش بودم خیلی لذت بخش بود و دوست داشتم این برنامه ادامه داشته باشه!
نمیدونم با این رویا ها کی خواب رفتم!
برای نماز صبح که به فلاکت بیدار شدیم و به چشم بر هم زدنی، از شدت خستگی دوباره خوابیدیم! وقتی بیدار شدم خیلی دیر شده بود نگران مثل برق گرفته ها پریدم که چقدر بد شد آقا محمد بی صبحونه رفته!
اما تا توی آشپزخونه رسیدم دیدم به به چه خبر....
#قسمت_پنجم
محمد یه سفره ای انداخته بود که نگو و نپرس !
حقیقتا من تا حالا چنین صبحانه ای براش به این شکل آماده نکرده بودم همینطور که شوکه و ذوق زده بودم، متوجه حضورم شد دستش رو گرفت سمتم و با اشاره و یه حالت خاصی تعظیم کرد و گفت سلام صبح بخیر!
البته درستش اینه بگم ظهر بخیر! خانم کارفرمااااا!
لبخند عمیقی زدم و توی دلم از این کلمه اش کلی روحم به شعف اومد، خانم کارفرماااا حقیقتا شنیدنش جذاب بود!
منم کم نیاوردم و گفتم: چشم رییس !
الساعه حاضر میشم ...
در حالی که می رفتم دست و روم رو بشورم صداش از تو آشپزخونه بلند شد و گفت : رئیس نفرماییید خانم! ما مجید آقا! شوفر و شاگرد شما!
نشستم کنارش و با هم شروع کردیم صبحانه خوردن شاید به نظر خیلی هاتون این یه اتفاق عادی بود اما برای من که سه و ماه نیم از ازدواجم گذشته بود و از این صحنه ها ندیده بود نه تنها عادی نبود که فوق العاده بود!
چقدر این صبحانه چسبید واقعا توی قالب کلمات نمیاد که بگم!
حسابی مشغول خوردن بودیم که که گوشی محمد زنگ خورد ولی رد داد و مشغولش کرد بعد هم گفت: مجید آقا بنده خدا از صبح منتظرم بوده...
بعد هم ادامه داد: بهش پیامک دادم که دستمون جلو افتاده، نگران نباش دیرتر میام!
بعد نگاهی به من کرد و گفت: البته این بخاطر اینکه دیشب کمکم دادی و دستم جلو افتاد، منم تصمیم گرفتم دو_ سه ساعت دیر تر برم سر کار، چون کارم عقب نبود و ضمن اینکه مزد کارفرما رو هم باید تا خورشید غروب نمیکرد میدادیم! دیگه همین قدر بضاعت و توانم بود نرگسی خانم!
محمد خوب جواب کار من رو داد و این اولین شارژ باطری عاطفی من بود، شارژی که باعث شد انرژی بگیرم و با تمام قوا این مسیر رو ادامه بدم و خودم رو بدبخت کنم!
وقتی محمد میخواست بره ازش خواستم یه مقدار از وسایل رو بذاره داخل خونه که وقتی بیکارم مشغول باشم، محمد هم قبول کرد....
بعد از اینکه رفت به سرعت رفتم سراغ کار محمد دلم میخواست بیشتر و بیشتر کمک بدم تا دستش جلو بیفته!
اینقدر مشغول شدم که یادم رفت نهار درست کنم و در حالی که چشم هام رو از شدت خستگی بهم فشار میدادم، یکدفعه دیدم کلید توی در چرخید و در باز شد متعجب که یعنی کی می تونه باشه ؟!
دیدم عههههه آقا محمد!
نگاهی به ساعت انداختم دیدم ای وای اینقدر درگیر کار بودم که اصلا نفهمیدم زمان چطوری گذشت و غروب شد!
توی همون نگاه اول محمد هم فهمید ماجرا چیه!
هم خوشحال شد که چقدر کارش رو انداختم جلو! هم ناراحت شد و اومد دستم رو گرفت و گفت: دیگه قرار نشد از اینکارها بکنی مگه نگفتی با هم!
نگاه چشمهات کن شده کاسه ی خون!
بیا بریم داخل...
بعد هم ادامه داد: حالا خانم خانما چی درست کردی بخورم که دارم از گرسنگی جان به جان آفرین تسلیم می کنم؟!
دستم رو بهم گره زدم و با حالتی بین شرمندگی و لوس کردن گفتم: من از صبح درگیر کارهای آقامون بودم! نرسیدم دیگه!
چشم هاش رو ریز کرد و گفت: عجب!!!!
بعد هم لبخندی زد و به حالت شوخی گفت: چکار کنیم رییس شمایی دیگه!
وچون خوب کار کردی باشه اشکالی نداره!
شام هم مهمون من و با تمام خستگیش رفت توی آشپزخونه!
محمد می خواست هر جوری هست کمک های من رو جبران کنه ولی نمی دونست که....
#قسمت_ششم
آخر این مسیر چی میشه و چه سختی هایی در انتظارشه!
اینروال ادامه پیدا کرد طوری که دیگه عادی شده بود، ما شبها تا آخر شب با هم کار میکردیم و به همبن خاطر محمد صبح ها دیر می رفت سرکار، بعد از رفتنش هم باز من مشغول کار میشدم تا بیاد.
دیگه صبحانمون رو، نهار میخوردیم و نهارمون رو که اگر بود شام و اگر هم نبود حاضری !
با کمک های من کم کم آقا محمد تصمیم گرفت مجید آقا را بیرون کنه و اینکار رو کرد!
من که دیگه حسابی خوشحال بودم چون عملا دیگه خودمون بودیم و زندگی خودمون آقا محمدم راضی بود چون هم کارش پیش می رفت هم من رو راضی می دید....
اما نکته ای که نه من و نه محمد بهش توجه نداشتیم این بود که خوب من هم مثل همه ی خانمها با توجه به کارهای خونه هر روز همونقدر انرژی نداشتم که بخوام یه مقدار مشخص از وسایل کار رو آماده کنم در نتیجه یه روزهایی بیشتر و یه روزهایی کمتر از حد معمول می تونستم کمک بدم و نتیجه ی این اتفاق اولین جایی که خودش رو نشون داد توی وضع زندگی و خرید های اولیمون بود که به مشکل خورد!
خوب چون من خودم رو یه بخشی از کار میدیم اصلا غر نمیزدم و مدام به آقا محمد می گفتم:حل میشه! با هم این وضع رو درستش میکنیم!
بعد هم سعی کردیم تلاشمون رو بیشتر کنیم و اینکار رو کردیم، خیلی خوب پیش رفتیم...
ولی برای من فاجعه اش خیلی زود دیده شد از شدت کار و درست غذا نخوردن و نخوابیدن ضعف بدنی چنان بهم غالب شد که دیگه کارهای معمولی و روزانه ام رو هم به سختی می تونستم انجام بدم و این ایست ناگهانی من از کار، ضربه بدی بهمون زد!
محمد توی اون مدت فشار زیادی رو تحمل کرد چون دست تنها بود و دیگه مجید آقایی نبود که بخواد کمکش کنه! عملا جور دو تامون رو می کشید و به همین خاطر خیلی خسته بود و حوصله ی هیچی رو نداشت !
واین طبیعی بود چون که تا یه حدی تلاش کردن نتیجه می ده، بیش از اون دیگه هر چی هم فقط تلاش کنی به تنهایی اتفاق بزرگی نمی افته و فقط داری خودت رو خسته می کنی....
اون روزها با خودم می گفتم: اومدم ابروش رو درست کنم زدم چشمش رو هم داغون کردم !
ولی نا امید نشدم و با یه فکر دیگه که به حساب خودم، هم خیلی راحت بود ،هم بی دردسر این به اصطلاح قطار زندگیمون رو که روی ریل درب و داغون اقتصادی، به بدبختی حرکت میکرد رو به سمت دره ی نابودی هدایت کردم!!!!
یه روز که محمد توی خونه بود وسخت مشغول کار رفتم کنارش، من هم مشغول شدم و بعد هم آروم، آروم فکرِ مثلا حرفه ای رو مطرح کردم و گفتم: محمد جان چرا ما باید این کار سخت رو انجام بدیم در حالی که این همه کار هست که میشه انجام داد و به همین درآمد رسید ولی این همه سختی ندارن!
محمد برای لحظاتی دست از کار کشید ونگاهی بهم کرد و به شوخی گفت: خانم کار فرماااا اگر خسته ای چرا دبه می کنی، کار رو می بری زیر سوال! برو توی اتاق استراحت کن سر حال شدی بیا بالا سر شاگردت!!!!
لبخندی زدم و گفتم: خوب اگه من کارفرما هستم پس گوش کن که چی میگم باشه!
بعد ادامه دادم: جدی میگم محمد! خودت که این چند وقت وضعیت من رو دیدی، تو هم که دست تنها شدی خوب چرا یه کاری رو شروع نکنیم که هم دردسرش کمتر باشه، هم منم بتونم کمکت کنم!
محمد که همینطور سخت مشغول کار بود گفت: خانم یه جوری میگی انگار کلی کار ریخته! کی بدش میاد کار راحت انجام بده و پول خوب در بیاره؟!
کو....؟ کجا...؟ بگو من اگر انجامش ندادم!
ادامه دارد.....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
🔴 آیا تحریفی صورت گرفته یا خیر؟!!!
🔶🔹 متاسفانه برخی فعالین و کانالداران در مطلبی مدعی شده اند که توسط پایگاه «خامنهای داتآیآر» نسبت به بیانات رهبری تحریف صورت گرفته و نگاه مخاطبین را به این پایگاه منفی نموده اند!!
🔻 اما آیا واقعا تحریفی صورت گرفته است؟!!!!!!!
🔹 وقتی به بخش بیانات رهبری در دیدار با رئیسجمهور و اعضای هیئت دولت دوازدهم در تاریخ ۱۳۹۷/۰۶/۰۷ در پایگاه «خامنهای داتآیآر» مراجعه میکنیم عینا جمله "خب این بانک غلط میکند که یک چنین کاری را [کرده]" را ملاحظه میکنیم.
https://farsi.khamenei.ir/speech-content?id=40399
🔹 در بخش عکس پوستری پایگاه «خامنهای داتآیآر» که اختصاص پیدا میکند به بیاناتِ شاخص مقام معظم رهبری نیز وقتی نگاه میکنیم در "عکس نوشته"طراحی شده جمله خب این بانک غلط میکند که یک چنین کاری را [کرده]" میبینیم.
https://farsi.khamenei.ir/photo-album?id=40891
🔸 رویه بخش عکس نوشته پایگاه نیز بدین صورت است که بخش با اهمیت آن فراز از بیانات رهبری که در این جا جمله "کار بانک بنگاهداری نیست" است را مینویسد اما در عکس نوشته که #هدف_اصلی این بخش از سایت هست این فراز بصورت #کامل درج میشود.
❇️ آیا بهتر نیست این دوستان، بجای تعجیل در برچسب زدن و تخریب مجموعه ها و شخصیت های انقلابی و یاس آفرینی در افکار عمومی، کمی با #تامل_بیشتر و #مشورت با اهلِ فکر و بصیرت اقدام به مطلب نویسی و فعالیت رسانه ای کنند؟!
✅ قضاوت صحت و درستی تهمت تحریف در پایگاه «خامنهای داتآیآر» با شما مخاطبینِ اهل فکر و خرد
✍️ سید احمد رضوی
🔰 صراط؛ مروج گفتمان اصیل انقلاب
@s_a_razavi
🔴رژه افتخار با پرچم رنگین کمانی در شبکه نهال!
🔴پویانمایی احمقانهای که مدتی بود هرروز با اشعار سخیف تیتراژش کودکان را به وحشی بودن تشویق میکرد، امروز رسماً مراسم رژه افتخار با پرچم رنگین کمان و نمادهای همجنسبازان را نمایش داد!
چه اسمش بیدقتی و سهل انگاری باشد چه نفوذ، چنین خطای بزرگی قابل بخشش نیست. در روزگاری که شیطان با همه توانش در حال کشاندن بشر در لجنزار متعفن همجنس گراییست و یکی از مهمترین ابزارهایش رسانه کودکان است،
🔻از مسوولان رسانه ملی و شبکه کودک توقع دیگری داشتیم. توقف پخش این پویانمایی و برخورد با عوامل پخش آن کمترین خواستهای است که میتوان داشت.
✍ رها عبداللهی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴اطلاعات ما چطور در فضای مجازی منتشر میشود؟!😳
👤 #عباس_صالحی
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌خب قسمت پایانی سریال قهوهترک هم منتشر شد و خداروشکر این فیلم چرک و مبتذل تمام شد..
🔶قصه دختری که حالش از همه چیز وطن و خانوادهاش بهم میخورد و به قصد زندگی در اروپا بطور قاچاق از وطنش فرار میکند..
🔷آنقدر در ترکیه تحقیر شد که حتی خواهر دوقلویش را هم در آنجا از دست داد،اما در پایان بی وطن بودن را انتخاب کرد!!!
✖️پرستار بدون مرز بودن در کمپ های مهاجران در ترکیه را انتخاب کرد🤦♂
❌مفهوم وطن و اجتماع در این سریال از بین رفت و هر آنچه بود خودخواهی و خود محوری بود،امثال این سریال کاتالیزورهای قوی برای نسل Z هستند تا این روزهایشان برایمان آرزو شود
مطلع عشق
#قسمت_ششم آخر این مسیر چی میشه و چه سختی هایی در انتظارشه! اینروال ادامه پیدا کرد طوری که دیگه
#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_هفتم
بدون اینکه مکث کنم گفتم: اینقدر کار هست، مثلا یکیش سبزی فروختن!
محمد در حالی بهم یه نگاه عاقل اندر سفیه انداخت که چشماش چهار تا شده بود و بعد یکدفعه بلند زد زیر خنده گفت: خیلی با مزززززه بود! حقیقتا هیچ وقت به ذهن خودم نمی رسید!
خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم : من جدی گفتماااا اصلا هم شوخی نکردم!
دست از کارش کشید و گفت: نرگس میدونی چی داری می گی عزیزم ! من که دارم کارم رو میکنم! حالا نهایتا یه کم بیشتر وقت میذارم!
گفتم محمد نمیدونی که چه درآمدی داره که!خودم دیدم مغازه سر کوچه سبزی پاک کرده بسته بندی رو به قیمت هوا و فضا میداد و ملت هم ازش میخریدن!
خوب چرا ما باید همیشه خودمون رو بندازیم توی سختی! چرا همیشه باید کاری که دردسرش بیشتر رو انجام بدیم! نه واقعا چرا!!!!!!
منتظر جواب نشدم، برای اینکه محمد فکرهاش رو بکنه رفتم داخل آشپزخونه یه لیوان دمنوش بابونه براش آماده کنم...
برگشتن دیدم دوباره مشغول کار...
گفتم: بیا یه کم استراحت کن... دمنوش بابونه برات آوردم...
همینطور که مشغول بود نیش خندی زد و با حرص گفت: کار از بابونه گذشته، اینجوری اروم نمیشه!
با تعجب گفتم: چی؟
گفت: اعصاب من!
خیلی ناراحت شدم و گفتم: بیا خوبی کن! بیا و به فکر شوهرت باش! اینم جوابم!
سینی رو همونجا گذاشتم و رفتم داخل اتاق...
چند دقیقه ای گذشت محمد با سینی اومد داخل اتاق...
نشست کنارم و گفت: خانمم... عزیزم... خوب من دارم تلاشم رو می کنم شما کمی صبر کن همین...
ناراحت گفتم: مگه من چی گفتم که بهت برخورد! مگه این کارا اشکالی داره! مهم اینه آدم نون حلال در بیاره! توی این مدت به هر سختی زندگی کردم حرفی نزدم و تحمل کردم اونوقت شما اعصابت آروم نمیشه!
محمد که انتظار این همه ری اکشن رو بخاطر یه دمنوش نخوردن نداشت و حسابی جا خورده بود گفت: یاااا حسین چه دلت از من پره و خبر نداشتم !!!!
خوب حالا شما میگی بریم سبزی بفروشیم بهتره! یعنی بیشتر سود می کنیم!
اینطوری خوب میشه ؟!
والا من حرفی ندارم ولی باور کن به این راحتیم که می گی نیست نرگس!
خوشحال شدم که حداقل راضی شد بهش فکر کنه، بخاطر همین سریع واکنشم رو عوض کردم و گفتم: باور کن خیلی راحتتر از چیزی هست که حتی فکرش رو می کنی....
نفس عمیقی کشید و مستاصل گفت: باشه...
منم معطل نکردم و گفتم: پس کی سبزی می گیری؟
گفت: سفارش هایی که گرفتم رو تحویل بدم در اولین فرصت چشم...
چند روز گذشت ولی خبری نشد منم چیزی نگفتم تا کارهاش تموم بشه ...
چند روز شد، چند هفته!
اما باز هم هیچی به هیچی!
یه روز که شاید باورتون نشه، شاید هم تجربه اش رو داشته باشید ، پول نون هم تو خونمون پیدا نمیشد دیگه طاقت نیاوردم، محمد که از سرکار اومد با اینکه از شدت فشار کار خصوصا اینکه تنها هم بود حسابی خسته بود و کلافه گفتم....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#قسمت_هشتم
میدونم خسته ای... کلافه ای...
فقط نمیدونم چرا لج می کنی؟! این همه اصرار به کار سختی که، آخرشم یه لقمه نون توی خونه ی آدم پیدا نشه برای چیه آقا محمد؟!
خیره شد بهم و گفت: نرگس خانم طعنه میزنی!!!
خودت که خوب میدونی این شرایط برای خیلی ها هست وضعیت رو که می بینی...
گفتم: نه دیگه این بهانه است! حرف من اصلا ربطی به بقیه و وضعیتشون نداره !
اجازه نداد حرفم تموم بشه ! بدون اینکه نگام کنه گفت: من میرم بیرون کار دارم زود بر میگردم!
خیلی ناراحت شدم گفتم: تو که هنوز داخل نیومدی که داری میری بیرون ؟!
در حالی که داشت در رو می بست گفت: استقبالت خیلی گرم بود میروم یه خورده هوا بخورم خنک بشم!
و در بست و رفت....
منم همینطور داشتم حرص میخورم....
یک ساعتی گذشته بود که زنگ خونه به صدا در اومد، یعنی کی می تونست باشه؟! محمد که کلید داشت!
چادر سر کردم و رفت در رو باز کردم ...
از دیدن صحنه ی جلوم اینقدر جا خوردم که حد نداشت!!!
توی دلم گفتم: دیوونه ی دوست داشتنی....
آره محمد بود!
با حدود بیست، سی کیلو سبزی که به سختی نگهشون داشته بود!
گفت: هر چی سبزی فروش محله، سبزی داشت خریدم تا شاید نرگسی ما، راضی بشه...
بعد در حالی که به شوخی می گفت: حالا ببینم چه جوری سبزی پاک می کنی اومد داخل...
نون نداشته و گرسنگی یادم رفت و با لبخند گفتم: شرمنده کردی آقاااا!
حالا تا من یه زیر انداز میندازم و سبزی ها رو پاک می کنم برو دستهات رو بشور بیا...
تا اینو گفتم، به شوخی گفت: نرگس میرم بیرون دیگه نمیامااا بابا بذار یه دقیقه بشینیم چشم! اجازه بده عرق کارگر خشک بشه خانم!
منم دیدم راست میگه! برای اینکه یه کم خستگیش کم بشه رفتم یه چایی براش آوردم و کمی کنارش نشستم و بعد از صحبت های متفرقه رفتیم سراغ پاک کردن سبزی ها....
حالا مگه تموم میشدن!
دقیقا فکر کنم پنج ، شش ساعتی طول کشید تا کارمون تموم شد !
حالا نوبت شستن بود...
به هر سختی بود انجامش دادیم ولی چه انجام دادنی! به معنی واقعی کلمه دو تایی هلاک شدیم!
دیگه نماز صبح بود، بعد از نماز به محمد گفتم : آقا من دیگه نمی کشم، نه سری مانده... نه دستی...
خندید و گفت: کمرم را بشکستی....
بعد ادامه داد: اینقدر راحت میشه با سبزی پاک کردن پول درآورد!
چشمام رو درشت کردم و گفتم : محمددددد داری منو مسخره می کنی!
گفت: نه بابا کی من! مسخره کردن کار خوبی نیست!
بیا که هنوز پاکت کردنشون مونده عشقم!
گفتم: تا خشک میشن بیا یه کم استراحت کنیم!
محمدم قبول کرد اما خوابیدن همانا وقتی بیدار شدیم خیلی دیر شده بود!
ترازو رو آوردیم، تند تند و کاملا ناشیانه مثل تمام مراحل قبلی که انجام دادیم و نمیدونستیم هر کاری راه و روش و سیستم خودش رو داره حتی سبزی فروختن!
سبزی ها را بسته بندی کردیم و رسیدیم به مرحله ی آخر کار که پخش بود!
گفتم: خوب دیگه این مرحله کلا به شما تنفیذ میشه همسر جان!
چشم هاش رو ریز کرد و با یه حالت خاصی گفت: باعث سرافرازیه! واقعا الان نمیدونم با این پست و مقامی که بهم اعطا کردی چی بگم! زبونم بند اومده از این تنفیذ!
اخم هام رو کشیدم توی هم و گفتم:
#قسمت_نهم
گفتم: محمد قرار نشد دیگه ساز مخالف بزنی!
چشمکی زد و گفت: چشم
سبزی های بسته بندی شده را جمع و جور کرد و رفت ....
از موقعی که در رو بست تا ظهر منتظرش بودم ببینم چی میشه! با اومدن محمد انتظار هر چیزی رو داشتم الا چیزی که گفت!!!
چهر هاش بهم ریخته بود!
گفتم: چه خبر؟ چی شد؟ همه رو فروختی؟
سری تکون داد و گفت: خانم من نگفتم هر کاری تخصص خودش رو میخواد !
تا رسیدم در مغازه ی اولی گفت: که نمیخوایم! گفتم: چرا آخه ما قیمت مناسب میدیم!
گفت حرف از قیمت نیست!
اولا یه شرکت هست با بسته بندی شیک برامون میاره! بعد هم چرا سبزی ها روشستین زود خراب میشن! سوما هم تره ها رو چرا قاطی بقیه ی سبزی ها گذاشتین اینا تا ظهر آب میندازن !
منم گفتم: آقا بر دارید شاید تا ظهر فروختیدشون!
بالاخره با کلی چک و چونه گفت: باشه پس فروش نرفتن و خراب شدن من مسئولیتش رو قبول نمی کنمااا!
و این اتفاق در هر مغازه ای رفتم تکرار شد!
بعد هم نفس عمیقی کشید و گفت: نرگس سرم خیلی درد میکنه من میرم دراز بکشم...
معلوم بود خیلی بهش فشار اومده!
منم تنها کاری که کردم سکوت بود....
خیلی حس بدی داشتم هر جا که اومدم کمک شوهرم کنم خراب شد!
واقعا نمیدونستم چرا این اتفاقها می افتاد!
چرا ما باید این همه ضربه بخوریم!
احساس میکردم تا جایی بیشتر از توانم با شوهرم همراهی کردم !
با انبوهی از فکرها توی دلم کلی از محمد دلخور شدم که حتی عرضه ی یه سبزی فروختن رو نداره!
ته این همراهی ها و همکاری ها نابود شدن توان من بود و ریز ریز شدن اعصابم!
ترجیح دادم دیگه پیشنهاد کاری ندم!
روزگارمون سخت بود خیلی... ولی اعصاب خراب شده ی من که تحت فشار این وضعیت از کنترل خارج شده بود، و همین زندگی رو سخت تر می کرد!
مدت ها با همین روال گذشت...
توی این مدت گاهی از شدت فشارها حرمت ها بین ما می شکست!
یادمه چند باری وسط بحث و دعواهامون حرفی زدم که محمد انتظار رو نداشت! اینکه تو یه آدم بی عرضه ای که توان جمع کردن زندگیت رو نداری!
آخه من چقدر باید تحمل کنم؟!
چقدر باید صبر کنم؟!
چقدر....
وسط این گیر و دار جمع دونفره ی ما شد چهار نفر...
خدا دوقلوی به ما لطف کرد...
دو تا پسر که هر چی بگم از شیطنت کم نگفتم!
دیگه نه من نرگس قبلی بودم!
نه محمد، محمد قبل!
بیشتر وقتا سر شیر خشک و پوشک بحثمون میشد!
بعضی وقتها، شدت فشار نداری و خستگی و مراقبت از بچه ها جرقه ای میشد تا از کوره در برم! اما عجیبش اینجا بود که حرفهایی میزدم که خودم باورم نمیشد این منم!
جالبتر اینکه محمد هم دیگه بی واکنش شده بود!
مثل یه سیب زمینی بی رگ!
انگار اصلا من و بچه ها براش مهم نبودیم!
احساس میکردم وضعیتمون طوری شده که بدبختی روی بدبختی زندگیمون رو تصرف کرده بود! و بی خیال ما نمیشد!
بچه ها کم کم بزرگ و بزرگتر میشدن و نیازهاشون بیشتر...
تا خودم بودم میتونستم دست از خواسته های خودم بردارم و با همین زندگی بسازم، ولی دیگه طاقت دیدن سختی کشیدن بچه ها رو نداشتم و
همین باعث شد یه کاری کنم که کسی باورش نمیشد حتی خودم....